جان جان   2012-01-22 23:59:34


محبوبه شب آشکارا از تنگی جا بستوه آمده بود وریشه هایش از لبه گلدان بیرون زده بود . بیشتر از دو ماه بود که بستوه آمدنش را می دیدم . نه این که برایم مهم نبود هر بار آرام و با شرمندگی می گفتم یه کم دیگه صبر کن . پول خرد هایم را داده بودم به ماشین تبدیل فروشگاه " Vons"و پنج دلار گرفته بودم ولی هنوز ده دلارو هفتاد و پنج سنت کم داشتم تا بتوانم آن گلدان سفالی را که لعاب آشنای آبــی فیروزه ای داشت بخرم . همینطور آبپاش بدست ایستادم بالا شمعدانی های پیچ که از سر نرده ریخته بودند پایین . یک در میان صورتی و سرخ گل اناری. بی هوا گفتم " اینجور یر به یر زندگی کردن رس آدم رو می کشه جان جان ." مینا که پشت سرم ایستاده بود تکرار کرد " جان جان !" بعد انگار که میوه نوبر زینب هم گفت " جان جان!"
جان جان بی هوا از دهنم بیرون پریده بود گفتم" هاه ! همین یکی رو کم داشتیم!"
"همه جان جان صدایش می کردند ، ولی اسم واقعی اش امجد بود . نمی دانم یا زرنگتر از بقیه بود یا ترسو تر که خیلی لفت ولعاب اش نداد و از همان شب حجله یا یکی دو روزی بعدترلال شد. خیلی زود، گوشی کار دستش آمد. به قول ننه اش زبون حق به دهن گرفت .شاید هم ترس اش از این بود که مثل زن قبلی پس فرستاده شود . به جای حرف زدن ، سرش را به کارگرم کرد . اینطوری نه حرف می زد که قشقرق بپا شود و نه فکر می کرد که آتش به جان خودش بیفتد. اوایل مغز ودستش طوری بهم وصل بود که یکی که از کار می افتاد آن یکی دست به کار می شد ، ولی کم کم تمام موجودیتش خلاصه شد توی دستهایی که اصل وجودش شد حتی پاهای لاغر و نی قلیانی اش فرمانبر دستهایش بودند. اگر راه می رفت برای کاری بود که دستها باید سررشته می کردند . اگر روی دو پا ایستاده بود برای اینکه دستها نمی توانستند آن کار را نشسته انجام دهند و اگرنشسته بود برای اینکه فقط اینطوری دستها می توانستند ریشه بزنند یا ببافند یا پوست بکنند یا بشویند . و گرنه سرپا نشسته بود و ته بر زمین گذاشته بود و مشغول خورد کردن سبزی آش و قورمه بود برای خودش یا یکی از چهار دخترش یا سبزی ترشی هفت بیجاربرای یکی از همسایه ها یا کوه باقلا سبز توی چادر شب که باید دو پوسته می شد یا دوختن ملافه های تازه شسته شده به لحاف خودش یا یکی از دخترها و بعدتر پنج تا نوه اش و یا در آوردن هسته های آلبالو برای مربا، یا درست کردن لواشک آلو برای دختری که ویار داشت . تا وقتی هم که کار می کرد هاله ملایمی از لبخند یا نقشی از خوشی روی صورت استخوانی وسبزه اش بود . همین وقت ها بود که جواب هر سوالی با جان همراه بود "ها جان " ، "چشم جان" "باشه جان" ، "هرچه بگی جان" . همین طورانقدر جان جان کرد تا همه امجدرا که برای خودش آدمی بود با کلی امید وآرزو وهوس بکلی فراموش کردند انگار که هیچ وقت چنین موجودی در دار دنیا نبوده . جان جان در حقیقت یک جفت دست بود با ماهیچه های قوی با رگهای بیرون زده آبی و کار آمد که بقیه اعضاء نحیف بدن درخدمتش بودند . نگاهش که می کردی انگار دستهای یک غول قلتشنی را به بدن پیرزنی زهوار دررفته پیوند زده بودند. گاهی به اصرار نوه هایش ، اگرمحرم و نامحرمی دور وبر نبود آرام تکمه مچ آستین اش را باز می کرد و لایه به لایه آستین را بالا میزد تا نزدیک کتف و دستی را که لخت شده بود آرام از آرنج خم می کرد . همینطور که نرم نرم ساعدش بالا می آمد عضلات دستش از مچ تا کتف انگار که از خواب بیدار شوند یا کسی بادشان کند برجسته می شدند تا زاویه قائمه ای از ساعد وبازو بوجود می آمد . بعد کف دستش را از مچ خم می کرد داخل زاویه . انگار که کسی سر به زیر نشسته باشد کنار دیوار. هزار تا عضله ریز و درشت سر حال وغبراق بیدار می شدند . یکی می گفت :- ننه جون باید بری تلویزیون نشون بدی.
جان جان لب می گزید و می گفت :- ای بی غیرت!
یکی می گفت :- تو مسابقه مچ اندازی . جایزه اش خدات تومنه
جان جان باز لب می گزید و می گفت :- مال حروم ؟ می خوای برکت از خونه ام بره ؟ ای بی صفت !
نوه ها سر حال و شنگول آستین بالا می زدند و شروع می کردند به عضله گرفتن و مچ انداختن و جان جان آستین پایین می کشید و تکمه مچ دستش را می بست و دست هایش را به حال خود وا می گذاشت تا همینطور که از خجالت خیس عرق بودند یک جور کیف و لذت ناشناخته را مزه مزه کنند و از سرگیجه دائمی رها شوند . سرگیجه پنجاه ساله زندگی اش با اوسا حسن که هر باربا قد کوتاه و هیکل نحیف اش وارد خانه می شد اولین کارش این بود که دریچه اندرونه اش را بردارد تا کسالت و عصبیب مادرزادی که در آن جوش می زد با خیال راحت سر برود و خوب از جوش بیفتد. لازم نبود کسی بهانه دستش بدهد ، دنیا همه اش بهانه بود. هر حرکت یا جمله و هر شیئی که جلو چشمش می آمد یابه گوشش می رسید بهانه بود تا دیگ سربرود. گرم بود ، سرد بود، ولرم بود ، خشک بود ، بارانی بود ، خنده بود ، گریه بود، هر چه بود یا نبود اوسا حسن را دلخور وعصبانی می کرد. اصلا غرزدن و لنده دادن خود خود هوا و آب و غذا بود. نبود، زندگی هم نبود. غر می زد به شیر آب که زیادی باز شده بود یا کم باز شده بود . غر می زد سرسگک کمربند که راحت باز نمیشد ،سر پاچه شلوار که پایش را گیر می انداخت و غر میزد که چرا سفره زود پهن شده یا دیر پهن شده یا حتما باید گفت تا پهن بشه . غر می زد از شوری و بی نمکی و خشکی و آبکی بودن غذا غر می زد و بعد از آن همه غر توی رختخواب اش می نشست قوزاش را به دیوار تکیه می داد و آخرین سیگار را روشن می کرد، سر به دیوار می گذاشت وبدون اینکه سر راست و چپ کند ، چشم در چشمخانه می چرخاند تا نکند چیزی ار زیر دستش در رفته باشد و سیگار کوتاه وباریک بهمن را می گذاشت بین لب درست زیر سایه سبیل هیتلری اش وپک می زد ، دهن بسته نگه می داشت و همراه با آهی از بی حوصلگی دود را بیرون می فرستاد . سیگار را تا نزدیک فیلتر می کشید و توی زیر سیگاری بلور خاموش می کرد و زیر سیگاری را با بوی پهن تازه ، هول می داد بهر سمتی که جان جان نشسته بود . آنوقت بود که نفس عمیقی می کشید و لحاف مخمل گل برجسته را که ملافه اش همیشه بوی گل یاس می داد سرمی کشید و خُرخُر اش که انگار ته مانده غرغراش بود با ریتمی نامنظم به هوا می رفت . جان جان پاروچین می آمد کنار رختخواب ، لیوان و پارچ آب یخ را می گذاشت سمت راست مرد کنار متکا که روکش سفید لاجورد زده داشت و زیر سیگاری را بر می داشت ، می شست و روی تخت چوبی کنار حوض سیمانی دمر می کرد . دستهاهمینطور "جان جان" کنان چهار دختر و دو پسر را بزرگ کردند بدون اینکه اوسا حسن بفهمد کی بزرگ شدند که وقت عروسی ودامادیشان شد . از همه بیا و بروعروسی هم تنها چیزی که یاد اوساحسن ماند ، پولی بود که برای دامادی پسرها خرج کرده بود وشلوغی خانه . بعد از بچه ها واقعا کار زیادی در خانه نبود و همین دستها را کلافه می کرد . دستها را به فکر وا می داشت . دستها را وادار می کرد هی خودشان را بهم بمالند . همین شد که سر هفته ای که از عروسی آخرین بچه اش گذشت دستهایش به خارش و سوزش افتادند تا اول صبحی که برای خرید رفت وچشمش به طبق های آلبالو افتاد. خارش وسوزش تا قلبش کشیده میشد . بی اختیار به خواهر شوهرش پیشنهاد مربای آلبالو داد. زن در جواب گفت " ای بابا کی وقتشو داره . "
جان جان هیجان زده جواب داد" باکت نباشه خودم برات می سازم .تو فقط بعله رو بده . خودم می خرم و هسته در می آرم و می پزم . فقط بگو چند کیلو ؟ "
تمام روز دستها شاد و شنگول سرگرم هسته در آوردن بودند و بعد پختن وشیشه کردن . از کار مربا که فارغ شد ، پیشنهاد ترشی هفت بیجار را خواهرخودش با اکراه قبول کرد . اکراه کم کم تبدیل شد به رضایت و به سال نکشید که رسما شد یک احتیاج و طلب. انگار که همه زنهای فامیل وکوچه اشــرفی صاحب دستی شده بودند که بدون خستگی و نـــق ونوق کارمی کرد ویک جان جان هم رویش . دار قالی هم علم کرده بود . تصویر ضامن آهورا با تار وپود ابریشم می بافت ، نذر امام رضاکرده بود به امید اینکه حضرت بطلبدش. اما ته ته دلش دو به شک بود گاهی آرزو داشت که طلبیده شود وگاهی نه. گاهی که یاد همان یکباری می افتاد که اوسا حسن بردش زیادت حضرت معصومه . به صحن که رسیدند دستهایش همین طور دل دل می کردند که چنگ بیندازند به ضریح و تا مراد نگیرند چنگه باز نکنند اما اوسا حسن گفت شلوغه . گم میشی . همین جا تو صفه بنشین من می روم و جای تو هم زیارت می کنم .
جان جان با ترس وتردید رو سفت کرد و آرام وزیر لبی گفت منم یکی مثه همه . خدا کرم خندید که تو خودتو با اونا همردیف می کنی ؟اونا هر کدوم یه پا شیر زنن چه به تو که ئی دستت به او دستت میگه گه نخور . بتمرگ همینجا تا بیام. و بدون اینکه منتظر جواب باشد راه افتاد .چند قدمی توی ناباوری جان جان رفت . ایستاد و برگشت . جان جان خوشحال بلند شد ولی همانطور که مردش گفته بود قدم از قدم برنداشت .
اوساحسن برای اینکه صدایش توی جمعیت گم نشود ، آمد تا یک قدمی ، جوری که هرم نفس اش می ریخت توی صورت زن . دستی که آزاد بود وچادر را محکم نگرفته بود مثل پروانه پرکشید به سمت مرد. اما هنوز تا نیمه راه نرفته بود که اوسا حسن بلند گفت با کسی حرف نزنی ها . مثه دیوونه ها راه نیفتی بری ئی طرف واون طرف ها. همین را به سفارش گفت و پشت کرد و رفت . دست یکباره شل شد و مثل بچه چسبید به پای جان جان . گفت چشم جان و نشست. از جا نجنبید تا خدا کرم سر صبر زیارت کرد ونماز خواند . وقتی که پیدایش شد آفتاب سر گلدسته بودو جان جان خیره کبوترهای حرم بود که روی گنبذ طلا دور هم می گشتند وبق بقو می کردند.
سیزده ساله بود که به خانه بخت رفت . بختی سی تمام. مردش صاحب جاه و مقام بود و دستش به دهنش می رسید. خانه ای دربست داشت و زن اجاق کوراش را تازه طلاق داده بود. دار قالی هم داشت در بیشتر از بیست آبادی. حجره ای هم در چهار سوق بازار داشت. شب عروسی حاج عمه گفت دختره با کون افتاده توی عسل. مادرش هم راه و بیراه برایش اسفند دود کرد. خودش اما فقط دلخوش لباس سفیدی بود که برایش خریده بودندو طبق های شیرینی که مرد فرستاده بود. مردی که ندیده بودش تا وقتی که آمد توی اتاق حجله و در را از داخل چفت کرد. اول از همه هم از بوی گلابی که توی اتاق بود گله کرد. گفت که انگار افتاده توی پاتیل گلابگیری. گفت با این بو گرمیم می کنه و بدنم میشه یه تخته جوش . بعد هم از تکمه های لباس عروس به غرغر افتاد. اینهمه دکمه برا کفن خوبه که دست نکیر و منکرراحت به آدم نرسه. امجد از تصور کفن تکمه دار،توی دستش خندید ومرد سگرمه درهم کشید از بی هوا خندیدن امجد و گفت که فقط زن سربهوا نیشش محض رضای خلق الله بازمیشه وگرنه زن با حیا که مثه گرگ دندون نشون نمی ده. امجد با اینکه توی دستش خندیده بود از ترس یا حجب بلافاصله بند لبش را مثل کیسه قند محکم هم کشید و بست . حتما گره کور زد که دیگر هیچ وقت باز نشد. روز بعد هم سرسفره وقتی مرد گفت این پلو که شوره امجد دهان باز کرد که بگوید نه ،اما با چشم غره ای لب بست و در دنیایی که همه چیز همه چیز داشت ، نرم نرمک یاد گرفت که در گفتگو را ببندد. آنچنان که توی زندان زنان هم بند از لب باز نکرد و مثل پنجاه سالی که با اوسا حسن گذرانده بود سرش را به کار گرم کرد . توالت ها را می شست . بافتنی می بافت. تیمار داری زندانی های مریض را می کرد . فقط توی دادگاه بعد از پنج بار سووال و فریاد دادستان ،لابد از تــــــــرس زیر لب وبه احتیاط جواب داد غر می زد . همین .همه خندیدند و به ظن دیوانگی روانه پزشکی قانونی اش کردند . تایید شد که دیوانه نیست . تایید شد که به اتهام قتل عمد اعدام شود ."
مینا ازتوی ایوان داد زد زن خوب فرمانبر پارسا ! بی اعتنا به او ادامه دادم :
" بهترین روزهای جان جان یک هفته مانده به عید نوروزبود . روزهایی که از تاریکی قبل ازصبح ، کار رفت و روب وخانه تکانی را شروع می کرد و آنقدر در ودیوار و دیگ ودیگچه می سابید وبرق می انداخت که از کت وکول می افتاد. روزهایی که اوسا حسن کمتر غر می زد یا جان جان سرش به قدری گرم کار بود که نمی شنید . کنار حوض وسط حیاط کوچک ته بر زمین می گذاشت . یک طرفش طشت رخت بود و پرده ای خیسانده بود و یک طرفش دیگ و دیگچه های رویی . روی دو ردیف بند کیپ تا کیپ ملافه بود . پشت دیگی را برق می انداخت ، پایش که به گز گز می افتاد پاچه شلوار کودری مشکی اش را تا زیر زانو بالا می زد و می رفت توی طشت و شروع می کرد به لگد مال کردن پرده ها . ملافه های خودش و چهار دخترش که کار بیرون داشتند و توی آپارتمان زندگی می کردند . کار ماشین لباسشویی را قبول نداشت . پرده های خودش و چهار دخترش . آنروز هم به روال هر سال ، چند ساعت مانده به تحویل سال نو در حالیکه خانه را برق انداخته بود ، سفره نایلونی بزرگی توی اتاق پهن کرد . روی سفره نشست . تخته چوبی بزرگ جلوی رویش بود و ساطور خوب تیز شده آماده تا سبزی های پلو را تا حدی که اوسا حسن دوست دارد ریز کند . جان جان چنگه چنگه سبزی از توی آبکش بیرون می آورد و همین طور تق تق ساطور می زد تا سبزی ها خوب ریز شوند . هنوز سه ، چهار چنگه دیگر مانده بود که اوسا حسن وارد اتاق شد . روی مخده نشست و گفت نکبت بگیره این زندگی رو که بوی سبزی می ده. جان جان سرش درد می کرد . تق تق ساطور مثل پتک توی سرش می خورد .
:- لابد چای هم نداریم زهر مار کنیم .
جان جان بی حرف بلند شد دست شست و برای مردش چای ریخت و همراه قندان و زیر سیگاری توی سینی کوچک ، گذاشت جلوی مرد و دوباره نشست سر سبزی ها .
اوساهورتی چای سر کشید وگفت ئی درگشته که بوی نفت می ده. لابد امروز نفت خریدی.
جان جان نگفت که نفت نخریده که حتی دست به دبه نفت نزده . دوباره از سر سبزی ها بلند شد و دستش را دوبار با صابون شست . بو کرد . هیج بویی نمی داد جز بوی ملایم یاس . استکان دیگری برداشت و برای مردش دوباره چای ریخت و باز سر سبزی ها نشست . نگاهی به ساعت کرد چیزی به سال تحویل نمانده بود. می خواست کار سبزی ها را تمام کند و برود حمام . رخت نو بپوشد . برایش شگون نداشت که چرک و خاک وخلی با لباس کهنه وارد سال نو بشود . توی دلش استعفراللهی گفت و دوباره برگشت روی سفره نایلونی . به عادت ته به زمین گذاشت و دستهایش را از میان دو لاخ ران رد کرد و محمکتر و تند تر شروع کرد به ساطوری کردن سبزی پلو .
:- پیر شدی ونفهمیدی چای باید لب سوز ولب دوز باشه. از بسکه خرفتی زن.
جان جان باز از سر سبزی ها بلند شد . دیگر شک نداشت که به حمام نمی رسد . بدون حمام هم لباس نو بی معنی بود . باید همینطور قدم می گذاشت توی سال نو که یعنی نکبت و بدقدمی. باز نگاه به ساعت کرد . خودش را هم که می کشت برای سال نو آماده نمی شد. با سرعت رفت سمت مردش . به یک ضربه دست ،مرد یله شد روی پتوی چهارتا . روی سینه اش نشست . ساطور را بالا برد و محکم پایین آورد و رها کرد کنار تن بی سر . به سال تحویل نمی رسید . آرام و بی عجله رفت حمام خودش را پاک و پاکیزه شست . پبراهن عیدش را پوشید . سر حوض تازه آب انداخته وضو گرفت و نماز بی وقت خواند .با تسبیح یاقوتی صد دانه ، سه دور صلوات فرستاد. یک شیرینی نخودچی به دهن گذاشت و از لای قران یک ده تومنی نو برداشت و گذاشت توی کیف پول پارچه ای که با بند قیطانی همیشه به گردنش آویزان بود. و در انتظار آمدن بچه ها و نوه هایش برای عید دیدنی به دستهایش نگاه کرد . نه ترسیده بودند ، نه پشیمان بودند . آرامش و سبکی دستی را داشتند که بعد از ســــــــالها دررفتگی کتف اش را جا انداخته باشند . یا دستی که انگشت شکسته چرک کرده اش را بریده باشند. "

فصلی از رمان جدید، کاری مشترک از دو زن ایرانی یکی روانکاو "دکتر فوژان زینی "و دیگری نویسنده "مهناز عطارها ". همین همکاری خودش رمانی شاهکار است .
از فیس بوک مهناز عطارها


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات