هوشنگ گلشیری بنیانگذار شکگرایی در داستان کوتاه فارسی 2013-02-28 17:36:15
هوشنگ گلشیری در مقدمهای که با عنوان "در احوال این نیمه روشن" بر داستانهای کوتاه خود نوشته، آنجا که به مشغلههای ذهنی خود در طول سالهای داستان نویسی اش میپردازد، در نخستین مشغله با عنوان "مشغلهی واقعیت و خیال"، به شک گرایی خود اشاره میکند و چنین مینویسد:
"گویا از همان ابتدا من دربارهی واقعیت و یا آنچه همه واقعی میپندارند به شک بوده ام. از "چنار" یکی بالا میرود تا جهان رویا را ببیند و دیگران میاندیشند که رفته است تا خودکشی کند، یا در "شب شک" هر کس از منظر خود جهان را می بیند و الی آخر. این شک البته به تکه تکه نوشتن و یا نقلها را کنار هم گذاشتن میانجامد و سرانجام جانشین جبر موجود در داستانها میشود."
سپس میافزاید:
"اما آنچه برای من گویا مفر شده بود شک در همان واقعهی موجود بود و بالاخره رسیدن به این نکتهی اساسی که عامل اصلی در هر واقعه نه خود واقعه که راوی یا حداقل منظری است که از آن به واقعه مینگریم. با مطالعه در کتب اخبار و مقاتل این شیوه تشدید شد، که میدیدم از واقعه ای واحد هیچ اثری نیست، بلکه آنچه به دست ما رسیده روایت این یا آن است که بسته به پیشداوریمان نقل میکنیم و مخاطب نیز بر اساس منظری که دارد به آن مینگرد. گاهی تباین و تقابل روایات در خدمت تثبیت یک پیام است، مثلاً اگر ده روایت از حادثه ای نامحتمل به دست بدهیم که هیچ کدام با دیگری نخواند، برداشت مخاطب این خواهد بود که چنین اتفاقی نیفتاده است. برداشت دیگر هم البته این خواهد بود که اتفاقی افتاده."
نیمهی تاریک ماه- ص ۲۹ و ۳۰
هوشنگ گلشیری بنیانگذار شکگرایی در داستان کوتاه فارسی است، و با نخستین داستانهای کوتاه اوست که برای نخستین بار، شک گرایی، هم به عنوان سبک و هم به عنوان شیوهی دید، وارد ادبیات داستانی ما میشود. شک گرایی و تردید در علتها یا چگونگی رویداد یک واقعه و نیتهای پس آن، از ویژگیهای بارز بیشتر داستانهای کوتاه هوشنگ گلشیری است و همان طور که خود او نیز توضیح داده، شک گرایی از مشغلههای اصلی ذهنی اوست؛ و این مشغله در داستانهای کوتاهش نمودی هنرمندانه و جالب توجه دارد. از همان نخستین داستان منتشر شدهاش- داستان "چنار"- این مشغلهی ذهنی- ادبی حضور پررنگ و سایهدار خود را نشان میدهد. در این داستان واقعهای رخ میدهد که قطعی و یقینی است اما برداشت شاهدان واقعه از علت و نیت رخداد آن شکبرانگیز و تردیدزاست. واقعه چنین است: نزدیکیهای غروب، مردی ناشناس، با سر و وضعی نامناسب، از یکی از چنارهای بلند خیابان بالا میرود؛ بدون این که علت و انگیزه این کار عجیب و غیر عادیاش روشن باشد:
"نزدیکیهای غروب بود که مردی از یکی از چنارهای خیابان بالا میرفت. دو دستش را به آرامی به گرههای درخت بند میکرد و پاهایش را دور چنار چنبره میزد و از تنهی خشک و پوسیدهی چنار به بالا میخزید. پشت خشتک او دو وصلهی ناهمرنگ دهن کجی میکردند و ته یک لنگهی کفشش هم پاره بود."
نیمهی تاریک ماه- ص ۳٥
و مردم کنجکاوی که دور درخت جمع شدهاند و شاهد این عمل شگفتانگیزاند، علت این واقعه و نیت مرد ناشناس را به گونههای گوناگونی تفسیر میکنند؛ و ما را درباره علت و نیت آن دچار تردید میکنند:
"مرد که کلاه شاپو بر سرش بود با تعجب پرسید: برای چی بالا میره؟
مرد خپله و شکم گندهای که پهلوی دستش ایستاده بود زیر لب غر زد: نمیدونم. شاید دیوونهس!
جوانک گفت: نه، دیوونه نیس، شاید میخواد خودکشی بکنه!
مرد قد بلند و چاقی که موهای جلو سرش ریخته بود با اعتراض گفت: چطور؟ کسی که خودکشی میکنه دیوونه نیس؟ پس میفرماین عاقله؟!?
نیمهی تاریک ماه- ص ۳٥
هیچ کس علت بالا رفتن مرد از درخت و نیت باطنی او را از این عمل نمیداند، و هر کس بر اساس گمان و پندار خود حدسی میزند. راوی داستان فکر میکند که شاید نیاز مالی یا استیصال ناشی از فقر، مرد ناشناس را وادار به بالا رفتن از درخت کرده، و بر اساس این گمان تصمیم میگیرد برایش پولی جمع کند تا بلکه او را از درخت پایین بکشد و از خودکشی منصرف کند:
"فکری توی کله ام زنگ زد. سرم را بالا کردم و داد زدم: آهای عمو، اینجا ما یه پولی برات جمع میکنیم، از خر شیطون بیا پایین."
و با انداختن دو سکهی یک تومانی نقره آغازگر جمع کردن پول برای مرد ناشناس میشود:
"آن وقت هر کس دست کرد توی جیبش و سکه ای روی پولها انداخت. پولها جرینگ جرینگ روی هم صدا میکرد."
اما صدای اعتراضآمیز مرد از بالای درخت نشان میدهد که گمان راوی درست نبوده:
"من که پول نمیخوام... پولاتونو ببرین سر گور پدرتون خرج کنین!"
و کمی بعد حرفش را کاملتر میکند:
"خاک بر سرتون بکنن! من صدقه نمیخوام."
نیمهی تاریک ماه- ص ۳۷
وقتی مرد بالای چنار تکانی میخورد و خم میشود، بعد دستهایش را به یک گره چنار محکم میکند و دوباره سر جایش مینشیند، یک نفر از آنها که با کنجکاوی دارند بالا را نگاه میکنند و بهت زده به مرد خیره شدهاند، پیش گویی میکند:
"حالا خودشو پایین نمیاندازه، میذاره خلوت بشه..."
نیمهی تاریک ماه- ص ۳۹
اما این هم حدس درستی نیست. گمان خودکشی چنان در همه و از جمله راوی داستان قوی و آمیخته به یقین است که وقتی او از تماشای صحنه خسته میشود و به تماشای فیلمی در سینمایی، واقع در همان نزدیکیها، می رود، تمام مدت تماشای فیلم تصویر نقش بر زمین شدهی مرد را میبیند، با سر شکسته و مغز پخش شده و دو رشتهی باریک خون بیرون زده از دو سوراخ بینیش؛ و این تصویر اضطرابانگیز و تشویشزا نمیگذارد از فیلم چیزی بفهمد:
"دائم عکس مردی که روی صفحهی سیاه خیابان پهن شده بود و از دو سوراخ بینیش دو رشتهی باریک خون بیرون میزد پیش رویم، توی هوا، نقش میبست و بعد محو میشد. باز دوباره همان هیکل ژندهپوش با سر شکسته و مغز پخش شده میان خیابان رنگ میگرفت و زنده میشد. از فیلم چیزی نفهمیدم. وقتی بیرون آمدم، در خیابان پرنده پر نمیزد اما دکانها هنوز باز بود."
نیمهی تاریک ماه- ص ۴۰
تمام این گمانها و پیشبینیها، و به طور کلی این پندار که نیت خودکشی در پس عمل مرد است، با عمل بعدی او باطل میشود؛ زیرا وقتی خیابان خلوت میشود، مرد از درخت پایین میآید و راه میافتد که برود دنبال کارش. بر مبنای این عمل حدس و گمان دیگری مطرح میشود: اول میخواسته خودکشی کند ولی بعد پشیمان شده:
"به چنار که رسیدم دیدم دور و برش خلوت بود و مرد هم بالای آن دیده نم شد. روبهروی چنار، دو مرد ایستاده بودند و با هم حرف میزدند. از یکیشان که وسط سرش مو نداشت و دستهای پشمالوش را تا آرنج بیرون انداخته بود، پرسیدم: آقا ببخشین، اون مردک خودشو پایین انداخت؟
مرد سر طاس نگاه بی حالش را روی صورتم دواند و گفت: آقا حوصله داری؟ وقتی دید خیابان خلوت شده پایین اومد، بعد خواست بره، اما...
مرد پهلو دستیش که انگار هفت ماهه به دنیا آمده بود، پرسید: راسی، اون برا چی بالای چنار رفته بود؟
رفیقش جواب داد: نمیدونم، شاید میخواس خودکشی بکنه، بعد پشیمون شد."
نیمهی تاریک ماه- ص ۴۰
جالبترین حدس، حدس طنزآمیز و آمیخته با شوخی و خندهای ست که از سوی شاگرد یک دکان مطرح میشود، مبنی بر این که مرد از درخت بالا رفته تا از آن بالا فیلم سینمای آن طرف خیابان را تماشا کند:
"شاگرد دکان که پسرک جوانی بود در حالی که میخندید سرش را از مغازه بیرون کرد و گفت: حتماً فیلمو تماشا میکرده!
مردک بیحوصله گفت: لعنت بر شیطون حرومزاده... حالا حالا باید کنج زندون سماق بمکه تا دیگه هوس نکنه فیلم مفتی تماشا کنه!"
نیمهی تاریک ماه- ص ۴۰
به این ترتیب در طول داستان "چنار" با مجموعه ای از فرضیات و حدسیات شکبرانگیز و تردیدآمیز روبهروییم، بدون این که سرانجام روشن شود که انگیزه و مراد مرد ناشناس از بالا رفتن از درخت چه بوده، چرا چنین کاری کرده، و از آن چه هدفی داشته.
داستان "شب شک" از نظر شکگرایی و روایتهای ضد و نقیض از واقعیت، مهمترین و موفقترین داستان کوتاه گلشیری است. تمام داستان بر مبنای روایتهای متناقض سه نفر دربارهی رویدادهایی که هر سه با هم شاهد آن بوده اند، بنیان گرفته است. ماجرا از این قرار است: سه دوست ِ "آقای صلواتی" یک روز عصر به دیدن او میروند تا در منزلش بساط عیش و عشرت راه بیندازند. دو سه ساعتی در آنجا به خوردن و تریاک کشیدن خوش میگذرانند، و بعد، با بیرون رفتن دوستشان از اتاق و شنیدن سر و صداهای مشکوک، شک میبرند که نکند "آقای صلواتی" خودکشی کرده. بر اساس این شک فرار را بر قرار ترجیح میدهند و هریک از گوشه ای متواری میشوند. آخر هم معلوم نمیشود که چی سر "آقای صلواتی" آمده و آیا خودکشی کرده یا مخفی شده و دوستانش را سر کار گذاشته!
تمام داستان بر مبنای روایتهای متفاوت و متناقض شکل گرفته و دربارهی کمتر موضوعی اتفاق نظر وجود دارد. چه زمانی به خانهی "آقای صلواتی" رفته اند و او در را به روی شان باز کرده؟ ساعت پنج یا پنج و نیم یا شش و سه دقیقه و دو ثانیه؟ معلوم نیست. تنها درباره یک چیز اتفاق نظر دارند:
"هر سه نفر شک ندارند که: درست سر ساعت پنج یا پنج و نیم و یا شش و سه دقیقه و دو ثانیه وقتی آقای صلواتی در را باز کرد از دیدن آن عنق منکسر و ریش نتراشیده و موهای شانه نکرده اش، چرت هر سه تاشان پاره شد."
نیمهی تاریک ماه- ص ۶۳
بعد از ورود به "اتاق دست راستی" چه کسی چراغ اتاق را روشن کرده؟ معلوم نیست؛ نظرها متفاوت است. چه کسی از "آقای صلواتی" پرسیده "چطوری، مرد؟" مشخص نیست، اختلاف نظر وجود دارد. در بارهی "این که چطور شد که آقای صلواتی رفت و از گوشهی تاقچهی اتاق، یک مثقال یا یک مثقال و نیم یا دو مثقال خشکتر، تریاک آورد، دیگر اختلاف خیلی میشود."
نیمهی تاریک ماه- ص ۶۴
و هر کدام از سه نفر چیزی میگویند که با دیگری متفاوت است، و هر سه حاضرند هفت قدم رو به قبله بروند و به هفت قرآن قسم بخورند که فقط حرف خودشان درست است. و بعد این مساله هم که "در تمام مدتی که آقای صلواتی داشته بساط دود و دم علم میکرده است، آیا آنها چه بحثی را به میان کشیده بودند که حتا یکی بلند نمیشود تا چراغ خوراکپزی را که دود میکرده است پایین بکشد؟" مساله ای مبهم و بیپاسخ است و هر کس نظر خاص خود را دارد که با نظر دوتای دیگر همخوانی ندارد. و سرانجام این موضوع که "چطور شد که آقای صلواتی که داشت آن طور تند تند تکههای بزرگ نان و نیمرو را میبلعید، یکدفعه گفت: راستی آدم چطور میتونه دو مثقال تریاک را یکدفعه بخوره و اصلاً مزه تلخیش را نفهمه؟? توفانی از بگو مگو بین سه رفیق ایجاد میکند:
"تنها شنیدن همین عبارت کافی بود که توفانی از بگومگو در میان این یاران جان در یک قالب برپا کند. هرکدام به تنهایی میتوانند پنج جمله بگویند و مرا قانع کنند که عیناً جملهی آقای صلواتی است و به خصوص هر سه نفر متفق القولاند که آقای صلواتی حتا اسم تریاک را به زبان نیاورده بلکه با اشاره به تریاکی که روی حقهی وافور چسبانده شده بود و با گفتن "از این" یا "از این متاع" و شاید "چیز" حرفش را زده است."
نیمهی تاریک ماه- ص ۶۶
در بارهی اتفاقاتی که پس از بیرون رفتن "آقای صلواتی" از اتاق رخ میدهد و صداهایی که درست ربع ساعت بعد، از بیرون شنیده میشود، اختلاف نظر به مراتب بیشتر است:
"جمالی میگوید: الله و بالله، صدای خرخر گلوی آدم نبود.
فکرت میتواند با مشتش هفت بار روی میز بزند و هفت بار داد بکشد که:
- خیر، حتماً صدا، صدای خرخر گلوی آدم بود که توی طناب خفت افتاده باشد. من حتا صدای افتادن صندلی یا شاید کرسی را...
و استیجاری حاضر است هر هفت بار توی حرفش بدود که:
- به شرافتم قسم، صدای دو تا گربه بود که روی پشت بام خره میکشیدند.?
نیمهی تاریک ماه- ص ۶۷
"و از اینجا دیگر همه حرفها ضد و نقیض میشود، گاهی هر سه نفر میخواهند به من بقبولانند که بدون شک یکی از آن دو نفر بوده که گفته است:
- از پنجره در بریم!
...
و گاهی هم حاضراند مسئولیت این چند جمله را به تنهایی به عهده بگیرند:
- شاید هنوز تموم نکرده، بریم بلکه بتونیم یه کاری واسش بکنیم."
نیمهی تاریک ماه- ص ۶۷ و ۶۸
دربارهی این که چه کسی پیشنهاد فرار داده و انگیزه فرار چه بوده و چه راهی برای فرار پیشنهاد شده، نیز حرفها ضد و نقیض و اختلاف نظر شدید است. همچنین در بارهی این که چه بلایی سر "آقای صلواتی" آمده و چرا یکدفعه مفقود شده، اختلاف نظر به مراتب شدیدتر است:
"داداش، من به چشم خودم نعش حلق آویز شدهی آقای صلواتی را از پشت شیشه تار اون اتاق دیدم، اما به روی خودم نیاوردم مبادا جمالی زهره ترک بشه.
و وقتی همان وقت به آقای جمالی تلفن کردم که:
- بابا، ای والله!
کفرش درآمد و نزدیک بود از داد و بیدادش پردهی گوش بنده را پاره کند:
- غلط میکنه، این فکرت اصلاً چشمش چپه که چپه، همیشه یکی را دو تا میبینه. تازه از کجا که سایهی پرده نبوده، هان؟"
نیمهی تاریک ماه- ص ۶۹
نظرها ناهمخوان است و هیچ کدام هم توجیه درست و منطقی قابل قبولی ندارد:
"- حتماً خودش را توی اون اتاق رو به رو حلق آویز کرده بود.
- من چه میدونم، اما حالا که رفقا اصرار دارند پس حتماً تو آشپزخونه...
- با برق، با برق خودشو نفله کرد.
باز دو به شک شده ام.
تازه اگر آقای صلواتی میخواسته است خودش را با تریاک یا طناب و یا برق بکشد، چرا در خانهاش را به روی این سه لندهور باز کرده است تا آن پیسی را به سرش بیاورند؟"
نیمهی تاریک ماه- ص ۷۰
و پاسخ هیچ کدام از این پرسشها معلوم نیست، و علت مفقود شدن "آقای صلواتی" و اینکه چرا سر به نیست شده و آیا زنده است یا خودکشی کرده نیز نامعلوم و مبهم است؛ و در کل، تمام رویدادهای داستان "شب شک" با شک و شبهه و تناقض و ابهام همراه است و سرانجام نیز حقیقت هیچ کدام از قضایای مطرح شده و ماجراهای رخ داده در داستان روشن نمیشود.
داستان "عکسی برای قاب عکس خالی من"، داستان دیگری از گلشیری است که مبتنی بر مبنای حدسیات تردیدانگیز است و بر اساس فرضیات شبههزا و غیر قطعی پیش می رود. یک گروه سیاسی نود و دو نفره لو رفته و در ابتدای کار بازداشت گروه، تیم سه نفرهی رهبران آن، همزمان دستگیر شده اند. پس از آن اعضای گروه به تدریج یکی یکی یا دوتا و سه تا با هم، در طول یک ماه بازداشت شده اند. آخرین بازداشتی راوی داستان است که حلقه آخر بوده. و موضوع مشکوک و مبهم داستان این است که چه کسی گروه را لو داده و کدام یک از سه رهبر گروه خیانت کار اصلی و لو دهنده بقیه بوده؟ یکی شان یا دوتاشان یا هر سه؟ یا شاید هیچ کدام، و گروه از طریق دیگری لو رفته؟
از همان شروع داستان وارد فضای مبهم و مه آلودی میشویم که به زیبایی ترسیم و تصویر شده و به طرزی هنرمندانه القا کننده شک و تردید است:
"هیچ کس حدس نمیزد که اینطور بشود، یعنی اینطور که آنها رفتار کردند کار را مشکلتر کرد. ابتدای کار مشکل میشد فهمید که کدام عکس را باید از توی عکسهای دستهجمعی یا خانوادگی انتخاب کنیم و بدهیم بزرگ کنند و لای تقویم یا دسته چکهامان بگذاریم، یا قاب کنیم و بالای بخاری آویزان کنیم. مشکل بود. بعضیها عکس هر سه تا را، به خصوص همان را که روزنامهها چاپ کرده بودند، بزرگ کردند. عکس رنگ و رو رفتهای بود. سر هر سه تاشان را تراشیده بودند. در نگاه اول نمیشد گفت که کی، کیست. سبیلهاشان را هم زده بودند. بعضیها میگفتند: شاید از بس توی آن نمدانیها مانده اند اینطور شدهاند، مثل هم شدهاند؛ لاغر، با گردنهای باریک و بینیهای تیر کشیده و چشمهای... از عکس نمیشد فهمید. دو چشم و یک بینی و لبی با دو چین، فقط. بینی "م" کشیدهتر بود. اما توی عکس مشخص نبود... مشکل اساسی این بود که هر سه تا یک روز و یک ساعت غیبشان زد. بعداً این را فهمیدیم. آخر اگر یکی را اول... میفهمیدیم که کدام دو تا را باید قدر شناخت."
نیمهی تاریک ماه- ص ۱۷۱
و هنگامی که بعد از پایان دورهی بازجویی و حبس انفرادی، بازداشتیها را به بند عمومی میبرند، در تبادل نظر با هم، شک و تردیدشان بالا میگیرد و بازار حدسها و فرضهای ضد و نقیض داغ میشود:
"توی عمومی فهمیدم که بچهها مشکوک شده اند. بعضی ها به "م" و "د"، و بعضی ها فقط به "س". من هم به "س". به بعضیها هم گفتم.
شبها تا نیمه شب پچپچ میکردیم. بعضی چیزها که فقط "م" می دانست و بچهها نگفته بودند، ناگفته مانده بود. "د" را نمیدانستند چه کارش کنند. "س" کارش تمام بود، خصوصیترین چیزها را گفته بود. بعد هم که "س" را آوردند عمومی، گفتیم کار خودش است. آن دو تا بدجوری زده بودنش. بچهها این طور حدس میزدند. من فکر میکردم آن سبزی زیر چشمش، جای دست سنگین ساغر است. شاید هم حدس من درست نبود. خودش نگفت. اصلاً حرف نمیزد."
نیمهی تاریک ماه- ص ۱۷۷
"باز برای همین حرفها بود که دلمان نمیآمد یکی یا دوتا از آنها، یا هر سهتاشان را مقصر بدانیم. بعضیها فکر میکردند از جایی دیگر درز پیدا کرده است."
نیمهی تاریک ماه- ص ۱۷۳
سرانجام هم - پس از آزاد شدن اغلب اعضای گروه و دو تا از رهبرانشان و اعدام رهبر سوم- حقیقت قضیهی چگونگی لو رفتن گروه مشخص نمیشود و معلوم نمیشود خائن اصلی که بوده، همان که اعدام شده و اغلب اعضای بازداشت شده گروه، از جمله راوی، به او مشکوک بودهاند، یا دو تای دیگر، یا فردی و افرادی به جز آنها؛ و در پایان نیز این موضوع در هالهای از مه ابهام و تردید و در فضایی آکنده از دود حدسیات و شکیات ناروشن میماند.
پرسش بی پاسخ و شک برانگیز داستان "هر دو روی یک سکه" این است: آیا پیرمرد زندانی که از آن کهنه مبارزان سیاسی، و از آن استخوان خردکردههای راه سیاست و مبارزه بوده، در انتهای داستان، بر اثر منفی بافیها و بدبینیهای همبندی های سَرخورده و ناامیدش دچار نومیدی و بحران روحی و بن بست عقیدتی میشود و خودکشی میکند یا بر اثر سوء قصد کشته میشود؟
"راستش را اگر بخواهی من کشتمش، باور کن. میشود هم گفت ما، البته نه با چاقو، یا این که مثلاً هلش داده باشیم. خودت که میدانی. حالا چطور؟ همین را میخواهم برایت روشن کنم. برای یکی از همان رفقا که همه چیز را تعریف کردم، گفت: "برو بابا، خل شدهای. کلاه و عصاش را پیدا کرده اند. سوء قصد بوده." بعد که گفتم چی فکر میکنم، گفت: "خوب، میتوانی بروی پیش دادستان." شوخی میکرد البته. نمیخواستم اینها را بگویم. اما ببین، آن بابا، رفیقم را میگویم، اصلاً نمیخواست فکر کند که خودش هم کارهای بوده است. شاید هم فکر میکرد انداخته باشندش. دیگران هم همینطور..."
نیمه تاریک ماه- ص ۲۱۳
و اگر چه خود راوی شک ندارد که پیرمرد خودکشی کرده و آنچه روزنامهها درباره خودکشی او نوشته اند حقیقت محض است و شک و شبههای در آن راه ندارد، اما باز چیزی ناقص، مشکوک، مبهم و گنگ در این ماجرا وجود دارد که او را کلافه و ذله میکند و نمیداند کجای کار این ماجرا میلنگد و ابهام و تردیدش ریشه در چی دارد.
"شاید هم به صحت وقوع آن ماجرا شک داشتی که آمدی، یعنی به همان چیزهایی که توی روزنامهها نوشته بودند. اما از همین حالا برای این که خیالت را راحت کنم باید بگویم جریان همان است که همه میدانند و اتفاقاً روزنامهها هم نوشتند. فکر میکنم پنجم فروردین ۱۳۳۴ بود. ولی غیر از اینها یک چیز دیگری هم هست که پاک ذلهام کرده است. برای این که هر وقت دقیقاً همه چیز را به یاد میآورم می بینم یک چیزی کم دارد، یک جای کار میلنگد. کجاش؟ نمیدانم. شاید برای همین اول گفتم: "من کشتمش" یا "ما" تا مجبور نشوم بعضی چیزها را پنهان کنم. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. یا هست؛ یعنی اینجا هست. نمیدانم.?
نیمهی تاریک ماه- ص ۲۱۳ و ۲۱۴
در داستان "گرگ"، علت آن که گرگها آنطور شگفتانگیز و باورناکردنی، اختر، زن دکتر، را مسحور و مجذوب میکنند، به طوری که تمام زندگیاش در پرداختن به آنها خلاصه میشود و ساعتها برای تماشای آنها از پنجره به بیرون خیره میشود و در نقاشیهایش فقط طرح سیاهقلم گرگها را میکشد، و این که در پایان ماجرا چه بر سر او میآید، آیا طعمه گرگ میشود یا بلای دیگری سرش میآید، نامعلوم است و مبهم و شک برانگیز.
در داستان "مثل همیشه" هم از این پرسشهای بیپاسخ و تردیدانگیز وجود دارد. از جمله:
"راستی چه کسی سر آن آدم را روی لبهی نهر گذاشته و تنهاش را، دراز به دراز روی شیب نهر خوابانده بود و آن لنگ سرخ را انداخته بود روی صورت و سینهاش؟ و یا اگر یکی از همین عروسکهای قصهاش هوس کند، لنگ سرخ را از روی صورت آن آدم عقب بزند، آیا چهرهاش تکیده است با سبیل و ته ریش سیاه؟ یا جوان و با موهایی که روی پیشانی خونیش پخش شده است؟"
نیمهی تاریک ماه- ص ۷۵
"پس چه کسی زیر آن لنگ سرخ داشت میپوسید و یک هفته تمام محله را به گند کشیده بود؟"
نیمهی تاریک ماه- ص ۷۶
در داستان "معصوم اول" ماجرا از شروع تا پایان همراه است با پرسشهای بدون پاسخ شکبرانگیز و حدسیات و فرضیات مبهم و تردید آمیز. ماجرا بر بستری مواج از حدسها و فرضها و سوالها، چنین شروع میشود:
"یک روز رفته بوده صحرا، حالا مست بوده یا نه، هیچ کس نمیداند. شاید هم بوده، شاید هم شیشه عرقی داشته و رفته که سر قنات دو استکانی بخورد، آن هم غروب جمعه.... بعد که مست کرده، وقتی که بیهوا داشته میآمده طرف ده، از همان راهی که از کنار قبرستان رد میشود، عمداً بوده یا نه، گردن خودش، با یک تکه زغال برای حسنی چشم و ابرو کشیده، کلاه خودش را هم گذاشته روی سر حسنی. با یک مشت پشم هم برایش سبیل گذاشته، آن هم به چه بزرگی. به خاطر همین سبیل هم شده باورم نمیشود که مست بوده. تازه پشم چی؟ حتماً قبلاً فکرش را کرده بود. حالا میگوییم یک تکه زغال از اجاقی، جایی پیدا کرده. اما آخر آن همه پشم توی جیب یک آدم چه کار میکند؟"
نیمهی تاریک ماه- ص ١٨٨
اتفاقهای عجیب غریبی هم که پس از این واقعه روی میدهد هیچ کدام توجیهی منطقی و دلیلی باورکردنی یا قانع کننده ندارد و با طرح پرسشهای بیپاسخ و معماهای بدون جواب، فضای داستان را لحظه به لحظه مبهم تر و مه آلودتر میکند و بر دود و دم تردید و ابهام آن میافزاید.
چرا ننه صغرا، وقتی داشته از نزدیکیهای حسنی رد میشده، یکدفعه از حال رفته و بیهوش شده؟ چه کسی آن کمربند پهن را بسته بوده به قد حسنی و آن جمجمه مرده را گذاشته بوده توی جیب گشاد پالتوش؟ چرا وقتی ننه صغرا را با سرکه و کاهگل به هوش آورده اند، تا چشمش به حسنی افتاده، جیغ کشیده و باز پس افتاده؟ چرا تقی آبیار که سی سال آزگار هر شب توی صحرا بوده، شبانه، آنطور وحشت زده پا به فرار گذاشته و سراسیمه دویده طرف ده و سر گذاشته توی خانه مردم، وسط حیاط مردم، در حالی که زبانش بند آمده بوده، از هوش رفته؟ کی دنبال سرش گذاشته بوده؟ قضیهی آن غول بیابانی که یک تفنگ دو لول به دوشش حمایل کرده بوده و پشت سر تقی آبیار توی جاده میدویده چی بوده؟ آیا مردک پاک خیالاتی شده بوده و ماجرای غول بیابانی تفنگ به دوش اوهامی بوده که دیده یا قضیهی تعقیب حقیقت داشته؟ صداهایی که آخر شب عیال نویسندهی نامه میشنیده و چنان باعث وحشتش شده بوده که از ترس دندانهایش به هم میخورده چی بوده؟ برای چی "پیری"- سگ نویسندهی نامه- مثل یک تکه سنگ نیمخیز شده بوده، رو به در خانه، روی دو تا دستش بلند شده بوده، گوشهایش را تیز کرده بوده؟ و بعد صداهای مبهم و مشکوکی که نویسندهی نامه از داخل زمین میشنیده از کجا بوده و چه منشأیی داشته؟ آیا خیالاتی شده بوده؟ خودش که به کل منکر خیالاتی شدن است:
"نه، خیال نمیکردم. اصلاً. خیالاتی نشده بودم. درست صدای پا بود. نه که کسی قدم بزند، اصلاً. مثل اینکه میپرید، روی یک پا. مثل صدای کندهای بود که به زمین بزنند، آن هم صدای کندهای که سرش را نمد پیچ کرده باشند. تازه صدا توی هوا نبود، از زمین بود، از متکا. اما توی هوا؟ خیر، نبود. سرم را که از روی متکا بلند میکردم نمیشنیدم. اما تا گوشم را به قالی میگذاشتم حتا به نمد زیر قالی، میشنیدم. صدا میآمد. پشت سر هم نبود. حتا گاهی فکر میکردم که دیگر تمام شده است، یا دور شده اما بعد از چند لحظه، نه، چند ساعت، باز صدای برخورد کندهی نمد پیچ شده را با زمین میشنیدم. گوشم را به دیوار هم که گذاشتم شنیدم. نمیدانم کی بود که یکدفعه صدای سگها بلند شد. اول سگهای محله بالا پارس کردند، بعد هم پیری. پیری زوزه میکشید، درست مثل وقتی که سگها شوم میشوند و رو به خانه ای زوزه میکشند، یا رو به ماه، و آدم تنش میلرزد که نکند سگ بویی برده باشد و همین فردا، پس فردا کسی از اهل خانه میمیرد. صدا قطع نشده بود. اما دیگر خیلی آهسته بود، مثل اینکه نبود. یعنی من برای اینکه نشنوم بلند شدم و نشستم، توی رختخوابم نشستم. لحاف را هم دورم پیچاندم و نشستم. اما باز سردم بود. پشت به دیوار ندادم، میدانستم که از تن دیوار بود که صدا می آمد."
نیمهی تاریک ماه- ص ۱۹۲
و صداهای مرموز و مشکوک دیگری که در هوا شنیده میشود:
"میدانستم که حسنی ممکن نیست راه برود، چه رسد به اینکه مرا تعقیب کند و دنبال من بیاید. اصلاً فکرش را نمیکردم که پشت سرم باشد. اما، باور کن، از جلو رویم مطمئن نبودم. این دفعه درست حس میکردم که دیگر توی زمین نیست، توی تن زمین نیست، بلکه در هوا و یا از هواست، در تن هواست که صدای پایش را میشنوم. راستش را بگویم حس میکردم که صدای آن پای چوبی نمد پیچ شده را هماهنگ با ضربان قلبم میشنوم. اصلاً صدای ضربان قلب من همان صدای پای چوبی بود."
نیمهی تاریک ماه- ص ۱۴۹
و بعد ماجرای مرموز و عجیب غریب نرگس، دختر هفده هجده سالهی کدخدای ده، که او را پیش پای حسنی پیدا میکنند، خوابیده توی گندمهایی که تازه نیش زده بودند، چارقد به سر، بدون کفش؛ و ماجراهای بعدی، و حرف و حدیثهایی که دربارهی نرگس و اتفاقی که برایش افتاده سر زبانها میافتد، و سرانجام ماجرای کپه خاکی که جلو پای حسنی پیدا میشود و مشخص نیست زیرش چی دفن شده، و در انتهای این ماجرا که در نهایت به مرگ عبدالله منتهی میشود، داستان بر بستری از پرسشهای بیپاسخ و حدس ها و فرضیههای پا در هوا و غیر یقینی به پایان میرسد:
"تازه عبدالله چی؟ پریروز که از شهر میآمده، چند تا مسافر داشته، توی ماشین با مسافرها، با یکی دوتایشان، شرط میبندد یا آنها عبدالله را سر قوز میاندازند، تازه شب. میگویند شرط کرده برود و آن تپه خاک جلو پای حسنی را بکند و ته و توی کار را دربیاورد. چراغ قوه هم داشته. آن دو تا یا چند تا مسافر هم میایستند کنار قبرستان، توی جاده. عبدالله راه میافتد. سیاهیش را میدیده اند. حسنی هم پیدا بوده. باد میآمده. عبدالله نور چراغ قوه را درست انداخته بوده روی حسنی. سبیل حسنی از این دور پیدا نبوده، اما مردها میدیده اند که دو تا دست حسنی تکان میخورده. عبدالله بیل روی کولش بوده و میرفته. بعد میرسد به حسنی، درست جلو حسنی. چراغ قوه را کجا میگذارد؟ معلوم نیست. اما همه دیده اند که عبدالله روشن بوده. حسنی نه. میبینند که عبدالله چند دفعه خم و راست میشود، بعد دیگر هیچ کدام نمیبینند که چه کار میکند. تاریک میشود و یکدفعه صدای فریادش را میشنوند. فریاد نمیکشیده، نه، درست مثل زنها جیغ میزده. چه کار میتوانسته اند بکنند؟ معلوم است، هیچ کس غیرت نمیکند جلو برود. عبدالله داشته جیغ میزده. اصلاً دیگر داشته ناله میکرده. بعد هم که خبرمان کردند و با چراغ رفتیم صحرا، عبدالله را دیدیم که روی یکی از قبرها افتاده بود، نزدیکیهای ده. بیل هنوز دستش بود. دو تا انگشت پای راستش قلم شده بود. کفش پایش نبود. چرا؟ نفهمیدم. کفشهایش پای حسنی بود، یعنی آنجا بود، زیر دامن پالتو. از زیر دامن پالتو فقط نوک کفشها پیدا بود. چراغ قوه هم توی جیب حسنی بود. خاموش بود. حسنی ایستاده بود. دو تا پا داشت. آن تپه خاک هم دست نخورده بود. من فکر میکنم دوباره درستش کرده بودند، صافش کرده بودند، مثل قبر، یک قبر کوچه. عبدالله بچه رعیت است، نمیشود گفت بلد نبوده بیل بزند. تازه چرا با پای چپ بیل زده؟ کفشها چی؟ کفش به پا که بهتر میشود بیل زد. چرا کفشهایش را کنده بوده؟ آن دو تا بیل خاک چیزی نبود که کندنش این همه معطلی داشته باشد. اما بیشتر کفشها، مسالهی کفشها، آدم را کلافه میکند. شاید هم وقتی انگشتهای پایش را قلم کرده در آورده، یا اصلاً وقتی قلم کرده اند در آورده اند. کی؟ کسی هم همت نکرد برود ببیند کفشها عیبی کرده، یا نه."
نیمهی تاریک ماه- ص ۱۹۵
در داستان "معصوم سوم" هم از این پرسشهای بیپاسخ شکبرانگیز و ابهامآمیز، هم در آغاز داستان و هم در پایان آن وجود دارد. از جمله اینکه چرا در ابتدای داستان استاد گچبر با تیشه و چند بسته کاغذ لوله شده و مقداری گچ و موم و یک متر پارچهای، بی خبر به کوه زده، و بالای قله چه کار داشته؟ و فردا عصرش که آمده چرا تب داشته و هذیان میگفته؟ و در پایان داستان، چه در سرش میگذشته و چه کسی در خواب یا بیداری به سراغش آمده بوده که باز شبانه، تیشه برداشته و سر به کوه گذاشته. و سرانجام، آن بالا چه بلایی سر خودش و تیشهاش میآورد یا میآورند یا میآید که لشش را با صورت له شده میآورند، طوری که نمیشود شناختش.
فضاهای مبهم مهآلود و تردیدانگیز در چند داستان کوتاه دیگر هوشنگ گلشیری، از جمله داستانهای "دخمه ای برای سمور آبی"، "بختک" ، "میر نوروزی ما"، "دست تاریک، دست روشن"، "گنجنامه"، "زیر درخت لیل" و "نقشبندان" وجود دارد. به ویژه در دو داستان "دخمه ای برای سمور آبی" و "نقشبندان" مه ابهام غلیظتر و پرسشهای بیپاسخ فراوانتر و عناصر شکبرانگیز و تردیدآمیز قویتر از سایر داستانهای کوتاه گلشیری است. بررسی این عناصر و تجزیه و تحلیل آنها، در این دو داستان، نیازمند پژوهشی جداگانه است، فراتر از چارچوب وظیفه ای که این نوشته برای خود مقرر کرده، و باید به آن در متنی جداگانه به طور مبسوط و مشروح پرداخت. این پژوهش را با قطعهی کوتاهی از داستان "زندانی باغان"- که واپسین داستان کوتاه منتشر شده از گلشیری است- به پایان میبرم. انگار این چند سطر تأویلی از نویسنده است در بارهی فضاهای مبهم و مهآلود و شکبرانگیز داستانهایش که پوشیده از مه تردید و ابهاماند:
"همینهاست. جادهای البته هیچ جا نیست یا حتا کوره راهی به جایی. انگار بگیر که ما از ازل همین جا بوده ایم و تا ابد خواهیم ماند. من هم که میروم تا نمیدانم چی را ببینم یا کی را، گم میشوم. بعد هی حیاط این خانه است و بام آن خانه، گاهی هم- گفتم انگار- اتاقکهایی گرد بر گرد کثیر الاضلاع یک حیاط. از توی تاریکی این شب ابدی صدایی میپرسد: شمایید؟
میگویم: بله.
- نکند گم شده اید؟"
نیمهی تاریک ماه- ص۵۵۹
منبع مجله آفتاب
مهدی عاطفراد
هوشنگ گلشیری در مقدمهای که با عنوان "در احوال این نیمه روشن" بر داستانهای کوتاه خود نوشته، آنجا که به مشغلههای ذهنی خود در طول سالهای داستان نویسی اش میپردازد، در نخستین مشغله با عنوان "مشغلهی واقعیت و خیال"، به شک گرایی خود اشاره میکند و چنین مینویسد:
"گویا از همان ابتدا من دربارهی واقعیت و یا آنچه همه واقعی میپندارند به شک بوده ام. از "چنار" یکی بالا میرود تا جهان رویا را ببیند و دیگران میاندیشند که رفته است تا خودکشی کند، یا در "شب شک" هر کس از منظر خود جهان را می بیند و الی آخر. این شک البته به تکه تکه نوشتن و یا نقلها را کنار هم گذاشتن میانجامد و سرانجام جانشین جبر موجود در داستانها میشود."
سپس میافزاید:
"اما آنچه برای من گویا مفر شده بود شک در همان واقعهی موجود بود و بالاخره رسیدن به این نکتهی اساسی که عامل اصلی در هر واقعه نه خود واقعه که راوی یا حداقل منظری است که از آن به واقعه مینگریم. با مطالعه در کتب اخبار و مقاتل این شیوه تشدید شد، که میدیدم از واقعه ای واحد هیچ اثری نیست، بلکه آنچه به دست ما رسیده روایت این یا آن است که بسته به پیشداوریمان نقل میکنیم و مخاطب نیز بر اساس منظری که دارد به آن مینگرد. گاهی تباین و تقابل روایات در خدمت تثبیت یک پیام است، مثلاً اگر ده روایت از حادثه ای نامحتمل به دست بدهیم که هیچ کدام با دیگری نخواند، برداشت مخاطب این خواهد بود که چنین اتفاقی نیفتاده است. برداشت دیگر هم البته این خواهد بود که اتفاقی افتاده."
نیمهی تاریک ماه- ص ۲۹ و ۳۰
هوشنگ گلشیری بنیانگذار شکگرایی در داستان کوتاه فارسی است، و با نخستین داستانهای کوتاه اوست که برای نخستین بار، شک گرایی، هم به عنوان سبک و هم به عنوان شیوهی دید، وارد ادبیات داستانی ما میشود. شک گرایی و تردید در علتها یا چگونگی رویداد یک واقعه و نیتهای پس آن، از ویژگیهای بارز بیشتر داستانهای کوتاه هوشنگ گلشیری است و همان طور که خود او نیز توضیح داده، شک گرایی از مشغلههای اصلی ذهنی اوست؛ و این مشغله در داستانهای کوتاهش نمودی هنرمندانه و جالب توجه دارد. از همان نخستین داستان منتشر شدهاش- داستان "چنار"- این مشغلهی ذهنی- ادبی حضور پررنگ و سایهدار خود را نشان میدهد. در این داستان واقعهای رخ میدهد که قطعی و یقینی است اما برداشت شاهدان واقعه از علت و نیت رخداد آن شکبرانگیز و تردیدزاست. واقعه چنین است: نزدیکیهای غروب، مردی ناشناس، با سر و وضعی نامناسب، از یکی از چنارهای بلند خیابان بالا میرود؛ بدون این که علت و انگیزه این کار عجیب و غیر عادیاش روشن باشد:
"نزدیکیهای غروب بود که مردی از یکی از چنارهای خیابان بالا میرفت. دو دستش را به آرامی به گرههای درخت بند میکرد و پاهایش را دور چنار چنبره میزد و از تنهی خشک و پوسیدهی چنار به بالا میخزید. پشت خشتک او دو وصلهی ناهمرنگ دهن کجی میکردند و ته یک لنگهی کفشش هم پاره بود."
نیمهی تاریک ماه- ص ۳٥
و مردم کنجکاوی که دور درخت جمع شدهاند و شاهد این عمل شگفتانگیزاند، علت این واقعه و نیت مرد ناشناس را به گونههای گوناگونی تفسیر میکنند؛ و ما را درباره علت و نیت آن دچار تردید میکنند:
"مرد که کلاه شاپو بر سرش بود با تعجب پرسید: برای چی بالا میره؟
مرد خپله و شکم گندهای که پهلوی دستش ایستاده بود زیر لب غر زد: نمیدونم. شاید دیوونهس!
جوانک گفت: نه، دیوونه نیس، شاید میخواد خودکشی بکنه!
مرد قد بلند و چاقی که موهای جلو سرش ریخته بود با اعتراض گفت: چطور؟ کسی که خودکشی میکنه دیوونه نیس؟ پس میفرماین عاقله؟!?
نیمهی تاریک ماه- ص ۳٥
هیچ کس علت بالا رفتن مرد از درخت و نیت باطنی او را از این عمل نمیداند، و هر کس بر اساس گمان و پندار خود حدسی میزند. راوی داستان فکر میکند که شاید نیاز مالی یا استیصال ناشی از فقر، مرد ناشناس را وادار به بالا رفتن از درخت کرده، و بر اساس این گمان تصمیم میگیرد برایش پولی جمع کند تا بلکه او را از درخت پایین بکشد و از خودکشی منصرف کند:
"فکری توی کله ام زنگ زد. سرم را بالا کردم و داد زدم: آهای عمو، اینجا ما یه پولی برات جمع میکنیم، از خر شیطون بیا پایین."
و با انداختن دو سکهی یک تومانی نقره آغازگر جمع کردن پول برای مرد ناشناس میشود:
"آن وقت هر کس دست کرد توی جیبش و سکه ای روی پولها انداخت. پولها جرینگ جرینگ روی هم صدا میکرد."
اما صدای اعتراضآمیز مرد از بالای درخت نشان میدهد که گمان راوی درست نبوده:
"من که پول نمیخوام... پولاتونو ببرین سر گور پدرتون خرج کنین!"
و کمی بعد حرفش را کاملتر میکند:
"خاک بر سرتون بکنن! من صدقه نمیخوام."
نیمهی تاریک ماه- ص ۳۷
وقتی مرد بالای چنار تکانی میخورد و خم میشود، بعد دستهایش را به یک گره چنار محکم میکند و دوباره سر جایش مینشیند، یک نفر از آنها که با کنجکاوی دارند بالا را نگاه میکنند و بهت زده به مرد خیره شدهاند، پیش گویی میکند:
"حالا خودشو پایین نمیاندازه، میذاره خلوت بشه..."
نیمهی تاریک ماه- ص ۳۹
اما این هم حدس درستی نیست. گمان خودکشی چنان در همه و از جمله راوی داستان قوی و آمیخته به یقین است که وقتی او از تماشای صحنه خسته میشود و به تماشای فیلمی در سینمایی، واقع در همان نزدیکیها، می رود، تمام مدت تماشای فیلم تصویر نقش بر زمین شدهی مرد را میبیند، با سر شکسته و مغز پخش شده و دو رشتهی باریک خون بیرون زده از دو سوراخ بینیش؛ و این تصویر اضطرابانگیز و تشویشزا نمیگذارد از فیلم چیزی بفهمد:
"دائم عکس مردی که روی صفحهی سیاه خیابان پهن شده بود و از دو سوراخ بینیش دو رشتهی باریک خون بیرون میزد پیش رویم، توی هوا، نقش میبست و بعد محو میشد. باز دوباره همان هیکل ژندهپوش با سر شکسته و مغز پخش شده میان خیابان رنگ میگرفت و زنده میشد. از فیلم چیزی نفهمیدم. وقتی بیرون آمدم، در خیابان پرنده پر نمیزد اما دکانها هنوز باز بود."
نیمهی تاریک ماه- ص ۴۰
تمام این گمانها و پیشبینیها، و به طور کلی این پندار که نیت خودکشی در پس عمل مرد است، با عمل بعدی او باطل میشود؛ زیرا وقتی خیابان خلوت میشود، مرد از درخت پایین میآید و راه میافتد که برود دنبال کارش. بر مبنای این عمل حدس و گمان دیگری مطرح میشود: اول میخواسته خودکشی کند ولی بعد پشیمان شده:
"به چنار که رسیدم دیدم دور و برش خلوت بود و مرد هم بالای آن دیده نم شد. روبهروی چنار، دو مرد ایستاده بودند و با هم حرف میزدند. از یکیشان که وسط سرش مو نداشت و دستهای پشمالوش را تا آرنج بیرون انداخته بود، پرسیدم: آقا ببخشین، اون مردک خودشو پایین انداخت؟
مرد سر طاس نگاه بی حالش را روی صورتم دواند و گفت: آقا حوصله داری؟ وقتی دید خیابان خلوت شده پایین اومد، بعد خواست بره، اما...
مرد پهلو دستیش که انگار هفت ماهه به دنیا آمده بود، پرسید: راسی، اون برا چی بالای چنار رفته بود؟
رفیقش جواب داد: نمیدونم، شاید میخواس خودکشی بکنه، بعد پشیمون شد."
نیمهی تاریک ماه- ص ۴۰
جالبترین حدس، حدس طنزآمیز و آمیخته با شوخی و خندهای ست که از سوی شاگرد یک دکان مطرح میشود، مبنی بر این که مرد از درخت بالا رفته تا از آن بالا فیلم سینمای آن طرف خیابان را تماشا کند:
"شاگرد دکان که پسرک جوانی بود در حالی که میخندید سرش را از مغازه بیرون کرد و گفت: حتماً فیلمو تماشا میکرده!
مردک بیحوصله گفت: لعنت بر شیطون حرومزاده... حالا حالا باید کنج زندون سماق بمکه تا دیگه هوس نکنه فیلم مفتی تماشا کنه!"
نیمهی تاریک ماه- ص ۴۰
به این ترتیب در طول داستان "چنار" با مجموعه ای از فرضیات و حدسیات شکبرانگیز و تردیدآمیز روبهروییم، بدون این که سرانجام روشن شود که انگیزه و مراد مرد ناشناس از بالا رفتن از درخت چه بوده، چرا چنین کاری کرده، و از آن چه هدفی داشته.
داستان "شب شک" از نظر شکگرایی و روایتهای ضد و نقیض از واقعیت، مهمترین و موفقترین داستان کوتاه گلشیری است. تمام داستان بر مبنای روایتهای متناقض سه نفر دربارهی رویدادهایی که هر سه با هم شاهد آن بوده اند، بنیان گرفته است. ماجرا از این قرار است: سه دوست ِ "آقای صلواتی" یک روز عصر به دیدن او میروند تا در منزلش بساط عیش و عشرت راه بیندازند. دو سه ساعتی در آنجا به خوردن و تریاک کشیدن خوش میگذرانند، و بعد، با بیرون رفتن دوستشان از اتاق و شنیدن سر و صداهای مشکوک، شک میبرند که نکند "آقای صلواتی" خودکشی کرده. بر اساس این شک فرار را بر قرار ترجیح میدهند و هریک از گوشه ای متواری میشوند. آخر هم معلوم نمیشود که چی سر "آقای صلواتی" آمده و آیا خودکشی کرده یا مخفی شده و دوستانش را سر کار گذاشته!
تمام داستان بر مبنای روایتهای متفاوت و متناقض شکل گرفته و دربارهی کمتر موضوعی اتفاق نظر وجود دارد. چه زمانی به خانهی "آقای صلواتی" رفته اند و او در را به روی شان باز کرده؟ ساعت پنج یا پنج و نیم یا شش و سه دقیقه و دو ثانیه؟ معلوم نیست. تنها درباره یک چیز اتفاق نظر دارند:
"هر سه نفر شک ندارند که: درست سر ساعت پنج یا پنج و نیم و یا شش و سه دقیقه و دو ثانیه وقتی آقای صلواتی در را باز کرد از دیدن آن عنق منکسر و ریش نتراشیده و موهای شانه نکرده اش، چرت هر سه تاشان پاره شد."
نیمهی تاریک ماه- ص ۶۳
بعد از ورود به "اتاق دست راستی" چه کسی چراغ اتاق را روشن کرده؟ معلوم نیست؛ نظرها متفاوت است. چه کسی از "آقای صلواتی" پرسیده "چطوری، مرد؟" مشخص نیست، اختلاف نظر وجود دارد. در بارهی "این که چطور شد که آقای صلواتی رفت و از گوشهی تاقچهی اتاق، یک مثقال یا یک مثقال و نیم یا دو مثقال خشکتر، تریاک آورد، دیگر اختلاف خیلی میشود."
نیمهی تاریک ماه- ص ۶۴
و هر کدام از سه نفر چیزی میگویند که با دیگری متفاوت است، و هر سه حاضرند هفت قدم رو به قبله بروند و به هفت قرآن قسم بخورند که فقط حرف خودشان درست است. و بعد این مساله هم که "در تمام مدتی که آقای صلواتی داشته بساط دود و دم علم میکرده است، آیا آنها چه بحثی را به میان کشیده بودند که حتا یکی بلند نمیشود تا چراغ خوراکپزی را که دود میکرده است پایین بکشد؟" مساله ای مبهم و بیپاسخ است و هر کس نظر خاص خود را دارد که با نظر دوتای دیگر همخوانی ندارد. و سرانجام این موضوع که "چطور شد که آقای صلواتی که داشت آن طور تند تند تکههای بزرگ نان و نیمرو را میبلعید، یکدفعه گفت: راستی آدم چطور میتونه دو مثقال تریاک را یکدفعه بخوره و اصلاً مزه تلخیش را نفهمه؟? توفانی از بگو مگو بین سه رفیق ایجاد میکند:
"تنها شنیدن همین عبارت کافی بود که توفانی از بگومگو در میان این یاران جان در یک قالب برپا کند. هرکدام به تنهایی میتوانند پنج جمله بگویند و مرا قانع کنند که عیناً جملهی آقای صلواتی است و به خصوص هر سه نفر متفق القولاند که آقای صلواتی حتا اسم تریاک را به زبان نیاورده بلکه با اشاره به تریاکی که روی حقهی وافور چسبانده شده بود و با گفتن "از این" یا "از این متاع" و شاید "چیز" حرفش را زده است."
نیمهی تاریک ماه- ص ۶۶
در بارهی اتفاقاتی که پس از بیرون رفتن "آقای صلواتی" از اتاق رخ میدهد و صداهایی که درست ربع ساعت بعد، از بیرون شنیده میشود، اختلاف نظر به مراتب بیشتر است:
"جمالی میگوید: الله و بالله، صدای خرخر گلوی آدم نبود.
فکرت میتواند با مشتش هفت بار روی میز بزند و هفت بار داد بکشد که:
- خیر، حتماً صدا، صدای خرخر گلوی آدم بود که توی طناب خفت افتاده باشد. من حتا صدای افتادن صندلی یا شاید کرسی را...
و استیجاری حاضر است هر هفت بار توی حرفش بدود که:
- به شرافتم قسم، صدای دو تا گربه بود که روی پشت بام خره میکشیدند.?
نیمهی تاریک ماه- ص ۶۷
"و از اینجا دیگر همه حرفها ضد و نقیض میشود، گاهی هر سه نفر میخواهند به من بقبولانند که بدون شک یکی از آن دو نفر بوده که گفته است:
- از پنجره در بریم!
...
و گاهی هم حاضراند مسئولیت این چند جمله را به تنهایی به عهده بگیرند:
- شاید هنوز تموم نکرده، بریم بلکه بتونیم یه کاری واسش بکنیم."
نیمهی تاریک ماه- ص ۶۷ و ۶۸
دربارهی این که چه کسی پیشنهاد فرار داده و انگیزه فرار چه بوده و چه راهی برای فرار پیشنهاد شده، نیز حرفها ضد و نقیض و اختلاف نظر شدید است. همچنین در بارهی این که چه بلایی سر "آقای صلواتی" آمده و چرا یکدفعه مفقود شده، اختلاف نظر به مراتب شدیدتر است:
"داداش، من به چشم خودم نعش حلق آویز شدهی آقای صلواتی را از پشت شیشه تار اون اتاق دیدم، اما به روی خودم نیاوردم مبادا جمالی زهره ترک بشه.
و وقتی همان وقت به آقای جمالی تلفن کردم که:
- بابا، ای والله!
کفرش درآمد و نزدیک بود از داد و بیدادش پردهی گوش بنده را پاره کند:
- غلط میکنه، این فکرت اصلاً چشمش چپه که چپه، همیشه یکی را دو تا میبینه. تازه از کجا که سایهی پرده نبوده، هان؟"
نیمهی تاریک ماه- ص ۶۹
نظرها ناهمخوان است و هیچ کدام هم توجیه درست و منطقی قابل قبولی ندارد:
"- حتماً خودش را توی اون اتاق رو به رو حلق آویز کرده بود.
- من چه میدونم، اما حالا که رفقا اصرار دارند پس حتماً تو آشپزخونه...
- با برق، با برق خودشو نفله کرد.
باز دو به شک شده ام.
تازه اگر آقای صلواتی میخواسته است خودش را با تریاک یا طناب و یا برق بکشد، چرا در خانهاش را به روی این سه لندهور باز کرده است تا آن پیسی را به سرش بیاورند؟"
نیمهی تاریک ماه- ص ۷۰
و پاسخ هیچ کدام از این پرسشها معلوم نیست، و علت مفقود شدن "آقای صلواتی" و اینکه چرا سر به نیست شده و آیا زنده است یا خودکشی کرده نیز نامعلوم و مبهم است؛ و در کل، تمام رویدادهای داستان "شب شک" با شک و شبهه و تناقض و ابهام همراه است و سرانجام نیز حقیقت هیچ کدام از قضایای مطرح شده و ماجراهای رخ داده در داستان روشن نمیشود.
داستان "عکسی برای قاب عکس خالی من"، داستان دیگری از گلشیری است که مبتنی بر مبنای حدسیات تردیدانگیز است و بر اساس فرضیات شبههزا و غیر قطعی پیش می رود. یک گروه سیاسی نود و دو نفره لو رفته و در ابتدای کار بازداشت گروه، تیم سه نفرهی رهبران آن، همزمان دستگیر شده اند. پس از آن اعضای گروه به تدریج یکی یکی یا دوتا و سه تا با هم، در طول یک ماه بازداشت شده اند. آخرین بازداشتی راوی داستان است که حلقه آخر بوده. و موضوع مشکوک و مبهم داستان این است که چه کسی گروه را لو داده و کدام یک از سه رهبر گروه خیانت کار اصلی و لو دهنده بقیه بوده؟ یکی شان یا دوتاشان یا هر سه؟ یا شاید هیچ کدام، و گروه از طریق دیگری لو رفته؟
از همان شروع داستان وارد فضای مبهم و مه آلودی میشویم که به زیبایی ترسیم و تصویر شده و به طرزی هنرمندانه القا کننده شک و تردید است:
"هیچ کس حدس نمیزد که اینطور بشود، یعنی اینطور که آنها رفتار کردند کار را مشکلتر کرد. ابتدای کار مشکل میشد فهمید که کدام عکس را باید از توی عکسهای دستهجمعی یا خانوادگی انتخاب کنیم و بدهیم بزرگ کنند و لای تقویم یا دسته چکهامان بگذاریم، یا قاب کنیم و بالای بخاری آویزان کنیم. مشکل بود. بعضیها عکس هر سه تا را، به خصوص همان را که روزنامهها چاپ کرده بودند، بزرگ کردند. عکس رنگ و رو رفتهای بود. سر هر سه تاشان را تراشیده بودند. در نگاه اول نمیشد گفت که کی، کیست. سبیلهاشان را هم زده بودند. بعضیها میگفتند: شاید از بس توی آن نمدانیها مانده اند اینطور شدهاند، مثل هم شدهاند؛ لاغر، با گردنهای باریک و بینیهای تیر کشیده و چشمهای... از عکس نمیشد فهمید. دو چشم و یک بینی و لبی با دو چین، فقط. بینی "م" کشیدهتر بود. اما توی عکس مشخص نبود... مشکل اساسی این بود که هر سه تا یک روز و یک ساعت غیبشان زد. بعداً این را فهمیدیم. آخر اگر یکی را اول... میفهمیدیم که کدام دو تا را باید قدر شناخت."
نیمهی تاریک ماه- ص ۱۷۱
و هنگامی که بعد از پایان دورهی بازجویی و حبس انفرادی، بازداشتیها را به بند عمومی میبرند، در تبادل نظر با هم، شک و تردیدشان بالا میگیرد و بازار حدسها و فرضهای ضد و نقیض داغ میشود:
"توی عمومی فهمیدم که بچهها مشکوک شده اند. بعضی ها به "م" و "د"، و بعضی ها فقط به "س". من هم به "س". به بعضیها هم گفتم.
شبها تا نیمه شب پچپچ میکردیم. بعضی چیزها که فقط "م" می دانست و بچهها نگفته بودند، ناگفته مانده بود. "د" را نمیدانستند چه کارش کنند. "س" کارش تمام بود، خصوصیترین چیزها را گفته بود. بعد هم که "س" را آوردند عمومی، گفتیم کار خودش است. آن دو تا بدجوری زده بودنش. بچهها این طور حدس میزدند. من فکر میکردم آن سبزی زیر چشمش، جای دست سنگین ساغر است. شاید هم حدس من درست نبود. خودش نگفت. اصلاً حرف نمیزد."
نیمهی تاریک ماه- ص ۱۷۷
"باز برای همین حرفها بود که دلمان نمیآمد یکی یا دوتا از آنها، یا هر سهتاشان را مقصر بدانیم. بعضیها فکر میکردند از جایی دیگر درز پیدا کرده است."
نیمهی تاریک ماه- ص ۱۷۳
سرانجام هم - پس از آزاد شدن اغلب اعضای گروه و دو تا از رهبرانشان و اعدام رهبر سوم- حقیقت قضیهی چگونگی لو رفتن گروه مشخص نمیشود و معلوم نمیشود خائن اصلی که بوده، همان که اعدام شده و اغلب اعضای بازداشت شده گروه، از جمله راوی، به او مشکوک بودهاند، یا دو تای دیگر، یا فردی و افرادی به جز آنها؛ و در پایان نیز این موضوع در هالهای از مه ابهام و تردید و در فضایی آکنده از دود حدسیات و شکیات ناروشن میماند.
پرسش بی پاسخ و شک برانگیز داستان "هر دو روی یک سکه" این است: آیا پیرمرد زندانی که از آن کهنه مبارزان سیاسی، و از آن استخوان خردکردههای راه سیاست و مبارزه بوده، در انتهای داستان، بر اثر منفی بافیها و بدبینیهای همبندی های سَرخورده و ناامیدش دچار نومیدی و بحران روحی و بن بست عقیدتی میشود و خودکشی میکند یا بر اثر سوء قصد کشته میشود؟
"راستش را اگر بخواهی من کشتمش، باور کن. میشود هم گفت ما، البته نه با چاقو، یا این که مثلاً هلش داده باشیم. خودت که میدانی. حالا چطور؟ همین را میخواهم برایت روشن کنم. برای یکی از همان رفقا که همه چیز را تعریف کردم، گفت: "برو بابا، خل شدهای. کلاه و عصاش را پیدا کرده اند. سوء قصد بوده." بعد که گفتم چی فکر میکنم، گفت: "خوب، میتوانی بروی پیش دادستان." شوخی میکرد البته. نمیخواستم اینها را بگویم. اما ببین، آن بابا، رفیقم را میگویم، اصلاً نمیخواست فکر کند که خودش هم کارهای بوده است. شاید هم فکر میکرد انداخته باشندش. دیگران هم همینطور..."
نیمه تاریک ماه- ص ۲۱۳
و اگر چه خود راوی شک ندارد که پیرمرد خودکشی کرده و آنچه روزنامهها درباره خودکشی او نوشته اند حقیقت محض است و شک و شبههای در آن راه ندارد، اما باز چیزی ناقص، مشکوک، مبهم و گنگ در این ماجرا وجود دارد که او را کلافه و ذله میکند و نمیداند کجای کار این ماجرا میلنگد و ابهام و تردیدش ریشه در چی دارد.
"شاید هم به صحت وقوع آن ماجرا شک داشتی که آمدی، یعنی به همان چیزهایی که توی روزنامهها نوشته بودند. اما از همین حالا برای این که خیالت را راحت کنم باید بگویم جریان همان است که همه میدانند و اتفاقاً روزنامهها هم نوشتند. فکر میکنم پنجم فروردین ۱۳۳۴ بود. ولی غیر از اینها یک چیز دیگری هم هست که پاک ذلهام کرده است. برای این که هر وقت دقیقاً همه چیز را به یاد میآورم می بینم یک چیزی کم دارد، یک جای کار میلنگد. کجاش؟ نمیدانم. شاید برای همین اول گفتم: "من کشتمش" یا "ما" تا مجبور نشوم بعضی چیزها را پنهان کنم. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. یا هست؛ یعنی اینجا هست. نمیدانم.?
نیمهی تاریک ماه- ص ۲۱۳ و ۲۱۴
در داستان "گرگ"، علت آن که گرگها آنطور شگفتانگیز و باورناکردنی، اختر، زن دکتر، را مسحور و مجذوب میکنند، به طوری که تمام زندگیاش در پرداختن به آنها خلاصه میشود و ساعتها برای تماشای آنها از پنجره به بیرون خیره میشود و در نقاشیهایش فقط طرح سیاهقلم گرگها را میکشد، و این که در پایان ماجرا چه بر سر او میآید، آیا طعمه گرگ میشود یا بلای دیگری سرش میآید، نامعلوم است و مبهم و شک برانگیز.
در داستان "مثل همیشه" هم از این پرسشهای بیپاسخ و تردیدانگیز وجود دارد. از جمله:
"راستی چه کسی سر آن آدم را روی لبهی نهر گذاشته و تنهاش را، دراز به دراز روی شیب نهر خوابانده بود و آن لنگ سرخ را انداخته بود روی صورت و سینهاش؟ و یا اگر یکی از همین عروسکهای قصهاش هوس کند، لنگ سرخ را از روی صورت آن آدم عقب بزند، آیا چهرهاش تکیده است با سبیل و ته ریش سیاه؟ یا جوان و با موهایی که روی پیشانی خونیش پخش شده است؟"
نیمهی تاریک ماه- ص ۷۵
"پس چه کسی زیر آن لنگ سرخ داشت میپوسید و یک هفته تمام محله را به گند کشیده بود؟"
نیمهی تاریک ماه- ص ۷۶
در داستان "معصوم اول" ماجرا از شروع تا پایان همراه است با پرسشهای بدون پاسخ شکبرانگیز و حدسیات و فرضیات مبهم و تردید آمیز. ماجرا بر بستری مواج از حدسها و فرضها و سوالها، چنین شروع میشود:
"یک روز رفته بوده صحرا، حالا مست بوده یا نه، هیچ کس نمیداند. شاید هم بوده، شاید هم شیشه عرقی داشته و رفته که سر قنات دو استکانی بخورد، آن هم غروب جمعه.... بعد که مست کرده، وقتی که بیهوا داشته میآمده طرف ده، از همان راهی که از کنار قبرستان رد میشود، عمداً بوده یا نه، گردن خودش، با یک تکه زغال برای حسنی چشم و ابرو کشیده، کلاه خودش را هم گذاشته روی سر حسنی. با یک مشت پشم هم برایش سبیل گذاشته، آن هم به چه بزرگی. به خاطر همین سبیل هم شده باورم نمیشود که مست بوده. تازه پشم چی؟ حتماً قبلاً فکرش را کرده بود. حالا میگوییم یک تکه زغال از اجاقی، جایی پیدا کرده. اما آخر آن همه پشم توی جیب یک آدم چه کار میکند؟"
نیمهی تاریک ماه- ص ١٨٨
اتفاقهای عجیب غریبی هم که پس از این واقعه روی میدهد هیچ کدام توجیهی منطقی و دلیلی باورکردنی یا قانع کننده ندارد و با طرح پرسشهای بیپاسخ و معماهای بدون جواب، فضای داستان را لحظه به لحظه مبهم تر و مه آلودتر میکند و بر دود و دم تردید و ابهام آن میافزاید.
چرا ننه صغرا، وقتی داشته از نزدیکیهای حسنی رد میشده، یکدفعه از حال رفته و بیهوش شده؟ چه کسی آن کمربند پهن را بسته بوده به قد حسنی و آن جمجمه مرده را گذاشته بوده توی جیب گشاد پالتوش؟ چرا وقتی ننه صغرا را با سرکه و کاهگل به هوش آورده اند، تا چشمش به حسنی افتاده، جیغ کشیده و باز پس افتاده؟ چرا تقی آبیار که سی سال آزگار هر شب توی صحرا بوده، شبانه، آنطور وحشت زده پا به فرار گذاشته و سراسیمه دویده طرف ده و سر گذاشته توی خانه مردم، وسط حیاط مردم، در حالی که زبانش بند آمده بوده، از هوش رفته؟ کی دنبال سرش گذاشته بوده؟ قضیهی آن غول بیابانی که یک تفنگ دو لول به دوشش حمایل کرده بوده و پشت سر تقی آبیار توی جاده میدویده چی بوده؟ آیا مردک پاک خیالاتی شده بوده و ماجرای غول بیابانی تفنگ به دوش اوهامی بوده که دیده یا قضیهی تعقیب حقیقت داشته؟ صداهایی که آخر شب عیال نویسندهی نامه میشنیده و چنان باعث وحشتش شده بوده که از ترس دندانهایش به هم میخورده چی بوده؟ برای چی "پیری"- سگ نویسندهی نامه- مثل یک تکه سنگ نیمخیز شده بوده، رو به در خانه، روی دو تا دستش بلند شده بوده، گوشهایش را تیز کرده بوده؟ و بعد صداهای مبهم و مشکوکی که نویسندهی نامه از داخل زمین میشنیده از کجا بوده و چه منشأیی داشته؟ آیا خیالاتی شده بوده؟ خودش که به کل منکر خیالاتی شدن است:
"نه، خیال نمیکردم. اصلاً. خیالاتی نشده بودم. درست صدای پا بود. نه که کسی قدم بزند، اصلاً. مثل اینکه میپرید، روی یک پا. مثل صدای کندهای بود که به زمین بزنند، آن هم صدای کندهای که سرش را نمد پیچ کرده باشند. تازه صدا توی هوا نبود، از زمین بود، از متکا. اما توی هوا؟ خیر، نبود. سرم را که از روی متکا بلند میکردم نمیشنیدم. اما تا گوشم را به قالی میگذاشتم حتا به نمد زیر قالی، میشنیدم. صدا میآمد. پشت سر هم نبود. حتا گاهی فکر میکردم که دیگر تمام شده است، یا دور شده اما بعد از چند لحظه، نه، چند ساعت، باز صدای برخورد کندهی نمد پیچ شده را با زمین میشنیدم. گوشم را به دیوار هم که گذاشتم شنیدم. نمیدانم کی بود که یکدفعه صدای سگها بلند شد. اول سگهای محله بالا پارس کردند، بعد هم پیری. پیری زوزه میکشید، درست مثل وقتی که سگها شوم میشوند و رو به خانه ای زوزه میکشند، یا رو به ماه، و آدم تنش میلرزد که نکند سگ بویی برده باشد و همین فردا، پس فردا کسی از اهل خانه میمیرد. صدا قطع نشده بود. اما دیگر خیلی آهسته بود، مثل اینکه نبود. یعنی من برای اینکه نشنوم بلند شدم و نشستم، توی رختخوابم نشستم. لحاف را هم دورم پیچاندم و نشستم. اما باز سردم بود. پشت به دیوار ندادم، میدانستم که از تن دیوار بود که صدا می آمد."
نیمهی تاریک ماه- ص ۱۹۲
و صداهای مرموز و مشکوک دیگری که در هوا شنیده میشود:
"میدانستم که حسنی ممکن نیست راه برود، چه رسد به اینکه مرا تعقیب کند و دنبال من بیاید. اصلاً فکرش را نمیکردم که پشت سرم باشد. اما، باور کن، از جلو رویم مطمئن نبودم. این دفعه درست حس میکردم که دیگر توی زمین نیست، توی تن زمین نیست، بلکه در هوا و یا از هواست، در تن هواست که صدای پایش را میشنوم. راستش را بگویم حس میکردم که صدای آن پای چوبی نمد پیچ شده را هماهنگ با ضربان قلبم میشنوم. اصلاً صدای ضربان قلب من همان صدای پای چوبی بود."
نیمهی تاریک ماه- ص ۱۴۹
و بعد ماجرای مرموز و عجیب غریب نرگس، دختر هفده هجده سالهی کدخدای ده، که او را پیش پای حسنی پیدا میکنند، خوابیده توی گندمهایی که تازه نیش زده بودند، چارقد به سر، بدون کفش؛ و ماجراهای بعدی، و حرف و حدیثهایی که دربارهی نرگس و اتفاقی که برایش افتاده سر زبانها میافتد، و سرانجام ماجرای کپه خاکی که جلو پای حسنی پیدا میشود و مشخص نیست زیرش چی دفن شده، و در انتهای این ماجرا که در نهایت به مرگ عبدالله منتهی میشود، داستان بر بستری از پرسشهای بیپاسخ و حدس ها و فرضیههای پا در هوا و غیر یقینی به پایان میرسد:
"تازه عبدالله چی؟ پریروز که از شهر میآمده، چند تا مسافر داشته، توی ماشین با مسافرها، با یکی دوتایشان، شرط میبندد یا آنها عبدالله را سر قوز میاندازند، تازه شب. میگویند شرط کرده برود و آن تپه خاک جلو پای حسنی را بکند و ته و توی کار را دربیاورد. چراغ قوه هم داشته. آن دو تا یا چند تا مسافر هم میایستند کنار قبرستان، توی جاده. عبدالله راه میافتد. سیاهیش را میدیده اند. حسنی هم پیدا بوده. باد میآمده. عبدالله نور چراغ قوه را درست انداخته بوده روی حسنی. سبیل حسنی از این دور پیدا نبوده، اما مردها میدیده اند که دو تا دست حسنی تکان میخورده. عبدالله بیل روی کولش بوده و میرفته. بعد میرسد به حسنی، درست جلو حسنی. چراغ قوه را کجا میگذارد؟ معلوم نیست. اما همه دیده اند که عبدالله روشن بوده. حسنی نه. میبینند که عبدالله چند دفعه خم و راست میشود، بعد دیگر هیچ کدام نمیبینند که چه کار میکند. تاریک میشود و یکدفعه صدای فریادش را میشنوند. فریاد نمیکشیده، نه، درست مثل زنها جیغ میزده. چه کار میتوانسته اند بکنند؟ معلوم است، هیچ کس غیرت نمیکند جلو برود. عبدالله داشته جیغ میزده. اصلاً دیگر داشته ناله میکرده. بعد هم که خبرمان کردند و با چراغ رفتیم صحرا، عبدالله را دیدیم که روی یکی از قبرها افتاده بود، نزدیکیهای ده. بیل هنوز دستش بود. دو تا انگشت پای راستش قلم شده بود. کفش پایش نبود. چرا؟ نفهمیدم. کفشهایش پای حسنی بود، یعنی آنجا بود، زیر دامن پالتو. از زیر دامن پالتو فقط نوک کفشها پیدا بود. چراغ قوه هم توی جیب حسنی بود. خاموش بود. حسنی ایستاده بود. دو تا پا داشت. آن تپه خاک هم دست نخورده بود. من فکر میکنم دوباره درستش کرده بودند، صافش کرده بودند، مثل قبر، یک قبر کوچه. عبدالله بچه رعیت است، نمیشود گفت بلد نبوده بیل بزند. تازه چرا با پای چپ بیل زده؟ کفشها چی؟ کفش به پا که بهتر میشود بیل زد. چرا کفشهایش را کنده بوده؟ آن دو تا بیل خاک چیزی نبود که کندنش این همه معطلی داشته باشد. اما بیشتر کفشها، مسالهی کفشها، آدم را کلافه میکند. شاید هم وقتی انگشتهای پایش را قلم کرده در آورده، یا اصلاً وقتی قلم کرده اند در آورده اند. کی؟ کسی هم همت نکرد برود ببیند کفشها عیبی کرده، یا نه."
نیمهی تاریک ماه- ص ۱۹۵
در داستان "معصوم سوم" هم از این پرسشهای بیپاسخ شکبرانگیز و ابهامآمیز، هم در آغاز داستان و هم در پایان آن وجود دارد. از جمله اینکه چرا در ابتدای داستان استاد گچبر با تیشه و چند بسته کاغذ لوله شده و مقداری گچ و موم و یک متر پارچهای، بی خبر به کوه زده، و بالای قله چه کار داشته؟ و فردا عصرش که آمده چرا تب داشته و هذیان میگفته؟ و در پایان داستان، چه در سرش میگذشته و چه کسی در خواب یا بیداری به سراغش آمده بوده که باز شبانه، تیشه برداشته و سر به کوه گذاشته. و سرانجام، آن بالا چه بلایی سر خودش و تیشهاش میآورد یا میآورند یا میآید که لشش را با صورت له شده میآورند، طوری که نمیشود شناختش.
فضاهای مبهم مهآلود و تردیدانگیز در چند داستان کوتاه دیگر هوشنگ گلشیری، از جمله داستانهای "دخمه ای برای سمور آبی"، "بختک" ، "میر نوروزی ما"، "دست تاریک، دست روشن"، "گنجنامه"، "زیر درخت لیل" و "نقشبندان" وجود دارد. به ویژه در دو داستان "دخمه ای برای سمور آبی" و "نقشبندان" مه ابهام غلیظتر و پرسشهای بیپاسخ فراوانتر و عناصر شکبرانگیز و تردیدآمیز قویتر از سایر داستانهای کوتاه گلشیری است. بررسی این عناصر و تجزیه و تحلیل آنها، در این دو داستان، نیازمند پژوهشی جداگانه است، فراتر از چارچوب وظیفه ای که این نوشته برای خود مقرر کرده، و باید به آن در متنی جداگانه به طور مبسوط و مشروح پرداخت. این پژوهش را با قطعهی کوتاهی از داستان "زندانی باغان"- که واپسین داستان کوتاه منتشر شده از گلشیری است- به پایان میبرم. انگار این چند سطر تأویلی از نویسنده است در بارهی فضاهای مبهم و مهآلود و شکبرانگیز داستانهایش که پوشیده از مه تردید و ابهاماند:
"همینهاست. جادهای البته هیچ جا نیست یا حتا کوره راهی به جایی. انگار بگیر که ما از ازل همین جا بوده ایم و تا ابد خواهیم ماند. من هم که میروم تا نمیدانم چی را ببینم یا کی را، گم میشوم. بعد هی حیاط این خانه است و بام آن خانه، گاهی هم- گفتم انگار- اتاقکهایی گرد بر گرد کثیر الاضلاع یک حیاط. از توی تاریکی این شب ابدی صدایی میپرسد: شمایید؟
میگویم: بله.
- نکند گم شده اید؟"
نیمهی تاریک ماه- ص۵۵۹
منبع مجله آفتاب
مهدی عاطفراد