همین...   2011-10-05 11:05:59

اصلن اختیاری هم مانده برای ما؟ مثلن بنشینیم گوشه‌ای گریه کنیم و هیچ کس هم نگوید یک مرگش است؟ اختیار نداری همان که متولد می‌شوی. می‌رود از دستت با تولد. تازه حالا، حتا قبل از اینکه متولد شوی از دستش داده‌ای . همین که به دنیا بیایی یانه هم دیگر نه دست توست نه دست خدا. برایت تصمیم‌اش را می‌گیرند، از قبل برنامه ریزی‌ات می‌کنند. همه جای دنیا، نه که فکر کنی فقط در جهان سوم این طور است. در دنیای پیشرو تازه بیشتر است این بی‌اختیاری.
یاد عمه‌ام به خیر که بی‌اغراق هرروز چند جور غذا درست می‌کرد و می‌گفت شاید مهمان بیاید. مهمانی خانه‌ی عمه رفتن اختیارش دست مهمان بود نه خودش. هرروز منتظر بود که عده‌ای بیایند وعجیب هم همیشه جمع می‌شدند دور سفره‌اش. طفلک، این تنها سرگرمی‌اش بود و چه‌قدر هم از این بابت شاد بود. آری آن روزها مردم از بی‌اختیاری‌هایشان هم لذت می‌بردند. گاهی فکر می‌کنم کاش زن ساده‌ی روستای‌ای بودم با گیس‌های بافته و پیش بخاری‌های گلدوزی‌شده روی طاقچه‌های خانه‌ام، و بوی نان تازه از تنورم بلند می‌شد و دستهایم حنایی بود و در انتظار غروب آفتاب کنار پنجره... همین...


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات