فهمیدی؟   2011-09-09 19:45:10

گاهی می‌آید که اندوه‌گین می‌شوی بیهوده! غصه می‌خوری و می‌نشینی به خیره شدن به‌جایی آنوردیوار یا پنجره.... هیچ هم نمی‌دانی چرا؟ مثل تنهایی است که الان دچارش هستی یا ته‌نشین شدن تنهایی‌های گذشته.
دخترت زنگ می‌زند مثل هرروز و می‌خواهد درددل کند. حوصله اما نداری می‌خواهی فکرکنی... دچار مرض فکری. چه می‌شودکرد. حالا هیچ فکری هم نیست که قابل یادآوری باشد همین‌جوری بی‌خودی فکری هستی غمگین و کوچکی. شاید یازده سالت باشد نه بیشتر! خوب پای تلفن به‌عنوان مادر پنجاه و چندساله هی می‌گویی: اوهوم، اوهوم. از آن طرف دخترت می‌پرسد: گوشت با منه. اوهوم و خنده‌ات می‌گیرد ازآن خنده‌ها که دلت می‌خواهد زارزار گریه کنی. از خودت آهسته می‌پرسی: شاید آغاز افسردگی است . نمی‌دانی، ولی غمگینی و هستی خوب، غمگین، کاریش نمی‌شود کرد. بعد فکر می‌کنی تابستان چرا نیامد. دارد هوا سرد می‌شود و تو تابستان را بیاد نمی‌آوری!
پاییز را همیشه دوست داشته‌ای ولی پاییزی که پشت تابستان نیاید که پاییز نیست. دلت هوای گرم تابستان می خواهد. کجاست؟؟؟ چی؟ تابستان دیگر... داری بلند فکر می‌کنی. هم خانه‌ات می‌گوید: باید از دکترت وقت بگیری. فهمیدی؟؟؟ نفهمیدی... هنوز یازده ساله‌ای.............


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات