ژاژا   2010-04-26 23:10:14

گویی به دنیا آمده‌بود تا خیال ببافد، گویی تمام زندگی را درخواب پیموده‌بود و گویی آمده‌بود تا به‌ما بیاموزد که دنیای ذهنی انسان چقدر گسترده‌است و چقدر زیباست. با او لحظه‌ای بی‌تخیل نمی‌گذشت. در هرلحظه ظریفه‌ای می‌آفرید و چه چیره‌دست بود درکشف خیال‌های شگفت و زیبا. روزی را به خاطردارم که پرسید: نخست‌بار که انسان خواب‌دید چه‌کرد؟ به‌هزل و به‌جد هرکس سخن گفت. دقایقی و بلکه ساعتی بین چند نفر این فکر را درانداخت. آنگاه خود سخن‌گفت که مجموع تخیلات همه ‌بود، زیباترین تکه‌های فکر هرکدام را چون قالی خوش‌نقشی درهم گره‌زده‌بود و بافته‌بود. از انسان‌های نخستین...
با آنکه دانستم سالهاست -یعنی از بچگی‌- دور از ایران بوده ولی تهران را وجب به‌وجب می‌شناخت و درهر گوشه‌ی شهر یارانی داشت که هرکدام برای‌خود عالمی داشتند. بعضی‌ها جز برای او زبان بازنمی‌کردند. مثل مرشد زورخانه سرپولک یا یاقوت.
یاقوت زنی بود که همیشه سرخ می‌پوشید، تمام زندگیش بقچه‌ای بود با پارچه‌ی قرمز. همیشه در حوالی میدان فردوسی می‌پلکید و کناردری یا روی سکویی می‌نشست. کسی ازاو جز نامش چیزی نمی‌دانست ولی قصه‌ها و نقل گذشته‌ی او همه‌جا شنیده‌میشد. می‌گفتند به سودای عشقی از خانمان بریده و سالها پیش به تهران آمده بر سر قراری. و پس از گذشت سالها هنوز برقراراست و چشم‌انتظار. می‌گفتند در دیار خود سری داشته و سامانی، شبی درخواب دیده‌است که در تهران‌- ولابد در همین حوالی!- همزاد خود را می‌یابد و فردایش با بقچه‌ای به‌راه‌افتاده. و سالهاست چشم‌انتظار است.
می‌گفتند... اما یاقوت خود چیزی نمی‌گفت. با هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت، مگر با ژاژا. آن‌شب خود دیدم که از باران پاییزی به زیر سقفی پناه‌برده‌بود و چون ژاژا کنارش نشست دقایقی گفت و شنید.
شبی که باران یکریز می‌بارید و سراپا خیس شده‌بودیم، رفتیم تا خیابان منوچهری، و پیچیدیم در کوچه‌ای. ژاژا دری را کوفت و زنی در را گشود. ما پا در خانه‌ای کوچک و قدیمی نهادیم که مانند خانه‌هایی بود که معمولا به‌خواب می‌آیند، خانه‌ی تمیز مادام‌های ارمنی. در صندوقچه‌ها و پرده‌ي کلفت قدیمی و مبل‌های مخمل دسته‌چوبی. از همه‌جا بوی قهوه بلند‌بود.
تا به‌آنجا برسیم از کنار کافه جمشید رد شده‌بودیم. از داخل صدای سازوضرب می‌آمد و دو سه نفری فریادکشان و تلوتلوخوران می‌رفتند و به موهومی ناسزا می‌گفتند. ژاژا نگاهی به آنها وبه‌داخل جمشید انداخت و گفت (دنبال دنیای دیگری هستند، ولی عوضی آمده‌اند).
وقتی خود را روی کاناپه‌ی قدیمی خانه جاداد، دستی به موهایش کشید که خیس و براق شده‌بود و حرف خود را دنبال کرد. صاحبخانه آرام می‌آمد و می‌رفت خدمت می‌کرد. حدود شصت سال داشت چاق بود وسفید، می‌توانست از اهالی صربستان باشد یا لهستان. فارسی را با‌لحجه حرف‌می‌زد. برای ژاژا احترام توام با محبت مادرانه قایل بود و به او می‌گفت ( پرنس ). ابتدا شربتی آورد سبزرنگ در لیوانی قدیمی با انگاره‌ای نقره و بعد هم قهوه در فنجان سرامیک. هدایت با پالتوی مشکی و کلاه شاپو در خیابانی که می‌توانست پاریس یا بروکسل باشد، سگ کوچولویی در بغلش بود و جلوی پایش سایه‌ی زنی دراز شده‌بود که می‌شد حدس زد دارد عکس می‌گیرد.( آیا سایه‌ی همین زن بود که داشت شیرینی خانگی می‌آورد؟‌)

ژاژا - ضدیاد - مسعود بهنود


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات