خواب ۲ | 2018-04-23 14:37:10
اوایل ازدواجما زیاد این کار را میکردم . این تنها چیزی بود که آرامم میکرد و به من احسای امنیت میداد . با خودم میگفتم : ” تا وقتی او اینطور آرام خوابیده است، من در امان هستم ” برای همین، مدت زیادی او را در خواب تماشا میکردم .
اما یک روز، این عادت را ترک کردم . از کی؟ سعی کردم بهخاطر آورم . شاید از آن روزی که من و مادرشوهرم، سر اسم گذاشت روی پسرم بحثمان شد . او یکی از هواداران این فرقههای دینی بود و از کشیش خواسته بود به این نوزاد، اسمی ” ارزانی کند ” دقیقا یادم نیست چه اسمی پیشنهاد داد؛ اما نمیخواستم بگذارم یک کشیش روی فرزندم اسم بگذارد . آن روزها دعوای شدیدی بین ما درگرفت؛ اما همسرم نتوانست چیزی به هیچکداممان بگوید . او کنار ایستاده بود و سعی میکرد ما را آرام کند .
از آن به بعد، دیگر احساس نکردم همسرم حامی من است . فکر کنم این تنها چیزی بود که از او خواستم و او نتوانست به من بدهد . او تنها توانست خونم را بهجوش بیاورد . البته ، همهی اینها به سالها پیش برمیگردد . من و مادرشوهرم مدتهاست آشتی کردهایم . من روی پسرم، اسمی را گذاشتم که دلم میخواست . بهعلاوه ، رابطه من و همسرم هم خیلی زود به حالت عادی بازگشت .
اما مطمئنم این پایان نگاهکردنهای من به چهرهی خوابیدهی او بود .
حالا بار دیگر من بالای سر او ایستاده بودم ومثل قبل، بیصدا به چهرهاش نگاه میکردم . یک پای برهنه از زیر پتو بیرون زده بود و زاویهاش آنقدر عجیب بود که انگار به کس دیگری تعلق داشت. پای بزرگ و زمختی بود . دهان همسرم باز مانده بود و لب پایینش آویزان بود . گاه بگاه پرههای بینیاش تکانی میخوردند . زیر چشمانش تکانی میخوردند . زیر چشمانش یک خال بود که اذیتم میکرد . خیلی بزرگ و زننده بنظر میرسید . چشمهای بسته و پلکهای فروافتادهاش، از آن هم زنندهتر بود . آنطور که پتو را دور بدنش پیچیده بود، شبیه یک احمق بتماممعنا شده بود . آنها که میگویند : ” دنیا را آب برده و او را خواب ” راست میگویند . چهقدر زشت و زننده! او در خواب چقدر زشت بود! فکر کردم چهقدر فاجعه است . او نباید قبلا اینطور بوده باشد . مطمئنم وقتی ازدواج کردیم ، خوشقیافه تر بود؛ صورتش محکم و گوشبهزنگ بهنظر میرسید . حتی در خواب عمیق هم نمیتوانسته اینقدر بیریخت باشد .
سعی کردم به یاد آورم که پیشترها چهره او در خواب چگونه بود؛ اما هرچه به ذهنم فشار آوردم، چیزی یادم نیامد . فقط مطمئن بودم که نمیتوانسته اینقدر زشت باشد . یا شاید داشتم خودم را گول میزدم . شاید او همیشه در خواب اینطور بهنظر میرسیده و من درگیر فرافکنیهای احساسی خودم بودهام . مطمئنم اگر مادرم بود، همین را میگفت . این جور فکر کردن، ویژگی مرغهاست . او همیشه روی این نکته پافشاری میکرد که ” همه این عشقهای کبوتری دو سال طول میکشد ، حداکثر سه سال ” مطمئنم که حالا به من میگوید : ” آن روزها تو تازه عروس بودی . معلوم است که شوهر کوچولوی تو در خواب دوستداشتنیتر بنظر میرسید ”
مطمئنم که مادرم چنین حرفی میزد؛ اما همانقدر مطمئنم که، این حرف درست نیست . همسر من در گذرسالها زشت شده است . صلابت چهرهاش از بین رفته؛ پیر شدن یعنی همین . او پیر و خسته شده است . فرسوده شده است . او بدون شک در سالهای بعد هم زشتتر خواهد شد و من چارهای ندارم جز اینکه با آن کنار بیایم . آن را بپذیرم و به آن تن دهم .
همچنان که ایستاده بودم و به او نگاه میکردم ، آهی کشیدم . آه عمیقی بود، و مثل همهی آهها پر صدا . اما طبعا او را حتی کوچکترین تکانی هم نداد . بلندترین نالهی دنیا هم او را از خواب بیدار نمیکرد .
از آنجا بیرون آمدم و به اتاق نشیمن بازگشتم . برای خودم یک برندی ریختم و خواندن را از سر گرفتم . اما یک چیز نمیگذاشت تمرکز کنم . کتاب را بستم و به اتاق پسرم رفتم . در را باز کردم و زیر نور راهرو که به درون اتاق میتابید، به چهرهی او خیره شدم . او هم مثل همسرم به خواب عمیقی فرو رفته بود . مثل همیشه . او را در خواب تماشا کردم . به چهرهی صاف و تقریبا بیحالتش نگاه انداختم . با چهرهی همسرم خیلی فرق داشت : هرچه باشد ، او هنوز یک کودک است . پوستش هنوز میدرخشید و هیچ جای آن به زشتی نمیزد .
با این حال ، در چهرهی پسرم چیزی بود که من را آزار میداد . هیچوقت به چنین چیزی فکر نکرده بودم . چه چیز من را به این فکر انداخته بود ؟ آنجا ایستادم، دستهایم را به سینه زدم و به پسرم نگاه کردم . بله، بدون شک، او را دوست داشتم . او را بیاندازه دوست داشتم . اما بدون تردید آن چیز هنوز آزارم میداد و روی اعصابم میرفت .
سرم را تکان دادم .
چشمهایم را بستم و آنها را بسته نگه داشتم . بعد آنها را باز کردم و بار دیگر به صورت پسرم نگاه انداختم . ناگهان فهمیدم . آنچه در صورت خوابیدهی پسرم من را عذاب میداد، این بود که دقیقا شبیه صورت پدرش بود؛ و دقیقا شبیه مادر شوهرم، کله شق، خودخواه . این در خون آنها بود . در خانوادهی همسرم نوعی خودپسندی وجود داشت که از آن متنفر بودم . درست است . همسرم با من رفتار خوبی دارد . او شیرین و مهربان و نجیب است و همیشه مراقب است احساسات من را درنظر بگیرد . او هیچوقت با زنهای دیگر بگووبخند ندارد و سخت کار میکند . او جدی است و با همه مهربان است . همه دوستانم به من میگویند چقدر خوششانس بودهام که او را به دست آوردهام . من حتی نمیتوانم از او کوچکترین ایرادی بگیرم . این دقیقا چیزی است که خون من را بهجوش میآورد . خالی بودن او از عیب، به انعطافناپذیری عجیبی دامن میزند و راه را بر هر گونه تخیل میبندد . این چیزی است که اعصاب من را خرد میکند .
این دقیقا همان حالتی بود که در چهره پسرمن، هنگام خواب، به چشم میخورد .
بار دیگر سرم را تکان دادم . این پسر کوچک برای من یک غریبه بود . حتی وقتی بزرگ شود هم من را نخواهد فهمید؛ همانطور که همسرم به سختی میتواند احساسات کنونی من را درک کند .
شکی نیست که من پسرم را دوست دارم . اما در آن لحظه احساس کردم که یک روز، دیگر نخواهم توانست با این شدت به او عشق بورزم . میدانم . فکر مادرانهای نیست . بیشتر مادرها هیچوقت به چنین چیزی فکر نمیکنند . اما من، همچنان که آنجا ایستاده بودم و به او نگاه میکردم، با اطمینان هرچه بیشتر میدانستم روزی فرا میرسد که از او متنفر خواهم شد .
این فکر مرا بشدت غمگین کرد . در را بستم و چراغ راهرو را خاموش کردم . به اتاق نشیمن برگشتم، روی کاناپه نشستم و کتابم را باز کردم . چند صفحهای که خواندم، دوباره کتاب را بستم . به ساعت نگاه کردم . کمی به سه مانده بود .
در این فکر بودم چند روز گذشته است که من نخوابیده بودم . بیخوابی از سهشنبه دو هفته پیش شروع شده بود و اگر امروز را هم حساب میکردیم، هفده روز از آن میگذشت . در این هفده روز حتی یک لحظه هم نخوابیده بودم . هفده روز و هفده شب . زمانی طولانی بود . دیگر حتی یادم نمیآمد خوابیدن چگونه بود .
چشمانم را بستم و سعی کردم حس خواب را بخاطر آورم؛ اما تنها چیزی که درونم وجود داشت یک سیاهی بیدار بود . یک سیاهی بیدار: که واژه مرگ را در ذهن تداعی میکرد .
آیا داشتم میمرد م؟
اگر حالا بمیرم، زندگیام به چند میارزد ؟
اصلا نمیتوانم جوابی بدهم .
بسیار خب، اما، چه مرگی ؟
تا امروز، خواب را نوعی مردن میدانستم . فکر میکردم مرگ، امتداد خواب باشد . خواب بسیار عمیق تر از خوابهای عادی . خوابی که از هرگونه خودآگاهی خالی است؛ آرامش ابدی، خاموشی مطلق .
اما حالا به این فکر افتادهام که قبلا اشتباه میکردم . شاید مرگ هیچ شباهتی به خوابیدن نداشته باشد . شاید مرگ بکلی در مقوله دیگری بگنجد؛ چیزی شبیه این تاریک بیدار، بیپایان و بیانتها، که حالا درون خود احساس میکنم .
نه، اگر اینطور بود، خیلی وحشتناک میشد . اگر مرگ برای ما استراحت نباشد، پس چه چیز زندگی ناقص ما را که چنین انباشته از فرسودگی است، باز خواهد خرید ؟ گذشته از همهی اینها، هیچکس نمیداند مرگ چیست . چه کسی توانسته مرگ را براستی ببیند ؟ هیچکس، جزکسانی که مردهاند . هیچ زندهای نمیداند مرگ چیست . زندهها فقط میتوانند حدس بزنند و بهترین حدس، هنوز هم یک حدس است . شاید مرگ نوعی استراحت باشد، اما با تعقل هم نمیتوان این را فهمید . تنها راه برای اینکه بدانی مرگ چیست، این است که بمیری . مرگ ممکن است هرچیزی باشد .
وحشتی عظیم، ذهنم را فرا گرفت . سرمایی خشک کننده از ستون فقراتم پایین لغزید . چشمانم هنوز بسته بود . حتی توان بازکردنشان را نداشتم . به تاریکی غلیظی خیره ماندم که در برابر من گسترده بود، عمیق و بیثمر، همچون کیهان . من تنهای تنها بودم . ذهنم در تمرکزی عمیق فرورفته بود و هر لحظه بزرگتر میشد. اگر اراده میکردم، میتوانستم نهایت اعماق کیهان را ببینم . اما ترجیح دادم نگاه نکنم؛ هنوز برای این کار، خیلی زود بود .
اگر مرگ اینگونه بود، اگر مردن به معنای بیدار ماندن ابدی و خیره ماندن به این تاریکی بود، چه کار باید میکردم؟
بالاخره توانستم چشمهایم را باز کنم . برندی باقیمانده در لیوان را تا ته سرکشیدم .
لباسهای راحتیام را درمیآورم و شلوار جین و تیشرت و بادگیر میپوشم . موهایم را پشت سرم دماسبی میبندم و زیر بادگیر میکنم . کلاه بیسبال همسرم را روی سرم میگذارم . در آینه، شبیه پسرها شدهام . چه عالی . کفشهای ورزشیام را هم به پا میکنم وبه گاراژ زیرزمینی میروم .
خودم را پشت فرمان میلغزانم، سوییج را میچرخانم و به صدای پیوسته موتور گوش میدهم؛ صدایش طبیعی است . دستهایم را روی فرمان میگذارم و چند نفس عمیق میکشم . بعد ماشین را در دنده میگذارم و از خانه بیرون میزنم . ماشین بهتر از همیشه حرکت میکند؛ انگار روی سطح یخی میلغزد . یک دنده بالاتر میروم تا ماشین راحتتر حرکت کند . از محله بیرون میزنم و وارد بزرگراه یوکوهاما میشوم .
ساعت تازه سه صبح است، اما ماشینهای در حال حرکت انگشتشمارند . تریلیهای عظیم از کنار من عبور میکنند و در مسیر شرق، زمین را میلرزانند . رانندههای آنها شبها نمیخوابند . آنها، برای کارآیی بیشتر، روزها میخوابند و شبها کار میکنند؛ چه عبث . من میتوانم هم روزها کار کنم و هم شبها . من مجبور نیستم بخوابم .
فکر کنم از نظر زیستی غیرطبیعی باشد، اما چه کسی میداند چه چیز طبیعی است؟ آنها فقط استقرا میکنند . اما من فراتر از این هستم؛ یک حکم پیشینی، یک جهش تکاملی .
درحالیکه به رادیوی ماشین گوش میکنم، بسوی بندر میرانم . هوس موسیقی کلاسیک کردهام، اما ایستگاه شبانهای پیدا نمیکنم که موسیقی کلاسیک پخش کند . راک احمقانهی ژاپنی . ترانههای عاشقانه هم آنقدر دلنشین هستند که دندانهایت را بههم فشار دهی . جستوجو را رها میکنم و به همانها گوش میسپارم . آنها من را به جایی دور میبرند، جایی که با موتسارت و هایدن بسیار فاصله دارد .
داخل پارکینگ بزرگ بارانداز میشوم، داخل یکی از خط کشیها پارک میکنم و موتور را خاموش میکنم . اینجا روشنترین جای پارکینگ است، زیر یک لامپ، که دورتا دورش خالی است . اینجا فقط یک ماشین دیگر پارک کرده- یک ماشین دو در سفید و مدل قدیمی، از آنهایی که جوانها دوست دارند . شاید یک زوج در آن هستند و حالا عشقبازی میکنند- پول هتل هم نمیدهند . برای اینکه مشکلی پیش نیاید، کلاهم را پایینتر میکشم و سعی میکنم شبیه زنها بهنظر نرسم . نگاه میکنم تا مطمئن شوم درها قفل هستند .
نیمه هوشیار، چشمهایم را رها میکنم تا در تاریکی اطراف پرسه بزنند . ناگهان یاد ماشینسواری با دوست پسرم میافتم که به سالها پیش برمیگردد، وقتی من سال اول دانشگاه بودم . ماشین را پارک کردیم و با هم ور رفتیم . او گفت نمیتواند دست بردارد و از من خواست بگذارم معاشقه کنیم . اما من نگذاشتم . دستهایم را روی فرمان میگذارم و درحالیکه به موسیقی گوش میدهم، سعی میکنم آن صحنه را بار دیگر مجسم کنم؛ اما حتی صورت پسر هم یادم نمیآید . انگار در گذشته دور اتفاق افتاده است .
همه خاطرههایی که از روزهای قبل از بیخوابی دارم، با شتاب از من دور میشوند . احساس عجیبی دارم . انگار آن من که هر شب میخوابید، من واقعیام نبوده و خاطرههای پیش از آن، به من تعلق ندارند . مردم اینگونه تغییر میکنند . اما هیچکس متوجه نمیشود . هیچکس نمیفهمد . فقط من میدانم چه اتفاقی افتاده . میتوانم به آنها بگویم؛ اما آنها نخواهند فهمید . آنها حرفم را باور نمیکنند . حتی اگر باور کنند، ذرهای درک نمیکنند که من چه احساسی دارم . آنها من را تنها تهدیدی برای جهانبینی استقراییشان خواهند دانست .
اما من تغییر میکنم . واقعا تغییر میکنم .
چند وقت است اینجا نشستهام ؟ دستها روی فرمان، چشمها بسته، خیره به تاریکی بیدار .
ناگهان به حضور یک انسان پی میبرم و دوباره به خودم میآیم . یک نفر آن بیرون است . چشمهایم را باز میکنم و اطرافم را میپایم . یک نفر آن بیرون است . یک نفر سعی میکند در را باز کند. اما درها قفلاند . سایههای سیاهی دو طرف ماشین ایستادهاند . یکی کنار این در، یکی کنار آن در . نمیتوانم صورتشان را ببینم . نمیتوانم لباسهایشان را تشخیص دهم . تنها دو سایه سیاهاند که آنجا ایستادهاند .
سیویک من، میان آنها احساس کوچکی میکند- مثل یک جعبه کوچک شیرینی- ماشین از این سو به آن سو تکان میخورد . یکی به پنجره راست مشت میکوبد . میدانم او پلیس نیست . یک پلیس هیچوقت اینطور به شیشه نمیکوبد و هیچوقت ماشین را تکان نمیدهد . نفسم را در سینه حبس میکنم . چه کار باید بکنم ؟ نمیتوانم درست فکر کنم . پهلوهایم خیس عرق شده . باید از اینجا فرار کنم. سوییچ ، سوییچ را بچرخان . دست دراز میکنم و سوییچ را به راست میچرخانم . استارت قژقژ میکند .
موتور روشن نمیشود . دستهایم میلرزد . چشمهایم را میبندم و بار دیگر سوییچ را میچرخانم . بیفایده است . صدایی شبیه کشیدن ناخن روی دیواری عظیم . موتور میچرخد و میچرخد. مردها- آن سایههای سیاه- هنوز ماشین را تکان میدهند . ماشین هر بار بیشتر از قبل لنگر میاندازد . آنها میخواهند ماشین را چپ کنند .
یک جای کار ایراد دارد . آرام باش و فکر کن، بعد همه چیز درست میشود . فکر کن . فقط فکر کن . آرام . با دقت . یک جای کار ایراد دارد .
یک جای کار ایراد دارد .
اما کجای کار ؟ نمیدانم . ذهن من از تاریکی غلیظی انباشته شده . فکرم به هیچ جا قد نمیدهد . دستهایم میلرزد . سوییچ را بیرون میآورم تا بار دیگر داخل کنم . اما دستهای لرزانم سوراخ را پیدا نمیکنند . بار دیگر سعی میکنم، سوییچ میافتد . خم میشوم و سعی میکنم سوییچ را بردارم . اما نمیتوانم آن را در دست گیرم . ماشین تکانهای شدیدی میخورد . پیشانیام محکم با فرمان برخورد میکند .
نمیتوانم کلید را دردست گیرم . به پشتی صندلی تکیه میدهم و صورتم را با دستها میپوشانم . گریهام میگیرد . فقط میتوانم گریه کنم . اشکم فرو میریزد . درون این جعبهی کوچک زندانی شدهام و نمیتوانم هیچ جا بروم . نیمه شب است . مردها ماشین را به جلو و عقب تکان میدهند . میخواهند آن را چپ کنند .
هاروکی موراکامی
برگردان بزرگمهر شرفالدین
0 پیام
خواب | 2018-04-22 22:05:59
این هفدهمین روز پیاپی است که خوابم نمیبرد، درباره بیخوابی حرف نمیزنم . میدانم بیخوابی چیست . هنگامی که دانشجو بودم، به چیزی شبیه آن مبتلا شدم- میگویم ” چیزی شبیه آن ” چون مطمئن نیستم بیماری من دقیقا همان چیزی بود که مردم بیخوابی مینامند . فکر کردم شاید یک دکتر بتواند به من بگوید؛ اما به سراغ هیچ دکتری نرفتم . میدانستم بیفایده است . نه اینکه دلیل خاصی داشته باشم . میتوانید آن را شم زنانه بنامید – فقط احساس کردم آنها کاری از دستشان برنمیآید . برای همین، پیش هیچ دکتری نرفتم، و به پدر و مادریا دوستانم هم حرفی نزدم؛ چون میدانستم آنها هم دقیقا همین را به من میگویند .
آن روزها ، ” چیزی شبیه بیخوابی ” من یک ماه ادامه داشت . در همه آن مدت حتی یک لحظه هم نخوابیدم . شب به رختخواب میرفتم و به خودم میگفتم : ” بسیار خوب، وقت خواب است ” دقیقا همان لحظه خواب از سرم میپرید . شبیه یک واکنش شرطی آنی بود . هرچه بیشتر تلاش میکردم خوابم ببرد، بیدارتر میشدم . الکل و قرصهای خواب را هم امتحان کردم، اما آنها هم کاملا بیتاثیر بودند .
بالاخره صبح، هنگامی که آسمان رو به روشنی میرفت، احساس میکردم خواب من را میرباید. اما آن خواب نبود. نوک انگشتهایم به سختی لبه بیرونی خواب را لمس میکرد و تمام مدت ذهنم کاملا هوشیار بود . رد پای خوابآلودگی را احساس میکردم؛ اما ذهنم آنجا بود، در اتاق خودش، آنسوی دیوار شیشهای، و به من نگاه میکرد . خود جسمانیام در کورسوی صبحگاه به خواب فرو میرفت و در تمام مدت حس میکرد ذهنم کنار او نفس میکشد و به او خیره شده است . بدنم در آستانه خواب بود و ذهنم اصرار داشت بیدار بماند .
این خوابآلودگی ناتمام، در طول روز میآمد و میرفت . سرم همیشه گیج بود . نمیتوانستم چیزهای اطرافم را به درستی دریابم- نه فاصلهشان را، نه تعدادشان را و نه زمانشان را . خوابآلودگی در برهههای منظم و متناوب من را مغلوب میکرد : در مترو، در کلاس یا سر میز شام ذهنم میلغزید و از بدنم دور میشد . جهان بیصدا به نوسان در میآمد . چیزها از دستم میافتاد . مدادم یا کیفم یا چنگالم به زمین میخورد و صدا میکرد . تنها چیزی که میخواستم این بود که بیفتم و بخوابم؛ اما نمیتوانستم . بیداری همیشه شانه به شانه من بود . میتوانستم سرمای سایهاش را حس کنم، که سایه خود من بود . به طرز عجیبی فکر میکردم وقتی خوابآلودگی من را در میرباید، من سایه خودم هستم . در حال خوابآلودگی راه میرفتم، غذا میخوردم و با مردم حرف میزدم . عجیبتر از همه اینکه هیچ کس متوجه نمیشد . در آن ماه هفت کیلو وزن کم کردم و هیچکس نفهمید . هیچیک از اعضای خانواده و دوستان و همکلاسیهایم نفهمیدند که من در خواب زندگی میکنم .
درست بود : من در خواب زندگی میکردم . همچون جنازه مغروقی جهان را پیرامونم حس میکردم . وجودم و زندگیام در این دنیا، به یک توهم شبیه بود . حس میکردم یک باد شدید ممکن است بدنم را با خود به پایان دنیا ببرد، به سرزمینی که هیچوقت نه دیده بودم و نه چیزی از آن شنیده بودم . جایی که ذهن و بدنم برای همیشه از هم جدا شوند . به خودم میگفتم : ” محکم بچسب “؛ اما چیزی نبود که آن را بگیرم .
بعد شب میآمد و بیداری مطلق بازمیگشت . توان مقاومت نداشتم . نیروی عظیمی من را به مرکز زنجیر کرده بود . تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که با چشمانی گشوده به تاریکی، تا صبح بیدار بمانم . حتی نمیتوانستم فکر کنم . همچنان که آنجا دراز کشیده بودم و به تیک تاک ساعت گوش میدادم، به تاریکی خیره میشدم که آرامآرام عمیق میشد و بعد آرامآرام گم میشد .
بعد، یک روز بدون هشدار قبلی، یا بدون هیچ دلیل بیرونی، تمام شد . پشت میز صبحانه نشسته بودم که احساس کردم هوشیاریام را به تدریج از دست میدهم . بدون این که یک کلمه بگویم، برخاستم ، شاید چیزی را از روی میز به زمین انداختم . فکر میکنم بک نفر به من چیزی گفت؛ اما مطمئن نبودم . سلانه سلانه به اتاقم رفتم، با لباس در تختم خزیدم، و زود خوابم برد . بیست و هفت ساعت به همان حالت باقی ماندم . مادرم احساس خطر کردم و سعی کرد با تکان من را بیدار کند. به صورتم سیلی زد؛ اما من بیست و هفت ساعت بیوقفه خوابیدم . بالاخره وقتی بیدار شدم، دوباره همان خود قبلیام بودم . شاید .
هیچ نمیدانم چرا آن موقع به بیخوابی دچار شدم و چرا ناگهان خودبهخود، خوب شدم . انگار باد ابر تیره و ضخیمی را از جایی آورده بود که انباشته از چیزهای شومی بود که من هیچ اطلاعی از آنها نداشتم . هیچکس نمیداند این چیزها از کجا میآیند و به کجا میروند . من فقط میتوانم مطمئن باشم که چنین چیزی برای مدتی بر من نازل شده و بعد هم رهایم کرده است .
بههرحال، آنچه اکنون به سراغ من آمده به آن بیخوابی شبیه نیست، به هیچوجه . فقط نمیتوانم بخوابم . حتی برای یک لحظه . از این نکتهی ساده که بگذریم، کاملا طبیعی هستم . احساس خوابآلودگی نمیکنم و ذهنم مثل همیشه صاف است، حتی صافتر از همیشه . از لحاظ جسمانی هم طبیعی هستم : اشتهایم سر جایش است، احساس خستگی مفرط نمیکنم؛ به بیان واقعیت روزمره، هیچ چیزیم نیست . فقط نمیتوانم بخوابم .
نه همسرم و نه پسرم نفهمیدهاند که من نمیخوابم . من هم به آنها چیزی نگفتهام . نمیخواهم کسی به من بگوید باید خودم را به دکتر نشان دهم . میدانم کاملا بیفایده است . فقط میدانم . مثل قبل . خودم هستم .
بنابراین، آنها به چیزی مشکوک نشدهاند . در ظاهر، روند زندگیمان تغییری نکرده است. آرام و یکنواخت صبحها وقتی همسر و پسرم را بدرقه میکنم، ماشینم را برمیدارم و به خرید میروم . همسرم یک دندانپزشک است . از آپارتمان ما تا مطب او، با ماشین ده دقیقه راه است . او و دوست دوران تحصیلیاش، با هم آنجا شریک هستند . اینطور از عهدهی مخارج استخدام یک متخصص و یک منشی بر میآیند . هر شریک میتواند بیمارهای اضافی دیگری را ببیند . کار هردوشان خوب است . به عنوان مطبی که فقط پنج سال است افتتاح شده و بدون هیچ ارتباطات خاصی شروع به کار کرده اوضاع خیلی خوبی دارد، حتی بیش از حد خوب است . همسرم میگوید : ” نمیخواهم اینقدر سخت کار کنم، اما نمیشود شکایت کرد ”
من هم همیشه میگویم : ” آره، نمیشود ” درست است . ما برای راهاندازی آنجا مجبور شدیم وام بانکی سنگینی بگیریم . یک مطب دندانپزشکی نیاز به تجهیزات گرانقیمتی دارد . رقابت، تنگاتنگ است . مریضها از آن لحظهای که درهای مطب را باز میکنید ، سرازیر نمیشوند . بیشتر کلینیکهای دندانپزشکی به خاطر نداشتن مریض، ورشکست شدهاند .
آن هنگام ما جوان و بیپول بودیم و تازه بچهدار شده بودیم . هیچ تضمینی وجود نداشت که بتوانیم در این دنیای خشن زنده بمانیم . اما به هر طریقی بود، زنده ماندیم . پنج سال . نه . واقعا نمیتوانستیم شکایت کنیم . هنوز بازپرداخت دوسوم وام مان مانده بود .
همیشه به او میگویم : ” من میدانم چرا تعداد مریضهایت زیاد است . چون مرد خوشقیافهای هستی ”
این شوخی سادهی ماست . او اصلا خوشقیافه نیست . درواقع، قیافهاش کمی عجیب است . حتی حالا هم گاه تعجب میکنم که چرا با چنین مردی ازدواج کردهام . من دوست پسرهای دیگری داشتم که خیلی از او خوشقیافه تر بودند .
چه چیز قیافهاش عجیب بود؟ واقعا نمیتوانم بگویم . چهرهی زیبایی نیست، اما زشت هم نیست . از آن نوع چهرههایی هم نیست که مردم بگویند ” کاراکتر ” دارد . راستش را بگویم، تناسب چهرهاش ” عجیب ” است . یا شاید بهتر باشد بگویم هیچ خصوصیت منحصربفردی ندارد . اما هنوز باید چیزی باشد که چهرهی او را از خاصبودن درآورده است . اگر بتوانم آن را دریابم، شاید بتوانم عجیببودن کل چهرهاش را بفهمم . یک بار سعی کردم تصویرش را نقاشی کنم، اما نتوانستم . یادم نیامد چه شکلی است . آنجا نشستم و مداد را روی کاغذ نگه داشتم، اما حتی یک خط هم نتوانستم بکشم . شوکه شده بودم . چگونه ممکن است این همه مدت با یک مرد زندگی کنی و نتوانی چهرهاش را به یاد آوری ؟ البته میتوانم او را تشخیص دهم . حتی تصاویری پراکنده از او در ذهنم دارم . اما وقتی به نقاشی کردن رسید، فهمیدم هیچ چیز چهرهاش را به یاد نمیآورم . چه کار میتوانستم بکنم ؟ این، شبیه برخورد با یک دیوار نامریی بود . تنها چیزی که یادم آمد این بود که چهرهاش عجیب بنظر میرسد.
یادآوری این خاطره همیشه پریشانم میکند .
با این حال، او یکی از آن مردهایی است که همه خوششان میآید . این مشخصا برای شغل او یک امتیاز مثبت است، اما فکر میکنم او در هر کاری موفق میشد . مردم وقتی با او حرف میزنند، احساس امنیت میکنند . من هیچوقت آدمی مثل او ندیده بودم . همهی دوستان زن من از او خوششان میآید. من هم البته دلبسته او هستم. حتی فکر میکنم دوستش دارم . اما اگر رک صحبت کنم، از او چندان خوشم نمیآید .
بههرحال، او خیلی طبیعی و معصومانه میخندد، مثل یک بچه . آدمبزرگهای زیادی نیستند که بتوانند اینطور بخندند . فکر میکنم انتظار دارید یک دندانپزشک دندانهای سالمی داشته باشد، که البته او دارد .
هروقت به شوخی سادهمان میخندیم، او جواب میدهد : ” تقصیر من نیست که خیلی خوشقیافه هستم ” فقط خودمان معنای این شوخی را میفهمیم . این ادراک واقعیت است- این حقیقت که ما به هر طریقی بوده، زنده ماندهایم- و این برای ما رسم خوشایندی است .
همسرم هر روز صبح ساعت هشت و ربع با ماشین سنترای خود از پارکینگ ساختمان بیرون میآید . پسرمان روی صندلی کنار او مینشیند . دبستان او سر راه مطب است . من میگویم : ” مواظب باشید ” او جواب میدهد : ” نگران نباش ” همیشه همین گفتگوی کوتاه و تکراری . نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم . باید بگویم : ” مواظب باشید ” و همسرم باید جواب دهد : ” نگران نباش ” ماشین را به راه میاندازد، نوار هایدن یا موتسارت را در ضبط ماشین میگذارد و با موسیقی زمزمه میکند . دو ” مرد ” من هنگام رفتن همیشه برایم دست تکان میدهند . دستهایشان دقیقا مثل هم تکان میخورد . توضیحش سخت است . سرهایشان را دقیقا به یک زاویه خم میکنند و کف دستهایشان را به سوی من میچرخانند و آرام تاب میدهند، درست شبیه هم، انگار یک معلم رقص آنها را تعلیم داده است .
من ماشین خودم را دارم، یک هوندا سیویک کارکرده . یک دوست دختر قدیمی، دو سال پیش مفت آن را به من فروخت . یک سپر آن تو رفته . مدل بدنهاش قدیمی است و لکههای زنگ خوردگی روی آن پیدا شده . عدد کیلومترشمار، از صدوپنجاه هزار گذشته است . گاه- یک یا دو بار در ماه- روشن کردن ماشین تقریبا غیرممکن میشود . موتور راحت استارت نمیخورد. با این حال، آنقدرها بد نیست که نتوان با آن به کارها رسید . اگر نازش را بکشی و بگذاری حدود ده دقیقهای استراحت کند، موتور با صدای ناز و توپری روشن میشود . اه، بسیار خوب، هرچیز و هر کس یک یا دو بار در ماه تنظیمش بههم میخورد . زندگی همین است . همسرم به ماشین من میگوید : ” الاغ تو ” من اهمیتی نمیدهم . برای خودم است .
با سیویک تا سوپرمارکت رانندگی میکنم . بعد از خرید، خانه را تمیز میکنم ولباسها را میشویم . بعد، ناهار درست میکنم . کارهای صبحم را با حرکاتی سریع و دقیق انجام میدهم . اگر میشد دوست داشتم اسباب شامم را هم صبح آماده کنم . بعدازظهرها برای خودم است .
همسرم برای ناهار به خانه میآید . دوست ندارد بیرون غذا بخورد . میگوید رستورانها زیادی شلوغ هستند، غذایشان خوب نیست، و بوی سیگار آنجا روی لباسش میماند . او ترجیح میدهد در خانه غذا بخورد، اگرچه مجبور باشد زمان بیشتری صرف رفتوآمد بکند . با این حال، من ناهار هوسبرانگیزی نمیپزم . غذاهای باقیمانده را در مایکروویو گرم میکنم و کمی رشته فرنگی میجوشانم . تهیهی ناهار حداقل زمان ممکن طول میکشد . طبیعی است از غذا خوردن با همسرم بیشتر از غذا خوردن در تنهایی و سکوت لذت میبرم .
قبلاَ، وقتی کلینیک تازه شروع به کار کرده بود، معمولا بعدازظهرهای زود مریضی وجود نداشت؛ بنابراین، بعد از ناهار با هم میخوابیدیم . این بهترین زمان با او بودن بود . همه چیز در سکوت میگذشت و آفتاب ملایم بعدازظهر در اتاق نفوذ میکرد . آنوقتها ما بسیار جوانتر بودیم، و شادتر .
البته، ما هنوز هم زندگی شادی داریم . واقعا اینطور فکر میکنم . هیچ دعوای خانوادگی بر زندگیمان سایه نینداخته . من او را دوست دارم و به او اعتماد دارم . مطمئنم او هم همین احساس را به من دارد . اما کمکم، با گذرماهها و سالها، زندگیات تغییر میکند . اینطوری است دیگر . نمیشود کاریش کرد . حالا همه بعدازظهرهای او پر است . وقتی غذایمان تمام میشود، همسرم دندانهایش را مسواک میزند . به طرف ماشینش میشتابد و به مطب بازمیگردد . کلی دندان خراب انتظار او را میکشند . اما اشکالی ندارد . هردومان میدانیم که همه چیز مطابق میل آدم پیش نمیرود .
بعد از اینکه همسرم به مطب باز میگردد، من مایو و حولهام را برمیدارم و تا باشگاه ورزشی نزدیک خانهمان رانندگی میکنم . نیم ساعتی شنا میکنم . یک شنای درست و حسابی . من آنقدرها هم دیوانه شنا کردن نیستم : فقط میخواهم گوشتهای اضافیام آب شود . همیشه از اندامم خوشم میآمده، اما از قیافهام هیچوقت راضی نبودهام . قیافهی بدی نیست، اما هیچوقت از آن خوشم نیامده . بدنم مسالهی دیگری است . دوست دارم برهنه مقابل آینه بایستم و طرح اندامم را بررسی کنم .
در آن سرزندگی متعادلی میبینم . مطمئن نیستم چیست، اما احساس میکنم چیزی درون آن وجود دارد که برایم حیاتی است . هرچه هست، نمیخواهم آن را از دست بدهم .
من، سی سالهام . وقتی سی ساله میشوی، میفهمی دنیا به آخر نرسیده . من بطور خاص از پیرشدن خوشم نمیآید؛ اما هرچه سن میگذرد، بعضی امور هم آسانتر میشود . مهم این است که چطور با آن برخورد کنی . اما یک چیز را خوب میدانم : اگر یک زن سی ساله بدنش را دوست داشته باشد و مصمم باشد آن را آنطور که شایسته است نگه دارد، باید حسابی تلاش کند . من این را از مادرم یاد گرفتم . او قبلا زنی لاغر و دوستداشتنی بود، اما دیگر نیست . نمیخواهم من هم به سرنوشت او دچار شوم .
بعد از اینکه مدتی شنا کردم، بعدازظهرها را به طرق مختلف میگذرانم . گاه در مرکز خرید پرسه میزنم و ویترین مغازهها را نگاه میکنم . گاه به خانه میروم و روی کاناپه جمع میشوم و کتاب میخوانم، به یک ایستگاه اف. ام گوش میدهم یا فقط استراحت میکنم . سرانجام، پسرم از مدرسه به خانه میآید . به او کمک میکنم لباسهایش را درآورد و لباس راحتی بپوشد . بعد به او غذای سبکی میدهم . وقتی غذایش تمام شد، بیرون میرود تا با دوستانش بازی کند. او کوچکتر از آن است که بعدازظهرهایش را به کلاسهای جبرانی برود . ما هم مجبورش نکردهایم کلاس پیانو یا هر چیز دیگری برود .
همسرم میگوید : ” بگذار بازی کند . بگذار طبیعی بزرگ شود ” وقتی پسرم خانه را ترک میکند، همان گفتگوی کوتاه و تکراری میان من و همسرم ، میان من و او هم تکرار میشود . من میگویم: ” مواظب باش ” و او میگوید : ” نگران نباش ”
هنگام غروب من اسباب شام را تدارک میبینم . پسرم همیشه ساعت شش به خانه برمیگردد . کارتون تلویزیون را تماشا میکند . همسرم، اگر سروکلهی هیچ مریض اورژانسی پیدا نشود، قبل از ساعت هفت به خانه برمیگردد . او حتی یک نوشیدنی ساده هم نمیخورد و به معاشرتهای بی فایدهی اجتماعی علاقهای ندارد . او معمولا همیشه بعد از کار، مستقیم به خانه میآید .
در طول شام هر سهمان با هم صحبت میکنیم . بیشتر دربارهی کارهای آن روزمان . پسرم همیشه بیشترین حرف را برای گفتن دارد . همهی اتفاقهای زندگی او تازه و پررمزوراز هستند . او حرف میزند و ما نظرمان را میگوییم . بعد از شام، او هر کاری میکند که دوست دارد- تلویزیون تماشا میکند ، کتاب میخواند یا با همسرم بازی میکند . وقتی مشق دارد ، خودش را در اتاقش حبس میکند و به آنها میرسد . ساعت هشت و نیم به رختخواب میرود . من پتو را رویش میکشم و موهایش را نوازش میکنم . به او شب بخیر میگویم و چراغ را خاموش میکنم .
آنگاه زن و شوهر با هم تنها میمانند . او روی کاناپه مینشیند، روزنامه میخواند و گاهگاه از مریضهایش میگوید، یا قسمتهایی از روزنامه را با صدای بلند میخواند . بعد، به هایدن یا موتسارت گوش میدهد. من از موسیقی بدم نمیآید ، اما هیچوقت نمیتوانم آن دو آهنگساز را از هم تشخیص دهم . آهنگهایشان برای من شبیه هم است . وقتی این را به همسرم میگویم، میگوید مهم نیست. ” همهشان زیبا هستند . این مهم است ”
میگویم : ” دقیقاَ مثل تو ”
او با لبخنی پهن جواب میدهد : ” دقیقا شبیه من ” به نظرمیرسد از صمیم قلب خوشحال شده است .
خب . زندگی من این است- یا زندگی من قبل از آنکه دیگر نتوانستم بخوابم- هر روزش دقیقا تکرار روز قبل . من قبلا دفتر خاطرات روزانه سادهای داشتم؛ اما اگر یکی دو روز نوشتن را فراموش میکردم، حساب روزها و اتفاقها از دستم درمیرفت . دیروز میتوانست پریروز باشد، یا برعکس . گاهی نمیفهمم این چه جور زندگیای است . منظورم این است که زندگیام خالی است . من- خیلی ساده- شیفتهی بیمرزی روزها شده بودم، شیفته اینکه خودم، بخشی از این زندگی بودم؛ نوعی زندگی که من را، به تمامی، درون خود بلعیده بود . شیفتهی اینکه باد جاپاهایم را، پیش از آنکه فرصت کنم برگردم و نگاهشان کنم، پاک میکرد .
هروقت چنین احساسی داشتم، در آینهی حمام به چهرهام نگاه میکردم- مجموعا پانزده دقیقه. ذهنم مثل یک تختهی سفید خالی بود . من صورتم را مثل یک شیء مینگریستم، و صورتم به تدریج از بقیهی من جدا میشد و تبدیل به چیزی میشد که همزمان با من و کاملا بهطور اتفاقی بهوجود آمده بود . ادراک به سراغ من میآمد . این اتفاقی است که گاه و بیگاه میافتاد و ربطی به جای پا ندارد. واقعیت و من، همزمان، در زمان حال وجود داریم . این مهمترین چیز است .
اما حالا من دیگر خوابم نمیبرد . وقتی دیگر نخوابیدم، دست از نوشتن خاطرات روزانه هم کشیدم .
اولین شبی را که دیگر نتوانستم بخوابم بهوضوح تمام یادم میآید . آن شب خواب مشمئزکنندهای دیدم- خوابی تاریک و لزج. یادم نیست دربارهی چه بود، اما حس شوم و رعبانگیزش را خوب به خاطر دارم؛ در لحظهی اوج از خواب پریدم- کاملا هوشیار شدم . انگار چیزی من را در آخرین لحظه از نقطهی عطفی بیرون کشیده است . اگر یک ثانیه دیگر در آن خواب معلق میماندم، برای همیشه از دست میرفتم . وقتی بیدار شدم، سینهام از نفسنفس به درد آمد . حس میکردم دستها و پاهایم فلج شدهاند . بیحرکت دراز کشیدم و به صدای نفسهای سنگینم گوش دادم، انگار دراز به دراز در دخمهای عظیم خوابیدهام .
به خودم گفتم : ” فقط یک خواب بود ” و منتظر ماندم تا نفسهایم آرام شود . همچنان که مثل چوب خشک به پشت دراز کشیده بودم، حس کردم قلبم تند میزند و ششهایم همچون دم آهنگران با انقباضهای آرام و پرحجم، هوا را با شتاب به آن میرساند . نمیدانستم ساعت چند است . میخواستم به ساعت کنار بالشم نگاه کنم، اما نمیتوانستم سرم را آنقدر بچرخانم . ناگهان، در همان لحظه چشمم به هیات چیزی در پایین تخت افتاد . چیزی شبیه سایهای تیره و مبهم. نفسم را در سینه حبس کردم . قلبم ، ششهایم و همه چیز درونم در آن لحظه خشک شد . تقلا کردم تا سایهی سیاه را ببینم.
دقیقا هنگامی که روی آن متمرکز شدم، سایه شکل مشخصی به خود گرفت؛ انگار تمام آن مدت منتظر بود تا متوجه او شوم . مرزهای تنش آشکار شد و درونش با مادهای پر گشت، آنگاه جزییات روی آن سوار شدند . او یک پیرمرد نحیف بود که لباس چسبان سیاهی به تن داشت . موهایش خاکستری و کوتاه بودند و گونههایش گود افتاده . او بدون هیچ حرکتی کنار پای من ایستاد . چیزی نمیگفت؛ اما چشمان نافذش به من خیره مانده بود . چشمان بزرگی بودند و من میتوانستم مویرگهای قرمز درون آنها را ببینم . چهره پیرمرد هیچ حالتی نداشت و هیچچیز بیان نمیکرد؛ انگار دروازهی تاریکی بود .
میدانستم این دیگر خواب نیست . من تازه از خواب پریده بودم . در خواب و بیداری هم نبودم، چون چشمانم به فراخی گشوده شده بود . نه، این خواب نبود . واقعیت بود . در واقعیت هیچوقت پیش از این ندیده بودم پیرمردی پایین تخت من بایستد . باید کاری میکردم- چراغ را روشن میکردم ، همسرم را بیدار میکردم، جیغ میکشیدم . سعی کردم تکان بخورم . تقلا کردم بدنم را تکان دهم، اما فایدهای نداشت؛ حتی نتوانستم یک انگشتم را حرکت دهم . وقتی برایم آشکار شد که نمیتوانم تکان بخورم، وحشتی نومیدانه وجودم را فرا گرفت؛ ترسی بدوی که پیش از این نظیرش را تجربه نکرده بودم؛ همچون سرمایی که در سکوت از چاه بیانتهای خاطره بالا میآید . سعی کردم جیغ بکشم؛ اما نتوانستم کوچکترین صدایی درآورم یا حتی زبانم را تکان دهم . تنها و تنها میتوانستم به پیرمرد نگاه کنم .
آنگاه دیدم او چیزی در دست دارد- شیئی باریک و دراز و گرد که نور سفیدی داشت . هنگامی که به این شیء خیره شده بودم و در این فکر بودم که آن شیء چه میتواند باشد، کمکم شکل مشخصی به خود گرفت، همانگونه که سایه پیشتر به هیأت مشخصی درآمده بود . آن، بدون شک یک پارچ بود، یک پارچ چینی قدیمی . بعد از مدتی، مرد پارچ را بالا آورد و از درون آن بر پای من آب ریخت . من آب را حس نمیکردم؛ آن را میدیدم و صدای شلپشلپش را بر روی پایم میشنیدم . با این حال، هیچ چیز احساس نمیکردم . پیرمرد آب را بر پاهایم ریخت و ریخت . عجیب اینکه هرچه میریخت، آب پارچ تمام نمیشد . کمکم ترسیدم پاهایم بپوسد و بریزد . بله، بدون شک پاهایم میپوسیدند . با آن همه آب، چارهی دیگری جز پوسیدن نداشتند . هنگامی که ناگهان دریافتم پاهایم به زودی خواهند پوسید و فرو خواهند ریخت، دیگر نتوانستم تحمل کنم .
چشمهایم را بستم و با همه توانی که داشتم، جیغ کشیدم . اما صدای آن جیغ از دهانم بیرون نیامد، تنها ارتعاش آن درونم طنینانداز شد، درونم را از هم شکافت و قلبم را خاموش کرد . بعد، هنگامی که جیغ در تمام سلولهایم نفوذ میکرد، درون سرم لحظهای سفید شد . چیزی درونم مرد . چیزی فرو ریخت و تنها خلایی لرزان بهجا گذاشت . درخششی شدید و ناگهانی، هرآنچه وجودم به آن وابسته بود را سوزاند و از بین برد .
وقتی چشمهایم را گشودم، پیرمرد رفته بود . خبری از پارچ نبود. روتختی خشک بود و هیچ نشانی از خیسی کنار پایم به چشم نمیخورد . اما بدنم، خیس عرق بود، عرق ترس . فکر نمیکردم بدنی بتواند آنقدر عرق از خود سرازیر کند . هنوز این قطرههای ، بدون اندکی تردید، عرق بود که از من جاری بود .
انگشتم را تکان دادم . بعد انگشتی دیگر و بعد یکی دیگر. همهی انگشتانم را خم کردم و سپس دستم را و آنگاه پاهایم را، کف پاهایم را چرخاندم و زانوهایم را خم کردم . هیچ چیز آنطور که باید تکان نمیخورد، اما لااقل تکان میخورد . بعد از اینکه با وسواس از تکان خوردن همهی اعضای بدنم مطمئن شدم، نشستم و خودم را شل کردم . در زیر نور ملایم چراغهای خیابان ، که از پنجره به درون میتابید، گوشه به گوشه اتاق را از نظر گذراندم . پیرمرد بدون شک آنجا نبود .
ساعت کنار بالشم دوازده و سی دقیقه را نشان میداد . تنها یک ساعت و نیم خوابیده بودم . همسرم به خواب آرامی فرو رفته بود . حتی صدای نفسهایش هم به گوش نمیرسید . او همیشه اینطور میخوابد، انگار همهی فعالیتهای ذهنیاش متوقف شده است . تقریبا هیچ چیز نمیتواند او را بیدار کند .
از تخت بیرون آمدم و به حمام رفتم . لباس خواب خیس عرقم را در ماشین لباسشویی انداختم و دوش گرفتم . بعد از اینکه لباسهای راحتی تازهای پوشیدم، به اتاق نشیمن رفتم، آباژور کنار کاناپه را روشن کردم . آنجا نشستم و یک لیوان پر برندی خوردم . من معمولا مشروب نمیخورم؛ نه این که به بدنم نسازد- آنطور که با بدن همسرم ناسازگار است- درواقع، قبلا زیاد مینوشیدم، اما بعد ازازدواج خیلی ساده از آن دست کشیدم . گاهی وقتها که بدخواب میشوم، یک قلپ برندی مینوشم؛ اما آن شب احساس کردم دلم میخواهد یک لیوان پر بنوشم تا اعصابم را تسکین دهم .
تنها نوشیدنی الکلی ما یک بطری رمی مارتین بود که در بوفه گذاشته بودیم . آن یک هدیه بود . حتی یادم نیست چه کسی آن را به ما داد . خیلی وقت پیش بود . روی بطری یک لایه خاک نشسته بود. ما لیوانهای برندیخوری نداشتیم، برای همین، آن را در یک لیوان معمولی ریختم و ذرهذره سر کشیدم .
با خود فکر کردم حتما در حالت خلسه بودهام . من هیچوقت چنین حالتی را تجربه نکرده بودم؛ اما یکی از دوستان همدانشگاهیام که خود این تجربه را داشت، برایم چیزهایی تعریف کرده بود . او گفت که همهچیز به گونهای باورنکردنی واضح بود . باورش نمیشده خواب بوده باشد . ” هنگامی که اتفاق افتاد، باورم نمیشد یک خواب باشد . هنوز هم باورش نمیشود که خواب باشد ” این دقیقا همان احساسی بود که من داشتم، اما باید خواب بوده باشد- از آن دست خوابهایی که شبیه خواب نیست . وحشتم فروکش کرده بود، اما تنم هنوز میلرزید . وحشت هنوز زیر پوستم بود، مثل حلقههای آب بعد از زلزله . لرزش خفیفش را احساس میکردم . حاصل همان جیغ بود . شبه- جیغی که هیچوقت صدایی نیافته بود، هنوز زندانی تن من بود و آن را از درون میلرزاند .
چشمهایم را بستم و یک قلپ دیگر برندی نوشیدم . گرما از گلو تا معدهام را پیمود . احساس واقعی و مطبوعی بود . پیش از هرچیز به یاد پسرم افتادم . بار دیگر قلبم به تپش افتاد . از کاناپه پریدم و به اتاقش شتافتم . پسرم به خواب آرامی فرو رفته بود . یک دستش روی دهانش بود و دست دیگرش به کناری افتاده بود . خواب او هم مثل همسرم آرام وبیدغدغه بود . پتویش را صاف کردم . آنچه خواب من را آنگونه پارهپاره کرده بود، تنها به سراغ من آمده بود . هیچکدام آنها چیزی احساس نکرده بودند .
به اتاق نشیمن بازگشتم و کمی آنجا چرخیدم . حتی اندکی هم خوابم نمیآمد .
فکر کردم یک لیوان دیگربرندی بنوشم . درواقع میخواستم بیشتر الکل بنوشم . میخواستم بدنم را گرمتر کنم و اعصابم را تسکین دهم . میخواستم بار دیگر آن طعم تند و نافذ را در دهانم احساس کنم . بعد از کمی تردید، بالاخره فکرش را از سرم بیرون کردم . نمیخواستم روز جدیدم را درحالت مستی شروع کنم . برندی را در بوفه، سرجایش گذاشتم و لیوان را در ظرفشویی آشپزخانه شستم. در یخچال کمی توتفرنگی پیدا کردم و خوردم .
فهمیدم زیر پوستم دیگر نمیلرزد .
از خودم پرسیدم که آن مرد سیاهپوش که بود؟ او را قبلا حتی یکبار هم ندیده بودم . لباس سیاه او خیلی عجیب بود؛ مثل یک عرقگیر چسبان که، درعینحال، قدیمی هم به نظر میرسید . هیچوقت چنین چیزی ندیده بودم . و آن چشمهای خونگرفته که هیچ پلک نمیزدند . آن مرد که بود؟ چرا روی پاهایم آب ریخت؟ چرا باید این کار را میکرد؟
من تنها سوأل بودم، بی هیچ جوابی .
هنگامی که دوست من دچار خلسه شد، شب را در خانهی نامزدش میگذراند . او روی تخت خوابیده بود که یک مرد عصبانی، حدودا پنجاه ساله، به او نزدیک شد و دستور داد از خانه بیرون برود. در آن لحظه ، او نمیتوانست حتی یک عضلهاش را هم تکان دهد . مثل من خیس عرق شده بود . مطمئن بود که آن باید روح پدر نامزدش بوده باشد که به او گفته از آن خانه بیرون برود؛ اما روز بعد، وقتی از نامزدش خواست عکس پدرش را به او نشان بدهد، فهمید که او مردی کاملا متفاوت بوده . بعد نتیجه گرفته بود : ” چون من معذب و نگران بودهام، دچار این حالت شدهام ”
اما من معذب نبودم . اینجا خانهی من بود . چیزی وجود نداشت که من را به خطر اندازد . چرا باید دچار خلسه میشدم ؟
سری تکان دادم، به خودم گفتم این فکرها را از سر بیرون کن، چه فایده دارد . من فقط یک خواب دیده بودم که شبیه واقعیت بود ، نه بیشتر . شاید خودم را بیش از حد خسته کرده بودم . باید کار تنیسی باشد که پریروز بازی کردم . بعد از شنا در باشگاه، یکی از دوستانم را دیدم و او از من دعوت کرد تا با او تنیس بازی کنم . من هم کمی افراط کردم . همین. قاعدتا دستها و پاهایم تا مدتی خسته و سنگین خواهند بود . وقتی توتفرنگیها را خوردم، روی کاناپه لم دادم و چشمهایم را بستم .
اصلا خوابم نمیآمد . فکر کردم : ” آه ، من اصلا خوابآلود نیستم ”
فکر کردم شاید بهتر باشد یک کتاب بخوانم تا دوباره خسته شوم . به اتاق خواب رفتم و از قفسه کتابها یک رمان برداشتم . وقتی چراغ را روشن کردم و به دنبال کتاب گشتم همسرم حتی غلت هم نزد . آنا کارنینا را انتخاب کردم . حس و حال یک رمان طولانی روسی را داشتم . بهعلاوه آنا کارنینا را فقط یک بار خوانده بودم . خیلی وقت پیش، شاید در دوران دبیرستان . تنها اندکی از خط اول آن یادم بود : ” همه خانوادههای خوشبخت شبیه هم هستند، اما هر خانوادهی بدبختی، به شیوهی خود بدبخت است ” همچنین، یادم بود قهرمان زن داستان در آخر خودش را زیر قطار میاندازد . آن شروع، سرنخ خودکشی پایانی بود . در آن یک صحنه مسابقهی اسبدوانی نبود؟ یا شاید با رمان دیگری اشتباه کردهام ؟
بههرحال، به کاناپه بازگشتم و کتاب را باز کردم . چند سال از آخرین باری که اینگونه با خیال راحت نشسته بودم و کتاب خوانده بودم، گذشته بود؟ درست است . من معمولا در نیم ساعت یا یک ساعت بعدازظهرهای تنهاییام کتاب در دست میگیرم . اما نمیشود اسم آن را کتاب خواندن گذاشت . همیشه غرق در فکرهای دیگر میشوم- پسرم، خرید منزل، اینکه فریزر باید تعمیر شود، اینکه در عروسی فلان آشنا چه لباسی باید بپوشم، عمل معدهی پدرم در ماه گذشته . این قبیل چیزها به درون ذهن من نفوذ میکنند، بزرگ میشوند و در میلیونها جهت پراکنده میگردند . بعد از مدتی متوجه میشوم که تنها چیزی که پیش رفته، زمان است و من حتی یک صفحه هم ورق نزدهام .
من بیآنکه متوجه شوم، به این شیوهی زندگی بدون کتاب عادت کرده بودم . حالا که فکر میکنم، میبینم چهقدر عجیب است؛ وقتی جوان بودم کتاب خواندن محور زندگی من بود . من همه کتابهای کتابخانه دبستان را خوانده بودم و تقریبا همه پول توجیبیهایم صرف خرید کتاب میشد . حتی در خوردن ناهار صرفهجویی میکردم تا کتابهایی را که میخواستم بخوانم، بخرم . این در راهنمایی و دبیرستان هم ادامه داشت . هیچکس به اندازهی من کتاب نمیخواند . میان پنج فرزند خانواده من بچه وسطی بودم، پدر و مادرم شاغل بودند و هیچکس توجه زیادی به من نمیکرد . میتوانستم تنهایی، هرچه میخواهم کتاب بخوانم . همیشه در مسابقههای کتابخوانی شرکت میکردم تا برندهی بنهای کتاب شوم . معمولا هم برنده میشدم . در دانشگاه در رشتهی ادبیات انگلیسی تحصیل کردم و نمرههای خوبی گرفتم . پایاننامه فارغالتحصیلیام با موضوع کاترین مانسفیلد برندهی دیپلم افتخار شد و استاد راهنمایم من را تشویق کرد که برای فوقلیسانس تلاش کنم . اما میخواستم پا به دنیای بیرون بگذارم و میدانستم آدم دانشگاه نیستم . من فقط از کتاب خواندن لذت میبردم . حتی اگر میخواستم به تحصیل ادامه دهم، خانوادهام توانایی مالی فرستادن من به فوقلیسانس را نداشتند . ما فقیر نبودیم ، اما بعد از من دو خواهر دیگر هم بودند . برای همین بلافاصله بعد از فارغالتحصیلی باید روی پای خودم میایستادم .
آخرین باری که واقعا کتاب خوانده بودم ، کی بود؟ چه کتابی بود؟ هیچ چیز یادم نمیآمد . چگونه ممکن است زندگی یک نفر اینطور دگرگون شود؟ آن من قدیمی کجا رفته بود، کسی که طوری کتاب میخواند که انگار جادو شده است؟ آن روزها- و تقریبا آن شور و حال عمیق- چه معنایی داشت ؟
آن شب توانستم آنا کارنینا را بدون اینکه لحظهای تمرکزم بههم بخورد ، بخوانم . کتاب را بیآنکه ذهنم مشغول چیز دیگری باشد ورق میزدم . در یک نشست تا صفحهای خواندم که آنا و ورونسکی در ایستگاه قطار مسکو برای اولین بار همدیگر را میبینند . در آنجا چوبالف را بین صفحهها گذاشتم و برای خودم یک لیوان دیگر برندی ریختم .
برای اولین بار فکر کردم چه رمان چرندی است . قهرمان زن داستان تا فصل 18 پیدایش نمیشود . در شگفت بودم که آیا این برای خوانندگان روزگار تولستوی غیرعادی نبوده است . آنها وقتی کتاب را با شرح جزییات زندگی شخصیت فرعی داستان به نام ابلونسکی میخوانند، چه کار میکردند؟ فقط مینشستند و منتظر میماندند سروکله شخصیت زن زیبا پیدا شود؟ شاید آره . شاید مردم آن روزها وقت زیادی داشتند تا بخواهند هر طور شده بگذرانند- حداقل آن بخش از جامعه که رمان میخواندند .
ناگهان دریافتم چه دیروقت است . سه صبح ! و من هنوز خوابم نمیآمد .
چه کار باید میکردم؟ فکر کردم اصلا خوابم نمیآید . میتوانستم به خواندن ادامه دهم . دوست داشتم ببینم چه اتفاقی میافتاد . اما باید میخوابیدم .
تجربهی تلخ بیخوابیام را به یاد آوردم و اینکه چگونه هر روز آن را در محاصره ابرها به پایان میرساندم .
نه، دیگر نه . من آن روزها هنوز دانشجو بودم . هنوز میتوانستم با چنان چیزی کنار بیایم . اما حالا نه . حالا من یک همسر هستم . یک مادر . من مسئولیتهایی دارم . باید ناهار همسرم را آماده کنم و مراقب پسرم باشم .
اما میدانم حتی اگر حالا به رختخواب بروم، یک چرت کوتاه هم نمیتوانم بزنم .
سرم را تکان دادم .
با خودم گفتم : بگذار این را بپذیرم؛ خوابم نمیآید و میخواهم بقیه کتابم را بخوانم .
آهی کشیدم و دزدکی نگاهی به کتاب قطور روی میز انداختم . همین بود . به میان آنا کارنینا پریدم و تا دمیدن خورشید به خواندن ادامه دادم . آنا و ورونسکی در مهمانی باله به هم نگاه میکنند و گرفتار عشق مقدر خود میشوند . آنا هنگامی که اسب ورونسکی در مسابقه به زمین میخورد، بههم میریزد( پس بالاخره یک صحنه اسبدوانی هم بود!) و بیوفایی خود را به همسرش اعتراف میکند . من در تمام لحظههایی که ورونسکی با اسب از موانع میپرید، آنجا، در کنار او بودم . میشنیدم که جمعیت او را تشویق میکنند . در ردیف تماشاگران میدیدم که اسب او چگونه از پا درمیآید . هنگامی که پنجره از نور صبحگاهی روشن شد، کتاب را روی میز گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا یک فنجان قهوه بنوشم . ذهنم پر از صحنههای رمان بود و لبریز از احساس شدید گرسنگی که هر فکر دیگری را محو میکرد . دو تکه نان بریدم، روی آن کره و خردل مالیدم و یک ساندویچ پنیر خوردم . احساس شدید گرسنگی برایم تقریبا غیرقابل تحمل بود . به ندرت اینقدر احساس گرسنگی میکردم . اما در آن لحظه به نفسنفس افتاده بودم و بشدت گرسنه بودم . یک ساندویچ دردی از من دوا نمیکرد؛ پس ساندویچ دیگری درست کردم و آن را با یک لیوان قهوه خوردم .
به همسرم چیزی دربارهی آن خلسه و بیخوابی شب گذشته نگفتم . نه اینکه بخواهم چیزی را از او پنهان کنم؛ فقط به ذهنم رسید هیچ دلیلی برای گفتنشان وجود ندارد . گفتنش چه فایدهای ممکن بود داشته باشد؟ علاوه براین، من فقط یک شب خوابم نبرده بود . اتفاقی که گاه وبیگاه برای بسیاری میافتد .
مثل همیشه، برای همسرم یک فنجان چای ریختم و به پسرم یک لیوان شیر گرم دادم . همسرم نان تست خورد و پسرم یک کاسه برشتوک . همسرم روزنامه صبح را تورقی کرد و پسرم شعر جدیدی را که در مدرسه یاد گرفته بود زیر لب زمزمه کرد . هردوشان سوار سنترا شدند و رفتند . به همسرم گفتم : ” مواظب باش ” جواب داد : ” نگران نباش ” هردوشان دست تکان دادند . یک صبح مثل همه صبحها .
وقتی رفتند، روی کاناپه نشستم و به این فکر کردم بقیهی آن روزم را چطور بگذرانم؟ چه کار باید میکردم؟ چه کارهایی را مجبور بودم انجام بدهم؟ به آشپزخانه رفتم تا به محتویات یخچال نگاهی اندازم . نیازی به خرید نبود . هم نان داشتیم، هم شیر و تخممرغ . در جایخی هم کمی گوشت بود . کلی هم میوه و سبزی بود . هرچیزی که تا ناهار فردا لازم داشتیم، آنجا بود .
یک کار بانکی هم داشتم، اما چیزی نبود که عجلهای برای انجامش داشته باشم . اگر یک روز دیگر هم آن را عقب میانداختم، اتفاقی نمیافتاد .
دوباره روی کاناپه بازگشتم و شروع به خواندن آنا کارنینا کردم . هنگام خواندن متوجه شدم تنها اندکی از ماجراهای کتاب در خاطرم مانده است . در واقع، همهی شخصیتها و صحنهها، همه چیز برایم تازگی داشت . چهقدر عجیب بود . انگار کتاب جدیدی را در دست گرفته بودم . از اولین باری که کتاب را خوانده بودم، باید حسابی تغییر کرده باشم؛ اما حالا از آن گذشته چیز زیادی باقی نمانده بود. بیآنکه متوجه باشم، خاطرهی همه هیجانهای تکاندهنده و فزاینده غیب شده و از بین رفته بود .
پس آن وقتی که صرف کتاب خواندن کرده بودم چه میشد؟ آن همه کتاب خواندن چه معنایی داشت؟
دست از خواندن کشیدم و لحظهای به این فکر کردم ؛ اما سردرنیاوردم و خیلی زود حتی یادم رفت به چه فکر میکردم . وقتی به خودم آمدم ، دیدم به درخت بیرون پنجره خیره ماندهام . سرم را تکان دادم و دوباره مشغول خواندن شدم .
در میانههای جلد سوم، چند پوست چروکیدهی شکلات پیدا کردم که میان صفحهها جا خوش کرده بودند . احتمالا در دوران دبیرستان، هنگام رمان خواندن شکلات میخوردم . همیشه عادت داشتم هنگام خواندن چیزی بخورم . به این فکر کردم که بعد از ازدواج لب به شکلات نزدهام . همسرم دوست ندارد من شیرینی بخورم . ما به بچهمان هم تنقلات شیرین نمیدهیم و معمولا چنین چیزهایی در خانه نگه نمیداریم .
هنگامی که به پوستهای رنگباخته شکلات، که به یک دههی قبل تعلق داشتند، نگاه میکردم، اشتیاق عجیبی پیدا کردم تا یک چیز واقعی بخورم . میخواستم مثل گذشتهها، هنگام خواندن آنا کارنینا شکلات در دهان بگذارم . تحمل نداشتم آن را به تعویق اندازم . به نظر میرسید همه سلولهای تنم در ولع شکلات نفسنفس میزنند .
ژاکتم را روی دوش انداختم وبا آسانسور پایین رفتم . پیاده به شیرینی فروشی محلهمان رفتم و دو شکلات شیری، که شیرینتر از بقیه بهنظر میرسیدند، خریدم . بعد از اینکه از مغازه بیرون آمدم، بلافاصله یکیشان را باز کردم و در راه خانه گاز زدم . طعم مطبوع شکلات شیری در دهانم پخش شد . میتوانستم احساس کنم شیرینی مستقیما جذب همه اعضای بدنم میشود . در آسانسور هم دست از خوردن نکشیدم و خودم را به بوی خوشی سپردم که در آن فضای بسته پیچیده بود .
یکراست به طرف کاناپه رفتم و درحالیکه شکلاتم را میخوردم، به خواندن آنا کارنینا ادامه دادم . حتی ذرهای هم خوابم نمیآمد . احساس خستگی جسمانی هم نمیکردم . میتوانستم تا ابد به خواندن ادامه دهم . اولین شکلات که تمام شد، دومی را هم باز کردم و نیمی از آن را خوردم . دو سوم جلد سوم کتاب را خوانده بودم که نگاهی به ساعتم انداختم : یازده و چهل دقیقه .
یازده و چهل دقیقه!
همسرم به زودی به خانه میآمد . کتاب را بستم و به آشپزخانه رفتم . آب در قابلمه ریختم و زیرش را روشن کردم . کمی پیازچه رنده کردم و یک مشت رشته فرنگی گندم در آب ریختم تا بجوشد . بعد تا جوش آمدن آب، کمی هم جلبک دریایی خیس کردم، بریدم و رویش سس سرکه ریختم . یک بسته توفو هم از یخچال درآوردم و قطعهقطعه کردم . در آخر به دستشویی رفتم و دندانهایم را مسواک زدم تا بوی شکلات از دهانم برود .
دقیقا زمانی که آب جوش آمد، همسرم هم به خانه رسید . گفت کارش زودتر از معمول تمام شده است .
با هم رشتهفرنگی خوردیم . همسرم دربارهی تجهیزات جدید دندانپزشکیای حرف زد که میخواست برای مطب بخرد؛ دستگاهی که جرم دندان مریضها را بسیار تمیزتر از دستگاههای قبلی تمیز میکرد و بسیار سریعتر . این دستگاه مثل همهی تجهیزات دیگر دندانپزشکی گران بود، اما خیلی زود پول خودش را درمیآورد؛ چون این روزها بیماران بیشتری، تنها برای جرمگیری ، به دندانپزشکی میآمدند .
از من پرسید : ” نظر تو چیست ؟ ”
من نمیخواستم به جرم دندان مردم فکر کنم یا چیزی دربارهی آن بشنوم، مخصوصاَ هنگام غذا خوردن .
فکرم انباشته از تصاویر مبهم ورونسکی بود، آنگاه که از اسبش افتاد . اما بدون شک نمیتوانستم به همسرم چنین جوابی بدهم . او درباره دستگاه جدی بود . از او قیمت آن را پرسیدم و وانمود کردم مشغول سبک و سنگین کردن آن هستم . گفتم : ” اگر به آن احتیاج داری، چرا که نه ؟ پول بههرحال خرج میشود . در ضمن، تو که نمیخواهی خرج خوشگذرانی کنی ”
او گفت : ” درست است . خرج خوشگذرانی که نمیکنم ” بعد در سکوت به خوردن رشته فرنگی ادامه داد .
روی شاخهی درخت بیرون پنجره، دو پرندهی بزرگ نشسته بودند و آواز میخواندند . نیمه هوشیار به آنها خیره شدم . خوابم نمیآمد . یک ذره هم خوابم نمیآمد. چرا ؟
در حالیکه میز را تمیز میکردم، همسرم روی کاناپه نشست و مشغول خواندن روزنامه شد . آنا کارنینا کنار او قرار داشت؛ اما بهنظر نمیرسید متوجه آن شده باشد . برایش مهم نبود که من کتاب میخوانم یا نه .
وقتی شستن ظرفها را تمام کردم، همسرم گفت : ” امروز یک خبر خوب برایت دارم . حدس بزن ”
گفتم : ” نمیدانم ”
خندید و گفت : ” اولین مریض بعدازظهرم، قرار را لغو کرد . تا ساعت یک و نیم مجبور نیستم به مطب بروم ”
نتوانستم بفممم چرا ممکن است این خبر خوبی باشد . نمیدانم چرا نفهمیدم .
تنها بعد از اینکه همسرم بلند شد و من را با خود به اتاق خواب برد، فهمیدم چه در سر دارد . اصلا حوصلهاش را نداشتم . نمیفهمیدم چرا باید در آن هنگام، با او معاشقه کنم . تنها چیزی که میخواستم این بود که به سراغ کتابم بروم . میخواستم تنها روی کاناپه لم بدهم، بیسروصدا شکلات بخورم و صفحههای آنا کارنینا ر ا ورق بزنم . در تمام مدتی که ظرفها را میشستم ، همه حواسم به ورونسکی بود و اینکه چگونه نویسندهای همچون تولستوی توانسته اینقدر ماهرانه کنترل شخصیتهای داستانش را به دست گیرد . تولستوی آنها را با دقتی شگفتانگیز توصیف میکرد؛ اما این دقت خاص ، آنها را از سعادت محروم مینمود . و در آخر…
چشمهایم را بستم و سرانگشتانم را روی گیجگاهم گذاشتم .
” متأسفم، من همه امروز سردرد داشتم؛ چه وقت بدی را انتخاب کردهای ”
من واقعا گاهی سردردهای بدی میگیرم، برای همین او حرف من را بدون غرغرپذیرفت .
گفت : ” بهتر است دراز بکشی و کمی استراحت کنی . تو خیلی خودت را خسته میکنی ”
گفتم : ” آنقدرها هم شدید نیست ”
او تا ساعت یک روی کاناپه استراحت کرد . به موسیقی گوش داد و روزنامه خواند . باز درباره دستگاه پزشکی حرف زد . تو پیشرفتهترین وسایل را میخری و آنها بعد از دو سه سال دیگر به کار نمیآیند… مجبوری مدام همه چیز را تعویض کنی… تنها کسانی که پول درمیآورند سازندگان دستگاهها هستند – و از این جور حرفها . من چند بار نظر دادم، اگرچه بزحمت حرفهایش را میشنیدم .
هنگامی که همسرم به مطب بازگشت، روزنامه را تا کردم و کوسنها را کوبیدم تا بار دیگر پف کنند . به هرهی پنجره تکیه دادم و اتاق را از نظر گذراندم . نمیتوانستم بفهمم چه اتفاقی افتاده است. چرا خوابم نمیآمد ؟ روزهای قدیم بارها و بارها شبها بیدار مانده بودم، اما هیچوقت اینقدر طول نکشیده بود. قاعدتا باید بعد از این همه ساعت بیداری، به خواب عمیقی فرومیرفتم یا لااقل بهطرز عمیقی احساس خستگی میکردم؛ اما حتی یکذره هم خوابم نمیآمد . ذهنم کاملا شفاف بود .
به آشپزخانه رفتم و کمی قهوه گرم کردم . فکر کردم حالا باید چه کار کنم ؟ البته دلم میخواست بقیه آنا کارنیننا را بخوانم؛ اما از طرف دیگر میخواستم به استخر بروم و شنا کنم . بعد از اینکه کلی با خودم کلنجار رفتم، تصمیم گرفتم به استخر بروم . نمیدانم چطور توضیح دهم؛ اما میخواستم با ورزش شدید، بدنم را تصفیه کنم . تصفیه کنم- از چه؟ مدتی به این فکر کردم . از چه تصفیه کنم؟
نمیدانستم .
اما این چیز، هرچه بود، این چیز مهآلود، همچون نیرویی پنهانی به درون من آویخته بود . میخواستم کلمهای را برایش پیدا کنم؛ اما هیچ واژهای به ذهنم نمیرسید . من بزحمت میتوانم برای چیزها کلمه مناسبی پیدا کنم . مطمئنم تولستوی میتوانست دقیقا کلمهی مناسب آن را پیدا کند .
بههرحال، مایو را در کیف شنا گذاشتم و طبق معمول با سیویک خودم تا باشگاه ورزشی رانندگی کردم . در استخر فقط دو نفر دیگر بودند- یک مرد جوان و یک زن میانسال- که هیچکدام را نمیشناختم . یک نجات غریق بیحوصله هم کنار استخر بود .
مایوام را پوشیدم، عینک شنایم را به چشم زدم و مثل همیشه سی دقیقه شنا کردم .اما سی دقیقه کافی نبود . پانزده دقیقهی دیگر هم شنا کردم و در پایان دو طول را با سرعت تمام کرال رفتم . نفسم بند آمده بود، اما هنوز جز آن انرژی که درون تنم فوران میکرد، چیزی احساس نمیکردم . وقتی از استخر بیرون آمدم، همه نگاهم میکردند .
ساعت هنوز سه نشده بود، برای همین به بانک رفتم و کارم را انجام دادم . فکر کردم از سوپرمارکت کمی خرید کنم؛ اما در عوض تصمیم گرفتم مستقیم به خانه برگردم . در خانه آنا کارنینا را از آنجا که رها کرده بودم، در دست گرفتم و بقیه شکلاتم را خوردم . وقتی پسرم ساعت چهار به خانه برگشت، یک لیوان آبمیوه به او دادم، و کمی ژله میوهای که از قبل درست کرده بودم . بعد دست به کار تدارک شام شدم. مقدار گوشت از فریزر درآوردم و گذاشتم یخش آب شود . کمی هم سبزی خرد کردم تا با آن تفت دهم . مقداری سوپ درست کردم و پلو پختم . همه این کارها را مثل یک آدمآهنی با دقت تمام به پایان رساندم .
دوباره به سراغ آنا کارنینا رفتم .
خسته نبودم .
ساعت ده به خواب رفتم و وانمود کردم، میخواهم کنار همسرم بخوابم . او بلافاصله خوابش برد، تقریبا همان لحظهای که چراغ خاموش شد؛ انگار سیمی از لامپ به مغز او متصل بود .
جالب است آدمهای مثل او کم پیدا میشوند . بیشتر آدمها مشکل بدخوابی دارند . پدرم یکیشان بود . او همیشه گله میکرد که خوابش سبک است . نه تنها به سختی خوابش میبرد ، بلکه کوچکترین صدا یا حرکتی هم از خواب بیدارش میکرد و دیگر تا صبح خوابش نمیبرد .
همسر من اما نه، او وقتی خوابش میبرد، دیگر هیچ چیز تا صبح نمیتواند بیدارش کند . ما تازه ازدواج کرده بودیم که من از این ماجرا حسابی شگفتزده شدم . حتی امتحان کردم ببینم چه چیز ممکن است بیدارش کند . به صورتش آب پراندم، با قلم مو دماغش را قلقلک دادم و از این جور کارها . اما حتی یک بار هم نتوانستم بیدارش کنم . اگر خیلی پافشاری میکردم، میتوانستم نالهاش را درآورم، اما فقط یک بار . او هیچوقت خواب نمیبیند . حداقل خوابهایی که دیده است، هیچوقت یادش نمیآید . نگفته پیداست که او هیچوقت دچار خلسههای از خودبیخودی نمیشود . او فقط میخوابد ؛ مثل لاکپشتی زیر گلها .
عجیب است . اما این به من در عادتهای جدید شبانهام کمک بسیاری کرد . ده دقیقه کنارش دراز میکشیدم، بعد از تخت بیرون میآمدم . به اتاق نشیمن میرفتم، آباژور را روشن میکردم و برای خودم یک لیوان برندی میریختم . سپس، روی کاناپه مینشستم و کتابم را میخواندم . نمنم برندی می نوشیدم و میگذاشتم این مایع ملایم، روی زیان بلغزد . هروقت هوس میکردم، یک شیرینی یا تکه شکلاتی را که در بوفه پنهان کرده بودم، در دهان میگذاشتم . بعد از مدتی صبح میشد . آنوقت کتاب را میبستم و برای خودم یک لیوان قهوه میریختم . ساندویچی درست میکردم و میخوردم.
روزهایم تازه روی روال افتاده بود .
کارهایم را با عجله تمام میکردم و بقیه صبح را به کتاب خواندن میگذراندم . کمی قبل از ظهر، کتابم را میگذاشتم و ناهار همسرم را آماده میکردم . او قبل از ساعت یک خانه را ترک میکرد . من هم به باشگاه ورزشی میرفتم و شنا میکردم . یک ساعت کامل . از وقتی نمیخوابیدم، سی دقیقه کفاف نمیداد . وقتی در آب بودم، همهی ذهنم روی شنا کردن متمرکز بود . تنها و تنها به این فکر میکردم که چطور دستها و پاهایم را درست حرکت دهم و منظم نفسگیری کنم . اگر آشنایی را میدیدم، بهزحمت چیزی میگفتم- فقط سلام و احوالپرسیهای قراردادی . همه دعوتها را رد میکردم . میگفتم : ” ببخشید، امروز باید یک راست به خانه بروم . کاری دارم که باید انجام دهم ” نمیخواستم با کسی باشم . نمیخواستم وقتم را با غیبتهای بیپایان تلف کنم . وقتی به سختی شنا میکردم و از استخر بیرون میآمدم، فقط میخواستم هرچه زودتر به خانه برگردم و کتاب بخوانم .
کارهایم را از سر اجبار و وظیفه انجام میدادم- به خرید میرفتم، آشپزی میکردم، با همسرم معاشقه داشتم . وقتی به آنها میپرداختم، آسان بودند . تنها باید ارتباط ذهن و بدنم را قطع میکردم . وقتی بدنم کارش را میکرد، ذهنم در فضای درون خود شناور بود . من خانه را بدون کوچکترین دغدغهای سروسامان میدادم، با همسرم گپ میزدم و به پسرم غذا میدادم .
پس از آن که خوابیدن را کنار گذاشتم، دریافتم واقعیت چه چیز سادهای است و چه آسان میتوان آن را تحقق بخشید . تنها واقعیت هست؛ فقط خانهداری ، فقط یک خانه ساده، مثل راهانداختن یک ماشین ساده . وقتی یاد گرفتی چطور راهش بیندازی، فقط مسألهی تکرار است . این دکمه را فشار میدهی و آن دسته را میکشی . عقربهها را تنظیم میکنی ، درپوش را میگذاری ، زمان سنج را میزان میکنی، همین کارها، بارها و بارها .
البته گاه وبیگاه، تغییرهایی هم پیش میآید . مادرشوهرم با ما شام میخورد . یک روز یکشنبه، ما هر سه به باغ وحش میرویم . پسرم اسهال بدی میگیرد .
اما هیچکدام از این اتفاقها، کوچکتری تأثیری بر هستی من ندارد . آنها همچون نسیمی آرام از کنار من میگذرند . من با مادر شوهرم گپ میزنم، برای چهار نفر شام میپزم، مقابل قفس خرسها عکس میاندازم، روی شکم پسرم کیسهی آبجوش میگذارم وبه او دوا میدهم .
هیچکس متوجه تغییری نشد . هیچکس نفهمید من دیگر اصلا نمیخوابم، که همه وقتم را کتاب میخوانم، که ذهنم جایی صدها سال- و صدها مایل- دورتر از واقعیت پرسه میزند . مهم نبود چقدر مثل آدم آهنی کار میکردم، مهم نبود عشق و محبت اندکی صرف واقعیت میکردم؛ بههرحال، رابطه همسرم، پسرم، و مادرشوهرم با من مثل قبل بود؛ حتی میتوانم بگویم از قبل با من راحتتر بودند.
اینگونه یک هفته سپری شد .
هنگامی که وارد هفته دوم بیداری مداومم شدم، کمی ترسیدم . طبیعی نبود .آدمها باید بخوابند . همهی آدمها میخوابند . سالها پیش خوانده بودم که یکی از شیوههای شکنجه این است که نگذاری قربانی بخوابد . فکر کنم نازیها این کار را میکردند . آنها شخص را در فضای کوچکی به زنجیر میکشیدند، پلکهایش را باز نگه میداشتند و به صورتش نور میتاباندند و بیوقفه صداهای گوشخراش پخش میکردند . زندانی در آخر مشاعرش را از دست میداد و میمرد .
یادم نیست در مقاله نوشته بود چقدر طول میکشد تا شخصی دیوانه شود، اما نباید بیشتر از سه یا چهار روز باشد . با این حال ، من یک هفته بود که نخوابیده بودم . واقعا زمانی طولانی بود . اما سلامتم به خطر نیفتاده بود . برعکس، از همیشه پرانرژیتر بودم .
یک روز، بعد از حمام، برهنه مقابل آینه ایستادم . با شگفتی دریافتم بدنم از شدت انرژی در آستانهی انفجار است . سانت به سانت بدنم را با دقت بررسی کردم، از فرق سر تا نوک پا؛ اما کوچکترین نشانی از گوشت اضافه یا چروک ندیدم . البته دیگر بدن یک دختر جوان را نداشتم؛ اما پوستم بیشتر از گذشته میدرخشید و از همیشه کشیدهتر شده بود . گوشت پهلوی کمرم را میان انگشتانم گرفتم. سفت بود و بهطرز عجیبی منعطف .
برای اولین بار فهمیدم از آنچه فکر میکردم، زیباتر هستم . آنقدر جوانتر از قبل بهنظر میرسیدم که خودم شوکه شدم . میتوانستم خودم را بیست و چهار ساله جا بزنم . پوستم صاف بود، چشمهایم براق و لبانم مرطوب . سایهی زیر گونههای برآمدهام ( چیزی که من به راستی از آن نفرت داشتم) دیگر به چشم نمیآمد- اصلا نشستم و با حوصله بیست دقیقهی تمام صورتم را در آینه تماشا کردم. واقعبینانه، آن را از همهی زاویهها ورانداز کردم. نه، اشتباه نمیکردم . من، واقعا زیبا بودم .
چه اتفاقی برایم افتاده بود؟
فکر کردم خودم را به یک دکتر نشان دهم .
من یک دکتر خانوادگی داشتم که از بچگی مراقبم بود و به او احساس نزدیکی میکردم . اما هرچه بیشتر به این فکر میکردم که او با شنیدن ماجرای من چه عکسالعملی نشان خواهد داد، کمتر مایل میشدم ماجرا را برایش تعریف کنم . آیا حرفهایم را باور میکرد؟ اگر میگفتم یک هفته است نخوابیدهام، شاید فکر میکرد دیوانه شدهام . یا شاید آن را نوعی بیخوابی عصبی تشخیص میداد . اما اگر حرفهایم را باور میکرد، شاید من را به یک بیمارستان بزرگ تحقیقاتی میفرستاد تا روی من آزمایش انجام دهند .
بعد چه اتفاق میافتد؟
دست و پایم را میبستند و من را از این آزمایشگاه به آن آزمایشگاه میفرستادند . آنها روی من آزمایشهای ای.ای.جی. و ای. کی. جی. انجام میدادند، ادرارم را تجزیه میکردند، فشار خونم ر اندازه میگرفتند، از من نوار مغزی میگرفتند؛ و خدا میداند چه بلاهای دیگری سرم میآوردند .
تحملش را نداشتم . فقط میخواستم به حال خودم باشم و آرام کتابم را بخوانم .
میخواستم هر روز وقت داشته باشم شنا کنم . میخواستم آزاد باشم . این چیزی بود که بیشتر از هر چیز دیگری میخواستم . نمیخواستم در هیچ بیمارستانی بستری شوم . حتی اگر آنها من را به بیمارستان میبردند، چه چیزی میفهمیدند؟ یک خروار آزمایش میگرفتند و یک خروار فرضیه میبافتند . فقط همین . نمیخواستم در چنان جایی زندانی شوم .
یک روز بعدازظهر به کتابخانه رفتم و چند کتاب دربارهی خواب خواندم . کتابهایی که پیدا کردم، چیز زیادی نمیگفتند . درواقع ، همهشان یک حرف میزدند : خواب، استراحت است، مثل خاموش کردن یک ماشین . اگر موتور ماشین شما بیوقفه کار کند، دیر یا زود خراب میشود . یک موتور در حال کار، گرما تولید میکند و انباشت گرما، ماشین را از پا درمیآورد . بهخاطر همین باید یگذارید موتور استراحت کند و خنک شود . خلاصه اینکه خوابیدن مثل خاموش کردن موتور است . در انسانها، خواب هم موجب استراحت چشم میشود و هم روان . وقتی یک نفر دراز میکشد و عضلاتش را رها میکند، همزمان، چشمهایش را هم میبندد و زنجیرهی افکارش را پاره میکند . افکار زائد، نوعی تخلیهی الکتریکی انجام میدهند که به شکل خواب نمود مییابد .
یکی از کتابها به نکته جالبی اشاره کرده بود . نویسنده مدعی شده بود که انسانها، ذاتا نمیتوانند از انگیزشهای فردی پایداری که در زنجیرهی افکار یا حرکات جسمانیشان وجود دارد، رهایی یابند . انسانها، ناخودآگاه، به فعالیتها و افکار و انگیزشهایی شکل میدهند که تحت شرایط عادی هیچوقت از میان نمیروند . به بیان دیگر، انسانها در سلول انگیزشهای خود زندانی شدهاند . آنچه این انگیزشها را تعدیل میکند و مهار آنها را به دست میگیرد- تا، به بیان نویسنده، ارگانیسم بدن مثل پاشنه کفش در یک زاویهی خاصی فرسوده نشود- چیزی جز خواب نیست . خواب، بهطرز شفابخشی، تمایلات انسانی را خنثی میکند . آدمها در خواب بهطور طبیعی عضلات خود را، که همواره تنها در یک جهت مورد استفاده قرار میگیرند،رها میکنند . خواب مدار ذهن را نیز که تنها در یک جهت فعالیت کرده است، آرام میکند و به آن امکان تخلیه میدهد . اینگونه است که انسانها آرام میشوند . خواب، فعالیتی است که به جبر تقدیر در انسانها برنامهریزی شده است؛ هیچ کس استثنا نیست . اگر کسی از این قاعده مستثنی باشد، ” اساس بودن ” او به خطر میافتد .
از خودم پرسیدم : انگیزشها ؟
تنها ” انگیزش ” من، که میتوانستم به آن فکر کنم، خانه داری بود- کارهای روزمرهای که هر روز مثل یک آدم آهنی بیاحساس انجام میدادم . غذا پختن، خرید کردن، شستن لباسها و بچهداری: اگر اینها ” انگیزش ” نیستند، پس چه هستند؟ من میتوانم آنها را با چشمهای بسته هم انجام دهم. دکمه را فشار بده . دسته را بکش . خیلی زود، واقعیت میلغزد و دور میشود . همان حرکتهای جسمانی، دوباره و دوباره . انگیزشها . آنها من را تحلیل میبردند و یک گوشه از وجودم را فرسوده میکردند مثل پاشنهی کفش . برای تنظیم آنها باید هر روز میخوابیدم تا آرام شوم .
آیا اینطور بو د؟
متن را باردیگر، با تمرکز تمام خواندم . سر تکان دادم، بله بدون شک اینطور بود .
پس زندگی من چه معنایی داشت؟ انگیزشهای من را تحلیل میبردند و من میخوابیدم تا آسیبهایم را ترمیم کنم . زندگی من چیزی جز این تکرار چرخه نبود . به هیچ جا نمیانجامید .
درحالیکه پشت میز کتابخانه نشسته بودم، سر تکان دادم .
دیگر خواب، بیخواب! اما اگر دیوانه شوم، چه ؟ اگر ” اساس بودنم ” را از دست دهم، چه ؟ لااقل دیگر انگیزشها من را تحلیل نخواهند برد . اگر خواب چیزی جر ترمیم دورهای اجزای فرسودهی من نیست، دیگر نمیخواهم بخوابم . دیگر به خواب نیازی ندارم . شاید بدنم تحلیل برود؛ اما از این پس ذهنم از آن من خواهد بود . آن را برای خودم نگه میدارم . آن را به هیچکس نمیدهم . نمیخواهم ” ترمیم ” شوم . نمیخواهم بخوابم .
کتابخانه را ترک کردم، درحالیکه عزمی راسخ وجودم را فرا گرفته بود .
حالا دیگر از اینکه نمیتوانستم بخوابم، ترسی نداشتم . کجایش ترسناک بود؟ به مزایای آن فکر کن . حالا از ساعت ده شب تا شش صبح، تنها به خودم تعلق داشت . تاکنون، یک سوم هر روزم به خواب میگذشت؛ اما دیگر نه . دیگر نه . حالا این زمان برای من بود . تنها برای من، نه هیچکس دیگر، همه اش برای خودم بود . میتوانستم این زمان را هرطور دوست دارم ،بگذرانم . هیچکس هم جلودارم نبود . هیچکس از من چیزی طلب نمیکرد . بله، درست بود . من زندگیام را بسط داده بودم . آن را یک سوم بیشتر کرده بودم .
ممکن است بگویید که این، از نظر زیستی، غیر طبیعی است . شاید حق با شما باشد . شاید یک روز در آینده مجبور شوم تاوان این کار غیر طبیعی را بپردازم . شاید زندگی، درآینده، این قسمتهای بسط یافته را با من حساب کند- و این ” امتیازی ” باشد که اکنون به من داده است . این یک فرضیه بیپایه است . اما هیچ پایهای هم برای انکار آن وجود ندارد . تا حدودی به نظرم درست میرسد؛ یعنی در پایان ترازنامه زمانهای وامگرفته، همسطح خواهد شد .
اما راستش را بخواهید، برای من پشیزی هم مهم نیست، حتی اگر به بهای آن جوانمرگ شوم . بهترین کاری که با این فرضیه میتوان کرد این است که بگذاری در هر مسیری که میخواهد، به جریان بیفتد . حداقل، حالا، من زندگیام را بسط داده بودم، و این رویایی بود . دستهایم دیگر خالی نبودند . من اینجا بودم- زنده و میتوانستم این را احساس کنم . واقعیت داشت . من دیگر تحلیل نمیرفتم، لااقل پارهای از من وجود داشت که تحلیل نمیرفت . و همان بود که به من احساس واقعی زنده بودن میداد . زندگی بدون این احساس شاید تا ابد ادامه مییافت، اما از هر معنایی تهی بود. حالا این را بهوضوح میدیدم .
وقتی مطمئن میشدم همسرم خوابیده است، میرفتم و روی کاناپه اتاق نشیمن مینشستم، برای خودم برندی مینوشیدم و کتابم را در دست میگرفتم . انا کارنینا را سه بار خواندم . هربار، چیز تازهای کشف میکردم . این رمان چند جلدی، پر از معما و گرهگشایی بود . مثل یک جعبهی چینی، دنیای رمان، دنیاهای کوچکتری را دربر میگرفت و درون هرکدام آنها هم دنیاهای کوچکتری قرار داشت . این دنیاها در کنار هم به جهانی یکپارچه شکل میدادند؛ و این جهان انتظار میکشید خوانندهای آن را کشف کند . آن من قدیمی، تنها توانسته بود بخشهای کوچکی از آن را دریابد؛ اما نگاه خیره من جدید، میتوانست تا هستهی آن نفوذ کند و آن را به تمامی دریابد . من دقیقا میدانستم تولستوی بزرگ چه میخواست بگوید، و میخواست خواننده از دل کتابش چه چیزهایی بیرون بکشد؛ میتوانستم ببینم که چگونه پیام او در قالب یک رمان متبلور است، و چه چیزهایی در آن رمان از خود نویسنده پیشی گرفته است .
اگرچه بهشدت روی کتاب تمرکز کرده بودم، هیچوقت خسته نمیشدم . وقتی آنا کارنینا را آنقدر که در توانم بود، خواندم، به سراغ داستایوسکی رفتم . با تمرکزی عجیب، کتابی را بعد از کتاب دیگر تمام میکردم؛ و هیچوقت خسته نمیشدم . سختترین متنها را بدون زحمت متوجه میشدم و با احساسات عمیق به آنها پاسخ میدادم .
احساس کردم انگار همیشه قرار بوده من اینگونه باشم . با کنار گذاشتن خواب، زندگیام بیشتر شده بود . نیروی تمرکز، مهمترین چیز بود . زندگی بدون این نیرو مثل این است که چشمهایت را باز کنی، اما نتوانی ببینی .
بالاخره بطری برندیام تمام شد . همهاش را خودم نوشیده بودم . به بخش مشروبات یک فروشگاه رفتم تا یک بطری دیگر رمی مارتین بخرم . وقتی آنجا بودم، با خودم فکر کردم بد نیست یک بطری شراب قرمز هم بخرم و یک لیوان ظریف کریستال برای برندی، با شکلات و شیرینی .
گاهی، هنگام مطالعه، هیجانزده میشدم؛ آنوقت بود که کتاب را کنار میگذاشتم و ورزش میکردم . کمی حرکات نرمشی انجام میدادم یا فقط دور اتاق راه میرفتم .
اگر حس وحالش را داشتم، به رانندگیهای شبانه میرفتم . لباس عوض میکردم، سوار سیویک خودم میشدم و بیهدف در خیابانهای محل میگشتم . گاهی سری به یک رستوران شبانه میزدم و یک لیوان قهوه مینوشیدم . اما برخورد با آدمهای دیگر واقعا مایهی دردسر بود؛ بنابراین، معمولا ترجیح میدادم در ماشین بمانم . در جایی امن پارک میکردم و میگذاشتم ذهنم هرجا که میخواهد، برود . گاه همه راه را تا بندر رانندگی میکردم ، تا قایقها را تماشا کنم .
یک بار هم یک پلیس از من بازجویی کرد . دو و نیم صبح بود و من زیر تیر چراغ برقی در نزدیک اسکله پارک کرده بودم . به رادیوی ماشین گوش میدادم و نور کشتیهایی را میدیدم که بهآرامی عبور میکردند . مرد پلیس با دست به شیشهی ماشینم زد . شیشه را پایین کشیدم . او جوان و خوشقیافه بود، و بسیار مؤدب . به او توضیح دادم که خوابم نمیبرد . گواهینامهام را خواست و مدتی آن را ورانداز کرد . گفت : ” ماه گذشته اینجا یک نفر را به قتل رساندند . سه مرد جوان به یک زوج حمله کردند، مرد را کشتند و به زن تجاوز کردند ” یادم آمد چیزهایی دربارهی این حادثه در روزنامه خوانده بودم . سری تکان دادم . “خانم محترم . اگر واقعا کاری ندارید، بهتر است شبها اینجا نیایید ” از او تشکر کردم و گفتم آنجا را ترک میکنم . او گواهینامهام را به من پس داد . ماشینم را روشن کردم و از آنجا دور شدم .
این تنها باری بود که کسی با من حرف زد . معمولا شبها یک ساعتی در خیابانها میگشتم و هیچکس مزاحمم نمیشد . بعد در گاراژ زیرزمینمان پارک میکردم . درست کنار سنترای سفید رنگ همسرم؛ او آن بالا در تاریکی، به خواب عمیقی فرو رفته بود . من به صدای موتور داغ ماشین که هنگام خنکشدم تقتق میکرد، گوش میسپردم و وقتی صدا فرو میخفت، به طبقه بالا میرفتم .
وقتی داخل خانه میشدم، قبل از هرچیز نگاه میکردم ببینم همسرم هنوز خوابیده است یا نه . او همیشه خواب بود . بعد به سراغ پسرم میرفتم . او هم همیشه به خواب عمیقی فرو رفته بود . آنها از هیچ چیز بو نبرده بودند . فکر میکردند دنیا مثل همیشه است و هیچ تغییری نکرده؛ اما در اشتباه بودند . دنیا به گونهای که آنها حتی فکرش را هم نمیکردند، عوض شده بود . تغییر زیادی کرده بود، تغییری سریع، دیگر هیچ وقت مثل قبل نمیشد .
یکبار ایستادم و به چهره همسرم در خواب خیره شدم . از اتاق خواب صدای فروافتادن چیزی را شنیده بودم و به آنجا شتافته بودم . ساعت شماطهدار روی زمین افتاده بود . احتمالا در خواب، دستش به آن خورده بود . اما همسرم مثل همیشه به خواب عمیقی فرو رفته بود، و خبر نداشت چه کار کرده است . چه چیز میتوانست این مرد را از خواب بیدار کند ؟ ساعت را برداشتم و روی پاتختی گذاشتم . بعد دست به سینه ایستادم وبه همسرم خیره شدم . از آخرین باری که صورتش را با دقت بررسی کرده بودم، چقدر گذشته بود- سالها ؟
هاروکی موراکامی
برگردان بزرگمهر شرفالدین
ادامه دارد
0 پیام
زن و شوهر | 2018-04-12 22:42:24
کسب و کار به طور کلی آنقدر خراب است که گاه گداری وقتی در دفتر وقت زیاد می آورم، کیف مستوره ها را برمی دارم تا شخصاً سراغ مشتری ها بروم. از جمله مدت ها بود قصد داشتم یک بار هم سراغ «ن» بروم که قبلاً با هم رابطه تجاری مستمری داشتیم که سال پیش به دلایلی برای من نامعلوم، تقریباً قطع شد.
برای ناپایداری هایی از این دست هم حتماً نباید دلیل ملموسی وجود داشته باشد؛ در شرایط بی ثبات امروزی بیشتر وقت ها یک هیچ وپوچ یک حالت روحی کار خودش را می کند؛ بعد هم یک هیچ و پوچ، یک کلمه می تواند کل موضوع را دوباره سروسامان بدهد. اما ملاقات با «ن» کمی دست و پاگیر است، پیرمردی است این اواخر بسیار رنجور و گرچه هنوز خودش امور کسب را در دست دارد، اما، کمتر به مغازه می آید؛ برای ملاقات با او باید به منزلش رفت و آدم بدش نمی آید این نوع انجام معامله را هرچه بیشتر عقب بیندازد.غروب دیروز اما بعد از ساعت ? راه افتادم؛ البته دیگر ساعت مناسبی نبود اما مسئله کار بود نه دید و بازدید. شانس آوردم. «ن» منزل بود؛ وارد که شدم گفتند تازه با زنش از قدم زدن برگشته و به اتاق پسرش رفته که ناخوش احوال و بستری بود. به من هم گفتند به آن اتاق بروم؛ اول این پا آن پا کردم اما بعد دیدم بهتر است هر چه زودتر این دیدار ناخوشایند را تمام کنم. در همان هیبتی که بودم با پالتو، کلاه و کیف مستوره ها به دست از اتاق کوچکی رد شدم و به اتاقی که در آن چند نفری در نوری مات دور هم نشسته بودند و محفلی کوچکتر درست شده بود، رفتم.لابد غریزی بود که اول نگاهم به دلالی که خیلی خوب می شناسمش و به نوعی رقیبم است، افتاد. پس او قبل از من خودش را به اینجا رسانده بود! انگار که پزشک معالج باشد، راحت چسبیده به تخت بیمار جا خوش کرده بود. پالتوی زیبای گشاد دکمه نشده ای پوشیده و با ابهت نشسته بود. پررویی اش نظیر ندارد.
احتمالاً مرد بیمار هم که با گونه های اندک از تب سرخ دراز کشیده بود و گاهی نگاهی به او می انداخت، همین نظر را داشت. آنقدرها هم جوان نیست، پسر را می گویم، مردی به سن و سال من با ریشی پر و کوتاه و به خاطر بیماری، نامرتب.«ن» پیر، مردی بلند و چهارشانه که با شگفتی متوجه شدم از فرط ناراحتی لاغر و خمیده و پریشان شده است، هنوز همانطور که از راه رسیده بود، پالتوی پوست به تن ایستاده و به نجوا به پسرش چیزی می گفت.
زنش کوچک اندام و ظریف اما پرتحرک، – گرچه حواسش به «ن» بود و به هیچ یک از ما توجهی نداشت _ سعی می کرد تا پالتوی پوست را از تن «ن» درآورد که به خاطر اختلاف قدشان با اشکال مواجه شده بود، اما سرانجام موفق شد. شاید هم مشکل اصلی این بود که «ن» قرار نداشت و مدام با دست هایش دنبال صندلی می گشت که بالاخره پس از کندن پالتو زنش به سرعت به طرفش کشید. خود زن پالتوی پوست را برداشت و در حالی که تقریبا زیرش گم شده بود از اتاق بیرون رفت.به نظر می آمد که بالاخره نوبت من رسیده بود. به عبارت دیگر نرسیده بود و اوضاع نشان می داد که هرگز هم نمی رسید.
اگر می خواستم تلاش کنم باید درجا می کردم، چون حس می کردم شرایط برای مذاکره ای تجاری مدام بدتر می شد؛ اهلش هم نبودم تا ابد سرجایم بنشینم، مثل آن دلال که انگار چنین قصدی داشت؛ تازه من که اصلاً خیال نداشتم ملاحظه او را بکنم. بنابراین با وجودی که متوجه شدم «ن» دلش می خواست کمی با پسرش صحبت کند، بی معطلی شروع کردم به حرف زدن.
بدبختانه عادت دارم وقتی مدتی هیجان زده حرف می زنم _ که اغلب اوقات پیش می آید و در اتاق آن بیمار زودتر از همیشه پیش آمد _ بلند شوم و همان طور که حرف می زنم، اینور و آنور بروم. در دفتر خودم عادت بدی نیست، ولی در منزل دیگران کمی اسباب زحمت است. ولی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، به خصوص که سیگارم را هم همراه نداشتم. خب هر کسی عادت های بدی دارد، تازه در مقایسه با عادت های آن دلال از عادت های خودم بدم نمی آمد. مثلاً همین عادتش که هی کلاهش را که به دست گرفته و آرام تکان می دهد ناگهان و غیرمنتظره سرش می گذارد و بلافاصله انگار که اشتباه کرده باشد، برمی دارد؛ اما به هرحال لحظه ای کلاه به سر می نشیند و این کار را هم هی تکرار می کند.واقعاً که چنین حرکتی اصلاً شایسته نیست. کاری به کارش ندارم، اینور و آنور می روم، حواسم کاملاً جمع حرف هایی است که می زنم و توجهی به او ندارم.
اما حتماً کسانی هستند که کلاه بازی او حواسشان را حسابی پرت می کند. البته وقتی دارم تلاش می کنم این کارشکنی ها را که نمی بینم هیچ، اصلاً هیچ کس را نمی بینم. طبیعتاً متوجه ام که چه می گذرد ولی تا وقتی که حرفم تمام نشده و یا تا وقتی که اعتراضی نشنوم، برایم اهمیتی ندارند.مثلاً متوجه شدم که «ن» اصلاً حال و حوصله گوش کردن نداشت؛ دست ها را روی دسته صندلی گذاشته بود بی حوصله اینور و آنور می شد، نگاهش به من نبود بلکه بی هدف در خلا پرسه می زد و در صورتش آنچنان بی توجهی دیده می شد که انگار کلمه ای از گفته هایم حتی حس حضور من در آنجا راهی به وجودش پیدا نمی کرد.
تمام این رفتار بیمارگونه و نومیدکننده را می دیدم، اما باز هم حرف می زدم، انگار که قصد داشتم با حرف هایم با پیشنهادهای مناسبم _ خودم هم از امتیازاتی که می دادم بی آن که کسی طلب کرده باشد، وحشت برم داشته بود _ هر طور شده توازنی ایجاد کنم. از این هم که متوجه شدم آن دلال بالاخره کلاهش را روی پا گذاشت و دست ها را به سینه زد، احساس رضایت خاصی کرده بودم.
به نظر می رسید توضیحات من که در مواردی با توجه به حضور او بیان می شد، برنامه هایش را تا حدی به هم ریخته بود.شاید هم با آن احساس رضایتی که در من به وجود آمده بود، بی وقفه به حرف زدن ادامه داده بودم اگر که پسر که تا آن لحظه برایم اهمیتی نداشت و توجهی به او نکرده بودم دفعتاً سر از بالش برنداشته و با مشت تهدیدم نکرده و به سکوت وادارم نکرده بود. معلوم بود که می خواهد حرفی بزند، چیزی نشان بدهد اما توان کافی نداشت.
اول فکر کردم دچار پریشانی ناشی از تب شده، اما وقتی بی اختیار و بلافاصله به «ن» پیر نگاهی انداختم، متوجه منظورش شدم.«ن» نشسته بود با چشم های باز یخ زده، بیرون زده و بی رمق می لرزید و به جلو خم شده بود، انگار که پس گردنش را گرفته باشند یا پس گردنی خورده باشد؛ لب پائین حتی فک زیرین با آن لثه لخت، بی اختیار آویزان بود تمام صورتش به هم ریخته بود؛ گرچه به سنگینی اما هنوز نفس می کشید. بعد هم انگار رها شده باشد روی پشتی صندلی افتاد. چشم ها را بست، ردی از تقلایی عظیم در صورتش کشیده شد و سپس تمام شد.
به سرعت به طرفش رفتم، دست سرد و بی جان آویزان را که به چندشم انداخت، گرفتم؛ نبض نمی زد.پس تمام کرده بود. خب پیر بود. خدا کند که مرگ برای ما هم آسان باشد. چند کار بود که باید می کردیم. کدامش واجب تر بود؟ در پی کمک به دور و برم نگاه کردم، ولی پسرک روانداز را روی صورتش کشیده بود و هق هقش که انگار تمامی نداشت به گوش می رسید؛ دلال به سردی وزغی در دو قدمی «ن» و روبه رویش نشسته بود و جم نمی خورد.معلوم بود مصمم است جز اینکه منتظر گذشت زمان باشد، کاری انجام ندهد. پس من، فقط من مانده بودم که باید کاری می کردم و در آن لحظه هم مشکل ترین کار را یعنی دادن خبر به زن به روشی قابل قبول به روشی که در دنیا وجود نداشت. در همین لحظه گام های تند و پرشتابش را در اتاق کناری شنیدم.زن – هنوز لباس بیرونش را به تن داشت، وقت نکرده بود تا عوض کند _ لباس خوابی را که روی بخاری گرم کرده بود، آورد و می خواست تن شوهرش کند.
وقتی دید ما آنقدر ساکتیم، لبخندی زد و سری تکان داد و گفت: «خوابش برده» و با معصومیتی بی نهایت همان دستی را که من با انزجار و چندش به دست گرفته بودم، گرفت و _ انگار که بازی می کند _ بوسید و _ خدا می داند که ما سه نفر چه قیافه ای داشتیم – «ن» تکان خورد، خمیازه بلندی کشید، زن پیراهن را تنش کرد، «ن» نق های پرمحبت زنش به خاطر خسته شدن از پیاده روی بسیار طولانی را با دلخوری ساختگی گوش کرد و عجیب بود که از بی حوصلگی هم حرف زد. بعد هم به خاطر اینکه به اتاق دیگری نرود تا مبادا بین راه سردش شود، موقتاً کنار پسرش در تختخواب دراز کشید. کنار پای پسرش سرش را روی دو بالشی گذاشت که زن با عجله آورده بود. این دیگر با توجه به آنچه که گذشته بود، به نظرم عجیب نیامد.
بعد هم گفت که روزنامه عصر را بیاورند، بی توجه به مهمان ها روزنامه را به دست گرفت، اما نمی خواند. نگاهی سرسری به صفحه ها می انداخت و با تیزبینی شگفت انگیز کاسبکارانه ای کلمات ناخوشایندی در جواب پیشنهادهای ما می گفت، دست آزادش را مدام به طور تحقیرآمیزی تکان می داد و زبانش را پرسروصدا در دهن می گرداند و به رخ ما می کشید که از حرف های کاسبکارانه ما حالش به هم می خورد.دلال نتوانست جلوی خودش را بگیرد، چند کلمه نامناسب پراند؛ حتی او هم با تمام خرفتی حس کرده بود که پس از آن اتفاق باید تعادلی به وجود بیاید که البته به روش او امکان نداشت.من دیگر به سرعت خداحافظی کردم، در واقع از دلال ممنون بودم؛ بی حضور او قادر نبودم تصمیم به رفتن بگیرم.
کنار در خانم «ن» را دیدم. درماندگی اش را که دیدم، بی اختیار گفتم که مرا کلی یاد مادرم می اندازد و وقتی حرفی نزد، اضافه کردم: «شاید دیگران باور نکنند، اما مادرم معجزه می کرد. هر چه را که ما خراب می کردیم، او درست می کرد. در همان کودکی از دستش دادم.» به عمد آرام و شمرده حرف می زدم، حدس زده بودم که گوش پیرزن سنگین بود. اما از قرار معلوم اصلاً نمی شنید. چون بی هیچ ربطی از من پرسید: «ظاهر شوهرم چی؟» بعد هم از کلماتی که برای خداحافظی گفت، فهمیدم مرا با دلال عوضی گرفته بود؛ دلم می خواست قبول کنم که در موارد دیگر آنقدر حواسش پرت نیست.بعد از پله ها پایین رفتم. پایین رفتن سخت تر از بالا رفتن بود که تازه این هم ساده نبود.وای که چه راه های بی سرانجامی هست و چه باری را باید همچنان با خود بکشیم.
فرانتس کافکا
0 پیام
انیس | 2018-04-05 21:44:02
در که زدند،بتول خانم خودش در را باز کرد و از دیدن انیس جا خورد.دو تپه سرخاب روی گونهها،چکمهی سیاه لاستیکی به پا و پیراهن قرمز چسبان تنش بود و زانوها و قسمتی از رانهایش را با سخاوت به نمایش گذاشته بود، نه چادر نمازی و نه سربند سفید که همیشه میبست و دو دستک آن را یکی از راست به چپ و دیگری از چپ به راست روی شانههایش مینداخت و بیهیچ آرایشی قیافهی حضرت مریم پیدا میکرد.محال بود انیس زیر پیراهن، شلوار کثیف سیاه بلند نپوشد و حیف از آن همه موی بر طاوسی که پسرانه زده بود.بتول خانم دهان باز کرد که بپرسد انیس چرا خودت را این ریختی ساختهای که مرد چاق بلندقدی با شلوار لی و پیراهن یقهباز گلدار از راه رسید و گفت:سام علیکم.مشتاق دیدار و دست دراز کرد و دست بتول خانم را محکم فشرد.خم شد بند کفشهایش را باز کرد و کفشهایش را درآورد.
روی صندلی های ناهارخوری پشت میز نشستند.بتول خانم متوجه شد که انیس النگوهای طلایش را به دست ندارد.نمیدانست چه بگوید و از کجا شروع کند.
مجید آقا گفت:انیس سلطان خیلی اوصاف شما را گفته.
یک ساعت مچی با صفحهی نبرد و علامتهای جورواجور قرمز رنگ به دست و یک زنجیر طلائی به گردن داشت.پشمهای سینهاش بود و”الله”وسط زنجیر درست روی دکمه بسته شده پیراهنش افتاده بود. انیس رفت چای دم کند و بتول خانم اندیشید:عجب غلطی کردم طلاقش را گرفتم،هم خودم را تو هچل انداختم،هم او را…به گمانم اینبار هم خودم باید طلاقش را بگیرم و از محمد آقا پرسید:محمد آقا چکارهاید؟ و محمد آقا جواب داد:کسبم حلال است.
بتول خانم گفت:انیس شش سال خدمت مرا کرده،خیلی مرارت کشیده،میخواهم مطمئن شوم که خوشبخت میشود.
محمد آقا گفت:میتوانم شکم زن و بچهام را سیر کنم.اگر نمیتوانستم که قدم پیش نمیگذاشتم.چکشی حرف میزد و نگاهش را میدوخت به چشمهای بتول خانم،انیس چای آورد و گفت:خانم،محمد آقا همهجور کار بلدند.تأملی کرد و ادامه داد:دیشب جایتان خالی، بردندم شکوفه نو…امان از رقص نادیا.
بتول خانم رو به محمد آقا گفت:دختر و پسر من رفتهاند آمریکا،به انیس مثل بچهی خودم نگاه میکنم.
انیس خندید و گفت:محمد آقا برایتان گفتم که خانم دبیر هستند.هرروز که از دبیرستان میآمدند میپرسیدند،انیس کاغذ بچهها نیامده؟تا مشتلق نمیگرفتم…
بتول خانم پرسید:به محمد آقا گفتی که بیوهای،که طلاق گرفتهای،و هنوز عدهات سر نیامده؟گفتی بیست و شش سالت است.
محمد آقا انگارنهانگار،همچنان بیخیال نشسته بود،اما انیس اخم کرد و گفت:حالا چه گفتنی داشتش؟
بتول خانم گفت:اتفاقا خیلی هم گفتن داشت.حالا بشین و از سیر تا پیاز برایشان تعریف کن.و در دل اندیشید اگر این ازدواج به هم بخورد به نفع هردومان است.بدجوری خستهام.
انیس بق کرد.
بتول خانم گفت:دختر جان،خیرت را میخواهم.
محمد آقا گفت:انیس خانم،به سر خودم قسم.وقتی آقای کاظمینیزاده نشانیهایت را داد،مهرت به دلم افتاد.من که دست از تو برنمیدارم،برایم علی السویه است.
انیس سرش را زیر انداخت:ده آینهورزان پدرم پیلهور بودش،خودم زن مشهدی باقر سلاخ بودم.تو ده ما هنوز میزان نشده، خونها به جوش میآمدش و دعوا شروع میشدش.با چماق،با میلهی آهنی،با بیل به جان هم میفتادند،یک سردسته داداشم بودش و سردستهی دیگر برادر شوهرم.
محمد آقا یک قوطی سیگار صدفی از جیبش درآورد،درش را باز کرد و جلو بتول خانم گرفت.بتول خانم دلش میخواست سیگار بکشد.نامهی بچهها که دیر میکرد،میشد که روزی دو تا پاکت زر دود می کرد،اما دندان روی جگر گذاشت.نمیخواست تعارف مردی را بپذیرد که دلش گواهی میداد انیس را از راه بهدر کرده و اگر هم عقدش بکند، بدبختش میکند.اتاقها یک هفته بود جاروب نشده بود،اگر محمد آقا گورش را گم میکرد…محمد آقا سیگاری به لب گذاشت و فندکی از جیب شلوارش درآورد.فندک زنانه مینمود.نگینهای براق رنگارنگ داشت.انیس زیرسیگاری را از وسط میز ناهارخوری برداشت،گذاشت جلو محمد آقا. محمد آقا سیگار روشنش را داد دست انیس و گفت:یک پک بزن.انیس پک زد ز سرفه کرد،پک زد و سرفه کرد.بتول خانم اندیشید:ادا در میآورد.گفت:خوب انیس میگفتی.انیس سیگار را در زیرسیگاری خاموش کرد و گفت:چه گویم که ناگفتنم بهتر است.درد کس ندان، خود بدان.بتول خانم خیره نگاهش کرد.گونههای برجستهاش یا از سرخاب قرمز قرمز بود یا گل انداخته بود.چانهی گردش میلرزید.چشم سیاه آهوئیش تر شده بود.فکر کرد بیخود نیست که مردک را دنبال خودش کشانده است…کمی دهانش گشاد است و دندانهایش جلو آمده،دندانهای خرگوشی،سبزه هم هست اما باشد.یک خال پشت لبش دارد که میارزد به خراج ملک چین.
بتول خانم دستبردار نبود.انیس مجبور شد درد کس ندان، خود بدان خودش را بازگو کند اما بتول خانم و شوهرش که میدانستند، همهی اهل ده آینهورزان هم که خبر داشتند.غیراز این بود که اطوار میریخت؟
-داداشم دعوا که شروع شد،ده نبود،رفته بودش دماوند. غروبی بودش که آمد در خانهی ما.گفتم داداش دعوا شروع شده،تو نمیروی؟داداشم گفتش:با دست خالی؟یک میلهی آهنی گوشهی حیاط بودش،دادم دستش.از قرار داداشم میلهی آهنی را ناغافل میزند به سر برادر شوهرم.
محمد آقا راست نشست و پرسید:دادشت برادر شوهر اولت را کشته؟حالا کجاست؟زندان است؟
بتول خانم در دل شکر کرد که مردک را ترس برداشت دلش میخواست منصرف میشد و انیس باز چندی پیشش میماند تا سر فرصت یک کلفت باب طبع گیر بیاورد.سه روز بود کسی گلهای باغچه را آب نداده بود.
انیس گفت:نه،نمردش،بردندش بهداری.حالا خل شده. و…نصف شب مشهدی باقر آمد خانه.از چشمش خون میچکید. یک لگد زدش تو شکمم.هی سیلی و مشت و توسری.تف انداختش تو رویم. گفتش برو گمشو،برو تا موهایت رنگ دندانهایت سفید بشود.طلاقت نمیدهم.
انیس زد به گریه:با سکینه و مادرم حرکت کردیم،از کوه و کمر،تو تاریکی،سنگلاخ،شام غریبان.
محمد آقا گفت:گذشتهها گذشته،نمیگذارم آب تو دلت تکان بخورد،از گل نازکتر بهت نمیگویم.
انیس با لوندی سرش را بلند کرد و چشمک زد.پرسید:وقتی دعوایمان شد با چی میزنیدم؟محمد آقا لبش را گزید.
انیس گفت:خانم شما که غریبه نیستید.محمد آقا اسم مرا گذاشتهاند خاله سوسکه.میگویند با دم نرم و نازکم میزنمت.و خندید. سر در گوش بتول خانم گذاشت و گفت:محمد آقا میگوید:اگر این ممه است،چرا اینهمه است؟
بتول خانم نگاه تندی به انیس کرد و تشر زد:دختر حیا کن. شاید آنچه به دلش برات شده بود حقیقت نداشت.شاید محمد آقا مرد خوبی از آب درمیآمد،با یکدفعه دیدن که نمیتوان قضاوت کرد.فکر کرد نکند حسودیم میشود که انیس مرد جذابی را به تور انداخته و همدیگر را میخواهند.انیس بکلی عوض شده،چشم و لبش میخندد…اما این محمد آقا که من میبینم از آن هفت خطهاست.لا بد انیس را واداشته النگوهای طلایش را بفروشد.خدا کند سراغ دفترچه پساندازش نرفته باشد.انیس قریب بیست و هشت هزار تومان…
صدای انیس از خیال بدرش آورد:ای محمد آقا جون،نمیدانی چه ستمهائی کشیدم،یقین دارم،خدا شما را عوض دربدریهایم سر راه من گذاشته…اگر به قول گلی خانم خدائی باشدش. دماوند سوار اتوبوس شدیم و آمدیم تهران.دم در گاراژ تو خیابان ناصر خسرو،پیرمردی روی یک صندلی نشسته بودش و سیگار میکشیدش.مادرم و سکینه را گذاشتش خانهی یک خانم و آقائی که شش تا اولاد داشتند.حالا سکینه شوهر کرده چه شوهر خوبی.نه بهتر از شما.آقای کاظمینیزاده پیدا کرد. حقوق ماه اولمان را آمد جرنگی گرفتش.
بتول خانم پرسید:انیس شوهر خواهرت چکاره است؟
-تو معاملات ملکی سر لالهزار نو پادوی میکند.انیس تصدیق کرد که در خانهی بتول خانم راحت بوده،آن وقتها هنوز گلی خانم خارج نرفته بوده،عصرها با گلی خانم میرفته میدان فردوسی میگشته. تو خیابان شاهرضا خرید میکرده،تا قانون حمایت خانواده درآمده. انیس سرش را تکان داد و گفت:ای روزگار،بعد از شش سال مشهدی باقر را همین سه ماه پیش دیدم.تو دادگاه داد میزد که تمکین نکرده، عالم و آدم میدانند که داداشش،داداشم را بدبخت کرده.خانم داد نمیزد.میگفت:آقای قاضی شش سال نفقه نداده،اگر آقای خودمان سفارش نکرده بود که به این زودی نمیشد.وقتی از محضر درآمدیم و خانم طلاقنامهام را گذاشتش تو کیفش.رو کردم به مشهدی باقر گفتم:ای مشهدی باقر،دیدی که موی تو سفید شد و موهای من هنوز سیاه است.درآمد گفتش:خدمتت میرسم.
باوجودی که انیس عقیده داشت مشهدی باقر خوابیده پارس میکند،و عرضهی انتقام ندارد،با این حال بعد از طلاق فکر و ذکرش شد شوهر.راست میآمد،چپ میرفت شوهر میخواست و آخر سر دست به دامان آقای کاظمینیزاده شد.بتول خانم رو کرد به محمد آقا و پرسید:خوب، مهریه؟چقدر مهرش میکنید.
انیس میوه آورد و روی میز گذاشت.از محمد آقا پرسید:انار برایتان دانه بکنم؟بمیرم الهی گرمیتان کرده،دیشب…محمد آقا گفت:خیار میخورم.یک چاقوی دسته صدفی از جیب شلوارش درآورد و خودش را به پوست کندن خیار مشغول کرد.
بتول خانم گفت:پرسیدم چقدر مهرش میکنید؟
محمد آقا روی خیار نمک پاشید و گفت:انیس سلطان مهر نخواسته،گفته یک جلد کلام الله،یک شاخه نبات و یک کتاب…اسم کتابم یادم رفته.
بتول خانم پرسید:انیس کتاب چی؟تو که سواد نداری.
انیس گفت:همان کتابی که مهر پریچهر خانم کردند.
بتول خام از جا در رفت:این غلطهای زیادی به تو نیامده
آن کتاب شاهنامهی فردوسی بود.و رو به محمد آقا افزود:باید دست کم پنج هزار تومان مهرش بکنید.
محمد آقا گفت:خوش ندارم کسی به زنم دستور بدهد و بد و بیراه بگوید.از پیش شما درآمده،کلفتتان که نیست.وانگهی مهریه را کی داده کی گرفته؟
انیس گفت:خانم جون،محمد آقا طلبی از کسی دارند، وقتی وصول شد همهچیز برایم میخرند.یک سینهریز طلا دیدهایم…
بتول خانم متوجه شد که محمد آقا باابرو به انیس اشاره میکند.انیس گفت:النگوهایم را گرو گذاشتم.و بتول خانم تمامش کرد:و این چرتوپرتها را خریدم…شکوفه نو رفتم،برای محمد آقا زنجیر طلا و فندک زنانه خریدم،دیگر چی؟موهایم راکه تو آسیاب سفید نکردهام.
انیس گفت:فعلا کار محمد آقا را راه انداختم،طلبشان امروز و فردا…
محمد آقا گفت:لا الله الا الله.عجب گیری افتادیم.
بتول خانم گفت:جنگ اول به از صلح آخر.
محمد آقا گفت:تنها تحفهای که انیس سلطان برایم خریده این پنجه بکس است.و یک پنجه بکس از جیب عقب شلوارش بیرون کشید و روی میز گذاشت و گفت:ایناهاش.
شوهر بتول خانم از راه رسید و باوجودی که چشمهایش از خستگی دودو میزد با محمد آقا خوشوبش و مصاحبه کرد.با احتیاط و با زبان خوش.آخر سر به انیس گفت که تعجیل نکند هردو را مجاب کرد که چون خانم دست تنهاست فعلا انیس پیششان بماند تا عدهاش هم سر بیاید.
موقع رفتن محمد آقا گفت:ببخشیدها،زن راضی،مرد راضی… حرفش را ناتمام گذاشت و گفت عزت زیاد.
محمد آقا که رفت بتول خانم داد زد:این عجایب را از کدام گورسیاه به تور زدهای؟با پنجه بکس آمده خواستگاری.
انیس گفت:بسکه اداهایش بامزه است.تاملی کرد و افزود: تو خانه ارباب مادرم داشت به شریکش تلفن میکرد،بابت طلبش،دستم را گذاشتم روی شانهاش،سرش را برگدانید،دستم را دو دفعه ماچ کرد.
بتول خانم گفت:شش سال خدمت مرا کردی،صد من ارزن رویت میپاشیدند یکیش به زمین نمیرسید.نمیگذارم بازم بدبخت بشوی.این مرد که چشم به پولت دوخته.زن نگهدار نیست.
انیس گفت:مگر گلی خانم نمیگفت:زن مردی میشوم که دوستش بدارم.مکثی کرد و گفت:بهخدا خانم حسودیتان میشود.
بتول خانم داد زد:خفه شو،دخترهی بیچشمورو.
آقا از تو دفتر کارش فریاد زد:اینقدر سروصدا نکنید.
بتول خانم آرام شد و گفت:آن دفعه خودم طلاقت را گرفتم،اما این دفعه از این خبرها نیست.
انیس گف:آن بدبخت هم حق داشتش.همهی موهایش سفید شده بودش.بههرجهت بخت اولم بودش.
-میخواهی پادرمیانی کنم با همان مشهدی باقر آشتیتان بدهم؟
-خدا آن روز را نیاورد.مگر دیوانهام؟
سال اولی که انیس پیش بتول خانم آمده بود،وقتبیوقت قصهی زندگیش را تعریف میکرد و اشک میریخت و خودش را مقصر میدانست و میگفت که اگر آن روز غروب میلهی آهنی را به داداشش نداده بود،اگر روانهی دعوا نکرده بودش و با ملعنت در خانه نگه داشته بودش،نه خودش بیسروسامان میشده و نه برادر شوهره حل میشده.این ندانم کاریها دامان چندت نفر را گرفته بود؟
انیس که به زندگی شهری اخت شده بود،شوهر و تقصیر و ندانم کاری و افسوس کمکم از یادش رفت و جای آنها را تلویزیون و رادیو و فیلمهای آقای فردین و هر و کر با کسبه گرفت و حالا دیگر چطور ممکن بود نتواند به ده برگردد و آنجا ماندگار بشود و با مشهدی باقر که همیشه بوی گوشت خام میداد یکدل و یکجهت بشود؟انیس شش سال هر شب جلو تلویزیون نشسته،رادیو بغل گوشش مدام خوانده،در خیابان شاهرضا خرید کرده،فضایی بهترین گوشت لخم را به او داده،نانوائی برشتهترین نان را برایش پخته،با باغبان سالار گل گفته و گل شنیده،با گلی خانم سینما رامسر رفته،یوسف و زلیخا دیده و مدتی عاشق بازیگر ترک فخر الدین شده،بعد فخر الدین جایش را به آقای فردین داده،هرکدام از فیلمهای آقای فردین را دوباره و سه باره دیده…حالا با مشهی باقر آشتی بکند و به ده برگردد و با تپاله و چراغ نفتی و بیتلویزیونی دستوپنجه نرم بکند؟آن هم حالا که خدا محمد آقا را برایش از آسمان فرستاده که دو بار دستش را ماچ کرده،نه پایش بو میدهد و نه دهنش.
انیس مدتها دم در خانهی آقای فردین کشیک میداد تا یک نظر ستارهی محبوبش را ببیند،یکبار رفته بود و آقای فردین را ندیده بود و شنیده بود که آقای فردین رفته آبادان،آمد خانه و بدون اجازهی بتول خانم آش پشت پا پخت و به در و همسایهها داد. عکسهای آقای فردین روی دیوار اتاقش،زیر بالشش،همهجا بود. دست است که نماز و روزه انیس ترک نمیشد،اما بعد از نماز به آقای فردین دعا میکرد و حالا عاشق محمد آقا شده بود که شبیه وحدت بازیگر اصفهانی بود منهای صفات او که در فیلمها نشان داده میشد. تازه از آقای وحدت بلندقدتر هم بود.
-خانم واقعا دست شما درد نکند.محمد آقا را ول کنم و برگردم ده؟
هرروز ظهرکه بتول خانم از دبیرستان میآمد میرشت و میبافت و عصر محمد آقا تلفن میکرد و بتول خانم متوجه میشد که دارد میشکافد.انیس اول رنگش میپرید و بعد سرخ میشد و از خنده ریسه میرفت و بعد قربان و صدقه و”بهخدا من هم همینطور”، “اختیار دارین”،”تصدق سر شما”،”چشم روی هردو چشمم”.بتول خانم بارها میخواست گوشی تلفن را از انیس بگیرد و چند تا بدوبیراه نثار محمد آقا بکند اما کسر شأن خودش میدانست که هم دهن محمد آقا بشود.و انیس بعد از تلفن محمد آقا از حال میرفت.
انیس قسم میخورد که بامزهتر از محمد آقا خدا نیافریده. محمد آقا ادای همهی خوانندهها را درمیآورد.کلاهش را کج میگذاشت و آواز کوچه باغی میخواند،اصفهانی حرف میزد،ترکی،رشتی،گیلکی. آدم را از خنده رودهبر میکرد.یکبار با انیس در خانهی ارباب مادرش در حیاط مسابقهی دو گذاشته بود.لباسهایش را درآورده بود با زیر- پیراهنی و زیر شلوار،جوراب و کفش پایش بود،از انیس برده بود. سکینه و مادرش دستشان را گذاشته بودند روی دلهایشان و حالا نخند کی بخند.تازه پول گروی النگوهای انیس را پس ندهد،فدای سرش، به پیشبینی بتول خانم بیست و هشت هزار تومان پول حساب پساندازش را هم بخورد.به جهنم.تازه کفگیر به ته دیگ بخود و داروندار انیس را خرج کافه و عرق و سینما و چلو کباب و جگر و کله پاچهی سر پل تجریش بکند.مگر جای دوری رفته؟میارزد.مگر آدم چند بار تو این دنیا میآید؟بتول خانم میگفت:چه میدانم و الله.بعد به صرافت میافتاد که پس عرق هم کوفت میکند و لا بد به تو هم میخوراند.
انیس پیش از دو هفته خانهی بتول خانم دوام نیاورد و تازه همین دو هفته هم دست و دلش به کار نمیرفت.شلخته شده بود.یک بار نیم کیلو گوشت لخم را گربهها از روی میز آشپزخانه در بردند و حالیش نشد،گوشت را بردند توی شیروانی و از صدای کش و واکششان و مرنو مرنوشان تا اذان صبح خواب به چشم بتول خانم و شوهرش نرفت.آدم بدخواب که شد کو تا دوباره بخوابد؟گردگیری که میکرد حواسش نبود،یک جای مبلها مثل سر کچل برق میزد و جای دیگر خاک- آلود بود،غذا هرروز یا شور میشد یا بینمک.گفت که بیش از این طاقت فراق محمد آقا را ندارد.اگر یک روز تلفن نمیکرد مینشست به زار زار گریه کردن.”و الله خانم،دست خودم که نیست.”نه نمیدانست چکاره است؟مادر و خواهرش کیست؟اما مرغ یکپا داشت، یا محمد آقا با خودش را سربهنیست میکرد.حس محمد آقا این بود که میتوانست انیس را خوشحال بکند.مثل این بود که خواب خوشی دیده، از صدای پایش قلب انیس انگار از کار میافتاد.میگفت آزاد هستی سربند به سرت نبند که قلبت بگیرد،آستین کوتاه بپوش که دستهایت هوا بخورد.
وقت رفتن از بتول خانم پرسید:خانم،عقدم را اینجا برگزار میکنی؟بتول خانم گفت:یا محمد آقا نه.
***
به عقیدهی انیس میارزید.میارزید آدم چهل روز سفید بخت باشد و خوش دنیارا بگذراند و بعدش شتر مرد و حاجی خلاص.البته محمد آقا نمرد،با زبان خوش از هم جدا شدند.انیس تنها دندانهای طلایش را داشت.و السلام.
حسین آقا جون را بتول خانم پیدا کرد و عقدشان را در خانهی خودش برگزار کرد.حسین آقا جون یک لبادهی خاکستری گلوگشاد میپوشید که تا مچ پاهایش میرسید.عرقچین سرش میگذاشت و مدام تسبیح میانداخت.مداح امام حسین(ع)بود.اول از همه برای انیس یک چادر سیاه خرید،بعد یک پوشه و دو جفت جوراب مشکی کلفت،همین. بیش از اینها وسعش نمیرسید.
حسین آقا جون آدرس میداد و انیس خودش را میرسانید یا سرخاک یا مجلس ختم و صدای حسین آقا جون که بلند میشد،انیس چنان شیونی راه میانداخت که دلسنگترین حاضران به گریه میافتادند و زنها از همدیگر میپرسیدند:این خانم چکارهی آن مرحوم است؟
تو یک گاراژ در همسایگی بتول خانم زندگی میکردند و خانه پای صاحبخانه بودند که با اهل بیت به امریکا مهاجرت کرده بود و سالی یکبار سر میزد و طلب سوختهها و حقوق بازنشستگی و منافع سپردهی ثابتش را وصول میکرد و پول آب و برق و تلفن را علی الحساب پیش بتول خانم میگذاشت.کلید اتاقها دست انیس بود و هفتهای یک روز جاروب و گردگیری میکرد.هم حسین آقا جون،هم خانهپائی را بتول خانم برای انیس سرهم کرده بود و تازه انیس به بتول خانم هم سر میزد.سبزیش را پاک میکرد،رختهایش را میشست،اتو میکشید.کمک خرجشان بود.حسین آقا جون گناه میدانست یخچال و اجاق گاز و ماشین لباسشوئی صاحبخانه را بکار بیندازند.انیس از عالم و آدم و از ماهیهای حوض و کبوترهای روی پشتبام و شوهر بتول خانم رو میگرفت.با کسبه حرف میزد صدایش را عوض میکرد.گربههای چندی به خانه انیس رفتوآمد کردند و چون آهی در بساط ندیدند،به آشپزخانهی بتول خانم صد رحمت فرستادند.حتی چلهی تابستان انیس جوراب کلفت سیاه را بپا داشت و به جای سربند سفید یک مقنعهی سیاه دوخته بود که تنها قرص صورتش پیدا بود.اگر مراسم کفن و دفن یا ختم و شب هفت و چهلم به تورشان نمیخورد کارشان زار بود.انیس یک کاسه برمیداشت و در خانهی بتول خانم را میزد و یخ میخاست و بتول خانم که کلفت تازه گیر آورده بود شستش خبردار میشد که وضع خراب است و ته ماندهی ناهار دیروز یا شام دیشب را میداد انیس ببرد.انیس از باغچهی بتول خانم تربچه نقلی و ریحان و مرزه میکند و سفرهای برای حسین آقا جون میانداخت که خودش حظ میکرد.حسین آقا جون که از راه میرسید میگفت:دلم برایتان تنگ شده بودش.و خاک نعلینش را میسترد میگفت:مبادا غصه بخوریدها،خدا خودش روزیرسان هستش.
بتول خانم یک کارت نوشت به آقای معینی مقبرهدار مادر خودش در حضرت عبد العظیم و سفارش حسین آقا را کرد و آقای معینی اجازه داد که حسین آقا شبهای جمعه در مدخل حرم زیارتنامه بخواند و گاهگداری یک دهن روضه و مواقعی که هیچ صاحب مردهای به سراغش نمیآمد،در باغ طوطی یا دم بازار،مهر و تسبیح و شمع و شمایل و عکس خانهی خدا بفروشد.قدم انیس آمد کرد و کاروبارشان خوب شد. سهشنبهها در همان گاراژ روضهخوانی زنانه راه انداختند و کمکم به سفارش مرادخواهان و نذرکنندگان سفره هم انداختند.بتول خانم هم تصویب کرد که در سالن را باز کنند و سفره و روضه را در سالن برگزار کنند و حتی گفت که برای صاحبخانه هم ثواب ارد و او هم به فیض خواهد رسید.
سفرهی حضرت رقیه غمگینترین سفرهها بود و فقرا سفارش میدادند و برای رفع بیماری یا شفای کودکانشان به حضرت رقیه توسل میجستند.انیس هم سفرهی کوچکی کوشهی گاراژ مینداخت.نان و پنیر و سبزی و خرما روی سفره میچید.یک شمع هم روی یک سر قوطی حلبی روشن میکرد و صاحب سفره و کسوکارش و بتول خانم میآمدند و دور تا دور سفرهی کوچک مینشستند و کودک شفایافته یا بیمار را مادرش در بغل میگرفت و انیس روضهی حضرت رقیه را میخواند و همگی غریبانه میگریستند.کودک هم غالبا به گریه میافتاد و بهانه میگرفت تا خرمائی به دهنش میگذاشتند و آرام میگرفت.و انیس به صاحب سفره میگفت:نذرتان قبول و زنهای دیگر به انیس میگفتند التماس دعا و انیس جواب میداد:محتاج دعای شما.اما سفرهی حضرت ابو الفضل و سفرهی امام حسن و مولودی را انیس با آداب تمام در اتاق مهمانخانه صاحبخانه برپا میکرد.تصویرها و تابلوهای نقاشی روی بخاری و دیوارها را جمع کرده بود و در یک چادرشب بزرگ بسته بود و روی میز ناهارخوری گذاشته بود.بعد شمع و گل و کاچی و آش رشته و عدس پلو و میوه و آجیل مشکلگشا…میدانست بایستی تمام اسباب سفره امام حسن(ع)سبز باشد و خود انیس هم لباس سبز بپوشد و چادر نماز حریر سبز بسر بیندازد اما هم مشتری سفره امام حسن کم بود و هم حسین آقا چون اسراف را حرام میدانست و انیس یک کلاف ابریشم سبز خریده بود و بالای سفرهی سفید میگذاشت و با چه آدابی شمعها را روشن میکرد.خانم سبحانی را دعوت میکردند و او محض ثواب از زیر ساعت مشیر السلطنه میکوبید و میآمد خیابان شاهرضا و تخصصی داشت در کشت و کشتار امامها و معصومها و درآوردن اشک حاضران.بتول خانم در بیشتر مراسم دعوت داشت و انیس گاه یادش میرفت با کی طرف است،نصیحتش میکرد و عقیده داشت که امر به معروف و نهی از منکر وظیفهی هر مومنی است و بتول خانم را از نگاه نامحرم و آتش جهنم میترسانید و دلالتش میکرد که دستکم یک روسر سر بکند و یک سفره بیندازد تا قربانش بروم حضرت ابو الفضل مدد کند شر زنکهی آمریکائی از سر آقا فرزاد کم بشود.انیس کمکم پا به جائی گذارده بود که دست کسی به او نمیرسید. باورش شده بود که نظر کرده است.بیشتر شبها خواب امامها و معصومها را میدید،قیافهی عبوسی به خود میگرفت خیلی کم لبش به خنده باز میشد، بیشتر وقتها زیر لب ورد و دعا میخواند.و بتول خانم از استعداد انیس در حل مسالهی زنها و از اعتقاد آنها نسبت به او حیرت میکرد.اما انیس را چشم زدند،اینکه معلوم است.یک روز انیس از صبح تا ظهر نشست به قند شکستن برای روضهی همانروز یعنی عصر سهشنبه.خانم میرزاپور هم یخ آورده بود و شربت گلاب.در اتاق مهمانخانه از جمعیت زنها جای سوزن انداختن نبودواما حسین آقا جون پیدایش نشد که ذکر مصیبت کند،از سه تا آقائی هم که بنا بود برای روضهخوانی بیایند دو تایشان نیامدند و سومی یک دهنی خواند و تمام وقت چشم دوخته بود به در اتاق و تا صدای زنگ در بلند میشد خودش را جمعوجور میکرد.فردایش آقای معینی به بتول خانم خبر داد که حسین آقا را در شهر ری گرفتهاند و گله کرد که حالا لا بد سر وقت او هم میآیند و اینکه بتول خانم پس از یک عمر،کار دستش داده.گفت که اعلامیه پخش کرده بوده و بعد از یکی از روضههائی که خوانده و جمعیت هم زیاد بوده بر ستمگر زمان نفرین کرده و حرفهای بودار زده.بتول خانم نگران شد و پرسید مثلا چه گفته؟؟؟آقای معینی گفت:گفته:ای امام زمان پس کی ظهورمیکنی؟ما دیگر خسته شدیم،جانمان به لبمان رسیده هرکه از راه رسیده تو سرمان زده،من خسته شدم،ظهور کن و ما را در پناه معدلت خود بگیر…و من هر شب با لباس میخوابم که نکند وقت آمدنت آماده نباشم.گفته:امروز صبح که میآمدم یک پسربچه به من گفت آقا جان، امام زمان تا روز جمعه میآیند؟بتول خانم گفت:کجای این حرفها بودار است،مگر همهی ما به انتظار امام زمان نیستیم.
کار انیس درآمد.هرروز شامی با کوکو میپخت،پرتقال و راحتالحلقوم میخرید و از قزل قلعه به زندان قصر و از آنجا به زندان اوین میرفت و گردن کج میگرفت و التماس میکرد و خبری و اثری از حسین آقا جون نبود.انگار هرگز وجود نداشته.زنهای همدرد او میگفتند شاید زیر شکنجه مرده،شاید دستیدستی سر به نیستش کردهاند که صدایش را درنمیآورند.
***
سال بعد یک روز صبح زود تلفن زنگ زد و صدای زنی گفت: بتول جون سلام.صدا آشنا بود،اما بتول خانم دل و دماغ و هوش و حواس نداشت که به مغزش فشار بیاورد و صاحب صدا را بشناسد.بازنشستگی حوصلهاش را سربرده بود و بچههایش هم در امریکا ماندگار شده بودند و دیگر حتی نامه هم نمینوشتند.پرسید:سر کار؟
-اوا بتول جون،پارسال دوست،امسال آشنا،سال دیگر غریبه،حالا دیگر دوستان چندین و چند سالهات را نمیشناسی؟
بتول خانم جا خورد.گفت:انیس خدا مرگت بدهد،این چه جور حرف زدنه،اول نشناختمت.
انیس گفت:خواهر جون،میخواستم دعوتخواهی کنم. فردا روز جمعه است.ناهار با آقا تشریف فرما شوی.آقای برزنتی شوهرم اینجا نشستهاند.یک کلمه ها و نه نگو…جان آقا فرزاد، باشد؟؟؟به آقا سلام برسان،بگو آقای برزنتی دعوتشان کرده…
بتول خانم قول نداد اما به هر جهت نشانی خانه را گرفت.
-خیابان امیریه،منیریه،روبروی حمام…تندوتند و لفظ قلم حرف میزد.
سه ربع ساعت بعد باز انیس تلفن کرد،گفت:خانم جونم، دستم به دامنت…ببخشید بدجوری حرف زدم.خدا مرگم بدهد.شما را به جان گلی خانم و آقا فرزاد،اوقاتتان تلخ نشود.بیخودی گفتم همبازی گلی خانم بودم و شما حکم مادرم را دارید…ای خانم جان بیا و این بنده خودت را نجات بده.
بتول خانم پرسید:از کجا تلفن میکنی؟
-حالا از سر کوچه،مغازهی آقا رضا.طرف خیلی کلفته،اگر فردا نیائید روسیاه میشوم.
بتول خانم گفت:اگر بتوانم آقا را راضی کنم…
اما چطور میتوانست شوهرش را راضی بکند که به خانهی آدم ندید و نشناخت،آن هم برای ناهار بروند.تمام بعد از ظهر به گوش برویم ببینیم این دفعه چه دستهگلی به آب داده.سر شب آقا مجاب شد و فردایش با یک دسته گل گلابول و مریم،خانم و آقای برزنتی را سرفراز کردند.خانهای بود قدیمیساز که دورتادور حوض تغارهای بزرگ گل یاس چیده بودند.سه طرف حیاط اتاق داشت و از هر اتاقی یک با دو نفر بیرون آمدند.خواهر آقای برزنتی حشمت السادات پیرزنی بود با موهای سفید که قوز و چروک فراوان داشت.دو تا پسر آقای برزنتی ورزشکار و بزن بهادر مینمودند.یکیشان قدش بلندتر از حد معمول بود و ریش و سبیل داشت و آقای برزنتی خندید و گفت:معرفی میکنم پسر بزرگم طویلات.دندانهای مصنوعی آقای برزنتی ریز و بسیار مرتب بود.و بتول خانم اندیشید،آشنا که شدیم نشانی دندانسازش را خواهم گرفت.آقای برزنتی مو نداشت و ملچملچ میکرد.انگار آب نباتی در دهان گذاشته میمکد و آب دهانش را فرو میدهد.روی بیجامای ابریشمی آبی ربدشامبر مخمل عنابی پوشیده بود و صندل جیر قهوهای بپا داشت.دخترها یکییکی بیش آمدند و دست دادند.دختر اول چاق بود و موهای سیاه بلند و غبغب داشت.دومی زیرا برویش را ناشیانه برداشته بود.انیس دست سومی را گرفته بود که موهای وز کرده داشت و شلوار پا کرده بود.خود انیس یک پیراهن سورمهای آستین بلند تا زیر زانو پوشیده بود و یک روسری گلدار سر کرده بود و آرایش معقولی داشت.شروع کرد به بلبل زبانی:صفا آوردید،قدمتان بر سر و چشم. دست دختر مو وزوزی را رها کرد و دسته گل را گرفت و با لوندی گفت: گل پاشید اما عمرتان گل نباشدش.و بتول خانم اندیشید:عجب سر و زبانی پیدا کرده.
به اتاق مهمانخانه آمدند و روی مبلهای مخمل گلدار نشستند.اتاق بازار شامی بود از عکسها و گلدانها و گلهای مصنوعی و میزها و نقرهآلات.انیس هم نشست و بیمقدمه گفت:بتول جون، جایت خالی،با آقا امسال رفتیم حج عمره،زیر ناودان طلا ایستادم و به تو و گلی جون دعا کردم.آنقدر دعا کردم که…
رفت و با سینی چای برگشت.بتول خانم معلمیش گل کرده بود.از پسرهای آقای برزنتی درآورد که دانشجو هستند و آنکه اسمش طویلات است،سال چهارم معماری اس.انیس گفت:اگر این اعتصابها بگذارد بچههای مردم درس بخوانند.هرروز اعتصاب هستش.بمیرم الهی بیشتر روزها خانه هستند.به آقا میگویم،آقا جان تصدقتان بشوم، هردوشان را بفرستید امریکا من هم میروم جا و جوشان را مرتب میکنم و برمیگردم.
بتول خانم رفت سر وقت دخترها.دختری که چاق بود در کنکور رد شده بود و به انتظار شوهر خانه نشسته بود و انیس علنا ؟؟؟را میگفت:همهچیز تمام هستش.چشمکی زد و پرسید:بتول جون،آقا فرزاد که درسش تمامشده،کی میآیدش؟بتول خانم زهرخندی زد و جواب داد:فرزاد نمیآید جونم،زن امریکائی گرفته.انیس ؟؟؟رفت،چشم به طویلات دوخت،اشارهای کرد و گفت:گلی جون چی؟همبازی من؟بتول خانم خون خونش را میخورد.دلش میخواست انیس را لو بدهد.دلش میخواست بگیرد بزندش.به سردی گفت:او هم نمیآید،شوهر کرده.
-شوهر امریکائی؟
-نه بابا شوهر ایرانی.
دختری که بلوز و جوراب عنابی پوشیده بود،چهارم؟؟؟ تحصیل میکرد و انیس اظهار عقیده کرد که کسی بهتر از نیر السادات ؟؟؟نمیپوشیدش.یک انشاء نوشته دربارهی انقلاب سفید که؟؟؟ تن آدم را شب میکندش…نمره بیست گرفته.
آقای برزنتی که سرگرم اختلاط با شوهر بتول خانم بود، رو کرد به انیس و گفت:خانم آنقدر؟؟؟بکن،چند بار بگویم؟
انیس گفت به چشم.رو کرد به نیر السادات و گفت:انشایت را بیار برای بتول جون بخوان،بتول جون دبیر ادبیاته.
بتول خانم گفت:بودم.
نیر السادات گفت:باشد برای بعد از ناهار مامان
دختر مو وزوزی سال دوم راهنمائی درس میخواند و ظاهرا سوگلی انیس بود.از بتول خانم پرسید:یک سلمانی سراغ نداری که موهای منور جون را صاف بکندش…بکند؟
بتول خانم گفت:نه.
بعد اظهارنظر کرد که امان از دست کلاس راهنمائی،هم بچهام را گیج کرده،هم معلمهایش را.من هم که سواد ندارم کمکش بکنم.
خدا بیامرزد پدر و مادرم را.تا آمدم دست چپ و راستم را بشناسم شوهرم دادند.حاجی حسین آقا را هم که مریدها ول نمیکردند که.
اما آقای برزنتی کارمند بازنشسته وزارت دارائی بود و معلوم بود از اینکه کلفت مفتی مثل انیس گیر آورده که از صبح تا شام جان میکند و خدمت ایلش را میکند و شبها هم بغلش میخوابد، سخت سر دماغ است.
سفرهی ناهار را روی زمین در اتاق مهمانخانه پهن کرد. سبزی خوردن،ماست کیسه انداخته،مربا،ترشی،سالاد و نان لواش، همه را به قرینه روی سفره گذاشت.ده تا بشقاب چید و ناهار را آورد. آقای برزنتی گفت:دست پخت خانم عالی است.بتول خانم گفت: چشیدهایم و بعد گفت:نمک پروردهایم.دلش میخواست بگوید شش سال آنقدر سوزانده و به گربه داده و دم کشیده و دم نکشیده و شور و بینمک نه خوردمان داده…احساس میکرد کاه میخورد.با خودش عهد کرد که دیگر اسم انیس را نیاورد.
انیس خودش میآورد و میبرد و هیچکدام از بچهها و خانم همشیره جم نمیخوردند و آقای برزنتی هم تماشا میکرد.بساط ناهار را که برچید منفل آتش را آورد و جلو حشمت السادات گذاشت.بعد در یک سینی براق،قوری و کتری و وافور و چایدان را آورد.چایدان یک قوطی فلزی با نقش یک شترسوار و نخلستان بود و قوری چینی سرخ رنگ.آقای برزنتی گفت:بسم الله بفرمائید.شوهر بتول خانم تشکر کرد.آقای برزنتی خودش را به طرف منقل کشانید و انیس به ظرافت چای در قوری ریخت و از کتری رویش آب جوش ریخت.
خواهر و برادر نشستند به وافور کشیدن و به هم تعارف کردن و برای هم بست چسبانیدن.بعد انیس هم نشست کنار منقل و گفت: با اجازه.و آقای برزنتی برایش بستی چسبانید.
بچهها یکییکی در رفتند.حشمت السادات هم خداحافظی کرد و گفت بعد از ناهار چرتی میزند.انیس تخته نرد را از روی میز کنار اتاق برداشت و جلو شوهرش گذاشت.آقای برزنتی و شوهر بتول خانم تخته نرد زدند و آقای برزنتی را جائی دیده و ناگهان به صرافت افتاد که شبیه آسپیران غیاثآبادی در سریال دائی جان ناپلئون تلویزیون است اما نه به آن زبلی.
از کتاب: به کی سلام کنم
سیمین دانشور
0 پیام
بهار دیر کرده بود | 2018-03-29 17:46:42
ننه سرما، ابرهای سیاه را هل داد توی آسمان. کمرش درد گرفت. بدنش را کش و قوس داد. سوز سردی وزید. مردم توی خیابان تندتر رفتند. دستهایشان را بیشتر توی جیبهایشان فرو کردند.
کنار خیابان پر از مسافر بود. همهشان هم به سر خیابان نگاه میکردند. دعا میکردند زودتر تاکسی یا اتوبوس برسد. معلمهای مدرسه درجه بخاریها را تا آخر زیاد کردند.
ننه سرما خندید. هوا سردتر شد. شنید کسی گفت: «بگذار هر چه میخواهد بکند. همین روزها بهار میآید.»
ننه سرما عصبانی شد. فریاد بلندی کشید. تمام آبهای روی زمین یخ زدند. مردم آرامآرام راه میرفتند. مراقب بودند لیز نخورند.
عمو نوروز سرکوه بود. از خواب بیدارشد. بدنش را کش و قوس داد. ته آسمان، تهته ابرهای سیاه روشن شدند.
ننه سرما به زمین نگاه کرد. مردم یا با هم راه میرفتند یا حرف میزدند. بچهها بازی میکردند؛ حتی توی این سرمای سخت هم آدم برفی درست میکردند. فکر کرد چرا
هیچ کس با من حرف نمیزند؟ اصلا ً تا به حال بازی کردهام؟ هرچه فکر کرد، هیچ خاطرهای از کودکیاش به یاد نیاورد. فکر کرد امسال نمیروم، آنقدر میمانم تا دوست پیدا کنم؛ کسی که با من بیاید و برود، با او حرف بزنم و درد دل کنم.
شنید که کسی گفت: «برف به زودی آب میشود. ننه سرما بیخودی زور میزند.»
کس دیگری جواب داد: «ببین، همین روزها سرو کله عمو نوروز با لپهای گلیاش پیدا میشود.»
دیگری گفت: «این ننه سرمای اخمو اصلاً نمیداند گل یعنی چی!»
اولی گفت: «آخر او که نمیتواند خودش را ببیند؛ همة آبها یخ زده است. فقط بهار است که آب را آینه میکند. آبها هم بهاری میشوند.»
ننه سرما فکر کرد:« لپ گلی یعنی چی؟ گل چه شکلی است؟ عمو نوروز چه جوری است؟ اصلا ً خودش چه شکلی است که آنها حدس میزنند اخموست؟»
ننه سرما رفت لب رود، اما رود یخ زده بود. تمام شیشههای پنجرهها هم بخار گرفته بودند. ننه سرما گفت: «میمانم تا بدانم گل چیست و لپ گلی یعنی چی؟» با انگشتهایش حساب کرد و فهمید عمو نوروز همین روزها میآید.
عمو نوروز از کوه پایین میآمد. هرجا که قدم میگذاشت، پشت سرش پر از گلهای رنگارنگ بهاری می شد، آسمان هم روشن و روشنتر. عمو نوروز پایین کوه رسید. کوه پر شد از گلهای رنگارنگ. عمو نوروز خندید. صدای خندهاش توی دشت پیچید. یخ رودخانهها ترک خورد. به راهش ادامه داد. فکر کرد چرا مثل همیشه بهار نمیشود؟ کمی لرزید. سردش شده بود.
ننه سرما فکر کرد چرا نمیتوانم هوا را زمستانی نگه دارم؟ حرصش گرفت. گفت:«من زمستانم. از بهار قدرتمندترم. باید پیروز شوم! عمو نوروز را پیدا میکنم. دیگر نمیتوانم صبر کنم، باید بروم دنبالش؛ هم رنگ لپهایش را ببینم و هم بگویم فکر نکن که در برابر من قدرتی داری. اما از کدام راه باید بروم؟» کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد. فکر کرد: «عمو نوروز درست از مسیر مخالف من میآید. من که میروم، او میآید. پس من نباید راه همیشگیام را بروم.» راه افتاد، راهی که راه هر سالهاش نبود.
عمو نوروز نگران بود. میترسید گلهای بهاری یخ بزنند. جوانهها سرما بخورند و از بین بروند. میترسید هیچ درختی به شکوفه ننشیند. آهسته راه میرفت تا مطمئن شود از هر جا که میگذرد، بهار آنجا ماندنی شده است.
ننه سرما از راههای پیچ در پیچ گذشت. هوا سرد و سردتر شد. موی بلند خودش هم یخ زد، اما عمو نوروز را پیدا نمیکرد. خسته شده بود. روزها بود که راه میرفت. هی به خودش میگفت: «پیدایت میکنم. فکر میکنی میتوانی ازچنگ من سالم در بروی؟» به هرجا که میرسید، میشنید مردم میگویند: «پس این عمو نوروز کجاست؟ نکند راهش را گم کرده باشد؟ این ننه سرمای لعنتی کی میرود؟»
ننه سرما توی دلش میگفت: «هر جا میروم پیدایش نمیکنم. این عمو نوروز بیعرضه راهش را گم کرده است.»
چشمهای عمو نوروز از غصه نمناک بود. هر جا که میرسید میماند تا مطمئن شود بهار ماندنی شده است. مردم میگفتند: «چرا امسال بهار خیلیخیلی آهسته میآید؟ انگار عمو نوروز خسته است.»
ننه سرما میشنید و میگفت: «خب، پیر شده است.» و تند تند راه میرفت. به صخرهای بلند رسید. یخ روی آن را پوشانده بود. ننه سرما میدانست که اینجا آخر دنیاست. نشست. به صخره تکیه داد. نوکهای تیز ِ یخ ِ روی ِ صخره توی کمرش فرو میرفتند. اما او آنقدر خسته بود که نمیتوانست حتی کمی جابهجا شود. برف سپید هنوز میبارید. همه جا سپید بود. چشمهایش را بست. به خودش گفت: «اینجا که آخرش است. عمو نوروز اینجا نیامده است. نکند من...»
چشمهایش را باز کرد. عصبانی بود. ناگهان آسمان غرید. برف تندتر بارید. تمام قامت بلند ننه سرما زیر برف رفت. ننه سرما خسته بود. به خودش گفت: «پس گم شدهام. اما باید راه برگشت را پیدا کنم.» و چشمهایش را بست تا فکر کند.
عمو نوروز از این همه برف تعجب کرده بود. از این که آسمان هنوز زمستانی بود، ننه سرما را هم ندیده بود، نگران او هم بود. هر چه فکر میکرد نمیتوانست بفهمد چه شده است. آرام آرام جلو میرفت.
ننه سرما از خواب پرید. آفتاب چشمش را زد. دست گذاشت روی چشمهایش. آرامآرام بازشان کرد. دشتی دید پر از گل. پرندهها میخواندند. به خودش گفت: «اینها گل هستند!»
صدایی شنید: «پس تو این جایی! درست حدس زده بودم. راهت را گم کرده بودی؟»
ننه سرما خواست بلند شود. نتوانست. عصبانی گفت: «نه راهم را...» و خودش را توی چشمهای پیرمرد دید. موهایش آشفته بودند. صورتش کثیف بود. گونههای پیرمرد، رنگ گلهای دشت بود. روی شانههایش پر از پرنده بود.
گفت: «تو عمو نوروز را نمیشناسی؟»
عمو نوروز گفت: «برای چه او را میخواهی؟ چرا اینقدر اخم کردهای؟»
ننه سرما گفت: «میخواهم به او بگویم خیال خام نکن. من از تو قدرتمندترم. تازه، ماندهام تا با کسی حرف بزنم. آخر هیچ دوستی ندارم.»
پیرمرد گفت: «خودش قبول کند که تو قدرتمندتری چی؟ آن وقت با او مهربان میشوی؟» و به او یک شاخه گل داد. ننه سرما گل را گرفت. نگاه کرد. دست کشید رویش؛ نرم بود. به صدای عمو نوروز گوش داد؛ صدایش قشنگ بود و مهربان.
ننه سرما گفت: «شاید دوست شدم اما در هر حال از او قدرتمندترم.»
عمو نوروز گفت: «تو قدرتمندتر از همه دنیایی. خوب است؟»
ننه سرما گفت: «مردم باید از من بترسند!»
عمو نوروز گفت: «پس چه جوری میخواهی با دیگران دوست شوی؟ ترس با دوستی کنار هم نیستند؛ مخالف هم هستند.»
ننه سرما زمزمه کرد: «ترس... از من میترسند...»
عمو نوروز گفت: «خیلی خوشحالم که با تو حرف زدم. هر سال تو را میدیدم که میرفتی. دلم میخواست به تو سلام کنم. به امید دیدار تا سال بعد...»
ننه سرما گفت: «پس چرا من تو را نمیدیدم؟»
عمو نوروز گفت: «از بس توی خودت بودی. وقتی که دور میشدی به هیچ چیز نگاه نمیکردی، حتی به گلهای قشنگ پشت سر من و جلوی روی خودت.»
ننه سرما کمی فکر کرد و گفت: «راست میگویی. میترسیدم بهار بیاید و مردم زمستان و بهار را با هم مقایسه کنند.»
عمو نوروز گفت: «پس تو هم سعی میکردی بترسانی و هم میترسیدی؟! اما از چه؟...»
ننه سرما به دشت نگاه کرد؛ گفت: «از بهار، از عمو نوروز...»
عمو نوروز گفت: «اما زمستان هم قشنگ است.»
ننه سرما بلند شد. میدانست که باید برود. به عمو نوروز نگاه کرد. توی چشمهای
عمو نوروز، پیرزنی دید خسته با گونههایی سپید؛ مویی مرتب. گفت: «چشمهایت آینهاند. مثل پنجرههای مردم. ولی بدون بخار...»
عمو نوروز، خندید. ننه سرما گفت: «راه را گم کردهام. از کدام طرف باید بروم؟»
عمو نوروز راه را نشانش داد. گفت: «این حرف نشانه شجاعت توست. مطمئن باش مردم کسی را که اشتباهش را قبول میکند و سعی میکند آن را جبران کند، دوست دارند.»
ننه سرما دید که ننه سرمای تو چشمهای عمو نوروز میخندد. اما گونههایش گلی است، مثل گونههای عمو نوروز.
عمو نوروز چند پرنده را همراه ننه سرما کرد تا راه را نشانش دهند. گفت: «آنها فقط کمی با تو میآیند. تازه از مهاجرت برگشتهاند. خستهاند.» پرندهها از روی شانههای عمو نوروز بلند شدند و روی شانههای ننه سرما نشستند.
ننه سرما به آنها نگاه کرد. خندید و گفت: «باشد...» پرندهها به عمو نوروز نگاه کردند. بالای سر ننه سرما پرواز کردند. او کمی جلو رفت. برگشت و گفت: «بهار واقعا ً زیباست!»
عمو نوروز نگاهش کرد. توی چشمهای ننه سرما بود. گفت: «راست میگویی، واقعا ًزیباست. اما تا زمستانی نباشد بهاری هم در کار نیست!»
منبع : روزنامه همشهری
0 پیام
اوایل ازدواجما زیاد این کار را میکردم . این تنها چیزی بود که آرامم میکرد و به من احسای امنیت میداد . با خودم میگفتم : ” تا وقتی او اینطور آرام خوابیده است، من در امان هستم ” برای همین، مدت زیادی او را در خواب تماشا میکردم .
اما یک روز، این عادت را ترک کردم . از کی؟ سعی کردم بهخاطر آورم . شاید از آن روزی که من و مادرشوهرم، سر اسم گذاشت روی پسرم بحثمان شد . او یکی از هواداران این فرقههای دینی بود و از کشیش خواسته بود به این نوزاد، اسمی ” ارزانی کند ” دقیقا یادم نیست چه اسمی پیشنهاد داد؛ اما نمیخواستم بگذارم یک کشیش روی فرزندم اسم بگذارد . آن روزها دعوای شدیدی بین ما درگرفت؛ اما همسرم نتوانست چیزی به هیچکداممان بگوید . او کنار ایستاده بود و سعی میکرد ما را آرام کند .
از آن به بعد، دیگر احساس نکردم همسرم حامی من است . فکر کنم این تنها چیزی بود که از او خواستم و او نتوانست به من بدهد . او تنها توانست خونم را بهجوش بیاورد . البته ، همهی اینها به سالها پیش برمیگردد . من و مادرشوهرم مدتهاست آشتی کردهایم . من روی پسرم، اسمی را گذاشتم که دلم میخواست . بهعلاوه ، رابطه من و همسرم هم خیلی زود به حالت عادی بازگشت .
اما مطمئنم این پایان نگاهکردنهای من به چهرهی خوابیدهی او بود .
حالا بار دیگر من بالای سر او ایستاده بودم ومثل قبل، بیصدا به چهرهاش نگاه میکردم . یک پای برهنه از زیر پتو بیرون زده بود و زاویهاش آنقدر عجیب بود که انگار به کس دیگری تعلق داشت. پای بزرگ و زمختی بود . دهان همسرم باز مانده بود و لب پایینش آویزان بود . گاه بگاه پرههای بینیاش تکانی میخوردند . زیر چشمانش تکانی میخوردند . زیر چشمانش یک خال بود که اذیتم میکرد . خیلی بزرگ و زننده بنظر میرسید . چشمهای بسته و پلکهای فروافتادهاش، از آن هم زنندهتر بود . آنطور که پتو را دور بدنش پیچیده بود، شبیه یک احمق بتماممعنا شده بود . آنها که میگویند : ” دنیا را آب برده و او را خواب ” راست میگویند . چهقدر زشت و زننده! او در خواب چقدر زشت بود! فکر کردم چهقدر فاجعه است . او نباید قبلا اینطور بوده باشد . مطمئنم وقتی ازدواج کردیم ، خوشقیافه تر بود؛ صورتش محکم و گوشبهزنگ بهنظر میرسید . حتی در خواب عمیق هم نمیتوانسته اینقدر بیریخت باشد .
سعی کردم به یاد آورم که پیشترها چهره او در خواب چگونه بود؛ اما هرچه به ذهنم فشار آوردم، چیزی یادم نیامد . فقط مطمئن بودم که نمیتوانسته اینقدر زشت باشد . یا شاید داشتم خودم را گول میزدم . شاید او همیشه در خواب اینطور بهنظر میرسیده و من درگیر فرافکنیهای احساسی خودم بودهام . مطمئنم اگر مادرم بود، همین را میگفت . این جور فکر کردن، ویژگی مرغهاست . او همیشه روی این نکته پافشاری میکرد که ” همه این عشقهای کبوتری دو سال طول میکشد ، حداکثر سه سال ” مطمئنم که حالا به من میگوید : ” آن روزها تو تازه عروس بودی . معلوم است که شوهر کوچولوی تو در خواب دوستداشتنیتر بنظر میرسید ”
مطمئنم که مادرم چنین حرفی میزد؛ اما همانقدر مطمئنم که، این حرف درست نیست . همسر من در گذرسالها زشت شده است . صلابت چهرهاش از بین رفته؛ پیر شدن یعنی همین . او پیر و خسته شده است . فرسوده شده است . او بدون شک در سالهای بعد هم زشتتر خواهد شد و من چارهای ندارم جز اینکه با آن کنار بیایم . آن را بپذیرم و به آن تن دهم .
همچنان که ایستاده بودم و به او نگاه میکردم ، آهی کشیدم . آه عمیقی بود، و مثل همهی آهها پر صدا . اما طبعا او را حتی کوچکترین تکانی هم نداد . بلندترین نالهی دنیا هم او را از خواب بیدار نمیکرد .
از آنجا بیرون آمدم و به اتاق نشیمن بازگشتم . برای خودم یک برندی ریختم و خواندن را از سر گرفتم . اما یک چیز نمیگذاشت تمرکز کنم . کتاب را بستم و به اتاق پسرم رفتم . در را باز کردم و زیر نور راهرو که به درون اتاق میتابید، به چهرهی او خیره شدم . او هم مثل همسرم به خواب عمیقی فرو رفته بود . مثل همیشه . او را در خواب تماشا کردم . به چهرهی صاف و تقریبا بیحالتش نگاه انداختم . با چهرهی همسرم خیلی فرق داشت : هرچه باشد ، او هنوز یک کودک است . پوستش هنوز میدرخشید و هیچ جای آن به زشتی نمیزد .
با این حال ، در چهرهی پسرم چیزی بود که من را آزار میداد . هیچوقت به چنین چیزی فکر نکرده بودم . چه چیز من را به این فکر انداخته بود ؟ آنجا ایستادم، دستهایم را به سینه زدم و به پسرم نگاه کردم . بله، بدون شک، او را دوست داشتم . او را بیاندازه دوست داشتم . اما بدون تردید آن چیز هنوز آزارم میداد و روی اعصابم میرفت .
سرم را تکان دادم .
چشمهایم را بستم و آنها را بسته نگه داشتم . بعد آنها را باز کردم و بار دیگر به صورت پسرم نگاه انداختم . ناگهان فهمیدم . آنچه در صورت خوابیدهی پسرم من را عذاب میداد، این بود که دقیقا شبیه صورت پدرش بود؛ و دقیقا شبیه مادر شوهرم، کله شق، خودخواه . این در خون آنها بود . در خانوادهی همسرم نوعی خودپسندی وجود داشت که از آن متنفر بودم . درست است . همسرم با من رفتار خوبی دارد . او شیرین و مهربان و نجیب است و همیشه مراقب است احساسات من را درنظر بگیرد . او هیچوقت با زنهای دیگر بگووبخند ندارد و سخت کار میکند . او جدی است و با همه مهربان است . همه دوستانم به من میگویند چقدر خوششانس بودهام که او را به دست آوردهام . من حتی نمیتوانم از او کوچکترین ایرادی بگیرم . این دقیقا چیزی است که خون من را بهجوش میآورد . خالی بودن او از عیب، به انعطافناپذیری عجیبی دامن میزند و راه را بر هر گونه تخیل میبندد . این چیزی است که اعصاب من را خرد میکند .
این دقیقا همان حالتی بود که در چهره پسرمن، هنگام خواب، به چشم میخورد .
بار دیگر سرم را تکان دادم . این پسر کوچک برای من یک غریبه بود . حتی وقتی بزرگ شود هم من را نخواهد فهمید؛ همانطور که همسرم به سختی میتواند احساسات کنونی من را درک کند .
شکی نیست که من پسرم را دوست دارم . اما در آن لحظه احساس کردم که یک روز، دیگر نخواهم توانست با این شدت به او عشق بورزم . میدانم . فکر مادرانهای نیست . بیشتر مادرها هیچوقت به چنین چیزی فکر نمیکنند . اما من، همچنان که آنجا ایستاده بودم و به او نگاه میکردم، با اطمینان هرچه بیشتر میدانستم روزی فرا میرسد که از او متنفر خواهم شد .
این فکر مرا بشدت غمگین کرد . در را بستم و چراغ راهرو را خاموش کردم . به اتاق نشیمن برگشتم، روی کاناپه نشستم و کتابم را باز کردم . چند صفحهای که خواندم، دوباره کتاب را بستم . به ساعت نگاه کردم . کمی به سه مانده بود .
در این فکر بودم چند روز گذشته است که من نخوابیده بودم . بیخوابی از سهشنبه دو هفته پیش شروع شده بود و اگر امروز را هم حساب میکردیم، هفده روز از آن میگذشت . در این هفده روز حتی یک لحظه هم نخوابیده بودم . هفده روز و هفده شب . زمانی طولانی بود . دیگر حتی یادم نمیآمد خوابیدن چگونه بود .
چشمانم را بستم و سعی کردم حس خواب را بخاطر آورم؛ اما تنها چیزی که درونم وجود داشت یک سیاهی بیدار بود . یک سیاهی بیدار: که واژه مرگ را در ذهن تداعی میکرد .
آیا داشتم میمرد م؟
اگر حالا بمیرم، زندگیام به چند میارزد ؟
اصلا نمیتوانم جوابی بدهم .
بسیار خب، اما، چه مرگی ؟
تا امروز، خواب را نوعی مردن میدانستم . فکر میکردم مرگ، امتداد خواب باشد . خواب بسیار عمیق تر از خوابهای عادی . خوابی که از هرگونه خودآگاهی خالی است؛ آرامش ابدی، خاموشی مطلق .
اما حالا به این فکر افتادهام که قبلا اشتباه میکردم . شاید مرگ هیچ شباهتی به خوابیدن نداشته باشد . شاید مرگ بکلی در مقوله دیگری بگنجد؛ چیزی شبیه این تاریک بیدار، بیپایان و بیانتها، که حالا درون خود احساس میکنم .
نه، اگر اینطور بود، خیلی وحشتناک میشد . اگر مرگ برای ما استراحت نباشد، پس چه چیز زندگی ناقص ما را که چنین انباشته از فرسودگی است، باز خواهد خرید ؟ گذشته از همهی اینها، هیچکس نمیداند مرگ چیست . چه کسی توانسته مرگ را براستی ببیند ؟ هیچکس، جزکسانی که مردهاند . هیچ زندهای نمیداند مرگ چیست . زندهها فقط میتوانند حدس بزنند و بهترین حدس، هنوز هم یک حدس است . شاید مرگ نوعی استراحت باشد، اما با تعقل هم نمیتوان این را فهمید . تنها راه برای اینکه بدانی مرگ چیست، این است که بمیری . مرگ ممکن است هرچیزی باشد .
وحشتی عظیم، ذهنم را فرا گرفت . سرمایی خشک کننده از ستون فقراتم پایین لغزید . چشمانم هنوز بسته بود . حتی توان بازکردنشان را نداشتم . به تاریکی غلیظی خیره ماندم که در برابر من گسترده بود، عمیق و بیثمر، همچون کیهان . من تنهای تنها بودم . ذهنم در تمرکزی عمیق فرورفته بود و هر لحظه بزرگتر میشد. اگر اراده میکردم، میتوانستم نهایت اعماق کیهان را ببینم . اما ترجیح دادم نگاه نکنم؛ هنوز برای این کار، خیلی زود بود .
اگر مرگ اینگونه بود، اگر مردن به معنای بیدار ماندن ابدی و خیره ماندن به این تاریکی بود، چه کار باید میکردم؟
بالاخره توانستم چشمهایم را باز کنم . برندی باقیمانده در لیوان را تا ته سرکشیدم .
لباسهای راحتیام را درمیآورم و شلوار جین و تیشرت و بادگیر میپوشم . موهایم را پشت سرم دماسبی میبندم و زیر بادگیر میکنم . کلاه بیسبال همسرم را روی سرم میگذارم . در آینه، شبیه پسرها شدهام . چه عالی . کفشهای ورزشیام را هم به پا میکنم وبه گاراژ زیرزمینی میروم .
خودم را پشت فرمان میلغزانم، سوییج را میچرخانم و به صدای پیوسته موتور گوش میدهم؛ صدایش طبیعی است . دستهایم را روی فرمان میگذارم و چند نفس عمیق میکشم . بعد ماشین را در دنده میگذارم و از خانه بیرون میزنم . ماشین بهتر از همیشه حرکت میکند؛ انگار روی سطح یخی میلغزد . یک دنده بالاتر میروم تا ماشین راحتتر حرکت کند . از محله بیرون میزنم و وارد بزرگراه یوکوهاما میشوم .
ساعت تازه سه صبح است، اما ماشینهای در حال حرکت انگشتشمارند . تریلیهای عظیم از کنار من عبور میکنند و در مسیر شرق، زمین را میلرزانند . رانندههای آنها شبها نمیخوابند . آنها، برای کارآیی بیشتر، روزها میخوابند و شبها کار میکنند؛ چه عبث . من میتوانم هم روزها کار کنم و هم شبها . من مجبور نیستم بخوابم .
فکر کنم از نظر زیستی غیرطبیعی باشد، اما چه کسی میداند چه چیز طبیعی است؟ آنها فقط استقرا میکنند . اما من فراتر از این هستم؛ یک حکم پیشینی، یک جهش تکاملی .
درحالیکه به رادیوی ماشین گوش میکنم، بسوی بندر میرانم . هوس موسیقی کلاسیک کردهام، اما ایستگاه شبانهای پیدا نمیکنم که موسیقی کلاسیک پخش کند . راک احمقانهی ژاپنی . ترانههای عاشقانه هم آنقدر دلنشین هستند که دندانهایت را بههم فشار دهی . جستوجو را رها میکنم و به همانها گوش میسپارم . آنها من را به جایی دور میبرند، جایی که با موتسارت و هایدن بسیار فاصله دارد .
داخل پارکینگ بزرگ بارانداز میشوم، داخل یکی از خط کشیها پارک میکنم و موتور را خاموش میکنم . اینجا روشنترین جای پارکینگ است، زیر یک لامپ، که دورتا دورش خالی است . اینجا فقط یک ماشین دیگر پارک کرده- یک ماشین دو در سفید و مدل قدیمی، از آنهایی که جوانها دوست دارند . شاید یک زوج در آن هستند و حالا عشقبازی میکنند- پول هتل هم نمیدهند . برای اینکه مشکلی پیش نیاید، کلاهم را پایینتر میکشم و سعی میکنم شبیه زنها بهنظر نرسم . نگاه میکنم تا مطمئن شوم درها قفل هستند .
نیمه هوشیار، چشمهایم را رها میکنم تا در تاریکی اطراف پرسه بزنند . ناگهان یاد ماشینسواری با دوست پسرم میافتم که به سالها پیش برمیگردد، وقتی من سال اول دانشگاه بودم . ماشین را پارک کردیم و با هم ور رفتیم . او گفت نمیتواند دست بردارد و از من خواست بگذارم معاشقه کنیم . اما من نگذاشتم . دستهایم را روی فرمان میگذارم و درحالیکه به موسیقی گوش میدهم، سعی میکنم آن صحنه را بار دیگر مجسم کنم؛ اما حتی صورت پسر هم یادم نمیآید . انگار در گذشته دور اتفاق افتاده است .
همه خاطرههایی که از روزهای قبل از بیخوابی دارم، با شتاب از من دور میشوند . احساس عجیبی دارم . انگار آن من که هر شب میخوابید، من واقعیام نبوده و خاطرههای پیش از آن، به من تعلق ندارند . مردم اینگونه تغییر میکنند . اما هیچکس متوجه نمیشود . هیچکس نمیفهمد . فقط من میدانم چه اتفاقی افتاده . میتوانم به آنها بگویم؛ اما آنها نخواهند فهمید . آنها حرفم را باور نمیکنند . حتی اگر باور کنند، ذرهای درک نمیکنند که من چه احساسی دارم . آنها من را تنها تهدیدی برای جهانبینی استقراییشان خواهند دانست .
اما من تغییر میکنم . واقعا تغییر میکنم .
چند وقت است اینجا نشستهام ؟ دستها روی فرمان، چشمها بسته، خیره به تاریکی بیدار .
ناگهان به حضور یک انسان پی میبرم و دوباره به خودم میآیم . یک نفر آن بیرون است . چشمهایم را باز میکنم و اطرافم را میپایم . یک نفر آن بیرون است . یک نفر سعی میکند در را باز کند. اما درها قفلاند . سایههای سیاهی دو طرف ماشین ایستادهاند . یکی کنار این در، یکی کنار آن در . نمیتوانم صورتشان را ببینم . نمیتوانم لباسهایشان را تشخیص دهم . تنها دو سایه سیاهاند که آنجا ایستادهاند .
سیویک من، میان آنها احساس کوچکی میکند- مثل یک جعبه کوچک شیرینی- ماشین از این سو به آن سو تکان میخورد . یکی به پنجره راست مشت میکوبد . میدانم او پلیس نیست . یک پلیس هیچوقت اینطور به شیشه نمیکوبد و هیچوقت ماشین را تکان نمیدهد . نفسم را در سینه حبس میکنم . چه کار باید بکنم ؟ نمیتوانم درست فکر کنم . پهلوهایم خیس عرق شده . باید از اینجا فرار کنم. سوییچ ، سوییچ را بچرخان . دست دراز میکنم و سوییچ را به راست میچرخانم . استارت قژقژ میکند .
موتور روشن نمیشود . دستهایم میلرزد . چشمهایم را میبندم و بار دیگر سوییچ را میچرخانم . بیفایده است . صدایی شبیه کشیدن ناخن روی دیواری عظیم . موتور میچرخد و میچرخد. مردها- آن سایههای سیاه- هنوز ماشین را تکان میدهند . ماشین هر بار بیشتر از قبل لنگر میاندازد . آنها میخواهند ماشین را چپ کنند .
یک جای کار ایراد دارد . آرام باش و فکر کن، بعد همه چیز درست میشود . فکر کن . فقط فکر کن . آرام . با دقت . یک جای کار ایراد دارد .
یک جای کار ایراد دارد .
اما کجای کار ؟ نمیدانم . ذهن من از تاریکی غلیظی انباشته شده . فکرم به هیچ جا قد نمیدهد . دستهایم میلرزد . سوییچ را بیرون میآورم تا بار دیگر داخل کنم . اما دستهای لرزانم سوراخ را پیدا نمیکنند . بار دیگر سعی میکنم، سوییچ میافتد . خم میشوم و سعی میکنم سوییچ را بردارم . اما نمیتوانم آن را در دست گیرم . ماشین تکانهای شدیدی میخورد . پیشانیام محکم با فرمان برخورد میکند .
نمیتوانم کلید را دردست گیرم . به پشتی صندلی تکیه میدهم و صورتم را با دستها میپوشانم . گریهام میگیرد . فقط میتوانم گریه کنم . اشکم فرو میریزد . درون این جعبهی کوچک زندانی شدهام و نمیتوانم هیچ جا بروم . نیمه شب است . مردها ماشین را به جلو و عقب تکان میدهند . میخواهند آن را چپ کنند .
هاروکی موراکامی
برگردان بزرگمهر شرفالدین
0 پیام
خواب | 2018-04-22 22:05:59
این هفدهمین روز پیاپی است که خوابم نمیبرد، درباره بیخوابی حرف نمیزنم . میدانم بیخوابی چیست . هنگامی که دانشجو بودم، به چیزی شبیه آن مبتلا شدم- میگویم ” چیزی شبیه آن ” چون مطمئن نیستم بیماری من دقیقا همان چیزی بود که مردم بیخوابی مینامند . فکر کردم شاید یک دکتر بتواند به من بگوید؛ اما به سراغ هیچ دکتری نرفتم . میدانستم بیفایده است . نه اینکه دلیل خاصی داشته باشم . میتوانید آن را شم زنانه بنامید – فقط احساس کردم آنها کاری از دستشان برنمیآید . برای همین، پیش هیچ دکتری نرفتم، و به پدر و مادریا دوستانم هم حرفی نزدم؛ چون میدانستم آنها هم دقیقا همین را به من میگویند .
آن روزها ، ” چیزی شبیه بیخوابی ” من یک ماه ادامه داشت . در همه آن مدت حتی یک لحظه هم نخوابیدم . شب به رختخواب میرفتم و به خودم میگفتم : ” بسیار خوب، وقت خواب است ” دقیقا همان لحظه خواب از سرم میپرید . شبیه یک واکنش شرطی آنی بود . هرچه بیشتر تلاش میکردم خوابم ببرد، بیدارتر میشدم . الکل و قرصهای خواب را هم امتحان کردم، اما آنها هم کاملا بیتاثیر بودند .
بالاخره صبح، هنگامی که آسمان رو به روشنی میرفت، احساس میکردم خواب من را میرباید. اما آن خواب نبود. نوک انگشتهایم به سختی لبه بیرونی خواب را لمس میکرد و تمام مدت ذهنم کاملا هوشیار بود . رد پای خوابآلودگی را احساس میکردم؛ اما ذهنم آنجا بود، در اتاق خودش، آنسوی دیوار شیشهای، و به من نگاه میکرد . خود جسمانیام در کورسوی صبحگاه به خواب فرو میرفت و در تمام مدت حس میکرد ذهنم کنار او نفس میکشد و به او خیره شده است . بدنم در آستانه خواب بود و ذهنم اصرار داشت بیدار بماند .
این خوابآلودگی ناتمام، در طول روز میآمد و میرفت . سرم همیشه گیج بود . نمیتوانستم چیزهای اطرافم را به درستی دریابم- نه فاصلهشان را، نه تعدادشان را و نه زمانشان را . خوابآلودگی در برهههای منظم و متناوب من را مغلوب میکرد : در مترو، در کلاس یا سر میز شام ذهنم میلغزید و از بدنم دور میشد . جهان بیصدا به نوسان در میآمد . چیزها از دستم میافتاد . مدادم یا کیفم یا چنگالم به زمین میخورد و صدا میکرد . تنها چیزی که میخواستم این بود که بیفتم و بخوابم؛ اما نمیتوانستم . بیداری همیشه شانه به شانه من بود . میتوانستم سرمای سایهاش را حس کنم، که سایه خود من بود . به طرز عجیبی فکر میکردم وقتی خوابآلودگی من را در میرباید، من سایه خودم هستم . در حال خوابآلودگی راه میرفتم، غذا میخوردم و با مردم حرف میزدم . عجیبتر از همه اینکه هیچ کس متوجه نمیشد . در آن ماه هفت کیلو وزن کم کردم و هیچکس نفهمید . هیچیک از اعضای خانواده و دوستان و همکلاسیهایم نفهمیدند که من در خواب زندگی میکنم .
درست بود : من در خواب زندگی میکردم . همچون جنازه مغروقی جهان را پیرامونم حس میکردم . وجودم و زندگیام در این دنیا، به یک توهم شبیه بود . حس میکردم یک باد شدید ممکن است بدنم را با خود به پایان دنیا ببرد، به سرزمینی که هیچوقت نه دیده بودم و نه چیزی از آن شنیده بودم . جایی که ذهن و بدنم برای همیشه از هم جدا شوند . به خودم میگفتم : ” محکم بچسب “؛ اما چیزی نبود که آن را بگیرم .
بعد شب میآمد و بیداری مطلق بازمیگشت . توان مقاومت نداشتم . نیروی عظیمی من را به مرکز زنجیر کرده بود . تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که با چشمانی گشوده به تاریکی، تا صبح بیدار بمانم . حتی نمیتوانستم فکر کنم . همچنان که آنجا دراز کشیده بودم و به تیک تاک ساعت گوش میدادم، به تاریکی خیره میشدم که آرامآرام عمیق میشد و بعد آرامآرام گم میشد .
بعد، یک روز بدون هشدار قبلی، یا بدون هیچ دلیل بیرونی، تمام شد . پشت میز صبحانه نشسته بودم که احساس کردم هوشیاریام را به تدریج از دست میدهم . بدون این که یک کلمه بگویم، برخاستم ، شاید چیزی را از روی میز به زمین انداختم . فکر میکنم بک نفر به من چیزی گفت؛ اما مطمئن نبودم . سلانه سلانه به اتاقم رفتم، با لباس در تختم خزیدم، و زود خوابم برد . بیست و هفت ساعت به همان حالت باقی ماندم . مادرم احساس خطر کردم و سعی کرد با تکان من را بیدار کند. به صورتم سیلی زد؛ اما من بیست و هفت ساعت بیوقفه خوابیدم . بالاخره وقتی بیدار شدم، دوباره همان خود قبلیام بودم . شاید .
هیچ نمیدانم چرا آن موقع به بیخوابی دچار شدم و چرا ناگهان خودبهخود، خوب شدم . انگار باد ابر تیره و ضخیمی را از جایی آورده بود که انباشته از چیزهای شومی بود که من هیچ اطلاعی از آنها نداشتم . هیچکس نمیداند این چیزها از کجا میآیند و به کجا میروند . من فقط میتوانم مطمئن باشم که چنین چیزی برای مدتی بر من نازل شده و بعد هم رهایم کرده است .
بههرحال، آنچه اکنون به سراغ من آمده به آن بیخوابی شبیه نیست، به هیچوجه . فقط نمیتوانم بخوابم . حتی برای یک لحظه . از این نکتهی ساده که بگذریم، کاملا طبیعی هستم . احساس خوابآلودگی نمیکنم و ذهنم مثل همیشه صاف است، حتی صافتر از همیشه . از لحاظ جسمانی هم طبیعی هستم : اشتهایم سر جایش است، احساس خستگی مفرط نمیکنم؛ به بیان واقعیت روزمره، هیچ چیزیم نیست . فقط نمیتوانم بخوابم .
نه همسرم و نه پسرم نفهمیدهاند که من نمیخوابم . من هم به آنها چیزی نگفتهام . نمیخواهم کسی به من بگوید باید خودم را به دکتر نشان دهم . میدانم کاملا بیفایده است . فقط میدانم . مثل قبل . خودم هستم .
بنابراین، آنها به چیزی مشکوک نشدهاند . در ظاهر، روند زندگیمان تغییری نکرده است. آرام و یکنواخت صبحها وقتی همسر و پسرم را بدرقه میکنم، ماشینم را برمیدارم و به خرید میروم . همسرم یک دندانپزشک است . از آپارتمان ما تا مطب او، با ماشین ده دقیقه راه است . او و دوست دوران تحصیلیاش، با هم آنجا شریک هستند . اینطور از عهدهی مخارج استخدام یک متخصص و یک منشی بر میآیند . هر شریک میتواند بیمارهای اضافی دیگری را ببیند . کار هردوشان خوب است . به عنوان مطبی که فقط پنج سال است افتتاح شده و بدون هیچ ارتباطات خاصی شروع به کار کرده اوضاع خیلی خوبی دارد، حتی بیش از حد خوب است . همسرم میگوید : ” نمیخواهم اینقدر سخت کار کنم، اما نمیشود شکایت کرد ”
من هم همیشه میگویم : ” آره، نمیشود ” درست است . ما برای راهاندازی آنجا مجبور شدیم وام بانکی سنگینی بگیریم . یک مطب دندانپزشکی نیاز به تجهیزات گرانقیمتی دارد . رقابت، تنگاتنگ است . مریضها از آن لحظهای که درهای مطب را باز میکنید ، سرازیر نمیشوند . بیشتر کلینیکهای دندانپزشکی به خاطر نداشتن مریض، ورشکست شدهاند .
آن هنگام ما جوان و بیپول بودیم و تازه بچهدار شده بودیم . هیچ تضمینی وجود نداشت که بتوانیم در این دنیای خشن زنده بمانیم . اما به هر طریقی بود، زنده ماندیم . پنج سال . نه . واقعا نمیتوانستیم شکایت کنیم . هنوز بازپرداخت دوسوم وام مان مانده بود .
همیشه به او میگویم : ” من میدانم چرا تعداد مریضهایت زیاد است . چون مرد خوشقیافهای هستی ”
این شوخی سادهی ماست . او اصلا خوشقیافه نیست . درواقع، قیافهاش کمی عجیب است . حتی حالا هم گاه تعجب میکنم که چرا با چنین مردی ازدواج کردهام . من دوست پسرهای دیگری داشتم که خیلی از او خوشقیافه تر بودند .
چه چیز قیافهاش عجیب بود؟ واقعا نمیتوانم بگویم . چهرهی زیبایی نیست، اما زشت هم نیست . از آن نوع چهرههایی هم نیست که مردم بگویند ” کاراکتر ” دارد . راستش را بگویم، تناسب چهرهاش ” عجیب ” است . یا شاید بهتر باشد بگویم هیچ خصوصیت منحصربفردی ندارد . اما هنوز باید چیزی باشد که چهرهی او را از خاصبودن درآورده است . اگر بتوانم آن را دریابم، شاید بتوانم عجیببودن کل چهرهاش را بفهمم . یک بار سعی کردم تصویرش را نقاشی کنم، اما نتوانستم . یادم نیامد چه شکلی است . آنجا نشستم و مداد را روی کاغذ نگه داشتم، اما حتی یک خط هم نتوانستم بکشم . شوکه شده بودم . چگونه ممکن است این همه مدت با یک مرد زندگی کنی و نتوانی چهرهاش را به یاد آوری ؟ البته میتوانم او را تشخیص دهم . حتی تصاویری پراکنده از او در ذهنم دارم . اما وقتی به نقاشی کردن رسید، فهمیدم هیچ چیز چهرهاش را به یاد نمیآورم . چه کار میتوانستم بکنم ؟ این، شبیه برخورد با یک دیوار نامریی بود . تنها چیزی که یادم آمد این بود که چهرهاش عجیب بنظر میرسد.
یادآوری این خاطره همیشه پریشانم میکند .
با این حال، او یکی از آن مردهایی است که همه خوششان میآید . این مشخصا برای شغل او یک امتیاز مثبت است، اما فکر میکنم او در هر کاری موفق میشد . مردم وقتی با او حرف میزنند، احساس امنیت میکنند . من هیچوقت آدمی مثل او ندیده بودم . همهی دوستان زن من از او خوششان میآید. من هم البته دلبسته او هستم. حتی فکر میکنم دوستش دارم . اما اگر رک صحبت کنم، از او چندان خوشم نمیآید .
بههرحال، او خیلی طبیعی و معصومانه میخندد، مثل یک بچه . آدمبزرگهای زیادی نیستند که بتوانند اینطور بخندند . فکر میکنم انتظار دارید یک دندانپزشک دندانهای سالمی داشته باشد، که البته او دارد .
هروقت به شوخی سادهمان میخندیم، او جواب میدهد : ” تقصیر من نیست که خیلی خوشقیافه هستم ” فقط خودمان معنای این شوخی را میفهمیم . این ادراک واقعیت است- این حقیقت که ما به هر طریقی بوده، زنده ماندهایم- و این برای ما رسم خوشایندی است .
همسرم هر روز صبح ساعت هشت و ربع با ماشین سنترای خود از پارکینگ ساختمان بیرون میآید . پسرمان روی صندلی کنار او مینشیند . دبستان او سر راه مطب است . من میگویم : ” مواظب باشید ” او جواب میدهد : ” نگران نباش ” همیشه همین گفتگوی کوتاه و تکراری . نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم . باید بگویم : ” مواظب باشید ” و همسرم باید جواب دهد : ” نگران نباش ” ماشین را به راه میاندازد، نوار هایدن یا موتسارت را در ضبط ماشین میگذارد و با موسیقی زمزمه میکند . دو ” مرد ” من هنگام رفتن همیشه برایم دست تکان میدهند . دستهایشان دقیقا مثل هم تکان میخورد . توضیحش سخت است . سرهایشان را دقیقا به یک زاویه خم میکنند و کف دستهایشان را به سوی من میچرخانند و آرام تاب میدهند، درست شبیه هم، انگار یک معلم رقص آنها را تعلیم داده است .
من ماشین خودم را دارم، یک هوندا سیویک کارکرده . یک دوست دختر قدیمی، دو سال پیش مفت آن را به من فروخت . یک سپر آن تو رفته . مدل بدنهاش قدیمی است و لکههای زنگ خوردگی روی آن پیدا شده . عدد کیلومترشمار، از صدوپنجاه هزار گذشته است . گاه- یک یا دو بار در ماه- روشن کردن ماشین تقریبا غیرممکن میشود . موتور راحت استارت نمیخورد. با این حال، آنقدرها بد نیست که نتوان با آن به کارها رسید . اگر نازش را بکشی و بگذاری حدود ده دقیقهای استراحت کند، موتور با صدای ناز و توپری روشن میشود . اه، بسیار خوب، هرچیز و هر کس یک یا دو بار در ماه تنظیمش بههم میخورد . زندگی همین است . همسرم به ماشین من میگوید : ” الاغ تو ” من اهمیتی نمیدهم . برای خودم است .
با سیویک تا سوپرمارکت رانندگی میکنم . بعد از خرید، خانه را تمیز میکنم ولباسها را میشویم . بعد، ناهار درست میکنم . کارهای صبحم را با حرکاتی سریع و دقیق انجام میدهم . اگر میشد دوست داشتم اسباب شامم را هم صبح آماده کنم . بعدازظهرها برای خودم است .
همسرم برای ناهار به خانه میآید . دوست ندارد بیرون غذا بخورد . میگوید رستورانها زیادی شلوغ هستند، غذایشان خوب نیست، و بوی سیگار آنجا روی لباسش میماند . او ترجیح میدهد در خانه غذا بخورد، اگرچه مجبور باشد زمان بیشتری صرف رفتوآمد بکند . با این حال، من ناهار هوسبرانگیزی نمیپزم . غذاهای باقیمانده را در مایکروویو گرم میکنم و کمی رشته فرنگی میجوشانم . تهیهی ناهار حداقل زمان ممکن طول میکشد . طبیعی است از غذا خوردن با همسرم بیشتر از غذا خوردن در تنهایی و سکوت لذت میبرم .
قبلاَ، وقتی کلینیک تازه شروع به کار کرده بود، معمولا بعدازظهرهای زود مریضی وجود نداشت؛ بنابراین، بعد از ناهار با هم میخوابیدیم . این بهترین زمان با او بودن بود . همه چیز در سکوت میگذشت و آفتاب ملایم بعدازظهر در اتاق نفوذ میکرد . آنوقتها ما بسیار جوانتر بودیم، و شادتر .
البته، ما هنوز هم زندگی شادی داریم . واقعا اینطور فکر میکنم . هیچ دعوای خانوادگی بر زندگیمان سایه نینداخته . من او را دوست دارم و به او اعتماد دارم . مطمئنم او هم همین احساس را به من دارد . اما کمکم، با گذرماهها و سالها، زندگیات تغییر میکند . اینطوری است دیگر . نمیشود کاریش کرد . حالا همه بعدازظهرهای او پر است . وقتی غذایمان تمام میشود، همسرم دندانهایش را مسواک میزند . به طرف ماشینش میشتابد و به مطب بازمیگردد . کلی دندان خراب انتظار او را میکشند . اما اشکالی ندارد . هردومان میدانیم که همه چیز مطابق میل آدم پیش نمیرود .
بعد از اینکه همسرم به مطب باز میگردد، من مایو و حولهام را برمیدارم و تا باشگاه ورزشی نزدیک خانهمان رانندگی میکنم . نیم ساعتی شنا میکنم . یک شنای درست و حسابی . من آنقدرها هم دیوانه شنا کردن نیستم : فقط میخواهم گوشتهای اضافیام آب شود . همیشه از اندامم خوشم میآمده، اما از قیافهام هیچوقت راضی نبودهام . قیافهی بدی نیست، اما هیچوقت از آن خوشم نیامده . بدنم مسالهی دیگری است . دوست دارم برهنه مقابل آینه بایستم و طرح اندامم را بررسی کنم .
در آن سرزندگی متعادلی میبینم . مطمئن نیستم چیست، اما احساس میکنم چیزی درون آن وجود دارد که برایم حیاتی است . هرچه هست، نمیخواهم آن را از دست بدهم .
من، سی سالهام . وقتی سی ساله میشوی، میفهمی دنیا به آخر نرسیده . من بطور خاص از پیرشدن خوشم نمیآید؛ اما هرچه سن میگذرد، بعضی امور هم آسانتر میشود . مهم این است که چطور با آن برخورد کنی . اما یک چیز را خوب میدانم : اگر یک زن سی ساله بدنش را دوست داشته باشد و مصمم باشد آن را آنطور که شایسته است نگه دارد، باید حسابی تلاش کند . من این را از مادرم یاد گرفتم . او قبلا زنی لاغر و دوستداشتنی بود، اما دیگر نیست . نمیخواهم من هم به سرنوشت او دچار شوم .
بعد از اینکه مدتی شنا کردم، بعدازظهرها را به طرق مختلف میگذرانم . گاه در مرکز خرید پرسه میزنم و ویترین مغازهها را نگاه میکنم . گاه به خانه میروم و روی کاناپه جمع میشوم و کتاب میخوانم، به یک ایستگاه اف. ام گوش میدهم یا فقط استراحت میکنم . سرانجام، پسرم از مدرسه به خانه میآید . به او کمک میکنم لباسهایش را درآورد و لباس راحتی بپوشد . بعد به او غذای سبکی میدهم . وقتی غذایش تمام شد، بیرون میرود تا با دوستانش بازی کند. او کوچکتر از آن است که بعدازظهرهایش را به کلاسهای جبرانی برود . ما هم مجبورش نکردهایم کلاس پیانو یا هر چیز دیگری برود .
همسرم میگوید : ” بگذار بازی کند . بگذار طبیعی بزرگ شود ” وقتی پسرم خانه را ترک میکند، همان گفتگوی کوتاه و تکراری میان من و همسرم ، میان من و او هم تکرار میشود . من میگویم: ” مواظب باش ” و او میگوید : ” نگران نباش ”
هنگام غروب من اسباب شام را تدارک میبینم . پسرم همیشه ساعت شش به خانه برمیگردد . کارتون تلویزیون را تماشا میکند . همسرم، اگر سروکلهی هیچ مریض اورژانسی پیدا نشود، قبل از ساعت هفت به خانه برمیگردد . او حتی یک نوشیدنی ساده هم نمیخورد و به معاشرتهای بی فایدهی اجتماعی علاقهای ندارد . او معمولا همیشه بعد از کار، مستقیم به خانه میآید .
در طول شام هر سهمان با هم صحبت میکنیم . بیشتر دربارهی کارهای آن روزمان . پسرم همیشه بیشترین حرف را برای گفتن دارد . همهی اتفاقهای زندگی او تازه و پررمزوراز هستند . او حرف میزند و ما نظرمان را میگوییم . بعد از شام، او هر کاری میکند که دوست دارد- تلویزیون تماشا میکند ، کتاب میخواند یا با همسرم بازی میکند . وقتی مشق دارد ، خودش را در اتاقش حبس میکند و به آنها میرسد . ساعت هشت و نیم به رختخواب میرود . من پتو را رویش میکشم و موهایش را نوازش میکنم . به او شب بخیر میگویم و چراغ را خاموش میکنم .
آنگاه زن و شوهر با هم تنها میمانند . او روی کاناپه مینشیند، روزنامه میخواند و گاهگاه از مریضهایش میگوید، یا قسمتهایی از روزنامه را با صدای بلند میخواند . بعد، به هایدن یا موتسارت گوش میدهد. من از موسیقی بدم نمیآید ، اما هیچوقت نمیتوانم آن دو آهنگساز را از هم تشخیص دهم . آهنگهایشان برای من شبیه هم است . وقتی این را به همسرم میگویم، میگوید مهم نیست. ” همهشان زیبا هستند . این مهم است ”
میگویم : ” دقیقاَ مثل تو ”
او با لبخنی پهن جواب میدهد : ” دقیقا شبیه من ” به نظرمیرسد از صمیم قلب خوشحال شده است .
خب . زندگی من این است- یا زندگی من قبل از آنکه دیگر نتوانستم بخوابم- هر روزش دقیقا تکرار روز قبل . من قبلا دفتر خاطرات روزانه سادهای داشتم؛ اما اگر یکی دو روز نوشتن را فراموش میکردم، حساب روزها و اتفاقها از دستم درمیرفت . دیروز میتوانست پریروز باشد، یا برعکس . گاهی نمیفهمم این چه جور زندگیای است . منظورم این است که زندگیام خالی است . من- خیلی ساده- شیفتهی بیمرزی روزها شده بودم، شیفته اینکه خودم، بخشی از این زندگی بودم؛ نوعی زندگی که من را، به تمامی، درون خود بلعیده بود . شیفتهی اینکه باد جاپاهایم را، پیش از آنکه فرصت کنم برگردم و نگاهشان کنم، پاک میکرد .
هروقت چنین احساسی داشتم، در آینهی حمام به چهرهام نگاه میکردم- مجموعا پانزده دقیقه. ذهنم مثل یک تختهی سفید خالی بود . من صورتم را مثل یک شیء مینگریستم، و صورتم به تدریج از بقیهی من جدا میشد و تبدیل به چیزی میشد که همزمان با من و کاملا بهطور اتفاقی بهوجود آمده بود . ادراک به سراغ من میآمد . این اتفاقی است که گاه و بیگاه میافتاد و ربطی به جای پا ندارد. واقعیت و من، همزمان، در زمان حال وجود داریم . این مهمترین چیز است .
اما حالا من دیگر خوابم نمیبرد . وقتی دیگر نخوابیدم، دست از نوشتن خاطرات روزانه هم کشیدم .
اولین شبی را که دیگر نتوانستم بخوابم بهوضوح تمام یادم میآید . آن شب خواب مشمئزکنندهای دیدم- خوابی تاریک و لزج. یادم نیست دربارهی چه بود، اما حس شوم و رعبانگیزش را خوب به خاطر دارم؛ در لحظهی اوج از خواب پریدم- کاملا هوشیار شدم . انگار چیزی من را در آخرین لحظه از نقطهی عطفی بیرون کشیده است . اگر یک ثانیه دیگر در آن خواب معلق میماندم، برای همیشه از دست میرفتم . وقتی بیدار شدم، سینهام از نفسنفس به درد آمد . حس میکردم دستها و پاهایم فلج شدهاند . بیحرکت دراز کشیدم و به صدای نفسهای سنگینم گوش دادم، انگار دراز به دراز در دخمهای عظیم خوابیدهام .
به خودم گفتم : ” فقط یک خواب بود ” و منتظر ماندم تا نفسهایم آرام شود . همچنان که مثل چوب خشک به پشت دراز کشیده بودم، حس کردم قلبم تند میزند و ششهایم همچون دم آهنگران با انقباضهای آرام و پرحجم، هوا را با شتاب به آن میرساند . نمیدانستم ساعت چند است . میخواستم به ساعت کنار بالشم نگاه کنم، اما نمیتوانستم سرم را آنقدر بچرخانم . ناگهان، در همان لحظه چشمم به هیات چیزی در پایین تخت افتاد . چیزی شبیه سایهای تیره و مبهم. نفسم را در سینه حبس کردم . قلبم ، ششهایم و همه چیز درونم در آن لحظه خشک شد . تقلا کردم تا سایهی سیاه را ببینم.
دقیقا هنگامی که روی آن متمرکز شدم، سایه شکل مشخصی به خود گرفت؛ انگار تمام آن مدت منتظر بود تا متوجه او شوم . مرزهای تنش آشکار شد و درونش با مادهای پر گشت، آنگاه جزییات روی آن سوار شدند . او یک پیرمرد نحیف بود که لباس چسبان سیاهی به تن داشت . موهایش خاکستری و کوتاه بودند و گونههایش گود افتاده . او بدون هیچ حرکتی کنار پای من ایستاد . چیزی نمیگفت؛ اما چشمان نافذش به من خیره مانده بود . چشمان بزرگی بودند و من میتوانستم مویرگهای قرمز درون آنها را ببینم . چهره پیرمرد هیچ حالتی نداشت و هیچچیز بیان نمیکرد؛ انگار دروازهی تاریکی بود .
میدانستم این دیگر خواب نیست . من تازه از خواب پریده بودم . در خواب و بیداری هم نبودم، چون چشمانم به فراخی گشوده شده بود . نه، این خواب نبود . واقعیت بود . در واقعیت هیچوقت پیش از این ندیده بودم پیرمردی پایین تخت من بایستد . باید کاری میکردم- چراغ را روشن میکردم ، همسرم را بیدار میکردم، جیغ میکشیدم . سعی کردم تکان بخورم . تقلا کردم بدنم را تکان دهم، اما فایدهای نداشت؛ حتی نتوانستم یک انگشتم را حرکت دهم . وقتی برایم آشکار شد که نمیتوانم تکان بخورم، وحشتی نومیدانه وجودم را فرا گرفت؛ ترسی بدوی که پیش از این نظیرش را تجربه نکرده بودم؛ همچون سرمایی که در سکوت از چاه بیانتهای خاطره بالا میآید . سعی کردم جیغ بکشم؛ اما نتوانستم کوچکترین صدایی درآورم یا حتی زبانم را تکان دهم . تنها و تنها میتوانستم به پیرمرد نگاه کنم .
آنگاه دیدم او چیزی در دست دارد- شیئی باریک و دراز و گرد که نور سفیدی داشت . هنگامی که به این شیء خیره شده بودم و در این فکر بودم که آن شیء چه میتواند باشد، کمکم شکل مشخصی به خود گرفت، همانگونه که سایه پیشتر به هیأت مشخصی درآمده بود . آن، بدون شک یک پارچ بود، یک پارچ چینی قدیمی . بعد از مدتی، مرد پارچ را بالا آورد و از درون آن بر پای من آب ریخت . من آب را حس نمیکردم؛ آن را میدیدم و صدای شلپشلپش را بر روی پایم میشنیدم . با این حال، هیچ چیز احساس نمیکردم . پیرمرد آب را بر پاهایم ریخت و ریخت . عجیب اینکه هرچه میریخت، آب پارچ تمام نمیشد . کمکم ترسیدم پاهایم بپوسد و بریزد . بله، بدون شک پاهایم میپوسیدند . با آن همه آب، چارهی دیگری جز پوسیدن نداشتند . هنگامی که ناگهان دریافتم پاهایم به زودی خواهند پوسید و فرو خواهند ریخت، دیگر نتوانستم تحمل کنم .
چشمهایم را بستم و با همه توانی که داشتم، جیغ کشیدم . اما صدای آن جیغ از دهانم بیرون نیامد، تنها ارتعاش آن درونم طنینانداز شد، درونم را از هم شکافت و قلبم را خاموش کرد . بعد، هنگامی که جیغ در تمام سلولهایم نفوذ میکرد، درون سرم لحظهای سفید شد . چیزی درونم مرد . چیزی فرو ریخت و تنها خلایی لرزان بهجا گذاشت . درخششی شدید و ناگهانی، هرآنچه وجودم به آن وابسته بود را سوزاند و از بین برد .
وقتی چشمهایم را گشودم، پیرمرد رفته بود . خبری از پارچ نبود. روتختی خشک بود و هیچ نشانی از خیسی کنار پایم به چشم نمیخورد . اما بدنم، خیس عرق بود، عرق ترس . فکر نمیکردم بدنی بتواند آنقدر عرق از خود سرازیر کند . هنوز این قطرههای ، بدون اندکی تردید، عرق بود که از من جاری بود .
انگشتم را تکان دادم . بعد انگشتی دیگر و بعد یکی دیگر. همهی انگشتانم را خم کردم و سپس دستم را و آنگاه پاهایم را، کف پاهایم را چرخاندم و زانوهایم را خم کردم . هیچ چیز آنطور که باید تکان نمیخورد، اما لااقل تکان میخورد . بعد از اینکه با وسواس از تکان خوردن همهی اعضای بدنم مطمئن شدم، نشستم و خودم را شل کردم . در زیر نور ملایم چراغهای خیابان ، که از پنجره به درون میتابید، گوشه به گوشه اتاق را از نظر گذراندم . پیرمرد بدون شک آنجا نبود .
ساعت کنار بالشم دوازده و سی دقیقه را نشان میداد . تنها یک ساعت و نیم خوابیده بودم . همسرم به خواب آرامی فرو رفته بود . حتی صدای نفسهایش هم به گوش نمیرسید . او همیشه اینطور میخوابد، انگار همهی فعالیتهای ذهنیاش متوقف شده است . تقریبا هیچ چیز نمیتواند او را بیدار کند .
از تخت بیرون آمدم و به حمام رفتم . لباس خواب خیس عرقم را در ماشین لباسشویی انداختم و دوش گرفتم . بعد از اینکه لباسهای راحتی تازهای پوشیدم، به اتاق نشیمن رفتم، آباژور کنار کاناپه را روشن کردم . آنجا نشستم و یک لیوان پر برندی خوردم . من معمولا مشروب نمیخورم؛ نه این که به بدنم نسازد- آنطور که با بدن همسرم ناسازگار است- درواقع، قبلا زیاد مینوشیدم، اما بعد ازازدواج خیلی ساده از آن دست کشیدم . گاهی وقتها که بدخواب میشوم، یک قلپ برندی مینوشم؛ اما آن شب احساس کردم دلم میخواهد یک لیوان پر بنوشم تا اعصابم را تسکین دهم .
تنها نوشیدنی الکلی ما یک بطری رمی مارتین بود که در بوفه گذاشته بودیم . آن یک هدیه بود . حتی یادم نیست چه کسی آن را به ما داد . خیلی وقت پیش بود . روی بطری یک لایه خاک نشسته بود. ما لیوانهای برندیخوری نداشتیم، برای همین، آن را در یک لیوان معمولی ریختم و ذرهذره سر کشیدم .
با خود فکر کردم حتما در حالت خلسه بودهام . من هیچوقت چنین حالتی را تجربه نکرده بودم؛ اما یکی از دوستان همدانشگاهیام که خود این تجربه را داشت، برایم چیزهایی تعریف کرده بود . او گفت که همهچیز به گونهای باورنکردنی واضح بود . باورش نمیشده خواب بوده باشد . ” هنگامی که اتفاق افتاد، باورم نمیشد یک خواب باشد . هنوز هم باورش نمیشود که خواب باشد ” این دقیقا همان احساسی بود که من داشتم، اما باید خواب بوده باشد- از آن دست خوابهایی که شبیه خواب نیست . وحشتم فروکش کرده بود، اما تنم هنوز میلرزید . وحشت هنوز زیر پوستم بود، مثل حلقههای آب بعد از زلزله . لرزش خفیفش را احساس میکردم . حاصل همان جیغ بود . شبه- جیغی که هیچوقت صدایی نیافته بود، هنوز زندانی تن من بود و آن را از درون میلرزاند .
چشمهایم را بستم و یک قلپ دیگر برندی نوشیدم . گرما از گلو تا معدهام را پیمود . احساس واقعی و مطبوعی بود . پیش از هرچیز به یاد پسرم افتادم . بار دیگر قلبم به تپش افتاد . از کاناپه پریدم و به اتاقش شتافتم . پسرم به خواب آرامی فرو رفته بود . یک دستش روی دهانش بود و دست دیگرش به کناری افتاده بود . خواب او هم مثل همسرم آرام وبیدغدغه بود . پتویش را صاف کردم . آنچه خواب من را آنگونه پارهپاره کرده بود، تنها به سراغ من آمده بود . هیچکدام آنها چیزی احساس نکرده بودند .
به اتاق نشیمن بازگشتم و کمی آنجا چرخیدم . حتی اندکی هم خوابم نمیآمد .
فکر کردم یک لیوان دیگربرندی بنوشم . درواقع میخواستم بیشتر الکل بنوشم . میخواستم بدنم را گرمتر کنم و اعصابم را تسکین دهم . میخواستم بار دیگر آن طعم تند و نافذ را در دهانم احساس کنم . بعد از کمی تردید، بالاخره فکرش را از سرم بیرون کردم . نمیخواستم روز جدیدم را درحالت مستی شروع کنم . برندی را در بوفه، سرجایش گذاشتم و لیوان را در ظرفشویی آشپزخانه شستم. در یخچال کمی توتفرنگی پیدا کردم و خوردم .
فهمیدم زیر پوستم دیگر نمیلرزد .
از خودم پرسیدم که آن مرد سیاهپوش که بود؟ او را قبلا حتی یکبار هم ندیده بودم . لباس سیاه او خیلی عجیب بود؛ مثل یک عرقگیر چسبان که، درعینحال، قدیمی هم به نظر میرسید . هیچوقت چنین چیزی ندیده بودم . و آن چشمهای خونگرفته که هیچ پلک نمیزدند . آن مرد که بود؟ چرا روی پاهایم آب ریخت؟ چرا باید این کار را میکرد؟
من تنها سوأل بودم، بی هیچ جوابی .
هنگامی که دوست من دچار خلسه شد، شب را در خانهی نامزدش میگذراند . او روی تخت خوابیده بود که یک مرد عصبانی، حدودا پنجاه ساله، به او نزدیک شد و دستور داد از خانه بیرون برود. در آن لحظه ، او نمیتوانست حتی یک عضلهاش را هم تکان دهد . مثل من خیس عرق شده بود . مطمئن بود که آن باید روح پدر نامزدش بوده باشد که به او گفته از آن خانه بیرون برود؛ اما روز بعد، وقتی از نامزدش خواست عکس پدرش را به او نشان بدهد، فهمید که او مردی کاملا متفاوت بوده . بعد نتیجه گرفته بود : ” چون من معذب و نگران بودهام، دچار این حالت شدهام ”
اما من معذب نبودم . اینجا خانهی من بود . چیزی وجود نداشت که من را به خطر اندازد . چرا باید دچار خلسه میشدم ؟
سری تکان دادم، به خودم گفتم این فکرها را از سر بیرون کن، چه فایده دارد . من فقط یک خواب دیده بودم که شبیه واقعیت بود ، نه بیشتر . شاید خودم را بیش از حد خسته کرده بودم . باید کار تنیسی باشد که پریروز بازی کردم . بعد از شنا در باشگاه، یکی از دوستانم را دیدم و او از من دعوت کرد تا با او تنیس بازی کنم . من هم کمی افراط کردم . همین. قاعدتا دستها و پاهایم تا مدتی خسته و سنگین خواهند بود . وقتی توتفرنگیها را خوردم، روی کاناپه لم دادم و چشمهایم را بستم .
اصلا خوابم نمیآمد . فکر کردم : ” آه ، من اصلا خوابآلود نیستم ”
فکر کردم شاید بهتر باشد یک کتاب بخوانم تا دوباره خسته شوم . به اتاق خواب رفتم و از قفسه کتابها یک رمان برداشتم . وقتی چراغ را روشن کردم و به دنبال کتاب گشتم همسرم حتی غلت هم نزد . آنا کارنینا را انتخاب کردم . حس و حال یک رمان طولانی روسی را داشتم . بهعلاوه آنا کارنینا را فقط یک بار خوانده بودم . خیلی وقت پیش، شاید در دوران دبیرستان . تنها اندکی از خط اول آن یادم بود : ” همه خانوادههای خوشبخت شبیه هم هستند، اما هر خانوادهی بدبختی، به شیوهی خود بدبخت است ” همچنین، یادم بود قهرمان زن داستان در آخر خودش را زیر قطار میاندازد . آن شروع، سرنخ خودکشی پایانی بود . در آن یک صحنه مسابقهی اسبدوانی نبود؟ یا شاید با رمان دیگری اشتباه کردهام ؟
بههرحال، به کاناپه بازگشتم و کتاب را باز کردم . چند سال از آخرین باری که اینگونه با خیال راحت نشسته بودم و کتاب خوانده بودم، گذشته بود؟ درست است . من معمولا در نیم ساعت یا یک ساعت بعدازظهرهای تنهاییام کتاب در دست میگیرم . اما نمیشود اسم آن را کتاب خواندن گذاشت . همیشه غرق در فکرهای دیگر میشوم- پسرم، خرید منزل، اینکه فریزر باید تعمیر شود، اینکه در عروسی فلان آشنا چه لباسی باید بپوشم، عمل معدهی پدرم در ماه گذشته . این قبیل چیزها به درون ذهن من نفوذ میکنند، بزرگ میشوند و در میلیونها جهت پراکنده میگردند . بعد از مدتی متوجه میشوم که تنها چیزی که پیش رفته، زمان است و من حتی یک صفحه هم ورق نزدهام .
من بیآنکه متوجه شوم، به این شیوهی زندگی بدون کتاب عادت کرده بودم . حالا که فکر میکنم، میبینم چهقدر عجیب است؛ وقتی جوان بودم کتاب خواندن محور زندگی من بود . من همه کتابهای کتابخانه دبستان را خوانده بودم و تقریبا همه پول توجیبیهایم صرف خرید کتاب میشد . حتی در خوردن ناهار صرفهجویی میکردم تا کتابهایی را که میخواستم بخوانم، بخرم . این در راهنمایی و دبیرستان هم ادامه داشت . هیچکس به اندازهی من کتاب نمیخواند . میان پنج فرزند خانواده من بچه وسطی بودم، پدر و مادرم شاغل بودند و هیچکس توجه زیادی به من نمیکرد . میتوانستم تنهایی، هرچه میخواهم کتاب بخوانم . همیشه در مسابقههای کتابخوانی شرکت میکردم تا برندهی بنهای کتاب شوم . معمولا هم برنده میشدم . در دانشگاه در رشتهی ادبیات انگلیسی تحصیل کردم و نمرههای خوبی گرفتم . پایاننامه فارغالتحصیلیام با موضوع کاترین مانسفیلد برندهی دیپلم افتخار شد و استاد راهنمایم من را تشویق کرد که برای فوقلیسانس تلاش کنم . اما میخواستم پا به دنیای بیرون بگذارم و میدانستم آدم دانشگاه نیستم . من فقط از کتاب خواندن لذت میبردم . حتی اگر میخواستم به تحصیل ادامه دهم، خانوادهام توانایی مالی فرستادن من به فوقلیسانس را نداشتند . ما فقیر نبودیم ، اما بعد از من دو خواهر دیگر هم بودند . برای همین بلافاصله بعد از فارغالتحصیلی باید روی پای خودم میایستادم .
آخرین باری که واقعا کتاب خوانده بودم ، کی بود؟ چه کتابی بود؟ هیچ چیز یادم نمیآمد . چگونه ممکن است زندگی یک نفر اینطور دگرگون شود؟ آن من قدیمی کجا رفته بود، کسی که طوری کتاب میخواند که انگار جادو شده است؟ آن روزها- و تقریبا آن شور و حال عمیق- چه معنایی داشت ؟
آن شب توانستم آنا کارنینا را بدون اینکه لحظهای تمرکزم بههم بخورد ، بخوانم . کتاب را بیآنکه ذهنم مشغول چیز دیگری باشد ورق میزدم . در یک نشست تا صفحهای خواندم که آنا و ورونسکی در ایستگاه قطار مسکو برای اولین بار همدیگر را میبینند . در آنجا چوبالف را بین صفحهها گذاشتم و برای خودم یک لیوان دیگر برندی ریختم .
برای اولین بار فکر کردم چه رمان چرندی است . قهرمان زن داستان تا فصل 18 پیدایش نمیشود . در شگفت بودم که آیا این برای خوانندگان روزگار تولستوی غیرعادی نبوده است . آنها وقتی کتاب را با شرح جزییات زندگی شخصیت فرعی داستان به نام ابلونسکی میخوانند، چه کار میکردند؟ فقط مینشستند و منتظر میماندند سروکله شخصیت زن زیبا پیدا شود؟ شاید آره . شاید مردم آن روزها وقت زیادی داشتند تا بخواهند هر طور شده بگذرانند- حداقل آن بخش از جامعه که رمان میخواندند .
ناگهان دریافتم چه دیروقت است . سه صبح ! و من هنوز خوابم نمیآمد .
چه کار باید میکردم؟ فکر کردم اصلا خوابم نمیآید . میتوانستم به خواندن ادامه دهم . دوست داشتم ببینم چه اتفاقی میافتاد . اما باید میخوابیدم .
تجربهی تلخ بیخوابیام را به یاد آوردم و اینکه چگونه هر روز آن را در محاصره ابرها به پایان میرساندم .
نه، دیگر نه . من آن روزها هنوز دانشجو بودم . هنوز میتوانستم با چنان چیزی کنار بیایم . اما حالا نه . حالا من یک همسر هستم . یک مادر . من مسئولیتهایی دارم . باید ناهار همسرم را آماده کنم و مراقب پسرم باشم .
اما میدانم حتی اگر حالا به رختخواب بروم، یک چرت کوتاه هم نمیتوانم بزنم .
سرم را تکان دادم .
با خودم گفتم : بگذار این را بپذیرم؛ خوابم نمیآید و میخواهم بقیه کتابم را بخوانم .
آهی کشیدم و دزدکی نگاهی به کتاب قطور روی میز انداختم . همین بود . به میان آنا کارنینا پریدم و تا دمیدن خورشید به خواندن ادامه دادم . آنا و ورونسکی در مهمانی باله به هم نگاه میکنند و گرفتار عشق مقدر خود میشوند . آنا هنگامی که اسب ورونسکی در مسابقه به زمین میخورد، بههم میریزد( پس بالاخره یک صحنه اسبدوانی هم بود!) و بیوفایی خود را به همسرش اعتراف میکند . من در تمام لحظههایی که ورونسکی با اسب از موانع میپرید، آنجا، در کنار او بودم . میشنیدم که جمعیت او را تشویق میکنند . در ردیف تماشاگران میدیدم که اسب او چگونه از پا درمیآید . هنگامی که پنجره از نور صبحگاهی روشن شد، کتاب را روی میز گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا یک فنجان قهوه بنوشم . ذهنم پر از صحنههای رمان بود و لبریز از احساس شدید گرسنگی که هر فکر دیگری را محو میکرد . دو تکه نان بریدم، روی آن کره و خردل مالیدم و یک ساندویچ پنیر خوردم . احساس شدید گرسنگی برایم تقریبا غیرقابل تحمل بود . به ندرت اینقدر احساس گرسنگی میکردم . اما در آن لحظه به نفسنفس افتاده بودم و بشدت گرسنه بودم . یک ساندویچ دردی از من دوا نمیکرد؛ پس ساندویچ دیگری درست کردم و آن را با یک لیوان قهوه خوردم .
به همسرم چیزی دربارهی آن خلسه و بیخوابی شب گذشته نگفتم . نه اینکه بخواهم چیزی را از او پنهان کنم؛ فقط به ذهنم رسید هیچ دلیلی برای گفتنشان وجود ندارد . گفتنش چه فایدهای ممکن بود داشته باشد؟ علاوه براین، من فقط یک شب خوابم نبرده بود . اتفاقی که گاه وبیگاه برای بسیاری میافتد .
مثل همیشه، برای همسرم یک فنجان چای ریختم و به پسرم یک لیوان شیر گرم دادم . همسرم نان تست خورد و پسرم یک کاسه برشتوک . همسرم روزنامه صبح را تورقی کرد و پسرم شعر جدیدی را که در مدرسه یاد گرفته بود زیر لب زمزمه کرد . هردوشان سوار سنترا شدند و رفتند . به همسرم گفتم : ” مواظب باش ” جواب داد : ” نگران نباش ” هردوشان دست تکان دادند . یک صبح مثل همه صبحها .
وقتی رفتند، روی کاناپه نشستم و به این فکر کردم بقیهی آن روزم را چطور بگذرانم؟ چه کار باید میکردم؟ چه کارهایی را مجبور بودم انجام بدهم؟ به آشپزخانه رفتم تا به محتویات یخچال نگاهی اندازم . نیازی به خرید نبود . هم نان داشتیم، هم شیر و تخممرغ . در جایخی هم کمی گوشت بود . کلی هم میوه و سبزی بود . هرچیزی که تا ناهار فردا لازم داشتیم، آنجا بود .
یک کار بانکی هم داشتم، اما چیزی نبود که عجلهای برای انجامش داشته باشم . اگر یک روز دیگر هم آن را عقب میانداختم، اتفاقی نمیافتاد .
دوباره روی کاناپه بازگشتم و شروع به خواندن آنا کارنینا کردم . هنگام خواندن متوجه شدم تنها اندکی از ماجراهای کتاب در خاطرم مانده است . در واقع، همهی شخصیتها و صحنهها، همه چیز برایم تازگی داشت . چهقدر عجیب بود . انگار کتاب جدیدی را در دست گرفته بودم . از اولین باری که کتاب را خوانده بودم، باید حسابی تغییر کرده باشم؛ اما حالا از آن گذشته چیز زیادی باقی نمانده بود. بیآنکه متوجه باشم، خاطرهی همه هیجانهای تکاندهنده و فزاینده غیب شده و از بین رفته بود .
پس آن وقتی که صرف کتاب خواندن کرده بودم چه میشد؟ آن همه کتاب خواندن چه معنایی داشت؟
دست از خواندن کشیدم و لحظهای به این فکر کردم ؛ اما سردرنیاوردم و خیلی زود حتی یادم رفت به چه فکر میکردم . وقتی به خودم آمدم ، دیدم به درخت بیرون پنجره خیره ماندهام . سرم را تکان دادم و دوباره مشغول خواندن شدم .
در میانههای جلد سوم، چند پوست چروکیدهی شکلات پیدا کردم که میان صفحهها جا خوش کرده بودند . احتمالا در دوران دبیرستان، هنگام رمان خواندن شکلات میخوردم . همیشه عادت داشتم هنگام خواندن چیزی بخورم . به این فکر کردم که بعد از ازدواج لب به شکلات نزدهام . همسرم دوست ندارد من شیرینی بخورم . ما به بچهمان هم تنقلات شیرین نمیدهیم و معمولا چنین چیزهایی در خانه نگه نمیداریم .
هنگامی که به پوستهای رنگباخته شکلات، که به یک دههی قبل تعلق داشتند، نگاه میکردم، اشتیاق عجیبی پیدا کردم تا یک چیز واقعی بخورم . میخواستم مثل گذشتهها، هنگام خواندن آنا کارنینا شکلات در دهان بگذارم . تحمل نداشتم آن را به تعویق اندازم . به نظر میرسید همه سلولهای تنم در ولع شکلات نفسنفس میزنند .
ژاکتم را روی دوش انداختم وبا آسانسور پایین رفتم . پیاده به شیرینی فروشی محلهمان رفتم و دو شکلات شیری، که شیرینتر از بقیه بهنظر میرسیدند، خریدم . بعد از اینکه از مغازه بیرون آمدم، بلافاصله یکیشان را باز کردم و در راه خانه گاز زدم . طعم مطبوع شکلات شیری در دهانم پخش شد . میتوانستم احساس کنم شیرینی مستقیما جذب همه اعضای بدنم میشود . در آسانسور هم دست از خوردن نکشیدم و خودم را به بوی خوشی سپردم که در آن فضای بسته پیچیده بود .
یکراست به طرف کاناپه رفتم و درحالیکه شکلاتم را میخوردم، به خواندن آنا کارنینا ادامه دادم . حتی ذرهای هم خوابم نمیآمد . احساس خستگی جسمانی هم نمیکردم . میتوانستم تا ابد به خواندن ادامه دهم . اولین شکلات که تمام شد، دومی را هم باز کردم و نیمی از آن را خوردم . دو سوم جلد سوم کتاب را خوانده بودم که نگاهی به ساعتم انداختم : یازده و چهل دقیقه .
یازده و چهل دقیقه!
همسرم به زودی به خانه میآمد . کتاب را بستم و به آشپزخانه رفتم . آب در قابلمه ریختم و زیرش را روشن کردم . کمی پیازچه رنده کردم و یک مشت رشته فرنگی گندم در آب ریختم تا بجوشد . بعد تا جوش آمدن آب، کمی هم جلبک دریایی خیس کردم، بریدم و رویش سس سرکه ریختم . یک بسته توفو هم از یخچال درآوردم و قطعهقطعه کردم . در آخر به دستشویی رفتم و دندانهایم را مسواک زدم تا بوی شکلات از دهانم برود .
دقیقا زمانی که آب جوش آمد، همسرم هم به خانه رسید . گفت کارش زودتر از معمول تمام شده است .
با هم رشتهفرنگی خوردیم . همسرم دربارهی تجهیزات جدید دندانپزشکیای حرف زد که میخواست برای مطب بخرد؛ دستگاهی که جرم دندان مریضها را بسیار تمیزتر از دستگاههای قبلی تمیز میکرد و بسیار سریعتر . این دستگاه مثل همهی تجهیزات دیگر دندانپزشکی گران بود، اما خیلی زود پول خودش را درمیآورد؛ چون این روزها بیماران بیشتری، تنها برای جرمگیری ، به دندانپزشکی میآمدند .
از من پرسید : ” نظر تو چیست ؟ ”
من نمیخواستم به جرم دندان مردم فکر کنم یا چیزی دربارهی آن بشنوم، مخصوصاَ هنگام غذا خوردن .
فکرم انباشته از تصاویر مبهم ورونسکی بود، آنگاه که از اسبش افتاد . اما بدون شک نمیتوانستم به همسرم چنین جوابی بدهم . او درباره دستگاه جدی بود . از او قیمت آن را پرسیدم و وانمود کردم مشغول سبک و سنگین کردن آن هستم . گفتم : ” اگر به آن احتیاج داری، چرا که نه ؟ پول بههرحال خرج میشود . در ضمن، تو که نمیخواهی خرج خوشگذرانی کنی ”
او گفت : ” درست است . خرج خوشگذرانی که نمیکنم ” بعد در سکوت به خوردن رشته فرنگی ادامه داد .
روی شاخهی درخت بیرون پنجره، دو پرندهی بزرگ نشسته بودند و آواز میخواندند . نیمه هوشیار به آنها خیره شدم . خوابم نمیآمد . یک ذره هم خوابم نمیآمد. چرا ؟
در حالیکه میز را تمیز میکردم، همسرم روی کاناپه نشست و مشغول خواندن روزنامه شد . آنا کارنینا کنار او قرار داشت؛ اما بهنظر نمیرسید متوجه آن شده باشد . برایش مهم نبود که من کتاب میخوانم یا نه .
وقتی شستن ظرفها را تمام کردم، همسرم گفت : ” امروز یک خبر خوب برایت دارم . حدس بزن ”
گفتم : ” نمیدانم ”
خندید و گفت : ” اولین مریض بعدازظهرم، قرار را لغو کرد . تا ساعت یک و نیم مجبور نیستم به مطب بروم ”
نتوانستم بفممم چرا ممکن است این خبر خوبی باشد . نمیدانم چرا نفهمیدم .
تنها بعد از اینکه همسرم بلند شد و من را با خود به اتاق خواب برد، فهمیدم چه در سر دارد . اصلا حوصلهاش را نداشتم . نمیفهمیدم چرا باید در آن هنگام، با او معاشقه کنم . تنها چیزی که میخواستم این بود که به سراغ کتابم بروم . میخواستم تنها روی کاناپه لم بدهم، بیسروصدا شکلات بخورم و صفحههای آنا کارنینا ر ا ورق بزنم . در تمام مدتی که ظرفها را میشستم ، همه حواسم به ورونسکی بود و اینکه چگونه نویسندهای همچون تولستوی توانسته اینقدر ماهرانه کنترل شخصیتهای داستانش را به دست گیرد . تولستوی آنها را با دقتی شگفتانگیز توصیف میکرد؛ اما این دقت خاص ، آنها را از سعادت محروم مینمود . و در آخر…
چشمهایم را بستم و سرانگشتانم را روی گیجگاهم گذاشتم .
” متأسفم، من همه امروز سردرد داشتم؛ چه وقت بدی را انتخاب کردهای ”
من واقعا گاهی سردردهای بدی میگیرم، برای همین او حرف من را بدون غرغرپذیرفت .
گفت : ” بهتر است دراز بکشی و کمی استراحت کنی . تو خیلی خودت را خسته میکنی ”
گفتم : ” آنقدرها هم شدید نیست ”
او تا ساعت یک روی کاناپه استراحت کرد . به موسیقی گوش داد و روزنامه خواند . باز درباره دستگاه پزشکی حرف زد . تو پیشرفتهترین وسایل را میخری و آنها بعد از دو سه سال دیگر به کار نمیآیند… مجبوری مدام همه چیز را تعویض کنی… تنها کسانی که پول درمیآورند سازندگان دستگاهها هستند – و از این جور حرفها . من چند بار نظر دادم، اگرچه بزحمت حرفهایش را میشنیدم .
هنگامی که همسرم به مطب بازگشت، روزنامه را تا کردم و کوسنها را کوبیدم تا بار دیگر پف کنند . به هرهی پنجره تکیه دادم و اتاق را از نظر گذراندم . نمیتوانستم بفهمم چه اتفاقی افتاده است. چرا خوابم نمیآمد ؟ روزهای قدیم بارها و بارها شبها بیدار مانده بودم، اما هیچوقت اینقدر طول نکشیده بود. قاعدتا باید بعد از این همه ساعت بیداری، به خواب عمیقی فرومیرفتم یا لااقل بهطرز عمیقی احساس خستگی میکردم؛ اما حتی یکذره هم خوابم نمیآمد . ذهنم کاملا شفاف بود .
به آشپزخانه رفتم و کمی قهوه گرم کردم . فکر کردم حالا باید چه کار کنم ؟ البته دلم میخواست بقیه آنا کارنیننا را بخوانم؛ اما از طرف دیگر میخواستم به استخر بروم و شنا کنم . بعد از اینکه کلی با خودم کلنجار رفتم، تصمیم گرفتم به استخر بروم . نمیدانم چطور توضیح دهم؛ اما میخواستم با ورزش شدید، بدنم را تصفیه کنم . تصفیه کنم- از چه؟ مدتی به این فکر کردم . از چه تصفیه کنم؟
نمیدانستم .
اما این چیز، هرچه بود، این چیز مهآلود، همچون نیرویی پنهانی به درون من آویخته بود . میخواستم کلمهای را برایش پیدا کنم؛ اما هیچ واژهای به ذهنم نمیرسید . من بزحمت میتوانم برای چیزها کلمه مناسبی پیدا کنم . مطمئنم تولستوی میتوانست دقیقا کلمهی مناسب آن را پیدا کند .
بههرحال، مایو را در کیف شنا گذاشتم و طبق معمول با سیویک خودم تا باشگاه ورزشی رانندگی کردم . در استخر فقط دو نفر دیگر بودند- یک مرد جوان و یک زن میانسال- که هیچکدام را نمیشناختم . یک نجات غریق بیحوصله هم کنار استخر بود .
مایوام را پوشیدم، عینک شنایم را به چشم زدم و مثل همیشه سی دقیقه شنا کردم .اما سی دقیقه کافی نبود . پانزده دقیقهی دیگر هم شنا کردم و در پایان دو طول را با سرعت تمام کرال رفتم . نفسم بند آمده بود، اما هنوز جز آن انرژی که درون تنم فوران میکرد، چیزی احساس نمیکردم . وقتی از استخر بیرون آمدم، همه نگاهم میکردند .
ساعت هنوز سه نشده بود، برای همین به بانک رفتم و کارم را انجام دادم . فکر کردم از سوپرمارکت کمی خرید کنم؛ اما در عوض تصمیم گرفتم مستقیم به خانه برگردم . در خانه آنا کارنینا را از آنجا که رها کرده بودم، در دست گرفتم و بقیه شکلاتم را خوردم . وقتی پسرم ساعت چهار به خانه برگشت، یک لیوان آبمیوه به او دادم، و کمی ژله میوهای که از قبل درست کرده بودم . بعد دست به کار تدارک شام شدم. مقدار گوشت از فریزر درآوردم و گذاشتم یخش آب شود . کمی هم سبزی خرد کردم تا با آن تفت دهم . مقداری سوپ درست کردم و پلو پختم . همه این کارها را مثل یک آدمآهنی با دقت تمام به پایان رساندم .
دوباره به سراغ آنا کارنینا رفتم .
خسته نبودم .
ساعت ده به خواب رفتم و وانمود کردم، میخواهم کنار همسرم بخوابم . او بلافاصله خوابش برد، تقریبا همان لحظهای که چراغ خاموش شد؛ انگار سیمی از لامپ به مغز او متصل بود .
جالب است آدمهای مثل او کم پیدا میشوند . بیشتر آدمها مشکل بدخوابی دارند . پدرم یکیشان بود . او همیشه گله میکرد که خوابش سبک است . نه تنها به سختی خوابش میبرد ، بلکه کوچکترین صدا یا حرکتی هم از خواب بیدارش میکرد و دیگر تا صبح خوابش نمیبرد .
همسر من اما نه، او وقتی خوابش میبرد، دیگر هیچ چیز تا صبح نمیتواند بیدارش کند . ما تازه ازدواج کرده بودیم که من از این ماجرا حسابی شگفتزده شدم . حتی امتحان کردم ببینم چه چیز ممکن است بیدارش کند . به صورتش آب پراندم، با قلم مو دماغش را قلقلک دادم و از این جور کارها . اما حتی یک بار هم نتوانستم بیدارش کنم . اگر خیلی پافشاری میکردم، میتوانستم نالهاش را درآورم، اما فقط یک بار . او هیچوقت خواب نمیبیند . حداقل خوابهایی که دیده است، هیچوقت یادش نمیآید . نگفته پیداست که او هیچوقت دچار خلسههای از خودبیخودی نمیشود . او فقط میخوابد ؛ مثل لاکپشتی زیر گلها .
عجیب است . اما این به من در عادتهای جدید شبانهام کمک بسیاری کرد . ده دقیقه کنارش دراز میکشیدم، بعد از تخت بیرون میآمدم . به اتاق نشیمن میرفتم، آباژور را روشن میکردم و برای خودم یک لیوان برندی میریختم . سپس، روی کاناپه مینشستم و کتابم را میخواندم . نمنم برندی می نوشیدم و میگذاشتم این مایع ملایم، روی زیان بلغزد . هروقت هوس میکردم، یک شیرینی یا تکه شکلاتی را که در بوفه پنهان کرده بودم، در دهان میگذاشتم . بعد از مدتی صبح میشد . آنوقت کتاب را میبستم و برای خودم یک لیوان قهوه میریختم . ساندویچی درست میکردم و میخوردم.
روزهایم تازه روی روال افتاده بود .
کارهایم را با عجله تمام میکردم و بقیه صبح را به کتاب خواندن میگذراندم . کمی قبل از ظهر، کتابم را میگذاشتم و ناهار همسرم را آماده میکردم . او قبل از ساعت یک خانه را ترک میکرد . من هم به باشگاه ورزشی میرفتم و شنا میکردم . یک ساعت کامل . از وقتی نمیخوابیدم، سی دقیقه کفاف نمیداد . وقتی در آب بودم، همهی ذهنم روی شنا کردن متمرکز بود . تنها و تنها به این فکر میکردم که چطور دستها و پاهایم را درست حرکت دهم و منظم نفسگیری کنم . اگر آشنایی را میدیدم، بهزحمت چیزی میگفتم- فقط سلام و احوالپرسیهای قراردادی . همه دعوتها را رد میکردم . میگفتم : ” ببخشید، امروز باید یک راست به خانه بروم . کاری دارم که باید انجام دهم ” نمیخواستم با کسی باشم . نمیخواستم وقتم را با غیبتهای بیپایان تلف کنم . وقتی به سختی شنا میکردم و از استخر بیرون میآمدم، فقط میخواستم هرچه زودتر به خانه برگردم و کتاب بخوانم .
کارهایم را از سر اجبار و وظیفه انجام میدادم- به خرید میرفتم، آشپزی میکردم، با همسرم معاشقه داشتم . وقتی به آنها میپرداختم، آسان بودند . تنها باید ارتباط ذهن و بدنم را قطع میکردم . وقتی بدنم کارش را میکرد، ذهنم در فضای درون خود شناور بود . من خانه را بدون کوچکترین دغدغهای سروسامان میدادم، با همسرم گپ میزدم و به پسرم غذا میدادم .
پس از آن که خوابیدن را کنار گذاشتم، دریافتم واقعیت چه چیز سادهای است و چه آسان میتوان آن را تحقق بخشید . تنها واقعیت هست؛ فقط خانهداری ، فقط یک خانه ساده، مثل راهانداختن یک ماشین ساده . وقتی یاد گرفتی چطور راهش بیندازی، فقط مسألهی تکرار است . این دکمه را فشار میدهی و آن دسته را میکشی . عقربهها را تنظیم میکنی ، درپوش را میگذاری ، زمان سنج را میزان میکنی، همین کارها، بارها و بارها .
البته گاه وبیگاه، تغییرهایی هم پیش میآید . مادرشوهرم با ما شام میخورد . یک روز یکشنبه، ما هر سه به باغ وحش میرویم . پسرم اسهال بدی میگیرد .
اما هیچکدام از این اتفاقها، کوچکتری تأثیری بر هستی من ندارد . آنها همچون نسیمی آرام از کنار من میگذرند . من با مادر شوهرم گپ میزنم، برای چهار نفر شام میپزم، مقابل قفس خرسها عکس میاندازم، روی شکم پسرم کیسهی آبجوش میگذارم وبه او دوا میدهم .
هیچکس متوجه تغییری نشد . هیچکس نفهمید من دیگر اصلا نمیخوابم، که همه وقتم را کتاب میخوانم، که ذهنم جایی صدها سال- و صدها مایل- دورتر از واقعیت پرسه میزند . مهم نبود چقدر مثل آدم آهنی کار میکردم، مهم نبود عشق و محبت اندکی صرف واقعیت میکردم؛ بههرحال، رابطه همسرم، پسرم، و مادرشوهرم با من مثل قبل بود؛ حتی میتوانم بگویم از قبل با من راحتتر بودند.
اینگونه یک هفته سپری شد .
هنگامی که وارد هفته دوم بیداری مداومم شدم، کمی ترسیدم . طبیعی نبود .آدمها باید بخوابند . همهی آدمها میخوابند . سالها پیش خوانده بودم که یکی از شیوههای شکنجه این است که نگذاری قربانی بخوابد . فکر کنم نازیها این کار را میکردند . آنها شخص را در فضای کوچکی به زنجیر میکشیدند، پلکهایش را باز نگه میداشتند و به صورتش نور میتاباندند و بیوقفه صداهای گوشخراش پخش میکردند . زندانی در آخر مشاعرش را از دست میداد و میمرد .
یادم نیست در مقاله نوشته بود چقدر طول میکشد تا شخصی دیوانه شود، اما نباید بیشتر از سه یا چهار روز باشد . با این حال ، من یک هفته بود که نخوابیده بودم . واقعا زمانی طولانی بود . اما سلامتم به خطر نیفتاده بود . برعکس، از همیشه پرانرژیتر بودم .
یک روز، بعد از حمام، برهنه مقابل آینه ایستادم . با شگفتی دریافتم بدنم از شدت انرژی در آستانهی انفجار است . سانت به سانت بدنم را با دقت بررسی کردم، از فرق سر تا نوک پا؛ اما کوچکترین نشانی از گوشت اضافه یا چروک ندیدم . البته دیگر بدن یک دختر جوان را نداشتم؛ اما پوستم بیشتر از گذشته میدرخشید و از همیشه کشیدهتر شده بود . گوشت پهلوی کمرم را میان انگشتانم گرفتم. سفت بود و بهطرز عجیبی منعطف .
برای اولین بار فهمیدم از آنچه فکر میکردم، زیباتر هستم . آنقدر جوانتر از قبل بهنظر میرسیدم که خودم شوکه شدم . میتوانستم خودم را بیست و چهار ساله جا بزنم . پوستم صاف بود، چشمهایم براق و لبانم مرطوب . سایهی زیر گونههای برآمدهام ( چیزی که من به راستی از آن نفرت داشتم) دیگر به چشم نمیآمد- اصلا نشستم و با حوصله بیست دقیقهی تمام صورتم را در آینه تماشا کردم. واقعبینانه، آن را از همهی زاویهها ورانداز کردم. نه، اشتباه نمیکردم . من، واقعا زیبا بودم .
چه اتفاقی برایم افتاده بود؟
فکر کردم خودم را به یک دکتر نشان دهم .
من یک دکتر خانوادگی داشتم که از بچگی مراقبم بود و به او احساس نزدیکی میکردم . اما هرچه بیشتر به این فکر میکردم که او با شنیدن ماجرای من چه عکسالعملی نشان خواهد داد، کمتر مایل میشدم ماجرا را برایش تعریف کنم . آیا حرفهایم را باور میکرد؟ اگر میگفتم یک هفته است نخوابیدهام، شاید فکر میکرد دیوانه شدهام . یا شاید آن را نوعی بیخوابی عصبی تشخیص میداد . اما اگر حرفهایم را باور میکرد، شاید من را به یک بیمارستان بزرگ تحقیقاتی میفرستاد تا روی من آزمایش انجام دهند .
بعد چه اتفاق میافتد؟
دست و پایم را میبستند و من را از این آزمایشگاه به آن آزمایشگاه میفرستادند . آنها روی من آزمایشهای ای.ای.جی. و ای. کی. جی. انجام میدادند، ادرارم را تجزیه میکردند، فشار خونم ر اندازه میگرفتند، از من نوار مغزی میگرفتند؛ و خدا میداند چه بلاهای دیگری سرم میآوردند .
تحملش را نداشتم . فقط میخواستم به حال خودم باشم و آرام کتابم را بخوانم .
میخواستم هر روز وقت داشته باشم شنا کنم . میخواستم آزاد باشم . این چیزی بود که بیشتر از هر چیز دیگری میخواستم . نمیخواستم در هیچ بیمارستانی بستری شوم . حتی اگر آنها من را به بیمارستان میبردند، چه چیزی میفهمیدند؟ یک خروار آزمایش میگرفتند و یک خروار فرضیه میبافتند . فقط همین . نمیخواستم در چنان جایی زندانی شوم .
یک روز بعدازظهر به کتابخانه رفتم و چند کتاب دربارهی خواب خواندم . کتابهایی که پیدا کردم، چیز زیادی نمیگفتند . درواقع ، همهشان یک حرف میزدند : خواب، استراحت است، مثل خاموش کردن یک ماشین . اگر موتور ماشین شما بیوقفه کار کند، دیر یا زود خراب میشود . یک موتور در حال کار، گرما تولید میکند و انباشت گرما، ماشین را از پا درمیآورد . بهخاطر همین باید یگذارید موتور استراحت کند و خنک شود . خلاصه اینکه خوابیدن مثل خاموش کردن موتور است . در انسانها، خواب هم موجب استراحت چشم میشود و هم روان . وقتی یک نفر دراز میکشد و عضلاتش را رها میکند، همزمان، چشمهایش را هم میبندد و زنجیرهی افکارش را پاره میکند . افکار زائد، نوعی تخلیهی الکتریکی انجام میدهند که به شکل خواب نمود مییابد .
یکی از کتابها به نکته جالبی اشاره کرده بود . نویسنده مدعی شده بود که انسانها، ذاتا نمیتوانند از انگیزشهای فردی پایداری که در زنجیرهی افکار یا حرکات جسمانیشان وجود دارد، رهایی یابند . انسانها، ناخودآگاه، به فعالیتها و افکار و انگیزشهایی شکل میدهند که تحت شرایط عادی هیچوقت از میان نمیروند . به بیان دیگر، انسانها در سلول انگیزشهای خود زندانی شدهاند . آنچه این انگیزشها را تعدیل میکند و مهار آنها را به دست میگیرد- تا، به بیان نویسنده، ارگانیسم بدن مثل پاشنه کفش در یک زاویهی خاصی فرسوده نشود- چیزی جز خواب نیست . خواب، بهطرز شفابخشی، تمایلات انسانی را خنثی میکند . آدمها در خواب بهطور طبیعی عضلات خود را، که همواره تنها در یک جهت مورد استفاده قرار میگیرند،رها میکنند . خواب مدار ذهن را نیز که تنها در یک جهت فعالیت کرده است، آرام میکند و به آن امکان تخلیه میدهد . اینگونه است که انسانها آرام میشوند . خواب، فعالیتی است که به جبر تقدیر در انسانها برنامهریزی شده است؛ هیچ کس استثنا نیست . اگر کسی از این قاعده مستثنی باشد، ” اساس بودن ” او به خطر میافتد .
از خودم پرسیدم : انگیزشها ؟
تنها ” انگیزش ” من، که میتوانستم به آن فکر کنم، خانه داری بود- کارهای روزمرهای که هر روز مثل یک آدم آهنی بیاحساس انجام میدادم . غذا پختن، خرید کردن، شستن لباسها و بچهداری: اگر اینها ” انگیزش ” نیستند، پس چه هستند؟ من میتوانم آنها را با چشمهای بسته هم انجام دهم. دکمه را فشار بده . دسته را بکش . خیلی زود، واقعیت میلغزد و دور میشود . همان حرکتهای جسمانی، دوباره و دوباره . انگیزشها . آنها من را تحلیل میبردند و یک گوشه از وجودم را فرسوده میکردند مثل پاشنهی کفش . برای تنظیم آنها باید هر روز میخوابیدم تا آرام شوم .
آیا اینطور بو د؟
متن را باردیگر، با تمرکز تمام خواندم . سر تکان دادم، بله بدون شک اینطور بود .
پس زندگی من چه معنایی داشت؟ انگیزشهای من را تحلیل میبردند و من میخوابیدم تا آسیبهایم را ترمیم کنم . زندگی من چیزی جز این تکرار چرخه نبود . به هیچ جا نمیانجامید .
درحالیکه پشت میز کتابخانه نشسته بودم، سر تکان دادم .
دیگر خواب، بیخواب! اما اگر دیوانه شوم، چه ؟ اگر ” اساس بودنم ” را از دست دهم، چه ؟ لااقل دیگر انگیزشها من را تحلیل نخواهند برد . اگر خواب چیزی جر ترمیم دورهای اجزای فرسودهی من نیست، دیگر نمیخواهم بخوابم . دیگر به خواب نیازی ندارم . شاید بدنم تحلیل برود؛ اما از این پس ذهنم از آن من خواهد بود . آن را برای خودم نگه میدارم . آن را به هیچکس نمیدهم . نمیخواهم ” ترمیم ” شوم . نمیخواهم بخوابم .
کتابخانه را ترک کردم، درحالیکه عزمی راسخ وجودم را فرا گرفته بود .
حالا دیگر از اینکه نمیتوانستم بخوابم، ترسی نداشتم . کجایش ترسناک بود؟ به مزایای آن فکر کن . حالا از ساعت ده شب تا شش صبح، تنها به خودم تعلق داشت . تاکنون، یک سوم هر روزم به خواب میگذشت؛ اما دیگر نه . دیگر نه . حالا این زمان برای من بود . تنها برای من، نه هیچکس دیگر، همه اش برای خودم بود . میتوانستم این زمان را هرطور دوست دارم ،بگذرانم . هیچکس هم جلودارم نبود . هیچکس از من چیزی طلب نمیکرد . بله، درست بود . من زندگیام را بسط داده بودم . آن را یک سوم بیشتر کرده بودم .
ممکن است بگویید که این، از نظر زیستی، غیر طبیعی است . شاید حق با شما باشد . شاید یک روز در آینده مجبور شوم تاوان این کار غیر طبیعی را بپردازم . شاید زندگی، درآینده، این قسمتهای بسط یافته را با من حساب کند- و این ” امتیازی ” باشد که اکنون به من داده است . این یک فرضیه بیپایه است . اما هیچ پایهای هم برای انکار آن وجود ندارد . تا حدودی به نظرم درست میرسد؛ یعنی در پایان ترازنامه زمانهای وامگرفته، همسطح خواهد شد .
اما راستش را بخواهید، برای من پشیزی هم مهم نیست، حتی اگر به بهای آن جوانمرگ شوم . بهترین کاری که با این فرضیه میتوان کرد این است که بگذاری در هر مسیری که میخواهد، به جریان بیفتد . حداقل، حالا، من زندگیام را بسط داده بودم، و این رویایی بود . دستهایم دیگر خالی نبودند . من اینجا بودم- زنده و میتوانستم این را احساس کنم . واقعیت داشت . من دیگر تحلیل نمیرفتم، لااقل پارهای از من وجود داشت که تحلیل نمیرفت . و همان بود که به من احساس واقعی زنده بودن میداد . زندگی بدون این احساس شاید تا ابد ادامه مییافت، اما از هر معنایی تهی بود. حالا این را بهوضوح میدیدم .
وقتی مطمئن میشدم همسرم خوابیده است، میرفتم و روی کاناپه اتاق نشیمن مینشستم، برای خودم برندی مینوشیدم و کتابم را در دست میگرفتم . انا کارنینا را سه بار خواندم . هربار، چیز تازهای کشف میکردم . این رمان چند جلدی، پر از معما و گرهگشایی بود . مثل یک جعبهی چینی، دنیای رمان، دنیاهای کوچکتری را دربر میگرفت و درون هرکدام آنها هم دنیاهای کوچکتری قرار داشت . این دنیاها در کنار هم به جهانی یکپارچه شکل میدادند؛ و این جهان انتظار میکشید خوانندهای آن را کشف کند . آن من قدیمی، تنها توانسته بود بخشهای کوچکی از آن را دریابد؛ اما نگاه خیره من جدید، میتوانست تا هستهی آن نفوذ کند و آن را به تمامی دریابد . من دقیقا میدانستم تولستوی بزرگ چه میخواست بگوید، و میخواست خواننده از دل کتابش چه چیزهایی بیرون بکشد؛ میتوانستم ببینم که چگونه پیام او در قالب یک رمان متبلور است، و چه چیزهایی در آن رمان از خود نویسنده پیشی گرفته است .
اگرچه بهشدت روی کتاب تمرکز کرده بودم، هیچوقت خسته نمیشدم . وقتی آنا کارنینا را آنقدر که در توانم بود، خواندم، به سراغ داستایوسکی رفتم . با تمرکزی عجیب، کتابی را بعد از کتاب دیگر تمام میکردم؛ و هیچوقت خسته نمیشدم . سختترین متنها را بدون زحمت متوجه میشدم و با احساسات عمیق به آنها پاسخ میدادم .
احساس کردم انگار همیشه قرار بوده من اینگونه باشم . با کنار گذاشتن خواب، زندگیام بیشتر شده بود . نیروی تمرکز، مهمترین چیز بود . زندگی بدون این نیرو مثل این است که چشمهایت را باز کنی، اما نتوانی ببینی .
بالاخره بطری برندیام تمام شد . همهاش را خودم نوشیده بودم . به بخش مشروبات یک فروشگاه رفتم تا یک بطری دیگر رمی مارتین بخرم . وقتی آنجا بودم، با خودم فکر کردم بد نیست یک بطری شراب قرمز هم بخرم و یک لیوان ظریف کریستال برای برندی، با شکلات و شیرینی .
گاهی، هنگام مطالعه، هیجانزده میشدم؛ آنوقت بود که کتاب را کنار میگذاشتم و ورزش میکردم . کمی حرکات نرمشی انجام میدادم یا فقط دور اتاق راه میرفتم .
اگر حس وحالش را داشتم، به رانندگیهای شبانه میرفتم . لباس عوض میکردم، سوار سیویک خودم میشدم و بیهدف در خیابانهای محل میگشتم . گاهی سری به یک رستوران شبانه میزدم و یک لیوان قهوه مینوشیدم . اما برخورد با آدمهای دیگر واقعا مایهی دردسر بود؛ بنابراین، معمولا ترجیح میدادم در ماشین بمانم . در جایی امن پارک میکردم و میگذاشتم ذهنم هرجا که میخواهد، برود . گاه همه راه را تا بندر رانندگی میکردم ، تا قایقها را تماشا کنم .
یک بار هم یک پلیس از من بازجویی کرد . دو و نیم صبح بود و من زیر تیر چراغ برقی در نزدیک اسکله پارک کرده بودم . به رادیوی ماشین گوش میدادم و نور کشتیهایی را میدیدم که بهآرامی عبور میکردند . مرد پلیس با دست به شیشهی ماشینم زد . شیشه را پایین کشیدم . او جوان و خوشقیافه بود، و بسیار مؤدب . به او توضیح دادم که خوابم نمیبرد . گواهینامهام را خواست و مدتی آن را ورانداز کرد . گفت : ” ماه گذشته اینجا یک نفر را به قتل رساندند . سه مرد جوان به یک زوج حمله کردند، مرد را کشتند و به زن تجاوز کردند ” یادم آمد چیزهایی دربارهی این حادثه در روزنامه خوانده بودم . سری تکان دادم . “خانم محترم . اگر واقعا کاری ندارید، بهتر است شبها اینجا نیایید ” از او تشکر کردم و گفتم آنجا را ترک میکنم . او گواهینامهام را به من پس داد . ماشینم را روشن کردم و از آنجا دور شدم .
این تنها باری بود که کسی با من حرف زد . معمولا شبها یک ساعتی در خیابانها میگشتم و هیچکس مزاحمم نمیشد . بعد در گاراژ زیرزمینمان پارک میکردم . درست کنار سنترای سفید رنگ همسرم؛ او آن بالا در تاریکی، به خواب عمیقی فرو رفته بود . من به صدای موتور داغ ماشین که هنگام خنکشدم تقتق میکرد، گوش میسپردم و وقتی صدا فرو میخفت، به طبقه بالا میرفتم .
وقتی داخل خانه میشدم، قبل از هرچیز نگاه میکردم ببینم همسرم هنوز خوابیده است یا نه . او همیشه خواب بود . بعد به سراغ پسرم میرفتم . او هم همیشه به خواب عمیقی فرو رفته بود . آنها از هیچ چیز بو نبرده بودند . فکر میکردند دنیا مثل همیشه است و هیچ تغییری نکرده؛ اما در اشتباه بودند . دنیا به گونهای که آنها حتی فکرش را هم نمیکردند، عوض شده بود . تغییر زیادی کرده بود، تغییری سریع، دیگر هیچ وقت مثل قبل نمیشد .
یکبار ایستادم و به چهره همسرم در خواب خیره شدم . از اتاق خواب صدای فروافتادن چیزی را شنیده بودم و به آنجا شتافته بودم . ساعت شماطهدار روی زمین افتاده بود . احتمالا در خواب، دستش به آن خورده بود . اما همسرم مثل همیشه به خواب عمیقی فرو رفته بود، و خبر نداشت چه کار کرده است . چه چیز میتوانست این مرد را از خواب بیدار کند ؟ ساعت را برداشتم و روی پاتختی گذاشتم . بعد دست به سینه ایستادم وبه همسرم خیره شدم . از آخرین باری که صورتش را با دقت بررسی کرده بودم، چقدر گذشته بود- سالها ؟
هاروکی موراکامی
برگردان بزرگمهر شرفالدین
ادامه دارد
0 پیام
زن و شوهر | 2018-04-12 22:42:24
کسب و کار به طور کلی آنقدر خراب است که گاه گداری وقتی در دفتر وقت زیاد می آورم، کیف مستوره ها را برمی دارم تا شخصاً سراغ مشتری ها بروم. از جمله مدت ها بود قصد داشتم یک بار هم سراغ «ن» بروم که قبلاً با هم رابطه تجاری مستمری داشتیم که سال پیش به دلایلی برای من نامعلوم، تقریباً قطع شد.
برای ناپایداری هایی از این دست هم حتماً نباید دلیل ملموسی وجود داشته باشد؛ در شرایط بی ثبات امروزی بیشتر وقت ها یک هیچ وپوچ یک حالت روحی کار خودش را می کند؛ بعد هم یک هیچ و پوچ، یک کلمه می تواند کل موضوع را دوباره سروسامان بدهد. اما ملاقات با «ن» کمی دست و پاگیر است، پیرمردی است این اواخر بسیار رنجور و گرچه هنوز خودش امور کسب را در دست دارد، اما، کمتر به مغازه می آید؛ برای ملاقات با او باید به منزلش رفت و آدم بدش نمی آید این نوع انجام معامله را هرچه بیشتر عقب بیندازد.غروب دیروز اما بعد از ساعت ? راه افتادم؛ البته دیگر ساعت مناسبی نبود اما مسئله کار بود نه دید و بازدید. شانس آوردم. «ن» منزل بود؛ وارد که شدم گفتند تازه با زنش از قدم زدن برگشته و به اتاق پسرش رفته که ناخوش احوال و بستری بود. به من هم گفتند به آن اتاق بروم؛ اول این پا آن پا کردم اما بعد دیدم بهتر است هر چه زودتر این دیدار ناخوشایند را تمام کنم. در همان هیبتی که بودم با پالتو، کلاه و کیف مستوره ها به دست از اتاق کوچکی رد شدم و به اتاقی که در آن چند نفری در نوری مات دور هم نشسته بودند و محفلی کوچکتر درست شده بود، رفتم.لابد غریزی بود که اول نگاهم به دلالی که خیلی خوب می شناسمش و به نوعی رقیبم است، افتاد. پس او قبل از من خودش را به اینجا رسانده بود! انگار که پزشک معالج باشد، راحت چسبیده به تخت بیمار جا خوش کرده بود. پالتوی زیبای گشاد دکمه نشده ای پوشیده و با ابهت نشسته بود. پررویی اش نظیر ندارد.
احتمالاً مرد بیمار هم که با گونه های اندک از تب سرخ دراز کشیده بود و گاهی نگاهی به او می انداخت، همین نظر را داشت. آنقدرها هم جوان نیست، پسر را می گویم، مردی به سن و سال من با ریشی پر و کوتاه و به خاطر بیماری، نامرتب.«ن» پیر، مردی بلند و چهارشانه که با شگفتی متوجه شدم از فرط ناراحتی لاغر و خمیده و پریشان شده است، هنوز همانطور که از راه رسیده بود، پالتوی پوست به تن ایستاده و به نجوا به پسرش چیزی می گفت.
زنش کوچک اندام و ظریف اما پرتحرک، – گرچه حواسش به «ن» بود و به هیچ یک از ما توجهی نداشت _ سعی می کرد تا پالتوی پوست را از تن «ن» درآورد که به خاطر اختلاف قدشان با اشکال مواجه شده بود، اما سرانجام موفق شد. شاید هم مشکل اصلی این بود که «ن» قرار نداشت و مدام با دست هایش دنبال صندلی می گشت که بالاخره پس از کندن پالتو زنش به سرعت به طرفش کشید. خود زن پالتوی پوست را برداشت و در حالی که تقریبا زیرش گم شده بود از اتاق بیرون رفت.به نظر می آمد که بالاخره نوبت من رسیده بود. به عبارت دیگر نرسیده بود و اوضاع نشان می داد که هرگز هم نمی رسید.
اگر می خواستم تلاش کنم باید درجا می کردم، چون حس می کردم شرایط برای مذاکره ای تجاری مدام بدتر می شد؛ اهلش هم نبودم تا ابد سرجایم بنشینم، مثل آن دلال که انگار چنین قصدی داشت؛ تازه من که اصلاً خیال نداشتم ملاحظه او را بکنم. بنابراین با وجودی که متوجه شدم «ن» دلش می خواست کمی با پسرش صحبت کند، بی معطلی شروع کردم به حرف زدن.
بدبختانه عادت دارم وقتی مدتی هیجان زده حرف می زنم _ که اغلب اوقات پیش می آید و در اتاق آن بیمار زودتر از همیشه پیش آمد _ بلند شوم و همان طور که حرف می زنم، اینور و آنور بروم. در دفتر خودم عادت بدی نیست، ولی در منزل دیگران کمی اسباب زحمت است. ولی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، به خصوص که سیگارم را هم همراه نداشتم. خب هر کسی عادت های بدی دارد، تازه در مقایسه با عادت های آن دلال از عادت های خودم بدم نمی آمد. مثلاً همین عادتش که هی کلاهش را که به دست گرفته و آرام تکان می دهد ناگهان و غیرمنتظره سرش می گذارد و بلافاصله انگار که اشتباه کرده باشد، برمی دارد؛ اما به هرحال لحظه ای کلاه به سر می نشیند و این کار را هم هی تکرار می کند.واقعاً که چنین حرکتی اصلاً شایسته نیست. کاری به کارش ندارم، اینور و آنور می روم، حواسم کاملاً جمع حرف هایی است که می زنم و توجهی به او ندارم.
اما حتماً کسانی هستند که کلاه بازی او حواسشان را حسابی پرت می کند. البته وقتی دارم تلاش می کنم این کارشکنی ها را که نمی بینم هیچ، اصلاً هیچ کس را نمی بینم. طبیعتاً متوجه ام که چه می گذرد ولی تا وقتی که حرفم تمام نشده و یا تا وقتی که اعتراضی نشنوم، برایم اهمیتی ندارند.مثلاً متوجه شدم که «ن» اصلاً حال و حوصله گوش کردن نداشت؛ دست ها را روی دسته صندلی گذاشته بود بی حوصله اینور و آنور می شد، نگاهش به من نبود بلکه بی هدف در خلا پرسه می زد و در صورتش آنچنان بی توجهی دیده می شد که انگار کلمه ای از گفته هایم حتی حس حضور من در آنجا راهی به وجودش پیدا نمی کرد.
تمام این رفتار بیمارگونه و نومیدکننده را می دیدم، اما باز هم حرف می زدم، انگار که قصد داشتم با حرف هایم با پیشنهادهای مناسبم _ خودم هم از امتیازاتی که می دادم بی آن که کسی طلب کرده باشد، وحشت برم داشته بود _ هر طور شده توازنی ایجاد کنم. از این هم که متوجه شدم آن دلال بالاخره کلاهش را روی پا گذاشت و دست ها را به سینه زد، احساس رضایت خاصی کرده بودم.
به نظر می رسید توضیحات من که در مواردی با توجه به حضور او بیان می شد، برنامه هایش را تا حدی به هم ریخته بود.شاید هم با آن احساس رضایتی که در من به وجود آمده بود، بی وقفه به حرف زدن ادامه داده بودم اگر که پسر که تا آن لحظه برایم اهمیتی نداشت و توجهی به او نکرده بودم دفعتاً سر از بالش برنداشته و با مشت تهدیدم نکرده و به سکوت وادارم نکرده بود. معلوم بود که می خواهد حرفی بزند، چیزی نشان بدهد اما توان کافی نداشت.
اول فکر کردم دچار پریشانی ناشی از تب شده، اما وقتی بی اختیار و بلافاصله به «ن» پیر نگاهی انداختم، متوجه منظورش شدم.«ن» نشسته بود با چشم های باز یخ زده، بیرون زده و بی رمق می لرزید و به جلو خم شده بود، انگار که پس گردنش را گرفته باشند یا پس گردنی خورده باشد؛ لب پائین حتی فک زیرین با آن لثه لخت، بی اختیار آویزان بود تمام صورتش به هم ریخته بود؛ گرچه به سنگینی اما هنوز نفس می کشید. بعد هم انگار رها شده باشد روی پشتی صندلی افتاد. چشم ها را بست، ردی از تقلایی عظیم در صورتش کشیده شد و سپس تمام شد.
به سرعت به طرفش رفتم، دست سرد و بی جان آویزان را که به چندشم انداخت، گرفتم؛ نبض نمی زد.پس تمام کرده بود. خب پیر بود. خدا کند که مرگ برای ما هم آسان باشد. چند کار بود که باید می کردیم. کدامش واجب تر بود؟ در پی کمک به دور و برم نگاه کردم، ولی پسرک روانداز را روی صورتش کشیده بود و هق هقش که انگار تمامی نداشت به گوش می رسید؛ دلال به سردی وزغی در دو قدمی «ن» و روبه رویش نشسته بود و جم نمی خورد.معلوم بود مصمم است جز اینکه منتظر گذشت زمان باشد، کاری انجام ندهد. پس من، فقط من مانده بودم که باید کاری می کردم و در آن لحظه هم مشکل ترین کار را یعنی دادن خبر به زن به روشی قابل قبول به روشی که در دنیا وجود نداشت. در همین لحظه گام های تند و پرشتابش را در اتاق کناری شنیدم.زن – هنوز لباس بیرونش را به تن داشت، وقت نکرده بود تا عوض کند _ لباس خوابی را که روی بخاری گرم کرده بود، آورد و می خواست تن شوهرش کند.
وقتی دید ما آنقدر ساکتیم، لبخندی زد و سری تکان داد و گفت: «خوابش برده» و با معصومیتی بی نهایت همان دستی را که من با انزجار و چندش به دست گرفته بودم، گرفت و _ انگار که بازی می کند _ بوسید و _ خدا می داند که ما سه نفر چه قیافه ای داشتیم – «ن» تکان خورد، خمیازه بلندی کشید، زن پیراهن را تنش کرد، «ن» نق های پرمحبت زنش به خاطر خسته شدن از پیاده روی بسیار طولانی را با دلخوری ساختگی گوش کرد و عجیب بود که از بی حوصلگی هم حرف زد. بعد هم به خاطر اینکه به اتاق دیگری نرود تا مبادا بین راه سردش شود، موقتاً کنار پسرش در تختخواب دراز کشید. کنار پای پسرش سرش را روی دو بالشی گذاشت که زن با عجله آورده بود. این دیگر با توجه به آنچه که گذشته بود، به نظرم عجیب نیامد.
بعد هم گفت که روزنامه عصر را بیاورند، بی توجه به مهمان ها روزنامه را به دست گرفت، اما نمی خواند. نگاهی سرسری به صفحه ها می انداخت و با تیزبینی شگفت انگیز کاسبکارانه ای کلمات ناخوشایندی در جواب پیشنهادهای ما می گفت، دست آزادش را مدام به طور تحقیرآمیزی تکان می داد و زبانش را پرسروصدا در دهن می گرداند و به رخ ما می کشید که از حرف های کاسبکارانه ما حالش به هم می خورد.دلال نتوانست جلوی خودش را بگیرد، چند کلمه نامناسب پراند؛ حتی او هم با تمام خرفتی حس کرده بود که پس از آن اتفاق باید تعادلی به وجود بیاید که البته به روش او امکان نداشت.من دیگر به سرعت خداحافظی کردم، در واقع از دلال ممنون بودم؛ بی حضور او قادر نبودم تصمیم به رفتن بگیرم.
کنار در خانم «ن» را دیدم. درماندگی اش را که دیدم، بی اختیار گفتم که مرا کلی یاد مادرم می اندازد و وقتی حرفی نزد، اضافه کردم: «شاید دیگران باور نکنند، اما مادرم معجزه می کرد. هر چه را که ما خراب می کردیم، او درست می کرد. در همان کودکی از دستش دادم.» به عمد آرام و شمرده حرف می زدم، حدس زده بودم که گوش پیرزن سنگین بود. اما از قرار معلوم اصلاً نمی شنید. چون بی هیچ ربطی از من پرسید: «ظاهر شوهرم چی؟» بعد هم از کلماتی که برای خداحافظی گفت، فهمیدم مرا با دلال عوضی گرفته بود؛ دلم می خواست قبول کنم که در موارد دیگر آنقدر حواسش پرت نیست.بعد از پله ها پایین رفتم. پایین رفتن سخت تر از بالا رفتن بود که تازه این هم ساده نبود.وای که چه راه های بی سرانجامی هست و چه باری را باید همچنان با خود بکشیم.
فرانتس کافکا
0 پیام
انیس | 2018-04-05 21:44:02
در که زدند،بتول خانم خودش در را باز کرد و از دیدن انیس جا خورد.دو تپه سرخاب روی گونهها،چکمهی سیاه لاستیکی به پا و پیراهن قرمز چسبان تنش بود و زانوها و قسمتی از رانهایش را با سخاوت به نمایش گذاشته بود، نه چادر نمازی و نه سربند سفید که همیشه میبست و دو دستک آن را یکی از راست به چپ و دیگری از چپ به راست روی شانههایش مینداخت و بیهیچ آرایشی قیافهی حضرت مریم پیدا میکرد.محال بود انیس زیر پیراهن، شلوار کثیف سیاه بلند نپوشد و حیف از آن همه موی بر طاوسی که پسرانه زده بود.بتول خانم دهان باز کرد که بپرسد انیس چرا خودت را این ریختی ساختهای که مرد چاق بلندقدی با شلوار لی و پیراهن یقهباز گلدار از راه رسید و گفت:سام علیکم.مشتاق دیدار و دست دراز کرد و دست بتول خانم را محکم فشرد.خم شد بند کفشهایش را باز کرد و کفشهایش را درآورد.
روی صندلی های ناهارخوری پشت میز نشستند.بتول خانم متوجه شد که انیس النگوهای طلایش را به دست ندارد.نمیدانست چه بگوید و از کجا شروع کند.
مجید آقا گفت:انیس سلطان خیلی اوصاف شما را گفته.
یک ساعت مچی با صفحهی نبرد و علامتهای جورواجور قرمز رنگ به دست و یک زنجیر طلائی به گردن داشت.پشمهای سینهاش بود و”الله”وسط زنجیر درست روی دکمه بسته شده پیراهنش افتاده بود. انیس رفت چای دم کند و بتول خانم اندیشید:عجب غلطی کردم طلاقش را گرفتم،هم خودم را تو هچل انداختم،هم او را…به گمانم اینبار هم خودم باید طلاقش را بگیرم و از محمد آقا پرسید:محمد آقا چکارهاید؟ و محمد آقا جواب داد:کسبم حلال است.
بتول خانم گفت:انیس شش سال خدمت مرا کرده،خیلی مرارت کشیده،میخواهم مطمئن شوم که خوشبخت میشود.
محمد آقا گفت:میتوانم شکم زن و بچهام را سیر کنم.اگر نمیتوانستم که قدم پیش نمیگذاشتم.چکشی حرف میزد و نگاهش را میدوخت به چشمهای بتول خانم،انیس چای آورد و گفت:خانم،محمد آقا همهجور کار بلدند.تأملی کرد و ادامه داد:دیشب جایتان خالی، بردندم شکوفه نو…امان از رقص نادیا.
بتول خانم رو به محمد آقا گفت:دختر و پسر من رفتهاند آمریکا،به انیس مثل بچهی خودم نگاه میکنم.
انیس خندید و گفت:محمد آقا برایتان گفتم که خانم دبیر هستند.هرروز که از دبیرستان میآمدند میپرسیدند،انیس کاغذ بچهها نیامده؟تا مشتلق نمیگرفتم…
بتول خانم پرسید:به محمد آقا گفتی که بیوهای،که طلاق گرفتهای،و هنوز عدهات سر نیامده؟گفتی بیست و شش سالت است.
محمد آقا انگارنهانگار،همچنان بیخیال نشسته بود،اما انیس اخم کرد و گفت:حالا چه گفتنی داشتش؟
بتول خانم گفت:اتفاقا خیلی هم گفتن داشت.حالا بشین و از سیر تا پیاز برایشان تعریف کن.و در دل اندیشید اگر این ازدواج به هم بخورد به نفع هردومان است.بدجوری خستهام.
انیس بق کرد.
بتول خانم گفت:دختر جان،خیرت را میخواهم.
محمد آقا گفت:انیس خانم،به سر خودم قسم.وقتی آقای کاظمینیزاده نشانیهایت را داد،مهرت به دلم افتاد.من که دست از تو برنمیدارم،برایم علی السویه است.
انیس سرش را زیر انداخت:ده آینهورزان پدرم پیلهور بودش،خودم زن مشهدی باقر سلاخ بودم.تو ده ما هنوز میزان نشده، خونها به جوش میآمدش و دعوا شروع میشدش.با چماق،با میلهی آهنی،با بیل به جان هم میفتادند،یک سردسته داداشم بودش و سردستهی دیگر برادر شوهرم.
محمد آقا یک قوطی سیگار صدفی از جیبش درآورد،درش را باز کرد و جلو بتول خانم گرفت.بتول خانم دلش میخواست سیگار بکشد.نامهی بچهها که دیر میکرد،میشد که روزی دو تا پاکت زر دود می کرد،اما دندان روی جگر گذاشت.نمیخواست تعارف مردی را بپذیرد که دلش گواهی میداد انیس را از راه بهدر کرده و اگر هم عقدش بکند، بدبختش میکند.اتاقها یک هفته بود جاروب نشده بود،اگر محمد آقا گورش را گم میکرد…محمد آقا سیگاری به لب گذاشت و فندکی از جیب شلوارش درآورد.فندک زنانه مینمود.نگینهای براق رنگارنگ داشت.انیس زیرسیگاری را از وسط میز ناهارخوری برداشت،گذاشت جلو محمد آقا. محمد آقا سیگار روشنش را داد دست انیس و گفت:یک پک بزن.انیس پک زد ز سرفه کرد،پک زد و سرفه کرد.بتول خانم اندیشید:ادا در میآورد.گفت:خوب انیس میگفتی.انیس سیگار را در زیرسیگاری خاموش کرد و گفت:چه گویم که ناگفتنم بهتر است.درد کس ندان، خود بدان.بتول خانم خیره نگاهش کرد.گونههای برجستهاش یا از سرخاب قرمز قرمز بود یا گل انداخته بود.چانهی گردش میلرزید.چشم سیاه آهوئیش تر شده بود.فکر کرد بیخود نیست که مردک را دنبال خودش کشانده است…کمی دهانش گشاد است و دندانهایش جلو آمده،دندانهای خرگوشی،سبزه هم هست اما باشد.یک خال پشت لبش دارد که میارزد به خراج ملک چین.
بتول خانم دستبردار نبود.انیس مجبور شد درد کس ندان، خود بدان خودش را بازگو کند اما بتول خانم و شوهرش که میدانستند، همهی اهل ده آینهورزان هم که خبر داشتند.غیراز این بود که اطوار میریخت؟
-داداشم دعوا که شروع شد،ده نبود،رفته بودش دماوند. غروبی بودش که آمد در خانهی ما.گفتم داداش دعوا شروع شده،تو نمیروی؟داداشم گفتش:با دست خالی؟یک میلهی آهنی گوشهی حیاط بودش،دادم دستش.از قرار داداشم میلهی آهنی را ناغافل میزند به سر برادر شوهرم.
محمد آقا راست نشست و پرسید:دادشت برادر شوهر اولت را کشته؟حالا کجاست؟زندان است؟
بتول خانم در دل شکر کرد که مردک را ترس برداشت دلش میخواست منصرف میشد و انیس باز چندی پیشش میماند تا سر فرصت یک کلفت باب طبع گیر بیاورد.سه روز بود کسی گلهای باغچه را آب نداده بود.
انیس گفت:نه،نمردش،بردندش بهداری.حالا خل شده. و…نصف شب مشهدی باقر آمد خانه.از چشمش خون میچکید. یک لگد زدش تو شکمم.هی سیلی و مشت و توسری.تف انداختش تو رویم. گفتش برو گمشو،برو تا موهایت رنگ دندانهایت سفید بشود.طلاقت نمیدهم.
انیس زد به گریه:با سکینه و مادرم حرکت کردیم،از کوه و کمر،تو تاریکی،سنگلاخ،شام غریبان.
محمد آقا گفت:گذشتهها گذشته،نمیگذارم آب تو دلت تکان بخورد،از گل نازکتر بهت نمیگویم.
انیس با لوندی سرش را بلند کرد و چشمک زد.پرسید:وقتی دعوایمان شد با چی میزنیدم؟محمد آقا لبش را گزید.
انیس گفت:خانم شما که غریبه نیستید.محمد آقا اسم مرا گذاشتهاند خاله سوسکه.میگویند با دم نرم و نازکم میزنمت.و خندید. سر در گوش بتول خانم گذاشت و گفت:محمد آقا میگوید:اگر این ممه است،چرا اینهمه است؟
بتول خانم نگاه تندی به انیس کرد و تشر زد:دختر حیا کن. شاید آنچه به دلش برات شده بود حقیقت نداشت.شاید محمد آقا مرد خوبی از آب درمیآمد،با یکدفعه دیدن که نمیتوان قضاوت کرد.فکر کرد نکند حسودیم میشود که انیس مرد جذابی را به تور انداخته و همدیگر را میخواهند.انیس بکلی عوض شده،چشم و لبش میخندد…اما این محمد آقا که من میبینم از آن هفت خطهاست.لا بد انیس را واداشته النگوهای طلایش را بفروشد.خدا کند سراغ دفترچه پساندازش نرفته باشد.انیس قریب بیست و هشت هزار تومان…
صدای انیس از خیال بدرش آورد:ای محمد آقا جون،نمیدانی چه ستمهائی کشیدم،یقین دارم،خدا شما را عوض دربدریهایم سر راه من گذاشته…اگر به قول گلی خانم خدائی باشدش. دماوند سوار اتوبوس شدیم و آمدیم تهران.دم در گاراژ تو خیابان ناصر خسرو،پیرمردی روی یک صندلی نشسته بودش و سیگار میکشیدش.مادرم و سکینه را گذاشتش خانهی یک خانم و آقائی که شش تا اولاد داشتند.حالا سکینه شوهر کرده چه شوهر خوبی.نه بهتر از شما.آقای کاظمینیزاده پیدا کرد. حقوق ماه اولمان را آمد جرنگی گرفتش.
بتول خانم پرسید:انیس شوهر خواهرت چکاره است؟
-تو معاملات ملکی سر لالهزار نو پادوی میکند.انیس تصدیق کرد که در خانهی بتول خانم راحت بوده،آن وقتها هنوز گلی خانم خارج نرفته بوده،عصرها با گلی خانم میرفته میدان فردوسی میگشته. تو خیابان شاهرضا خرید میکرده،تا قانون حمایت خانواده درآمده. انیس سرش را تکان داد و گفت:ای روزگار،بعد از شش سال مشهدی باقر را همین سه ماه پیش دیدم.تو دادگاه داد میزد که تمکین نکرده، عالم و آدم میدانند که داداشش،داداشم را بدبخت کرده.خانم داد نمیزد.میگفت:آقای قاضی شش سال نفقه نداده،اگر آقای خودمان سفارش نکرده بود که به این زودی نمیشد.وقتی از محضر درآمدیم و خانم طلاقنامهام را گذاشتش تو کیفش.رو کردم به مشهدی باقر گفتم:ای مشهدی باقر،دیدی که موی تو سفید شد و موهای من هنوز سیاه است.درآمد گفتش:خدمتت میرسم.
باوجودی که انیس عقیده داشت مشهدی باقر خوابیده پارس میکند،و عرضهی انتقام ندارد،با این حال بعد از طلاق فکر و ذکرش شد شوهر.راست میآمد،چپ میرفت شوهر میخواست و آخر سر دست به دامان آقای کاظمینیزاده شد.بتول خانم رو کرد به محمد آقا و پرسید:خوب، مهریه؟چقدر مهرش میکنید.
انیس میوه آورد و روی میز گذاشت.از محمد آقا پرسید:انار برایتان دانه بکنم؟بمیرم الهی گرمیتان کرده،دیشب…محمد آقا گفت:خیار میخورم.یک چاقوی دسته صدفی از جیب شلوارش درآورد و خودش را به پوست کندن خیار مشغول کرد.
بتول خانم گفت:پرسیدم چقدر مهرش میکنید؟
محمد آقا روی خیار نمک پاشید و گفت:انیس سلطان مهر نخواسته،گفته یک جلد کلام الله،یک شاخه نبات و یک کتاب…اسم کتابم یادم رفته.
بتول خانم پرسید:انیس کتاب چی؟تو که سواد نداری.
انیس گفت:همان کتابی که مهر پریچهر خانم کردند.
بتول خام از جا در رفت:این غلطهای زیادی به تو نیامده
آن کتاب شاهنامهی فردوسی بود.و رو به محمد آقا افزود:باید دست کم پنج هزار تومان مهرش بکنید.
محمد آقا گفت:خوش ندارم کسی به زنم دستور بدهد و بد و بیراه بگوید.از پیش شما درآمده،کلفتتان که نیست.وانگهی مهریه را کی داده کی گرفته؟
انیس گفت:خانم جون،محمد آقا طلبی از کسی دارند، وقتی وصول شد همهچیز برایم میخرند.یک سینهریز طلا دیدهایم…
بتول خانم متوجه شد که محمد آقا باابرو به انیس اشاره میکند.انیس گفت:النگوهایم را گرو گذاشتم.و بتول خانم تمامش کرد:و این چرتوپرتها را خریدم…شکوفه نو رفتم،برای محمد آقا زنجیر طلا و فندک زنانه خریدم،دیگر چی؟موهایم راکه تو آسیاب سفید نکردهام.
انیس گفت:فعلا کار محمد آقا را راه انداختم،طلبشان امروز و فردا…
محمد آقا گفت:لا الله الا الله.عجب گیری افتادیم.
بتول خانم گفت:جنگ اول به از صلح آخر.
محمد آقا گفت:تنها تحفهای که انیس سلطان برایم خریده این پنجه بکس است.و یک پنجه بکس از جیب عقب شلوارش بیرون کشید و روی میز گذاشت و گفت:ایناهاش.
شوهر بتول خانم از راه رسید و باوجودی که چشمهایش از خستگی دودو میزد با محمد آقا خوشوبش و مصاحبه کرد.با احتیاط و با زبان خوش.آخر سر به انیس گفت که تعجیل نکند هردو را مجاب کرد که چون خانم دست تنهاست فعلا انیس پیششان بماند تا عدهاش هم سر بیاید.
موقع رفتن محمد آقا گفت:ببخشیدها،زن راضی،مرد راضی… حرفش را ناتمام گذاشت و گفت عزت زیاد.
محمد آقا که رفت بتول خانم داد زد:این عجایب را از کدام گورسیاه به تور زدهای؟با پنجه بکس آمده خواستگاری.
انیس گفت:بسکه اداهایش بامزه است.تاملی کرد و افزود: تو خانه ارباب مادرم داشت به شریکش تلفن میکرد،بابت طلبش،دستم را گذاشتم روی شانهاش،سرش را برگدانید،دستم را دو دفعه ماچ کرد.
بتول خانم گفت:شش سال خدمت مرا کردی،صد من ارزن رویت میپاشیدند یکیش به زمین نمیرسید.نمیگذارم بازم بدبخت بشوی.این مرد که چشم به پولت دوخته.زن نگهدار نیست.
انیس گفت:مگر گلی خانم نمیگفت:زن مردی میشوم که دوستش بدارم.مکثی کرد و گفت:بهخدا خانم حسودیتان میشود.
بتول خانم داد زد:خفه شو،دخترهی بیچشمورو.
آقا از تو دفتر کارش فریاد زد:اینقدر سروصدا نکنید.
بتول خانم آرام شد و گفت:آن دفعه خودم طلاقت را گرفتم،اما این دفعه از این خبرها نیست.
انیس گف:آن بدبخت هم حق داشتش.همهی موهایش سفید شده بودش.بههرجهت بخت اولم بودش.
-میخواهی پادرمیانی کنم با همان مشهدی باقر آشتیتان بدهم؟
-خدا آن روز را نیاورد.مگر دیوانهام؟
سال اولی که انیس پیش بتول خانم آمده بود،وقتبیوقت قصهی زندگیش را تعریف میکرد و اشک میریخت و خودش را مقصر میدانست و میگفت که اگر آن روز غروب میلهی آهنی را به داداشش نداده بود،اگر روانهی دعوا نکرده بودش و با ملعنت در خانه نگه داشته بودش،نه خودش بیسروسامان میشده و نه برادر شوهره حل میشده.این ندانم کاریها دامان چندت نفر را گرفته بود؟
انیس که به زندگی شهری اخت شده بود،شوهر و تقصیر و ندانم کاری و افسوس کمکم از یادش رفت و جای آنها را تلویزیون و رادیو و فیلمهای آقای فردین و هر و کر با کسبه گرفت و حالا دیگر چطور ممکن بود نتواند به ده برگردد و آنجا ماندگار بشود و با مشهدی باقر که همیشه بوی گوشت خام میداد یکدل و یکجهت بشود؟انیس شش سال هر شب جلو تلویزیون نشسته،رادیو بغل گوشش مدام خوانده،در خیابان شاهرضا خرید کرده،فضایی بهترین گوشت لخم را به او داده،نانوائی برشتهترین نان را برایش پخته،با باغبان سالار گل گفته و گل شنیده،با گلی خانم سینما رامسر رفته،یوسف و زلیخا دیده و مدتی عاشق بازیگر ترک فخر الدین شده،بعد فخر الدین جایش را به آقای فردین داده،هرکدام از فیلمهای آقای فردین را دوباره و سه باره دیده…حالا با مشهی باقر آشتی بکند و به ده برگردد و با تپاله و چراغ نفتی و بیتلویزیونی دستوپنجه نرم بکند؟آن هم حالا که خدا محمد آقا را برایش از آسمان فرستاده که دو بار دستش را ماچ کرده،نه پایش بو میدهد و نه دهنش.
انیس مدتها دم در خانهی آقای فردین کشیک میداد تا یک نظر ستارهی محبوبش را ببیند،یکبار رفته بود و آقای فردین را ندیده بود و شنیده بود که آقای فردین رفته آبادان،آمد خانه و بدون اجازهی بتول خانم آش پشت پا پخت و به در و همسایهها داد. عکسهای آقای فردین روی دیوار اتاقش،زیر بالشش،همهجا بود. دست است که نماز و روزه انیس ترک نمیشد،اما بعد از نماز به آقای فردین دعا میکرد و حالا عاشق محمد آقا شده بود که شبیه وحدت بازیگر اصفهانی بود منهای صفات او که در فیلمها نشان داده میشد. تازه از آقای وحدت بلندقدتر هم بود.
-خانم واقعا دست شما درد نکند.محمد آقا را ول کنم و برگردم ده؟
هرروز ظهرکه بتول خانم از دبیرستان میآمد میرشت و میبافت و عصر محمد آقا تلفن میکرد و بتول خانم متوجه میشد که دارد میشکافد.انیس اول رنگش میپرید و بعد سرخ میشد و از خنده ریسه میرفت و بعد قربان و صدقه و”بهخدا من هم همینطور”، “اختیار دارین”،”تصدق سر شما”،”چشم روی هردو چشمم”.بتول خانم بارها میخواست گوشی تلفن را از انیس بگیرد و چند تا بدوبیراه نثار محمد آقا بکند اما کسر شأن خودش میدانست که هم دهن محمد آقا بشود.و انیس بعد از تلفن محمد آقا از حال میرفت.
انیس قسم میخورد که بامزهتر از محمد آقا خدا نیافریده. محمد آقا ادای همهی خوانندهها را درمیآورد.کلاهش را کج میگذاشت و آواز کوچه باغی میخواند،اصفهانی حرف میزد،ترکی،رشتی،گیلکی. آدم را از خنده رودهبر میکرد.یکبار با انیس در خانهی ارباب مادرش در حیاط مسابقهی دو گذاشته بود.لباسهایش را درآورده بود با زیر- پیراهنی و زیر شلوار،جوراب و کفش پایش بود،از انیس برده بود. سکینه و مادرش دستشان را گذاشته بودند روی دلهایشان و حالا نخند کی بخند.تازه پول گروی النگوهای انیس را پس ندهد،فدای سرش، به پیشبینی بتول خانم بیست و هشت هزار تومان پول حساب پساندازش را هم بخورد.به جهنم.تازه کفگیر به ته دیگ بخود و داروندار انیس را خرج کافه و عرق و سینما و چلو کباب و جگر و کله پاچهی سر پل تجریش بکند.مگر جای دوری رفته؟میارزد.مگر آدم چند بار تو این دنیا میآید؟بتول خانم میگفت:چه میدانم و الله.بعد به صرافت میافتاد که پس عرق هم کوفت میکند و لا بد به تو هم میخوراند.
انیس پیش از دو هفته خانهی بتول خانم دوام نیاورد و تازه همین دو هفته هم دست و دلش به کار نمیرفت.شلخته شده بود.یک بار نیم کیلو گوشت لخم را گربهها از روی میز آشپزخانه در بردند و حالیش نشد،گوشت را بردند توی شیروانی و از صدای کش و واکششان و مرنو مرنوشان تا اذان صبح خواب به چشم بتول خانم و شوهرش نرفت.آدم بدخواب که شد کو تا دوباره بخوابد؟گردگیری که میکرد حواسش نبود،یک جای مبلها مثل سر کچل برق میزد و جای دیگر خاک- آلود بود،غذا هرروز یا شور میشد یا بینمک.گفت که بیش از این طاقت فراق محمد آقا را ندارد.اگر یک روز تلفن نمیکرد مینشست به زار زار گریه کردن.”و الله خانم،دست خودم که نیست.”نه نمیدانست چکاره است؟مادر و خواهرش کیست؟اما مرغ یکپا داشت، یا محمد آقا با خودش را سربهنیست میکرد.حس محمد آقا این بود که میتوانست انیس را خوشحال بکند.مثل این بود که خواب خوشی دیده، از صدای پایش قلب انیس انگار از کار میافتاد.میگفت آزاد هستی سربند به سرت نبند که قلبت بگیرد،آستین کوتاه بپوش که دستهایت هوا بخورد.
وقت رفتن از بتول خانم پرسید:خانم،عقدم را اینجا برگزار میکنی؟بتول خانم گفت:یا محمد آقا نه.
***
به عقیدهی انیس میارزید.میارزید آدم چهل روز سفید بخت باشد و خوش دنیارا بگذراند و بعدش شتر مرد و حاجی خلاص.البته محمد آقا نمرد،با زبان خوش از هم جدا شدند.انیس تنها دندانهای طلایش را داشت.و السلام.
حسین آقا جون را بتول خانم پیدا کرد و عقدشان را در خانهی خودش برگزار کرد.حسین آقا جون یک لبادهی خاکستری گلوگشاد میپوشید که تا مچ پاهایش میرسید.عرقچین سرش میگذاشت و مدام تسبیح میانداخت.مداح امام حسین(ع)بود.اول از همه برای انیس یک چادر سیاه خرید،بعد یک پوشه و دو جفت جوراب مشکی کلفت،همین. بیش از اینها وسعش نمیرسید.
حسین آقا جون آدرس میداد و انیس خودش را میرسانید یا سرخاک یا مجلس ختم و صدای حسین آقا جون که بلند میشد،انیس چنان شیونی راه میانداخت که دلسنگترین حاضران به گریه میافتادند و زنها از همدیگر میپرسیدند:این خانم چکارهی آن مرحوم است؟
تو یک گاراژ در همسایگی بتول خانم زندگی میکردند و خانه پای صاحبخانه بودند که با اهل بیت به امریکا مهاجرت کرده بود و سالی یکبار سر میزد و طلب سوختهها و حقوق بازنشستگی و منافع سپردهی ثابتش را وصول میکرد و پول آب و برق و تلفن را علی الحساب پیش بتول خانم میگذاشت.کلید اتاقها دست انیس بود و هفتهای یک روز جاروب و گردگیری میکرد.هم حسین آقا جون،هم خانهپائی را بتول خانم برای انیس سرهم کرده بود و تازه انیس به بتول خانم هم سر میزد.سبزیش را پاک میکرد،رختهایش را میشست،اتو میکشید.کمک خرجشان بود.حسین آقا جون گناه میدانست یخچال و اجاق گاز و ماشین لباسشوئی صاحبخانه را بکار بیندازند.انیس از عالم و آدم و از ماهیهای حوض و کبوترهای روی پشتبام و شوهر بتول خانم رو میگرفت.با کسبه حرف میزد صدایش را عوض میکرد.گربههای چندی به خانه انیس رفتوآمد کردند و چون آهی در بساط ندیدند،به آشپزخانهی بتول خانم صد رحمت فرستادند.حتی چلهی تابستان انیس جوراب کلفت سیاه را بپا داشت و به جای سربند سفید یک مقنعهی سیاه دوخته بود که تنها قرص صورتش پیدا بود.اگر مراسم کفن و دفن یا ختم و شب هفت و چهلم به تورشان نمیخورد کارشان زار بود.انیس یک کاسه برمیداشت و در خانهی بتول خانم را میزد و یخ میخاست و بتول خانم که کلفت تازه گیر آورده بود شستش خبردار میشد که وضع خراب است و ته ماندهی ناهار دیروز یا شام دیشب را میداد انیس ببرد.انیس از باغچهی بتول خانم تربچه نقلی و ریحان و مرزه میکند و سفرهای برای حسین آقا جون میانداخت که خودش حظ میکرد.حسین آقا جون که از راه میرسید میگفت:دلم برایتان تنگ شده بودش.و خاک نعلینش را میسترد میگفت:مبادا غصه بخوریدها،خدا خودش روزیرسان هستش.
بتول خانم یک کارت نوشت به آقای معینی مقبرهدار مادر خودش در حضرت عبد العظیم و سفارش حسین آقا را کرد و آقای معینی اجازه داد که حسین آقا شبهای جمعه در مدخل حرم زیارتنامه بخواند و گاهگداری یک دهن روضه و مواقعی که هیچ صاحب مردهای به سراغش نمیآمد،در باغ طوطی یا دم بازار،مهر و تسبیح و شمع و شمایل و عکس خانهی خدا بفروشد.قدم انیس آمد کرد و کاروبارشان خوب شد. سهشنبهها در همان گاراژ روضهخوانی زنانه راه انداختند و کمکم به سفارش مرادخواهان و نذرکنندگان سفره هم انداختند.بتول خانم هم تصویب کرد که در سالن را باز کنند و سفره و روضه را در سالن برگزار کنند و حتی گفت که برای صاحبخانه هم ثواب ارد و او هم به فیض خواهد رسید.
سفرهی حضرت رقیه غمگینترین سفرهها بود و فقرا سفارش میدادند و برای رفع بیماری یا شفای کودکانشان به حضرت رقیه توسل میجستند.انیس هم سفرهی کوچکی کوشهی گاراژ مینداخت.نان و پنیر و سبزی و خرما روی سفره میچید.یک شمع هم روی یک سر قوطی حلبی روشن میکرد و صاحب سفره و کسوکارش و بتول خانم میآمدند و دور تا دور سفرهی کوچک مینشستند و کودک شفایافته یا بیمار را مادرش در بغل میگرفت و انیس روضهی حضرت رقیه را میخواند و همگی غریبانه میگریستند.کودک هم غالبا به گریه میافتاد و بهانه میگرفت تا خرمائی به دهنش میگذاشتند و آرام میگرفت.و انیس به صاحب سفره میگفت:نذرتان قبول و زنهای دیگر به انیس میگفتند التماس دعا و انیس جواب میداد:محتاج دعای شما.اما سفرهی حضرت ابو الفضل و سفرهی امام حسن و مولودی را انیس با آداب تمام در اتاق مهمانخانه صاحبخانه برپا میکرد.تصویرها و تابلوهای نقاشی روی بخاری و دیوارها را جمع کرده بود و در یک چادرشب بزرگ بسته بود و روی میز ناهارخوری گذاشته بود.بعد شمع و گل و کاچی و آش رشته و عدس پلو و میوه و آجیل مشکلگشا…میدانست بایستی تمام اسباب سفره امام حسن(ع)سبز باشد و خود انیس هم لباس سبز بپوشد و چادر نماز حریر سبز بسر بیندازد اما هم مشتری سفره امام حسن کم بود و هم حسین آقا چون اسراف را حرام میدانست و انیس یک کلاف ابریشم سبز خریده بود و بالای سفرهی سفید میگذاشت و با چه آدابی شمعها را روشن میکرد.خانم سبحانی را دعوت میکردند و او محض ثواب از زیر ساعت مشیر السلطنه میکوبید و میآمد خیابان شاهرضا و تخصصی داشت در کشت و کشتار امامها و معصومها و درآوردن اشک حاضران.بتول خانم در بیشتر مراسم دعوت داشت و انیس گاه یادش میرفت با کی طرف است،نصیحتش میکرد و عقیده داشت که امر به معروف و نهی از منکر وظیفهی هر مومنی است و بتول خانم را از نگاه نامحرم و آتش جهنم میترسانید و دلالتش میکرد که دستکم یک روسر سر بکند و یک سفره بیندازد تا قربانش بروم حضرت ابو الفضل مدد کند شر زنکهی آمریکائی از سر آقا فرزاد کم بشود.انیس کمکم پا به جائی گذارده بود که دست کسی به او نمیرسید. باورش شده بود که نظر کرده است.بیشتر شبها خواب امامها و معصومها را میدید،قیافهی عبوسی به خود میگرفت خیلی کم لبش به خنده باز میشد، بیشتر وقتها زیر لب ورد و دعا میخواند.و بتول خانم از استعداد انیس در حل مسالهی زنها و از اعتقاد آنها نسبت به او حیرت میکرد.اما انیس را چشم زدند،اینکه معلوم است.یک روز انیس از صبح تا ظهر نشست به قند شکستن برای روضهی همانروز یعنی عصر سهشنبه.خانم میرزاپور هم یخ آورده بود و شربت گلاب.در اتاق مهمانخانه از جمعیت زنها جای سوزن انداختن نبودواما حسین آقا جون پیدایش نشد که ذکر مصیبت کند،از سه تا آقائی هم که بنا بود برای روضهخوانی بیایند دو تایشان نیامدند و سومی یک دهنی خواند و تمام وقت چشم دوخته بود به در اتاق و تا صدای زنگ در بلند میشد خودش را جمعوجور میکرد.فردایش آقای معینی به بتول خانم خبر داد که حسین آقا را در شهر ری گرفتهاند و گله کرد که حالا لا بد سر وقت او هم میآیند و اینکه بتول خانم پس از یک عمر،کار دستش داده.گفت که اعلامیه پخش کرده بوده و بعد از یکی از روضههائی که خوانده و جمعیت هم زیاد بوده بر ستمگر زمان نفرین کرده و حرفهای بودار زده.بتول خانم نگران شد و پرسید مثلا چه گفته؟؟؟آقای معینی گفت:گفته:ای امام زمان پس کی ظهورمیکنی؟ما دیگر خسته شدیم،جانمان به لبمان رسیده هرکه از راه رسیده تو سرمان زده،من خسته شدم،ظهور کن و ما را در پناه معدلت خود بگیر…و من هر شب با لباس میخوابم که نکند وقت آمدنت آماده نباشم.گفته:امروز صبح که میآمدم یک پسربچه به من گفت آقا جان، امام زمان تا روز جمعه میآیند؟بتول خانم گفت:کجای این حرفها بودار است،مگر همهی ما به انتظار امام زمان نیستیم.
کار انیس درآمد.هرروز شامی با کوکو میپخت،پرتقال و راحتالحلقوم میخرید و از قزل قلعه به زندان قصر و از آنجا به زندان اوین میرفت و گردن کج میگرفت و التماس میکرد و خبری و اثری از حسین آقا جون نبود.انگار هرگز وجود نداشته.زنهای همدرد او میگفتند شاید زیر شکنجه مرده،شاید دستیدستی سر به نیستش کردهاند که صدایش را درنمیآورند.
***
سال بعد یک روز صبح زود تلفن زنگ زد و صدای زنی گفت: بتول جون سلام.صدا آشنا بود،اما بتول خانم دل و دماغ و هوش و حواس نداشت که به مغزش فشار بیاورد و صاحب صدا را بشناسد.بازنشستگی حوصلهاش را سربرده بود و بچههایش هم در امریکا ماندگار شده بودند و دیگر حتی نامه هم نمینوشتند.پرسید:سر کار؟
-اوا بتول جون،پارسال دوست،امسال آشنا،سال دیگر غریبه،حالا دیگر دوستان چندین و چند سالهات را نمیشناسی؟
بتول خانم جا خورد.گفت:انیس خدا مرگت بدهد،این چه جور حرف زدنه،اول نشناختمت.
انیس گفت:خواهر جون،میخواستم دعوتخواهی کنم. فردا روز جمعه است.ناهار با آقا تشریف فرما شوی.آقای برزنتی شوهرم اینجا نشستهاند.یک کلمه ها و نه نگو…جان آقا فرزاد، باشد؟؟؟به آقا سلام برسان،بگو آقای برزنتی دعوتشان کرده…
بتول خانم قول نداد اما به هر جهت نشانی خانه را گرفت.
-خیابان امیریه،منیریه،روبروی حمام…تندوتند و لفظ قلم حرف میزد.
سه ربع ساعت بعد باز انیس تلفن کرد،گفت:خانم جونم، دستم به دامنت…ببخشید بدجوری حرف زدم.خدا مرگم بدهد.شما را به جان گلی خانم و آقا فرزاد،اوقاتتان تلخ نشود.بیخودی گفتم همبازی گلی خانم بودم و شما حکم مادرم را دارید…ای خانم جان بیا و این بنده خودت را نجات بده.
بتول خانم پرسید:از کجا تلفن میکنی؟
-حالا از سر کوچه،مغازهی آقا رضا.طرف خیلی کلفته،اگر فردا نیائید روسیاه میشوم.
بتول خانم گفت:اگر بتوانم آقا را راضی کنم…
اما چطور میتوانست شوهرش را راضی بکند که به خانهی آدم ندید و نشناخت،آن هم برای ناهار بروند.تمام بعد از ظهر به گوش برویم ببینیم این دفعه چه دستهگلی به آب داده.سر شب آقا مجاب شد و فردایش با یک دسته گل گلابول و مریم،خانم و آقای برزنتی را سرفراز کردند.خانهای بود قدیمیساز که دورتادور حوض تغارهای بزرگ گل یاس چیده بودند.سه طرف حیاط اتاق داشت و از هر اتاقی یک با دو نفر بیرون آمدند.خواهر آقای برزنتی حشمت السادات پیرزنی بود با موهای سفید که قوز و چروک فراوان داشت.دو تا پسر آقای برزنتی ورزشکار و بزن بهادر مینمودند.یکیشان قدش بلندتر از حد معمول بود و ریش و سبیل داشت و آقای برزنتی خندید و گفت:معرفی میکنم پسر بزرگم طویلات.دندانهای مصنوعی آقای برزنتی ریز و بسیار مرتب بود.و بتول خانم اندیشید،آشنا که شدیم نشانی دندانسازش را خواهم گرفت.آقای برزنتی مو نداشت و ملچملچ میکرد.انگار آب نباتی در دهان گذاشته میمکد و آب دهانش را فرو میدهد.روی بیجامای ابریشمی آبی ربدشامبر مخمل عنابی پوشیده بود و صندل جیر قهوهای بپا داشت.دخترها یکییکی بیش آمدند و دست دادند.دختر اول چاق بود و موهای سیاه بلند و غبغب داشت.دومی زیرا برویش را ناشیانه برداشته بود.انیس دست سومی را گرفته بود که موهای وز کرده داشت و شلوار پا کرده بود.خود انیس یک پیراهن سورمهای آستین بلند تا زیر زانو پوشیده بود و یک روسری گلدار سر کرده بود و آرایش معقولی داشت.شروع کرد به بلبل زبانی:صفا آوردید،قدمتان بر سر و چشم. دست دختر مو وزوزی را رها کرد و دسته گل را گرفت و با لوندی گفت: گل پاشید اما عمرتان گل نباشدش.و بتول خانم اندیشید:عجب سر و زبانی پیدا کرده.
به اتاق مهمانخانه آمدند و روی مبلهای مخمل گلدار نشستند.اتاق بازار شامی بود از عکسها و گلدانها و گلهای مصنوعی و میزها و نقرهآلات.انیس هم نشست و بیمقدمه گفت:بتول جون، جایت خالی،با آقا امسال رفتیم حج عمره،زیر ناودان طلا ایستادم و به تو و گلی جون دعا کردم.آنقدر دعا کردم که…
رفت و با سینی چای برگشت.بتول خانم معلمیش گل کرده بود.از پسرهای آقای برزنتی درآورد که دانشجو هستند و آنکه اسمش طویلات است،سال چهارم معماری اس.انیس گفت:اگر این اعتصابها بگذارد بچههای مردم درس بخوانند.هرروز اعتصاب هستش.بمیرم الهی بیشتر روزها خانه هستند.به آقا میگویم،آقا جان تصدقتان بشوم، هردوشان را بفرستید امریکا من هم میروم جا و جوشان را مرتب میکنم و برمیگردم.
بتول خانم رفت سر وقت دخترها.دختری که چاق بود در کنکور رد شده بود و به انتظار شوهر خانه نشسته بود و انیس علنا ؟؟؟را میگفت:همهچیز تمام هستش.چشمکی زد و پرسید:بتول جون،آقا فرزاد که درسش تمامشده،کی میآیدش؟بتول خانم زهرخندی زد و جواب داد:فرزاد نمیآید جونم،زن امریکائی گرفته.انیس ؟؟؟رفت،چشم به طویلات دوخت،اشارهای کرد و گفت:گلی جون چی؟همبازی من؟بتول خانم خون خونش را میخورد.دلش میخواست انیس را لو بدهد.دلش میخواست بگیرد بزندش.به سردی گفت:او هم نمیآید،شوهر کرده.
-شوهر امریکائی؟
-نه بابا شوهر ایرانی.
دختری که بلوز و جوراب عنابی پوشیده بود،چهارم؟؟؟ تحصیل میکرد و انیس اظهار عقیده کرد که کسی بهتر از نیر السادات ؟؟؟نمیپوشیدش.یک انشاء نوشته دربارهی انقلاب سفید که؟؟؟ تن آدم را شب میکندش…نمره بیست گرفته.
آقای برزنتی که سرگرم اختلاط با شوهر بتول خانم بود، رو کرد به انیس و گفت:خانم آنقدر؟؟؟بکن،چند بار بگویم؟
انیس گفت به چشم.رو کرد به نیر السادات و گفت:انشایت را بیار برای بتول جون بخوان،بتول جون دبیر ادبیاته.
بتول خانم گفت:بودم.
نیر السادات گفت:باشد برای بعد از ناهار مامان
دختر مو وزوزی سال دوم راهنمائی درس میخواند و ظاهرا سوگلی انیس بود.از بتول خانم پرسید:یک سلمانی سراغ نداری که موهای منور جون را صاف بکندش…بکند؟
بتول خانم گفت:نه.
بعد اظهارنظر کرد که امان از دست کلاس راهنمائی،هم بچهام را گیج کرده،هم معلمهایش را.من هم که سواد ندارم کمکش بکنم.
خدا بیامرزد پدر و مادرم را.تا آمدم دست چپ و راستم را بشناسم شوهرم دادند.حاجی حسین آقا را هم که مریدها ول نمیکردند که.
اما آقای برزنتی کارمند بازنشسته وزارت دارائی بود و معلوم بود از اینکه کلفت مفتی مثل انیس گیر آورده که از صبح تا شام جان میکند و خدمت ایلش را میکند و شبها هم بغلش میخوابد، سخت سر دماغ است.
سفرهی ناهار را روی زمین در اتاق مهمانخانه پهن کرد. سبزی خوردن،ماست کیسه انداخته،مربا،ترشی،سالاد و نان لواش، همه را به قرینه روی سفره گذاشت.ده تا بشقاب چید و ناهار را آورد. آقای برزنتی گفت:دست پخت خانم عالی است.بتول خانم گفت: چشیدهایم و بعد گفت:نمک پروردهایم.دلش میخواست بگوید شش سال آنقدر سوزانده و به گربه داده و دم کشیده و دم نکشیده و شور و بینمک نه خوردمان داده…احساس میکرد کاه میخورد.با خودش عهد کرد که دیگر اسم انیس را نیاورد.
انیس خودش میآورد و میبرد و هیچکدام از بچهها و خانم همشیره جم نمیخوردند و آقای برزنتی هم تماشا میکرد.بساط ناهار را که برچید منفل آتش را آورد و جلو حشمت السادات گذاشت.بعد در یک سینی براق،قوری و کتری و وافور و چایدان را آورد.چایدان یک قوطی فلزی با نقش یک شترسوار و نخلستان بود و قوری چینی سرخ رنگ.آقای برزنتی گفت:بسم الله بفرمائید.شوهر بتول خانم تشکر کرد.آقای برزنتی خودش را به طرف منقل کشانید و انیس به ظرافت چای در قوری ریخت و از کتری رویش آب جوش ریخت.
خواهر و برادر نشستند به وافور کشیدن و به هم تعارف کردن و برای هم بست چسبانیدن.بعد انیس هم نشست کنار منقل و گفت: با اجازه.و آقای برزنتی برایش بستی چسبانید.
بچهها یکییکی در رفتند.حشمت السادات هم خداحافظی کرد و گفت بعد از ناهار چرتی میزند.انیس تخته نرد را از روی میز کنار اتاق برداشت و جلو شوهرش گذاشت.آقای برزنتی و شوهر بتول خانم تخته نرد زدند و آقای برزنتی را جائی دیده و ناگهان به صرافت افتاد که شبیه آسپیران غیاثآبادی در سریال دائی جان ناپلئون تلویزیون است اما نه به آن زبلی.
از کتاب: به کی سلام کنم
سیمین دانشور
0 پیام
بهار دیر کرده بود | 2018-03-29 17:46:42
ننه سرما، ابرهای سیاه را هل داد توی آسمان. کمرش درد گرفت. بدنش را کش و قوس داد. سوز سردی وزید. مردم توی خیابان تندتر رفتند. دستهایشان را بیشتر توی جیبهایشان فرو کردند.
کنار خیابان پر از مسافر بود. همهشان هم به سر خیابان نگاه میکردند. دعا میکردند زودتر تاکسی یا اتوبوس برسد. معلمهای مدرسه درجه بخاریها را تا آخر زیاد کردند.
ننه سرما خندید. هوا سردتر شد. شنید کسی گفت: «بگذار هر چه میخواهد بکند. همین روزها بهار میآید.»
ننه سرما عصبانی شد. فریاد بلندی کشید. تمام آبهای روی زمین یخ زدند. مردم آرامآرام راه میرفتند. مراقب بودند لیز نخورند.
عمو نوروز سرکوه بود. از خواب بیدارشد. بدنش را کش و قوس داد. ته آسمان، تهته ابرهای سیاه روشن شدند.
ننه سرما به زمین نگاه کرد. مردم یا با هم راه میرفتند یا حرف میزدند. بچهها بازی میکردند؛ حتی توی این سرمای سخت هم آدم برفی درست میکردند. فکر کرد چرا
هیچ کس با من حرف نمیزند؟ اصلا ً تا به حال بازی کردهام؟ هرچه فکر کرد، هیچ خاطرهای از کودکیاش به یاد نیاورد. فکر کرد امسال نمیروم، آنقدر میمانم تا دوست پیدا کنم؛ کسی که با من بیاید و برود، با او حرف بزنم و درد دل کنم.
شنید که کسی گفت: «برف به زودی آب میشود. ننه سرما بیخودی زور میزند.»
کس دیگری جواب داد: «ببین، همین روزها سرو کله عمو نوروز با لپهای گلیاش پیدا میشود.»
دیگری گفت: «این ننه سرمای اخمو اصلاً نمیداند گل یعنی چی!»
اولی گفت: «آخر او که نمیتواند خودش را ببیند؛ همة آبها یخ زده است. فقط بهار است که آب را آینه میکند. آبها هم بهاری میشوند.»
ننه سرما فکر کرد:« لپ گلی یعنی چی؟ گل چه شکلی است؟ عمو نوروز چه جوری است؟ اصلا ً خودش چه شکلی است که آنها حدس میزنند اخموست؟»
ننه سرما رفت لب رود، اما رود یخ زده بود. تمام شیشههای پنجرهها هم بخار گرفته بودند. ننه سرما گفت: «میمانم تا بدانم گل چیست و لپ گلی یعنی چی؟» با انگشتهایش حساب کرد و فهمید عمو نوروز همین روزها میآید.
عمو نوروز از کوه پایین میآمد. هرجا که قدم میگذاشت، پشت سرش پر از گلهای رنگارنگ بهاری می شد، آسمان هم روشن و روشنتر. عمو نوروز پایین کوه رسید. کوه پر شد از گلهای رنگارنگ. عمو نوروز خندید. صدای خندهاش توی دشت پیچید. یخ رودخانهها ترک خورد. به راهش ادامه داد. فکر کرد چرا مثل همیشه بهار نمیشود؟ کمی لرزید. سردش شده بود.
ننه سرما فکر کرد چرا نمیتوانم هوا را زمستانی نگه دارم؟ حرصش گرفت. گفت:«من زمستانم. از بهار قدرتمندترم. باید پیروز شوم! عمو نوروز را پیدا میکنم. دیگر نمیتوانم صبر کنم، باید بروم دنبالش؛ هم رنگ لپهایش را ببینم و هم بگویم فکر نکن که در برابر من قدرتی داری. اما از کدام راه باید بروم؟» کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد. فکر کرد: «عمو نوروز درست از مسیر مخالف من میآید. من که میروم، او میآید. پس من نباید راه همیشگیام را بروم.» راه افتاد، راهی که راه هر سالهاش نبود.
عمو نوروز نگران بود. میترسید گلهای بهاری یخ بزنند. جوانهها سرما بخورند و از بین بروند. میترسید هیچ درختی به شکوفه ننشیند. آهسته راه میرفت تا مطمئن شود از هر جا که میگذرد، بهار آنجا ماندنی شده است.
ننه سرما از راههای پیچ در پیچ گذشت. هوا سرد و سردتر شد. موی بلند خودش هم یخ زد، اما عمو نوروز را پیدا نمیکرد. خسته شده بود. روزها بود که راه میرفت. هی به خودش میگفت: «پیدایت میکنم. فکر میکنی میتوانی ازچنگ من سالم در بروی؟» به هرجا که میرسید، میشنید مردم میگویند: «پس این عمو نوروز کجاست؟ نکند راهش را گم کرده باشد؟ این ننه سرمای لعنتی کی میرود؟»
ننه سرما توی دلش میگفت: «هر جا میروم پیدایش نمیکنم. این عمو نوروز بیعرضه راهش را گم کرده است.»
چشمهای عمو نوروز از غصه نمناک بود. هر جا که میرسید میماند تا مطمئن شود بهار ماندنی شده است. مردم میگفتند: «چرا امسال بهار خیلیخیلی آهسته میآید؟ انگار عمو نوروز خسته است.»
ننه سرما میشنید و میگفت: «خب، پیر شده است.» و تند تند راه میرفت. به صخرهای بلند رسید. یخ روی آن را پوشانده بود. ننه سرما میدانست که اینجا آخر دنیاست. نشست. به صخره تکیه داد. نوکهای تیز ِ یخ ِ روی ِ صخره توی کمرش فرو میرفتند. اما او آنقدر خسته بود که نمیتوانست حتی کمی جابهجا شود. برف سپید هنوز میبارید. همه جا سپید بود. چشمهایش را بست. به خودش گفت: «اینجا که آخرش است. عمو نوروز اینجا نیامده است. نکند من...»
چشمهایش را باز کرد. عصبانی بود. ناگهان آسمان غرید. برف تندتر بارید. تمام قامت بلند ننه سرما زیر برف رفت. ننه سرما خسته بود. به خودش گفت: «پس گم شدهام. اما باید راه برگشت را پیدا کنم.» و چشمهایش را بست تا فکر کند.
عمو نوروز از این همه برف تعجب کرده بود. از این که آسمان هنوز زمستانی بود، ننه سرما را هم ندیده بود، نگران او هم بود. هر چه فکر میکرد نمیتوانست بفهمد چه شده است. آرام آرام جلو میرفت.
ننه سرما از خواب پرید. آفتاب چشمش را زد. دست گذاشت روی چشمهایش. آرامآرام بازشان کرد. دشتی دید پر از گل. پرندهها میخواندند. به خودش گفت: «اینها گل هستند!»
صدایی شنید: «پس تو این جایی! درست حدس زده بودم. راهت را گم کرده بودی؟»
ننه سرما خواست بلند شود. نتوانست. عصبانی گفت: «نه راهم را...» و خودش را توی چشمهای پیرمرد دید. موهایش آشفته بودند. صورتش کثیف بود. گونههای پیرمرد، رنگ گلهای دشت بود. روی شانههایش پر از پرنده بود.
گفت: «تو عمو نوروز را نمیشناسی؟»
عمو نوروز گفت: «برای چه او را میخواهی؟ چرا اینقدر اخم کردهای؟»
ننه سرما گفت: «میخواهم به او بگویم خیال خام نکن. من از تو قدرتمندترم. تازه، ماندهام تا با کسی حرف بزنم. آخر هیچ دوستی ندارم.»
پیرمرد گفت: «خودش قبول کند که تو قدرتمندتری چی؟ آن وقت با او مهربان میشوی؟» و به او یک شاخه گل داد. ننه سرما گل را گرفت. نگاه کرد. دست کشید رویش؛ نرم بود. به صدای عمو نوروز گوش داد؛ صدایش قشنگ بود و مهربان.
ننه سرما گفت: «شاید دوست شدم اما در هر حال از او قدرتمندترم.»
عمو نوروز گفت: «تو قدرتمندتر از همه دنیایی. خوب است؟»
ننه سرما گفت: «مردم باید از من بترسند!»
عمو نوروز گفت: «پس چه جوری میخواهی با دیگران دوست شوی؟ ترس با دوستی کنار هم نیستند؛ مخالف هم هستند.»
ننه سرما زمزمه کرد: «ترس... از من میترسند...»
عمو نوروز گفت: «خیلی خوشحالم که با تو حرف زدم. هر سال تو را میدیدم که میرفتی. دلم میخواست به تو سلام کنم. به امید دیدار تا سال بعد...»
ننه سرما گفت: «پس چرا من تو را نمیدیدم؟»
عمو نوروز گفت: «از بس توی خودت بودی. وقتی که دور میشدی به هیچ چیز نگاه نمیکردی، حتی به گلهای قشنگ پشت سر من و جلوی روی خودت.»
ننه سرما کمی فکر کرد و گفت: «راست میگویی. میترسیدم بهار بیاید و مردم زمستان و بهار را با هم مقایسه کنند.»
عمو نوروز گفت: «پس تو هم سعی میکردی بترسانی و هم میترسیدی؟! اما از چه؟...»
ننه سرما به دشت نگاه کرد؛ گفت: «از بهار، از عمو نوروز...»
عمو نوروز گفت: «اما زمستان هم قشنگ است.»
ننه سرما بلند شد. میدانست که باید برود. به عمو نوروز نگاه کرد. توی چشمهای
عمو نوروز، پیرزنی دید خسته با گونههایی سپید؛ مویی مرتب. گفت: «چشمهایت آینهاند. مثل پنجرههای مردم. ولی بدون بخار...»
عمو نوروز، خندید. ننه سرما گفت: «راه را گم کردهام. از کدام طرف باید بروم؟»
عمو نوروز راه را نشانش داد. گفت: «این حرف نشانه شجاعت توست. مطمئن باش مردم کسی را که اشتباهش را قبول میکند و سعی میکند آن را جبران کند، دوست دارند.»
ننه سرما دید که ننه سرمای تو چشمهای عمو نوروز میخندد. اما گونههایش گلی است، مثل گونههای عمو نوروز.
عمو نوروز چند پرنده را همراه ننه سرما کرد تا راه را نشانش دهند. گفت: «آنها فقط کمی با تو میآیند. تازه از مهاجرت برگشتهاند. خستهاند.» پرندهها از روی شانههای عمو نوروز بلند شدند و روی شانههای ننه سرما نشستند.
ننه سرما به آنها نگاه کرد. خندید و گفت: «باشد...» پرندهها به عمو نوروز نگاه کردند. بالای سر ننه سرما پرواز کردند. او کمی جلو رفت. برگشت و گفت: «بهار واقعا ً زیباست!»
عمو نوروز نگاهش کرد. توی چشمهای ننه سرما بود. گفت: «راست میگویی، واقعا ًزیباست. اما تا زمستانی نباشد بهاری هم در کار نیست!»
منبع : روزنامه همشهری
0 پیام