تو مثل من نکن ، تو مثل من نباش !   2010-01-01 01:51:19

چه خوب نوشته مهشید. این حرف دل همه‌ی ماست که روزی باید زده‌میشد.


تو مثل من نکن ! تو مثل من نباش !
کفشهای کتانی ام را در دست گرفته بودم ، صبح زود بود و قبل از بیداری اهل خانه ، و پاورچین از اتاقم بیرون زدم و به سمت درب خروج از ساختمان رفتم. نزدیک در رسیده بودم که صدای پدر را پشت سرم شنیدم :
ـ خانم دارند کجا تشریف می برند اول صبحی ؟
برگشتم و خشک شده نگاهش کردم. چرا اینقدر از او می ترسیدم ؟
ـ سوالم این است که هیچ میدانید دارید چه میکنید ؟ مهشید تو بچه ای ، تو نمیفهمی سیاست چیست .
ـ بچه نیستم !
ـ فکر میکنی دارید چه میکنید ؟ چه کسی قرار است به جای این الدنگ ( شاه را می گفت ، پدر همیشه شاه را الدنگ صدا میکرد ) بیاید ؟ آن مرتیکه آخوند که حتی حرف زدنش را هم بلد نیست ؟
ـ من طرفدار او نیستم !
ـ میدانم ، شما چریک هستید ، چپ هستید . فکر میکنید ما نبودیم وقتی به سن شما بودیم ؟ اما کی قرار است بجز این آخوند بیاید ؟ کس دیگری هست ؟
ـ نمیدانم ، ولی مهم نیست چه می شود . هر کسی بیاید ، از این که بدتر نیست !

پدر مدتی نگاهم کرد. و رویش را برگرداند و به اتاق خودش رفت. مدتی در جایم همانطور خشک شده بودم . نمیدانستم حق داشتم بروم یا نه. اگر مرا نمیدید یه چیزی ، ولی الان ، حتی نگفت نرو. حالا چه کنم ؟
کمی این پا آن پا کردم ، نمیتوانستم بروم ازش بپرسم ، صدایش از آشپزخانه می آمد که داشت چای حاضر میکرد. اگر مادر بلند میشد کار تمام بود. با جیغ و داد و گریه روزگارم را سیاه میکرد .
روی زمین نشستم و کفشهایم را پا کردم و زدم به خیابان . جارو کش های محل داشتند جارو می زدند. صبح خیلی زود بود. و هوا نسبتا سرد. باید در خیابان می ماندم تا صبح شروع میشد و می شد کاری کرد. سه تومان پول داشتم و پنج تا بلیط دو زاری که در جیب شلوار جینم چپانده بودم و یک ورقه که شب قبل نوشته بودم و در جیب شلوار جینم گذاشته بودم. با اسم و شماره تلفن خانه ی همسایه ـ ما هنوز تلفن نداشتیم ـ و آدرس منزل.
این را بچه های دانشکده علم و صنعت گفته بودند ، که اگر بلایی در تظاهرات سرمان آمد ، بشود به خانواده خبر داد .
کاپشن گرمکن نه چندان گرمی تنم بود. سرما داشت به تنم می نشست ، اتوبوس را گرفتم به طرف میدان شهناز ، تا بعد از آن بروم جلوی دانشگاه . اگر هم تظاهراتی نبود ، حتما گروه گروه بچه ها برای بحث ایستاده بودند و حتما میتوانستم کسی را پیدا کنم و به او ثابت کنم که خدا وجود ندارد. کتاب اصول مقدماتی فلسفه پلیتسر را تازه تمام کرده بودم.
. پانزده ساله بودم

پدر طرفدار شاه نبود. هیچ وقت نبود. این او بود که به ما یاد داد که شاه سایه ی خدا در روی زمین نیست.
انقلابی نبود. هیچ وقت نبود. کله شق بود. بعضی ها میگویند کله شقی ام را از پدر به ارث بردم.

آن روزها ، در آن کیک ها ( تنش ها) ی آدرنالین ، در آن شعارهای " زنده مرده باد ، مرده زنده باد ، در آن شعارهای " اعدام باید گردد " به چه فکر میکردم ؟ یادم نیست.
از شاه و ساواکش متنفر بودم. ساواکی فحش بزرگی بود. بزرگترین فحشی که بلد بودم. یاد گرفته بودم گلسرخی را دوست بدارم و صمد را و از شاه و هویدا متنفر باشم.
به پدر گفته بودم هر کسی بیاید بهتر از اینهاست . نبود .
گفته بودم از این که بدتر نمی شود. شد .

آن روزها هرگز به این فکر نمی کردم که سی سال بعد ، پشت کامپیوتر ، بعد از هر تظاهرات ، این مونیتور تنها ارتباط من با قهرمانی های تو باشد . فکر نمیکردم که پشت این مونیتور بنشینم و جسد های دوستانت را تحویل بگیرم و برای دیگران بفرستم و اشک بریزم. فکر نمیکردم که اینچنین از روی تو و دوستانت شرمنده باشم ، فکر نمیکردم که هر بار که باتومی بر سرت و دست و پایت کوبیده می شود ،عذاب وجدان درد تن تو را در قلبم بنشاند و بغض گلویم را فشار دهد و زیر لب به تو بگویم : ببخش ، ما را ببخش ، ما نمی دانستیم چه میکنیم. ما نمیدانستیم که چنین می شود. نمیدانستیم که چنین زندگی ای را به تو و هم نسلانت تحمیل میکنیم .
بگذار چیزی را به تو بگویم ، ما طرفدار دمکراسی نبودیم. طرفدار آزادی نبودیم. هیچ شناختی از آن نداشتیم .
دسته ی ما دسته ی انسانهایی بود آرمان گرا بود ،خود را آزادیخواه می دانست. وقتی الان حرف از آن میزنم ، نمیدانم چطور آن زمان خود را آزادیخواه می نامیدیم . چگونه است که گروهی بتواند خواستار دیکتاتوری باشد و اسمش را آزادیخواهی بگذارد .
اسمش بود دیکتاتوری پرولتاریا. و پرولتاریای ما کی بود ؟ کارگران شرکت نفت و کارگران ایران ناسیونال .
ما از دیکتاتوری پرولتاریا چه میدانستیم ؟ احتمالا به همان اندازه که کسانی که اکنون از آن دفاع می کنند میدانند .
میگفتیم که این نوع دیکتاتوری ، دیکتاتوری اکثریت به اقلیت است. یعنی عین دمکراسی.
یکی نبود بیاید و بگوید زرشک ، دیکتاتوری ، دیکتاتوری است و در رژیمی که کوچکترین ناحقی را در حق بزرگترین حنایتکاران انجام دهد ، هیچ تضمینی وجود ندارد که بزرگترین جنایات در حق بهترین فرزندان مردم انجام نشود.
یکی نبود بیاید و بگوید مگر پرولتاریا ـ اگر وجود می داشت ـ چند درصد از جامعه ی ایران را تشکیل میداد تا بتواند دیکتاتوری اکثریت بر اقلیت را تشکیل دهد ؟
دیکتاتوری اکثریت بر اقلیت ما به ثمر ننشست. بگذار به تو بگویم ، از این بابت ناراحت نیستم.
من آدم دمکراتی نبودم ، شاید اگر همفکران من پیروز می شدند امروز دست من بود که به خون هموطنم آلوده بود. شاید امروز در جلسه ای در خارج از کشور ، شخصی از میان جمعیت بلند می شد و مرا مورد بازخواست جنایت بر علیه بشریت قرار میداد . چه تضمینی وجود داشت که چنین نباشد ؟
آرمان ما آلبانی و تا حدی کوبا بود. میپرسی چرا آلبانی ؟ چون هیچ از آن نمی دانستیم ، چون هیچ کس دیگری هم از آن هیچ نمیدانست.

من اعتراف می کنم !

من قدم در راه نادانسته ای گذاشتم ، من بدون شناخت از سران جنبش ، آن را حمایت کردم. بدون شناخت از توانایی های خودم ، فکر کردم که اگر غیر از خواست من شد ، تغییرش میدهیم. من از اعدام سران رژیم ناراحت نشدم. من هرگز فکر نمیکردم که نوبت ما هم میرسد. من ندانستم ، من نتوانستم . من نشناختم.
بگذار اعترافم را تکمیل کنم .من طرفدار حقوق بشر نبودم. هر کسی که بگوید بوده ، چرت میگوید. نبودیم !!!
شعارهایی را دادم که مخالف حقوق بشر و حقوق انسانی بود.
من حقوق بشر ، حقوق کودک ، حقوق زنان را در اینجا ، در کشوری که جان شهروندش ارزش دارد و حقوقش به رسمیت شناخته می شود آموخته ام.

تو مثل من نکن ، تو مثل من نباش !

امروز عکسهای تو را می بینم ، فیلمهای تو را ، وقتی که باتوم میخوری .وقتی که سر خونینت را پانسمان می کنند ، وقتی که سیگار به دهان میگیری تا گازی که استنشاق کرده ای کمتر ریه هایت را بسوزاند. وقتی که ماشین پلیس به بدنت می کوبد و ماشین پلیس دیگری از رویت رد می شود. و می گریم و از رویت شرمنده ام.

نادانی و نا آگاهی و ناتوانی موجب شد که سی سال ، هر کدام در یک سوی این دنیا این مصیبت را تحمل کنیم.
میدانم که بارها پیش خودت گفته ای که کرد و گذاشت برای من و رفت برای خودش راحت زندگی اش را می کند . و نمیخواهم خودم را تبرئه کنم. و فرقی هم نمیکند اگر بگویم که هرگز زندگی راحتی دور از تو نداشتم.

امروز دیگر سال 57 نیست که کتاب اصول مقدماتی فلسفه را تکه تکه و ورق ورق تحویل بگیری تا بخوانی. امروز اطلاعات به شکل گسترده در اختیار خواستاران آن قرار میگیرد. خودت هم میدانی که اگر بخواهی ، میتوانی.

من به آینده فکر نکردم . تو میکنی ؟
من فکر نکردم چه کسی قرار است بیاید ، و چه نظامی . تو میکنی ؟
من به این فکر نکردم که حقوق بشر ، تمامی اصول حقوق بشر ، آزادی های فردی و مدنی و جنسیتی و سیاسی و غیر سیاسی ، بدیهی است و باید همه گان از آن برخوردار باشند. تو میکنی ؟

آیا اتفاق افتاده که فکر کنی : بدتر از این که ممکن نیست ؟ که هر کس بیاید از اینها بدتر نمیکند ؟ که هر چیزی از اینها بهتر است ؟
من چنین بودم ، من چنین کردم. و امروز تو آنجایی و باتوم و گلوله می خوری ، و من اینجا می گریم !

تو مثل من نکن ، تو مثل من نباش !

شاید تو نیازی نداشته باشی که از فرزندان آینده ی مملکت شرمنده باشی !!!

مهشید وبلاگ زنانه‌ها


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات