ما می‌خواستیم بمانیم. نگذاشتند....   2010-11-09 17:25:14

روزی مادرم در جواب من که خواسته بودم برایم ماهی‌دودی بفرستد به‌من گفت: اگر خوردنی‌های خوشمزه‌ی وطنت رامی‌خواستی چرا رفتی؟ البته شوخی کرده‌بود وتازمانی‌که دسترسی به انواع خوراکیهای وطنی برایمان سخت بود، همیشه نه‌تنها ماهی‌دودی بلکه دیگر خوردنیها هم باپست از ایران برایمان می‌رسید ولی بهانه‌ی من از یادآوری این خاطره برمی‌گردد به مهاجرت جوانها از ایران و نه‌تنها جوانان بلکه تمام جامعه‌ی روشنفکری ما راهی برای گریز از ایران می‌جویند چون راه دیگری برایشان باقی نمانده. روزی منیرو روانی‌پور در داستان کوتاهی که در حقیقت به‌گمانم از دفتر خاطراتش برخواسته بود نوشت:
( خونه‌ی من قابل تو رو نداره، تا هر وقت که کار پناهندگیت درست بشه، می‌تونی بمونی.)
(نه، نه، ما می‌ریم)
زن شماره می‌گیرد. زن صدای مضطرب خود را شنیده‌است.
( خودتو اذیت نکن، تمام پناهنده‌ها اول همین‌جوری حرف می‌زنن.)
زن حالا محکمتر شماره می‌گیرد، انگار اگر انگشتش رابیشتر روی اعداد فشار دهد- خط زودتر آزادمی‌شود و مو‌قرمزه یک‌ریز حرف می‌زند:
(الو...الو)
صدای مرد را می‌شنود که می‌خواهد بی‌تفاوت باشد اما نیست...
( نه فعلا یه چندروزی اونجا برای خودت بگرد.)
( کجا بگردم آخر مردحسابی...)
مردحسابی صدایش می‌گیرد، این‌شاخ و آن‌شاخ می‌پرد، پسرک را بهانه می‌کند که چندماهی اگر آنجا بماند بدنیست و هوای آلوده‌ی تهران برای ریه‌اش خوب نیست، و... سرانجام:
(همین حالا شنیدم حکم‌جلب هم آمده.)
( برای من چی؟ برای من‌که نیامده.)
( می‌آد.)
( آدم مگه چقدر می‌تونه دربدر بشه، اونم با یه بچه)
( حرف منو گوش کن زن.)
( من می‌آم، بلاخره حرف که می‌تونم باهاشون بزنم، فارسی که می‌فهمند.)
( می‌گم نیا.)
( می‌آم.)
( تو غلط می‌کنی.)
تلفن قطع می‌شود، کارت تلفن تمام شده یا کسی آنجا، تلفن را قطع کرده و حالا اگر بروند و مرد را ببرند که هیچ گناهی ندارد به جز این‌که زنش قصه‌نویس است؟ اگر او را ببرند و دیگر هرگز هرگز او را نبیند؟
مگر مختاری و پوینده چطور گم شدند، رفتند و دیگر نیامدند، زن مختاری دستش می‌لرزیده، سیگار می‌کشیده پشت سیگار و می‌گفته، از دیروز نیامده، از دیروز...(1)

و یا مسعود بهنود مجموعه مقالاتی دارد بنام ( ما می‌مانیم) که در آن دلایل ماندنش در ایران را در هرمقاله‌ای می‌شود خواند. ما می‌مانیم چون کسی به‌ما نگفته که بیایید که حالا هم بگوید بروید. اینجا خانه‌ی ماست مگر می‌شود کسی را از خانه‌اش بیرون کنند......
که کردند. کاری کرده‌اند که با پای خودت می‌روی و خوشحالی‌ که می‌روی.
حالا کار به‌جایی رسیده که جوان ایرانی زندگی که هیچ نفس هم نمی‌تواند بکشد و برای زنده‌بودن چون ماهی به‌جان‌رسیده‌ای که تنها راه نجاتش از منجلاب نیستی را در رودی دیگر می‌جوید.
راستش ما می‌خواستیم بمانیم. نگذاشتند....

پ.ن.

(1)-زن فرودگاه فرانکفورت ( منیرو روانی‌پور)




نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات