دیسک   2013-02-08 11:30:04

من هيزم شکنم. اسمم چه اهميتي دارد. کلبه‌اي که در آن متولد شده‌ام و بزودي در آن خواهم مرد در حاشية جنگل است. ظاهرا اين جنگل به دريايي مي‌رسد که دورتادور زمين را گرفته است و روي آن خانه‌هاي چوبي مثل مال من در رفت و آمدند. هيچ نمي‌دانم؛ آن دريا را هرگز نديده‌ام. آن سر جنگل را هم هرگز نديده‌ام. برادر بزرگترم وقتي کوچک بوديم مرا وادار کرد با هم قسم بخوريم تا دونفري تمام درخت‌هاي جنگل را قطع کنيم تا آن‌جا که حتي يک درخت سرپا هم در جنگل نماند. برادرم مرده است آن‌چه حالا در جستجويش هستم و در جستجويش خواهم بود، چيز ديگري است. حدود پونانت یک نهري جاري است که مي‌توانم با دست در آن ماهي بگيرم. در جنگل گرگ هست، ولي از گرگ‌ها نمي‌ترسم و تبرم هرگز به من خيانت نکرده است. حساب سال‌هاي عمرم را ندارم. مي‌دانم که زياد است.

چشم‌هايم ديگر نمي‌بينند. در دهکده، که ديگر به آن‌جا نمي‌روم چون در راه گم مي‌شوم، به خست معروف هستم ولي هيزم‌شکن جنگل چه پولي مي‌تواند جمع کرده باشد؟
در خانه‌ام را با يک سنگ مي‌بندم تا برف تو نيايد. يک بعدازظهر صداي پاهاي سنگيني را شنيدم، بعد ضربه‌اي که به در خورد. در را باز کردم و ناشناسي را راه دادم. پيرمردي بود با قد بلند که بالاپوش فرسوده‌اي به خودش پيچيده بود. جاي زخمي صورتش را خط انداخته بود. به نظر مي‌رسيد سن زيادش به جاي اين‌که از نيروهاي او کم کند، توان بيشتري به او داده باشد. ولي با اين حال مي‌ديدم که براي راه رفتن بايد روي عصايش تکيه کند. با هم حرف‌هايي زديم که يادم نمي‌آيد. آخر سر گفت: «خانمان ندارم و هرجا که بتوانم مي‌خوابم. تمام امپراتوري آنگلوساکسون را پيموده‌ام.»
اين کلمات به سنش مي‌خورد. پدرم هميشه از امپراتوري آنگلوساکسون حرف مي‌زد؛ امروزه مردم مي‌گويند انگلستان.نان و ماهي داشتيم. در سکوت شام خورديم. باران گرفت. با چند پوست حيوان روي کف زمين، همان جايي که برادرم مرده بود، برايش جاي خوابي درست کردم. شب شد و خوابيديم.
وقتي که از خانه خارج مي‌شديم صبح داشت مي‌دميد. باران قطع شده بود و زمين پوشيده از برف تازه بود. عصايش را انداخت و به من دستور داد که برش دارم.
گفتم: «چرا بايد از تو اطاعت کنم؟»
جواب داد: «چون من پادشاهم.»
فکر کردم که ديوانه است عصايش را برداشتم و به دستش دادم. با صدايي متفاوت گفت: «من شاه سگنس دو هستم. اغلب آن‌ها را در نبردهاي سخت به پيروزي رسانده‌ام، ولي در ساعتي که سرنوشت تعيين کرده بود، سلطنتم را از دست دادم. اسمم ايسرن سه است و نژادم به اودين چهار مي‌رسد.»
جواب دادم: «من احترامي براي اودين قايل نيستم. به مسيح ايمان دارم.»
انگار حرفم را نشنيده باشد ادامه داد: «در جاده‌هاي غربت سرگردانم ولي هنوز هم شاه هستم چون ديسک را دارم. مي‌خواهي آن را ببيني؟»کف دست استخواني‌اش را باز کرد. چيزي در دست نداشت. دستش خالي بود. ولي
دست حالتي داشت که احساس کردم چيزي را محکم گرفته است. نگاهش را به چشم‌هايم دوخت و گفت: «مي‌تواني بهش دست بزني.»
با کمي ترديد با نوک انگشت کف دستش را لمس کردم. چيز سردي را حس کردم که مي‌درخشيد. دست‌اش به سرعت بسته شد. چيزي نگفتم. او انگار که با بچه‌اي حرف مي‌زند با حوصله ادامه داد: «اين ديسک اودين است. فقط يک رو دارد. روي زمين چيز ديگري نيست که فقط يک رو داشته باشد. تا وقتي که در دست من باشد، شاه خواهم بود.»
پرسيدم: «طلاست؟»
- نمي‌دانم. ديسک اودين است، فقط يک رو دارد.
دل‌ام مي‌خواست که مالک اين ديسک باشم. اگر مال من بود مي‌توانستم آن را بفروشم، با يک شمش طلا عوض‌اش کنم. شاه مي‌شدم. به اين ولگرد که هنوز هم ازش متنفرم گفتم: «در کلبه‌ام صندوق پنهاني دارم که پر سکه است. طلا هستند و مثل تبرم برق مي‌زنند. اگر ديسک اودين را به من بدهي من صندوقم را به تو
مي‌دهم.»با لجاجت گفت: «قبول نمي‌کنم.»
بهش گفتم: «خوب پس مي‌تواني راهت را بگيري و بروي.»
پشت‌اش را به من کرد. يک ضربة تبر پس گردن‌اش کافي بود که تلو تلو بخورد و بيفتد. ولي در حال افتادن دست‌اش را باز کرد و آن پرتو را ديدم که در هوا مي‌چرخيد. جاي دقيق‌اش را با تبر نشانه گذاشتم و جسد را تا رودخانه‌اي که در حال طغيان بود کشاندم و انداختم‌اش آن تو.
وقتي به خانه‌ام برگشتم، به دنبال ديسک گشتم. پيداش نکردم. حالا سال‌هاست که به دنبالش مي‌گردم.

خورخه لوییس بورخس
برگردان کاوه سید حسینی


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات