سنگسار   2010-11-20 10:31:16

شب فرامی‌رسد و
بستری بی‌نفس و بی‌هوس
مرادر خود مدفون می‌سازد

صبح فرامی‌رسد و
سپیده ای تکراری
با نوک ناخن بر شیشه پنجره‌ام می‌کوبد
روز فرامی‌رسد و
روزگار حکم سنگین خودرا صادرکرده‌است
خورشید ناخن‌هایش را می‌جود و زیرچشمی مرا نگاه..
که چگونه سنگها برسرم فرودمی‌آیند
و
من که مثل همیشه
قبل تکرار شب
زنی سنگسار شده‌ام
و روز!
و شب!
فرزندان یتیم زنی خواهندبود
که روزگار خود را آویزان دستهایش کرده‌بود
دستهایی که دیگر
نای ورق‌زدن صفحات زندگی را ندارند

نارین محمدی


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات