یک باغ پرتقال بود   2013-01-10 14:50:57

یک باغ پرتقال بود، یک باغ پرتقال که می شد لابلای درخت هایش رفت و رفت.. دوید و دوید و نفس نفس زنان حتی به آخرش نرسید.. همان باغ پرتقالی که بوی خودش را داشت. هر فصلی بویی، باهار بوی باهار نارنج و تابستان بوی گس نارسیدگی و از پاییز آن بوی مخصوص شروع می شد.. می رفتی توش، توی بوش، توی هواش و نفس می کشیدی و نفس می کشیدی تا زمستان بیاید و پرتقال ها برسد، تا برف بنشیند روی پرتقال ها و شاخه ها سنگین شود، تا بمیری از بوی خوبش و چشم هایت راببندی و بیاد بیاوری...
تا همین جایش خوب است تا همین جایش که هیچ مشکلی نبود، هیچ غمی، غصه ای، دل شوره ای. اما چشمت که به او بیافتد تمام آرامش دنیا می رود آن طرف ترازو. تا تو از بی قراری سنگین شوی و زمین بخوری. آره عین زمین خوردن بود درست همان احساس، همان ترس. بیهوده فکر می کردی چه احساس خوبی ست خوب که نبود هیچ، غم بود و تنهایی که لازم بود تا ابد دنبال خودت بکشانیش.. آن طور که عاشق شده بودی دیگر هیچ راه فراری نبود. باید می نشستی روی زمین و کم کم تمام می شدی. حالا این یک قصه است، کسی فکرش را هم نمی کند، مسخره است و گاهی باید به آن خندید ولی قصه جان داشت آن روزها و داغش را گذاشت آن ته ته دلت، که سوختی و هنوز می توانی جای زخمش را لمس کنی، دقیقا، لمس کنی...
بعدها ازدواج می کنی، بچه دار می شوی، بچه هایت را بزرگ می کنی، هزار تا کتاب می خوانی شب ها، هزار تا طرح می کشی نصفه شب ها، میزها را گردگیری می کنی صبح ها، وان حمام را می شوری بعد از دوش و ملافه ها را عوض می کنی آخرهفته ها و می آید لحظه هایی که می دوی توی همان باغ پرتقال و همان بو می آید و همان می شوی که بودی و در حقیقت دیگر نیستی...


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات