یوسف آباد خیابان سی و سوم   2010-01-30 17:21:48

کتاب ( یوسف‌آباد خیابان سی‌وسوم )از سینا دادخواه تازه از ایران برایم رسیده. دیشب شروع کردم به‌خواندن. شیرین و دلچسب نوشته شده ونتوانستم نیمه‌کاره رهایش کنم. خواندم تا آخرش.
اینجا قسمتی از (اول) را مینویسم:
بیست دقیقه است دارم توی این سگ‌لرز این‌پاوآن‌پا میکنم. گلستان دارد شلوغ‌تر میشود و سیل آدم‌های تشنه را پشت سدآجری‌اش بند می‌آورد. حسابش دیگر از دستم دررفته که چندبار این پله‌های سنگی را بالا و پایین کرده‌ام. شست پام توی جوراب پشمی آدیداس قندیل بسته و دست‌هام مثل خرس‌های قطبی توی جیب‌هام به خواب عمیق زمستانی فرورفته‌اند. پوست صورتم از سرما میسوزد، ولی تا وقتی ندا نیامده، نمی‌خواهم بروم توی پاساژ.
اتوبان همت شلوغ‌است، اما روان. خطی‌های ونک‌ ـ شهرک،همت را خوب می‌شناسند. می‌اندازند لاین سرعت وبه ماشین جلویی‌شان چراغ میدهند و اگر ماشین جلویی کنارنکشید، یک لایی فرمول‌یکی می‌کشند و میایند لاین دو. تاکسی ندا حالا دارد به ماشین جلویی چراغ میدهد. ندا به کابل‌های برق وسط اتوبان خیره‌شده و توی این فکر است اگر تهران یکی‌دو ریشتر بلرزد، چی برسر آن دکل‌های لندهور می‌آید. پسرها حالا باید سرماهای سخت بخورند تا با سی‌وهفت درجه حرارت، عاشق دخترها بشوند. برای همین است که به ندا زنگ‌ نمی‌زنم و نمی‌پرسم: کجایی ندایی؟... ندا دیشب توی‌تلفن به من گفت: می‌خواهم بوت ساق‌بلند بخرم، بوت پارسالی‌ام حسابی از ریخت‌وقیافه افتاده...پس بیا برویم گلستان...
بعضی‌وقت‌ها چند سال پیش همین دیروز یا پریروز است. با سپیده خیلی پاساژ گلستان می‌آمدیم، نه‌تنها این پاساژ، همه‌ی پاساژهای بزرگ تهران. طول‌وعرض پاساژهای تهران قسمتی نامرعی از ابعاد ما شده بود. من چه‌قدر از وقتی با سپیده به‌هم‌زده‌ام عوض شده‌ام! عوض یا عوضی؟ چه‌فرقی می‌کند وقتی حتا رنگ چشم‌های سپیده یادم نیست. خودش می‌گفت زیتونی. ولنتاین پارسال که برایش خرت‌وپرت خریدم، برای خوشمزگی یک شیشه روغن‌زیتون کاربونل هم توی جعبه گذاشتم و روی جعبه نوشتم: به چشم‌های گاوی‌ات که امسال یک سال دیگر گاوتر میشوند...وشکلک وینک توی چت را بغل‌دست‌جمله‌ام کشیدم.
سپیده مثل‌همیشه خودش را به سورپرایزی زد و توی‌گوشم آهسته گفت: این شیشه‌ی اشک‌های من است که پای تو ریخته‌ام...ومن گفتم: قربان رمانتیک چرب‌وچیلی خودم بروم! من اشک دوست‌ندارم، لبخند گل‌وگشاد دوست‌دارم...
اردیبهشت هیچ‌وقت ماه‌خوبی برایم نبود. درخت توت مثل همه‌ی اردیبهشت‌ها میوه داده‌بود. من و سپیده زیر درخت توت دانشگاه نشسته‌بودیم. سپیده پرسید، سامان چرا ما باهم‌ایم وقتی دیگر حرفی نداریم با هم بزنیم؟ گفتم: ای وای! بازهم سوال فلسفی، کدام الاغ کره‌خری گفته حرفی نداریم باهم بزنیم؟ نکند بعداز سه‌سال، انتظارداری شب‌وروز تنگ‌هم بچپیم و عین تازه‌واردها ساعت به ساعت برای هم اس‌ام‌اس عاشقانه بفرستیم؟...دلم برای همین تنگ‌شده، عین تازه‌واردها... پس بگرد دنبال یه تازه‌وارد... دانه‌ی بزرگ شاه‌توت تالاپی افتاده‌بود روی سرم. به‌بالا نگاه‌کرده‌بودم تا بفهمم کدام شاخه‌ی توت چنین لطف بزرگی‌ در حقم کرده. سرم را که پایین‌آوردم، سپیده دیگر بغل‌دستم نبود.


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات