از یوسف‌آباد تا سانفرانسیسکو   2010-07-06 06:35:56

این روزها سانفرانسیسکو هستم.آخر خط‌ دنیا، آخر خط‌‌ رفتن. من البته ایمان ‌دارم که تمام راه‌های دنیا به یوسف‌آباد خیابان کاج کوچه‌ی بیست‌وپنجم ختم ‌می‌شود ولی... اینجا هم آخرخط است، از یوسف‌آباد که راه بیافتی آخرش همینجاست معمولا. حالا دلیلش را نپرسید که نمی‌توانم بگویم.
هوا دلپذیر، آفتاب دلچسب و مهربانی ایرانی‌هایش بی نهایت است. آمریکایی که ندیده‌ام هنوز. هرچه چشم ‌می‌گردانم به اینطرف و آنطرف همه خارجی هستند البته با نگاه آلمانیم که نگاه می‌کنم، حالا اگر با نگاه غیر ناسیونالیستی نگاه کنم، اینترناسیونال هستند مردم، ازهرباغی، گلی. چشم بادامی‌ها که آدم خیال می کند خوابشان می‌آید، تا دلت بخواهد. روس و ایرلندی و آفروآمریکایی و پاکستانی وهندی خلاصه یک چند تایی هم آمریکایی که معلوم هم نیست که خیلی هم آمریکایی باشند. با مزه اینجاست که تازه فهمیده‌ام آمریکایی‌ها همین‌ها هستند.
در هرحال دنیای کوچکی داریم که حالا میشود با یک خط همه را به‌هم رساند. اینهمه ایرانی‌های موفق و سرخوش این‌سرخط، خوش وخرم روزگار می‌گذرانند و از راه که می‌رسی دوست دوستت را می‌بینی که آنهمه خاطره ازهم ‌را توی ‌دلشان تلمبار کرده‌اند و چشمشان به ‌تو که می‌افتد قصه‌ها گفته ‌می‌شود که در میان آنها دوست دیگرت را می‌شناسی که بیست‌ و‌هفت سال‌است با او همسایه‌ای. آدمهایی را می‌بینی که خیال می‌کنی سی‌سال ‌است می‌شناسی ‌شان، حالا فقط یک ناهار با آنها خورده‌ای. خوب خیلی دلتان را نمی‌سوزانم. به‌من خوش می‌گذرد و حسابی مشغولم اینجا، تا برگشتن به آغوش گرم خانواده ازاین نیمه‌ی دیگر خانواده لذت می‌برم.
درهرحال این پراکندگی ما ازهمدیگر یک لطفی هم داشت وآنهم تنوع زندگی‌هایمان در خارج ازایران‌است. من اما هنوز می‌میرم برای یوسف آباد خیابان کاج کوچه‌ی بیست ‌و پنجم.


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات