ربدوشامبر آبی   2012-08-02 15:19:34

پنجره ی قدی تراس روبرویی که باز می شد، هر صبح پیرزن مهربانی با یک آب پاش لعابی گلدان های شمعدانی لبه تراس و گلدان های یاس و کوکب و میخک رو که بغل هم چیده بود دورادور تراس آب می داد، باهاشون حرف می زد و برگ های زردشونو با مهربونی می کند و به گلبرگ هاشون دست می کشید ویا با فوتی گرد و غبارو از روشون می پروند وبعد در چهار چوب پنجره غیب می شد. گاهی میانه ی روز روی بند رخت کوچکی رختی پهن می کرد و بعد از چند ساعتی قبل از غروب جمع می کرد. همیشه هم یک ربدوشامبر آبی آسمونی به تن داشت و انگار آشنای هزار ساله ی من بود که هر صبح با کنار زدن پرده ی اتاق خوابم منتظر دیدنش بودم. می ایستادم تا گلدان ها رو آب بده و باهاشون حرف بزنه و بعد دوباره بره توی قاب پنجره...
امروز پنجره باز نشد و من از صبح دل شوره دارم.. گلدان ها تشنه اند و تنها...


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات