خلاصه ی کتاب گتسبی بزرگ   2013-08-18 20:29:48

پدرم به من یاد داده بود دیگران را قضاوت نکنم و همین باعث شده بود دوستان زیادی داشته باشم. من اهل سیاست نبودم اما گاهی مرا به ناحق به سیاست پیشگی متهم می کردند. پاییز گذشته من از شرق آمریکا جدا شدم و تنها چیزی که مرا به آن جا وصل می کند مردی است به نام گتسبی که مظهر امیدواری بود اما گرد وغبار پلیدی مرتب او را سایه وار تعقیب می کرد.

من نیک کاره وی هستم. خانواده من سه نسل است که در غرب میانی آمریکا سکونت دارند. برادر پدربزرگم باعث شد که ما در این منطقه مستقر شویم. من شباهت زیادی به برادر پدربزرگم دارم. او مردی عبوس بود. پدرم و من از دانشگاه ییل فارغ التحصیل شدیم. مدتی در جنگ کبیر شرکت داشتم. وقتی به آمریکا برگشتم به جای غرب میانی، تصمیم گرفتم به شرق بروم و کار خرید و فروش اوراق بهادار را بیاموزم. پدرم موافقت کرد مخارج یک ساله مرا تامین کند. من به شرق آمدم و خانه ای در حومه شهر نیویورک، وست اگ، برای ماهی هشتاد دلار کرایه نمودم. تابستان بود. من کتاب هایی در باره بانکداری، اعتبار و وثیقه های سرمایه گذاری خریدم و مشغول خواندن شدم. می خواستم آدمی همه فن حریف بشوم. در طرف راست خانه ام، دولت سرای گتسبی بود که استخری از سنگ مرمر داشت و بیش از از چهل جریب باغ و چمن. رو به روی خانه من و گتسبی، خلیج بود. آن طرف خلیج را ایست اگ می گفتند. دختر عموی دور من، دی زی، با شوهرفوتبالیستش، تام بیوکنن در ایست اگ زندگی می کردند. تام سابقا با من در ییل همکلاس بود. خانواده تام بسیار ثروتمند بودند.

ماجرای آن تابستان زمانی آغاز شد که این زوج مرا به خانه شان دعوت کردند. تام جوان تنومند سی ساله ای بود. خانه بزرگ و زیبایی خریده بود. مرا به دیدار همسرزیبایش دی زی و دختر دو ساله اش برد. این زوج جوان قبلا در فرانسه، شیکاگو و چندین جای دیگر مدتی ساکن بودند. جوردن بیکر زن جوان ورزشکاری که دوست دی زی بود در آن جا حضور داشت. وقتی فهمید که من در وست اگ زندگی می کنم از همسایه ام گتسبی حرف زد. دی زی وقتی نام گتسبی را شنید عکس العمل نشان داد. آن شب فهمیدم که تام و دی زی چقدر نژاد پرست هستند. موقع صرف شام تلفن زنگ زد و تام از اتاق بیرون رفت تا جواب تلفن را بدهد. دی زی هم به دنبال او رفت. جوردن به من گفت که تام در نیویورک رفیقه ای دارد که مرتب به او زنگ می زند. بعد از شام من و دی زی در ایوان و باغ قدم زدیم. او به من گفت که وقت زایمانش تام در کنارش نبوده. خوشحال بود که فرزندش دختر زیبایی است. آرزو می کرد دخترش همیشه خوشگل و نادان باشد. حس کردم از دانایی بسیار ضربه خورده است. دی زی دلش می خواست که من و جوردن بیشتر با هم آشنا شویم شاید کار به ازدواج بینجامد. جوردن گلف بازی می کرد و فردای آن روز در وست چستر مسابقه داشت. عکس او را در مجله ها دیده بودم. خانواده اش تنها به یک عمه پیر خلاصه می شد. حس کردم دی زی در کنار تام زندگی راحتی دارد اما خوشبخت نیست. آن شب وقتی با اتومبیل دوج کهنه ام به خانه برگشتم، گتسبی را در پشت پنجره اش دیدم که می لرزید و دستش را به طرف چراغ سبزی آن طرف خلیج دراز کرده بود.

در وسط راه وست اگ به نیویورک، دره ای از خاکستر هست. جاده و خط آهن از کنار آن می گذرند. مردان بیل به دست همیشه آن جا در حال کار کردن هستند و ابری از خاکستر فضا را احاطه کرده است. تابلویی از چشمان عینک زده دکتر تی. جی. اکل برگ، بر فراز این خاکسترزار نصب شده که زمانی قصد تبلیغاتی داشته و اکنون تار و پر ابهت برجای مانده است. در کنار این دره، رودخانه کوچک کثیفی هست که پل متحرکی دارد. وقتی قایق ها می خواهند رد شوند مسافران قطار باید منتظر بمانند. در یکی از همین لحظات انتظار، من با رفیقه تام، مرتل آشنا شدم. جرج ویلسون، شوهر مرتل مکانیک و کارش تعمیر، خرید و فروش اتومبیل های قدیمی بود. تام برای یک لحظه از عدم حضور ویلسون استفاده کرد و از مرتل خواست تا در نیویورک به او بپیوندد. شوهر مرتل فکر می کرد که زنش به نیویورک می رود تا خواهرش را ببیند.

ما به نیویورک رفتیم و مرتل به ما پیوست. مرتل دوست داشت سگ داشته باشد، تام برای او سگی خرید. تام آپارتمانی در نیویورک اجاره کرده بود. من دوست نداشتم با آن ها همراه شوم اما مرتل خواهرش کاترین، و زن و شوهرهمسایه شان ،مکی ها را دعوت کرد و از من خواست پیششان بمانم. آن روز آن قدر به من شراب دادند که مست کردم. مرتل و تام با هم به اتاق خواب رفتند. کاترین گتسبی را می شناخت و یک ماه پیش در مهمانی او شرکت کرده بود. مرتل شوهرش را دوست نداشت و به او خیانت می کرد. تام دی زی را دوست داشت اما با مرتل هم رابطه داشت. کاترین فکر می کرد دی زی کاتولیک است و طلاق را قبول ندارد. مرتل و تام در قطار با هم آشنا شده بودند. آن شب مشاجره ای بین تام و مرتل درگرفت و تام با یک حرکت سریع بینی مرتل را شکست. آقای مکی در حالی که به خانه شان می رفت، مرا برای آینده به خانه شان دعوت کرد.

در تعطیلات آخر هفته خانه گتسبی مملو از مهمانانی بود که برای خوشگذرانی می آمدند. اکثر مهمانان دعوت نداشتند. مستخدمین در رفت و آمد بودند و همه جا را تمیز و مرتب می کردند. انواع واقسام غذاها و نوشیدنی ها سرو می شد. دسته ارکستر مدام می نواختند. یک روز گتسبی توسط مستخدمش مرا رسما به این مهمانی دعوت کرد. من در مهمانی اش شرکت کردم. همه جور آدم در آن مهمانی بودند، اهل خوشگذرانی، اهل تجارت و ... من میزبان را نمی شناختم. سعی کردم او را پیدا کنم. جوردن بیکر را دیدم و با او همراه شدم. از مهمانان شنیدم که گتسبی آدم مرموزی است، آدم کشته، جاسوس آلمان ها بوده و... من و جوردن به دنبال گتسبی می گشتیم حتی به کتابخانه اش سر زدیم و مردی عینکی چشم جغدی دیدیم که از دیدن کتاب ها مشعوف شده بود. مردی در میان رقص و آواز مهمان ها با من گرم صحبت شد، نمی دانستم کیست، به او گفتم این مهمانی برایم غریب است. متعاقبا خودش را معرفی کرد، گتسبی بود. او کمی بیش از سی سال داشت. تلفن گتسبی را خواست و او با پوزش مرا ترک کرد. جوردن به من گفت که گتسبی زمانی در آکسفورد بوده. پیشخدمت مخصوص از جوردن خواست که تنها به دیدار گتسبی برود. جوردن برای یک ساعت با گتسبی در کتابخانه بود و با او حرف می زد. پس از آن جوردن با دوستانش خداحافظی کرده و رفتند. من دوباره گتسبی را دیدم. قرار شد فردا با هواپیمای خصوصی اش گردشی داشته باشیم. ساعت از دو نیمه شب گذشته بود که به خانه خودم رفتم.

من شدیدا مشغول کار بودم. کم کم از نیویورک خوشم می آمد، صبح ها به نیویورک می رفتم و شب ها به خانه برمی گشتم. دختری را که در دایره حسابداری کار می کرد مدتی می دیدم اما نگاه های خصمانه برادرش باعث شد او را کنار بگذارم. احساس افتخار می کردم با جوردن که قهرمان گلف است آشنا هستم. عاشقش نبودم اما در مورد او کنجکاوی لطیفی در وجودم حس می کردم. جوردن از مردان باهوش و زیرک پرهیز می کرد، تا بیشتر احساس امنیت کند. به یاد آوردم که در یکی از مسابقاتش کلک زده بود و روزنامه ها داشتند کار را به رسوایی می رساندند. من اهمیت ندادم. یک بار که با هم در ماشین او بودیم از او خواستم موقع رانندگی بیشتر محتاط باشد. از دید او احتیاط دیگران کافی بود. من نمی دانستم اگر به یک آدم بی احتیاط بربخورد چه می شود. جوردن از آدم های بی احتیاط متنفر بود. برای همین از من خوشش می آمد. من آدم محتاط و درستکاری بودم.

تعداد زیادی مهمان همیشه به خانه گتسبی می آمدند. من اسامی آن ها را یک بار در حاشیه برنامه حرکت قطارها نوشتم و آن را هنوز دارم. من دو با در مهمانی های گتسبی شرکت کردم، سوار هواپیمایش شده بودم و از پلاژ خانه اش بارها استفاده کرده بودم. یک روز او با اتومبیل شیکش به خانه من آمد. خواست که با هم بیرون رفته و ناهار بخوریم. پیش از این حس کرده بودم برخلاف انتظار من حرف زیادی برای گفتن ندارد. آن روز از خودش گفت، یگانه پسر آدم های پولداری در شهر سان فرانسیسکواست که دیگر زنده نیستند. از تحصیلاتش در آکسفورد گفت. از ارثیه زیادش حرف زد. از زندگی در اروپا، جمع کردن جواهرات به خصوص یاقوت، شکار حیوانات وحشی، نقاشی. از این که در جنگ ستوان یکم بوده، از رشادت هایش در جنگ گفت و رسیدن به درجه سرگردی و گرفتن مدال. او عکسی از خودش و دوستانش در آکسفورد به من نشان داد. تمام این کارها برای این بود که من بدانم او آدم بی سروپایی نیست. سپس از من خواست وقتی جوردن بیکر را دیدم به حرف هایش گوش دهم تا بدانم چه اتفاق غم انگیزی در زندگی گتسبی رخ داده است. آن روز گتسبی با سرعت رانندگی می کرد. پلیس او را متوقف کرد، اما وقتی فهمید با رئیس پلیس آشنا است، او را رها کرد. همان روز موقع صرف ناهار من با دوست گتسبی، آقای مایر وولفشیم که کلیمی بود آشنا شدم. او از خاطراتش موقع ترور روزی روزنتال در متروپل برایم حرف زد. وقتی وولفشیم رفت از گتسبی شنیدم که دوستش قمارباز است. وولفشیم همان کسی بود که 1919 در مسابقات جهانی بیس بال گاو بندی کرده بود اما به خاطر زرنگی اش دستگیر نشده بود. موقع خروج از رستوران تام را دیدیم.

وقتی جوردن بیکر را دیدم برایم از دوستی اش با دی زی گفت. از سال 1917 با هم دوست بودند. دی زی دو سال از او بزرگتر بود. افسرها برای به دست آوردن او خیلی تلاش می کردند. اما دی زی فقط جی گتسبی را دوست داشت. جوردن آن سال ها گتسبی را فقط یک بار با دی زی دید و او را خوب به یاد نداشت تا این که او را در مهمانی خانه اش دید. گتسبی وقتی از دی زی جدا شد به جنگ رفت. دی زی تا مدت ها برای گتسبی صبر می کند اما وقتی خبری از او نمی گیرد متوجه مردان دیگر می شود. او با تام بیوکنن آشنا می شود که بسیار ثروتمند بود. روز قبل ازعروسی اش با تام، نامه ای از گتسبی می رسد و دی زی تغییر عقیده می دهد. اما جوردن مانع این کار می شود. بالاخره دی زی با تام ازدواج می کند و سعی می کند عاشقش شود. گردن بند مروارید هدیه ازدواجش سیصد و پنجاه هزار دلاربود. تام بعد از ازدواج گاه و بیگاه به دی زی خیانت می کند، مثلا با کلفت هتل سانتاباربارا رابطه برقرار می کند! دی زی سال بعد دخترش را بدنیا می آورد. دی زی دیگر خبری از گتسبی نداشته تا شش هفته پیش از جوردن می شنود که گتسبی همسایه من است. گتسبی خانه بزرگش را درست روبروی خانه آن ها خرید و مهمانی های مجلل داد تا بتواند توجه دی زی را به خود جلب کند. او می خواست دی زی بداند که مرد متمولی شده و هنوز او را دوست دارد. جوردن از من خواست تا دی زی را برای صرف چای به خانه ام دعوت کنم تا گتسبی هم بیاید و او را ببیند. گتسبی بعد از آن می خواهد دی زی را همراه من به خانه اش ببرد تا زندگی مجللش را ببیند. تام همه جور به دی زی خیانت می کند و جوردن دلش می خواست اقلا یک بار هم که شده دی زی گتسبی را ببیند و زندگی اش از یکنواختی خارج شود. وقتی برای مهمانی چای نظر مساعد دادم جوردن خوشحال شد ولی تصمیم داشت از آمدن گتسبی به خانه من چیزی به دی زی نگوید.

آن شب وقتی از پیش جوردن به طرف خانه ام آمدم وست اگ را نورانی دیدم. گتسبی همه چراغ های خانه اش را روشن کرده بود و در انتظار برگشت من بود. به او گفتم که با میس بیکرصحبت کرده ام و دی زی فردا برای صرف چای به خانه ام می آید. به خاطر این کار، می خواست خدمتی به من بکند، در خواست کار محرمانه پردرآمد به من کرد. من رد کردم. فردا بارانی بود. باغبان گتسبی چمن های باغ مرا ماشین کرد. قدری خرید کردم. از خانه گتسبی به اندازه یک گلخانه گل رسید. خودش هم آمد و بی صبرانه منتظر رسیدن دی زی شد. در آخرین دقایق منصرف شد. در حال ترک خانه بود که دی زی رسید. به مشایعت دی زی رفتم. او را به خانه ام راهنمایی کردم. گتسبی غیب شده بود. لحظاتی بعد با سر و روی خیس آمد. دی زی از دیدار او یکه خورد. کمی حرف زدیم. بر خلاف میل گتسبی، من آن دو را با هم تنها گذاشتم. وقتی با سر و صدا برگشتم چشمان گریان دی زی را دیدم، اما ازگتسبی خوشی تازه ای ساطع بود. همه به خانه گتسبی رفتیم. او همه جا را به دی زی نشان داد و اضافه کرد تهیه پول خرید این خانه سه سال طول کشیده، چون قسمت اعظم ارثش را در جنگ از دست داده است. او تجارت دارو و نفت دارد. دی زی پس از دیدن عظمت خانه، وسایل خانه، وسایل توالت طلا و لباس های مرغوب، به گریه افتاد. لباس های گتسبی را دوستی از اروپا برایش می فرستاد. او حتی چراغ سبز خانه دی زی را نشانش داد. عکسی از مرد مسنی به نام دن کودی بر دیوار بود. من فکر کردم عکس پدر گتسبی است. اما او گفت که برای این مرد در دریا کار می کرده است. گتسبی تمام بریده های روزنامه را در ارتباط با دی زی جمع کرده و در دفتری چسبانده بود. مردی به نام کلیپ اسپرینگر در خانه بود. او از مهمانانی بود که همیشه می آمد و طولانی می ماند. به درخواست گتسبی پیانو نواخت. مدتی با آن دو بودم ولی در نهایت آنها را با هم تنها گذاشتم.

مدتی بعد خبرنگاری به خانه گتسبی آمد تا با او مصاحبه کند. او کم کم بسیار معروف شده بود. نام اصلی اش جیمز گتس بود و اهل نورت داکوتا بود. پدر و مادرش کشاورزان تهی دستی بودند که هرگز آن ها را والدین خود ندانست. به کالجی در مینه سوتا رفته بود اما خارج شده بود چون کار نظافت را در آن جا دوست نداشت. از هفده سالگی دان کودی را در کشتی تفریحی اش دیده بود وبا او همراه شده بود. جی گتسبی ساکن وست اگ در لانگ آیلند زاده تصور افلاطونی خودش بود. دان کوی می دانست که گتسبی باهوش و جاه طلب است. او را به استخدام خود درآورد. ابتدا پیشکار بود اما بعدها پیشخدمت، معاون ناخدا، ناخدا و منشی اش شد. آن ها با هم سه بار قاره آمریکا را دور زدند. کودی دوست دختری به نام الاکی داشت و وقتی کودی مرد تمام ارثش به گتسبی رسید، اما الاکی با تدبیری همه را ازچنگ گتسبی درآورد، ولی تربیتش با او ماند. این ها را بعدها گتسبی به من گفت.

من تا چند هفته با جوردن در نیویورک این طرف و آن طرف می رفتم. عمه اش را دیدم. یک روز یکشنبه به دیدار گتسبی رفتم و کمی پس از من مردی به نام سلون با خانمش به همراه تام سوار بر اسب آمدند. تام به یاد آورد که گتسبی را دو هفته پیش با من در رستوران دیده است. گتسبی به تام گفت دی زی را می شناسد و تام تعجب کرد. قرار شد در مهمانی آینده گتسبی همگی شرکت داشته باشند. همسر سلون اصرار داشت گتسبی را برای شام به منزلشان ببرد اما سلون مخالف بود. قرارشد همه با اسب بروند، و من و گتسبی با ماشین آن ها را دنبال کنیم. تا گتسبی آماده می شد سلون و همسرش بگو مگو کردند. من و تام فهمیدیم که سلون علاقه ای به دعوت گتسبی ندارد. آن ها به بهانه دیر شدن حرکت کردند و رفتند. نمی خواستند در مهمانی بزرگ شامشان غریبه ای مثل گتسبی حضور داشته باشد.

شنبه شب در مهمانی گتسبی تام به همراه دی زی آمد. از شکوه مهمانی متعجب بودند. باورشان نمی شد که این همه آدم های سرشناس را بشود یک جا دید. آن شب دی زی و گتسبی با هم رقصیدند. سپس به طرف خانه من آمدند و با هم مدتی حرف زدند. دی زی از من خواست مراقب اطراف باشم. موقع شام تام جذب زن زیبایی شده بود و همه متوجه شده بودند. آخر شب وقتی منتظر اتومبیلشان بودند، تام پشت سر گتسبی حرف می زد. او را قاچاقچی نامید اما من مخالفت کردم. دی زی او را صاحب دواخانه های متعدد می دانست. وقتی همه رفتند گتسبی به من گفت از دی زی خواسته که عدم علاقه اش را به تام بیان کند، تا جدا شوند و بتوانند با هم ازدواج کنند. او می خواست گذشته را تکرار کند. او تصور می کرد دی زی پارتی او را دوست نداشته است.

از آن به بعد دیگر گتسبی در خانه اش پارتی نداد. همه مستخدم هایش را اخراج کرد و چندین خدمه خواهر و برادر را آورد تا خبر برده و آورده نشود. یک روز دی زی من و گتسبی را به خانه اش دعوت کرد. جوردن هم بود. روز گرمی بود. تام پای تلفن با ویلسون در مورد معامله ماشینش حرف می زد. دی زی از فرصت استفاده کرد و گتسبی را بوسید. پرستار پمی دختر دی زی را آورد. من و گتسبی دست دخترک را در دست گرفتیم. گتسبی موجودیت این دختر بچه را جدی نمی گرفت. ناهار خوردیم. دی زی از گرما شاکی بود، هوس کرده بود به نیویورک برود. تام قبول کرد همه به نیویورک برویم. شراب برداشت. من و جوردن و تام سوار ماشین زرد رنگ گتسبی شدیم . گتسبی و دی زی با ماشین آبی رنگ تام راه افتادند. تام ازدست گتسبی ناراحت بود. قبول نداشت که تحصیل کرده آکسفورد است. از اینکه دی زی دعوتش کرده بود دلخور بود. وقتی به دره خاکستری رسیدیم که بنزین بزنیم تام از ویلسون شنید که قصد دارد با زنش آن جا بروند. ویلسون فهمیده بود که زنش به او خیانت می کند اما نمی دانست که پای تام در میان است، برای همین بیمار شده بود. مرتل از پشت پنجره ما را نگاه می کرد. او جوردن را با دی زی اشتباه گرفته بود. تام به ویلسن قول داد ماشین اش را به او می فروشد تا پولی بدست آورد و بتواند مرتل را از شهر دور کند. تام ناراحت بود. زن و معشوقش را هم زمان از دست می داد.

پس از آن تام با سرعت راند تا به ماشین دی زی و گتسبی برسد. آن ها را پیدا کردیم. تام اتاق نشیمن آپارتمانی را در هتل پلازا کرایه کرد. دی زی مدام از گرمای هوا شکایت می کرد و تام قر زدن را دوست نداشت. گتسبی به تام اعتراض کرد که به شهر آمدن را جدی گرفته. تام از این که گتسبی تکیه کلامش جوانمرد است ناراضی بود. درگیری بین تام و دی زی و گتسبی شروع شد. تام نمی توانست باور کند که گتسبی در آکسفورد بوده است. گتسبی برایش توضیح داد که بعد از جنگ این فرصت را به او داده اند، اما فقط پنج ماه آنجا مانده. تام که عصبانی بود از گتسبی خواست توضیح بدهد که چرا آدم بی سروپایی مثل او زیر پای زنش نشسته و می خواهد او را از تام بگیرد. گتسبی فریاد زد که دی زی شوهرش را دوست ندارد، او را دوست دارد. دی زی مستاصل شده بود که چه بگوید. اول با تام بر سر خیانت هایش درگیر شد اما پس از آن زیر فشار اعتراف کرد که دیگر گتسبی را دوست ندارد. بعد از آن اعلام کرد که هر دو را دوست داشته. بحث بالا گرفت. تام به گتسبی توهین می کرد که ثروتش را از راه الکل و قاچاق بدست آورده. تام گتسبی و دی زی را به خانه فرستاد و ما همگی با تام به لانگ آیلند رفتیم تا شاهد مرگ باشیم.

میکائلیس صاحب قهوه خانه بغل خاکسترزار شاهد اصلی ماجرا بود. او گفت که همسایه ام، ویلسون بیمار بود، زنش را در خانه حبس کرده بود و قصد عزیمت داشتند. زنش را کتک می زد، ناگهان زنش از گاراژ خارج شد و به وسط خیابان آمد. ماشینی او را زیر گرفت و کشت.

ما تصادف را ندیدیم. تام پیاده شد و فهمید که مرتل کشته شده و ویلسون در بهت و ناباوری است. عده ای دیده بودند که ماشین زرد، مرتل را زیر گرفته است. تام برای ویلسون توضیح داد ماشین زردی که امروز می رانده مال خودش نبوده و ادامه داد که حالا ماشین شکاری آبی را برایش آورده است. کاترین خواهر مرتل مست بود اما دنبال جنازه خواهرش روان شد. ما از آن جا رفتیم و تام گریه می کرد. به خانه که رسیدیم، دی زی در خانه بود. تام پیش او رفت. جوردن از من خواست بمانم اما نماندم. بیرون خانه تام منتظر تاکسی بودم که گتسبی را دیدم. لابلای درختان خود را مخفی کرده بود و از دور مواظب دی زی بود. آن جا بود که شنیدم دی زی پشت فرمان بوده و زن بیچاره را زیر گرفته. گتسبی از مردن آن زن متاسف بود ولی تصمیم گرفته بود که به همه بگوید خودش رانندگی می کرده. آن شب من با تاکسی رفتم و گتسبی ماند تا از دور مواظب دی زی باشد. تام و دی زی در آشپزخانه بودند وحرف می زدند.

فردا صبح به خانه گتسبی رفتم و از او خواستم موقتا خانه اش را ترک کند، اما او نپذیرفت چون می خواست مواظب دی زی باشد. آن شب او از گذشته خودش و دی زی برایم حرف زد. او تعریف کرد که از ابتدا دی زی را می خواسته که خانواده متمولی داشته و گتسبی در مقام و مرتبه اش نبوده اما خلاف آن را نشان داده تا دی زی را به دست آورد. دی زی هم گتسبی را دوست داشته چون احساس می کرد او خیلی چیزها را می داند که خودش نمی داند. مشکل کار این بوده که گتسبی مجبور شده به جنگ برود. در جنگ سرگرد و سپس فرمانده شده. پس از جنگ او را به آکسفورد فرستادند. دی زی از دوری او دچار اظطراب بوده، تا مدتی صبر کرده اما جذب مردان دیگر شده و تام بیوکنن را برای همسری انتخاب کرده است. همزمان نامه ای از گتسبی رسیده که هنوز او را دوست دارد. دی زی می خواسته عروسی را به هم بزند اما خانواده اش مانع شدند. گتسبی فکر می کرد دی زی هرگز تام را دوست نداشته.

آن روز باغبان می خواست آب استخر را خالی کند که در برگ ریزان پاییزی مشکل پیش نیاید اما گتسبی مانع آن شد. می خواست آن روز شنا کند. من تا مدتی پیشش ماندم. منتظر تماس دی زی بود. من به سر کار رفتم و قرار شد با او تماس بگیرم. به او گفتم که جماعت دور و برش آدم های مزخرفی هستند و ارزش او از همه بیشتر است. خوشحال شد. ظهر جوردن زنگ زد و می خواست روز را با من بگذراند اما من حوصله نداشتم و کار زیاد را بهانه کردم. هر چه به خانه گتسبی زنگ می زدم اشغال بود.

جرج ویلسون شوهر مرتل شب تصادف بسیار ناآرام بود. میکائلیس تا صبح پیشش ماند. جرج به میکائلیس گفت که قلاده سگی را پیش زنش دیده و فهمیده که او جایی دیگر زندگی دیگری دارد. او فهمیده که زنش به او خیانت می کند. به مرتل گفته شوهرت را می توانی گول بزنی اما خدا را نمی توانی، و در این حال به چشمان دکتر تی. جی. اکل برگ نگاه می کرد. وقتی با زنش دعوا کرده او به سمت ماشین زرد دویده تا با مردی که در ماشین است حرف بزند. اما تصادف پیش آمد و او کشته شد. بعد از میکائلیس یکی دیگر آمد تا مراقب جرج ویلسون باشد. اما جرج از خواب رفتن او سواستفاده کرد و گاراژ را ترک کرد تا راننده ماشین زرد را بیابد و او را بکشد. ساعت دو بعد از ظهر گتسبی در آب شنا می کرد و منتظر تماس دی زی بود که جرج وارد خانه گتسبی می شود و او را می کشد. سپس خود نیز خودکشی می کند. من به دی زی زنگ زدم تا خبر را به او برسانم اما دی زی و تام به مسافرت رفته بودند. به مایر وولفشیم زنگ زدم و حتی پیغام فرستادم اما او را نیز پیدا نکردم. به دفتر محل کارش رفتم اما این مرد یهودی هم نخواست در مراسم تدفین گتسبی، کسی که سال ها با او کار می کرد، حضور داشته باشد.

سه روز از مرگ گتسبی می گذشت که پدرش هنری سی. گتس از مینه سوتا تماس گرفت. در روزنامه ها خبر مرگ پسرش را دیده بود. او به خانه گتسبی آمد و قبل از دفن پسرش را دید. کلیپ اسپرینگر هم زنگ زد اما نه برای تشییع جنازه. کفش های تنیسش را در خانه گتسبی جا گذاشته بود. او تلویحا گفت که بر سر گتسبی همان آمده که سزاوارش بوده. گتسبی دو سال قبل برای پدرش در مینه سوتا خانه ای خریده بود. پدرش به او افتخار می کرد. گتسبی در بچگی از خانه فرار کرده بود تا به آرزوهایش برسد. مراسم گتسبی بسیار ساده در زیر باران برگزار شد. به غیر از من و پدر گتسبی و کشیش، پستچی و چند مستخدم آمده بودند. در انتهای مراسم هم مرد عینکی چشم جغدی که عاشق کتابخانه گتسبی بود خود را رساند. از آن همه مهمان خانه گتسبی هیچ کس بر مزارش حاضر نشد.

یک بار تام را درخیابان دیدم. حاضر نشدم با او دست بدهم. می دانستم به ویلسون گفته که گتسبی مرتل را زیر گرفته و غیر مستقیم او را به کشتن گتسبی ترغیب کرده است. می خواسته برای همیشه از شر گتسبی راحت شود. از نظر من تام و دی زی، آدم های بی قیدی بودند که آدم ها را می شکستند و بعد می دویدند و می رفتند توی پول و ثروتشان تا بقیه بیایند کثافتشان را جمع کنند.

حال دو سال از آن ماجرا گذشته است. اگر کاترین خواهر مرتل حرفی زده بود، آبروی تام می رفت. اما او حرفی نزد. تنها در دادگاه قسم خورد که خواهرش هرگز گتسبی را ندیده. پس پرونده به خاطر دیوانگی و جنون آنی جرج ویلسون بسته شد. من شرق را رها کردم و به غرب برگشتم. پیش از رفتن تمام ماجرا را به صورت کامل برای جوردن بیکر تعریف کردم تا حداقل کسی واقعیت را بداند. جوردن با شخصی نامزد شده بود. از دست من دلخور بود. من یک بار به رانندگی اش ایراد گرفته بودم و گفته بودم مادامی که گرفتار راننده بد نشدی در امان هستی. او اکنون مرا در زندگی اش مثل یک راننده بد می دانست، که ایراداتش را به او نشان داده بودم. من خشمگین، نیمه عاشق و متاسف او را ترک کردم.

بعد از مرگ گتسبی کسی به خانه اش رسیدگی نمی کرد. چمن های خانه اش بلند شده بودند. گتسبی به چراغ سبز ایمان داشت، به آینده پر لذتی که سال به سال از جلو ما عقب تر می رفت. و بدین سان او و ما در قایق نشسته و برخلاف جریان آب پارو می زنیم، و بی امان به طرف گذشته رانده می شویم.

اسکات فیتس جرالد




نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات