ظهر گرم تیر 2012-10-04 13:28:21
مرد به گردش وصلهدار چرخهای ارابه که به نیروی ناچار و گرمازدهی خودش بر سنگفرشهای زیر آفتاب تیر کشیده میشد گوش میداد. گرما هیاهوی شهر را خوابانده بود، جنبش درختان دور را مکیده بود و سنگین و منگ در هوا دمنده بود.
مرد بار میکشید. بار تنومند و سفید و با دستگیره فلزی پرداخته و در آفتاب سوزنافشان بر پشت ارابه بسته شده بود و از گردش ناهموار چرخها لرزه میگرفت. و مرد گامهای رنجزده کوتاه از سایه در همرفتهی خویش برمیداشت و پیشتر میگذاشت و سایه باز زیر پا میسرید و بار پیش میآمد. مرد عرق میریخت و موج خشک برکه سنگهای صیقلی میتابید و پیش او دور میخزید.
مرد اندکی پیش ایستاده بود و ندانسته بود تا کی باید برود، و هرگاه که میایستاد ناچار بیش از هنگامی که میرفت و میکشاند بایستی بر دو میلهی مالبند فشار آورد تا سنگینی بار آنها را به بالا نراند و گاری وارونه نشود. ایستاده بود و چشم به راه شد تا گذرندهای برسد. یکی رسید اما در حاشیهی سایهی کنار دیوار میرفت. باز راه افتاد. کمی پیشتر از او اتوبوسی ایستاد که از آن دو زن پیاده شدند که چترهای رنگارنگ خود را باز کردند، و اتوبوس کمابیش خالی به راه افتاد. باربر تند کرد، و صدا زد، "بیزحمت..." آنها نشنیدند و رفتند. و او همچنان رفته بود تا یکک تاکسی جلوش، دورتر، ایستاد و مردی با زنی از آن بیرون آمدند. مرد داشت به راننده پول میداد و او گفت "بیزحمت..." ایستاده بود و هنگهنگ میکرد و چاک پیراهنش باز بود و بر پوست برشته به استخوان سینه چسبیدهاش عرق نم روان میزد. با یک دست فشار و سنگینی بر یک چوبه مالبند افکند و با دست دیگر که از روی چوبه دیگر لغزاند کاغذ مچاله را از جیب بیرون کشاند. و گفت "بیزحمت..." مردی سر برگرداند و او را دید و سوی او آمد و کاغذ نمدار را گرفت و باز کرد و خواند و آنگاه به ته خیابان نگاه افکند و درنگی کرد. "سیخسیخ میری پیش." و به باربر نگاه کرد "سیخ. اونوقت..." و به ته خیابان نگاه کرد "...اون ته..." و با دست نشان داد "میپیچی" و نگاهی به بار انداخت و شنید و باربر نیز شنید که زن میگفت "مگه آیه اومده تو این گرما؟" و باربر دیگر نمیشنید چون از خودش میشنید که به زن که پشتکرده و کمرش در پیراهن گلدارش میجنبید و پاهایش لخت بود و با مرد در باریکه سایهی کوچهای دور میشد، دشنام میدهد. باربر چشم بر جلای تند گرماخیز سنگفرش دوخت و همچنانکه آن را میدید میدانست که باید راست برود و آن ته بپیچد. و به راه افتاده بود.
اکنون مدتها بود که در راه بود. پیش از ظهر به خیار پوستکندهی خود گاز میزد که شنیده بود او را میخوانند. پیش از ظهر، گودی تنگ جوی لجندار چرخهای گاریها را در خود گیر داده بود؛ مالبندهای فرسوده کج به هوا رفته بودند و نوارهای پهن پشمیشان آویزان بود و باربرها گرد خیارفروش دورهگرد ایستاده بودند؛ و سوی دیگر ردیف آرام و مطمئن اتومبیلهای کشیده با رنگهای گوناگون زیر آفتاب درخشندگی فلزی و داغ داشتند که از نزدیک بوی لاستیک گرمادیده و بنزین در هوا پریده میدادند. و ساختمانهای خیابان یا پنجره کرکری خود را بسته بوند، یا پردههای نیین از پیش دریچهها آویخته بودند. و آنگاه شنیده بود او را میخوانند. نزد فروشندهی تجارتخانه که او را خوانده بود رفت و دستور گرفت که بار را به نشانی خریدار برساند و فروشنده کاغذ نشانی را نوشته بود و به او داده بود.
و اکنون بار بالای گاری بسته شده بود و مرد نوار پهن پشمی از دو سو بسته به مالبند را به فشار سینه میراند و انگشتان دو دست بر دو چوب رنگریخته و ساییدهی مالبند میفشرد و پای از زانو خمیده بر چهارگوشهای سنگفرش میفشرد و در گرمای ایستاده و مکنده خود را میفشرد تا به نشانی خریدار برسد.
راه تابها خورده بود و خطهای باریک بسیار دراز به دراز هم – از آسفالتهای گاهی کنده شده و گاهی ترک خورده و گاهی فروکشیده و همیشه لکهدار خیابانها و کوچهها که زمانی از کفشهای در زاویههای گوناگون روان و نعل چهارپایان و چرخهای گردنده جان میگرفتند – از پیشرفتنهای مرد با شتابی فراخور رفتار مرد سویش میآمدند و زیر پایش میرفتند و از کنارش میگذشتند. دیری بود که بار را میکشاند و اکنون لرزه سنگین دو چوب مالبند و صدای خفه مفاصل و تن خستهاش که نفس تشنه و عرقدار میکشید میرفت و از میان لغزش داغ آهسته چهارگوشهای سنگ که از کنارش میگذشتند سوی نشانی میرفت و هنوز به آن ته که باید بچیپد نرسیده بود که به چرخ یک لیمونادفروش رسید که در پیادهرو زیر سایهی درخت کنار جوی خشک نگاهداشته بود.
تشنهاش بود. مزهی شیرین لیموناد در دهانش گشت و حبابهای جهنده در گلو را به یاد آورد که اکنون آب سرخ و زرد توی بطرها بودند. ایستاد. جوانی کنار پسری بر لبهی جوی چمباتمه زده بود. پسر پاهایش را توی جوی دراز کرده بود. جوان همچنان نشسته فریاد زد "آی بدو گلو تر کن نوش جونت خنک لیمونااااد." و برخاست
"یکی بده بینیم، با"
جوان بطری برداشت و آن را تکان داد و پولکش را کند و لیوان را از آب سرخرنگ پر کرد و به باربر داد و پولش را گرفت. باربر اندکی نوشید. ترشروی گفت "این جوشوندهس، با"
باز کمی نوشید و گفت "بیا با. نخواستیم. یه تکه یخ بنداز توش"
جوان داد میزد "بدو گلو تر کن نوش جونت خنک لیمونااااد."
باربر به پسری که نشسته بود نگاهی کرد و لیوان را سرکشید و باز نگاهی به پسرک کرد و لیوان را به جوان پس داد و راه افتاد.
صدای راه افتادن گاری را لای فشاری که میکشید شنید. گرم بود. و باز خشکی خارنده در گلویش میپراکند و دهانش ترشی پس از شیرینی گرفته بود. میدانست که تاکنون راهی دراز آمده است که پشت سر او دور میشود و دورتر میرود و کوچهها و خیابانهای دوردست آن در درهم چپیدهاند و ایستاد و سر برگرداند و راه را دید که سوی بار میآید و پای برا میمانند، و بار، کنار چشمانداز گرم، با هیکل بلند و پفال، بر ارابه استوار، درون خشک و دربسته و با پوشش لعابی سفیدش از هرچیز آنسویتر برتر مینمود. و مرد تشنه بود و دو چوب مالبند را گرفته بود و هنگامیکه به راه افتاد و سینه بر نوار پشمی فشرد و دیگر اثر آرامکننده حبابهای جهنده رفته بود و تشنگی تند شده بود که انگار هرگز فرو ننشسته بود، درمییافت که بار خیلی سفید، خیلی لعابی، خیلی روی ارابه و خیلی سنگین است. آنگاه به کوچهای رسید و به یاد میآورد که مرد کاغذ نشانی را که خوانده بود گفته بود آن ته بپیچد، و پیچید، و میدانست در سوم.
در سوم در خانهای بود که در و پنجرهاش رنگ نخورده بود و شیشه نداشت، انگار ساختمانش هنوز به پایان نرسیده بود. در زد. باز همچنانکه میکوشید در ایستاده بودن خود و بار را استوار نگاه دارد و برای این به دو چوبه مالبند بیشتر فشار آورد، در زد. باز در زد. و آنگاه فریاد خوابآلود مردی: "کیه؟" و اندکی بعد مردی در را باز کرد و همچنانکه باز میکرد گفت "کیه؟ صلات ظهری مردم کپیدهن." بعد که باز کرد گفت "چیه عمو؟" مرد زمخت و فرسوده مینمود.
باربر گفت "اینو آوردم"
مرد دو دل به بار نگاهی کرد. آنگاه پرسید "این چیه؟"
دو بچه ژندهپوش از باریکه میان تنه مرد و چهارچوب در بیرون آمدند. مرد فریاد زد "ده برین گم شین تو، تخم سگا. بازم بلند شدن. برین تو بکپین." و به باربر گفت "این چیه؟" بیحوصله بود.
باربر گفت "گفتهن بیارم اینجا." و سرگرداند و درهای کوچه را شمرد. همین در سوم بود.
باربر کاغذ مچاله نشانی را از جیب در آورد به مرد داد و گفت، "نوشته اینجا"" و او نیز خشمناک بود.
"خونه کی؟" نرم شده بود.
"چه میدونم"
"بابا عوضی اومدی. اینجا هنوز کسی توش نیومده... ما پاسبونی میکنیم."
باربر سری جنباند گفت "پس کجاس؟"
"من سواد ندارم." و مچاله کاغذ را به باربر پس داد. "اسمش را بلد نیستی؟"
"نه. گفتن کوچه چیز..." و پس از درنگی نام کوچه را به یاد نیاورد.
"اینجا نیست. این کوچه اسم نداره."
دشنام داد. دهانش خشک خشک بود. اندکی بعد گفت "پس یه ذره آب بده بخورم – بیزحمت."
مرد رفت. لنگه در باز بود و اکنون که مرد از میان آن رفته بود میشد دید که در دالان دو زن و چند بچه خوابیدهاند. زنها سرانداز روی خود کشیده بودند. مرد برگشت کاسه کاشی فیروزهرنگی به باربر داد. یک تکه کوچک یخ با سوراخهای کج و آغشته به گل میان آب میلغزید. از باربر پرسید "این چی هس؟"
مرد آب را خورد و گفت "آزار"
بعد همچنانکه تکه یخ را که از توی کاسه مکیده بود زیر دندان میجوید، گفت "یخچاله. با برق کار میکنه. تازه اومده."
مرد همچنانکه کاسه را گرفت و همچنانکه به او مینگریست شگفتزده گفت "چه چیزها!"
"بگو چه سنگین. پدر سگ صاب. توش خالیه اما زور میبره." بعد گفت "خوب، حالا ما چکار کنیم؟"
"من چه میدونم." و بعد گفت "اینوقت ظهری همه خوابیدهن"
"حالا یعنی نشونی هم بهمون دادهن"
مرد گفت "بگرد پیدا میکنی. خدا قوت"
در کوچه به زحمت چرخید و از آن بیرون آمد و باز در جستجوی کوچهای که پیدایش نکرد ارابه را کشاند و به همان کوچه نزد همان مرد بازگشت. چهرهی از کار فشرده مرد و اینکه یکبار بیدارش کرده بود از دشواری دوباره بیدار کردنش میکاست. باربر به در زد و به مرد که خسته و ناآسوده بیرون آمد و همینکه بیرون آمد و او را دید خشمگین شد، گفت "با، باید همینجا باشه."
"تو عمو امروز شیطون شدیها. بگذار بکپیم. تو پیدا نمیکنی گناه ما چیه که نخوابیم؟ بگرد پیدا کن."
"آخه پدرسگ پیداش نمیشه کرد"
"برگرد بگو پیدا نشد."
"نمیشه."
"گناه ما چیه که نکپیم؟" مرد در را نبست و همچنان به باربر نگاه میکرد.
"تو کاغذ نوشته از سه راه باید سیخ بری پیش. دادم یکی خوند اینجوری گفت."
"شاید عوضی خونده. شاید عوضی نوشته. شاید باید چندتا پیچ دیگه بزنی. خلاصه اینجا نیس. اینجا هنوز آماده نیست که کسی توش بیاد."
"میگی چه کار کنیم؟"
"میگی ما چه کار کنیم؟"
"اگر هم بگیم پیدا نکردیم، فکر میکنن اصلن دنبالش نگشتیم."
"گناه ما چیه که نخوابیم." و در را بست.
و در کوچه به زحمت چرخید. میاندیشید شاید باید همینجا بیاورد که بعد کارش بیاندازند، و از کوچه بیرون آمد و اکنون سر خیابان رسیده بود.
خیابان از راهی که او آمده بود دراز و دور بود و انتهایش در گرما و غبار سفید آسمان ظهر تیر محو بود و ازین دست، کمی بالاتر، به ساختمانهای ناتمام میرسید. مرد نمیدانست چه کند و تشنهاش بود. یا روی کاغذ نشانی را عوضی نوشتهاند یا مردی که آن را خواند بد فهمیده بود و به هرحال خودش نمیتواند روی کاغذ را بخواند؛ و یا نه عوضی نوشتهاند و نه مرد بد فهمیده است و باید همینجا بیاورد و این مرد خبر ندارد و به هرحال نمیداند چه کند. و راهها از هر طرف با کوچهها و درهای بسته میرفتند و همه خواب بودند و هوا گرم بود و او نمیدانست و تشنه بود. شاید بایستد تا تک هوا بشکند و کسی پیدا شود تا نشانی را بپرسد. حتمن کسی هست، کسانی هستند که بدانند او بارش را کجا باید برد اما یا بد فهمیده است یا به او عوضی گفتهاند و حالا به هیچکدامشان در این گرما و کوچهی دورافتاده دسترسی ندارد و مردی که از تاکسی پیاده شده بود همراه زنی بود که کمرش در پیراهن گلدار میجنبید و پاهایش لخت بود و گفته بود "مگه آیه اومده تو این گرما؟"
از مجموعهی "شکار سایه"
ابراهیم گلستان
مرد به گردش وصلهدار چرخهای ارابه که به نیروی ناچار و گرمازدهی خودش بر سنگفرشهای زیر آفتاب تیر کشیده میشد گوش میداد. گرما هیاهوی شهر را خوابانده بود، جنبش درختان دور را مکیده بود و سنگین و منگ در هوا دمنده بود.
مرد بار میکشید. بار تنومند و سفید و با دستگیره فلزی پرداخته و در آفتاب سوزنافشان بر پشت ارابه بسته شده بود و از گردش ناهموار چرخها لرزه میگرفت. و مرد گامهای رنجزده کوتاه از سایه در همرفتهی خویش برمیداشت و پیشتر میگذاشت و سایه باز زیر پا میسرید و بار پیش میآمد. مرد عرق میریخت و موج خشک برکه سنگهای صیقلی میتابید و پیش او دور میخزید.
مرد اندکی پیش ایستاده بود و ندانسته بود تا کی باید برود، و هرگاه که میایستاد ناچار بیش از هنگامی که میرفت و میکشاند بایستی بر دو میلهی مالبند فشار آورد تا سنگینی بار آنها را به بالا نراند و گاری وارونه نشود. ایستاده بود و چشم به راه شد تا گذرندهای برسد. یکی رسید اما در حاشیهی سایهی کنار دیوار میرفت. باز راه افتاد. کمی پیشتر از او اتوبوسی ایستاد که از آن دو زن پیاده شدند که چترهای رنگارنگ خود را باز کردند، و اتوبوس کمابیش خالی به راه افتاد. باربر تند کرد، و صدا زد، "بیزحمت..." آنها نشنیدند و رفتند. و او همچنان رفته بود تا یکک تاکسی جلوش، دورتر، ایستاد و مردی با زنی از آن بیرون آمدند. مرد داشت به راننده پول میداد و او گفت "بیزحمت..." ایستاده بود و هنگهنگ میکرد و چاک پیراهنش باز بود و بر پوست برشته به استخوان سینه چسبیدهاش عرق نم روان میزد. با یک دست فشار و سنگینی بر یک چوبه مالبند افکند و با دست دیگر که از روی چوبه دیگر لغزاند کاغذ مچاله را از جیب بیرون کشاند. و گفت "بیزحمت..." مردی سر برگرداند و او را دید و سوی او آمد و کاغذ نمدار را گرفت و باز کرد و خواند و آنگاه به ته خیابان نگاه افکند و درنگی کرد. "سیخسیخ میری پیش." و به باربر نگاه کرد "سیخ. اونوقت..." و به ته خیابان نگاه کرد "...اون ته..." و با دست نشان داد "میپیچی" و نگاهی به بار انداخت و شنید و باربر نیز شنید که زن میگفت "مگه آیه اومده تو این گرما؟" و باربر دیگر نمیشنید چون از خودش میشنید که به زن که پشتکرده و کمرش در پیراهن گلدارش میجنبید و پاهایش لخت بود و با مرد در باریکه سایهی کوچهای دور میشد، دشنام میدهد. باربر چشم بر جلای تند گرماخیز سنگفرش دوخت و همچنانکه آن را میدید میدانست که باید راست برود و آن ته بپیچد. و به راه افتاده بود.
اکنون مدتها بود که در راه بود. پیش از ظهر به خیار پوستکندهی خود گاز میزد که شنیده بود او را میخوانند. پیش از ظهر، گودی تنگ جوی لجندار چرخهای گاریها را در خود گیر داده بود؛ مالبندهای فرسوده کج به هوا رفته بودند و نوارهای پهن پشمیشان آویزان بود و باربرها گرد خیارفروش دورهگرد ایستاده بودند؛ و سوی دیگر ردیف آرام و مطمئن اتومبیلهای کشیده با رنگهای گوناگون زیر آفتاب درخشندگی فلزی و داغ داشتند که از نزدیک بوی لاستیک گرمادیده و بنزین در هوا پریده میدادند. و ساختمانهای خیابان یا پنجره کرکری خود را بسته بوند، یا پردههای نیین از پیش دریچهها آویخته بودند. و آنگاه شنیده بود او را میخوانند. نزد فروشندهی تجارتخانه که او را خوانده بود رفت و دستور گرفت که بار را به نشانی خریدار برساند و فروشنده کاغذ نشانی را نوشته بود و به او داده بود.
و اکنون بار بالای گاری بسته شده بود و مرد نوار پهن پشمی از دو سو بسته به مالبند را به فشار سینه میراند و انگشتان دو دست بر دو چوب رنگریخته و ساییدهی مالبند میفشرد و پای از زانو خمیده بر چهارگوشهای سنگفرش میفشرد و در گرمای ایستاده و مکنده خود را میفشرد تا به نشانی خریدار برسد.
راه تابها خورده بود و خطهای باریک بسیار دراز به دراز هم – از آسفالتهای گاهی کنده شده و گاهی ترک خورده و گاهی فروکشیده و همیشه لکهدار خیابانها و کوچهها که زمانی از کفشهای در زاویههای گوناگون روان و نعل چهارپایان و چرخهای گردنده جان میگرفتند – از پیشرفتنهای مرد با شتابی فراخور رفتار مرد سویش میآمدند و زیر پایش میرفتند و از کنارش میگذشتند. دیری بود که بار را میکشاند و اکنون لرزه سنگین دو چوب مالبند و صدای خفه مفاصل و تن خستهاش که نفس تشنه و عرقدار میکشید میرفت و از میان لغزش داغ آهسته چهارگوشهای سنگ که از کنارش میگذشتند سوی نشانی میرفت و هنوز به آن ته که باید بچیپد نرسیده بود که به چرخ یک لیمونادفروش رسید که در پیادهرو زیر سایهی درخت کنار جوی خشک نگاهداشته بود.
تشنهاش بود. مزهی شیرین لیموناد در دهانش گشت و حبابهای جهنده در گلو را به یاد آورد که اکنون آب سرخ و زرد توی بطرها بودند. ایستاد. جوانی کنار پسری بر لبهی جوی چمباتمه زده بود. پسر پاهایش را توی جوی دراز کرده بود. جوان همچنان نشسته فریاد زد "آی بدو گلو تر کن نوش جونت خنک لیمونااااد." و برخاست
"یکی بده بینیم، با"
جوان بطری برداشت و آن را تکان داد و پولکش را کند و لیوان را از آب سرخرنگ پر کرد و به باربر داد و پولش را گرفت. باربر اندکی نوشید. ترشروی گفت "این جوشوندهس، با"
باز کمی نوشید و گفت "بیا با. نخواستیم. یه تکه یخ بنداز توش"
جوان داد میزد "بدو گلو تر کن نوش جونت خنک لیمونااااد."
باربر به پسری که نشسته بود نگاهی کرد و لیوان را سرکشید و باز نگاهی به پسرک کرد و لیوان را به جوان پس داد و راه افتاد.
صدای راه افتادن گاری را لای فشاری که میکشید شنید. گرم بود. و باز خشکی خارنده در گلویش میپراکند و دهانش ترشی پس از شیرینی گرفته بود. میدانست که تاکنون راهی دراز آمده است که پشت سر او دور میشود و دورتر میرود و کوچهها و خیابانهای دوردست آن در درهم چپیدهاند و ایستاد و سر برگرداند و راه را دید که سوی بار میآید و پای برا میمانند، و بار، کنار چشمانداز گرم، با هیکل بلند و پفال، بر ارابه استوار، درون خشک و دربسته و با پوشش لعابی سفیدش از هرچیز آنسویتر برتر مینمود. و مرد تشنه بود و دو چوب مالبند را گرفته بود و هنگامیکه به راه افتاد و سینه بر نوار پشمی فشرد و دیگر اثر آرامکننده حبابهای جهنده رفته بود و تشنگی تند شده بود که انگار هرگز فرو ننشسته بود، درمییافت که بار خیلی سفید، خیلی لعابی، خیلی روی ارابه و خیلی سنگین است. آنگاه به کوچهای رسید و به یاد میآورد که مرد کاغذ نشانی را که خوانده بود گفته بود آن ته بپیچد، و پیچید، و میدانست در سوم.
در سوم در خانهای بود که در و پنجرهاش رنگ نخورده بود و شیشه نداشت، انگار ساختمانش هنوز به پایان نرسیده بود. در زد. باز همچنانکه میکوشید در ایستاده بودن خود و بار را استوار نگاه دارد و برای این به دو چوبه مالبند بیشتر فشار آورد، در زد. باز در زد. و آنگاه فریاد خوابآلود مردی: "کیه؟" و اندکی بعد مردی در را باز کرد و همچنانکه باز میکرد گفت "کیه؟ صلات ظهری مردم کپیدهن." بعد که باز کرد گفت "چیه عمو؟" مرد زمخت و فرسوده مینمود.
باربر گفت "اینو آوردم"
مرد دو دل به بار نگاهی کرد. آنگاه پرسید "این چیه؟"
دو بچه ژندهپوش از باریکه میان تنه مرد و چهارچوب در بیرون آمدند. مرد فریاد زد "ده برین گم شین تو، تخم سگا. بازم بلند شدن. برین تو بکپین." و به باربر گفت "این چیه؟" بیحوصله بود.
باربر گفت "گفتهن بیارم اینجا." و سرگرداند و درهای کوچه را شمرد. همین در سوم بود.
باربر کاغذ مچاله نشانی را از جیب در آورد به مرد داد و گفت، "نوشته اینجا"" و او نیز خشمناک بود.
"خونه کی؟" نرم شده بود.
"چه میدونم"
"بابا عوضی اومدی. اینجا هنوز کسی توش نیومده... ما پاسبونی میکنیم."
باربر سری جنباند گفت "پس کجاس؟"
"من سواد ندارم." و مچاله کاغذ را به باربر پس داد. "اسمش را بلد نیستی؟"
"نه. گفتن کوچه چیز..." و پس از درنگی نام کوچه را به یاد نیاورد.
"اینجا نیست. این کوچه اسم نداره."
دشنام داد. دهانش خشک خشک بود. اندکی بعد گفت "پس یه ذره آب بده بخورم – بیزحمت."
مرد رفت. لنگه در باز بود و اکنون که مرد از میان آن رفته بود میشد دید که در دالان دو زن و چند بچه خوابیدهاند. زنها سرانداز روی خود کشیده بودند. مرد برگشت کاسه کاشی فیروزهرنگی به باربر داد. یک تکه کوچک یخ با سوراخهای کج و آغشته به گل میان آب میلغزید. از باربر پرسید "این چی هس؟"
مرد آب را خورد و گفت "آزار"
بعد همچنانکه تکه یخ را که از توی کاسه مکیده بود زیر دندان میجوید، گفت "یخچاله. با برق کار میکنه. تازه اومده."
مرد همچنانکه کاسه را گرفت و همچنانکه به او مینگریست شگفتزده گفت "چه چیزها!"
"بگو چه سنگین. پدر سگ صاب. توش خالیه اما زور میبره." بعد گفت "خوب، حالا ما چکار کنیم؟"
"من چه میدونم." و بعد گفت "اینوقت ظهری همه خوابیدهن"
"حالا یعنی نشونی هم بهمون دادهن"
مرد گفت "بگرد پیدا میکنی. خدا قوت"
در کوچه به زحمت چرخید و از آن بیرون آمد و باز در جستجوی کوچهای که پیدایش نکرد ارابه را کشاند و به همان کوچه نزد همان مرد بازگشت. چهرهی از کار فشرده مرد و اینکه یکبار بیدارش کرده بود از دشواری دوباره بیدار کردنش میکاست. باربر به در زد و به مرد که خسته و ناآسوده بیرون آمد و همینکه بیرون آمد و او را دید خشمگین شد، گفت "با، باید همینجا باشه."
"تو عمو امروز شیطون شدیها. بگذار بکپیم. تو پیدا نمیکنی گناه ما چیه که نخوابیم؟ بگرد پیدا کن."
"آخه پدرسگ پیداش نمیشه کرد"
"برگرد بگو پیدا نشد."
"نمیشه."
"گناه ما چیه که نکپیم؟" مرد در را نبست و همچنان به باربر نگاه میکرد.
"تو کاغذ نوشته از سه راه باید سیخ بری پیش. دادم یکی خوند اینجوری گفت."
"شاید عوضی خونده. شاید عوضی نوشته. شاید باید چندتا پیچ دیگه بزنی. خلاصه اینجا نیس. اینجا هنوز آماده نیست که کسی توش بیاد."
"میگی چه کار کنیم؟"
"میگی ما چه کار کنیم؟"
"اگر هم بگیم پیدا نکردیم، فکر میکنن اصلن دنبالش نگشتیم."
"گناه ما چیه که نخوابیم." و در را بست.
و در کوچه به زحمت چرخید. میاندیشید شاید باید همینجا بیاورد که بعد کارش بیاندازند، و از کوچه بیرون آمد و اکنون سر خیابان رسیده بود.
خیابان از راهی که او آمده بود دراز و دور بود و انتهایش در گرما و غبار سفید آسمان ظهر تیر محو بود و ازین دست، کمی بالاتر، به ساختمانهای ناتمام میرسید. مرد نمیدانست چه کند و تشنهاش بود. یا روی کاغذ نشانی را عوضی نوشتهاند یا مردی که آن را خواند بد فهمیده بود و به هرحال خودش نمیتواند روی کاغذ را بخواند؛ و یا نه عوضی نوشتهاند و نه مرد بد فهمیده است و باید همینجا بیاورد و این مرد خبر ندارد و به هرحال نمیداند چه کند. و راهها از هر طرف با کوچهها و درهای بسته میرفتند و همه خواب بودند و هوا گرم بود و او نمیدانست و تشنه بود. شاید بایستد تا تک هوا بشکند و کسی پیدا شود تا نشانی را بپرسد. حتمن کسی هست، کسانی هستند که بدانند او بارش را کجا باید برد اما یا بد فهمیده است یا به او عوضی گفتهاند و حالا به هیچکدامشان در این گرما و کوچهی دورافتاده دسترسی ندارد و مردی که از تاکسی پیاده شده بود همراه زنی بود که کمرش در پیراهن گلدار میجنبید و پاهایش لخت بود و گفته بود "مگه آیه اومده تو این گرما؟"
از مجموعهی "شکار سایه"
ابراهیم گلستان