رویای هزارویکشب( قسمت یازدهم)   2009-05-08 15:20:37

روزهای جمعه طناز بلوز و دامن آبیش را میبوشید، موهای بلند و زیبایش را با روبانی پشت‌سر میبست، کوکویی، کوفته‌ای، کتلتی که پیش از آن پخته ‌بود باسبزی‌خوردن و نان سنگک تازه در زنبیلی میگذاشت و با اتوبوس به دیدار عزیزی میرفت که ما هرگز نفهمیدیم چه نسبتی با او دارد. او هر وقت از عزیزش حرف میزد، نگاهش با برق غمگینانه‌ای به جایی در خلا خیره میشد. پس از چند لحظه که بخود میآمد، تکانی میخورد و قطره‌اشکی را که با خودداری از ریزشش جلوگیری کرده‌بود، با گوشه دستمال پاک میکرد و بتندی حرف را عوض میکرد.
آنروز هم جمعه‌ای از جمعه‌های گرم و سوزان مرداد‌ماه بود. من و مهوش با نقشه‌ای که از قبل کشیده‌بودیم، از روی پشت‌بام خانه مهوش اینها که در همسایگی خانه سرهنگ بود و بوسیله دیوار کوتاهی از تراس طناز جدا میشد به تراس طناز پریدیم و کوشش کردیم تا راهی به اتاقش بیابیم، میخواستیم ترلی را صدابزنیم و با او در مورد بلور‌خانم و انتقامی که قرار بود از طناز بگیرد حرف بزنیم. شاید ترلی میتوانست کمکمان کند. طناز اما پنجره اتاقش را بسته بود.
من و ومهوش زیر آن آفتاب داغ روی تراس ایستاده بودیم و در سکوت بدنبال راه‌چاره میگشتیم که صداهایی از روی پشتک شنیدیم. روی اتاق طناز یک خرپشته بود که اتاقکی کوچک بنام انباری داشت. از گوشه تراس میشد بوسیله نردبان باریک فلزی خود را به خرپشتک رساند. من و ومهوش آهسته از نردبان بالا رفتیم و خود را به اتاقک رساندیم. اتاقک در چوبی پوسیده ورنگ‌ورو رفته‌ای داشت و یک دریچه کوچک آن بالا که قد منو مهوش به آن نمیرسید. مهوش برای من قلاب گرفت و من خود را به دریچه رساندم. درون اتاقک تاریک بود ومدتی طول کشید تا چشمم به تاریکی آن عادت کند. صحنه‌ای که دیدم غیرقابل باور بود. از درون دریچه اتاقی درندشت دیده میشد با دیوارهای پوشیده از مخمل قرمز که تختی را در میان گرفته بودند با متکاهایی از پارچه‌های اطلسی و ساتن و ابریشم و کوسنکهای کوچک مخملی رنگارنگی که ملیله و پولک دوزی شده‌بودند و حریرهای عنابی وطلایی که از سقف آویزان بودند و از همه عجیب‌تر، طناز بود که با لباس خواب حریر زرد و نارنجی بلندی روی تخت دراز کشیده‌بود و به گیسوانش دانه‌های مروارید و یاقوت قرمز بسته‌بود. درست مثل شاهزاده خانمهای هزارویکشب. و سرهنگ که آنجا کنار طناز نشسته‌بود و او را نوازش میکرد.
من و مهوش هر کدام مدتی صحنه را نگاه کردیم و ناباورانه بارها جایمان را عوض کردیم تا یقین کنیم که خواب نمیبینیم. آنگاه در حال بهت از خرپشتک پایین آمدیم و نمیدانستیم آیا آنچه دیده‌ایم حقیقت است یا رویا...
ادامه دارد


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات