هما   2012-12-27 19:16:39

خسته و گیج به سمت خانه بر‌می‌گردم. همان خانه‌ای که هفته‌ها پیش از آن گریخته بودم، با دیوارهای یک‌دست‌قهوه‌ای کم‌رنگ و در و پنجره‌های شبکه‌ایِ سیم‌پیچ روبروی اتاقک اصغرکراکی. اهالی این قفس همه به زندگی خود عادت کرده بودند، حتا اگر اصغر در را قفل هم نمی‌کرد نمی‌رفتند، یا می‌رفتند و خودشان برمی‌گشتند. من هم اینطور بودم تا اینکه هما را دیدم. همان روز اول عاشقش شدم، عاشق خودش، شیوه‌ی آمدنش، سبک رفتنش و آن خال بی‌همتای روی تنش. روز دوم گرفتارش شدم و، روز سوم براش می‌مردم. هما هم انگار این را فهمیده بود و هر روز همان‌طور می‌آمد و می‌رفت.
بعد هرروز روشنایی صبح که سر می‌زد بیدار می‌شدم، سر زرد خورشید از خاور بیرون می‌زد و من محو تماشا می‌شدم. زیبا بود ولی بیشتر برای این دوستش داشتم که یاد گرفته بودم وقتی نورش از سرم رد می‌شود، هما پیداش خواهد شد.

هما هم از شرق می‌آمد. همیشه از دور می‌دیدمش که چه بزرگ و باشکوه در پهنه‌ی آبی آسمان به سمت ما می‌آمد. از بالای سرم رد می‌شد و می‌رفت. آن خال شگفت‌انگیزش حس غریبی را در ژرفای جانم بیدار می‌کرد. حسی که مهربانم می‌کرد، فکر می‌کردم حتا اصغر را هم دوست دارم. بعد ساعت‌های زجرآور آغاز می‌شد. تا کمی مانده به غروب که دوباره پیداش می‌شد. این بار از باختر می‌آمد. از جایی که خورشید می‌نشست درمی‌آمد و باوقار و استوار به سوی شرق می‌رفت. و من به خورشید در حال غروب خیره می‌شدم. شاید برای اینکه صورتم در تابش سرخی آفتاب، معلوم نشود از زور شرمِ عاشقی سرخ شده است.
یک روز مردها شروع کردند جور عجیبی به من نگاه کردن. فهمیده بودند. من هم فهمیدم که وقتش شده. آنها سر من دعوا می‌کردند و من نمی‌خواستمشان. دلم می‌خواست همه‌شان بمیرند تو همان دعوا و بعد اصغر بیاید با سیگار گوشه‌ی لبش دودستی بزند، طوری بزند تو سر خودش که همه‌ی شپش‌هاش بریزد. هاج‌وواج مانده بودم، نمی‌دانستم چه‌کار کنم تا اینکه صدای هما آمد. وقتی تو آسمان پیداش شد، نق‌نق‌های حال‌به‌هم‌زن مردها میان صدای پرابهتش گم شد. فهمیدم باید بزنم به چاک، بروم دنبال هما، تنها هما بود که می‌خواستمش. از در قفس که همیشه باز بود زدم بیرون. تا اوج بگیرم هما رفته بود. تا غروب همه‌جا را گشتم. دم غروب ساکت و خسته و گرسنه کنار جوی آبی روی پرچین تاکستان متروکی نشستم تا دوباره پیداش شود. تمام عشقم را ریختم تو پاهایم، و پریدم به سویش، تا توانستم اوج گرفتم ولی قبل از اینکه به هما برسم، رفته بود.
از آن روز کارم شده بود همین که صبح¬به¬صبح به انتظار آمدنش بنشینم، دنبالش کنم، خسته شوم، هما برود، من بمانم. و دوباره همین کار را هر غروب انجام دهم. تو آن ساعت‌های بین صبح تا غروب هم این‌ور آن‌ور یا دنبال غذا بودم یا دنبال سوراخی برای استراحت. چندباری اصغر خواست مرا بگیرد ولی در رفتم، اصغرهای دیگری هم بودند. ولی من مال هما بودم، نه مال اصغر، نه آن اصغرهای دیگر و نه آن مردهای حَشَری نِق‌نِقو. حتا مال آن گنبد ترک‌خورده هم نبودم که این آخری‌ها پاتوقم شده بود و من تنها همدمش بودم. عوضش این ساعت‌های وسط روز دیگر مثل پیشترها زجرآور نبودند. دیگر خیلی دلم نمی‌خواست بگیرمش، می‌ترسیدم خیلی از من سر باشد وقتی می‌بینَدَم تحویلم نگیرد. دلم به همین طلوع و غروب‌ها خوش بود و پُزی که در ساعت‌های بینش به دیگران می‌دادم که عشق من چنین است و چنان است. که خالی دارد که فخر آسمان است.
بعد یک روز شد که دیگر نیامد. هرچه انتظار کشیدم پیداش نشد. نه صبح آمد و نه غروب. خورشید هم این وسط، اَلَکی برای خودش طلوع و غروب کرد، زرد و سرخ شد. فردا صبح هم که نیامد نگرانش شدم، رفتم دنبالش بگردم. بی‌هدف این‌طرف آن طرف می‌رفتم. تو همین گشت و گذارهای بیخودی از بالای گنبد دیدمش که گوشه‌ی چمنزاری لمیده. از شوق چشم‌هایم تر شد، و دلم ضعف رفت. گنبد انگار التماس کرد که نروم و تنهایش نگذارم، که اگر بروم دیگر برنخواهم گشت ولی من رفتم. هرچه نزدیکتر شدم بیشتر به نظرم آمدم خودش نبود. خالِش همان خال بود، به همان زیبایی اساطیری ولی خودش کوچکتر می‌زد. نزدیکتر که شدم ناخودآگاه حرکتم کندتر شد. حسی تو دلم می‌خواند که نباید بروم. انگار قرار بود عشقی که به آن دلخوش بودم دروغ از آب درآید.
وقتی بالای سرش رسیدم دیدم عشقم، پاره‌ی تنم پاره پاره شده، یک گوشه افتاده و هزار تکه شده. روی تکه‌پاره‌های تنش بالا و پایین کردم. ولی سودی نداشت. دلم می‌خواست همه‌اش کابوس بود، یک کابوس بد. دلم می‌خواست این هم یکی از آن کلک‌های اصغر بود ولی نبود، واقعی بود، همه‌ش خودش بود که آنجا مرده بود. از آن شکوه آسمانی‌اش چیزی نمانده بود. با دامنه‌ی تخته‌سنگ‌پوش کوهی که خورشید پشتش غروب می‌کرد، هیچ فرقی نداشت. نومیدانه خودم را روی خال قشنگش ول کردم و ماندم کنارش تا در سرخی غروب با هما و خورشید غرق شویم. بعد که تاریک شد، خورشید رفته بود، او مرده بود، ماندم تنها. برگشتم، خسته و گیج.
حالا به قفس ‌رسیده‌ام، تو خانه همه خوابیده‌اند. در را هم چفت کرده‌اند. می‌روم پشت اتاقک اصغر. روی رف پشت پنجره می‌نشینم و نوکم را چند بار به شیشه‌ی پنجره می‌زنم. اصغر تو عالم خودش است، چشمم قفل می‌شود به صفحه‌ی تلویزیون. صدایی که صدای اصغر نیست می‌گوید: «سازمان هواپیمایی ایران، هما، امروز اعلام کرد جعبه‌ی سیاه هواپیمایی که دیروز در ارومیه سقوط کرد، پیدا شده است ...» فردا صبح خود را تسلیم یکی از همان نرهای بَق‌بَق‌کُن خواهم کرد. بعدش هم روی تخم‌هایم خواهم خوابید، تو خودم کز خواهم کرد و از خورشید رو خواهم گرداند. و لای چَلغوز‌هایی که خودمان ریده‌ایم وول خواهم خورد، با اصغر، و آن اصغرهای دیگر. و شما.

علی فتح‌اللهی، اتاوا، اردیبهشت ۱۳۹۰


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات