خلاصه کتاب سه شنبه ها با موری   2013-08-25 13:11:00

داستان کتاب سه شنبه ها با موری، داستان واقعی میچ البوم دانشجوی سابق دانشگاه براندیس با استادش موری شوارتز می باشد. در سال ۱۹۷۹، میچ البوم از دانشگاه فوق فارغ التحصیل می شود و قول می دهد که رابطه اش را با استادش موری شوارتز حفظ نماید.

موری شوارتز استاد جامعه شناسی دانشگاه براندیس و نویسنده چندین جلد کتاب، شخصی با ذوق و عاشق رقصیدن بود. او در سن شصت سالگی دچار تنگی نفس می شود. چند سال بعد در حال راه رفتن مشکل پیدا می کند. در سن هفتاد سالگی، تعادل خود را چندین بار از دست می دهد. در سال 1994، مشخص می شود که او مبتلا به بیماری ALS یا Amyotrophic Lateral Sclerosis است. این بیماری منجر به ضعیف شدن عصب ها می شود. موری به مرور متوجه می شود که دیگر قادر به رانندگی نیست. برای راه رفتن از عصا استفاده می کند. او حتی پی می برد که دیگر قادر به تعویض لباسهایش نیز نمی باشد. لذا در همان سال از کار دانشگاه کناره گیری می کند. مشکل عصب های او ابتدا به ساق پایش می رسد و اندک اندک بیماری تمام وجودش را در بر می گیرد.

میچ البوم، بر خلاف قولی که به استادش داده است، پس از فارغ التحصیلی به سراغ او نرفته و با او تماس نمی گیرد. میچ سالها در نیویورک زندگی می کند. قصد دارد که پیانیست مشهوری شود، ولی این امر هرگز اتفاق نمی افتد و او از این جهت شکست بزرگی را تجربه می کند. او در همسایگی دایی محبوبش زندگی می کند. بعد از فوت دایی اش در اثر ابتلا به سرطان لوزالمعده، مسیر زندگی اش عوض می شود. او احساس می کند زمان به سرعت می گذرد و باید از آن استفاده نماید. درس خبرنگاری را شروع می کند و فوق لیسانس خبرنگاری می گیرد. از آن پس نویسنده رخدادهای ورزشی شده و روزنامه نگاری را در شهر دیترویت دنبال می کند. او چندین جلد کتاب نوشته و در رادیو و تلویزیون برنامه اجرا کرده و موفق و معروف می شود. میچ با شخص مورد علاقه خود به نام جانین آشنا می شود و بعد از هفت سال با او ازدواج می کند. هرگز صاحب اولاد نمی شود اما به هر آن چه می خواهد، از نظر مادی، دست پیدا می کند. او قصد دارد بسیار خوب زندگی کند تا به سرنوشت دایی خود دچار نشود. یک شب در حین جستجوی برنامه های تلویزیون، در یکی از این برنامه های تلویزیونی استاد سابقش موری شوارتز را می بیند که روی صندلی چرخدار نشسته و مشغول صحبت است. او متوجه می شود که موری از ناحیه پا فلج شده است، اما دست هایش هنوز کار می کنند. میچ می بیند که موری بدون توجه به ضعف جسمانی همچنان نکاتی زیبا نوشته و آن ها را به اطلاع دیگران می رساند.

میچ البوم، بعد از دیدن استاد سابقش در برنامه راه شب تلویزیون آدرس او را پیدا می کند و به محله وست نیوتون در حومه شهر بوستون می رود تا او را از نزدیک ملاقات کند. میچ شانزده سال است که موری را ندیده است. کانی زنی تنومند اهل ایتالیا به طور مرتب از او مراقبت می کند. همسرش شارلوت همیشه کنار اوست. دو فرزند پسرش مرتب به سراغ او می آیند و از او عیادت می کنند. آن ها راب و جان نام دارند. راب در توکیو روزنامه نگار است و جان در بوستون متخصص کامپیوتر است.

میچ البوم به یاد می آورد که در دانشگاه موری را کوچ – به معنی مربی – صدا می کرده است. موری همیشه می گفته است که بر خلاف تبلیغات موجود، پول مهمترین متاع زندگی نیست. او گاهی سکوت واقعی را به شاگردانش درس می داده است. تز پایان تحصیلی میچ در مورد انواع ورزش در آمریکا بوده است. بعدها این تز باعث می شود که او خبرنگار ورزشی شود.

وقتی میچ بعد از گذشت شانزده سال به سراغ موری می آید احساس می کند او بیمار است ولی مملو از مهر و عشق می باشد. اما خود میچ در عین جوانی، احساس خوشبختی نمی کند. میچ به خاطر جام ویمبلدون سفری به لندن دارد و در حین سفر و برگشت از لندن مدام به موری فکر می کند. در برگشت از سفر، روزنامه ای که در آن کار می کند، تعطیل می شود و در پی آن کار خود را از دست می دهد. او دوباره به دیدار موری می رود و آهسته آهسته شاهد نزدیک شدن زمان مرگ می شود. موری برای کارهای ضروری اش محتاج دیگران است. اما نه تنها از این کار ناراحت نیست، بلکه از آن لذت می برد چون احساس می کند به ایام کودکی برگشته است و دیگران باید او را تر و خشک کنند.

میچ خبرنگار است و از مرگ و میر دیگران خبر تهیه می کند، ولی هرگز برای آن ها گریه نمی کند. اما موری با دیدن صحنه های مرگ دیگران در تلویزیون و خواندن خبر مرگ انسان ها برای آن ها گریه می کند. از این جا میچ متوجه می شود که موری همیشه زنده است. میچ به همین دلیل در مورد زنده بودن خود شک می کند.

میچ هر بار هفتصد مایل پرواز می کند تا موری را ببیند. او برای موری غذا می برد. آن ها با هم غذا می خورند و در مورد موضوعات مختلف حرف می زنند. میچ اغلب صدای موری را ضبط می کند. موری در یکی از این ملاقات ها داستان زندگی خود را برای میچ نقل می کند. چارلی پدر موری مهاجر روس بوده است. او از ارتش روسیه فرار کرده و به آمریکا آمده است. چارلی بعد از ازدواج صاحب دو پسر به نامهای موری و دیوید می شود. آن ها در محله فقیرنشین مانهاتان زندگی می کردند. چارلی اکثر اوقات بی کار بوده و بی سوادی او را عذاب می داده است. آن ها با کمک های دولت زندگی می کردند. موری در سن 8 سالگی مادرش را از دست می دهد. آن ها به جنگل های کانتیکات (۳) می روند. در آن جا برادرش دیوید مبتلا به فلج اطفال می شود. موری با روزنامه فروشی خرج خانواده را در می آورد. بعدها اوا، نامادری اش که یک مهاجر رومانیایی است، فرشته نجات موری می شود. او زنی بسیار مهربان و با محبت بوده است. به یمن وجود او موری درس می خواند و استاد می شود. چارلی سالها بعد وقتی موری ازدواج می کند و صاحب دو فرزند می شود، با حمله قلبی از بین می رود.

به خواست میچ موضوعاتی چون مرگ، هراس، پیری، حرص، ازدواج، خانواده، جامعه، بخشودن و زندگی معنادار به میان می آیند و موری نظر خود را در این موارد بیان می کند. از نظر اعتقادی موری به همه ادیان نظر دارد. هرچند در یک خانواده کلیمی زاده شده است اما اعتقاد خود را در نوجوانی به خاطر اتفاقات ناگوار از دست داده است. نظرات موری در این موارد بسیار ساده، کاربردی است.

موری پنج سال سابقه کار در آسایشگاه روانی دارد. بعد از پنج سال برای تدریس به دانشگاه براندیس می رود و تا دوران بازنشستگی در آنجا کار می کند.

میچ از خودش برای موری می گوید. یک خواهر بزرگتر و یک برادر کوچک تر از خودش دارد. او صاحب پدر و مادری مهربان است. میچ همواره بچه درس خوان و مودب و برادرش تنبل و قانون شکن بوده است. برادر میچ مبتلا به سرطان لوزالمعده می شود. خوشبختانه معالجاتش موثر واقع می شود ولی دوست ندارد که با میچ ملاقاتی داشته باشد. آن ها سالهاست که همدیگر را ندیده اند. موری معتقد است همان طوری که بعد از شانزده سال آن ها موفق به دیدار یکدیگر شدند، راهی برای ملاقات میچ با برادرش پیدا خواهد شد.

در روزهای آخر زندگی موری، میچ در کنار اوست و از معلوماتش استفاده می کند. موری همیشه آرزو داشته که میچ پسرش باشد و میچ هم آرزومند داشتن پدری همانند موری بوده است. یک روز سه شنبه جانین همسر میچ به همراه او به دیدن موری می آید و چون خواننده است، شعری به افتخار موری می خواند. آخرین جمله ای که موری خطاب به میچ به زبان می آورد «به امید دیدار» می باشد.

تد کاپل مجری برنامه راه شب تلویزیون، تا قبل از فوت موری سه بار به سراغ او آمده، برنامه ضبط کرده و در تلویزیون پخش می کند. موری، در پشت صحنه تلویزیون، به تد کاپل می گوید که او را خود شیفته می داند. موقع مصاحبه ها موری حاضر نمی شود لباس بهتری بپوشد یا گریم کند. او معتقد است که مرگ چیزی نیست که کسی از آن خجالت بکشد.

به نظر می رسد، پس از سالها میچ بر سر راه موری قرار گرفته تا پیغام او را به دنیا برساند.

میچ البوم ( Mitch Albom)

برگردان مهدی قراچه داغی
نشر البرز


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات