بیداری درد واژه‌ها   2011-03-01 12:06:16

تو می‌دانی که خواهدآمد آن لحظه که نفس در راه سینه‌ات گم می‌شود و به دنبالش فریادت هم، به راستی که لحظه‌ای است که کاش نبود که هر لحظه از این بودن غنیمتی است. با دردها زیستن و انگشت بر جای زخم فروبردن لذتی دردناک است که می‌خریمش به جان که بی‌درد بودن نتوان و این را خدای‌مان در ما نهاد، ثبت در آیه‌های تاریکی. انسان از آن‌رو انسان است که درد دارد و درد را می‌فهمد و روزی که رها شد دیگر نیست. دیگر مفهومی نیست از بودن. می‌شود یک بودن حیوانی که هست که هست...
از زمزمه‌ی پرنده‌ای که کمی زود رسیده است به سردسیر ما و خواب آفتاب را زیر ناودان بارانی دیده است بیدار می‌شوم. زمزمه‌ای بیش نیست. چگونه آواز سردهد که این کوچ، گریز بیهوده‌ای بود به سرزمین بی‌آفتاب سایه‌ها...
وقت آن است که سرزند از بام مشرقمان آفتابی که وعده‌اش را داده بودی... شاید به بودن پرنده نرسد این لحظه، آن واژه، تو می‌دانی و تنها تو می‌دانی!... می‌دانی که؟؟؟
در خیال خوابیده بودم و خواب شیرینی بود، زمانی که رویا پر می‌کشید پشت پلک‌های من و گرمای غریب دوستت داشتن می‌دوید در رگهایم، که یک نفر گفت: در خواب درد نیست و جایی که درد نباشد حقیقتی هم نیست. به انتظار حقیقت هزار سال است که نخوابیده‌ام، زمزمه‌ی پرنده بهانه‌ای است برای بیداری درد واژه‌هایم.
با عشق زنده‌ام، امید در رویاهایی است که درد ندارد، افسوس...


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات