طاووس‌های زرد ( قسمت اول)   2010-11-26 19:12:23

تا بر خاک مزارش بنشینی و گل‌‌های صحرایی را در گوشه‌ای دسته کنی، می‌آید با چشمان عسلی مهربانش روبرویت می‌‌نشیند. چین های قهوه‌‌ای دور چشمانش جمع می‌شوند. خط ابروانش بهم می ‌رسند وبا دست لبه‌ی شلیته سیاهش را مرتب می‌‌کند و نگاهش را از تو می‌‌دزدد:
( نرفتی، ها؟)
چیزی راه گلویش را می‌بندد، نگاهش را به کوهها می‌دوزد.
( سال تو بود مادر، دیروز سال تو بود.)
لبانش به اندوه خنده‌‌ای باز می‌‌شود و با دست کوههای دوردستی را نشان ‌می‌دهد که در آخرین لحظه‌های حیاتش به آن اشاره کرده ‌بود.
( هیچ‌کس برای تو هیچی نگرفت، نه هفت و نه سال و نه چله...هیچ‌کس، برو، برو خودت را خاک کن، خاکش کن، تودره است.)
تا آفتاب زیر نم‌‌نم باران غروب کند، مادر قصه‌ی قدیمیش را دوباره ازسر می‌‌گیرد:
( نه فصل خرما چینی بود ونه موسم درو. داسها تو انبارها خاک می‌خورد. و براها گوشه‌‌ی حیاط. چهارده ساله بودی، چهارده ساله.)
( چهارده ساله؟)
( ها، پنجاه سال پیشتر موهای بلندی داشتی با تارهای طلایی که تو آفتاب برق می‌‌زد و چشم‌‌هایی مثل زمرد که با نور آفتاب رنگ عوض می‌کرد. شلیته لیمویی تنت بود با برگهای سبز زیتون، قدم که می‌زدی موج برمی‌داشت...)
مادر راوی کهنسال قصه‌‌های تو به آخرین قطره‌‌های روشنایی روز چشم می‌دوزد و اندوهناک خاطرات قدیمی، آخرین جمله‌هایش را نفس‌بریده و سخت می‌‌گوید:
( جای ماندن نبود، آبادی پر از دست بود و صدا و آینه... تازه، ما تنها نبودیم... خیلی‌ها دررفتند، تو چشم هیچ‌کس نمی‌شد نگاه کنی، دو تا دست بچه‌سال همه‌جا بود... همه‌جا.)
به دست‌ها که می‌رسد با نگاهی پراز خاطره، چشم می‌دوزد به آن دورها، به راسه‌ای که غبارآلود است و یک‌راست به طرف کوههای فکسنو می‌رود. و شب بر نگاهش و بر خاک مزارش می‌افتد، تو گلهای صحرایی را رها می‌کنی و از میان گورها می‌گذری، تا به خانه برسی، ره‌توشه برداری و خروس خوان بروی به فکسنو، روستایی پشت جنگل‌های کنار، نشسته بر دامنه‌ی کوههای بلند با نخل‌های خشک و باریک و دوتا درخت گل ابریشم در میدان و جوی باریک آبی که معلوم نیست از کجا می‌آید واز زیر درخت‌ها رد می‌شود تا زنها زیر سایه وسیع و معطرش آبادی را پراز صدای ظرف کنند و یا بچه‌های بی‌خبر و بازیگوش در باریکه‌ی آب مثل ماهی درازبکشند و بروند.
راسه‌ای دارد فکسنو که از جنگل‌های کنار گذشته است و از کناره‌ی دریا پیچ می‌خورد، از میان سنگ‌های سیقل خورده و بزرگی که شیطان برسر راه آدم‌ها گذاشته می‌گذرد، در گرماگرم دشت سینه پهن می‌کند و به آبادی که می‌رسد دوشاخه می‌شود، یکی به طرف کوههای فکسنو...
( شش ماه ماندیم. صدا، حتی از هسته‌های خرمایی که توی گوش‌هامان چپانده بودیم می‌گذشت و دریا! سیاه شده‌بود و توی خودش می‌پیچید و می‌رمبید، حتی اگر دو فرسخی‌اش می‌ایستادی، موج‌هاش مثل آتش زبانه می‌کشید و به طرفت می‌آمد. همه از دریا پرهیز می‌کردند.)
و دریا دور از آبادی، ازفرسنگ‌های دور، سیاه و کف‌آلود انگار به پرسه‌ی او آمده بود.

ادامه دارد...

( طاووس‌های زرد ) از مجموعه داستانهای ( کنیزو ) منیرو روانی‌پور


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات