برف های کلیمانجارو 2013-08-11 12:44:54
کليمانجارو کوه پوشيده از برفي است که 6000 متر ارتفاع دارد و ميگويند بلندترين کوه افريقاست. قلة شرقي آن ماسايي «نگاجهنگايي» يا خانة خدا نام دارد. نزديک اين قله لاشة خشک شدة و يخزدة پلنگي قرار دارد. کسي توضيح نداده که پلنگ در اين ارتفاع دنبال چه چيزي بوده است.
مرد گفت: «خوبيش اينه که درد نداره. آدم از همين موضوع ميفهمه که شروع شده.»
«جدي ميگي؟»
«آره. باوجودي اين، از بوش معذرت ميخوام، حتما نارحتت ميکنه.»
«نه، فکرشو نکن، اصلا فکرشو نکن.»
مرد گفت: «نگاهشون کن، ميخوام ببينم منظرهشه يا بوش که اينها رو ميکشونه اينجا؟»
تخت سفري که مرد رويش خوابيده بود در ساية وسيع يک درخت ميموزا قرار داشت و مرد همان طور که از توي سايه نگاهش را به تابش شديد دشت دوخته بود، سه پرندة بزرگ را ميديد که به حالت شومي چمباتمه زدهاند، و ده دوازده تاي ديگر هم در آسمان چرخ ميزدند و همين که ميگذشتند سايههاي سريعي ميانداختد.
مرد گفت: «روزي که کاميون خراب شد سر و کلة اينها هم پيدا شد. امروز اولين بارييه که چندتاشون نشستهن رو زمين. اول چرخ زدنشونو خوب تماشا کردم تا هر وقت خواستم بتونم تو يه داستان بيارمشون. الان ديگه اين حرفها خنده داره.»
زن گفت: «کاش دست بر ميداشتي.»
مرد گفت: «فقط دارم حرفشو ميزنم، آخه، گفتنش آسونه. اما نميخوام ناراحتت کنم.»
زن گفت: «خودت هم ميدوني که من ناراحت نميشم. چيزي که هست ازين عصبانيام که کاري از دستم بر نميآد. فکر کنم تا اونجا که بشه بايد خونسرد باشيم تا هواپيما برسه.»
«يا تا هواپيما نرسه.»
«بگو من چه کار ميتونم بکنم. حتما يه کاري هست که از من بر ميآد.»
«پاي منو بکن بنداز دور. تا ديگه جلوتر نره، گو اينکه شک دارم. يا با گلوله کارمو بساز. حالا که تيرانداز ماهري هستي. انگار خودم تيراندازي بهت ياد دادم.»
«خواهش ميکنم اين حرفها رو نزن. نميخواي يه چيزي برات بخونم؟»
«چي بخوني؟»
«هر چي نخوندهاي که تو ساک کتاب باشه.»
مرد گفت: «حال و حوصلة گوش دادن ندارم. حرف زدن راحتتره. دعوا ميکنيم تا وقت بگذره.»
«من دعوا نميکنم. هيچ وقت نخواستهم دعوا کنم. بيا ديگه دعوا نکنيم. هر چقدر هم عصباني ميشيم بشيم. شايد امروز با يه کاميون ديگه برگردن. شايد هواپيما رسيد.»
مرد گفت: «نميخوام جابهجام کنن. معني نميده منو جابهجا کنن، مگه اينکه راحتي تو در ميون باشه.»
«اينو بهش ميگن ترس.»
«نميذاري آدم راحت و آسوده بميره بدون اينکه بهش بد و بيراه بگي؟ فايدة بد وبيراه گفتن به من چيه؟»
«تو نميميري.»
«چرند نگو. من الان دارم ميميرم. از حرومزادهها بپرس.» و به جايي که پرندههاي بزرگ و زشت نشسته بودند نگاه کرد، سرهاي لختشان را توي پرهاي قوز کردهشان فرو کرده بودند. پرندة چهارم با قدمهاي تند و سريع فرود آمد و سلانه سلانه به طرف ديگران رفت.
«اينها دور و بر هر چادري جمع ميشن. توجهي بهشون نداشته باش. اگه تسليم نشي نميميري.»
«اين چيزها رو کجا خوندهي؟ تو خيلي احمقي.»
«فرض کن يه آدم ديگه اينجا دراز کشيده.»
مرد گفت: «بسه ديگه من اين چيزها رو ديدهم.»
آن وقت مرد دراز کشيد و مدتي آرام بود و از توي هرم گرماي دشت حاشية بيشه را نگاه ميکرد. از آنجا دو سه قوچ ديده ميشدند که در زمينة زرد بيشه کوچک و سفيد ميزدند، و، دورتر، يک گله گورخر به چشم ميخوردند، که در متن سبز بيشه، سفيد ميزدند.
اينجا، زير درختان بلند، در دامنة يک تپه، با آب مطبوع و نزديک آبگير کمابيش خشکي که «باقرقرهها» رويش پرواز ميکردند، اردوگاه با صفايي بود.
زن پرسيد: «نميخواي يه چيزي برات بخونم؟» روي يک صندلي برزنتي کنارتخت مرد نشسته بود. «باد خنکي داره ميآد.»
«نه، ممنونم.»
«شايد کاميون برسه.»
«اميدي ندارم که کاميون برسه.»
«من دارم.»
«تو به خيلي چيزها اميد داري که من ندارم.»
«به خيلي چيزها اميد ندارم، هري.»
«چطوره يه ليوان مشروب بخورم؟»
«انگار برات بده. بلک نوشته هيچ جور مشروبي نبايد خورد. نبايد لب بزني.»
مرد داد زد: «مولو!»
«بله، ارباب.»
«ويسکي سودا بيار.»
«چشم، ارباب.»
زن گفت: «نبايد بخوري. منظورم از تسليم نشدن همينه. تو کتاب نوشته برات بده. ميدونم که برات بده.»
مرد گفت: «خير، برام خوبه.»
مرد فکر کرد که ديگر تمام شده. که ديگر فرصت ندارد تمامش کند. که بگومگو بر سر مشروب اين طور به آخر ميرسد. از وقتي پاي راستش قانقاريا گرفته دردي حس نميکند و همراه درد، وحشت نيز از ميان رفته و حالا تنها چيزي که احساس ميکند خستگي زياد است و خشم از اينکه به پايان خط رسيده. براي اين پايان، که دارد از راه ميرسد، کنجکاوي ندارد. سالهاست که وسوسة ذهنياش شده، اما حالا که از راه رسيده برايش هيچ معني ندارد. چيز عجيب اين است که خستگي زياد چقدر او را بيخيال کرده.
حالا ديگر هيچ وقت دست به نوشتن آن چيزها نميزند، چيزهايي که کنار گذاشته تا وقتي به کارش تسلط پيدا کرد بتواند آنها را خوب از کار در بياورد. تازه، طعم شکست را هم در تلاش براي نوشتن آنها نميچشد. شايد موفق نميشده آنها را بنويسد و به همين دليل است که کنارشان گذاشته و شروع کار را به عقب انداخته. خوب، هيچ وقت سر در نميآورد.
زن به مرد که ليوان را در دست داشت نگاه کرد و لب گزيد، گفت: «کاش نيومده بوديم. تو پاريس هيچ وقت به همچين اتفاقي براي تو نميافتاد. هميشه ميگفتي عاشق پاريسي. ميتونستيم تو پاريس بمونيم يا بريم يه جاي ديگه. حاضر بودم هر جاي ديگه هم بيام. ميگفتم هرجا تو دوست داري من ميآم. اگه دلت ميخواست شکار کنيم ميتونستيم دنبال شکار بريم مجارستان و راحت باشيم.»
مرد گفت: «لابد با اون پول کثافتت!»
زن گفت: «بيانصافي ميکني. ما هيچ وقت پول من و تو نداشتهيم. من همه چيزامو ول کردم و هرجا تو رفتي دنبالت راه افتادم و کارهايي رو کردم که تو خواستي. اما کاش اينجا نيومده بوديم.»
«تو گفتي خوشت ميآد.»
«وقتي گفتم که تو حالت خوب بود. اما الان حالم ازش بهم ميخوره. نميدونم چرا اين بلا سر پاي تو اومد. چه کار کردهيم که اين اتفاق برا ما افتاده؟»
«گمونم کاري که کردم اين بود که وقتي زخمي شد يادم رفت بهش آيودين بمالم. بعد توجهي بهش نکردم چون زخم من هيچ وقت چرکي نميشه. بعد باز وقتي وضعش بدتر شد علتش اين بود که ضد عفونيهاي ديگه تموم شده بود و من برداشتم اون محلول رقيق کاربوليکو روش ماليدم و همين کار باعث شد که مويرگهام فلج بشه و قانقاريا بگيرم.» به زن نگاه کرد و گفت: «همينو ميخواستي؟»
«منظورم اين نيست.»
«اگه به جاي اين رانندة کيکويوي ناشي يه مکانيک حسابي گرفته بوديم روغن ماشينو ميديد، ماشين ياتاقان نميزد.»
«منظورم اين هم نيست.»
«اگه کس و کارهاي خودتو ول نميکردي، اون کس و کارهايي که تو اولد وستبري خراب شده، ساراتوگا و پامپيچ داري و نميامومدي به من بچسبي...»
«چي داري ميگي، من دوستت داشتم. بيانصافي نکن. حالا هم دوستت دارم. هميشه دوستت دارم. تو دوستم نداري؟»
مرد گفت: «نه، خيال نميکنم. هيچوقت دوستت نداشتهم.»
«هري، چي داري ميگي؟ مگه عقل از سرت پريده؟»
»خير، من عقلي ندارم که از سرم بپره.»
زن گفت:«اينو نخور. عزيزم، خواهش ميکنم نخور. هرکاري از دستمون بر بياد بايد بکنيم.»
مرد گفت: «تو بکن. من يکي خستهم.»
***
حالا در ذهنش ايستگاه راه آهن قره گچ را ميديد، با کولهاش آنجا ايستاده بود و نورافکن قطار سيمپلون اِرينت تاريکي را ميشکافت و او، به دنبال عقب نشيني، داشت تراسه را ترک ميگفت. اين يکي از موضوعهايي بود که براي نوشتن کنار گذاشته بود، و همينطور آن روز صبح هنگام صرف صبحانه، که از پنجره بيرون را نگاه ميکرد و کوهها را توي بلغارستان ميديد که برف گرفتهاند و منشي نانسن از پيرمرد ميپرسيد که روي کوهها برف است يا نه و پيرمرد نگاه کرد و گفت، نه، برفي در کار نيست. حالا خيلي مانده تا برف بيايد. و منشي براي زنهاي ديگر بازگو کرد، نه، ميبينيد، برف نيست. و آنها همه گفتند که برفي در کار نيست، ما اشتباه ميکرديم. اما درست و حسابي برف بود و او که به دنبال نقل و انتقال اهالي بود آنها را توي برفها فرستاد و آنها راه افتادند و توي آن زمستان مردند.
همين طور سراسر هفتة کريسمس آن سال، توي گائرتال، برف ميباريد، آن سال که توي خانة هيزم شکن زندگي ميکردند و بخاري چهارگوش چيني نصف اتاق را گرفته بود و آنها روي دشکهايي خوابيدند که انباشته از برگ آلش بود و آن سرباز فراري توي برفها با پاهاي خونآلود پيدايش شد. گفت که پليسها دنبالش هستند و آنها به او جوراب پشمي دادند و سر ژاندارمها را با حرف گرم کردند تا اينکه برف روی رد پاي او را پوشاند.
روز کريسمس، توي شرونتس، برف آنقدر درخشان بود که آدم وقتي از توي ميخانه بيرون را نگاه ميکرد و آدمها را ميديد که از کليسا به خانه بر ميگشتند، چشمش را ميزد. و همين جا بود که وقتي در دامنة تپههاي سراشيب پوشيده از کاج، از جادة کنار رودخانه بالا ميرفتند زمين از آن همه سورتمه سواري صاف و از شاش قاطر زرد شده بود و چوبهاي سنگين اسکي روي دوششان بود، و باز همين جا بود که از روي يخچال، در بالادست مادلهنر- هاوس، سوار بر چوبهاي اسکي شتابان پايين ميآمدند، برف به نرمي قند ساييده و سبکي پودر بود و آدم با آن سرعت و شتاب بيسر و صدا مثل پرنده پايين ميافتاد.
آن بار، توي آن بوران، که يک هفته بود توي مادلهنر-هاوس برفگير شده بودند و، توي آن دود، در پرتو چراغ مرکبي ورقبازي ميکردند و هرچه هرلنت بيشتر ميباخت داو را زيادتر ميکردند. دست آخر همه را باخت. هر چه داشت، پولهاي آموزشگاه اسکي، درآمد فصل و بعد دارو ندارش را. او را نگاه ميکرد که با آن بيني دراز ورقها را برداشت، در دست گرفت و گفت: «نديد، پارول.» آنوقتها هميشه قمار به راه بود. وقتي برفي در کار نبود قمار ميکرد، وقتي برف همه جا را ميگرفت قمار ميکرد. به ياد تمام آن وقتهايي افتاد که توي زندگياش قمار کرده بود.
اما يک سطر هم درين باره ننوشته بود، و همين طور از آن روز کريسمس آفتابي و سرد که کوهها در آن طرف دشت ديده ميشدند، دشتي که جانسن با هواپيما در حاشيهاش پرواز کرده بود و قطار افسران اتريشي را که به مرخصي ميرفتند بمباران کرده بود و بعد که پراکنده شده و پا به فرار گذاشته بودند آنها را به مسلسل بسته بود. يادش آمد که جانسن بعد، توي سالن غذاخوري، آمده بود وشروع کرده بود به تعريف کردن و سالن چقدر ساکت شده بود و بعد يک نفر گفته بود: «حرومزادة کثافت آدمکش.»
اينها همان اتريشهايي بودند که در پي کشتنشان بودند و او بعد با آنها اسکي کرده بود. البته همانها که نبودند. هانس، که سراسر آن سال را با او اسکي کرده بود، توي کاريز- يگرز بود و وقتي با هم براي شکار خرگوش به آن درة کوچک بالادست کارخانة چوببري، رفتند از جنگ بر سر پاسوبيو حرف زده بودند و از حمله به پرتيکا و آسالون و او حتي يک کلمه درين باره ننوشته بود، و همين طور از مونکرنو، سيته کامون و آرسميهدو.
چند زمستان را در ورابرگ و آربرگ گذرانده بود؟ چهار زمستان و بعد به ياد مردي افتاد که وقتي قدمزنان به بلودنتس وارد ميشدند، روباه فروشي داشت، آن بار رفته بودند سر و سوغات بخرند و طعم هسته گيلاس کرش ناب را بچشند، لغزشخوران و شتابان که از روي برف پودرمانند پايين ميرفتند و براي رسيدن به جايگاه از آخرين شيب ميگذشتند، رولي گفت، هي، هو! را به آواز ميخواندند. مستقيم که پايين ميرفتند، با سه پيچ درختان ميوه را پشت سر ميگذاشتند، از روي راه آب ميگذشتند و به جادة يخزدة پشت کلبه ميرسيدند. چفت و بستها را باز ميکردند، چوبهاي اسکي را از جانشان دور ميکردند و آنها را راست به ديوار چوبي کلبه ميدادند، نور چراغ از پنجره بيرون ميزد، و توي کلبه، در گرماي آکنده از دود و عطر شراب تازه، آکاردئون ميزدند.
***
مرد از زن که روي صندلي برزنتي، کنارش، حالا توي افريقا، نشسته بود پرسيد: «کجاي پاريس ميمونديم؟»
«هتل کريون، خودت که ميدوني.»
«از کجا بدونم؟»
«هميشه اونجا ميمونديم.»
«نه، نه هميشه.»
«اونجا و پاويون هانري کتر توي سنژرمن. خودت که ميگفتي عاشق اونجايي.»
هري گفت: «عشق يه تپة تپالهس و من خروسيام که براي خوندن ازش بالا ميرم.»
زن گفت: «حالا که قراره بميري لازمه همه چيز و پشت سرت خراب کني؟ منظورم اينه که درسته همه چيزو با خودت ببري؟ درسته که اسب و زنتو بکشي و زين و زرهتو بسوزوني؟»
مرد گفت: «آره، اون پول کثافت تو زره من بود. کلاه خود و زره من بود.»
«بسه ديگه.»
«باشه. تمومش ميکنم. دلم نميخواد اذيتت کنم.»
«حالا ديگه يه کمي ديره.»
«خب، پس بازم اذيتت ميکنم. تفريحش بيشتره. اما حالا از سر تنها کاري که خوشم مياومد باهات بکنم ميگذرم.»
«نه، راستشو نگفتي. تو خيلي کارها دلت خواسته بکني و هر کاري که خواستهي من برات کردهم.»
«به خاطر خدا از خودت تعريف نکن.»
مرد به او نگاه کرد و ديد که دارد گريه ميکند.
گفت: «گوش کن. خيال ميکني خوشم ميآد اين حرفهارو ميزنم؟ خودم هم نميدونم چرا اين حرفها رو ميزنم. خيال ميکنم مثل اين ميمونه که آدم ديگرونو بکشه تا خودش زنده بمونه. وقتي سر حرفو باز کرديم حالم خوب بود. دلم نميخواست به اينجا بکشه. کارهام مثل ديوونههاست و در حق تو خيلي ظلم ميکنم. حرفهاي منو به دل نگير، عزيزم. واقعا دوستت دارم. خودت ميدوني که دوستت دارم. تا حالا هيچ کي رو به اندازة تو دوست نداشتهم.»
دروغهاي هميشگياش را که برايش مثل آب خوردن بود شروع کرد.
«تو با من مهربوني.»
مرد گفت: «اي هرزه، هرزة پولدار. حالا لبريز از شعرم. لجن و شعر. شعر لجن.»
«بس کنه هري، چرا داري خودتو خبيث نشون ميدي؟»
مرد گفت: «ميخوام همه چيزو خراب کنم. ميخوام همه چيزو پشت سرم خراب کنم.»
***
غروب بود و مرد خوابش را رفته بود. خورشيد پشت تپه پنهان شده بود و سراسر دشت را سايه گرفته بود و حيوانهاي کوچک نزديک چادر سرگرم چرا بودند؛ سرهاي خم شده مشغول بود دمها به چپ و راست حرکت ميکرد، مرد آنها را ميديد که سعي ميکنند به بيشه نزديک نشوند. پرندهها ديگر روي زمين نميماندند. آنها همه به سنگيني روي درختي نشسته بودند. تعدادشان زياد شده بود. پسرک پادو کنار تخت نشسته بود.
گفت: «ممصاحب رفته شکار. ارباب چيزي لازم؟»
«خير.»
زن رفته بود تکه گوشتي دست و پا کند. ميدانست که مرد از تماشاي حيوانها لذت ميبرد. آنقدر از اينجا دور شده بود تا حيوانها را از پهنهدشت، که چشمانداز مرد بود، نتاراند. مرد فکر کرد که زن در مورد چيزهايي که ميداند يا خوانده يا شنيده چقدر ملاحظه کار است.
تقصير با زن نبود که وقتي مرد به طرفش رفته مردي بوده که ديگر زهوارش در رفته. زن از کجا بداند که وقتي مرد حرفي ميزند منظوري ندارد و از سر عادت است که چيزي ميگويد و صرفا به دنبال آرامش است؟ وقتي ديگر حرفهايش معنايي نداشته، دروغهايش بيش از حرفهاي راستي که به زبان ميآورده براي زنها خوشايند بوده.
علت اينکه دروغ ميگفته آن بوده که حرف راستي براي گفتن نداشته. زندگياش را کرده و تمام شده رفته و آنوقت باز زندگي را با آدمهاي ديگر و پول بيشتر در بهترين جاهايي که پيشتر گذرانده و همين طور در جاهاي تازه ادامه داده.
خودش را که به بيخيالي ميزد، حال خيلي خوبي داشته. وقتي از درون به خوبي مجهز بوده داغان نميشده، بر خلاف خيليها که داغان شدهاند، و قيافهاي به خود ميگرفته که انگار براي آثاري که روزي به وجود آورده، و حالا ديگر توانشان را ندارد، اهميتي قائل نيست. اما پيش خود ميگفته دربارة اين آدمها مينويسد؛ دربارة آدمهاي خيلي پولدار؛ خودش که از قماش آنها نبوده بلکه حکم جاسوسي را در سرزمين آنها داشته؛ با خود گفته روزي از آنجا ميرود و دربارة آنها مينويسد و يکبار هم شده کسي دربارة آنها مينويسد که از چند و چون چيزي که مينويسد آگاه است. اما هيچوقت دست به اين کار نزده؛ چون هر روزي که نمينوشته، هر روزي که به تنپروري گذرانده، هر روزي که همان کسي بوده که حالش را به هم ميزده، توانايياش کاهش پيدا ميکرده و ارادهاش در نوشتن سست ميشده، به طوري که، دست آخر، دستش ديگر به کار نميرفته. وقتي هم کار نميکرده، آدمهايي را که ميشناخته خيالشان خيلي راحتتر بوده. افريقا جايي بوده که در دوران خوش زندگياش از هر جاي ديگر خوشبختتر بوده، بنابراين راهي اينجا شده تا باز از سر شروع کند. با حداقل وسايل راحتي به اين سفر آمدهاند. سختي نکشيدهاند؛ اما از ناز و نعمت هم خبري نبوده و فکر کرده به اين ترتيب تمرين را از سر ميگيرد و چربي روحش را آب ميکند درست مثل ورزشکاري که به کوه ميرود تا با کار و تمرين چربي تنش را بسوزاند.
زن از اين سفر خوشش آمده. گفته عاشق اين سفر است. عاشق چيزهاي هيجانآور است، چيزهايي که صحنه را عوض ميکنند، جاهايي که آدمهاش متفاوتند، جاهايي که چيزهاش دلچسبند. و خودش دچار اين توهم شده که قدرت ارادهاش بر ميگردد و دستش به کار ميرود. و حالا اگر پايان خط باشد که هست، نبايد مثل ماري که پشتش شکسته سر برگرداند خودش را نيش بزند. تقصير اين زن که نبوده. اگر اين زن نبود زن ديگري بود. اگر در ساية دروغي زندگي کرده بايد سعي کند با همان دروغ هم بميرد. صداي تيري را از پشت تپه شنيد.
زن خيلي خوب تير ميانداخت، اين خوب، اين هرزة پولدار، اين خانهپاي مهربان و نابود کنندة استعداد او، چه مزخرفاتي! خودش استعدادش را نابود کرده. حالا که اين زن به او ميرسد چه دليلي دارد که تقصيرها را به گردنش بيندازد؟ استعدادش را نابود کرده با به کار نگرفتنش، با فريب دادن خودش، با اعتقاداتش، با ميخوارگيهاي بيحد و حصرش که ذهنش را کند کرده، با تنبلي، با تنهلشي، با اين تصورات که فکر ميکرده از دماغ فيل افتاده، با غرور با تعصب، با کوفت با زهرمار. اينها چيست؟ اين حرفهاي کهنه کدام است؟ اصلا استعدادي داشته؟ بله، استعدادي در کار بوده اما به جاي آنکه به کارش بگيرد ّبا آن دکان باز کرده. موضوع اين نيست که چه کارهايي کرده بلکه آن است که چه کارهايي از او بر ميآمده. راهي را که انتخاب کرده اين بوده که به جاي آنکه از راه نوشتن زندگي کند از راه ديگري گذران کرده. چيز عجييب هم اين بود که وقتي عاشق زن آخري بود. اما وقتي عاشق نبود و فقط خودش را به عاشقي ميزد، مثل مورد اين زن، که پولدارتر از همة زنها بود، و پولش از پارو بالا ميرفت، شوهر و بچه داشت، عاشق سينهچاک داشت و همهشان دلش را زده بودند، و او را به عنوان نويسنده، به عنوان مرد، به عنوان دوست و به عنوان اسباب افتخار عاشقانه دوست ميداشت، چيز عجيب آن بود که او وقتي زن را دوست نميداشت و تظاهر ميکرد، در برابر پولش، بيش از وقتي به او محبت ميکرد که راستي راستي عاشقش بود.
فکر کرد، قطعا ما را براي کاري که ميکنيم ساختهاند. از هر راهي که آدم گذران ميکند، استعدادش در همان راه به کار گرفته شده. خودش، در سراسر زندگي، نيروي حياتي فروخته بود و وقتي آدم عواطفش را بيش از حد در کار دخالت نداده باشد در برابر پولي که ميگيرد، چيز ارزندهتري ارائه ميدهد. به اين نکته رسيده بود اما همين را هم روي کاغذ نياورده بود. نه، اين نکته را نمينويسد، هر چند ارزش نوشتن دارد.
زن حالا پيدايش شد. از آن سوي چشمانداز به طرف چادر ميآمد. شلوار سوارکاري پوشيده بود و تفنگ بر دوش داشت. دو پسر پادو قوچي را از چوب آويخته بودند و پشت سر زن ميآمدند. فکر کرده هنوز هم برورويي دارد و اندامش گيراست. با رموز تختخواب به خوبي آشنا بود، زيبا نبود اما مرد از چهرهاش خوشش ميآمد، زياد مطالعه ميکرد، اهل سواري و تيراندازي بود و به يقين، زياد مشروب ميخورد. وقتي هنوز زن نسبتا جواني بود و شوهرش مرده بود، براي مدتي خودش را وقف دو بچة نوجوانش کرده بود، بچههايي که نيازي به او نداشتند و از اينکه او را با آن اصطبل اسب و انبوه کتاب و بطري دور و اطراف خود ميديدند، معذب بودند. دوست داشت پيش از شام مطالعه کند و هنگام مطالعه اسکاچ و سودا مينوشيد. سر شام کمابيش مست بود و پس از خوردن يک شيشه شراب با شام معمولا آنقدر مست ميشد که خوابش ميبرد.
اين موضوع پيش از وقتي بود که با عاشقهاي سينهچاک آشنا شده بود. بعد از آشنايي آنقدرها مشروب نميخورد، چون ديگر لازم نبود مست باشد تا خوابش ببرد. اما اينها حوصلهاش را سر ميبردند. او با مردي ازدواج کرده بود که حوصلهاش را سر نميبرد اما اينها خيلي زياد حوصلهاش را سر ميبردند.
سپس يکي از دو بچهاش در سانحة هواپيما کشته شد. بعد از آن بود که ديگر دور آنها را قلم گرفت و از آنجا که مشروب مخدر اعصاب نيست مجبور شد دوباره تشکيل زندگي بدهد. به خصوص که ناگهان هم از تنهايي احساس وحشت کرد. اما به دنبال کسي بود که به او احترام بگذارد.
خيلي ساده شروع شده بود. زن از نوشتههاي او خوشش آمده بود و هميشه هم غبطة او را ميخورد. فکر ميکرد که مرد دقيقا همان کاري را ميکند که دوست دارد. قدمهايي که براي رسيدن به او برداشته بود و عشقي که سرانجام به او پيدا کرده بود همه، جزو تحولي بود که زن، در خلال آن زندگي تازهاي براي خود دست و پا کرده بود و مرد آنچه از زندگي گذشتهاش مانده بود با اين زندگي تاخت زده بود.
اين گذشته را مرد با تامين تاخت کرده بود و همينطور با آرامش. اين موضوع را انکار نميشد کرد، و ديگر با چه چيزي؟ نميدانست. زن هر چه را او ميخواست برايش آماده ميکرد. اين را ميدانست. زن خوبي هم بود. همبستري هم با او، مثل هر زن ديگري، هر وقت اراده ميکرد جاي خود را داشت. چون زن پولدار بود، و چون تو دل برو و قدرشناس بود، و چون هيچ وقت المشنگه به پا نميکرد. و حالا اين زندگي که دوباره پا گرفته بود، داشت به آخر ميرسيد؛ چون دو هفته قبل که خاري در زانوي مرد رفته بود آيودين رويش نماليده بود، دو هفته قبل که پيش ميرفتند تا از يک گله بزکوهي عکس بگيرند، و بزها ايستاده بودند، سرها بالا گرفته، بوکشان، چشمها نگران، گوشها گسترده تا اولين صدايي بشنوند که آنها را شتابان به درون بيشه ميرماند. ناگهان هم پا به فرار گذاشته بودند. پيش از آنکه او عکسشان را بگيرد.
زن حالا به آنجا رسيد.
مرد روي تخت سرش را برگرداند تا به زن نگاه کند، گفت: «سلام.»
زن به او گفت: «يه قوچ زدم. اون آبگوشت خوبي برات آماده ميکنه و ميگم با شير کليم برات پوره سيبزميني هم درست کنن. حالت چطوره؟»
«بهترم.»
«عالييه. راستش، فکر کردم بهتر ميشي. وقتي ميرفتم خوابيده بودي.»
«خواب خوبي رفتم. خيلي دور رفتي؟»
«نه. همين اطراف بودم، پشت تپه. قوچيرو قشنگ نشونه گرفتم.»
«تيراندازيت حرف نداره، بابا.»
«خوشم ميآد. از افريقا خوشم اومده. جدي ميگم. اگه تو حالت خوب باشه اين بهترين تفريحييه که من داشتهم. نميدوني شکار زدن کنار تو چه لذتي برام داره! من عاشق اين آب و خاکم.»
«منم همين طور.»
«عزيزم، نميدوني چه حالي دارم که ميبينم داره حالت بهتر ميشه. نميتونستم تو رو به اون حال ببينم. ديگه با من اون جوري حرف نزن باشه؟ قول ميدي؟»
مرد گفت: «باشه. اصلا يادم نميآد چي ميگفتم.»
«لازم نيست پوست منو بکني. ميفهمي چي ميگم؟ من فقط يه زن جا افتادهام که تو رو دوست دارم و ميخوام هر کاري دوست داري برات بکنم. قبلا دو سه بار پوستم کنده شده. تو ديگه پوستمو نکن.»
مرد گفت: «من دوست دارم تو تخت چند بار پوستتو بکنم.»
«باشه اين جور پوست کندن خوبه. ما براي اين جور پوست کندن ساخته شدهيم. فردا هواپيما ميرسه.»
«از کجا ميدوني؟»
«مطمئنم. بايد برسه. پادوها هيزم و علف جمع کردهن تا دود هوا کنن. امروز باز رفتم پايين سري زدم. تا بخواي جا براي فرود هست. هر دو سرش دود هوا ميکنيم.»
«از کجا ميدوني که امروز ميرسه؟»
«مطمئنم که ميرسه. تازه دير هم کرده. اون وقت تو شهر پاتو درست ميکنن و بعد حسابي پوست همديگهرو ميکنيم. نه اين که اون حرفهاي چرند از دهنمون در بياد.»
«يه چيزي بزنيم؟ آفتاب غروب کرده.»
«فکر ميکني برات لازمه؟»
«يکي ميزنم.»
«پس با هم ميزنيم.» صدا زد: «مولو، دوتا اسکاچ و سودا بيار.»
به زن گفت: «بهتره پوتينهاي ضد پشهتو پات کني.»
«ميذارم بعد از آب تني...»
هوا که رفته رفته تاريک ميشد مشروبشان را خوردند و درست پيش از آنکه هوا تاريک شود و روشنايي آنجا براي تيراندازي مساعد نباشد کفتاري از محوطة چشمانداز آنها گذشت و به آن طرف تپه رفت.
مرد گفت: «اين حرومزاده هر شب از اينجا رد ميشه. دو هفتهس هر شب رد ميشه.»
«همينه که شبها صداشود ميشنويم. من که اهميت نميدم. گو اينکه حيوونهاي کثيفيان.»
با هم ميخوردند، دردي حس نميکرد جز ناراحتي از دراز کشيدن در يک وضع. پادوها داشتند آتش روشن ميکردند، سايهها روي چادرها جست و خيز ميکرد. در اين زندگي تسليمآميز مطبوع رضايت خاطري احساس ميکرد. زن با او خيلي مهربان بود. و درست در اين موقع احساس کرد که دارد ميميرد.
احساسش شتابآلود بود. نه مثل شتاب آب يا باد، بلکه شتاب خلئي ناگهاني و چندشآور و چيز عجيب آن بود که با خزيدن کفتار به درون بيشه همزمان شده بود.
زن گفت: «هري، چيزيت شده؟»
مرد گفت: «نه. بهتره اون طرف بشيني. طرفي که باد ميآد.»
«مولو پانسمانو عوض کرد؟»
«آره. الان فقط اسيد بوريک روش ميمالم.»
«حالت چطوره؟»
«يه کم لرز دارم.»
زن گفت: «ميرم آبتني کنم. الان بر ميگردم. باهات شام ميخورم و بعد تختو ميبريم تو.»
مرد با خود گفت، پس کار خوبي کرديم که ديگر دعوا نکرديم. با اين زن زياد دعوا نکرده بود، در حالي که با زنهاي ديگر، که دوستشان هم داشت، آنقدر دعوا کرده بود که دست آخر به دل گرفته بودند و هر چه ميانشان بود نابود کرده بودند. مهرورزياش بيش از حد بود، توقعاتش بيش از حد بود و با اين حال دوام آورده بود.
***
به ياد آن بار افتاد که در استانبول تنها بود، توي پاريس دعوا کرده بود و ول کرده بود رفته بود. تمام وقت را با نشمهها گذرانده بوده، وقتي اين کار تمام شده بود و نتوانسته بود به تنهايياش غلبه کند، و حتي ديده بود حالش بدتر شده، به او نامه نوشته بود، به اولي، به همان که او را رها کرده بود، توي نامه آورده بود که چطور نتوانسته عشق او را از دل بيرون کند... چطور يک بار خيال کرده بود او را جلو هتل رژانس ديده و حالش به کلي منقلب شده و از حال رفته و هر بار زني را در طول بولوار ميديده دنبالش راه ميافتاده و ميترسيده که او نباشد، ميترسيده حالي را که پيدا کرده از دست بدهد. چطور با هر کس که ميرفته، بيشتر جاي خالي او را حس کرده. چطور زن هر کاري کرده برايش اهميت ندارد چون ميداند که نميتواند مهر او را از سر بيرون کند. اين نامه را کاملا هوشيار توي باشگاه نوشت و به نيويورک فرستاد و از زن خواست که پاسخ را به دفترش توي پاريس بفرستد. اين ترتيب ظاهرا مطمئن بود. و آن شب آنقدر دلش هواي او را کرده بود که در دل احساس آشوب و خلا کرد، به طرف بالاي خيابان راه افتاد، از نوشگاه تاکسيم گذشت، زني را تور کرد و با او جايي شام خورد، بعد جايي رفتند و رقصيدند، زن بد رقصيد، اين بود که او را رها کرد و يک لگوري پر تب و تاب ارمني را، به دنبال بزن بزن، از چنگ يک افسر توپخانة انگليسي درآورد. افسر از او خواست که بيرون بروند و آنها، توي خيابان، روي سنگفرش تاريک به جان هم افتادند. او دو مشت محکم به يک طرف چانة افسر زد و وقتي نقش زمين نشد پي برد که دعواي جانانهاي در پيش دارد. افسر انگليسي به شکمش زد و مشتي هم زير چشمش خواباند. او سپس مشت چپش را بالا آورد اما زمين خورد و افسر رويش افتاد، کتش را چنگ زد و آستينش را کند و او با مشت دو بار به پس گردن افسر زد و همان طور که او هلش ميداد با يک مشت حسابش را رسيد. افسر کله پا شد و او دست زن را گرفت و پا به دو گذاشت؛ چون صداي دژبانها را شنيد. سوار تاکسي شدند و تا ريمبلي حصار، کنار بسفر، رفتند، دوري زدند و توي آن شب سرد برگشتند و به رختخواب رفتند و زن بيش از حد جا افتاده و وارفته بود، و آنوقت پيش از آنکه زن بيدار شود راه افتاد رفت. در طلوع روز با چهرة متورم و يک چشم کبود، توي بارپراپالاس، پيدايش شد، کتش روي دستش بود چون يک آستينش کنده شده بود.
همان شب راهي آناتولي شد و به يادش آمد که، بعد در همان سفر، صبح تا شب با ماشين از دل مزارع خشخاش، که براي ترياک کاشته بودند، گذشته و سرانجام حال غريبي پيدا کرده چون مسيري که در پيش گرفته ظاهرا اشتباه بوده و به جايي رسيده که به افسران استانبولي تازه رسيده حمله کرده بودند، افسراني که چيزي سرشان نميشده و توپخانه به طرف سربازها شليک کرده و ناظر انگليسي مثل بچهها زير گريه زده.
اين همان روزي بود که براي اولين بار چشمش به اجساد مرده افتاده بود، که دامن بالة سفيد و کفشهاي لب برگشتة منگولهدار داشتند. ترکها دستهدسته و پشت سر هم ميآمدند و او مردان دامنپوش را ديده بود که پا به فرار ميگذاشتند و افسرها به طرفشان شليک ميکردند و خودشان هم پا به فرار ميگذاشتند و او و ناظر انگليسي هم آنقدر دويده بودند که ريههايش درد گرفته بود و آب دهانش خشک شده بود و آنوقت پشت چند صخره ايستاده بودند و ترکها همان طور دستهدسته ميآمدند. بعد چيزهايي ديده بود که حتي فکرش را نميکرد و بعد باز چيزهاي بدتري ديده بود. بنابراين، آن بار وقتي به پاريس برگشت نميتوانست ماجرا را بازگو کند و حتي تحمل نداشت به آن اشاره کند. و آنجا توي کافه، همانطور که ميگذشت، آن شاعر امريکايي را ديده بود که يک دسته نعلبکي جلو رويش بود و با آن نگاه ابلهانه که در چهرة وارفتهاش خوانده ميشد با يک رمانيايي که خودش را تريستان تزارا معرفي ميکرد و هميشه عينک تک چشمي ميزد و سردرد داشت، دربارة مکتب دادا صحبت ميکرد. و بعد، با زنش که حالا باز دوستش ميداشت، به آپارتمان برگشته بود، دعوا تمام شده بود، ديوانگي تمام شده بود و خوشحال بود که به خانه آمده، نامههايش را از اداره به آپارتمانش ميفرستادند. بنابرين، نامهاي که در پاسخ به نامهاش نوشته بود، يک روز صبح، با يک سيني به دستش رسيد و وقتي چشمش به دست خط افتاد رنگبهرنگ شد و سعي کرد نامه را زير نامة ديگري بلغزاند. اما زنش گفت: «اين نامه از کيه، عزيزم.» و همين پايان آغاز ماجرا بود.
به ياد اوقات خوشي افتاد که با آنها گذرانده بود، و به ياد دعواها. هميشه بهترين جاها را براي دعوا انتخاب ميکردند. و چرا هميشه وقتي دعوا ميکردند که او حالش خيلي خوب بود؟ هيچ يک از اينها را ننوشته بود و علتش، اولا، آن بود که نميخواست کسي را برنجاند و ديگر اينکه ظاهرا آنقدر چيز براي نوشتن داشت که ديگر نيازي به اينها نبود. اما هميشه فکر ميکرد که سرانجام درين باره مينويسد. خيلي چيزها داشت که بنويسد. دنيا را ديده بود که تغيير ميکند؛ و اين فقط مربوط به رويدادها نبود، هر چند رويدادهاي زيادي ديده بود و آدمهاي زيادي از نظر گذرانده بود، بلکه او دقيقتر به اين تغييرها نگاه ميکرد و ميتوانست به ياد بياورد که آدمها در اوقات مختلف چه حالاتي دارند. اينها را از سر گذرانده بود و به چشم ديده بود و وظيفة او بود که دربارة اينها بنويسد؛ اما حالا ديگر هيچگاه نمينوشت.
***
زن که حالا، پس از حمام، از چادر بيرون آمده بود، گفت: «حالت چطوره؟»
«خوبه.»
«حالا ميتوني غذا بخوري؟»
مرد مولو را پشت سر زن با ميز تاشو و پادو ديگر را با ظرفها ديد.
«ميخواهم بنويسم.»
«بايد يه کم آبگوشت بخوري تا جون بگيري.»
مرد گفت: «من امشب ميميرم، ديگه احتياجي به جون گرفتن ندارم.»
زن گفت: «بازي در نيار، هري.»
«دماغت چيزي حس نميکنه؟ حالا تا نصف رونم گنديده. بيام خودمو با آبگوشت فريب بدم؟ مولو، اسکاچ و سودا بيار.»
زن آرام گفت: «خواهش ميکنم آبگوشتو بخور.»
«باشه.»
آبگوشت داغ بود. ناچار شد توي فنجان نگه دارد تا سرد شود و بخورد و بعد بيآنکه هورت بکشد خورد.
مرد گفت: «زن نازنيني هستي. حرفهامو به دل نميگيري.»
زن با آن چهرة معروف و محبوب مجلههاي «اسپار و تاون اند کانتري» به او نگاه کرد، چهرهاي که تنها به خاطر اندکي افراط در ميخوارگي و اندکي افراط در همبستري بفهمي نفهمي از شکل افتاده بود، اما «تاون اند کانتري» هيچوقت آن طنازي را نشان نميداد و آن دستهاي بفهمي نفهمي کوچک و نوازشگر را، و مرد نگاه کرد و لبخند معروف و دلپذير او را ديد، و احساس کرد که مرگ باز از راه رسيد. اين بار شتابي در کار نبود. بلکه حال فوت را داشت، فوت بادي که شمعي را به سوسو واميدارد و شعله را دراز ميکند.
«بعد ميتونن پشهبند منو بيارن بيرون، از درخت آويزون کنن و آتش روشن کنن. امشب نميخوام برم تو چادر. به جابهجا کردنش نميارزه. شب صافيه. بارون نميآد.»
پس آدم اينطور ميميرد، با پچپچههايي که آدم نميشنود. خوب، ديگر دعوا در کار نخواهد بود. قول اين را ميتوانست بدهد. اين تجربهاي را که هرگز نداشته نبايد حالا خراب کند. احتمالا خرابش ميکند. همه چيز را که خراب کرده. اما شايد خراب نکند.
«تند نويسي بلد نيستي، هان؟»
زن به او گفت: «دنبالش نبودم.»
«باشه.»
البته، فرصت نبود، هر چند ظاهرا اگر درست از کار در ميآورد ممکن بود همه را فشرده کند و در چند جمله به زبان بياورد.
***
روي يک تپه، در بالادست درياچه، خانهاي از کندة درخت بود که شکافهايش را با ساروج گرفته بودند و سفيد ميزد. کنار در، به يک تير چوبي، زنگي آويخته بودند که با آن وقت غذا خوردن را اعلام ميکردند. پشت خانه مزرعه بود و پشت مزرعه درختان الواري. يک رديف درخت سپيدار لمباردي نيز از خانه تا بارانداز امتداد داشت. سپيدارهاي ديگر کنار درياچه رديف شده بودند. در حاشية درختان الواري جادهاي تا بالاي تپهها ديده ميشد. کنارههاي همين جاده بود که او تمشک ميچيد. آنوقت اين خانة چوبي آتش گرفت و تمام تفنگهايي که، بالاي بخاري، از قلم پاي گوزن آويخته بود سوخت و بعد لولههاي آنها؛ با آن سربهاي آبشده توي خشابگيرها و قنداقههاي سوخته روي تل خاکستر جا ماند، خاکسترهايي که از آنها براي ديگهاي آهني بزرگ صابونپزي قلياب ميگرفتند. از پدربزرگش پرسيده بود که اجازه دارد با آنها بازي کند يا نه و او گفته بود که نه. آخر، آنها هنوز تفنگهاي او بودند و او ديگر تفنگي نخريد و ديگر به شکار نرفت. خانه را اين بار با الوار در همان جا بازسازي کردند و رنگ سفيد زدند و آدم، از ايوان خانه، سپيدارها و درياچه را، آن طرف آنها، ميديد؛ اما از تفنگ خبري نبود. لولههاي تفنگهايي که از قلم پاي گوزن ديوار چوبي آويخته بود، آنجا، روي تل خاکستر، افتاده بودند و کسي دست به آنها نميزد.
توي جنگل سياه، بعد از جنگ، نهري را که قزلآلا داشت اجاره کرديم؛ دو راه بود که پاي پياده به آنجا ميرسيدم. يکي از راه پايين دره بود که از تريبرگ شروع ميشد، در ساية درختان حاشية جادة سفيد، دره را دور ميزد و آنوقت به جادة فرعي ميرسيد که از لابهلاي تپهها بالا ميرفت، از مزرعههاي زيادي، که خانههاي بزرگ به سبک شوارتس والد داشت، ميگذاشت و از روي نهر عبور ميکرد. همين جا بود که ماهي ميگرفتيم.
راه ديگر آن بود که سر بالايي تند را در پيش ميگرفتيم. به حاشية جنگل ميرسيديم، از لابهلاي درختان کاج بالاي تپهها ميگذشتيم، آنوقت به حاشية يک چمنزار ميرسيديم، ازين چمنزار که سرازير ميشديم به پل ميرسيديم. کنار نهر درختان غان کاشته بودند، نهر بزرگ نبود، بلکه باريک و زلال بود و تند جريان داشت، و هر جا زير ريشههاي غانها شسته شده بود آبگير درست کرده بود. آن سال کاروبار صاحب هتل توي تريبرگ سکه بود. آنجا جاي باصفايي بود و ما همه حسابي دوست بوديم. سال بعد تورم پيدا شد و پولهايي که او سال پيش پيدا کرده بود براي خريد سورسات و ادارة هتل کافي نبود و اين بود که خودش را حلقآويز کرد.
اينها را ميشد ديکته کرد اما در مورد محله کنتراسکارپ اين کار شدني نبود، با آن گلفروشهايش که گلهايشان را توي خيابان رنگ ميکردند و رنگها روي سنگفرش، اول خط اتوبوس، راه ميافتاد، و پيرمردها و پيرزنها که با شراب و عرق سگي هميشه پاتيل بودند، و بچهها توي آن سرما آب بينيشان آويزان بود، و بوي عرق کثيف و فقر و مستي کافة آماتور را پر کرده بود و نشمههاي بال موزرت که طبقة بالا مي نشستند. و آن زن درباني که از سرباز گارد رياست جمهوري در اتاقش پذيرايي ميکرد و کلاهخود مزين به موي اسبش روي صندلي ديده ميشد. و صاحبخانة روبهروي هال، که شوهرش در مسابقات دوچرخهسواري شرکت ميکرد، و آن روز که روزنامة لاتو را توي لبنياتفروشي باز کرده بود و ديده بود شوهرش در مسابقة دور فرانسه -اولين مسابقه بزرگش- سوم شده، فرياد شادياش تماشايي بود. زن سرخ شده بود و خنديده بود و روزنامة ورزشي زردرنگ به دست، گريه کنان از پلکان بالا رفه بود. و شوهر زني که بال موزت را اداره ميکرد رانندة تاکسي بود و روزي که او يعني هري، قرار بود صبح زود با هواپيما راه بيفتد، شوهر زن در زده بود تا او را بيدار کند و آنها پيش از رفتن، پشت پيشخوان بار، هر کدام يک ليوان شراب سفيد خورده بودند. آن روزها همة همسايههايش را ميشناخت چون همه دست به دهان بودند.
آدمهاي دور و اطراف آن محله دو گروه بودند: مستها و ورزشکارها. مستها آن طور فقر را فراموش ميکردند و ورزشکارها با ورزش. آنها از نوادههاي کموناردها بودند و سياست چيز دشواري برايشان نبود. ميدانستند چه کساني پدرانشان را با گلوله کشتهاند، بستگانشان را، برادرانشان را، و دوستانشان را، وقتي سربازان ورساي، بعد از کمون، وارد شدند و شهر را گرفتند هر کسي را ديده بودند دستش پينه بسته يا کلاه کپي دارد يا هر علامتي که نشان ميداد کارگر است، به گلوله بستند. و توي آن فقر و توي آن محله، روبهروي قصابي شوالين و تعاوني شرابفروشي بود که اولين مطلب آثاري را که قرار بود به وجود بياورد نوشته بود. هيچ کدام از محلههاي پاريس را اين اندازه دوست نميداشت، آن درختهاي پراکنده، آن خانههاي قديمي گچکشي شدة سفيد که پايينشان را رنگ قهوهاي زده بودند، آن رنگ سبز طويل اتوبوس فلکه، رنگ ارغواني راه افتاده روي سنگفرش، تپة خيابان کاردينال لومان که وقتي به رودخانه ميرسيد ناگهان عمق پيدا ميکرد، و طرف ديگرش که دنياي باريک و پر ازدحام خيابان موفارد بود. خياباني که سر بالا به طرف پانتئون کشيده شده بود و آن خيابان ديگر که او هميشه با دوچرخه از آن عبور ميکرد، و تنها خيابان اسفالت شدة آن محله بود، و زير لاستيکها صاف بود، با آن خانههاي بلند و باريک و هتل بلند ارزان قيمت که پِل ورلن تويش مرده بود. آپارتمان آنجا فقط دو اتاق داشت و او در طبقة بالاي هتل اتاقي داشت که ماهي شصت فرانک اجارهاش بود و آنجا بود که او آثارش را مينوشت و از آنجا بامها و دودکشها و تمام تپههاي پاريس را ميديد.
از آن آپارتمان، هيزم و زغالفروشي پيدا بود که شراب هم ميفروخت، شراب بد. و کلة اسب طلايي بالاي سردر قصابي شوالين که توي پنجرههاي بازش لاشههاي زرد طلايي و سرخ آويزان بود، و تعاوني سبزرنگ که شراب ميفروخت، شراب خوب و ارزان. و ديگر چيزي جز ديوارهاي گچي و پنجرههاي همسايهها ديده نميشد. همسايههايي که شبها وقتي کسي پاتيل توي کوچه ميافتاد و با آن مستبازي خاص فرانسويها که بوق و کرنا ميگفتند وجود خارجي ندارد، غر و لندهايش کوچه را ميگرفت، پنجرة خانهها را باز ميکردند و آنوقت حرف و نق شروع ميشد.
«پليس پيدايش نيست؟ وقتي آدم بهشون احتياج نداره موي دماغ آدمان. اونوقت الان معلوم نيست کدوم گوري هستن. يکي پليس خبر کنه.» تا اينکه يک نفر از پنجره سطل آبي ميريخت و غر و لند تمام ميشد. «چي بود؟ آب بود. آهان، کار عاقلانهاي بود.» و پنجرهها بسته ميشد. ماري، خدمتکارش، به هشت ساعت کار روزانه اعتراض داشت، ميگفت: «اگه شوهرها تا ساعت شيش کار کنن، سر راهشون به خونه، يه کمي مست ميکنن و پول زيادي رو دور نميريزن؛ اما اگه فقط تا ساعت پنج کار کنن، ديگه نه پولي براشون ميمونه نه عقلي. کم کردن ساعات کار فقط باعث بدبختي زنهاي کارگرها ميشه.»
***
زن در اين وقت پرسيد: «باز هم آبگوشت ميخوري؟»
«نه، خيلي ممنون. خيلي خوب بود.»
«يه خرده ديگه بخور.»
«دلم يه اسکاچ و سودا ميخواد.»
«برات خوب نيست.»
«آره، برام بده. کول پرتر توي يه ترانه، که شعر و آهنگش کار خودشه ماجراي ما رو گفته، همين ماجرايي که داري از عشق من ديوونه ميشي.»
«خودت ميدوني که من خوشم ميآد تو مشروب بخوري.»
«آهان، آره. چيزي که هست برام بده.»
مرد فکر کرد وقتي زن بره هرچي دلم بخواد ميخورم. نه هرچي دلم بخواد، بلکه هر چي باشه. آخ، چقدر خستهم. خيلي خستهم. يه کم خوبه بخوابم. بيحرکت دراز کشيده بود و از مرگ خبري نبود. حتما رفته بود توي يک خيابان ديگر دوري بزند، دوتايي، سوار بر دوچرخه رفته، و بدون هيچ صدايي از روي سنگفرش در حرکت است.
***
نه، هيچوقت دربارة پاريس ننوشته بود، يعني دربارة پاريسي که او ميشناخت ننوشته بود. اما چيزهاي ديگر که دربارهشان ننوشته بود چي؟ و آن گاوداري و خاکستري نقرهمانند بوتهزار، آب صاف و تند نهرهاي آبياري و سبزي سير يونجهزار. کورهراهي که رو به تپهها بالا ميرفت و گله که در تابستان مثل غزال رموک بود. بعبعها و صداهاي مداوم و حرکت آرام دست جمعي که آدم وقتي در پاييز آنها را پايين ميآورد گرد و خاک به پا ميشد. و پشت کوهها، وضوح شفاف قله در روشنايي غروب، همان طور که در کنار قطار، که زير مهتاب سفيد ميزد، سوار بر اسب دره را ميپيمود. و بعد به يادش آمد که در تاريکي از ميان درختان الواري پايين ميآمد و دم اسب را گرفته بود چون جايي را نميديد و تمام آن داستانهايي که ميخواست بنويسد.
و همين طور دربارة آن پسرک زحمتکش کندذهن که آن بار توي بار توي گاوداري رهايش کرده و به او سپرد که کسي به علوفه دست نزند و آن پيرمرد پست فورکسي که وقتي پسر برايش کار ميکرده کتکش ميزده، توقف کوتاهي کرده بود علوفه بردارد و پسرک نگذاشته بود و پيرمرد به او گفته بود که باز هم او را ميزند. پسرک تفنگ را از توي آشپزخانه برداشته بود و وقتي پيرمرد سعي کرده بود بيايد توي انبار، به او شليک کرده بود و وقتي به گاوداري برگشته بودند يک هفتهاي بود که او مرده بود، توي آغل يخ زده بود و سگها تکههايي از او را خورده بودند. آنوقت او بقاياي پيرمرد را در پتو پيچيده بود، با طناب بسته بود و روي سورتمه گذاشته بود و به پسر گفته بود به او کمک کند سورتمه را بکشند و هر دو، مرده را با اسکي تا سرجاده برده بودند، و صد کيلومتري راه رفته بودند تا به شهر رسيده بودند و پسر را تحويل داده بود. پسرک فکرش را نميکرد که او را دستگير کنند چون خيال ميکرد وظيفهاش را انجام داده؛ تا همه ببينند که چه پيرمرد بدي بوده، و چطور سعي کرده علوفهاي را بردارد که مال او نبوده و وقتي کلانتر دستبند به او زده باورش نميشده، بعد زير گريه زده. اين داستاني بود که نگه داشته بود. دست کم ده بيست داستان از آنجاها در ذهن داشت و حتي يکي از آنها را ننوشته بود. چرا؟
***
مرد گفت: «بهشون بگو چرا.»
«چرا چي، عزيزم؟»
«هيچي، بابا.»
زن از وقتي او را به دست آورده بود زياد مشروب نميخورد. اما اگر زنده ميماند دربارة اين زن نمينوشت، اين را حالا يقين داشت. يعني دربارة هيچ کدام از آنها نمينوشت. پولدارهاشان کسل کننده بودند. و زياد مشروب ميخوردند، يا زياد تختهنرد بازي ميکردند. کسل کننده بودند و تکراري. به ياد طفلک، جولين، افتاد و به ياد وحشت رمانتيکگونهاي که از زنها داشت و اينکه چطور داستاني با اين جمله شروع کرده بود: «آدمهاي خيلي پولدار با من و شما فرق دارند.» و نيز اينکه يک نفر به جولين گفته بود که آري، آنها فقط پولشان از پارو بالا ميرود. اما اين نکته به نظر جولين خندهدار نيامده بود. مرد فکر ميکرد که پولدارها از نژاد جذاب و خاصاند و وقتي فهميد که غير از اين است داغان شد مثل هر موضوع ديگري که او را داغان ميکرد.
از آدمهايي که داغان ميشوند بيزار بود. وقتي آدم چيزي را بشناسد لزومي ندارد خوشش هم بيايد. فکر کرد هر چيزي را ميتواند از پا در بياورد. فقط کافي است بيخيال باشد، آن وقت هيچ چيز به او آسيب نميرساند.
بسيار خوب. حالا نسبت به مرگ بيخيال ميشود. چيزي که هميشه از آن وحشت داشته درد بوده. مثل هر مردي ميتوانست درد را تحمل کند تا اينکه طولاني شود و او را از پا در آورد، اما با چيزي روبهرو بود که بسيار آزارش ميداد و درست وقتي احساس ميکرد که دارد او را داغان ميکند درد متوقف شده بود.
***
به ياد گذشتة دور افتاده بود، به ياد روزي که ويليامسون، افسر پرتاب بمب، شبي خواسته بود از لابهلاي سيمهاي خاردار بگذرد و کسي از توي يک ماشين گشت آلماني يک بمب دستي به طرفش پرتاب کرده بود و او نعرهزنان از همه ميخواست که او را بکشند. چاق بود، با دل و جرئت بود، و افسر خوبي هم بود. هر چند اهل خودنمايي بود. اما آن شب توي سيمها گير کرد و در ديدرس منور قرار گرفت و رودههايش روي سيمها ريخت، به طوري که وقتي ميخواستند او را، زنده، از لاي سيمها بيرون بکشند مجبور شدند رودههايش را قطع کنند. ميگفت، هري منو با گلوله بزن. توروخدا منو با گلوله بزن. يک بار بحثي در گرفته بود که خدا دردي به جان آدم نمياندازد که نشود تحمل کرد و يک نفر اظهارنظر کرده بود که منظور اين است که درد پس از مدتي خود به خود دخل آدم را ميآورد. اما او هميشه آن شب و ويليامسون را به ياد داشت. چيزي دخل ويليامسون را نياورد تا اينکه هري تمام قرصهاي مرفيني را که براي خودش نگه داشته بود به او داد که اثر آني هم نداشت.
***
و حالا با همين وضعي که داشت ناراحت نبود. و اگر همان طور که پيش ميرفت بدتر نميشد نگراني نداشت؛ جز آنکه ترجيح ميداد هم صحبت بهتري داشته باشد.
دربارة هم صحبتي که دلش ميخواست داشته باشد اندکي فکر کرد.
فکر کرد، نه، وقتي کاري که آدم انجام ميدهد زياد طول بکشد يا بيش از حد تاخير کند، نبايد انتظار داشته باشد که آدمها منتظر بمانند. آدمها همه رفتهاند، جشن تمام شده و حالا آدم مانده است و ميزبان زن.
فکر کرد، من از مردن، مثل هرچيزي که حوصلة آدم را سر ميبرد، دارد حوصلهام سر ميرود.
بلند گفت: «حوصلة آدمو سر ميبره.»
«چي حوصلة آدمو سر ميبره، عزيزم.»
«هر چيز کثافتي که زياد طول بکشه.»
به چهرة زن ميان خودش و آتش نگاه کرد. به پشتي صندلي تکيه داده بود و پرتو آتش خطوط زيباي چهرهاش را روشن کرده بود، ميديد که خوابآلود است. صداي کفتار را بيرون از دامنة روشنايي آتش شنيد.
گفت: «داشتم مينوشتم، اما خسته شدم.»
«معلومه. چرا تو نميري؟»
«ميخوام اينجا پهلوي تو باشم.»
مرد از زن پرسيد: «چيز غريبي حس نميکني؟»
«نه، فقط يه کم خوابم گرفته.»
مرد گفت: «من حس ميکنم.»
درست در اين لحظه حس کرد که مرگ به سراغش آمده.
به زن گفت: «ميدوني تنها چيزي رو که از دست ندادهم کنجکاوييه.»
«تو هيچي رو از دست ندادهي. کاملترين مردي هستي که تا حالا شناختهم.»
مرد گفت: «خدايا، زنها چقدر کم چيز ميدونن. از کجا ميگي؟ بهت الهام شده؟»
چون درست در اين وقت مرگ آمده بود و سرش را روي پاية تخت سفري گذاشته بود و او بوي نفسهايش را ميشنيد.
به زن گفت: «اين چيزهاييرو که دربارة داس و جمجمه ميگن باور نکن. ميشه. خيلي ساده به شکل دو پليس دوچرخهسوار باشه يا به شکل يه پرنده. يا ميشه مثل کفتار پوزة پهن داشته باشه.»
حالا رويش خزيده بود، اما هنوز بيشکل بود. فقط فضا را اشغال کرده بود.»
بهش بگو بره.»
نرفت بلکه کمي به او نزديکتر شد.
مرد به مرگ گفت: «نفست حال آدمو به هم ميزنه. کثافت بدبو.»
باز هم به او نزديکتر شد و حالا مرد نميتوانست با او حرف بزند، و وقتي او ديد که مرد ديگر نميتواند حرف بزند کمي جلوتر رفت و مرد سعي کرد بيآنکه حرف بزند او را از خود براند. اما او خودش را بيشتر روي مرد کشاند تا آنکه با تمام وزن روي سينهاش جا گرفت، و وقتي در آنجا چمباتمه زد مرد نتوانست حرکت کند، نتوانست حرف بزند، صداي زن را شنيد: «ارباب حالا خوابش برده. تختو خيلي آروم بلند کنين ببرين تو چادر.»
مرد نميتوانست حرف بزند و به زن بگويد که او را از جانش دور کند و او سنگينتر از پيش چمباتمه زده بود به طوري که مرد نميتوانست نفس بکشد. و بعد وقتي تخت را بلند کردند ناگهان همه چيز درست شد و سنگيني از روي سينهاش کنار رفت.
***
صبح بود و مدتي بود صبح شده بود و مرد صداي هواپيما را شنيد. ابتدا خيلي ريز بود و بعد چرخ وسيعي زد و پادوها بيرون دويدند، نفت ريختند و آتش روشن کردند و علفها را بر هم توده کردند و دو طرف جاي صاف دو رشته دود بزرگ به هوا رفت و نسيم صبحگاهي آنها را به طرف چادرها برد و هواپيما دو چرخ ديگر زد، اين بار پايين بود و آن وقت سرازير شد و بعد باز تراز شد و آرام نشست، کامپتون پير با شلوار راحتي، کت پيچازي پشمي و کلاه نمدي قهوهاي قدمزنان به طرفش آمد.
کامپتون گفت: «چي شده، پيرخروس؟»
مرد گفت: «پام گندش افتاده. صبحونه ميخوري؟»
«ممنون. فقط چاي ميخورم. ميبيني که ريزهميزهس. نميتونم ممصاحبو هم ببرم. فقط جا براي يه نفر داره. کاميونتون داره ميآد.»
هلن، کامپتون را کناري کشيد بود و با او حرف ميزد. کامپتون شادتر از هميشه برگشت.
گفت: «همين الان ميبرمت. بعد بر ميگردم ممصاحبو ميبرم. فکر ميکنم بايد توي آروشا سوختگيري کنم. بهتره راه بيفتيم.»
«چاي چي ميشه؟»
«ميدوني که من اهلش نيستم.»
پادوها تخت سفري را بلند کردند، چادرهاي سبز را دور زدند و از حاشية صخره پيش رفتند و به دشت رسيدند و از کنار پشتههاي هيزم و علف، صخره پيش رفتند و به دشت رسيدند و از کنار پشتههاي هيزم و علف، که حالا شعلههايش به هوا ميرفت گذشتند، علفها همه ميسوخت و باد آتش را تيز ميکرد، و به هواپيماي کوچک رسيدند. سوار کردن مرد دشوار بود، اما همينکه تو رفت به صندلي چرمي پشت داد و آن پا را راست به يک طرف صندلي، که کامپتون رويش مينشست، چسباند. کامپتون موتور را روشن کرد و سوار شد. به طرف هلن و پادوها دست تکان داد و همان طور که صداي تقتق به غرش آرام هميشگي تبديل ميشد، آنها چرخيدند و کامپي چالههاي گراز را زير نظر داشت و افت و خيزکنان که از محوطة وسط دو آتش پيش ميرفت صداي غرش شنيده ميشد، با آخرين تکان بلند شد و آنها را ديد که مه در آن پايين ايستادهاند، دست تکان ميدهند و چادرها کنار تپه، که حالا تخت بود، قرار داشت. و دشت گسترده ميشد، دستههاي درخت، بوتهزار وسعت پيدا ميکرد، رد پاي جانوران شکاري يکنواخت تا چشمههاي خشک امتداد داشت، پهنة آبي ديد که قبلا نديده بود. گورخرها حالا فقط پشتهاي گرد و کوچکي بودند، و گاو ميشها که نقطههاي کلهدرشتي بودند، همان طور که توي دشت به شکل شاخههاي طويل حرکت ميکردند، انگار از جايي بالا ميرفتند، و وقتي سايه به طرفشان ميآمد پراکنده ميشدند. حالا ريز بودند و حرکتشان تاخت و تاز نداشت، و دشت تا چشم کار ميکرد حالا زرد مايل به خاکستري بود و در جلو، پشت کت پشمي و کلاه قهوهاي کامپي پير را ميديد. بعد برفراز اولين تپهها بودند و خط گاوميشها از آنها بالا ميرفت، و بعد بر فراز کوهها بودند و اعماق ناگهاني جنگل سرسبز که اوج ميگرفتند و به نظر ميرسيد که رو به مشرق ميروند، آنوقت هوا تاريک شد و آنها توي طوفان بودند، باران طوري سيلآسا بود که انگار توي آبشار پرواز ميکند، سپس بيرون آمدند و کامپي سر گرداند و لبخند زد و اشاره کرد و آنجا، در پيشرو، تنها چيزي که ميديد، به پهناي سراسر جهان، بزرگ، بلند، و زير آفتاب بينهايت سفيد، قلة چهارگوش کليمانجارو ديده ميشد. و آنوقت بود که فهميد دارد به آنجا ميرود.
***
درست در اين وقت کفتار از زوره دست کشيد و صداي عجيب، انساني و کمابيش گريهآلودي سر داد. زن صدا را شنيد و با بيقراري جابهجا شد. بيدار نشد. در خواب ميديد که توي خانهاش در لانگآيلند است، شب قبل از اولين تجربة دخترش در صحنة تئاتر بود، انگار پدرش هم حضور داشت و خيلي هم بدرفتاري کرد. بعد صدايي که کفتار درآورد آنقدر بلند بود که زن بيدار شد و براي لحظهاي نميدانست در کجاست و خيلي ترسيد. بعد چراغقوه را برداشت و نورش را روي تخت ديگر، که پس از خوابيدن هري توي چادر برده بودند، انداخت. طرح مرد را زير پشهبند ديد اما پاي مرد از پشهبند بيرون آمده بود و از تخت آويزان بود. نوارهاي زخمبندي همه پايين آمده بود و زن دلش را نداشت نگاه کند.
زن صدا زد: «مولو، مولو، مولو!»
بعد گفت: «هري،هري!» آنوقت صدايش را بلند کرد: «هري! خواهش ميکنم. آهاي، هري!»
جوابي نبود و زن صداي نفس کشيدنش را نميشنيد.
بيرون چادر کفتار همان صداي عجيبي را سر داد که زن را بيدار کرده بود. اما قلب زن طوري ميزد که صدايش را نميشنيد.
ارنست همینگوی
برگردان: احمد گلشیری
کليمانجارو کوه پوشيده از برفي است که 6000 متر ارتفاع دارد و ميگويند بلندترين کوه افريقاست. قلة شرقي آن ماسايي «نگاجهنگايي» يا خانة خدا نام دارد. نزديک اين قله لاشة خشک شدة و يخزدة پلنگي قرار دارد. کسي توضيح نداده که پلنگ در اين ارتفاع دنبال چه چيزي بوده است.
مرد گفت: «خوبيش اينه که درد نداره. آدم از همين موضوع ميفهمه که شروع شده.»
«جدي ميگي؟»
«آره. باوجودي اين، از بوش معذرت ميخوام، حتما نارحتت ميکنه.»
«نه، فکرشو نکن، اصلا فکرشو نکن.»
مرد گفت: «نگاهشون کن، ميخوام ببينم منظرهشه يا بوش که اينها رو ميکشونه اينجا؟»
تخت سفري که مرد رويش خوابيده بود در ساية وسيع يک درخت ميموزا قرار داشت و مرد همان طور که از توي سايه نگاهش را به تابش شديد دشت دوخته بود، سه پرندة بزرگ را ميديد که به حالت شومي چمباتمه زدهاند، و ده دوازده تاي ديگر هم در آسمان چرخ ميزدند و همين که ميگذشتند سايههاي سريعي ميانداختد.
مرد گفت: «روزي که کاميون خراب شد سر و کلة اينها هم پيدا شد. امروز اولين بارييه که چندتاشون نشستهن رو زمين. اول چرخ زدنشونو خوب تماشا کردم تا هر وقت خواستم بتونم تو يه داستان بيارمشون. الان ديگه اين حرفها خنده داره.»
زن گفت: «کاش دست بر ميداشتي.»
مرد گفت: «فقط دارم حرفشو ميزنم، آخه، گفتنش آسونه. اما نميخوام ناراحتت کنم.»
زن گفت: «خودت هم ميدوني که من ناراحت نميشم. چيزي که هست ازين عصبانيام که کاري از دستم بر نميآد. فکر کنم تا اونجا که بشه بايد خونسرد باشيم تا هواپيما برسه.»
«يا تا هواپيما نرسه.»
«بگو من چه کار ميتونم بکنم. حتما يه کاري هست که از من بر ميآد.»
«پاي منو بکن بنداز دور. تا ديگه جلوتر نره، گو اينکه شک دارم. يا با گلوله کارمو بساز. حالا که تيرانداز ماهري هستي. انگار خودم تيراندازي بهت ياد دادم.»
«خواهش ميکنم اين حرفها رو نزن. نميخواي يه چيزي برات بخونم؟»
«چي بخوني؟»
«هر چي نخوندهاي که تو ساک کتاب باشه.»
مرد گفت: «حال و حوصلة گوش دادن ندارم. حرف زدن راحتتره. دعوا ميکنيم تا وقت بگذره.»
«من دعوا نميکنم. هيچ وقت نخواستهم دعوا کنم. بيا ديگه دعوا نکنيم. هر چقدر هم عصباني ميشيم بشيم. شايد امروز با يه کاميون ديگه برگردن. شايد هواپيما رسيد.»
مرد گفت: «نميخوام جابهجام کنن. معني نميده منو جابهجا کنن، مگه اينکه راحتي تو در ميون باشه.»
«اينو بهش ميگن ترس.»
«نميذاري آدم راحت و آسوده بميره بدون اينکه بهش بد و بيراه بگي؟ فايدة بد وبيراه گفتن به من چيه؟»
«تو نميميري.»
«چرند نگو. من الان دارم ميميرم. از حرومزادهها بپرس.» و به جايي که پرندههاي بزرگ و زشت نشسته بودند نگاه کرد، سرهاي لختشان را توي پرهاي قوز کردهشان فرو کرده بودند. پرندة چهارم با قدمهاي تند و سريع فرود آمد و سلانه سلانه به طرف ديگران رفت.
«اينها دور و بر هر چادري جمع ميشن. توجهي بهشون نداشته باش. اگه تسليم نشي نميميري.»
«اين چيزها رو کجا خوندهي؟ تو خيلي احمقي.»
«فرض کن يه آدم ديگه اينجا دراز کشيده.»
مرد گفت: «بسه ديگه من اين چيزها رو ديدهم.»
آن وقت مرد دراز کشيد و مدتي آرام بود و از توي هرم گرماي دشت حاشية بيشه را نگاه ميکرد. از آنجا دو سه قوچ ديده ميشدند که در زمينة زرد بيشه کوچک و سفيد ميزدند، و، دورتر، يک گله گورخر به چشم ميخوردند، که در متن سبز بيشه، سفيد ميزدند.
اينجا، زير درختان بلند، در دامنة يک تپه، با آب مطبوع و نزديک آبگير کمابيش خشکي که «باقرقرهها» رويش پرواز ميکردند، اردوگاه با صفايي بود.
زن پرسيد: «نميخواي يه چيزي برات بخونم؟» روي يک صندلي برزنتي کنارتخت مرد نشسته بود. «باد خنکي داره ميآد.»
«نه، ممنونم.»
«شايد کاميون برسه.»
«اميدي ندارم که کاميون برسه.»
«من دارم.»
«تو به خيلي چيزها اميد داري که من ندارم.»
«به خيلي چيزها اميد ندارم، هري.»
«چطوره يه ليوان مشروب بخورم؟»
«انگار برات بده. بلک نوشته هيچ جور مشروبي نبايد خورد. نبايد لب بزني.»
مرد داد زد: «مولو!»
«بله، ارباب.»
«ويسکي سودا بيار.»
«چشم، ارباب.»
زن گفت: «نبايد بخوري. منظورم از تسليم نشدن همينه. تو کتاب نوشته برات بده. ميدونم که برات بده.»
مرد گفت: «خير، برام خوبه.»
مرد فکر کرد که ديگر تمام شده. که ديگر فرصت ندارد تمامش کند. که بگومگو بر سر مشروب اين طور به آخر ميرسد. از وقتي پاي راستش قانقاريا گرفته دردي حس نميکند و همراه درد، وحشت نيز از ميان رفته و حالا تنها چيزي که احساس ميکند خستگي زياد است و خشم از اينکه به پايان خط رسيده. براي اين پايان، که دارد از راه ميرسد، کنجکاوي ندارد. سالهاست که وسوسة ذهنياش شده، اما حالا که از راه رسيده برايش هيچ معني ندارد. چيز عجيب اين است که خستگي زياد چقدر او را بيخيال کرده.
حالا ديگر هيچ وقت دست به نوشتن آن چيزها نميزند، چيزهايي که کنار گذاشته تا وقتي به کارش تسلط پيدا کرد بتواند آنها را خوب از کار در بياورد. تازه، طعم شکست را هم در تلاش براي نوشتن آنها نميچشد. شايد موفق نميشده آنها را بنويسد و به همين دليل است که کنارشان گذاشته و شروع کار را به عقب انداخته. خوب، هيچ وقت سر در نميآورد.
زن به مرد که ليوان را در دست داشت نگاه کرد و لب گزيد، گفت: «کاش نيومده بوديم. تو پاريس هيچ وقت به همچين اتفاقي براي تو نميافتاد. هميشه ميگفتي عاشق پاريسي. ميتونستيم تو پاريس بمونيم يا بريم يه جاي ديگه. حاضر بودم هر جاي ديگه هم بيام. ميگفتم هرجا تو دوست داري من ميآم. اگه دلت ميخواست شکار کنيم ميتونستيم دنبال شکار بريم مجارستان و راحت باشيم.»
مرد گفت: «لابد با اون پول کثافتت!»
زن گفت: «بيانصافي ميکني. ما هيچ وقت پول من و تو نداشتهيم. من همه چيزامو ول کردم و هرجا تو رفتي دنبالت راه افتادم و کارهايي رو کردم که تو خواستي. اما کاش اينجا نيومده بوديم.»
«تو گفتي خوشت ميآد.»
«وقتي گفتم که تو حالت خوب بود. اما الان حالم ازش بهم ميخوره. نميدونم چرا اين بلا سر پاي تو اومد. چه کار کردهيم که اين اتفاق برا ما افتاده؟»
«گمونم کاري که کردم اين بود که وقتي زخمي شد يادم رفت بهش آيودين بمالم. بعد توجهي بهش نکردم چون زخم من هيچ وقت چرکي نميشه. بعد باز وقتي وضعش بدتر شد علتش اين بود که ضد عفونيهاي ديگه تموم شده بود و من برداشتم اون محلول رقيق کاربوليکو روش ماليدم و همين کار باعث شد که مويرگهام فلج بشه و قانقاريا بگيرم.» به زن نگاه کرد و گفت: «همينو ميخواستي؟»
«منظورم اين نيست.»
«اگه به جاي اين رانندة کيکويوي ناشي يه مکانيک حسابي گرفته بوديم روغن ماشينو ميديد، ماشين ياتاقان نميزد.»
«منظورم اين هم نيست.»
«اگه کس و کارهاي خودتو ول نميکردي، اون کس و کارهايي که تو اولد وستبري خراب شده، ساراتوگا و پامپيچ داري و نميامومدي به من بچسبي...»
«چي داري ميگي، من دوستت داشتم. بيانصافي نکن. حالا هم دوستت دارم. هميشه دوستت دارم. تو دوستم نداري؟»
مرد گفت: «نه، خيال نميکنم. هيچوقت دوستت نداشتهم.»
«هري، چي داري ميگي؟ مگه عقل از سرت پريده؟»
»خير، من عقلي ندارم که از سرم بپره.»
زن گفت:«اينو نخور. عزيزم، خواهش ميکنم نخور. هرکاري از دستمون بر بياد بايد بکنيم.»
مرد گفت: «تو بکن. من يکي خستهم.»
***
حالا در ذهنش ايستگاه راه آهن قره گچ را ميديد، با کولهاش آنجا ايستاده بود و نورافکن قطار سيمپلون اِرينت تاريکي را ميشکافت و او، به دنبال عقب نشيني، داشت تراسه را ترک ميگفت. اين يکي از موضوعهايي بود که براي نوشتن کنار گذاشته بود، و همينطور آن روز صبح هنگام صرف صبحانه، که از پنجره بيرون را نگاه ميکرد و کوهها را توي بلغارستان ميديد که برف گرفتهاند و منشي نانسن از پيرمرد ميپرسيد که روي کوهها برف است يا نه و پيرمرد نگاه کرد و گفت، نه، برفي در کار نيست. حالا خيلي مانده تا برف بيايد. و منشي براي زنهاي ديگر بازگو کرد، نه، ميبينيد، برف نيست. و آنها همه گفتند که برفي در کار نيست، ما اشتباه ميکرديم. اما درست و حسابي برف بود و او که به دنبال نقل و انتقال اهالي بود آنها را توي برفها فرستاد و آنها راه افتادند و توي آن زمستان مردند.
همين طور سراسر هفتة کريسمس آن سال، توي گائرتال، برف ميباريد، آن سال که توي خانة هيزم شکن زندگي ميکردند و بخاري چهارگوش چيني نصف اتاق را گرفته بود و آنها روي دشکهايي خوابيدند که انباشته از برگ آلش بود و آن سرباز فراري توي برفها با پاهاي خونآلود پيدايش شد. گفت که پليسها دنبالش هستند و آنها به او جوراب پشمي دادند و سر ژاندارمها را با حرف گرم کردند تا اينکه برف روی رد پاي او را پوشاند.
روز کريسمس، توي شرونتس، برف آنقدر درخشان بود که آدم وقتي از توي ميخانه بيرون را نگاه ميکرد و آدمها را ميديد که از کليسا به خانه بر ميگشتند، چشمش را ميزد. و همين جا بود که وقتي در دامنة تپههاي سراشيب پوشيده از کاج، از جادة کنار رودخانه بالا ميرفتند زمين از آن همه سورتمه سواري صاف و از شاش قاطر زرد شده بود و چوبهاي سنگين اسکي روي دوششان بود، و باز همين جا بود که از روي يخچال، در بالادست مادلهنر- هاوس، سوار بر چوبهاي اسکي شتابان پايين ميآمدند، برف به نرمي قند ساييده و سبکي پودر بود و آدم با آن سرعت و شتاب بيسر و صدا مثل پرنده پايين ميافتاد.
آن بار، توي آن بوران، که يک هفته بود توي مادلهنر-هاوس برفگير شده بودند و، توي آن دود، در پرتو چراغ مرکبي ورقبازي ميکردند و هرچه هرلنت بيشتر ميباخت داو را زيادتر ميکردند. دست آخر همه را باخت. هر چه داشت، پولهاي آموزشگاه اسکي، درآمد فصل و بعد دارو ندارش را. او را نگاه ميکرد که با آن بيني دراز ورقها را برداشت، در دست گرفت و گفت: «نديد، پارول.» آنوقتها هميشه قمار به راه بود. وقتي برفي در کار نبود قمار ميکرد، وقتي برف همه جا را ميگرفت قمار ميکرد. به ياد تمام آن وقتهايي افتاد که توي زندگياش قمار کرده بود.
اما يک سطر هم درين باره ننوشته بود، و همين طور از آن روز کريسمس آفتابي و سرد که کوهها در آن طرف دشت ديده ميشدند، دشتي که جانسن با هواپيما در حاشيهاش پرواز کرده بود و قطار افسران اتريشي را که به مرخصي ميرفتند بمباران کرده بود و بعد که پراکنده شده و پا به فرار گذاشته بودند آنها را به مسلسل بسته بود. يادش آمد که جانسن بعد، توي سالن غذاخوري، آمده بود وشروع کرده بود به تعريف کردن و سالن چقدر ساکت شده بود و بعد يک نفر گفته بود: «حرومزادة کثافت آدمکش.»
اينها همان اتريشهايي بودند که در پي کشتنشان بودند و او بعد با آنها اسکي کرده بود. البته همانها که نبودند. هانس، که سراسر آن سال را با او اسکي کرده بود، توي کاريز- يگرز بود و وقتي با هم براي شکار خرگوش به آن درة کوچک بالادست کارخانة چوببري، رفتند از جنگ بر سر پاسوبيو حرف زده بودند و از حمله به پرتيکا و آسالون و او حتي يک کلمه درين باره ننوشته بود، و همين طور از مونکرنو، سيته کامون و آرسميهدو.
چند زمستان را در ورابرگ و آربرگ گذرانده بود؟ چهار زمستان و بعد به ياد مردي افتاد که وقتي قدمزنان به بلودنتس وارد ميشدند، روباه فروشي داشت، آن بار رفته بودند سر و سوغات بخرند و طعم هسته گيلاس کرش ناب را بچشند، لغزشخوران و شتابان که از روي برف پودرمانند پايين ميرفتند و براي رسيدن به جايگاه از آخرين شيب ميگذشتند، رولي گفت، هي، هو! را به آواز ميخواندند. مستقيم که پايين ميرفتند، با سه پيچ درختان ميوه را پشت سر ميگذاشتند، از روي راه آب ميگذشتند و به جادة يخزدة پشت کلبه ميرسيدند. چفت و بستها را باز ميکردند، چوبهاي اسکي را از جانشان دور ميکردند و آنها را راست به ديوار چوبي کلبه ميدادند، نور چراغ از پنجره بيرون ميزد، و توي کلبه، در گرماي آکنده از دود و عطر شراب تازه، آکاردئون ميزدند.
***
مرد از زن که روي صندلي برزنتي، کنارش، حالا توي افريقا، نشسته بود پرسيد: «کجاي پاريس ميمونديم؟»
«هتل کريون، خودت که ميدوني.»
«از کجا بدونم؟»
«هميشه اونجا ميمونديم.»
«نه، نه هميشه.»
«اونجا و پاويون هانري کتر توي سنژرمن. خودت که ميگفتي عاشق اونجايي.»
هري گفت: «عشق يه تپة تپالهس و من خروسيام که براي خوندن ازش بالا ميرم.»
زن گفت: «حالا که قراره بميري لازمه همه چيز و پشت سرت خراب کني؟ منظورم اينه که درسته همه چيزو با خودت ببري؟ درسته که اسب و زنتو بکشي و زين و زرهتو بسوزوني؟»
مرد گفت: «آره، اون پول کثافت تو زره من بود. کلاه خود و زره من بود.»
«بسه ديگه.»
«باشه. تمومش ميکنم. دلم نميخواد اذيتت کنم.»
«حالا ديگه يه کمي ديره.»
«خب، پس بازم اذيتت ميکنم. تفريحش بيشتره. اما حالا از سر تنها کاري که خوشم مياومد باهات بکنم ميگذرم.»
«نه، راستشو نگفتي. تو خيلي کارها دلت خواسته بکني و هر کاري که خواستهي من برات کردهم.»
«به خاطر خدا از خودت تعريف نکن.»
مرد به او نگاه کرد و ديد که دارد گريه ميکند.
گفت: «گوش کن. خيال ميکني خوشم ميآد اين حرفهارو ميزنم؟ خودم هم نميدونم چرا اين حرفها رو ميزنم. خيال ميکنم مثل اين ميمونه که آدم ديگرونو بکشه تا خودش زنده بمونه. وقتي سر حرفو باز کرديم حالم خوب بود. دلم نميخواست به اينجا بکشه. کارهام مثل ديوونههاست و در حق تو خيلي ظلم ميکنم. حرفهاي منو به دل نگير، عزيزم. واقعا دوستت دارم. خودت ميدوني که دوستت دارم. تا حالا هيچ کي رو به اندازة تو دوست نداشتهم.»
دروغهاي هميشگياش را که برايش مثل آب خوردن بود شروع کرد.
«تو با من مهربوني.»
مرد گفت: «اي هرزه، هرزة پولدار. حالا لبريز از شعرم. لجن و شعر. شعر لجن.»
«بس کنه هري، چرا داري خودتو خبيث نشون ميدي؟»
مرد گفت: «ميخوام همه چيزو خراب کنم. ميخوام همه چيزو پشت سرم خراب کنم.»
***
غروب بود و مرد خوابش را رفته بود. خورشيد پشت تپه پنهان شده بود و سراسر دشت را سايه گرفته بود و حيوانهاي کوچک نزديک چادر سرگرم چرا بودند؛ سرهاي خم شده مشغول بود دمها به چپ و راست حرکت ميکرد، مرد آنها را ميديد که سعي ميکنند به بيشه نزديک نشوند. پرندهها ديگر روي زمين نميماندند. آنها همه به سنگيني روي درختي نشسته بودند. تعدادشان زياد شده بود. پسرک پادو کنار تخت نشسته بود.
گفت: «ممصاحب رفته شکار. ارباب چيزي لازم؟»
«خير.»
زن رفته بود تکه گوشتي دست و پا کند. ميدانست که مرد از تماشاي حيوانها لذت ميبرد. آنقدر از اينجا دور شده بود تا حيوانها را از پهنهدشت، که چشمانداز مرد بود، نتاراند. مرد فکر کرد که زن در مورد چيزهايي که ميداند يا خوانده يا شنيده چقدر ملاحظه کار است.
تقصير با زن نبود که وقتي مرد به طرفش رفته مردي بوده که ديگر زهوارش در رفته. زن از کجا بداند که وقتي مرد حرفي ميزند منظوري ندارد و از سر عادت است که چيزي ميگويد و صرفا به دنبال آرامش است؟ وقتي ديگر حرفهايش معنايي نداشته، دروغهايش بيش از حرفهاي راستي که به زبان ميآورده براي زنها خوشايند بوده.
علت اينکه دروغ ميگفته آن بوده که حرف راستي براي گفتن نداشته. زندگياش را کرده و تمام شده رفته و آنوقت باز زندگي را با آدمهاي ديگر و پول بيشتر در بهترين جاهايي که پيشتر گذرانده و همين طور در جاهاي تازه ادامه داده.
خودش را که به بيخيالي ميزد، حال خيلي خوبي داشته. وقتي از درون به خوبي مجهز بوده داغان نميشده، بر خلاف خيليها که داغان شدهاند، و قيافهاي به خود ميگرفته که انگار براي آثاري که روزي به وجود آورده، و حالا ديگر توانشان را ندارد، اهميتي قائل نيست. اما پيش خود ميگفته دربارة اين آدمها مينويسد؛ دربارة آدمهاي خيلي پولدار؛ خودش که از قماش آنها نبوده بلکه حکم جاسوسي را در سرزمين آنها داشته؛ با خود گفته روزي از آنجا ميرود و دربارة آنها مينويسد و يکبار هم شده کسي دربارة آنها مينويسد که از چند و چون چيزي که مينويسد آگاه است. اما هيچوقت دست به اين کار نزده؛ چون هر روزي که نمينوشته، هر روزي که به تنپروري گذرانده، هر روزي که همان کسي بوده که حالش را به هم ميزده، توانايياش کاهش پيدا ميکرده و ارادهاش در نوشتن سست ميشده، به طوري که، دست آخر، دستش ديگر به کار نميرفته. وقتي هم کار نميکرده، آدمهايي را که ميشناخته خيالشان خيلي راحتتر بوده. افريقا جايي بوده که در دوران خوش زندگياش از هر جاي ديگر خوشبختتر بوده، بنابراين راهي اينجا شده تا باز از سر شروع کند. با حداقل وسايل راحتي به اين سفر آمدهاند. سختي نکشيدهاند؛ اما از ناز و نعمت هم خبري نبوده و فکر کرده به اين ترتيب تمرين را از سر ميگيرد و چربي روحش را آب ميکند درست مثل ورزشکاري که به کوه ميرود تا با کار و تمرين چربي تنش را بسوزاند.
زن از اين سفر خوشش آمده. گفته عاشق اين سفر است. عاشق چيزهاي هيجانآور است، چيزهايي که صحنه را عوض ميکنند، جاهايي که آدمهاش متفاوتند، جاهايي که چيزهاش دلچسبند. و خودش دچار اين توهم شده که قدرت ارادهاش بر ميگردد و دستش به کار ميرود. و حالا اگر پايان خط باشد که هست، نبايد مثل ماري که پشتش شکسته سر برگرداند خودش را نيش بزند. تقصير اين زن که نبوده. اگر اين زن نبود زن ديگري بود. اگر در ساية دروغي زندگي کرده بايد سعي کند با همان دروغ هم بميرد. صداي تيري را از پشت تپه شنيد.
زن خيلي خوب تير ميانداخت، اين خوب، اين هرزة پولدار، اين خانهپاي مهربان و نابود کنندة استعداد او، چه مزخرفاتي! خودش استعدادش را نابود کرده. حالا که اين زن به او ميرسد چه دليلي دارد که تقصيرها را به گردنش بيندازد؟ استعدادش را نابود کرده با به کار نگرفتنش، با فريب دادن خودش، با اعتقاداتش، با ميخوارگيهاي بيحد و حصرش که ذهنش را کند کرده، با تنبلي، با تنهلشي، با اين تصورات که فکر ميکرده از دماغ فيل افتاده، با غرور با تعصب، با کوفت با زهرمار. اينها چيست؟ اين حرفهاي کهنه کدام است؟ اصلا استعدادي داشته؟ بله، استعدادي در کار بوده اما به جاي آنکه به کارش بگيرد ّبا آن دکان باز کرده. موضوع اين نيست که چه کارهايي کرده بلکه آن است که چه کارهايي از او بر ميآمده. راهي را که انتخاب کرده اين بوده که به جاي آنکه از راه نوشتن زندگي کند از راه ديگري گذران کرده. چيز عجييب هم اين بود که وقتي عاشق زن آخري بود. اما وقتي عاشق نبود و فقط خودش را به عاشقي ميزد، مثل مورد اين زن، که پولدارتر از همة زنها بود، و پولش از پارو بالا ميرفت، شوهر و بچه داشت، عاشق سينهچاک داشت و همهشان دلش را زده بودند، و او را به عنوان نويسنده، به عنوان مرد، به عنوان دوست و به عنوان اسباب افتخار عاشقانه دوست ميداشت، چيز عجيب آن بود که او وقتي زن را دوست نميداشت و تظاهر ميکرد، در برابر پولش، بيش از وقتي به او محبت ميکرد که راستي راستي عاشقش بود.
فکر کرد، قطعا ما را براي کاري که ميکنيم ساختهاند. از هر راهي که آدم گذران ميکند، استعدادش در همان راه به کار گرفته شده. خودش، در سراسر زندگي، نيروي حياتي فروخته بود و وقتي آدم عواطفش را بيش از حد در کار دخالت نداده باشد در برابر پولي که ميگيرد، چيز ارزندهتري ارائه ميدهد. به اين نکته رسيده بود اما همين را هم روي کاغذ نياورده بود. نه، اين نکته را نمينويسد، هر چند ارزش نوشتن دارد.
زن حالا پيدايش شد. از آن سوي چشمانداز به طرف چادر ميآمد. شلوار سوارکاري پوشيده بود و تفنگ بر دوش داشت. دو پسر پادو قوچي را از چوب آويخته بودند و پشت سر زن ميآمدند. فکر کرده هنوز هم برورويي دارد و اندامش گيراست. با رموز تختخواب به خوبي آشنا بود، زيبا نبود اما مرد از چهرهاش خوشش ميآمد، زياد مطالعه ميکرد، اهل سواري و تيراندازي بود و به يقين، زياد مشروب ميخورد. وقتي هنوز زن نسبتا جواني بود و شوهرش مرده بود، براي مدتي خودش را وقف دو بچة نوجوانش کرده بود، بچههايي که نيازي به او نداشتند و از اينکه او را با آن اصطبل اسب و انبوه کتاب و بطري دور و اطراف خود ميديدند، معذب بودند. دوست داشت پيش از شام مطالعه کند و هنگام مطالعه اسکاچ و سودا مينوشيد. سر شام کمابيش مست بود و پس از خوردن يک شيشه شراب با شام معمولا آنقدر مست ميشد که خوابش ميبرد.
اين موضوع پيش از وقتي بود که با عاشقهاي سينهچاک آشنا شده بود. بعد از آشنايي آنقدرها مشروب نميخورد، چون ديگر لازم نبود مست باشد تا خوابش ببرد. اما اينها حوصلهاش را سر ميبردند. او با مردي ازدواج کرده بود که حوصلهاش را سر نميبرد اما اينها خيلي زياد حوصلهاش را سر ميبردند.
سپس يکي از دو بچهاش در سانحة هواپيما کشته شد. بعد از آن بود که ديگر دور آنها را قلم گرفت و از آنجا که مشروب مخدر اعصاب نيست مجبور شد دوباره تشکيل زندگي بدهد. به خصوص که ناگهان هم از تنهايي احساس وحشت کرد. اما به دنبال کسي بود که به او احترام بگذارد.
خيلي ساده شروع شده بود. زن از نوشتههاي او خوشش آمده بود و هميشه هم غبطة او را ميخورد. فکر ميکرد که مرد دقيقا همان کاري را ميکند که دوست دارد. قدمهايي که براي رسيدن به او برداشته بود و عشقي که سرانجام به او پيدا کرده بود همه، جزو تحولي بود که زن، در خلال آن زندگي تازهاي براي خود دست و پا کرده بود و مرد آنچه از زندگي گذشتهاش مانده بود با اين زندگي تاخت زده بود.
اين گذشته را مرد با تامين تاخت کرده بود و همينطور با آرامش. اين موضوع را انکار نميشد کرد، و ديگر با چه چيزي؟ نميدانست. زن هر چه را او ميخواست برايش آماده ميکرد. اين را ميدانست. زن خوبي هم بود. همبستري هم با او، مثل هر زن ديگري، هر وقت اراده ميکرد جاي خود را داشت. چون زن پولدار بود، و چون تو دل برو و قدرشناس بود، و چون هيچ وقت المشنگه به پا نميکرد. و حالا اين زندگي که دوباره پا گرفته بود، داشت به آخر ميرسيد؛ چون دو هفته قبل که خاري در زانوي مرد رفته بود آيودين رويش نماليده بود، دو هفته قبل که پيش ميرفتند تا از يک گله بزکوهي عکس بگيرند، و بزها ايستاده بودند، سرها بالا گرفته، بوکشان، چشمها نگران، گوشها گسترده تا اولين صدايي بشنوند که آنها را شتابان به درون بيشه ميرماند. ناگهان هم پا به فرار گذاشته بودند. پيش از آنکه او عکسشان را بگيرد.
زن حالا به آنجا رسيد.
مرد روي تخت سرش را برگرداند تا به زن نگاه کند، گفت: «سلام.»
زن به او گفت: «يه قوچ زدم. اون آبگوشت خوبي برات آماده ميکنه و ميگم با شير کليم برات پوره سيبزميني هم درست کنن. حالت چطوره؟»
«بهترم.»
«عالييه. راستش، فکر کردم بهتر ميشي. وقتي ميرفتم خوابيده بودي.»
«خواب خوبي رفتم. خيلي دور رفتي؟»
«نه. همين اطراف بودم، پشت تپه. قوچيرو قشنگ نشونه گرفتم.»
«تيراندازيت حرف نداره، بابا.»
«خوشم ميآد. از افريقا خوشم اومده. جدي ميگم. اگه تو حالت خوب باشه اين بهترين تفريحييه که من داشتهم. نميدوني شکار زدن کنار تو چه لذتي برام داره! من عاشق اين آب و خاکم.»
«منم همين طور.»
«عزيزم، نميدوني چه حالي دارم که ميبينم داره حالت بهتر ميشه. نميتونستم تو رو به اون حال ببينم. ديگه با من اون جوري حرف نزن باشه؟ قول ميدي؟»
مرد گفت: «باشه. اصلا يادم نميآد چي ميگفتم.»
«لازم نيست پوست منو بکني. ميفهمي چي ميگم؟ من فقط يه زن جا افتادهام که تو رو دوست دارم و ميخوام هر کاري دوست داري برات بکنم. قبلا دو سه بار پوستم کنده شده. تو ديگه پوستمو نکن.»
مرد گفت: «من دوست دارم تو تخت چند بار پوستتو بکنم.»
«باشه اين جور پوست کندن خوبه. ما براي اين جور پوست کندن ساخته شدهيم. فردا هواپيما ميرسه.»
«از کجا ميدوني؟»
«مطمئنم. بايد برسه. پادوها هيزم و علف جمع کردهن تا دود هوا کنن. امروز باز رفتم پايين سري زدم. تا بخواي جا براي فرود هست. هر دو سرش دود هوا ميکنيم.»
«از کجا ميدوني که امروز ميرسه؟»
«مطمئنم که ميرسه. تازه دير هم کرده. اون وقت تو شهر پاتو درست ميکنن و بعد حسابي پوست همديگهرو ميکنيم. نه اين که اون حرفهاي چرند از دهنمون در بياد.»
«يه چيزي بزنيم؟ آفتاب غروب کرده.»
«فکر ميکني برات لازمه؟»
«يکي ميزنم.»
«پس با هم ميزنيم.» صدا زد: «مولو، دوتا اسکاچ و سودا بيار.»
به زن گفت: «بهتره پوتينهاي ضد پشهتو پات کني.»
«ميذارم بعد از آب تني...»
هوا که رفته رفته تاريک ميشد مشروبشان را خوردند و درست پيش از آنکه هوا تاريک شود و روشنايي آنجا براي تيراندازي مساعد نباشد کفتاري از محوطة چشمانداز آنها گذشت و به آن طرف تپه رفت.
مرد گفت: «اين حرومزاده هر شب از اينجا رد ميشه. دو هفتهس هر شب رد ميشه.»
«همينه که شبها صداشود ميشنويم. من که اهميت نميدم. گو اينکه حيوونهاي کثيفيان.»
با هم ميخوردند، دردي حس نميکرد جز ناراحتي از دراز کشيدن در يک وضع. پادوها داشتند آتش روشن ميکردند، سايهها روي چادرها جست و خيز ميکرد. در اين زندگي تسليمآميز مطبوع رضايت خاطري احساس ميکرد. زن با او خيلي مهربان بود. و درست در اين موقع احساس کرد که دارد ميميرد.
احساسش شتابآلود بود. نه مثل شتاب آب يا باد، بلکه شتاب خلئي ناگهاني و چندشآور و چيز عجيب آن بود که با خزيدن کفتار به درون بيشه همزمان شده بود.
زن گفت: «هري، چيزيت شده؟»
مرد گفت: «نه. بهتره اون طرف بشيني. طرفي که باد ميآد.»
«مولو پانسمانو عوض کرد؟»
«آره. الان فقط اسيد بوريک روش ميمالم.»
«حالت چطوره؟»
«يه کم لرز دارم.»
زن گفت: «ميرم آبتني کنم. الان بر ميگردم. باهات شام ميخورم و بعد تختو ميبريم تو.»
مرد با خود گفت، پس کار خوبي کرديم که ديگر دعوا نکرديم. با اين زن زياد دعوا نکرده بود، در حالي که با زنهاي ديگر، که دوستشان هم داشت، آنقدر دعوا کرده بود که دست آخر به دل گرفته بودند و هر چه ميانشان بود نابود کرده بودند. مهرورزياش بيش از حد بود، توقعاتش بيش از حد بود و با اين حال دوام آورده بود.
***
به ياد آن بار افتاد که در استانبول تنها بود، توي پاريس دعوا کرده بود و ول کرده بود رفته بود. تمام وقت را با نشمهها گذرانده بوده، وقتي اين کار تمام شده بود و نتوانسته بود به تنهايياش غلبه کند، و حتي ديده بود حالش بدتر شده، به او نامه نوشته بود، به اولي، به همان که او را رها کرده بود، توي نامه آورده بود که چطور نتوانسته عشق او را از دل بيرون کند... چطور يک بار خيال کرده بود او را جلو هتل رژانس ديده و حالش به کلي منقلب شده و از حال رفته و هر بار زني را در طول بولوار ميديده دنبالش راه ميافتاده و ميترسيده که او نباشد، ميترسيده حالي را که پيدا کرده از دست بدهد. چطور با هر کس که ميرفته، بيشتر جاي خالي او را حس کرده. چطور زن هر کاري کرده برايش اهميت ندارد چون ميداند که نميتواند مهر او را از سر بيرون کند. اين نامه را کاملا هوشيار توي باشگاه نوشت و به نيويورک فرستاد و از زن خواست که پاسخ را به دفترش توي پاريس بفرستد. اين ترتيب ظاهرا مطمئن بود. و آن شب آنقدر دلش هواي او را کرده بود که در دل احساس آشوب و خلا کرد، به طرف بالاي خيابان راه افتاد، از نوشگاه تاکسيم گذشت، زني را تور کرد و با او جايي شام خورد، بعد جايي رفتند و رقصيدند، زن بد رقصيد، اين بود که او را رها کرد و يک لگوري پر تب و تاب ارمني را، به دنبال بزن بزن، از چنگ يک افسر توپخانة انگليسي درآورد. افسر از او خواست که بيرون بروند و آنها، توي خيابان، روي سنگفرش تاريک به جان هم افتادند. او دو مشت محکم به يک طرف چانة افسر زد و وقتي نقش زمين نشد پي برد که دعواي جانانهاي در پيش دارد. افسر انگليسي به شکمش زد و مشتي هم زير چشمش خواباند. او سپس مشت چپش را بالا آورد اما زمين خورد و افسر رويش افتاد، کتش را چنگ زد و آستينش را کند و او با مشت دو بار به پس گردن افسر زد و همان طور که او هلش ميداد با يک مشت حسابش را رسيد. افسر کله پا شد و او دست زن را گرفت و پا به دو گذاشت؛ چون صداي دژبانها را شنيد. سوار تاکسي شدند و تا ريمبلي حصار، کنار بسفر، رفتند، دوري زدند و توي آن شب سرد برگشتند و به رختخواب رفتند و زن بيش از حد جا افتاده و وارفته بود، و آنوقت پيش از آنکه زن بيدار شود راه افتاد رفت. در طلوع روز با چهرة متورم و يک چشم کبود، توي بارپراپالاس، پيدايش شد، کتش روي دستش بود چون يک آستينش کنده شده بود.
همان شب راهي آناتولي شد و به يادش آمد که، بعد در همان سفر، صبح تا شب با ماشين از دل مزارع خشخاش، که براي ترياک کاشته بودند، گذشته و سرانجام حال غريبي پيدا کرده چون مسيري که در پيش گرفته ظاهرا اشتباه بوده و به جايي رسيده که به افسران استانبولي تازه رسيده حمله کرده بودند، افسراني که چيزي سرشان نميشده و توپخانه به طرف سربازها شليک کرده و ناظر انگليسي مثل بچهها زير گريه زده.
اين همان روزي بود که براي اولين بار چشمش به اجساد مرده افتاده بود، که دامن بالة سفيد و کفشهاي لب برگشتة منگولهدار داشتند. ترکها دستهدسته و پشت سر هم ميآمدند و او مردان دامنپوش را ديده بود که پا به فرار ميگذاشتند و افسرها به طرفشان شليک ميکردند و خودشان هم پا به فرار ميگذاشتند و او و ناظر انگليسي هم آنقدر دويده بودند که ريههايش درد گرفته بود و آب دهانش خشک شده بود و آنوقت پشت چند صخره ايستاده بودند و ترکها همان طور دستهدسته ميآمدند. بعد چيزهايي ديده بود که حتي فکرش را نميکرد و بعد باز چيزهاي بدتري ديده بود. بنابراين، آن بار وقتي به پاريس برگشت نميتوانست ماجرا را بازگو کند و حتي تحمل نداشت به آن اشاره کند. و آنجا توي کافه، همانطور که ميگذشت، آن شاعر امريکايي را ديده بود که يک دسته نعلبکي جلو رويش بود و با آن نگاه ابلهانه که در چهرة وارفتهاش خوانده ميشد با يک رمانيايي که خودش را تريستان تزارا معرفي ميکرد و هميشه عينک تک چشمي ميزد و سردرد داشت، دربارة مکتب دادا صحبت ميکرد. و بعد، با زنش که حالا باز دوستش ميداشت، به آپارتمان برگشته بود، دعوا تمام شده بود، ديوانگي تمام شده بود و خوشحال بود که به خانه آمده، نامههايش را از اداره به آپارتمانش ميفرستادند. بنابرين، نامهاي که در پاسخ به نامهاش نوشته بود، يک روز صبح، با يک سيني به دستش رسيد و وقتي چشمش به دست خط افتاد رنگبهرنگ شد و سعي کرد نامه را زير نامة ديگري بلغزاند. اما زنش گفت: «اين نامه از کيه، عزيزم.» و همين پايان آغاز ماجرا بود.
به ياد اوقات خوشي افتاد که با آنها گذرانده بود، و به ياد دعواها. هميشه بهترين جاها را براي دعوا انتخاب ميکردند. و چرا هميشه وقتي دعوا ميکردند که او حالش خيلي خوب بود؟ هيچ يک از اينها را ننوشته بود و علتش، اولا، آن بود که نميخواست کسي را برنجاند و ديگر اينکه ظاهرا آنقدر چيز براي نوشتن داشت که ديگر نيازي به اينها نبود. اما هميشه فکر ميکرد که سرانجام درين باره مينويسد. خيلي چيزها داشت که بنويسد. دنيا را ديده بود که تغيير ميکند؛ و اين فقط مربوط به رويدادها نبود، هر چند رويدادهاي زيادي ديده بود و آدمهاي زيادي از نظر گذرانده بود، بلکه او دقيقتر به اين تغييرها نگاه ميکرد و ميتوانست به ياد بياورد که آدمها در اوقات مختلف چه حالاتي دارند. اينها را از سر گذرانده بود و به چشم ديده بود و وظيفة او بود که دربارة اينها بنويسد؛ اما حالا ديگر هيچگاه نمينوشت.
***
زن که حالا، پس از حمام، از چادر بيرون آمده بود، گفت: «حالت چطوره؟»
«خوبه.»
«حالا ميتوني غذا بخوري؟»
مرد مولو را پشت سر زن با ميز تاشو و پادو ديگر را با ظرفها ديد.
«ميخواهم بنويسم.»
«بايد يه کم آبگوشت بخوري تا جون بگيري.»
مرد گفت: «من امشب ميميرم، ديگه احتياجي به جون گرفتن ندارم.»
زن گفت: «بازي در نيار، هري.»
«دماغت چيزي حس نميکنه؟ حالا تا نصف رونم گنديده. بيام خودمو با آبگوشت فريب بدم؟ مولو، اسکاچ و سودا بيار.»
زن آرام گفت: «خواهش ميکنم آبگوشتو بخور.»
«باشه.»
آبگوشت داغ بود. ناچار شد توي فنجان نگه دارد تا سرد شود و بخورد و بعد بيآنکه هورت بکشد خورد.
مرد گفت: «زن نازنيني هستي. حرفهامو به دل نميگيري.»
زن با آن چهرة معروف و محبوب مجلههاي «اسپار و تاون اند کانتري» به او نگاه کرد، چهرهاي که تنها به خاطر اندکي افراط در ميخوارگي و اندکي افراط در همبستري بفهمي نفهمي از شکل افتاده بود، اما «تاون اند کانتري» هيچوقت آن طنازي را نشان نميداد و آن دستهاي بفهمي نفهمي کوچک و نوازشگر را، و مرد نگاه کرد و لبخند معروف و دلپذير او را ديد، و احساس کرد که مرگ باز از راه رسيد. اين بار شتابي در کار نبود. بلکه حال فوت را داشت، فوت بادي که شمعي را به سوسو واميدارد و شعله را دراز ميکند.
«بعد ميتونن پشهبند منو بيارن بيرون، از درخت آويزون کنن و آتش روشن کنن. امشب نميخوام برم تو چادر. به جابهجا کردنش نميارزه. شب صافيه. بارون نميآد.»
پس آدم اينطور ميميرد، با پچپچههايي که آدم نميشنود. خوب، ديگر دعوا در کار نخواهد بود. قول اين را ميتوانست بدهد. اين تجربهاي را که هرگز نداشته نبايد حالا خراب کند. احتمالا خرابش ميکند. همه چيز را که خراب کرده. اما شايد خراب نکند.
«تند نويسي بلد نيستي، هان؟»
زن به او گفت: «دنبالش نبودم.»
«باشه.»
البته، فرصت نبود، هر چند ظاهرا اگر درست از کار در ميآورد ممکن بود همه را فشرده کند و در چند جمله به زبان بياورد.
***
روي يک تپه، در بالادست درياچه، خانهاي از کندة درخت بود که شکافهايش را با ساروج گرفته بودند و سفيد ميزد. کنار در، به يک تير چوبي، زنگي آويخته بودند که با آن وقت غذا خوردن را اعلام ميکردند. پشت خانه مزرعه بود و پشت مزرعه درختان الواري. يک رديف درخت سپيدار لمباردي نيز از خانه تا بارانداز امتداد داشت. سپيدارهاي ديگر کنار درياچه رديف شده بودند. در حاشية درختان الواري جادهاي تا بالاي تپهها ديده ميشد. کنارههاي همين جاده بود که او تمشک ميچيد. آنوقت اين خانة چوبي آتش گرفت و تمام تفنگهايي که، بالاي بخاري، از قلم پاي گوزن آويخته بود سوخت و بعد لولههاي آنها؛ با آن سربهاي آبشده توي خشابگيرها و قنداقههاي سوخته روي تل خاکستر جا ماند، خاکسترهايي که از آنها براي ديگهاي آهني بزرگ صابونپزي قلياب ميگرفتند. از پدربزرگش پرسيده بود که اجازه دارد با آنها بازي کند يا نه و او گفته بود که نه. آخر، آنها هنوز تفنگهاي او بودند و او ديگر تفنگي نخريد و ديگر به شکار نرفت. خانه را اين بار با الوار در همان جا بازسازي کردند و رنگ سفيد زدند و آدم، از ايوان خانه، سپيدارها و درياچه را، آن طرف آنها، ميديد؛ اما از تفنگ خبري نبود. لولههاي تفنگهايي که از قلم پاي گوزن ديوار چوبي آويخته بود، آنجا، روي تل خاکستر، افتاده بودند و کسي دست به آنها نميزد.
توي جنگل سياه، بعد از جنگ، نهري را که قزلآلا داشت اجاره کرديم؛ دو راه بود که پاي پياده به آنجا ميرسيدم. يکي از راه پايين دره بود که از تريبرگ شروع ميشد، در ساية درختان حاشية جادة سفيد، دره را دور ميزد و آنوقت به جادة فرعي ميرسيد که از لابهلاي تپهها بالا ميرفت، از مزرعههاي زيادي، که خانههاي بزرگ به سبک شوارتس والد داشت، ميگذاشت و از روي نهر عبور ميکرد. همين جا بود که ماهي ميگرفتيم.
راه ديگر آن بود که سر بالايي تند را در پيش ميگرفتيم. به حاشية جنگل ميرسيديم، از لابهلاي درختان کاج بالاي تپهها ميگذشتيم، آنوقت به حاشية يک چمنزار ميرسيديم، ازين چمنزار که سرازير ميشديم به پل ميرسيديم. کنار نهر درختان غان کاشته بودند، نهر بزرگ نبود، بلکه باريک و زلال بود و تند جريان داشت، و هر جا زير ريشههاي غانها شسته شده بود آبگير درست کرده بود. آن سال کاروبار صاحب هتل توي تريبرگ سکه بود. آنجا جاي باصفايي بود و ما همه حسابي دوست بوديم. سال بعد تورم پيدا شد و پولهايي که او سال پيش پيدا کرده بود براي خريد سورسات و ادارة هتل کافي نبود و اين بود که خودش را حلقآويز کرد.
اينها را ميشد ديکته کرد اما در مورد محله کنتراسکارپ اين کار شدني نبود، با آن گلفروشهايش که گلهايشان را توي خيابان رنگ ميکردند و رنگها روي سنگفرش، اول خط اتوبوس، راه ميافتاد، و پيرمردها و پيرزنها که با شراب و عرق سگي هميشه پاتيل بودند، و بچهها توي آن سرما آب بينيشان آويزان بود، و بوي عرق کثيف و فقر و مستي کافة آماتور را پر کرده بود و نشمههاي بال موزرت که طبقة بالا مي نشستند. و آن زن درباني که از سرباز گارد رياست جمهوري در اتاقش پذيرايي ميکرد و کلاهخود مزين به موي اسبش روي صندلي ديده ميشد. و صاحبخانة روبهروي هال، که شوهرش در مسابقات دوچرخهسواري شرکت ميکرد، و آن روز که روزنامة لاتو را توي لبنياتفروشي باز کرده بود و ديده بود شوهرش در مسابقة دور فرانسه -اولين مسابقه بزرگش- سوم شده، فرياد شادياش تماشايي بود. زن سرخ شده بود و خنديده بود و روزنامة ورزشي زردرنگ به دست، گريه کنان از پلکان بالا رفه بود. و شوهر زني که بال موزت را اداره ميکرد رانندة تاکسي بود و روزي که او يعني هري، قرار بود صبح زود با هواپيما راه بيفتد، شوهر زن در زده بود تا او را بيدار کند و آنها پيش از رفتن، پشت پيشخوان بار، هر کدام يک ليوان شراب سفيد خورده بودند. آن روزها همة همسايههايش را ميشناخت چون همه دست به دهان بودند.
آدمهاي دور و اطراف آن محله دو گروه بودند: مستها و ورزشکارها. مستها آن طور فقر را فراموش ميکردند و ورزشکارها با ورزش. آنها از نوادههاي کموناردها بودند و سياست چيز دشواري برايشان نبود. ميدانستند چه کساني پدرانشان را با گلوله کشتهاند، بستگانشان را، برادرانشان را، و دوستانشان را، وقتي سربازان ورساي، بعد از کمون، وارد شدند و شهر را گرفتند هر کسي را ديده بودند دستش پينه بسته يا کلاه کپي دارد يا هر علامتي که نشان ميداد کارگر است، به گلوله بستند. و توي آن فقر و توي آن محله، روبهروي قصابي شوالين و تعاوني شرابفروشي بود که اولين مطلب آثاري را که قرار بود به وجود بياورد نوشته بود. هيچ کدام از محلههاي پاريس را اين اندازه دوست نميداشت، آن درختهاي پراکنده، آن خانههاي قديمي گچکشي شدة سفيد که پايينشان را رنگ قهوهاي زده بودند، آن رنگ سبز طويل اتوبوس فلکه، رنگ ارغواني راه افتاده روي سنگفرش، تپة خيابان کاردينال لومان که وقتي به رودخانه ميرسيد ناگهان عمق پيدا ميکرد، و طرف ديگرش که دنياي باريک و پر ازدحام خيابان موفارد بود. خياباني که سر بالا به طرف پانتئون کشيده شده بود و آن خيابان ديگر که او هميشه با دوچرخه از آن عبور ميکرد، و تنها خيابان اسفالت شدة آن محله بود، و زير لاستيکها صاف بود، با آن خانههاي بلند و باريک و هتل بلند ارزان قيمت که پِل ورلن تويش مرده بود. آپارتمان آنجا فقط دو اتاق داشت و او در طبقة بالاي هتل اتاقي داشت که ماهي شصت فرانک اجارهاش بود و آنجا بود که او آثارش را مينوشت و از آنجا بامها و دودکشها و تمام تپههاي پاريس را ميديد.
از آن آپارتمان، هيزم و زغالفروشي پيدا بود که شراب هم ميفروخت، شراب بد. و کلة اسب طلايي بالاي سردر قصابي شوالين که توي پنجرههاي بازش لاشههاي زرد طلايي و سرخ آويزان بود، و تعاوني سبزرنگ که شراب ميفروخت، شراب خوب و ارزان. و ديگر چيزي جز ديوارهاي گچي و پنجرههاي همسايهها ديده نميشد. همسايههايي که شبها وقتي کسي پاتيل توي کوچه ميافتاد و با آن مستبازي خاص فرانسويها که بوق و کرنا ميگفتند وجود خارجي ندارد، غر و لندهايش کوچه را ميگرفت، پنجرة خانهها را باز ميکردند و آنوقت حرف و نق شروع ميشد.
«پليس پيدايش نيست؟ وقتي آدم بهشون احتياج نداره موي دماغ آدمان. اونوقت الان معلوم نيست کدوم گوري هستن. يکي پليس خبر کنه.» تا اينکه يک نفر از پنجره سطل آبي ميريخت و غر و لند تمام ميشد. «چي بود؟ آب بود. آهان، کار عاقلانهاي بود.» و پنجرهها بسته ميشد. ماري، خدمتکارش، به هشت ساعت کار روزانه اعتراض داشت، ميگفت: «اگه شوهرها تا ساعت شيش کار کنن، سر راهشون به خونه، يه کمي مست ميکنن و پول زيادي رو دور نميريزن؛ اما اگه فقط تا ساعت پنج کار کنن، ديگه نه پولي براشون ميمونه نه عقلي. کم کردن ساعات کار فقط باعث بدبختي زنهاي کارگرها ميشه.»
***
زن در اين وقت پرسيد: «باز هم آبگوشت ميخوري؟»
«نه، خيلي ممنون. خيلي خوب بود.»
«يه خرده ديگه بخور.»
«دلم يه اسکاچ و سودا ميخواد.»
«برات خوب نيست.»
«آره، برام بده. کول پرتر توي يه ترانه، که شعر و آهنگش کار خودشه ماجراي ما رو گفته، همين ماجرايي که داري از عشق من ديوونه ميشي.»
«خودت ميدوني که من خوشم ميآد تو مشروب بخوري.»
«آهان، آره. چيزي که هست برام بده.»
مرد فکر کرد وقتي زن بره هرچي دلم بخواد ميخورم. نه هرچي دلم بخواد، بلکه هر چي باشه. آخ، چقدر خستهم. خيلي خستهم. يه کم خوبه بخوابم. بيحرکت دراز کشيده بود و از مرگ خبري نبود. حتما رفته بود توي يک خيابان ديگر دوري بزند، دوتايي، سوار بر دوچرخه رفته، و بدون هيچ صدايي از روي سنگفرش در حرکت است.
***
نه، هيچوقت دربارة پاريس ننوشته بود، يعني دربارة پاريسي که او ميشناخت ننوشته بود. اما چيزهاي ديگر که دربارهشان ننوشته بود چي؟ و آن گاوداري و خاکستري نقرهمانند بوتهزار، آب صاف و تند نهرهاي آبياري و سبزي سير يونجهزار. کورهراهي که رو به تپهها بالا ميرفت و گله که در تابستان مثل غزال رموک بود. بعبعها و صداهاي مداوم و حرکت آرام دست جمعي که آدم وقتي در پاييز آنها را پايين ميآورد گرد و خاک به پا ميشد. و پشت کوهها، وضوح شفاف قله در روشنايي غروب، همان طور که در کنار قطار، که زير مهتاب سفيد ميزد، سوار بر اسب دره را ميپيمود. و بعد به يادش آمد که در تاريکي از ميان درختان الواري پايين ميآمد و دم اسب را گرفته بود چون جايي را نميديد و تمام آن داستانهايي که ميخواست بنويسد.
و همين طور دربارة آن پسرک زحمتکش کندذهن که آن بار توي بار توي گاوداري رهايش کرده و به او سپرد که کسي به علوفه دست نزند و آن پيرمرد پست فورکسي که وقتي پسر برايش کار ميکرده کتکش ميزده، توقف کوتاهي کرده بود علوفه بردارد و پسرک نگذاشته بود و پيرمرد به او گفته بود که باز هم او را ميزند. پسرک تفنگ را از توي آشپزخانه برداشته بود و وقتي پيرمرد سعي کرده بود بيايد توي انبار، به او شليک کرده بود و وقتي به گاوداري برگشته بودند يک هفتهاي بود که او مرده بود، توي آغل يخ زده بود و سگها تکههايي از او را خورده بودند. آنوقت او بقاياي پيرمرد را در پتو پيچيده بود، با طناب بسته بود و روي سورتمه گذاشته بود و به پسر گفته بود به او کمک کند سورتمه را بکشند و هر دو، مرده را با اسکي تا سرجاده برده بودند، و صد کيلومتري راه رفته بودند تا به شهر رسيده بودند و پسر را تحويل داده بود. پسرک فکرش را نميکرد که او را دستگير کنند چون خيال ميکرد وظيفهاش را انجام داده؛ تا همه ببينند که چه پيرمرد بدي بوده، و چطور سعي کرده علوفهاي را بردارد که مال او نبوده و وقتي کلانتر دستبند به او زده باورش نميشده، بعد زير گريه زده. اين داستاني بود که نگه داشته بود. دست کم ده بيست داستان از آنجاها در ذهن داشت و حتي يکي از آنها را ننوشته بود. چرا؟
***
مرد گفت: «بهشون بگو چرا.»
«چرا چي، عزيزم؟»
«هيچي، بابا.»
زن از وقتي او را به دست آورده بود زياد مشروب نميخورد. اما اگر زنده ميماند دربارة اين زن نمينوشت، اين را حالا يقين داشت. يعني دربارة هيچ کدام از آنها نمينوشت. پولدارهاشان کسل کننده بودند. و زياد مشروب ميخوردند، يا زياد تختهنرد بازي ميکردند. کسل کننده بودند و تکراري. به ياد طفلک، جولين، افتاد و به ياد وحشت رمانتيکگونهاي که از زنها داشت و اينکه چطور داستاني با اين جمله شروع کرده بود: «آدمهاي خيلي پولدار با من و شما فرق دارند.» و نيز اينکه يک نفر به جولين گفته بود که آري، آنها فقط پولشان از پارو بالا ميرود. اما اين نکته به نظر جولين خندهدار نيامده بود. مرد فکر ميکرد که پولدارها از نژاد جذاب و خاصاند و وقتي فهميد که غير از اين است داغان شد مثل هر موضوع ديگري که او را داغان ميکرد.
از آدمهايي که داغان ميشوند بيزار بود. وقتي آدم چيزي را بشناسد لزومي ندارد خوشش هم بيايد. فکر کرد هر چيزي را ميتواند از پا در بياورد. فقط کافي است بيخيال باشد، آن وقت هيچ چيز به او آسيب نميرساند.
بسيار خوب. حالا نسبت به مرگ بيخيال ميشود. چيزي که هميشه از آن وحشت داشته درد بوده. مثل هر مردي ميتوانست درد را تحمل کند تا اينکه طولاني شود و او را از پا در آورد، اما با چيزي روبهرو بود که بسيار آزارش ميداد و درست وقتي احساس ميکرد که دارد او را داغان ميکند درد متوقف شده بود.
***
به ياد گذشتة دور افتاده بود، به ياد روزي که ويليامسون، افسر پرتاب بمب، شبي خواسته بود از لابهلاي سيمهاي خاردار بگذرد و کسي از توي يک ماشين گشت آلماني يک بمب دستي به طرفش پرتاب کرده بود و او نعرهزنان از همه ميخواست که او را بکشند. چاق بود، با دل و جرئت بود، و افسر خوبي هم بود. هر چند اهل خودنمايي بود. اما آن شب توي سيمها گير کرد و در ديدرس منور قرار گرفت و رودههايش روي سيمها ريخت، به طوري که وقتي ميخواستند او را، زنده، از لاي سيمها بيرون بکشند مجبور شدند رودههايش را قطع کنند. ميگفت، هري منو با گلوله بزن. توروخدا منو با گلوله بزن. يک بار بحثي در گرفته بود که خدا دردي به جان آدم نمياندازد که نشود تحمل کرد و يک نفر اظهارنظر کرده بود که منظور اين است که درد پس از مدتي خود به خود دخل آدم را ميآورد. اما او هميشه آن شب و ويليامسون را به ياد داشت. چيزي دخل ويليامسون را نياورد تا اينکه هري تمام قرصهاي مرفيني را که براي خودش نگه داشته بود به او داد که اثر آني هم نداشت.
***
و حالا با همين وضعي که داشت ناراحت نبود. و اگر همان طور که پيش ميرفت بدتر نميشد نگراني نداشت؛ جز آنکه ترجيح ميداد هم صحبت بهتري داشته باشد.
دربارة هم صحبتي که دلش ميخواست داشته باشد اندکي فکر کرد.
فکر کرد، نه، وقتي کاري که آدم انجام ميدهد زياد طول بکشد يا بيش از حد تاخير کند، نبايد انتظار داشته باشد که آدمها منتظر بمانند. آدمها همه رفتهاند، جشن تمام شده و حالا آدم مانده است و ميزبان زن.
فکر کرد، من از مردن، مثل هرچيزي که حوصلة آدم را سر ميبرد، دارد حوصلهام سر ميرود.
بلند گفت: «حوصلة آدمو سر ميبره.»
«چي حوصلة آدمو سر ميبره، عزيزم.»
«هر چيز کثافتي که زياد طول بکشه.»
به چهرة زن ميان خودش و آتش نگاه کرد. به پشتي صندلي تکيه داده بود و پرتو آتش خطوط زيباي چهرهاش را روشن کرده بود، ميديد که خوابآلود است. صداي کفتار را بيرون از دامنة روشنايي آتش شنيد.
گفت: «داشتم مينوشتم، اما خسته شدم.»
«معلومه. چرا تو نميري؟»
«ميخوام اينجا پهلوي تو باشم.»
مرد از زن پرسيد: «چيز غريبي حس نميکني؟»
«نه، فقط يه کم خوابم گرفته.»
مرد گفت: «من حس ميکنم.»
درست در اين لحظه حس کرد که مرگ به سراغش آمده.
به زن گفت: «ميدوني تنها چيزي رو که از دست ندادهم کنجکاوييه.»
«تو هيچي رو از دست ندادهي. کاملترين مردي هستي که تا حالا شناختهم.»
مرد گفت: «خدايا، زنها چقدر کم چيز ميدونن. از کجا ميگي؟ بهت الهام شده؟»
چون درست در اين وقت مرگ آمده بود و سرش را روي پاية تخت سفري گذاشته بود و او بوي نفسهايش را ميشنيد.
به زن گفت: «اين چيزهاييرو که دربارة داس و جمجمه ميگن باور نکن. ميشه. خيلي ساده به شکل دو پليس دوچرخهسوار باشه يا به شکل يه پرنده. يا ميشه مثل کفتار پوزة پهن داشته باشه.»
حالا رويش خزيده بود، اما هنوز بيشکل بود. فقط فضا را اشغال کرده بود.»
بهش بگو بره.»
نرفت بلکه کمي به او نزديکتر شد.
مرد به مرگ گفت: «نفست حال آدمو به هم ميزنه. کثافت بدبو.»
باز هم به او نزديکتر شد و حالا مرد نميتوانست با او حرف بزند، و وقتي او ديد که مرد ديگر نميتواند حرف بزند کمي جلوتر رفت و مرد سعي کرد بيآنکه حرف بزند او را از خود براند. اما او خودش را بيشتر روي مرد کشاند تا آنکه با تمام وزن روي سينهاش جا گرفت، و وقتي در آنجا چمباتمه زد مرد نتوانست حرکت کند، نتوانست حرف بزند، صداي زن را شنيد: «ارباب حالا خوابش برده. تختو خيلي آروم بلند کنين ببرين تو چادر.»
مرد نميتوانست حرف بزند و به زن بگويد که او را از جانش دور کند و او سنگينتر از پيش چمباتمه زده بود به طوري که مرد نميتوانست نفس بکشد. و بعد وقتي تخت را بلند کردند ناگهان همه چيز درست شد و سنگيني از روي سينهاش کنار رفت.
***
صبح بود و مدتي بود صبح شده بود و مرد صداي هواپيما را شنيد. ابتدا خيلي ريز بود و بعد چرخ وسيعي زد و پادوها بيرون دويدند، نفت ريختند و آتش روشن کردند و علفها را بر هم توده کردند و دو طرف جاي صاف دو رشته دود بزرگ به هوا رفت و نسيم صبحگاهي آنها را به طرف چادرها برد و هواپيما دو چرخ ديگر زد، اين بار پايين بود و آن وقت سرازير شد و بعد باز تراز شد و آرام نشست، کامپتون پير با شلوار راحتي، کت پيچازي پشمي و کلاه نمدي قهوهاي قدمزنان به طرفش آمد.
کامپتون گفت: «چي شده، پيرخروس؟»
مرد گفت: «پام گندش افتاده. صبحونه ميخوري؟»
«ممنون. فقط چاي ميخورم. ميبيني که ريزهميزهس. نميتونم ممصاحبو هم ببرم. فقط جا براي يه نفر داره. کاميونتون داره ميآد.»
هلن، کامپتون را کناري کشيد بود و با او حرف ميزد. کامپتون شادتر از هميشه برگشت.
گفت: «همين الان ميبرمت. بعد بر ميگردم ممصاحبو ميبرم. فکر ميکنم بايد توي آروشا سوختگيري کنم. بهتره راه بيفتيم.»
«چاي چي ميشه؟»
«ميدوني که من اهلش نيستم.»
پادوها تخت سفري را بلند کردند، چادرهاي سبز را دور زدند و از حاشية صخره پيش رفتند و به دشت رسيدند و از کنار پشتههاي هيزم و علف، صخره پيش رفتند و به دشت رسيدند و از کنار پشتههاي هيزم و علف، که حالا شعلههايش به هوا ميرفت گذشتند، علفها همه ميسوخت و باد آتش را تيز ميکرد، و به هواپيماي کوچک رسيدند. سوار کردن مرد دشوار بود، اما همينکه تو رفت به صندلي چرمي پشت داد و آن پا را راست به يک طرف صندلي، که کامپتون رويش مينشست، چسباند. کامپتون موتور را روشن کرد و سوار شد. به طرف هلن و پادوها دست تکان داد و همان طور که صداي تقتق به غرش آرام هميشگي تبديل ميشد، آنها چرخيدند و کامپي چالههاي گراز را زير نظر داشت و افت و خيزکنان که از محوطة وسط دو آتش پيش ميرفت صداي غرش شنيده ميشد، با آخرين تکان بلند شد و آنها را ديد که مه در آن پايين ايستادهاند، دست تکان ميدهند و چادرها کنار تپه، که حالا تخت بود، قرار داشت. و دشت گسترده ميشد، دستههاي درخت، بوتهزار وسعت پيدا ميکرد، رد پاي جانوران شکاري يکنواخت تا چشمههاي خشک امتداد داشت، پهنة آبي ديد که قبلا نديده بود. گورخرها حالا فقط پشتهاي گرد و کوچکي بودند، و گاو ميشها که نقطههاي کلهدرشتي بودند، همان طور که توي دشت به شکل شاخههاي طويل حرکت ميکردند، انگار از جايي بالا ميرفتند، و وقتي سايه به طرفشان ميآمد پراکنده ميشدند. حالا ريز بودند و حرکتشان تاخت و تاز نداشت، و دشت تا چشم کار ميکرد حالا زرد مايل به خاکستري بود و در جلو، پشت کت پشمي و کلاه قهوهاي کامپي پير را ميديد. بعد برفراز اولين تپهها بودند و خط گاوميشها از آنها بالا ميرفت، و بعد بر فراز کوهها بودند و اعماق ناگهاني جنگل سرسبز که اوج ميگرفتند و به نظر ميرسيد که رو به مشرق ميروند، آنوقت هوا تاريک شد و آنها توي طوفان بودند، باران طوري سيلآسا بود که انگار توي آبشار پرواز ميکند، سپس بيرون آمدند و کامپي سر گرداند و لبخند زد و اشاره کرد و آنجا، در پيشرو، تنها چيزي که ميديد، به پهناي سراسر جهان، بزرگ، بلند، و زير آفتاب بينهايت سفيد، قلة چهارگوش کليمانجارو ديده ميشد. و آنوقت بود که فهميد دارد به آنجا ميرود.
***
درست در اين وقت کفتار از زوره دست کشيد و صداي عجيب، انساني و کمابيش گريهآلودي سر داد. زن صدا را شنيد و با بيقراري جابهجا شد. بيدار نشد. در خواب ميديد که توي خانهاش در لانگآيلند است، شب قبل از اولين تجربة دخترش در صحنة تئاتر بود، انگار پدرش هم حضور داشت و خيلي هم بدرفتاري کرد. بعد صدايي که کفتار درآورد آنقدر بلند بود که زن بيدار شد و براي لحظهاي نميدانست در کجاست و خيلي ترسيد. بعد چراغقوه را برداشت و نورش را روي تخت ديگر، که پس از خوابيدن هري توي چادر برده بودند، انداخت. طرح مرد را زير پشهبند ديد اما پاي مرد از پشهبند بيرون آمده بود و از تخت آويزان بود. نوارهاي زخمبندي همه پايين آمده بود و زن دلش را نداشت نگاه کند.
زن صدا زد: «مولو، مولو، مولو!»
بعد گفت: «هري،هري!» آنوقت صدايش را بلند کرد: «هري! خواهش ميکنم. آهاي، هري!»
جوابي نبود و زن صداي نفس کشيدنش را نميشنيد.
بيرون چادر کفتار همان صداي عجيبي را سر داد که زن را بيدار کرده بود. اما قلب زن طوري ميزد که صدايش را نميشنيد.
ارنست همینگوی
برگردان: احمد گلشیری