کوچه‌ی بهار   2010-03-26 13:53:16

از کوچه‌ی زمستان که بدرآمدم و راهی کوچه‌ی بهار که شدم، تب داشتم. آن تبی که از دلهره می‌گیریم. درختها شکوفه زده‌بودند، خیابان خیس بود، ابرها باریده‌بودند و طراوتی که در نفس نسیم بود از ادامه‌ی کوچه‌ی بهار می‌گفت.
زنی قالیچه‌ی گلدارش راازپنجره‌ای می‌تکاند. کودکی پول‌های عیدی‌اش را می‌شمرد. ماهی قرمزی که فکر می‌کرد مرده‌است درگذرآب زلال جوی خود را به‌خواب می‌زد. یک‌نفر فریاد زد: آن پرستوها را ببینید، و هزاران سر از هزاران پنجره به بالا خیره شد. دست مردی به گلدانی خورد و سنبل بنفشی از پنجره‌ی بلندی بزیر افتاد و زنبور سیاهی از دل یک گل ریز بنفش پرواز کرد. دخترکی با روسری آبی آسمانی، یک تنگ ماهی قرمز در دست، در حیاط خانه‌ای، گویی نیتی در دل داشت و مکث کرده بود تا قبل از انداختن ماهی‌ها به حوض، چیزی از خدا بخواهد. سرآخر ماهی‌ها را به آب داد.
در ادامه‌ی کوچه‌ی بهار، مادری در گورستانی فریادی از درد سر داده‌بود و بر مزار سبز دخترکی شیشه‌ای, تنگی با ماهی طلایی می‌گذاشت.
خدا اما لمیده بود بر تختش, روی ابرها و آسوده پر فرشته‌هایش را می‌چید و یکی‌یکی آنها را به سرزمین درد که با بهار آغاز می‌شد رهسپار می‌کرد. خدا اما می‌دانست کدام‌یک از فرشته‌ها روزی بر مزار فرزندی، تنگی با ماهی طلایی می گذارد و کدام‌یک از آنها با گلوله‌ای در قلبش آخرین نگاه را به او می‌اندازد و می‌پرسد: کجاست کوچه‌ی بهاری که به شیون مادری منتهی نشود؟

نوری


R.P.  2010-03-26 21:34:47
kodam khoda. faramoush kon.


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات