پروانه ( می نویسم که نوشته باشم که از زن نوشته باشم که دغدغه ی همه ی ماست هنوز)   2012-07-04 13:03:09

و این چنین بود که پروانه اینجا و آنجا که می نشست از رفتار بد حاج مرتضا و مظلومیت عالیه خانوم داستان ها می گفت و اشک همه را در می آورد. از روزی که عالیه مرده بود و دخترها برای جمع و جور کردن پدرشان قرار گذاشته بودند هر دوروز یکی شان بیاید و پیش پدر بماند، کار پروانه راحت تر شده بود چون پیش از این نه تنها باید پرستاری عالیه را می کرد، بلکه جمع جور کردن این پیر مرد سرتق هم روی دوشش بود، حالا عالیه خانوم که نبود هیچ، آقا مرتضا هم دیگر کاری به کارش نداشت و غرغرهایش را سر دختران سه گانه اش می زد و کار پروانه خرید و پخت وپز ونظافت بود و بس.
بیست و دو سال پیش که به تهران آمده بود با بچه ای حرام توی دلش و آشوبی کشنده زیر جگرش، همین عالیه خانوم بود که پناهش داده بود. همین عالیه خانوم بود که جلوی حاجی محکم ایستاده بود و خواسته بود نگهش دارند. وهمین سه دختر دوست داشتنی عالیه بودند که بچه اش را تر و خشک می کردند و عاقبت هم با باغبان خانه ی دوست شان قرار گذاشتند عقدش کند و برای پسرش شناسنامه بگیرد. اگر این محبت ها نبود یک شب را هم در این خانه سر نمی کرد و شب ها از شرم و اندوه زیر تن عرق کرده ی حاجی مثل بید نمی لرزید.
عالیه خانوم بو برده بود اما از خانومی اش و از نجابت اش و ازمظلومی اش هیچ نمی گفت. پروانه اما این احساس گناه را که زیبایی اش حاجی را از راه بدر کرده داشت می کشتش. هیچ کدام دم نمی زدند و پروانه نمی دانست که این همه بزرگواری عالیه در موردش از کجا آب می خورد، نمی دانست که حاجی تنها به او نبود که چشم داشت و چندین صیغه ی ریز و درشت گوشه و کنار شهر نشانده است. مردم فقط از پروانه می شنیدند که حاجی خسیس بود و حاجی دست بزن داشت و او را و دخترها را جلوی چشم های گریان عالیه می زد و بد دهن بود و شکاک، که دخترها حتا اجازه نداشتند به خانه ی دوستانشان هم بروند و همیشه بعد از مدرسه در خانه زندانی بودند. و این که هر سه با خواستگاران مورد پسند حاجی ازدواج کرده بودند و حتا اسم بچه های شان را هم حاجی گذاشته بود. حاجی مرتضا گویا قرار بود تا آخرین روز زندگی اش ارباب بماند و دل پروانه به این خوش بود که اقلن اینجا و آنجا از بدی هایش حرف می زند و آبرویش را می برد.
این بماند تا روزی که عمه خانوم از خانوم شفیع شنید که پروانه از برادرش بد گفته است، ماجرا از همین جا آغاز شد و جنگ مغلوبه!

ادامه دارد


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات