نخستين عشق   2013-10-20 22:54:48

من، درست يا نادرست، ازدواج خود را از حيث زمان با مرگ پدرم مرتبط مي‌کنم. ممکن است اين دو واقعه ازجهات ديگري نيز با يک‌ديگر ارتباط داشته باشند. به‌هرحال، دشوار مي‌توانم بگويم که در اين زمينه چه مي‌دانم.
تا اين اندازه مي‌دانم که چندي پيش سر قبر پدرم رفتم و تاريخ وفات او را يادداشت کردم، فقط تاريخ وفات او را چون در آن روز تاريخ تولد او برايم اهميتي نداشت. صبح رفتم و عصر برگشتم، درهمان قبرستان چيزکي خوردم. اما چند روز بعد چون مي‌خواستم بدانم در چه سني مرده است ناچار بار ديگر سر قبر او رفتم تا تاريخ تولدش را يادداشت کنم. اين دو تاريخ اول و آخر را روي يک تکه کاغذ نوشتم که دم دست خود مي‌گذارم. اين شد که حالا مي‌توانم با اطمينان بگويم که در موقع ازدواج حتماً حدود بيست و پنج سال داشته‌ام. زيرا تاريخ تولد خودم را، تکرار مي‌کنم، تولد خودم را هرگز فراموش نکرده‌ام و هرگز ناچار نشده‌ام آن را در جايي بنويسم، تاريخ تولد خودم، دست کم هزارة آن، در حافظه‌ام با رقم‌هايي حک شده است که گذر عمر به سختي مي‌تواند آن‌ها را محو کند. روز تولدم را هم هروقت بخواهم به ياد مي‌آورم و اغلب آن را به شيوة خودم جشن مي‌گيرم، البته مدعي نيستم که هر بار روز تولدم فرا مي‌رسد چنين مي‌کنم، نه، چون زيادتر از اندازه فرامي‌رسد، اما اغلب اين کار را مي‌کنم.
شخصاً از قبرستان‌ها بدم نمي‌آيد، هروقت ناگزير شوم به گشت و گذار بروم با کمال ميل در آن‌ها گردش مي‌کنم، و خيال مي‌کنم به گردش در قبرستان‌ها ميل بيش‌تري دارم تا در جاهاي ديگر. بوي نعش‌ها که از زير علف و خاک و برگ به خوبي مي‌شنوم برايم نامطبوع نيست. شايد يک‌خرده زيادي شيرين و يک خرده سمج باشد اما راستي که چه‌قدر از بوي زندگان، بوي زير بغل، بوي پا، بوي ماتحت، بوي قلفة پلاسيده و بوي تخمک بارور نشده بهتر است. و هنگامي که بقاياي پدر من بر آن افزوده شود، هر قدر هم ناچيز باشد، کم‌تر پيش مي‌آيد که اشک به چشمم نيايد. زندگان هر قدر هم خود را بشويند، هر قدر هم به خود عطر بزنند باز هم بوي گند مي‌دهند. آري، هر وقت ناگزير بايد به گشت و گذار رفت، قبرستان‌ها را به من واگذاريد و شما خود به صحرا و باغ برويد. من ساندويچ و موز خود را وقتي که روي قبري نشسته باشم با اشتهاي بيش‌تري مي‌خورم و اگر ادرار داشته باشم، که اغلب هم دارم، هر جا که بخواهم مي‌کنم. يا دست‌هايم را به پشتم مي‌گذارم و ميان سنگ قبرهاي عمودي و افقي و مايل پرسه مي‌زنم و از نوشته‌هاي روي آن‌ها گرته‌برداري مي‌کنم. هيچ وقت اين نوشته‌ها برايم بي‌فايده نبوده است، هميشه سه چهارتايي در ميان آن‌ها آن‌قدر خنده‌دار است که ناچار با هر دو دست محکم به صليب يا سنگ يا مجسمة فرشتة بالاي آن‌ها مي‌چسبم که نيفتم. نوشتة روي سنگ قبر خودم را مدت‌هاست آماده کرده‌ام و هنوز هم از آن راضي و خيلي راضي هستم. نوشته‌هاي ديگرم هنوز مرکب‌شان خشک نشده است که از آن‌ها بيزار مي‌شوم، اما از نوشتة سنگ قبرم هنوز خوشم مي‌آيد. اين نوشته حاوي يک نکتة دستوري است. بدبختانه چندان احتمال نمي‌رود که اين نوشته بر بالاي کله‌اي که آن را پرورانده است نصب شود مگر آن که دولت در اين مورد کاري بکند. اما براي آن که ياد مرا زنده کنند نخست بايد خود مرا پيدا کنند و من از آن بيم دارم که دولت براي پيدا کردن مردة من همان‌قدر به زحمت بيفتد که براي پيدا کردن زندة من. از همين روست که عجله دارم پيش از آن‌که دير شود آن را در اين جا ضبط کنم:
خفته اين‌جا او که زين‌جا بس گريخت
تا که اکنون از اين مکان واپس گريخت

دومين مصراع آن که آخرين مصراع آن نيز هست يک هجاي اضافي دارد، اما اين اهميتي ندارد. وقتي که ديگر در اين دنيا نباشم خطاهايي بسيار بيش از اين را بر من خواهند بخشيد. سپس اگر طالع اندکي مدد کند آدم به يک مراسم کفن و دفن درست و حسابي برخورد مي‌کند با شرکت آدم‌هاي زنده‌اي که لباس عزا پوشيده‌اند و گاهي بيوه زني که مي‌خواهد خود را توي قبر بيندازد و اغلب اوقات ماجراي شيرين گرد و غبار پيش مي‌آيد هرچند که من ديده‌ام که در اين دنيا هيچ‌چيز نيست که کم‌تر از اين گودال‌ها گردآلود باشد چون هميشه زمين آن‌ها سفت است، بر متوفي هم گردي نمي‌نشيند مگر آن که نعش او سوزانده و زغال شده باشد. با اين همه، اين حکايت خنده‌دار گرد و غبار شيرين است. اما من آن‌قدرها پابند رفتن به گورستان پدرم نبودم. اين گورستان خيلي دور بود، درست در ميان روستا و دردامنة تپه، خيلي هم کوچک بود، بيش از اندازه کوچک بود. وانگهي، به اصطلاح جاي سوزن انداختن نداشت، اگر چند تا زن ديگر بيوه مي‌شدند پر مي‌شد. من از قبرستان «اولزدورف»(1)، مخصوصاً از سمت «لين»(2) در خاک پروس، بسيار بيش‌تر خوشم مي‌آمد که چهارصد هکتار نعش درهم فشرده بود، اگر چه درميان آنان هيچ آدم معروفي غير از هاگن بک(3) رام‌کننده حيوانات نمي‌شناختم. گمان مي‌کنم برفرازش نقش شيري کنده‌اند. حتماً مرگ در نظر هاگن بک به شکل شير بوده است. اتوبوس‌ها، مملو از مردان زن مرده و بيوه زنان و يتيمان در رفت و آمدند. بيشه‌زارها و غازها و درياچه‌هاي مصنوعي با دسته‌دسته قو به مصيبت‌زدگان تسليت عرض مي‌کنند. در ماه دسامبر بود و هرگز در عمرم تا آن اندازه سردم نشده بود، سوپ مارماهي رد نمي‌شد، مي‌ترسيدم بميرم، ايستادم تا استفراغ کنم، به مصيبت‌زدگان غبطه مي‌خوردم.
اما اکنون بپردازيم به موضوعي که کم‌تر غم‌انگيز باشد، به موضوع مرگ پدرم. او بود که دلش مي‌خواست من در آن خانه بمانم. مرد عجيب و غريبي بود. يک روز گفت به حال خودش بگذاريد، به کار کسي کار ندارد. نمي‌دانست که من گوش مي‌کنم. حتماً اين حرف را بارها به زبان آورده بود اما دفعه‌هاي ديگر من آن‌جا نبودم. هيچ‌وقت حاضر نشدند وصيت‌نامه‌اش را به من نشان بدهند، فقط به من گفتند که فلان مبلغ پول برايم گذاشته است. آن موقع فکر مي‌کردم، و هنوز هم همين فکر را مي‌کنم، که در وصيت نامه خود از آن‌ها خواسته است که اتاقي را که در زمان حياتش در آن زندگي مي‌کردم به من بدهند و مانند گذشته غذايم را هم به آن‌جا بياورند. حتي شايد بقية وصيت خود را مشروط به همين شرط کرده باشد. چون حتماً دلش مي‌خواسته است که من در آن خانه راحت باشم و الا با اين که مرا بيرون کنند مخالفت نمي‌کرد. شايد فقط دلش به حالم سوخته است. اما گمان نمي‌کنم اين طور باشد. اگر اين‌طور بود وصيت مي‌کرد که تمام خانه مال من باشد و در اين صورت هم من راحت بودم و هم ديگران، چون به آن‌ها مي‌گفتم شما هم همين‌جا بمانيد، منزل خودتان است! خانة بسيار بزرگي بود. بله، اگر پدر بيچارة من به راستي قصدش آن بوده است که در گور هم از من مواظبت کند پس حسابي کلاه سرش رفت. و اما در مورد پول، انصافاً بايد بگويم که درست فرداي روز دفن پدرم بي‌معطلي آن را به من دادند. شايد اصلاً براي‌شان امکان نداشت کاري غير از اين بکنند. من به آن‌ها گفتم، اين پول مال خودتان باشد ولي بگذاريد من مثل همان وقتي که بابا زنده بود همين‌جا، توي اتاقم، بمانم. حتي خدا بيامرزي گفتم بلکه دل‌شان را به دست بياورم. ولي حاضر نشدند. پيشنهاد کردم که اگر نمي‌خواهند گرد و خاک خانه را بردارد، هر روز چند ساعتي در خدمت آن‌ها باشم و به خرده کاري‌هايي که براي نگهداري هر خانه‌اي لازم است بپردازم. از اين جور کارهاي جزئي هنوز هم مي‌شود کرد، علتش را نمي‌دانم. مخصوصاً به آن‌ها پيشنهاد کردم که به گرم‌خانه رسيدگي کنم. حاضر بودم هر روز سه چهار ساعت توي گرما در گرم‌خانه بمانم و از گوجه‌فرنگي‌ها و ميخک و سنبل‌ها و بذرها مواظبت کنم. در آن خانه غير از من و پدرم هيچ‌کس از گوجه‌فرنگي سردر نمي‌آورد. اما اين را هم قبول نکردند. يک روز که از مستراح بيرون آمدم ديدم که در اتاقم را قفل و اثاثم را جلو در کپه کرده‌اند. همين خودش به شما نشان مي‌دهد که در آن زمان گرفتار چه يبوستي بوده‌ام. گمان مي‌کنم بر اثر اضطراب دچار يبوست مي‌شدم. اما آيا واقعاً يبس شده بودم؟ فکر نمي‌کنم. آرام باش، آرام. با اين همه حتماً يبس شده بودم چون اگر غير از اين بود به چه علت آن همه وقت را با آن گند و افتضاح در دست‌شويي، در کنار آب، مي‌گذراندم؟ هيچ‌وقت چيزي نمي‌خواندم. نه در آن‌جا و نه در جاهاي ديگر، خيالبافي هم نمي‌کردم، فکر هم نمي‌کرد، گيج و منگ به تقويمي که جلو چشم‌هايم به ميخي آويزان بود نگاه مي‌کردم، روي آن تصوير رنگي جوان ريشويي در ميان گوسفندها ديده مي شد، و مثل پاروزن‌ها خودم را مي‌جنباندم، هيچ عجله‌اي نداشتم مگر براي آن که به اتاقم برگردم و دراز بکشم. پس همان يبوست بود، نه؟ يا با اسهال اشتباهش مي‌کنم؟ همه چيز در کله‌ام قاتي پاتي مي‌شود، قبرستان و عروسي و انواع گوناگون اجابت مزاج. اثاثم آن‌قدرها نبود، آن‌ها را روي زمين، پشت به در، کپه کرده بودند، هنوز هم اثاثم جلو چشمم است که در يک جور تورفتگي تاريک تاريک که دالان ار از اتاق من جدا مي‌کرد تپه‌تپه شده بود. من ناچار بودم در همين کته‌اي که از سه طرف بسته بودم لباسم را عوض کنم، يعني لباس خانه و پيراهن خوابم را با لباس سفر عوض کنم، يعني با جوراب، کفش، شلوار، پيراهن، کت، پالتو و کلاه، اميدوارم چيزي را فراموش نکنم. پيش از آن که از آن خانه بروم درهاي ديگر را هم با چرخاندن دستگيره و هل دادن امتحان کردم ولي هيچ کدام باز نشد. گمان مي‌کنم اگر در يکي از اتاق‌ها باز مي‌شد توي همان اتاق سنگر مي‌گرفتم و فقط با گاز مي‌توانستند من را از آن‌جا بيرون کنند. احساس مي‌کردم که خانه طبق معمول پر از آدم است ولي کسي را نمي‌ديدم. گمان مي‌کنم هر کدام خودش را توي اتاقش حبس کرده و گوشش را تيز کرده بود. سپس همه به شنيدن صداي بسته شدن در خانه پشت سر من به سرعت آمدند پشت پنجره، اندکي عقب‌تر، پنهان شده پشت پرده‌ها، بايستي مي‌گذاشتم در خانه باز بماند. و آن‌وقت درها باز مي‌شود و همگي از مرد و زن و بچه از اتاق خود بيرون مي‌آيند و صداها و آه‌ها و لبخندها و دست‌ها و کليدها در دست‌ها و يک آخيش همگاني و سپس از همين حرف‌هاي پرت و پلا که اگر اين‌جور پس آن‌جور ولي اگر آن‌جور پس اين‌جور، يک حال و هواي عيش و شادي که نگو و همه ديگر فهميدند، بفرماييد سر سفره، بفرماييد سرسفره، اتاق بماند تا بعد. البته همة اين‌ها را در عالم خيال ديدم چون خودم که ديگر آن‌جا نبودم. شايد هم همة اين امور به طرز ديگري صورت گرفته باشد اما آخر وقتي که قرار است امور صورت بگيرد چه اهميتي دارد که به چه طرزي صورت بگيرد؟ و آن هم از آن همه لب‌هايي که مرا بوسيده بودند و آن دل‌هايي که به من محبت کرده بودند (آدم با دلش محبت مي‌کند، مگر نه؟ يا اين را هم با چيز ديگري اشتباه کرده‌ام؟) و آن دست‌هايي که با دست‌هاي من بازي کرده بودند و آن روح‌هايي که چيزي نمانده بود مرا تصرف کنند! مردم حقيقتاً عجيب و غريب هستند. بيچاره بابا، اگر آن روز من را مي‌ديد، ما را مي‌ديد، حتماً حسابي کلافه مي‌شد، يعني به خاطر من کلافه مي‌شد. مگر اين که در آن عالم فرزانگي و رهايي از غبار تن دورتر از پسرش را نديده چون نعش اوهنوز به غايت خود نرسيده بوده است.
اما حالا حرف را عوض کنيم و به يک موضوع نشاط‌آورتر بپردازيم، اسم زني که اندک زماني بعد از آن با او وصلت کردم، يعني اسم کوچک او، «ژرژي» بود. دست کم خودش اين را به من گفت و من هم تصور نمي‌کنم دروغ گفتن به من در اين مورد براي او فايده‌اي داشت. البته آدم که هيچ‌وقت يقين پيدا نمي‌کند. چون فرانسوي نبود اسمش را «گرگي» تلفظ مي‌کرد. من هم که فرانسوي نبودم مانند او «گرگي» تلفظ مي‌کردم. هردو «گرگي» تلفظ مي‌کرديم. نام خانوادگي‌اش را هم به من گفت ولي من آن را فراموش کرده‌ام. مي‌بايست آن را روي تکه کاغذي يادداشت مي‌کردم، خوشم نمي‌آيد اسم آدم‌ها را فراموش کنم. روي نيمکتي کنار نهر با او آشنا شدم، کنار يکي از نهرها، چون شهر ما دو تا نهر دارد ولي من هيچ‌وقت نتوانستم آن‌ها را از يک‌ديگر تشخيص بدهم. جاي نيمکت خيلي خوب بود، پشتش به يک تل خاک و زباله خشک و به هم چسبيده بود به طوري که پشتم از بالا تا پايين پوشيد مي‌ماند. به برکت دو درخت متبرک و در عين حال خشک شده‌اي که هر دو سوي نيمکت را گرفته بود پهلوهايم نيز پوشيده بود. شايد همين درخت‌ها، روزي از روزها که همة شاخ و برگشان به اهتزاز درآمده بوده است کسي را به فکر ساختن نيمکت انداخته باشد. روبه‌رويم در چند متري، نهر جاري بود، البته اگر نهرها هم جاري باشند، من که در اين خصوص چيزي نمي‌دانم، اين خود سبب مي‌شد که از اين سمت هم خطر آن نباشد که غافلگير شوم. با اين همه او مرا غافلگير کرد. دراز کشيده بودم، هوا مطبوع بود، از لابه‌لاي شاخه‌هاي بي‌برگ که دو درخت در ميان آن‌ها بالاي سر من به يک‌ديگر تکيه داده بودند و از لابه‌لاي ابرهاي پاره‌پاره، رفت‌وآمد تکه‌اي از آسمان پرستاره را تماشا مي‌کردم. او گفت بکشيد کنار تا من بنشينم. اول تکاني به خود دادم که از آن‌جا بروم، اما خستگي و اين که نمي‌دانستم کجا بروم مانع از آن شد که بروم. اين بود که پاهايم را يک‌خرده زير تنه‌ام جمع کردم و او نشست. آن روز عصر هيچ‌چيز ميان ما رخ نداد و او بي‌آن که با من حرف بزند زود رفت. او فقط، انگار براي دل خودش، چند ترانة روستايي خواند که به طرز غريبي تکه‌تکه بود و از يکي به ديگري مي‌پريد و پيش از تمام کردن ترانه‌اي که بيش‌تر از اولي از آن خوشش آمده بود مي‌رفت سر ترانه‌اي که ناتمام گذاشته بود. صدايش خارج ولي دل‌نشين بود. بوي روحي را مي‌شنيدم که حوصله‌اش زود سر مي‌رود و هيچ‌وقت هيچ‌چيزي را تمام نمي‌کند، که شايد کم‌تر از هر روح ديگري خلق آدم را تنگ مي‌کند. حتي طولي نکشيد که از نيمکت هم دل زده شد، و اما در مورد من، يک نگاه برايش بس بود. در واقع زن بي‌نهايت سمجي بود. فردا و پس‌فرداي آن روز هم آمد و همه چيز کمابيش برهمان منوال گذشت. شايد چند کلمه‌اي هم رد و بدل شد. روز بعد باران آمد و من با خودم فکر کردم آسوده خواهم بود. اما اشتباه مي‌کردم. از او پرسيدم که آيا نقشه‌اش اين است که هر روز عصر بيايد مزاحم بشود. گفت:«مزاحمتان هستم؟» لابد به من نگاه مي‌کرد. حتماً چندان چيزي نمي‌ديد. شايد دو پلک چشم و يک ذره از بيني و پيشاني، آن هم محو، چون نور محو شده بود. گفت:«من گمان مي‌کردم هر دو در اين‌جا راحتيم.» من گفتم:«شما مزاحم من هستيد، من نمي‌توانم وقتي که اين‌جا هستيد دراز بکشم.» من لب ودهانم را توي يخة پالتوم کرده بودم و حرف مي‌زدم و باوجود اين او حرف مرا مي‌شنيد. گفت:«اين‌قدر دل‌تان مي‌خواهد دراز بکشيد؟» چه اشتباهي است که آدم سر حرف را با مردم باز ‌کند. گفت:«خوب، اين که کاري ندارد، پاهاي‌تان را روي زانوهاي من بگذاريد.» معطل نشدم که دوباره تعارف کند. پاهاي چاق و چله‌اش را زير نرمه‌هاي نحيف ساق پاهايم احساس کردم. بنا کرد به مالش دادن قوزک‌هايم. در دل گفتم خوب است يک لگدي.................... آدم با مردم دربارة دراز کشيدن حرف مي‌زند و يک هو مي‌بيند که هيکلي دراز به دراز افتاده است. آن‌چه براي من، مني که پادشاه بي‌رعيت بودم اهميت داشت، آن‌چه طرز قرار گرفتن لاشه‌ام در برابر آن جلوه‌اش از هر چيز ديگر کم رنگ‌تر و بي‌فايده‌تر بود، وارفتگي مغز، بي‌فروغي مفهوم «نفس من» و مفهوم آن چلقوز زهرآلودي بود که از روي تنبلي آن را «نفس غير من» يا حتي «آفاق» مي‌خوانند. اما، مرد امروزي، در بيست و پنج سالگي هم گه گاه برانگيخته مي‌شود، حتي از لحاظ جسمي، سرنوشت همه همين است، من هم مستثني نيستم، البته اگر بتوان آن را برانگيختگي خواند. طبيعتاً او هم ملتفت شد، زن‌ها بوي مردي را از ده کيلومتر آن طرف‌تر مي‌شنوند و از خود مي‌پرسند چطور توانسته است من را ببيند؟ در اين حالت‌ها آدم ديگر خودش نيست و اين که آدم خودش نباشد دردناک است و از آن دردناک‌تر اين است که آدم خودش باشد، حالا هر اسمي مي‌خواهند رويش بگذارند. چون وقتي که آدم خودش باشد مي‌داند که چه بايد بکند تا کم‌تر خودش باشد، در صورتي که وقتي آدم خودش نباشد، مي‌شود هرکس و ناکسي باشد، احتمال محو شدنش بيش‌تر مي‌رود. آن چه عشق مي‌خوانند نوعي تبعيد است که در آن گه‌گاه کارت پستالي هم از وطن مي‌رسد، اين را من آن روز غروب احساس کردم. وقتي کار را تمام کرد و نفس من، مطيع و سربه راه، به ياري مختصري ناهشياري سرجاي خود برگشت، ديدم که تنها شده‌ام. از خود مي‌پرسم که آيا همة اين چيزها من درآوردي نبود، آيا در عالم واقع همه چيز به صورت ديگري روي نداده است، به صورتي که مي‌بايست فراموش‌شان کنم. و با اين همه، در نظر من، تصوير خود او به تصوير نيمکت متصل است، نه نيمکت در هنگام شب بلکه نيمکت در هنگام غروب، چنان‌که، در نظر من، سخن گفتن از نيمکت، به صورتي که غروب آن روز به چشمم مي‌آمد، سخن گفتن از اوست. اين چيزي را ثابت نمي‌کند، ولي من هم نمي‌خواهم چيزي را ثابت کنم. اما حرف زدن دربارة اين‌که نيمکت در هنگام شب چگونه است فايده‌اي ندارد، من در آن موقع آن‌جا ‌نبودم، زود مي‌رفتم و تا تنگ غروب روز بعد برنمي‌گشتم. آخر، روز را مي‌بايست صرف به دست آوردن غذا و پيدا کردن سرپناه بکنم. اگر از من مي‌پرسيديد، که حتماً هم دل‌تان مي‌خواهد بپرسيد، با پولي که پدرم برايم گذاشته بود چه کردم، مي‌گفتم که با آن پول هيچ کاري نکردم، گذاشتم جيبم بماند. چون مي‌دانستم که هميشه جوان نخواهم ماند و تابستان تا ابد طول نخواهد کشيد، پاييز هم همين‌طور، روح ميانه حال من اين را مي‌گفت. عاقبت به او گفتم که ديگر کلافه شده‌ام. به شدت مزاحم من بود، حتي وقتي که غايب بود. حتي هنوز هم مزاحم من است، اما به همان اندازه‌اي که ديگران مزاحم هستند. از طرفي حالا ديگر مزاحمت ديگران در من هيچ اثري نمي‌کند يا خيلي کم اثر مي‌کند، اصلاً گرفتار مزاحمت ديگران شدن چه معني دارد، حتي بهتر از آن‌که گرفتار بشوم، من روال کار خودم را عوض کرده‌ام، رمز خوش‌بختي خودم را پيدا کرده‌ام، نهمين يا دهمين بار است، وانگهي به زودي تمام مي‌شود، مزاحمت‌ها، مراحمت‌ها، به زودي ديگر کسي دربارة آن‌ها حرفي نمي‌زند، نه از مزاحمت او، نه از مزاحمت ديگران، نه از درک اسفل، نه از بهشت برين. گفت:«پس دل‌تان نمي‌خواهد من بيايم.» باور کردني نيست که مردم چه طور آن‌چه را لحظه‌اي پيش به آن‌ها گفته شده است تکرار مي‌کنند، انگار مي‌ترسند اگر قبول کنند که گوش‌شان درست شنيده است به چهارميخ‌شان مي‌کشند. به او گفتم گاه گاهي بيايد. آن زمان‌ها زن‌ها را خوب نمي‌شناختم. هنوز هم خوب نمي‌شناسم. مردها را هم همين‌طور. حيوانات را همين‌طور. چيزي را که اندکي بهتر مي‌شناسم دردهايم است. هرروز همة دردهايم را در خيال مي‌پرورانم، زود پرورانده مي‌شوند، خيال شتابکار است، اما همة دردهايم پروردة خيال نيست. آري، اوقاتي هست، به خصوص بعدازظهرها، که احساس مي‌کنم التقاطي شده‌ام، مانند راين هولد(4).
چه توازني! آخر آن‌ها را هم خوب نمي‌شناسم، دردهايم را مي‌گويم. لابد علتش اين است که من چيزي جز درد نيستم، نکته‌اش در همين است. خود را از آن دور مي‌کنم تا مرحلة حيرت، تا مرحلة ستايش، در کره‌اي ديگر. به ندرت، اما همين قدر کافي است. زندگي به اين سادگي‌ها نيست. اين که بگوييم چيزي جز درد نيست فقط ساده گرفتن همه چيز است. درد مطلق! ولي اين مي‌شود رقابت، رقابت نامشروع. با اين همه، اگر در فکرش باشم، و اگر بتوانم، روزي از دردهاي عجيبم براي شما به تفصيل سخن خواهم گفت و براي آن که روشن‌تر باشد انواع آن را از يک‌ديگر تفکيک خواهم کرد. با شما از دردهاي ذهن خواهم گفت و از دردهاي دل يا دردهاي عاطفي، از دردهاي روح «اين دردهاي روح خيلي قشنگ‌اند»، و سپس از دردهاي جسم، نخست از دردهاي دروني يا نهاني، سپس از دردهاي بروني، از موها شروع مي‌کنم و با نظم و ترتيب و بي‌آن‌که عجله کنم پايين مي‌روم تا به پاها برسم که جايگاه ميخچه، گرفتگي ماهيچه، برآمدگي کيسة زلالي، فرو رفتن ناخن در گوشت، سرمازدگي، و عجايب غرايب ديگر است. به همين منوال براي کساني که آن قدر محبت دارند که به من گوش کنند، بر اساس روشي که مبدع آن را فراموش کرده‌ام، از لحظه‌هايي سخن خواهم گفت که آدم بي‌آن‌که افيون‌زده يا مست يا در حال خلسه باشد، هيچ حس نمي‌کند. بعد البته مي‌خواست بداند منظورم از گاه گاهي چيست، وقتي که آدم دهنش را باز مي‌کند با همين‌جور چيزها روبه‌رو مي‌شود. هفته‌اي يک بار؟ ده روز يک بار؟ دو هفته يک بار؟ به او گفتم کم‌تر بيايد، خيلي کم‌تر بيايد، اصلاً اگر مي‌شود هيچ‌وقت نيايد و اگر نمي‌شود هرقدر ممکن است کم‌تر بيايد. از طرفي، از روز بعد ديگر سراغ نيمکت نمي‌رفتم، علتش هم بيش‌تر خود نيمکت بود تا وجود او، چون وضع نيمکت طوري بود که ديگر نيازهاي مرا هرچند ناچيز بود، برآورده نمي‌کرد، چون بنا کرده بود به سرد شدن، و البته دلايل ديگري هم داشت که حرف زدن در بارة آن‌ها با آدم‌هاي خلي مثل شما بي‌فايده است، و در يک گاوداني متروک که ضمن پرسه زني پيدا کرده بودم پناه مي‌گرفتم. اين گاوداني در گوشة مزرعه‌اي بود که روي آن بيش‌تر پوشيده از گزنه بود تا از علف و بيش‌تر پر شده از گل بود تا گزنه اما شايد زير آن خاصيت‌هاي در خور توجهي داشت. در اين اسطبل پر از تپاله‌هاي خشک و توخالي، که هروقت انگشتم را در آن فرومي‌بردم با صداي فش نشست مي‌کرد، در عمرم براي اولين بار و اگر مقدار کافي مرفين در اختيار داشتم به طيب خاطر مي‌گفتم براي آخرين بار، ناچار شدم در برابر احساسي از خود دفاع کنم که اندک‌اندک در ذهن يخ‌زدة من نام هولناک عشق به خود مي‌گرفت. آن چه سبب جذابيت کشور ما مي‌شود، البته گذشته از کمي جمعيت، آن هم به رغم ناميسر بودن تهيه ناچيزترين وسيله جلوگيري از حاملگي، اين است که همه چيز در آن به حال خود رها شده است مگر فضولات باستاني تاريخ. اين فضولات را با سماجت جمع مي‌کنند، آن‌ها را روي هم انبار مي‌کنند و در صفوف منظم مي‌آورند و مي‌برند. هرجا که زمانه به حال تهوع افتاده و فضلة مفصلي انداخته است هم‌وطنان ما را مي‌بينيد که چمباتمه زده‌اند و بو مي‌کشند و صورت‌شان برافروخته شده است. اين‌جا بهشت بي‌خانمان‌ها‌ست. از همين جا معلوم مي‌شود که من چرا خوش‌بختم. همه‌چيز آدم را به کرنش کردن مي‌خواند. من ميان اين حرف‌ها ارتباطي نمي‌بينم. اما در اين هم شکي ندارم که يک يا حتي چند رشته ارتباط ميان آن‌ها وجود دارد. اما چه ارتباطي؟ بله، من به او عشق مي‌ورزيدم، اين اسمي است که در آن زمان روي کار خود مي‌گذاشتم، و افسوس که هنوز هم مي‌گذارم. چون بيش از آن هرگز عاشق نشده بودم ملاکي در اين مورد در دست نداشتم ولي البته در منزل و مدرسه و روسپي‌خانه و کليسا شنيده بودم که در اين زمينه حرف مي‌زنند و به راهنمايي معلم خود داستان‌هايي را به نثر انگليسي و فرانسه و ايتاليايي و آلماني خوانده بودم که سراسر مشحون از اين موضوع بود. با همة اين‌ها وقتي که ناگهان ديدم در حال نوشتن کلمة ژرژي روي تپالة کهنة گوساله هستم يا وقتي که زير نور ماه در ميان گل و لاي دراز کشديده مي‌خواستم گزنه‌ها را بدون شکستن ساقه‌هاشان بچينم، در صدد برآمدم روي کار خودم اسمي بگذارم. اين گزنه‌ها خيلي بزرگ بودند، يک متر ارتفاع داشتند، من آن‌ها را مي‌کندم و اين کار مرا تسکين مي‌داد، ولي چيدن علف هرز در طبيعت من نيست، بلکه برعکس، اگر کود داشتم آن قدر بهشان کود مي‌دادم که بترکند. گل حساب ديگري دارد. عشق آدم را هرزه مي‌کند، چون و چرا هم ندارد. اما دقيقاً چه نوع عشقي بود؟ آيا عشق سودايي بود؟ گمان نمي‌کنم. چون عشق سودايي همان عشق شهواني است، نه؟ يا آن را با نوع ديگري از عشق عوضي گرفته‌م؟ عشق انواع فراواني دارد، نه؟ يکي از يکي قشنگ‌تر، نه؟ مثلا ًعشق افلاطوني هم نوع ديگري از عشق است که حالا به نظرم مي‌رسد. عشقي بي‌غرض است. شايد من او را با عشق افلاطوني دوست مي‌داشتم. اما گمان نمي‌کنم. اگر او را با عشقي پاک و بي‌غرض دوست مي‌داشتم باز هم نام او را روي تپاله‌هاي کهنه رسم مي‌کردم؟ آن هم با انگشتم که بعد آن را ليس مي‌زدم؟ بايد ديد، بايد ديد. من در فکر ژرژي بودم، شايد اين جمله همه چيز را بيان نکند اما به نظر من آن چه بيان مي‌کند کافي است. از طرفي من از اسم ژرژي دلم به هم مي‌خورد و مي‌خواهم اسم ديگري روي او بگذرم که يک هجا داشته باشد، مثلاً «آن»(5) که البته تک‌هجايي نيست ولي اهميت ندارد. از اين رو در فکر آن بودم، مني که ياد گرفته بودم در فکر هيچ‌چيز نباشم مگر در فکر دردهايم آن‌هم با شتاب بسيار و بعد در فکر کارهايي که بايستي بکنم تا از گرسنگي يا سرما يا ننگ نميرم، اما هرگز به هيچ عنوان در فکر موجودات زنده از آن حيث که وجود دارند (از خود مي‌پرسم اين ديگر چه معني دارد) نبودم، قطع نظر از هرچه مي‌توانستم دربارة اين موضوع بگويم يا هر چه اکنون از قضا مي‌توانم بگويم. چون من هميشه دربارة چيزهايي که هرگز وجود نداشته‌اند يا، وجود خواهند داشت حرف زده‌ام و هميشه حرف خواهم زد اما نه دربارة وجودي که به آن‌ها نسبت مي‌دهم. مثلاً کلاه کپي به راستي وجود دارد و چندان اميد نمي‌رود که براي هميشه از بين برود، اما من هيچ‌وقت کلاه کپي سرم نگذاشته‌ام، نه، اشتباه کردم. درجايي نوشته‌ام آن‌ها به من کلاه شاپويي... داده‌اند. ولي «آن‌ها» هيچ‌وقت به من کلاه شاپو نداده‌اند، من هميشه کلاه شاپو خودم را حفظ کرده‌ام. همان کلاهي را که پدرم به من داد غير از آن هيچ کلاهي نداشته‌ام. در هر حال اين کلاه تاگور هم من را دنبال کرده است. باري، خيلي خيلي در فکر «آن» بودم، هر روز بيست دقيقه، بيست و پنج دقيقه تا برسد به نيم ساعت. اين رقم‌ها را با جمع کردن رقم‌هاي کوچک‌تر ديگر به دست آورده‌ام. لابد طرز عاشق شدن من همين است. آيا بايد چنين نتيجه گرفت که من او را با آن عشق انديش‌مندانه‌اي دوست مي‌داشتم که در جاي ديگري آن همه چرنديات از زير زبانم بيرون کشيده است؟ گمان نمي‌کنم. چون اگر او را به اين طرز دوست مي‌داشتم، آيا از رسم کردن کلمة «آن» روي مدفوعات بسيار کهن گاو آن قدر تفريح مي‌کردم؟ آيا هرگز گزنه‌ها را با دست مي‌گرفتم و مي‌چيدم؟ و آيا زير کاسة سرم احساس مي‌کردم که پاهايش مثل دو تا بالشتک زارگرفته به لرزه افتاده است؟ براي خاتمه دادن به اين وضعيت، براي آن‌که سعي کنم به اين وضعيت خاتمه بدهم، يک روز عصر سر ساعتي که پيش از آن مي‌آمد پهلوي من، رفتم به همان‌جايي که نيمکته درآن بود، آن جا نبود و من بيهوده در انتظارش ماندم. حالا ديگر ماه دسامبر بود، شايد هم ژانويه، و هواي سرد به موقع بود، يعني مثل هر چيز به موقع ديگري خيلي خوب، خيلي به‌جا و عالي بود. اما به اسطبل که برگشتم بي معطلي استدلالي را طرح‌ريزي کردم که شب بسيار خوشي را براي من تضمين کرد بر اين اساس که هر يک ساعت رسمي به شيوه‌هايي که تعداد آن‌ها برابر با روزهاي سال است در هوا و آسمان و همچنين در دل تجلي مي‌کند. اين بود که روز بعد خودم را به نيمکت رساندم خيلي زودتر، درست همان وقتي که به آن سرشب مي‌گويند، اما با وجود اين خيلي دير بود، چون او پيش از من در آن‌جا، روي نيمکت، زير شاخه‌هاي يخ زده‌اي که ترق توروق شان بلند بود، روبه‌روي آب منجمد نشسته بود. به شما گفتم که زن بي‌اندازه سمجي بود. تل خاک از برفک سفيد شده بود. من هيچ احساسي نداشتم. اين جور که من را دنبال مي‌کرد چه فايده‌اي براي او داشت. بي‌آن‌که بنشينم، ضمن رفت و آمد و پاکوبيدن، از او همين را سوال کردم. سرما زمين را برآمده کرده بود. جواب داد که نمي‌داند. در من چه چيزي ديده بود؟ از او خواهش کردم اگر مي‌تواند به اين سوال جواب دهد. جواب داد که نمي‌تواند. ظاهراً که لباس گرمي پوشيده بود. دست‌هايش را توي دست‌پوشي فرو برده بود. يادم مي‌آيد که وقتي چشمم به دست‌پوش افتاد زدم زير گريه. با وجود اين رنگ آن را فراموش کرده‌ام. حال بدي داشتم. تا همين اواخر، هميشه خيلي زود به گريه مي‌افتادم، هيچ نفعي هم از اين کار به من نمي‌رسيد. اگر قرار بود در اين ساعت گريه کنم، از ته دل يقين دارم که عرضه نداشتم حتي يک قطره اشک بريزم. حال بدي دارم. اشيا مرا به گريه مي‌انداخت. و با وجود اين هيچ اندوهي نداشتم و هروقت که بدون دليل واضحي غفلتاً به گريه مي‌افتادم براي آن بود که ناغافل چشمم به شيئي افتاده بود. به طوري که از خود مي‌پرسم آيا راستي راستي دست پوش بود که آن روز عصر مرا به گريه انداخت يا اين که آن کوره‌راه خاکي بود که سختي و برآمدگي‌هايش مرا به ياد جاده‌هاي سنگ فرش مي‌انداخت يا چيز ديگري، هر چيزي که باشد و ناغافل چشمم به آن افتاده باشد. مي‌شود گفت که او را براي اولين بار مي‌ديدم. حسابي کز کرده و لباس گرم پوشيده بود، سرش را به زير انداخته بود، با دست‌پوش و دست‌هايش روي دامن، پاهايش چسبيده به هم، پاشنه‌هايش رو به بالا. نه شکلش معلوم بود نه سنش، تقريباً بي‌جان بود، مي‌شد پيرزني باشد، مي‌شد دخترکي باشد. آن هم از طرز جواب دادنش، نمي‌دانم، نمي‌توانم. فقط من بودم که نمي‌دانستم، که نمي‌توانستم. گفتم:«تو به خاطر من آمدي؟» گفت:«بله.» گفتم:«خيلي خوب، اين هم من.» و مگر من به خاطر او نيامده بودم؟ با خود گفتم اين هم من، اين هم من. اما فوراً از جا پريدم و بلند شدم، انگار روي آهن داغ نشسته بود. دلم مي‌خواست راه بيفتم و بروم تا بفهمم قضيه تمام شده است يا نه. ولي براي آن که خاطرجمع بشوم پيش از آن که راه بيفتم از او درخواست کردم برايم ترانه‌اي بخواند. اول گمان کردم که مي‌خواهد درخواستم را رد کند، منظورم فقط اين است که گمان کردم نمي‌خواند، اما نه، لحظه‌اي بعد شروع کرد به خواندن و مدتي آواز خواند، گمان مي‌کنم باز هم همان ترانه بود و همان وضع. اين ترانه را نمي‌شناختم، هيچ‌وقت آن را نشنيده بودم و ديگر هرگز آن را نخواهم شنيد. همين‌قدر يادم مي‌آيد که موضوع آن درخت ليمو يا درخت نارنج بود، حالا ديگر يادم رفته است کدام درخت بود، همين که يادم مانده است موضوع آن درخت ليمو يا درخت نارنج بود از سر من هم زياد است، چون من ترانه‌هاي ديگري نيز در زندگي‌ام شنيده‌ام، و ترانه‌هاي زيادي هم شنيده‌ام چون به قول گفتني زندگي کردن، حتي به شيوة من، بدون شنيدن ترانه محال مطلق است مگر اين که آدم کر باشد، اما از آن ترانه‌هاي ديگر هيچ، حتي يک کلمه، حتي يک نت، به يادم نمانده است يا اگر هم به يادم مانده است آن قدر کلمه‌هاي کمي، آن قدر نت‌هاي کمي است که، که چي، که هيچي، اين جمله خيلي طولاني شده است. پس از آن راه افتادم و همين‌طور که دور مي‌شدم صداي او را مي‌شنيدم که ترانة ديگري مي‌خواند، يا شايد دنبالة همان اولي بود، و آن را با صداي ضعيفي مي‌خواند که هرقدر من دورتر مي‌شدم ضعيف‌تر مي‌شد و بالاخره، خاموش شد، خواه چون خود او از خواندن دست برداشته بود، خواه چون من آن‌قدر دور شده بودم که ديگر نمي‌توانستم بشنوم. آن‌وقت‌ها خوشم نمي‌آمد که اين جور دچار شک و ترديد بشوم، البته در شکاکيت به سر مي‌بردم، در شکاکيت، اما در مورد اين جور شک و ترديد‌هاي خرده ريز، که به اصطلاح جنبة جسماني دارد، دلم مي‌خواست هر چه زودتر از دست آن‌ها خلاص شوم، چه هفته‌ها که ممکن بود مثل خرمگس عذابم بدهند. از اين رو چند قدم به عقب برداشتم و سر جاي خود ايستادم. اول چيزي نشنيدم، بعد صدا را شنيدم اما به زحمت خيلي ضعيف به گوشم مي‌رسد. صدا را نمي‌شنيدم، بعد شنيدم، پس قاعدتاً بايد در لحظة معيني شروع به شنيدن آن کرده باشم، ولي نه، صدا آن‌قدر به نرمي از دل سکوت بيرون آمده بود و آن‌قدر شبيه به سکوت بود که اصلاً شروعي در کار نبود. عاقبت که آواز تمام شد باز چند قدمي به طرف او برداشتم تا يقين پيدا کنم که ديگر نمي‌خواند نه اين که فقط صدايش را پايين آورده باشد. پس از آن نااميد شدم و با خودم گفتم چگونه مي‌توانم بدون آن‌که در کنارش باشم و سرم را به طرف او خم کنم بفهمم، آن‌وقت عقب گردي کردم و آکنده از شک و ترديد براي هميشه رفتم. اما چند هفته بعد نه زنده که مرده، باز هم رفتم سراغ نيمکت، از وقتي که از نيمکت دست برداشته بودم دفعة چهارم يا پنجم بود، تقريباً درهمان ساعت، منظورم اين است که تقريباً زير همان آسمان، نه، اين هم منظورم را نمي‌رساند، چون آسمان هميشه همان آسمان است و هرگز همان آسمان نيست، اين را چگونه بيان کنم، به هيچ وجه نمي‌توانم بيان کنم، والسلام. او آن‌جا نبود. اما نمي‌دانم چه‌طور شد که ناگهان سروکله‌اش پيدا شد، آمدنش را نديده بودم، صداي پايش را هم نشنيده بودم، با اين که گوش به زنگ بودم. حالا بگوييم باران هم مي‌آمد تا مختصري تنوع در کار باشد. طبيعتاً چترش را باز کرده و بالاي سرش گرفته بود، لابد صندوق‌خانة پروپيماني داشت. از او پرسيدم آيا هر روز عصر مي‌آيد. جواب داد که نه، گاه گاهي نيمکت آن‌قدر تر بود که آدم جرئت نمي‌کرد روي آن بنشيند. اين بود که اين طرف و آن طرف قدم زديم، من از روي کنجکاوي بازويش را گرفتم تا ببينم خوشم مي‌آيد يا نه، ولي اصلاً خوشم نيامد، اين بود که آن را ول کردم. اما حالا چرا با اين طول و تفصيل؟ براي يه عقب انداختن روز مکافات. چهره‌اش را اندکي بهتر مي‌ديدم. متوجه شدم که چهره‌اش معمولي است، مثل چهرة ميليون‌ها آدم ديگر، لوچ بود، اما اين را تا مدتي بعد متوجه نشدم. چهره‌اش نه جوان مي‌نمود نه پير، انگار که ميان شادابي و پلاسيدگي معلق بود. آن زمان‌ها طاقت تحمل اين جور ابهام‌ها را نداشتم. و اما دربارة اين که آيا آن موقع چهره‌اش زيبا بود يا پيش از آن زيبا بوده است يا سعادت آن را داشت که زيبا بشود، اعتراف مي‌کنم که هيچ اطلاعي نداشتم. توي عکس‌ها چهره‌هايي ديده‌ام که شايد مي‌توانستم بگويم که زيبا هستند، البته اگر اطلاعاتي دربارة زيبايي داشتم. و چهرة پدرم در بستر مرگ شمه‌اي از وجود احتمالي نوعي زيبايي را در انسان به من نشان مي‌داد. اما آيا چهره‌هاي زندگان هم که هميشه در حال شکلک درآوردن و گل انداختگي است جز اشياي بي‌جان به شمار مي‌رود؟ با اين که هوا تاريک بود، با اين که آشفته بودم، از اين خوشم آمد که آب ساکن، يا آبي که به آرامي روان بود، انگار که تشنه باشد، به سوي آبي که مي‌باريد بالا مي‌پريد. از من پرسيد که آيا دلم مي‌خواهد برايم چيزي بخواند. جواب دادم که نه، که مي‌خواهم با من حرف بزند. گمان مي‌کردم که مي‌گويد با من حرفي ندارد، اين بيش‌تر به خلق و خوي او مي‌آمد. از اين رو وقتي که به من گفت اتاقي دارد ذوق زده شدم، سخت ذوق زده شدم. از طرفي به شک هم افتادم. مگر کسي هست که اتاق نداشته باشد؟ اوهوم، همهمه‌اي مي‌شنوم. گفت من دو تا اتاق داردم. گفتم دقيقاً بگوييد چند تا اتاق داريد؟ جواب داد که دو تا اتاق و يک آشپزخانه دارد. هر دفعه بيش‌تر از دفعة پيش مي‌شد. عاقبت يادش آمد که يک حمام هم دارد. گفتم:«درست شنيدم که گفتيد دو تا اتاق داريد؟» گفت:«بله.» گفتم:«کنار هم‌ديگراند؟» بالاخره موضوعي پيدا شد که در خور گفت‌وگو باشد. گفت:«آشپزخانه ميان آن‌ها است.» از او پرسيدم که چرا زودتر اين موضوع را به من نگفته است. لابد در آن زمان از خود بي‌خود شده بودم. در کنار او احساس راحتي نمي‌کردم، جز اين که احساس مي‌کردم آزاد هستم دربارة چيزي غير از او فکر کنم، و اين خودش خيلي بود، دربارة چيزهاي مجرب قديمي، يکي پس از ديگري، و رفته‌رفته دربارة هيچ، مانند پله‌هايي که به طرف چاه آب عميقي پايين مي‌رود. و مي‌دانستم که با ترک کردن و اين آزادي را نيز از دست خواهم داد.
راستي هم دو تا اتاق بود که با آشپزخانه‌اي از هم جدا شده بود، او به من دروغ نگفته بود. به من گفت که بايستي بروي اثاثت را برداري و بياوري. برايش توضيح دادم که اثاثي ندارم. ما در طبقة بالاي يک خانة قديمي بوديم که هر کس دلش مي‌خواست مي‌توانست از پنجره‌هاي آن کوه را ببيند. او يک چراغ نفتي روشن کرد. گفتم:«برق نداريد؟» گفت:«نه، ولي آب لوله‌کشي و گاز شهري داردم.» گفتم:«عجب که گاز داريد. شروع کرد ........ اين‌جا بود که ديدم لوچ است. خوش‌بختانه اولي بار نبود که زني را ........... مي‌ديدم، از اين رو مي‌توانستم صبر کنم، مي‌دانستم که جوش نمي‌آورد. به او گفتم که دلم مي‌خواهد آن يکي اتاق را هم ببينم، چون تا آن موقع نديده بودم. اگر هم پيش از آن ديده بودم به او گفتم که دلم مي‌خواهد آن را دوباره ببينم. او گفت:«شما لباس‌تان را در نمي‌آوريد؟» گفتم:«اوه، ببينيد، من اغلب لباسم را در نمي‌آورم.» حقيقت را گفتم، من از آن آدم‌هايي نبودم که وقت و بي‌وقت لباس‌شان را درمي‌آورند. اغلب وقتي که مي‌خوابيدم، يعني وقتي که خودم را براي خوابيدن جمع‌وجور مي‌کردم (جمع و جور!) کفش‌هايم را در مي‌آوردم، و البته لباس‌هاي رويي را هم به تناسب درجه حرارت هوا درمي‌آوردم. بنابراين از ترس اين که مبادا به من بربخورد مجبور شد با لباس منزل خود را بپوشاند و چراغ به‌دست همراهم بيايد. از راه آشپز خانه رفتيم. مي‌توانستيم از راه دالان هم برويم، اين را بعداً ملتفت شدم، اما نمي‌دانم چرا از راه آشپزخانه رفتيم. شايد اين راه مستقيم‌تر بود. با انزجار اتاق را تماشا مي‌کردم. همچو انبوده اسباب و اثاثه‌اي به هيچ‌وجه در عالم خيال نمي‌گنجد. اين بود که مسلم مي‌دانم که اين اتاق را جايي به چشم ديده‌ام. فرياد زدم:«اين چه اتاقي ست؟» او گفت:«اتاق پذيرايي است، اتاق پذيرايي.» بنا کردم به بيرون بردن اسباب و اثاثه از راه دري که به راهرو باز مي‌شد. او هم به اين کار من نگاه مي‌کرد. غمگين بود، دست کم من اين طور گمان مي‌کنم، چون از ته‌وتوي کار که خبر ندارم. از من پرسيد که چه کار مي‌کنم، اما گمان مي‌کنم انتظار نداشت جوابش را بدهم. من اسباب و اثاثه را يک‌به‌يک، و حتي دوتادوتا بيرون آوردم و آن‌ها را کنار ديوار ته راهرو کپه کردم. صدها تکة کوچک و بزرگ بود. سر آخر تا جلو در رسيد به طوري که ديگر کسي نمي‌توانست از اتاق بيرون بيايد و، به طريق اولي، نمي‌توانست توي اتاق برود. مي‌شد در را باز کنند و ببندند چون در به داخل اتاق باز مي‌شد، اما صعب‌العبور بود. عجب لغت قلمبه‌اي است اين صعب‌العبور. گفت:«دست‌کم کلاهتان را برداريد.» شايد دفعة ديگر دربارة کلاهم با شما حرف بزنم. سرانجام غير از يک نيمکت و چند تا قفسة چسبيده به ديوار چيز ديگري توي اتاق باقي نماند. نيمکت را کشان‌کشان بردم ته اتاق نزديک در و قفسه‌ها را روز بعد از جا برداشتم و بيرون، توي راهرو، پهلوي بقية چيزها گذاشتم. خاطره عجيبي که دارم اين است که وقتي مي‌خواستم آن‌ها را از جا بردارم کلمة فيبروم يا فيبرون شنيدم، نمي‌دانم که کدام يک از اين دو کلمه بود، هيچ‌وقت، نمي‌دانستم چه معنايي دارد و هيچ‌وقت کنجکاو نشدم که دنبال معنايش بروم. آدم چه چيزهايي را به ياد مي‌آورد! و تعريف مي‌کند! همه چيز که راست و ريس شد خودم را انداختم روي نيمکت. او انگشت کوچکش را هم براي کمک به من بلند نکرده بود. گفت:«براي‌تان ملافه و پتو مي‌آورم.» از ملافه که هيچ خوشم نمي‌آيد. گفت:«نمي‌خواهيد پرده‌ها را بکشيد؟» شيشة پنجره پوشيده از برف بود. چون شب بود سفيدي پنجره معلوم نبود ولي با اين حال يک خرده برق مي‌زد. با اين که پاهايم به طرف در بود، هرچه کردم بخوابم باز هم اين نور ضعيف بي‌روح عذابم مي‌داد. ناگهان از جا بلند شدم و جاي نيمکت را عوض کردم، يعني پشت دراز نيمکت را که اول به ديوار چسبانده بودم به طرف بيرون چرخاندم. آن وقت ديگر روي نيمکت، بارانداز آن، به ديوار بود. پس از آن مثل سگي که به لانة خود مي‌خزد چهار دست و پا رفتم روي نيمکت. گفت:«چراغ را مي‌گذارم اين‌جا پيش شما.» ولي من از او خواهش کردم که آن را ببرد. گفت:«پس اگر نصف شب به چيزي احتياج پيدا کرديد چه مي‌کنيد؟» حس کردم مي‌خواهد سر جروبحث را باز کند. گفت:«مي‌دانيد دستشويي کجاست؟» حق به جانب او بود، فکر اين يکي را نکرده بودم. آدم توي رخت‌خواب سر خودش را سبک کند اولش خيلي کيف دارد ولي بعدش خيلي دردسر است. گفتم:«يک قاروره‌دان به من بدهيد.» يک دوره‌اي بود که من از اين کلمة قاروره‌دان خيلي خوشم مي‌آمد، مرا به ياد راسين يا بودلر مي‌انداخت، درست نمي‌دانم به ياد کدام يک، شايد به ياد هر دو، بله، حسرت آن زمان‌ها را مي خورم که کتاب مي خواندم و از اين راه به جايي رسيدم که سخن پايان مي‌گيرد، مثل دانته. اما او قاروره‌دان نداشت. گفت:«من يک چهارپايه دارم که وسطش سوراخ است.» در عالم خيال سرکار عليه مادربزرگ را ديدم که عصا قورت داده و مغرور روي آن چهارپايه نشسته است، تازه آن را خريده، ببخشيد، آن را در حراجي خيريه، شايد هم در بخت‌آزمايي گير آورده است، اين چهارپايه آن زمان‌ها رواج داشت، براي اولين بار آن را به کار گرفت، به عبارت بهتر آن را امتحان مي‌کرد، بفهمي نفهمي دلش مي‌خواست مردم ببينندش. بايد معطل کرد، بايد معطل کرد. گفتم:«ولي فقط يک ظرف به من بدهيد، من که اسهال خوني ندارم.» رفت و يک ظرف شبيه به تابه آورد، تابة درست و حسابي نبود چون دسته نداشت، بيضي شکل بود و دو دستگيره و يک درپوش داشت. گفت:«اين قابلمة من است.» گفتم:«درپوش‌اش را نمي‌خواهم.» گفت:«درپوش را نمي خواهيد؟» اگر گفته بودم درپوش‌اش را مي‌خواهم، آن وقت مي‌گفت درپوش‌اش را مي‌خواهيد؟ ظرف را گذاشتم زير پتو، دلم مي‌خواهد وقتي که مي‌خوابم يک چيزي را توي دستم بگيرم، اين جوري کم‌تر مي‌ترسم، کلاهم هنوز خيسِ خيس بود. چرخيدم به طرف ديوار. او چراغ را که روي سربخاري بود برداشت، دقيق‌تر، دقيق‌تر بگويم، ساية او روي من تکان خورد، گمان کردم مي‌خواهد از پيش من برود، ولي نه، از پشت صندلي روي من خم شده بود. گفت:«اين همة داروندار خانواده است.» اگر من به جاي او بودم روي پنجة پا راه مي‌افتادم و مي‌رفتم. اما او از سر جايش تکان نخورد. مهم اين بود که از چند لحظة پيش رفته‌رفته احساس مي‌کردم که ديگر دوستش ندارم. بله، حالم ديگر بهتر شده بود و کمابيش آمادة آن شده بودم که آرام آرام در غرقاب‌هاي درازي فرو بروم که مدت‌ها بود از آن‌ها محروم شده بودم و اين تقصير او بود. آن‌هم وقتي که تازه به خانة او رفته بودم. اما اول بايد خوابيد. گفتم:«حالا ديگر بياييد من را بيرون کنيد.» به نظرم رسيد که معني اين کلمات و حتي صداي مختصري را که از آن‌ها برخاست ملتفت نشدم مگر وقتي که آن‌ها را ادا کرده بودم. آن قدر به کم حرفي عادت کرده بودم که گاه مي‌شد جمله‌هايي از دهنم مي‌پريد که از لحاظ دستوري هيچ نقصي نداشت ولي، نمي گويم يک‌سره بي‌معني بود چون اگر آن‌ها را کندوکاو مي‌کردند يک يا گاهي چند معني داشت، بلکه مي گويم بي‌اساس بود. اما صداي کلمات را رفته‌رفته که به زبان مي‌آوردم مي‌شنيدم. اولين بار بود که صدايم با تأني زياد به گوشم مي‌رسيد. به پشت چرخيدم تا ببينم وضع از چه قرار است. او لبخند مي‌زد. اندکي بعد از آن جا رفت، چراغ را هم برد. صداي پايش را شنيدم که از آشپزخانه گذشت و در اتاقش را به روي خود بست. بالاخره تنها شدم، بالاخره در تاريکي. ديگر بيش از اين حرفش را نخواهم زد. گمان مي‌کردم با آن که آن‌جا برايم ناآشنا بود شب خوشي خواهم داشت، ولي نه، شب بي‌اندازه آشفته‌اي داشتم. صبح فردا، خردوخمير از خواب بيدار شدم، لباس‌هايم مچاله شده بود، پتوها هم همين طور، «آن»هم در کنار من، البته برهنه. چه تقلايي کرده بود! من هنوز قابلمه در دستم بود. توي آن را نگاه کردم از آن استفاده نکرده بودم. نگاهي به .......... انداختم. کاشکي زبان داشت و حرف مي‌زد. ديگر بيش از اين حرفش را نخواهم زد. اين هم از شب عشق من.
رفته‌رفته زندگي در آن خانه سروسامان گرفت. او در اوقاتي که به او گفته بودم برايم غذا مي‌آورد، گاه گاهي به من سر مي‌زد تا ببيند حال و احوالم خوب است و به چيزي احتياج دارم يا نه، روزي يک بار قابلمه را حالي مي‌کرد و ماهي يک بار اتاق را تميز مي‌کرد. هميشه نمي‌توانست وسوسة حرف زدن با من را از خود دور کند، ولي روي هم رفته شکايتي از او نداشتم. گاه‌گاهي مي‌شنيدم که توي اتاقش آواز مي‌خواند، آوازش از در اتاقش و از آشپزخانه و از در اتاق من مي‌گذشت تا اين که به گوش من مي‌رسيد، هر چند که ضعيف بود اما بي‌چون‌وچرا صداي خود او بود. اگر از راهرو مي‌گذشت چنين نبود. شنيدن صداي او که گاهي مي‌خواند آن‌قدرها زحمتم نمي‌داد. يک روز از او خواستم يک شاخه سنبل تروتازه توي گلدان بگذارد و براي من بياورد. آورد و آن را سر بخاري گذاشت. توي اتاق من غير از سر بخاري جاي ديگري نبود که بشود چيزي روي آن گذاشت مگر اين که روي زمين بگذارند. سنبل خود را هر روز تماشا مي‌کردم. قرمز بود. من دلم يک سنبل آبي مي‌خواست. اول وضعش خوب بود، حتي چند تا گل داد، پس از آن وا داد و طولي نکشيد که غير از يک ساقة شل و ول و چند تا برگ پلاسيده چيزي از آن باقي نماند. پياز آن که، انگار در طلب اکسيژن، تا نيمه از زير خاک بيرون آمده بود بوي بد مي‌داد. «آن» مي‌خواست آن را ببرد اما من گفتم بگذارد بماند. مي‌خواست يک سنبل ديگر برايم بخرد ولي من گفتم که نمي‌خواهم. چيزي که بيش‌تر مرا عذاب مي‌داد صداهاي ديگر بود، خنده‌هاي نخودي و آه و ناله‌هايي که آپارتمان در ساعات معيني، خواه شب خواه روز، از صداي خفة آن پرمي‌شد. من ديگر در فکر آن نبودم. ابداً در فکرش نبودم، اما در عين حال به سکوت احتياج داشتم تا بتوانم زندگي‌ام را بکنم. هرچقدر پيش خود استدلال مي‌کردم و به خودم مي‌گفتم که هوا براي آن درست شده است که صداي مردم را حمل کند و خنده و آه و ناله هم ناخواه به فراواني وارد هوا مي‌شود، باز هم ناراحتي‌ام برطرف نمي‌شد. نتوانسته بودم بفهمم که آيا هميشه يک مرد است يا چند نفرند. خنده‌هاي نخودي و آه و ناله‌هاي آدم‌ها خيلي به هم‌ديگر شبيه هستند! در آن زمان آن‌قدر از اين شک و شبه‌هاي خرده‌ريز وحشت داشتم که هر بار به دام مي افتادم، يعني در صدد بر مي‌آمدم آن‌ها را از دلم بيرون کنم. زمان زيادي را، به اصطلاح همة عمرم را، روي آن گذاشتم که بفهمم رنگ چشمي که به يک نظر ديده مي‌شود، يا منبع صداي مختصري که از دوردست مي‌آيد، در جهنم جهالت‌ها به درک اسفل نزيدک‌تر است باوجود ايزادان، يا منشا پروتوپلاسم، يا وجود نفس، و چيزهاي ديگري که عقل بايد آن‌ها را بيش از اين‌ها از خود براند. يک عمر تمام براي رسيدن به چنين نتيجة تسلابخشي قدري زياد است چون ديگر فرصتي باقي نمي‌ماند که آدم از آن بهره ببرد. از اين رو وقتي که او در پاسخ سوال من گفت که آن‌ها مشترياني هستند که به نوبت مي‌پذيرد، تا اندازة زيادي به مقصودم رسيدم. البته مي‌توانستم برخيزم و بروم از سوراخ قفل، اگر آن را نگرفته بودند، تماشا کنم، ولي مگر آدم از اين جور سوراخ‌ها چه چيزي مي‌تواند ببيند؟ گفتم:«پس شما از راه فاحشگي نان مي‌خوريد؟» جواب داد:«ما از راه فاحشگي نان مي خوريم.» گفتم:«نمي‌توانيد بهشان بگوييد يک خرده کم‌تر سروصدا کنند؟» انگار حرفش را باور کرده بودم. سپس گفتم:«يا اين که يک جور صداي ديگري از خودشان در بياورند؟» گفت:«ناچارند پارس کنند.» گفتم:«آن‌وقت من هم ناچارم از اين‌جا بروم.» از ميان خرت‌وپرت‌هاي خانوادگي دو تا تکه پارچه پيدا کرد و جلو در اتاق‌هاي‌مان، يعني در اتاق من و در اتاق خودش آويزان کرد. از او پرسيدم آيا مي‌شود گاه‌گاهي زردک بخوريم. فرياد زد:«زردک!» انگار گفته بودم هوس کرده‌ام گوشت طفل شيرخوار يهودي بچشم. به او يادآوري کردم که فصل زردک دارد تمام مي‌شود و اگر از حالا تا آن موقع فقط زردک بدهد بخورم از او ممنون خواهم شد. فرياد زد:«حالا چرا زردک!» به مذاق من زردک مزة بنفشه مي‌دهد و از بنفشه خوشم مي‌آيد چون بوي عطر زردک مي‌دهد. اگر زردک در اين دنيا نبود از بنفشه خوشم نمي‌آمد و اگر بنفشه وجود نداشت زردک را هم مثل شلغم يا تربچه دوست نمي‌داشتم. و حتي در همين وضع فعلي گياهي آن‌ها، يعني در همين دنياي که زردک و بنفشه راهي پيدا کرده‌اند که همزيستي کنند، به آساني، بسيار آسان، مي‌توانم از اين يکي و آن يکي بگذرم. يک روز دل و جرئت پيدا کرد و بي‌تعارف به من گفت که در نتيجة زحمات من آبستن شده است و چهار پنج ماهه است. نيم رخش را به من کرد و به ديدن شکمش دعوتم کرد .............. شايد چون مي‌خواست به من نشان دهد که زير دامنش بالشي پنهان نکرده است و همچنين بي‌شک براي آن که .................. براي آن که خاطرش را آسوده کنم گفتم شايد فقط باد باشد. با آن چشم‌هاي درشتش که رنگ آن‌ها را فراموش کرده‌ام به من نگاه مي‌کرد، بهتر است بگويم با آن چشم درشتش، چون چشم ديگرش را ظاهراً به بقاياي سنبل دوخته بود.
هر قدر....... مي‌شد، لوچ‌تر مي‌شد. گفت:«ببينيد.» و روي سينه‌اش خم شد و هالة دور شکمش پررنگ‌تر شد. من هر چه زور داشتم جمع کردم و گفتم:«بچه را بيندازيد، بيندازيد، آن وقت ديگر پررنگ نخواهد شد.» پرده‌ها را کنار زده بود تا ............... کوه را ديدم که بي‌احساس و پر از غار و اسرارآميز بود و از صبح تا شب فقط صداي باد و مرغ باران و ضربه‌هاي ريز و دور و زنگ‌دار چکش سنگ‌تراشان را از آن مي‌شنيدم. جا داشت که روزها از خانه بيرون بروم و در ميان خلنگ‌هاي گرم و رنگين زردهاي خوش‌بو و وحشي بگذرانم و شب‌ها، اگر مي‌خواستم، روشنايي‌هاي شهر را از دور ببينم و نيز روشنايي‌هاي ديگر را، روشنايي فانوس‌هاي دريايي و شناورهاي چراغ دار را که وقتي بچه بودم پدرم براي من روي آن‌ها اسم گذاشته بود ومن، اگر مي‌خواستم، آن اسم‌ها را در حافظة خود پيدا مي‌کردم، اين را مي‌دانستم. از آن روز به بعد وضع من در آن خانه بد شد، بد از بدتر شد، نه اين که به من بي‌محلي کند، هيچ‌وقت نمي‌توانست آن طور که بايد به من بي محلي کند، ولي از اين جهت بد شد که وقت و بي‌وقت مي‌آمد و با قصة بچه«مان» جانم را به لبم مي‌آورد، شکم و سينه‌اش را به من نشان مي‌داد و مي‌گفت که همين الان مي‌زايد، از همان اول حس مي‌کرد بچه توي شکمش وول مي‌خورد. گفتم که اگر وول مي‌خورد پس بچة من نيست. مسلم است که وضعم در آن خانه زياد بد نبود، ولي البته آن قدرها هم عالي نبود، ولي من محاسن آن را دست کم نمي‌گرفتم. دودل بودم که از آن خانه بروم يا نه، برگ‌ها شروع به ريختن کرده بودند، من از زمستان مي‌ترسيدم. از زمستان نبايد ترسيد، آن هم لطف خاص خود را دارد. برف هوا را گرم مي‌کند و از شدت هياهو مي‌کاهد و روزهاي بي‌فروغش زود تمام مي‌شود. اما در آن زمان هنوز نمي‌دانستم که زمين در حق کساني که جز آن چيزي ندارند چه قدر مهربان است و چه گورهايي براي زندگان مي‌توان در آن پيدا کرد. چيزي که کارم را ساخت تولد بچه بود. بر اثر آن از خواب بيدار شدم. چه کشيده است اين بچه. گمان مي‌کنم که زني هم با آن زندگي مي‌کرد، چون گاه گاهي به نظرم مي‌آمد که از آشپزخانه صداي پا مي‌شنوم. از اين که مي‌ديدم بي‌آن که از خانه‌اي بيرون کنند خودم بيرون مي‌روم دلم به هم مي‌خورد. بي‌سروصدا از پشت نيمکت بيرون رفتم. کت و کلاهم را به سر گذاشتم، هيچ‌چيز را فراموش نکردم، بعد کفش‌هايم را بستم و دري که به راهرو باز مي‌شد باز کردم. کوهي خرت و پرت جلو راهم را گرفته بود. اما عاقبت با خزيدن و بالاپايين رفتن و پريدن، آن هم با سروصدا رد شدم. من کلمة ازدواج را به کار بردم. بالاخره اين هم يک جور وصلت بود. لازم نبود خودم را به زحمت بيندازم و احتياط کنم. چون فريادها روي هر سروصدايي را مي‌پوشاند. لابد اين اولين بارش بود. فريادها تا توي خيابان من را دنبال کردند. جلو در ايستادم و گوش دادم. هنوز هم فريادها را مي‌شنيدم. اگر نمي‌دانستم که آن فريادها از خانه بلند مي‌شود شايد آن‌ها را نمي‌شنيدم. اما چون اين را مي‌دانستم، خوب مي‌شنيدم. درست نمي‌دانستم که کجا هستم. در ميان ستارگان و صور فلکي دنبال دبِ اکبر مي‌گشتم اما نمي‌توانستم آن را پيدا کنم. با وجود اين حتما سر جاي خودش بود. بار اول پدرم آن را به من نشان داد. ستاره‌هاي ديگر را هم به من نشان داده بود ولي تنها و بدون او هيچ‌وقت نتوانستم غير از دب اکبر آن‌ها را پيدا کنم. با صداي فريادها بنا کردم به بازي کردن. همان طور که با صداي ترانه بازي مي‌کردم، جلو مي‌رفتم، مي‌ايستادم، جلو مي‌رفتم، مي‌ايستادم، اگر بشود اسم اين کار را بازي کردن گذاشت. تا وقتي که راه مي‌رفتم صداي قدم‌هايم نمي‌گذاشت فريادها را بشنوم. اما همين که مي‌ايستادم دوباره مي‌شنيدم. البته هر بار خفيف‌تر مي‌شد، اما چه فرقي مي‌کند که فرياد خفيف يا شديد باشد؟ مهم اين است که خفه شود. سال‌ها گمان مي‌کردم که فريادها خفه مي‌شوند. حالا ديگر گمان نمي‌کنم. شايد بايستي با عشق‌هاي ديگري مي‌ساختم. اما عشق به اختيار نمي‌شود.


ساموئل بکت
برگردان: منوچهر بديعي

1. Ohlsdorf = محلي است در حومة هامبورگ.
2. Linne
3. Hagenbeck = کارل هاگن بک «1844ـ1913» رام‌کنندة حيوانات و سيرک باز آلمان؛ در 1907 باغ وحش هامبورگ را بنيان نهاد؛ از 1875 دور اروپا گشت و حيواناتي را که رام کرده بود به نمايش گذاشت.
4. ظاهراً اشاره است به کارل لئون هارد راين هولد karl Leonhard Reinhold (1743-1819) فيلسوف اتريشي، شارح و منتقد آثار کانت.م.
5. Anne = در زبان فرانسه دو هجايي است.


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات