امید عیدی   2011-03-22 15:04:18

مادرم یک سکه‌ی پنج فرانکی در دستم می‌گذاشت و می‌گفت: خوب مواظب باش که اشتباه نکنی به کی بدهی. صبرکن، هر وقت من گفتم ( سلام فرانسواز) و دست به بازویت زدم پول را بده.
همین‌که پا به سرسرای تیره‌ی خانه می‌گذاشتیم، در تاریکی در زیر چین‌های سربندی که چشم را می‌زد و چنان خشک وشکننده بود که انگار از قند بود، نوسان‌های هم‌گرای لبخند سپاس‌‌آمیز پیش‌هنگامی را می‌دیدیم.
فرانسواز بود که بی‌حرکت ایستاده بود در آستانه‌ی درکوچک راهرو به تندیس قدیسی در طاقچه‌اش می‌مانست. هنگامی که چشممان کمی به آن تاریکی شبستانی عادت می‌کرد، در چهره‌اش محبت بی‌چشمداشت به بشریت و احترام مهرآمیز به طبقات بالاتر جامعه، که امید عیدی در بهترین گوشه‌های قلبش برانگیخته‌ بود، دیده می‌شد. مادرم نیشگونی از بازویم می‌گرفت و با صدای بلند می‌گفت: سلام فرانسواز. با این نشانه انگشتان من‌ ازهم باز می‌شد و سکه را رها می‌کردم که دستی دودل اما درازشده آن‌را می‌گرفت.

قسمتی از کومبره ( طرف خانه‌ی سوان) در جستجوی زمان از دست رفته. مارسل پروست


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات