شرحي بر قصيدة جمليه 2013-10-21 17:04:34
از خواب بيدار شده و نشده صداي زنگها را شنيدم، انگار هنوز خواب بوديم. نه، همان صداي آشناي زنگوله بود که زنجيروار ميزد. آن روزها هميشه از آن سوي شاليها ميآمدند، تا ميرسيدند زير پنجرة آدم و مدتي، انگار فقط براي تو بزنند، زير پنجره ميايستادند و ميزدند و بعد ميرفتند و همچنان زنجيروار زنگولههاشان صدا ميکرد.
حتي وقتي از پنجره يا مهتابي خم شديم و نگاه کرديم باورمان نشد. قطار شتر بود. بيست، نه، بيست و پنج شتر بود با همان گردنها و کوهانها و لفج و لبهاي کف کرده. خيلي از ماها از پلهها پايين دويدند و درها را باز کردند و به رأيالعين ديدند که واقعاَ آمدهاند و حالا دارند چيزي را لفلف ميخورند و گاهي هم خرناسهاي ميکشند و سر تکان ميدهند تا صداي سه يا چها تک زنگ بلندتر و کمفاصلهتر، مثل گرهي بر يک طناب، زنجيرة مداوم و يکنواخت را قطع کند و وصل کند.
پرسيديم:« چيه، مگر چه خبر شده؟»
ساربان چوخا بر دوش و پاتابه به پا، افسار پيشاهنگ به اين دست و چوبي به زير آن بغل جلوجلو داشت ميرفت.
يکي دوتامان کفش و کلاه کرديم و راه افتاديم که ببينيم چه خبر است. چند تايي هم، شايد به اين اميد که آن گذشته بازگردد، با همان لباس خانه و دمپايي به پا رفتيم تا رسيديم به ميدان ساعت. خيابانها هنوز خلوت بود . يکي دو ماشيني هم که بود صبر کردند تا ساربان پيچيد توي قارن و شترها هم اول شاه را رفتند و پيچيدند. ما هم کمک کرديم، حتي از رانندهها خواهش کرديم بوق نزنند، مبادا يکيشان رم کند. بالاخره ساربان پيچيد توي کوچهاي که ميرسيد به تکية اصفهانيها. اينها را کجا ميخواست ببرد؟ پا تند کرديم. ساربان دم تکيه داشت کاغذي را نشان کسي ميداد. تا برسيم راه افتاد و سر شتر پيشاهنگ را برد توي کوچة باريک و درازي که ميرسيد به فرهنگ و بعد هم بسته به اينکه به کجا ميخواست برود راه باز بود و جاده دراز. گفتيم ميايستيم تا همهشان رد بشوند و برسند به جاي بازتري. کي جرأت داشت از زير آن کلفهاي گشاده رد شود؟ تازه پشکلهاي شترها هم بود که اگر جايي ميايستادند، ردشان را نشان آورد. يکي دو تا هم که جرئت کردند و رفتند ، زود برگشتند که سه شتر برده توي بنبست سيد اسماعيل. يکي ديگر آمد که دارد زنگ در خانة سيد را ميزند، اما کسي باز نميکند، شترها هم دارند علفهاي سر ديوارها را ميخورند؛ يا از سر ديوار سر دراز ميکنند توي باغچة مردم و هر چه پرتقال يا نارنگي دم دهنشان ميآيد ميخورند. راستش صداي جيغ چند زن و بچه را هم شنيديم، اما باز نرفتيم که به رأيالعين ميديديم که اينجا توي ميدانچة جلو تکيه با همين ده دوازده شتري که به شکل نيم دايره ايستاده بودند، هيچ کس جرئت نميکرد از ان دو بنبست روبه رو ميدانچه بيايد يا به خانهاش برود. اما وقتي سرو صداها زيادتر شد و فرياد يکي را هم شنيديم ناچار رفتيم.
سيد بود که داشت داد ميزد، ميگفت:« چي ميگويي؟ من که نميفهمم.» چوبي هم دستش بود و رو به پوزة شتر پيشاهنگ تکان ميداد.
چند تايي رفتيم جلوتر، پرسيديم:« چيه، پدرم؟»
مردک شتربان چيزي ميگفت، به زباني که نميفهميديم. حتي سمناني هم نبود. يکيمان ميدانست، ميگفت ، مال آن طرف کوير است، طرفهاي فهرج يا حتي نائين. شتربان کاغذش را نشانمان داد، نشاني خانة استاد بود:« ساري، تکية اصفهانيها، کوچة تکيه، بنبست سيد، خانة سيد اسماعيل صادقينژاد.»
شتربان انگشتش را روي کاغذ گذاشت، روي عدد چهار و بعد به کاشي بالاي در اشاره کرد که همان عدد به رنگ سفيد روي آبي آسماني کاشي نقش بسته بود. با سر اشاره کرديم که بله. باز به کاغذ اشاره کرد و بعد هم به سينة استاد زد و اين بار به زبان آدميزاد گفت، صادقينژاد. گفتيم:« بله، جانم، خودش است.»
مردک بالاخره خنديد، يعني راستش، آن دو لب کلفت و سياه و قاچقاچش را باز کرد و آن دو رج دندانهاي سفيدش را نشانمان داد. بعد هم طوماري از پتة شالش بيرون کشيد و باز کرد و داد دستمان. نوشته بود:« بسمالله، اينجانب سيد اسماعيل صادقينژاد اعلام ميدارد که تعداد بيست و پنج و شش سالة پرگوشت تحويل گرفته است.»
به سيد نگاه کرديم که خوب، چه ميگويي؟ سيد انگار منتظر همين باشد، دهان باز کرد و دست و چوب برافراشت که تکهتکهام هم بکنيد، امضا نميکنم.
گفتيم:« خوب، نميکني، نکن. حالا چرا داد ميزني؟»
اين بار ديگر آن رگ سيديش پاک جنبيد، هي داد ميزد و هي با آن چوبش به دک و پوز شتر پيشاهنگ ميکوفت که،« مگر دستم به آن حاجي بماني نرسد.»
دستش را گرفتيم و قربان صدقهاش رفتيم که،« جانم، مگر نميبيني، اگر اين شتر لوک مست شود کار دستمان ميدهد؟»
سيد که ول کن نبود ، داد ميزد که:« بابا، شتر نميخواهم، اصلاَ غلط کردم گفتم بايد شتر بدهي.»
دست بچهاش را گرفت و کشيد و آورد جلو. بيچاره فقط يک چشم داشت. آن يکي را هنوز بسته بود. انگار پسر حاجي بماني با مشت زده بود زير چشم بچه و نصف يک چشمش را، به تشخيص محکمه، ناقص کرده بود . کارمان در آمده بود. تازه مردک بياباني وقت گير آورده بود، يک استامپ نونو از بيخ پاتابهاش يا بگيريم لاي شالش درآورده بود، بازش هم کرده بود و مچ سيد را هم يک جوري توي هوا گير آورده بود و ميکشيد وحتي ميخواست انگشت اشارهاش را باز کند و بزند به استامپ تا بعدا بزند پاي رسيد که دست يکي از ماها بود. شترها هم که معلوم است افسارشان ول شده بود و داشتند هل ميآوردند که بيايند توي بنبست و عره و نعره ميکشيدند. از طرف تکيه هم صداي بوق ماشين ميآمد که ميخواستند بروند به طرف خيابان فرهنگ، از اين طرف هم همينطور. توي بنبست هم که معلوم است: زنهاي همسايه هم جيغ ميکشيدند که:« يکي به دادمان برسد، اينها ميخواهند بيايند توي خانهمان.»
بچههاي مدرسه رو هم حتماَ شير شده بودند و سنگهاشان را پرت کرده بودند.
چه کار ميتوانستيم بکنيم؟ چند تامان مردک بياباني را گرفتيم و يکي پرسيد :« تو زبان ما سرت ميشود، يا نه؟»
سري پايين آورد يعني بله.
پرسيد:« ميتواني جواب بدهي؟»
سر بالا کرد يعني نه.
همان گفت:« تو بيا اول اين شترها را يک جوري بنشان تا ما از سيد خواهش کنيم پاي اين رسيد را انگشت بزند.»
باز سر بالا انداخت يعني نه.
التماسش که کرديم و حتي يکي ازش خواهش کرد آبروي ما مردم را پيش اين فرنگيمآبها نبرد، راضي شد، اما شرطش اين بود که اول سيد بايد پاي کاغذش را انگشت بزند.
ولي سيد مگر حرف حساب سرش ميشد؟ گفتيم:« سيد، تو اقلاَ آبروداري کن.»
نعره ميزد که :« بابا نميخواهم. چشم بچهام از اولش هم بهتر است، پاهاي مورچه را از ده متري هم ميبيند.»
ميدانستيم، مورچهاي يا مگسي را نشان ميدهند که ببين پاهايش را ميبيني يا نه.
ميگفتيم:« نميشود، حکمي است که شده.»
حتي يکيمان گفت:« برو شکر کن که پسرت را نکشت وگرنه...»
خدايي بود که سيد نشنيد. اگر صد تا بودند آن سرشان حالا حتماَ توي ميدان ساعت بود.
باز رفتيم سراغ ساربان که ديديم بيني و بينالله عاقلتر از سيد جد به کمر زده بود. انگشت يکي از ماها را گرفته بود و توي استامپش ميزد. گفتيم:« بابا ميزنيم. همهمان انگشت ميزنيم. اصلاَ امضا ميکنيم، ناسلامتي ما مردم سواد داريم.»
باز همان دو رج دندانهاي سفيدش را نشانمان داد و يکي يکي به سينههامان اشاره کرد و حرفهايي زد و بعد به انگشتهاي اشارهمان اشاره کرد و به استامپ و کاغذ و باز به زباني که بالاخره نفهميديم کجايي است حرف زد وحرف زد. آخرش هم به شترها اشاره کرد و چوب زير بغلش. حالا ديگر خوب ميفهميديم چه ميگويد چون شترهاي توي بنبست شده بودند پنج نفر و يکيشان هم سرش را از پنجرة بالاخانة ته بنبست کرده بود آن تو و حتماَ داشت توي چشمهاي زني نگاه ميکرد که صداي جيغش را ميشنيديم.
گفتيم،« باشد، اول انگشت ميزنيم، اصلاَ امضا ميکنيم، ولي تو هم قول بده اينها را بنشاني زمين تا سرشان را اين طور توي خانه و اتاق مردم نکنند.»
باز دندانهاي سفيدش توي آن صورت انگار پشت ماهيتابهاش برق زد. ما هم خنديديم و انگشت اشاره به اختيار او گذاشتيم تا هر جا ميخواهد بزند. امضا هم کرديم. گفتيم:« بيا و مردانگي کن و اينها را جمع کن جلو تکيه.»
مردک شتربان افتاد به حرف زدن و هي به خودش اشاره کرد و هي به شتر پيشاهنگ و به سيد. ديگر ميفهميديم در عوض اين کار اين شتر را دستخوش ميخواست تا سوار شود و برود به همان جايي که از اشارة دست کشيدهاش معلوم بود جايي است آن طرف بافق يا انارک.
داشت زور ميگفت، اما ناچار به سيد گفتيم:« چه ميگويي؟»
شانه تکان داد يعني که به من چه.
گفتيم:« سيد، تو ديگر دندانگردي نکن، يکي کمتر يا بيشتر فرقي نميکند. اين هم که ميبيني بايد با شتر برود وگرنه با ماشين يا هرچيز ديگر گم ميشود، بيابانمرگ ميشود.»
باز شانه تکان داد يعني نميدانم. گفتيم:« سيد، قربان جدت، مگر صداي جيغ زن همسايهتان را نميشنوي که انگار دارد وضع حمل ميکند؟»
باز هم شانه بالا انداخت يعني من چه کنم.
گفتيم:« مگر تو هم لال شدهاي؟ درست حرف بزن.»
اين بار هم شانه بالا انداخت و هم دست تکان داد و هم به زبان فصيح خودمان فرمود:« هر کي بوريه شه دوزنه.»
بعد هم رفت توي خانهاش و در را بست و چفتش را هم انداخت. شتربان نگاهمان کرد که حالا من چه کنم؟
گفتيم خودت که ديدي، ميگويد هر کس که پاره کرد خودش هم بدوزد. ما هم اجازه نداريم شتري که کسي بدهيم. حالا خود داني.
شتربان رفت به سراغ شتر پيشاهنگ، هاي و هويي کرد و با چوبش به زير چفتههاي دو دست شتر زد و نشاندش و با طنابي دست چپش را بست. بعد بقيه را هم هر جا بودند نشاند و عقال بست و دستي تکان داد يعني خداحافظ و رفت که برود.
ما هم راه افتاديم که برويم. بايد هم از ميان آن همه آدمهايي که در اين طرف ميدان، جلو تکيه يا توي ايوانش يا دو کوچة دو سوي آن يا حتي دهانة دو کوچة پشت شترها ايستاده بودند و نگاهمان ميکردند رد ميشديم و از کنار ماشينهايي که به کمک جوانها عقبعقب ميرفتند تا برسند به قارن و بعد بروند به هر جا که ميخواستند بروند. چند قدمي هم برداشتيم و انگار بخواهيم معذرت بخواهيم نگاهي هم به شترها کرديم که داشتند همچنان چيزي را لفلف ميخوردند. به يکديگر هم نگاه کرديم، به همة آنهايي که با ما زير آن طومار را مثل ما امضا کرده بودند و انگشت زده بودند. اما راستش هيچکدام جرأت نداشتيم چشم در چشم هم بيندازيم. تازه توي خانههامان مگر چه خبر بود؟ نرسيده حتماَ بايد ميرفتيم توي صف نميدانستيم چي و بعد هم دنبال مادر بچهها را ه ميافتاديم تا اگر از دم جارويش يک تکه کاغذ يا يک خال پرز قالي جا مانده باشد، قر بزنيم تا بلکه سرکوفت بشنويم که:« آخر مرد، تو را چه به اين کارها؟ برو يک کاري براي خودت دست و پا کن.»
خوب ما هم هر روز ميآمديم بيرون و در را محکم پشت سرمان به هم ميزديم و ميرفتيم دم دکان اين دوست يا آشنا يا به آن پارک که دو سه تا از همدورهايها هميشه بودند و ميشد برايشان از آن روزها گفت که نان سنگک اين هوا دهشاهي بود يا اصلاَ آن روزها که يک من نان نميدانيم چند بود و شترها، بله شتر... که يکي انگار پرسيد:« داريد تشريف ميبريد؟»
نگاه کرديم. پنج شش نفر بودند: دو تاشان همسن بودند، يکي هم جوان بود و ريش داشت. آن دو تاي ديگر بچهسال بودند. ما داشتيم به صف از جلوشان رد ميشديم. به دمپاييهامان يا بند کفشهامان نگاه ميکرديم و ميرفتيم که ديديم صف ما اول ايستاد و انگاربخواهد از کوچة کنارتکيه برود به چپ بپيچد. اما آن جا هم بودند. يکي پرسيد، زني بود ميانهسال:« اينها را ول کرديد اينجا که چي؟»
بچهاي هم بغلش بود و چادر چيت گلدارش را دور کمرش گره زده بود . گفتيم:« ما ول نکرديم.»
گفت:« همه ميگويند شماها امضا دادهايد.»
چارقد هم به سر داشت. اما باز موهاي سرش پيدا بود. اگر آن همه آدم نگاهمان نميکردند، حتماَ حرفي بهش ميزديم. گفتيم:« ما هم بوديم.»
بچهاش را داد دست يکي و دو دستش را زد پر قدش :« بله ميدانم، يکي دو تاتان از آن کوچه دررفتند ، فقط ماندهايد شما نه نفر.»
هنوز، به چشم خواهري، آب و رنگي داشت. يک دگمة بلوزش افتاده بود و خطي از سينة بزرگ شيرش پيدا بود. باز حرفي نزديم. گفتيم:« آخر خواهر، ما چه کار ميتوانيم بکنيم؟»
گفت:« معلوم است! اينها علف ميخواهند ، خارشتر ميخواهند، آب ميخواهند.»
نگاه کرديم، يکيشان داشت نعره ميکشيد و گردنش را به تير چراغ برق ميماليد. گفتيم:« ما که ميبينيد مال اين محل نيستيم.»
گفت:« اين را بايد قبل از اينکه انگشت بزنيد، ميگفتيد.»
بلوز آستين کوتاه هم پوشيده بود. پوستش به چه سفيدي بود. يک هوا هم چاق بود. چه بهتر. توي چارچار زمستان وقت حتي آتش کرسي استخوانهاي پوک آدم را گرم نميکند، به يک نيمغلت ميشود رفت پهلوش و گلو را گذاشت روي شانة گرمي که ... توي دلمان گفتيم، استغفرالله، گفتيم، خدا ببخشد به شوهرش. سرمان را هم زير انداختيم و راه افتاديم که برويم. اما يکيمان، همان که آخر صف بود، مرحوم سرحدي، انگار که از دهنش پريده باشد، گفت:« جلو مرد نامحرم رويت را بگير، خواهر!»
گفت:« صبر کن ببينم، به تو هم ميگويند مرد؟»
خير، ديگر نميشد در رفت يا رفت پيش همان پيرزن خودمان. برگشتيم که مثلاَ کلفتي بارش کنيم، که ريختند دورمان. هر کس هم چيزي ميگفت. آخرش يکيمان عقل کرد و گفت:« بابا، بگذاريد برويم، مگر نميبينيد اين زبان بستهها گرسنهاند؟»
خانم که حالا دگمة دوم بلوزش فقط به يک نخ بند بود ، گفت:« حتماَ هم پاي پياده ميخواهيد برويد؟»
يخة مرحوم سرحدي را گرفته بود و تکان تکانش ميداد ، ميگفت:« گيرم سر يکي باز باشد، تو ديگر چرا به سرو سينة زن مردم نگاه ميکني؟»
آن نخ بالاخره در رفت و نه فقط ما که مرحوم سرحدي حتي دهانش باز مانده بود، ميگفت:« ول کن خانم برويم آن بد حاجي آيدشتي را پيدا کنيم، بلکه بيايد يک کاري بکند.»
آن دو گونة انگار دو برگ گلش را- که مثل همان دو برگ گل گل انداخته بود- آورده بود جلو، بيني قلمهاش را آورده بود توي صورت مرحوم سرحدي و آن سينهها را درست گرفته بود زير چانة لرزان پيرمرد و ميگفت:« تو گفتي، من هم باور کردم.»
گفتيم:« ولش کن زن، مگر نميبيني هزار تا کار داريم؟»
بالاخره يکي از همين درازهاي بيمصرفي که از زن بودن فقط يک کاکل مش کرده دارند و بقيه را انگار مال يتيم باشد توي گره بستة روپوششان پنهان ميکنند، گفت:« ولش کن خاله سکينه، آن سه تا هم همين را گفتند و در رفتند.»
کاکلش را مثل کاکل خروس تکان ميداد:« نترس خواهر، وانت ميگيريم ، اين قدر عقلمان ميرسد.»
همه خنديدند، حتي خاله سکينه که تازه حالا هر دو يخة رفيقمان را ول کرده بود و مردم را پس ميزد تا دنبال دگمة گم شدهاش بگردد. ما هم آمديم، چه آمدني، انگار يک مشت اسير که از ميان دو صف سرباز دشمن بگذرند. به خيابان که رسيديم، ديديم همين حالاست که رفيقمان نقش زمين شود. زير بالش را گرفتيم و نشانديمش يک جايي. نمي توانست نفس بکشد. چشمهايش هم رفته بود مغز سرش و به يک جايي بالاي سر ما نگاه ميکرد. گفتيم:« پس برويم تا هوا بخورد.»
مردمکهايش که آمد سر جايش و ما را ديد و بالاخره شناخت و هوايي به رية پيرش رساند، گفت:« هول نکنيد، حالا حالم خوب است. اما اگر چانهام خورده بود به ميان آن دو تا ، حتماَ فجئه ميکردم.»
دست کشيد به ريش سفيدش و باز به بالاي سر ما نگاه کرد ، انگار آن دو نيمة ماه اما غلتان و معطر به بوي تن آنجا باشد. گفتيم:« بلند شو، جوانها دارند نگاهمان ميکنند.»
دوتاشان آمدند جلو که:« اگر ميخواهيد برويد بيابان، ما هم ميآييم، تيشه يا حتي داس هم ميتوانيم گير بياوريم.»
گفتيم:« باز به غيرت شما جوانها.»
بعد همه چيز روي پيکره افتاد. هميشه همينطور است، اولش آدم نميداند چه بکند، اما تا آستين بالا زد و به يکي دو کار رسيد، بقيهاش خود به خود درست ميشود. مثلاَ وانت اول را داماد يکي از خودمان داد، گفته بود:« ثواب دارد، تازه من تا ظهر باش کاري ندارم.»
دو تامان که با جوانها رفتند، گفتيم، برويم با حاجي بماني حرف بزنيم تا بلکه خودش اينها را ببرد آيدشت، هر چه باشد آنجا ده است، خرابهاي ميشود براي اينها پيدا کرد. با سيد هم ميبايست حرف ميزديم تا مبادا به فکر تقاص بيفتد و دستش خطا کند و آن وقت ما بايد راه بيفتيم برويم کجا تا کجا و مثلاَ پنجاه نفر بياوريم، يا شايد صد تا. بايد هم بکنيم. ما حالا ديگر بزرگ قبيله، نه، خاندانيم، يا دست کمش خانواده. دارد برميگردد. از همين خانواده هم ميشود شروع کرد. اگر خدا بخواهد ، که حتماَ هم ميخواهد تا حکمش معطل نماند، روزي ميرسد که باز قبيله به قبيله شود، نه اينطور که حالا هست. يکيمان رئيس ادارة دارايي همين بهشهر بوده که يک روز يکي از کارمندها پروندة يک بابايي را ميآورد پيشش که اگر ميخواهيد، خودتان يک ممير حرفشنو بفرستيد تا از مالياتش کم شود، يا اصلاَ يک بخشودگي بگذاريم روي پرونده و بدهيم بايگاني. پرسيده بوده،« آخر چرا؟»
گفته:« شما ملاحظه بفرماييد.»
ميگفت:« پرونده را ديدم، گفتم، اينکه کلي عقبافتادگي دارد، بايد جريمه هم بشود.»
بالاخره کارمند پرونده را ورق ميزند و انگشتش را ميگذارد زير اسم يارو. جناب رئيس ميبيند اسم اسم خودش است، نام فاميل هم حيدري سنگسري بوده، نام پدرش هم محمود. فقط شمارة شناسنامه فرق داشته. مردک را احضار ميکند: جلنبري بوده که زمينش افتاده بوده بر خيابان ، و حالا ده دکان هم بيشتر داشته، پسر پسر عموي تني جناب رئيس بوده. ميگفت:« دستور دادم مالياتش را دولاپهنا بنويسند.»
اينها را ما صدها بار شنيده بوديم، صلة ارحام که هيچ، کار به جايي رسيده بود که برادر برادر را نميشناخت. بعيد هم نبود روزي برسد ، چند سال اگر آدم به مأموريت ميرفت، خواهرتنياش را نشناسد و بعد... خوب زناي محارم که از آسمان نميآيد. گفتيم، برويم حيدري سنگسري را ، اگر زنده است، پيدا کنيم. توي همان تکيه هم وعده ميکرديم يا قنادي توي ميدان ساعت. چند تامان هم رفتيم آيدشت. اول رو نشان نداد، شايد فکر کرده بود آمدهايم شترها را پس بدهيم. پيغام داديم به وزنشان طلا هم بدهي، نميدهيم. عصر که رفتيم کلي عزت گذاشت. بستني خبر کرد که با کيک دکان خودش خورديم. ميگفت:« اينجا قبلاَ سقط فروشي بوده.»
نميدانست شتر جز خار چه ميتواند بخورد. عرقچينش را روي سر طاسش جابهجا ميکرد و به جا و بي جا ميخنديد:« اي داد و بيداد، يادم که نيست، شصت سال هم بيشتر است.»
هنوز هم سيگار را با سيگارپيچ ميپيچيد. به ما هم تعارف کرد. فقط يکيمان گرفت. حاج بماني ميگفت:« همين پشت يک کاروانسرا بود، شترها را ميبردند آنجا. چاي و قند و تنباکوشان را از ما ميخريدند. پدرم، خدا بيامرز، جوانيهاش پيلهور بوده، تا بافق هم ميرفته است. شايد هم تا همين محال سمنان ميرفته. اما مادرم انارکي بود. همهاش، آب که به ديوارها ميپاشيد، رو به ديوار مينشست و به ياد کوچههاي تنگ و ديوارهاي بلند آنجا سوز وبريز ميکرد.
حاجي ميخنديد، ميگفت:« صد دفعه به سيد گفتم بيا يک پولي بگير و رضايت بده، ميگفت، از بس خون طمع است، مگر رضايت مجني عليه شرط نيست؟ من فقط شتر ميخواهم.»
بر آن شکم برآمده خم ميشد، بر آن دو ران چاق خم ميشد و ميخنديد. با آن ريش سفيد توپي و پينة وسط پيشاني بوي خوش گذشته بود. ميگفت:« من اينجا، خودتان که ميبينيد، کاري ندارم، پسرم هست، شاگردها هم هستند. رفتم انارک، هم فال بود، هم تماشا. پرس پرسان همة خويشاوندان مادري را پيدا کردم.»
بر آن دو ران چاقش دست ميکشيد و ميخنديد،« صلة ارحام مستحب است.»
پرسيديم :« غير از خار شتر ديگر چي بايد بهشان داد؟»
گفت:« من حتي يک شتر هم رؤيت نکردم، پول دادم تا برايم بخرند. خودشان هم قول دادند بياورند تحويل بدهند، که حالا الحمدالله تحويل دادهاند.»
طومار را نشانمان داد، اثرانگشت و امضاهاي ما را هم يکي يکي نشانمان داد. گفتيم:« بله، ما هم شاهد بوديم.»
ميخنديد و با آن دو چشم ريزش نگاهمان ميکرد:« خويشاوندها گاهي خيلي به درد ميخورند.»
بعد هم يک دور چاي آورد و باز سيگاري پيچيد ، گفت:« حالا هم سيد راضي است، هم من.»
وقتي داشتيم خداحافظي ميکرديم، گفت:« اگر اين کاروانسرا را خانه نکرده بودند خودم حتماَ هر بيست و پنج نفرشان را از سيد ، به قيمت روز ميخريدم.»
با همهمان هم مصاحفه کرد، اما فقط توي گوش يکيمان گفته بود:« اگر صد تا شتر هم بخواهي هست.»
دوستان خبر آوردند که سيد را پيداش نکردهاند، اما زنش گفته بوده:« از صبح دارد دنبال جايي ميگردد اينها را ببرد.»
دختر پنج سالهاش تب کرده بود، گفته:« رفته بود پوستة هندوانه بريزد جلو شترها ، آن اولي پر دامنش را به دندان گرفته.»
صبح گفتند ، تمام کرده است. گفتيم،« خودش داد، خودش هم گرفت.»
عصرش غياثي آمد که:« بايد بهشان نواله داد.»
غياثي دبير بازنشسته است. هنوز هم کتاب ميخواند. پرسيديم:« نواله ديگر چيست؟»
يادداشت کرده بود از فرهنگ معين، خواند:« آرد مخصوص تميز کرده گلوله ساخته که به شتر دهند.»
پرسيديم:« مخصوصش ديگر يعني چه؟»
گفت:« من هم نفهميدم.»
از سر شب تا صبح ناچار شده بود همة ديوانهاش را ورق بزند، ميگفت:« منوچهري فقط انگار سوار شتر شده، اما اگر ما امروز بيست و پنج شتر حي و حاضر نداشتيم از کجا ميفهميديم شتر چه شکلي است؟»
ديوان منوچهري را از کيفش درآورد ، حتماَ هم الا يا خيمگي خيمه فرو هل را ميخواست بخواند . گفتيم:« ميدانيم.»
گفت:« اولش را بله، ولي اينجا را چي؟»
پيدا کرد و خواند:
نجيب خويش را ديدم به يک سو چو ديوي دست و پا اندر سلاسل
گشادم هر دو زانوبندش از دست چو مرغي کش گشايند از حبايل
نشستم از برش چون عرش بلقيس فرو هشتم هويدش تا به کاهل
همي راندم نجيب خويش....
گفتيم:« ول کن، غياثي جان، برو ببين دقيقاَ چي ميخورد، يا حداقل نواله را با چي درست ميکردهاند.»
از لغتنامه هم ميخواست بخواند . گفتيم:« باشد براي بعد.»
خودش هم ميدانست فايدهاي ندارد، اگر آدمها همت نکنند، خاطرة شتر که هيچ، حتي حضور قاهر آن کوير لوت يا نمک هم فراموشمان ميشود. نبايد گذاشت. اينها را حالا ما با اين نيت خير است که مينويسيم.
ظهر شنيديم اهالي ميدانچة تکيه هر چه آشغال دارند ميريزند جلو شترهاي زبان بسته. درست است که بالاخره دو وانت بيشتر نتوانستيم جور کنيم، هر يکي هم فقط دو بار ميتوانست خار شتر بياورد که باز کم بود، و مردم هم بايست کمک ميکردند، اما به قول غياثي شتر با گاو و گوسفند فرق دارد، براي همين هم واحدش ميشود نفر و نه رأس. به غياثي گفتيم:« اينها را برو به سيد بگو.»
گفت:« من هم اگر جاي سيد بودم همين کار را ميکردم.»
پرسيديم :« مثلاَ چه کار ميکردي؟»
باز انگشت بر سبيل بال مگسياش گذاشت يعني که دارد فکر ميکند. بالاخره گفت:« ديگر نميرود سر کارش. صاحب کارش ميگفت:« پيغام داده که يک بناي ديگر پيدا کن. من يک نصفه چشم دادم و يک دختر.»
گفتيم:« خوب؟»
گفت:« آخر هر روز ميرود دادگاه با بچهاش، تا بلکه حکم بگيرد شترها را برگردانند به آيدشت، يا حاج بماني را مجبور کند پنجاه شتر ديگر هم بدهد.»
گفتيم:« بلند شويم برويم ببينيم چه خاکي بايد به سرمان بريزيم.»
شترها الحمدالله باکيشان نبود. داشتند خارهاشان را ميخوردند، يا نان خشکهاي همسايهها را سق ميزدند. دوستان هم پولي به رفتگر محل داده بودند تا غر نزند. گفتيم:« حسابش را داشته باشيد تا بعد که پولي دستمان آمد بدهيم.»
عباسزاده ، بايگان سابق شهرداري، قصيدهاي با رديف جمل گفته بود . ميخواست شب در انجمن ادبي فخرالدين اسعد بخواند. همان جا وسط ميدانچه نشست تا از ميان آن همه کاغذ که حتماَ توي کيفش چپانده بود قصيدهاش را پيدا کند. گفتيم:« حالا باشد تا بعد.»
زيپش گير کرده بود، ميگفت:« فقط چند بيتش را ميخوانم، صبر کنيد تا اين را باز کنم.»
خاله سکينه سطل آب به دست داشت به شتر دوم آب ميداد. خم شده بود و دست ميکشيد به گردن شتر. گفتيم:« بلند شو از روي اين خاکها.»
گوشهاي از دهانة کيف باز شده بود و نوک کاغذها انگار خود کيف بخواهد شکمبة بادکردهاش را از آن دهان هنوز باز نشده بيرون بريزد، از زير دست و پنجة عباسزاده در ميرفتند و باز ميآمدند. بالاخره خودش منصرف شد، شايد او هم خاله سکينه را ديد. چادرش را باز به کمر بسته بود، اما هر دو دکمة بلوزش را بسته بود. رنگ يکيش، دومي، به زمينة آبي بلوزش نميخورد. به سرحدي گفت:« حالا حجابم چطور است؟»
پيرمرد سرش را زير انداخته بود. چانهاش ميلرزيد . گفتيم:« ببخشيد که به زحمتتان انداختهايم.»
رويش را کيپ گرفت:« چه زحمتي؟ سيد قول داده اگر گره از کارش باز شود، آن دومي را نذر اهل اين محل کند.»
سرحدي بالاخره نگاهش کرد. تير مژههاي آن دو چشم سياه انگار سرمه کشيدهاش اين بال بالزن به قفس سينه نشستة ما را نيز نشانه کرده بود. عباسزاده که پشتش به او بود و اين بار داشت لبة کاغذهاش را توي کيفش ميچپاند، تا شايد بتواند زيپش را ببندد، گفت:« اولش اين است:
تا زمين هست و زمان و دست و دامان اي جمل
فرقدين آسمان و کوه کوهان اي جمل
خواب آب و آب خواب..................»
بالبالي زد اما تا به دگمة درشت و سفيد دوم نگاه نکرد، به صرافت کيفش نيفتاد که جلو خاله گرفته بود. گفتيم:« باشد، شب ميآييم انجمن بقيهاش را ميشنويم.»
خاله سکينه گفت:« کاش اين زانوبندها را باز ميکرديد، اين زبان بستهها دو روز است تکان نخوردهاند.»
مرحوم سرحدي گفت:« اگر راه افتادند که بروند چي؟»
چادرش را ول کرد و دو دست بيرون آورد و به دو دست گفت:« کجا را دارند بروند، حاجي؟ تازه ما اينجا همه چيز بهشان ميدهيم، فقط مانده پنبه دانه، آن را هم گفتهايم پول دست گردان کنيم بخريم.»
خم شد و بچة نوپا را بغل کرد. ما هم راه افتاديم، اما سرحدي نديد. نگاه کرديم، چشمهايش را بسته بود، ميگفت:« برميگردند خانم، ميروند به همان بيابان. اينجا بمانند که چي؟ همهاش علف، همهاش سبزه.»
خاله گفت:« پنبه دانه که بهشان بدهيم ميمانند.»
سرحدي بعد آمد، وقتي به سر کوچة سيد رسيديم. گفت:« فايده ندارد، با نخ ابريشم هم که بدوزد ، پاره ميشود.»
سيد بودش، حتي تعارف کرد رفتيم تو. ميگفت:« حاجي بماني حاضر است همهشان را بخرد، اما به نصف قيمت.»
گفتيم:« دخترت چي شد؟»
گفت:« باز هم ميفرستمش برود انارک، حالا ميبينيد.»
گفتيم:« تو که نميخواهي بفروشيشان؟»
گفت:« حتي اگر به وزنشان طلا بدهند، به کسي نميدهم.»
پرسيديم:« اگر قصابها خريدند چي؟»
استکان توي نعلبکيش شروع کرد به لرزيدن، ميگفت:« من، من؟»
زنش از آن اتاق گفت:« شبها خواب ندارد، چوب به دست توي کوچهها ميگردد. ميترسد يکي بيايد طناب دستهاشان را باز کند.»
سيد گفت:« مفت که نگرفتم، يک چشم بچهام بالاشان رفته.»
براي سيد گفتيم که چرا بايد نگهشان داشت، حتي جا برايشان درست کرد. ميگفت:« من به معلقات سبع چکار دارم؟ به من چه که اينجا خار پيدا نميشود. شما هم که نکنيد، خودم چند عملة افغاني دارم ميفرستم خار جمع کنند.»
شب توي انجمن ادبي فهميديم که نواله را با آرد و پنبه دانه درست ميکنند. پولي هم جمع شد ، خودمان هم هرکدام چيزکي گذاشتيم روش. قرار هم گذاشتيم فردا راه بيفتيم از هر جا هست آرد و پنبه دانه بخريم. اما صبح هيچ کدام نتوانستيم سر وعده حاضر شويم، از بس سرمان درد ميکرد. عباسزاده تلفن کرده بود که خودش خريده است. باز تلفن شد که حال سرحدي خوب نيست. بالاخره هم نيامد. تلفني گفته بود:« اين شتره آخرش قاتل جان من ميشوند.»
به يک هفته هم نکشيد که تمام کرد. پسرش گفت:« خواب شترها را ديده بود.» مثل همة ما. اما حالا ما همه مطمئنيم که خواب نبوده، حتي رؤياي صادقه هم نبوده. اول سايههاشان را ديده بوديم، ساية يک کوهان و در انتهاي آن خم گردن سري کوچک که به دهاني گشاده و يک دندان نيش ختم ميشد.
يکي يکي به نوبت پشت جام شيشة پنجرههامان يا درهامان ميايستادند، عرهاي ميکشيدند و بعد ميرفتندو گاهي ميايستادند ، ميچرخيدند و کف پاي شاخي شده و سنگينشان را ميکوبيدند تخت سينة درهايي که قفل کرده بوديم و چفتشان را هم انداخته بوديم. يکيمان ميگفت:« چشم که باز کردم ديدم سرش را آورده تو و دارد نگاهم ميکند، دنده به دنده هم که شدم، باز نگاهم ميکرد.»
همين شد که بالاخره رفتيم. تا ما برسيم رفقا ديگ و ديگبر از همسايهها گرفته بودند و داشتند خمير آرد و پنبه دانه را گلوله ميکردند. ما هم آستينهامان را بالا زديم و کمک کرديم، گلولهها را دست به دست ميداديم و يکيمان توي گلوي شترها ميانداخت. سيد هم کمک ميکرد. ميگفت:« شنيدهام بالاي سنگتراشان کاروانسرايي بوده که حالا خراب افتاده. ميبرمشان همان جا.»
قرار گذاشتيم بعد ازظهر ما هم باش برويم. عصر بالاخره رفتيم. گفتند توي ارث و ميراث افتاده است. مش رضايي هم بود که ادعا ميکرد تنها فرزند ذکور حاج تقي است. سپرديم که سيد هر ماه چند صد توماني کف دستش بگذارد . قول داد که اگر کارش گرفت ناني توي سفرهاش بگذارد.
فردا صبح شترها را راه انداختيم، با دهل و سنج و علم و کتل. باني علم و کتل خود سيد شد.
گفتيم:« چيه سيد، مگر تعزيه ميخواهي راه بيندازي؟»
گفت:« مگر خودتان نگفتيد صبح ببريمشان؟»
گفتيم:« بله، ولي کي گفتيم تعزية شام هم بگيريم؟»
گفت:« حالا شده، بيشترش را خود مردم کردهاند ، من هم ديدم بهتر است همة مردم ببينند. اينجا مرکز استان است، خودتان هم که ميدانيد، هر روز دست و پايي ميشکند، گاهي توي دعوا حتي چشمي درميآيد، اينها حالا هر کدام کلي قيمت دارند.»
تعارف کرد که ما جلو دسته برويم. پشت سر ما شترها را ميآوردند، حلقة گل هم به گردنشان انداخته بودند. گفتيم، بهتر است طبالها بروند جلو همه. قرهنيزن هم ايستاد ميانشان. بعد هم که ما بوديم، همة پيرمردهاي بازنشسته يا بيکار که حالا شده بوديم ريش سفيد محل يا اصلاَ بزرگ خاندان. شترها هم که معلوم است پشت سر هم، با گردنهاي بر افراشته، هماهنگ با صداي خوشآهنگ زنگولههاشان سنگين و موقر ميآمدند. پشت سر آنها هم حتماَ چهار سنجزن بودند و بعد دسته دسته، تا چشم کار ميکرد، آدم بود که ما فقط پارچههاي رنگارنگ پرچمهاشان را ميديديم يا پرهاي لرزان علمها را.
از قارن که به فرهنگ رسيديم، سيد هم پيداش شد. پسرش را هم ترک موتورش نشانده بود. لباس سيد سياه بود و چشم چپ بچه را همچنان با باند بسته بود. دور زد و باز برگشت به آخر صف. به ميدان شهرداري که رسيديم باز پيداش شد. گفتيم:« به اين افغانيهات بسپار مواظب باشند شترها رم نکنند.»
گفت:« خودشان مواظبند.»
جلو استانداري که رسيديم سپرديم که فقط از طرف راست خيابان حرکت کنند تا زياد راهبندان نشود. جوانها واقعاَ خجالتمان دادند. به راهبند سنگتراشان که رسيديم، از بس جماعت زياد شد، زنجير بستند و از ميان ماشينها و آن همه آدم که دست تکان ميدادند يا دست دراز ميکردند تا مگر دستشان برسد به افسار شترها ، ردمان کردند.
نزديک سنگتراشان باز سروکلة سيد پيدا شد. اين بار زنش را هم ترک موتور نشانده بود. ميگفت:« ته صف ميرسد به جلو دادگستري.» جلو در کاروانسرا که رسيديم، مش رضا جلومان گوسفند کشت و خونش را ماليد يه گردن شتر پيشاهنگ که نرديک بود رم کند. به خير گذشت. سيد ميگفت:« اگر کارم گرفت يکيشان را نذر همسايهها ميکنم.»
نشد بپرسيم کدام همسايهها، از بس عجله داشت. بعد هم که مردم رفتند و ما مانديم و شترها و دو تا عملة افغان و مش رضا و چند پيرمرد سنگتراشان، يادمان رفت. مش رضا ميگفت:« من که دست تنها نميتوانم به اين همه شتر غذا بدهم.»
يکي از افغانها گفت:« بايد ولشان کنيم خودشان بچرند.»
گفتيم:« اينجا همهاش شالي است و زمين محصور، نميشود.»
زن استاد يکي از ايوانها را آب پاشيده بود و جلي هم انداخته بود. يک باديه هم کباب شامي آورده بود. گفتيم:« ما بايد برويم خانه.»
نرفتيم، گفتيم دوري بزنيم ببينيم اين اطراف زمين بايري هست. عباسزاده قرار شد چند تا از رفقا را ببرد شهر به ديدن سرحدي . ما هم دو دسته شديم . گفتيم يک دسته تا سنگسر بروند و پرس وجو کنند که کجا ميشود بيست سي شتر يا بالاخره هزار شتر را سر داد تا خرج و مخارجش سر ما بار نشود. به کيمنش هم سپرديم ماشينش را بردارد و همين دور و حوالي گشتي بزند و قيمت عمدهفروشي يونجه و گندم و کنجاله و حتي پنبه دانه را بپرسد. قرار هم گذاشتيم فردا صبح سر ساعت نه توي ميدان ساعت همديگر را ببينيم. به سيد هم گفتيم اگر رسيد او هم سري بزند.
ساعت يازده توي قهوهخانة دم بازار نشسته بوديم که محمد اسحاق خبر آورد که سيد نميتواند بيايد. پاتابه به پا داشت و چوخا به دوش. چوبدستي هم زده بود زير بغلش. ميگفت:« ديگر از دست آجر خالي کردن و کپه گلکشي راحت شدم.»
چاي دومش را که خورد گفت بايد بلند شود، دوازده نفرشان را ببرد چابکسر، کوچة پشت آسياب، خانة آقاي گودرزي و رسيد بگيرد. عباسزاده مچ دستش را گرفته بود که الا و بالله بايد ظهر بيايي خانة ما. گفتيم:« مگر نميبيني کار دارد؟»
مگر به خرجش ميرفت؟ ميگفت:« زنم ميگويد، من تا به چشم خودم نبينم باور نميکنم.»
محمد اسحاق گفت:« باشد وقتي برگشتم.»
همين است ديگر. به قول مرحوم سرحدي با جريان رفتن که کاري ندارد، مرد کسي است که خلاف جريان شنا کند. ميگفت:« صد سال است که با چرخ زمانه ميرويم، کجا را گرفتهايم؟»
به جاي ساعت ديواريشان اشاره کرد ، گفت:« ديشب تا صبح نگاهش کردم، حتي يک لحظه هم نديدم آن عقربهها بايستند. خوب، پيش پاي شما گفتم برش دارند.»
دو روز بعدش برديم گلزار شهدا خاکش کرديم، بعد هم سري زديم به کاروانسرا. سيد خودش نبود، باز رفته بود محکمه سروگوشي آب بدهد تا اگر بندة خدايي گرهي به کارش افتاد، صد ديناري کاسبي کند. زن سيد ميگفت:« خانة خودمان را دادهايم اجاره.»
شب را تا نصف شب، آنجا مانديم. اصلاَ هر روزعصر ميرويم، غروبها چند کنده از درختهاي جنگلي روي آتش خوشرنگ ميگذاريم، پشت به خيابان، پشت به شهر و رو به آتش ساربانان و ميان حلقة صدها شتر مينشينيم و از کتري آويخته از سه پايه چاي ميريزيم و چپق مش رضا را دور ميگردانيم و د رهواي خوش گذشته از رفتگان ياد ميکنيم. شبها هم تا صبح هر به ساعتي صداي زنگولههاشان را ميشنويم که ميرود به بهشهر يا به بابل و آمل، شايد هم دورتر به رشت و انزلي ، و گاهي هم که سرشان را از پنجرة مهتابي ميآورند تو، يا از دريچة آشپزخانه، غلت ميزنيم و پشت به درها و پنجرههاي رو به کوچه ميخوابيم تا در خوابهامان ببينيم که کلفهاي گشادهشان را رو به ما گرفتهاند و خار بيابان را مثل گلولهاي گرد و سفيد تا دهانة سياه گلوشان بالا ميآورند، غلت ميدهند و باز فرو ميبرند، به همان دهانة سياه. و بعد دهان ميبندند ، لفج و لب ميجنبانند تا باز کلف بگشايند و گلولهاي از خار و پنبه دانه و آرد و حتي يونجه بالا بياورند.
نيمة تاريک ماه
داستانهاي کوتاه
هوشنگ گلشيري
از خواب بيدار شده و نشده صداي زنگها را شنيدم، انگار هنوز خواب بوديم. نه، همان صداي آشناي زنگوله بود که زنجيروار ميزد. آن روزها هميشه از آن سوي شاليها ميآمدند، تا ميرسيدند زير پنجرة آدم و مدتي، انگار فقط براي تو بزنند، زير پنجره ميايستادند و ميزدند و بعد ميرفتند و همچنان زنجيروار زنگولههاشان صدا ميکرد.
حتي وقتي از پنجره يا مهتابي خم شديم و نگاه کرديم باورمان نشد. قطار شتر بود. بيست، نه، بيست و پنج شتر بود با همان گردنها و کوهانها و لفج و لبهاي کف کرده. خيلي از ماها از پلهها پايين دويدند و درها را باز کردند و به رأيالعين ديدند که واقعاَ آمدهاند و حالا دارند چيزي را لفلف ميخورند و گاهي هم خرناسهاي ميکشند و سر تکان ميدهند تا صداي سه يا چها تک زنگ بلندتر و کمفاصلهتر، مثل گرهي بر يک طناب، زنجيرة مداوم و يکنواخت را قطع کند و وصل کند.
پرسيديم:« چيه، مگر چه خبر شده؟»
ساربان چوخا بر دوش و پاتابه به پا، افسار پيشاهنگ به اين دست و چوبي به زير آن بغل جلوجلو داشت ميرفت.
يکي دوتامان کفش و کلاه کرديم و راه افتاديم که ببينيم چه خبر است. چند تايي هم، شايد به اين اميد که آن گذشته بازگردد، با همان لباس خانه و دمپايي به پا رفتيم تا رسيديم به ميدان ساعت. خيابانها هنوز خلوت بود . يکي دو ماشيني هم که بود صبر کردند تا ساربان پيچيد توي قارن و شترها هم اول شاه را رفتند و پيچيدند. ما هم کمک کرديم، حتي از رانندهها خواهش کرديم بوق نزنند، مبادا يکيشان رم کند. بالاخره ساربان پيچيد توي کوچهاي که ميرسيد به تکية اصفهانيها. اينها را کجا ميخواست ببرد؟ پا تند کرديم. ساربان دم تکيه داشت کاغذي را نشان کسي ميداد. تا برسيم راه افتاد و سر شتر پيشاهنگ را برد توي کوچة باريک و درازي که ميرسيد به فرهنگ و بعد هم بسته به اينکه به کجا ميخواست برود راه باز بود و جاده دراز. گفتيم ميايستيم تا همهشان رد بشوند و برسند به جاي بازتري. کي جرأت داشت از زير آن کلفهاي گشاده رد شود؟ تازه پشکلهاي شترها هم بود که اگر جايي ميايستادند، ردشان را نشان آورد. يکي دو تا هم که جرئت کردند و رفتند ، زود برگشتند که سه شتر برده توي بنبست سيد اسماعيل. يکي ديگر آمد که دارد زنگ در خانة سيد را ميزند، اما کسي باز نميکند، شترها هم دارند علفهاي سر ديوارها را ميخورند؛ يا از سر ديوار سر دراز ميکنند توي باغچة مردم و هر چه پرتقال يا نارنگي دم دهنشان ميآيد ميخورند. راستش صداي جيغ چند زن و بچه را هم شنيديم، اما باز نرفتيم که به رأيالعين ميديديم که اينجا توي ميدانچة جلو تکيه با همين ده دوازده شتري که به شکل نيم دايره ايستاده بودند، هيچ کس جرئت نميکرد از ان دو بنبست روبه رو ميدانچه بيايد يا به خانهاش برود. اما وقتي سرو صداها زيادتر شد و فرياد يکي را هم شنيديم ناچار رفتيم.
سيد بود که داشت داد ميزد، ميگفت:« چي ميگويي؟ من که نميفهمم.» چوبي هم دستش بود و رو به پوزة شتر پيشاهنگ تکان ميداد.
چند تايي رفتيم جلوتر، پرسيديم:« چيه، پدرم؟»
مردک شتربان چيزي ميگفت، به زباني که نميفهميديم. حتي سمناني هم نبود. يکيمان ميدانست، ميگفت ، مال آن طرف کوير است، طرفهاي فهرج يا حتي نائين. شتربان کاغذش را نشانمان داد، نشاني خانة استاد بود:« ساري، تکية اصفهانيها، کوچة تکيه، بنبست سيد، خانة سيد اسماعيل صادقينژاد.»
شتربان انگشتش را روي کاغذ گذاشت، روي عدد چهار و بعد به کاشي بالاي در اشاره کرد که همان عدد به رنگ سفيد روي آبي آسماني کاشي نقش بسته بود. با سر اشاره کرديم که بله. باز به کاغذ اشاره کرد و بعد هم به سينة استاد زد و اين بار به زبان آدميزاد گفت، صادقينژاد. گفتيم:« بله، جانم، خودش است.»
مردک بالاخره خنديد، يعني راستش، آن دو لب کلفت و سياه و قاچقاچش را باز کرد و آن دو رج دندانهاي سفيدش را نشانمان داد. بعد هم طوماري از پتة شالش بيرون کشيد و باز کرد و داد دستمان. نوشته بود:« بسمالله، اينجانب سيد اسماعيل صادقينژاد اعلام ميدارد که تعداد بيست و پنج و شش سالة پرگوشت تحويل گرفته است.»
به سيد نگاه کرديم که خوب، چه ميگويي؟ سيد انگار منتظر همين باشد، دهان باز کرد و دست و چوب برافراشت که تکهتکهام هم بکنيد، امضا نميکنم.
گفتيم:« خوب، نميکني، نکن. حالا چرا داد ميزني؟»
اين بار ديگر آن رگ سيديش پاک جنبيد، هي داد ميزد و هي با آن چوبش به دک و پوز شتر پيشاهنگ ميکوفت که،« مگر دستم به آن حاجي بماني نرسد.»
دستش را گرفتيم و قربان صدقهاش رفتيم که،« جانم، مگر نميبيني، اگر اين شتر لوک مست شود کار دستمان ميدهد؟»
سيد که ول کن نبود ، داد ميزد که:« بابا، شتر نميخواهم، اصلاَ غلط کردم گفتم بايد شتر بدهي.»
دست بچهاش را گرفت و کشيد و آورد جلو. بيچاره فقط يک چشم داشت. آن يکي را هنوز بسته بود. انگار پسر حاجي بماني با مشت زده بود زير چشم بچه و نصف يک چشمش را، به تشخيص محکمه، ناقص کرده بود . کارمان در آمده بود. تازه مردک بياباني وقت گير آورده بود، يک استامپ نونو از بيخ پاتابهاش يا بگيريم لاي شالش درآورده بود، بازش هم کرده بود و مچ سيد را هم يک جوري توي هوا گير آورده بود و ميکشيد وحتي ميخواست انگشت اشارهاش را باز کند و بزند به استامپ تا بعدا بزند پاي رسيد که دست يکي از ماها بود. شترها هم که معلوم است افسارشان ول شده بود و داشتند هل ميآوردند که بيايند توي بنبست و عره و نعره ميکشيدند. از طرف تکيه هم صداي بوق ماشين ميآمد که ميخواستند بروند به طرف خيابان فرهنگ، از اين طرف هم همينطور. توي بنبست هم که معلوم است: زنهاي همسايه هم جيغ ميکشيدند که:« يکي به دادمان برسد، اينها ميخواهند بيايند توي خانهمان.»
بچههاي مدرسه رو هم حتماَ شير شده بودند و سنگهاشان را پرت کرده بودند.
چه کار ميتوانستيم بکنيم؟ چند تامان مردک بياباني را گرفتيم و يکي پرسيد :« تو زبان ما سرت ميشود، يا نه؟»
سري پايين آورد يعني بله.
پرسيد:« ميتواني جواب بدهي؟»
سر بالا کرد يعني نه.
همان گفت:« تو بيا اول اين شترها را يک جوري بنشان تا ما از سيد خواهش کنيم پاي اين رسيد را انگشت بزند.»
باز سر بالا انداخت يعني نه.
التماسش که کرديم و حتي يکي ازش خواهش کرد آبروي ما مردم را پيش اين فرنگيمآبها نبرد، راضي شد، اما شرطش اين بود که اول سيد بايد پاي کاغذش را انگشت بزند.
ولي سيد مگر حرف حساب سرش ميشد؟ گفتيم:« سيد، تو اقلاَ آبروداري کن.»
نعره ميزد که :« بابا نميخواهم. چشم بچهام از اولش هم بهتر است، پاهاي مورچه را از ده متري هم ميبيند.»
ميدانستيم، مورچهاي يا مگسي را نشان ميدهند که ببين پاهايش را ميبيني يا نه.
ميگفتيم:« نميشود، حکمي است که شده.»
حتي يکيمان گفت:« برو شکر کن که پسرت را نکشت وگرنه...»
خدايي بود که سيد نشنيد. اگر صد تا بودند آن سرشان حالا حتماَ توي ميدان ساعت بود.
باز رفتيم سراغ ساربان که ديديم بيني و بينالله عاقلتر از سيد جد به کمر زده بود. انگشت يکي از ماها را گرفته بود و توي استامپش ميزد. گفتيم:« بابا ميزنيم. همهمان انگشت ميزنيم. اصلاَ امضا ميکنيم، ناسلامتي ما مردم سواد داريم.»
باز همان دو رج دندانهاي سفيدش را نشانمان داد و يکي يکي به سينههامان اشاره کرد و حرفهايي زد و بعد به انگشتهاي اشارهمان اشاره کرد و به استامپ و کاغذ و باز به زباني که بالاخره نفهميديم کجايي است حرف زد وحرف زد. آخرش هم به شترها اشاره کرد و چوب زير بغلش. حالا ديگر خوب ميفهميديم چه ميگويد چون شترهاي توي بنبست شده بودند پنج نفر و يکيشان هم سرش را از پنجرة بالاخانة ته بنبست کرده بود آن تو و حتماَ داشت توي چشمهاي زني نگاه ميکرد که صداي جيغش را ميشنيديم.
گفتيم،« باشد، اول انگشت ميزنيم، اصلاَ امضا ميکنيم، ولي تو هم قول بده اينها را بنشاني زمين تا سرشان را اين طور توي خانه و اتاق مردم نکنند.»
باز دندانهاي سفيدش توي آن صورت انگار پشت ماهيتابهاش برق زد. ما هم خنديديم و انگشت اشاره به اختيار او گذاشتيم تا هر جا ميخواهد بزند. امضا هم کرديم. گفتيم:« بيا و مردانگي کن و اينها را جمع کن جلو تکيه.»
مردک شتربان افتاد به حرف زدن و هي به خودش اشاره کرد و هي به شتر پيشاهنگ و به سيد. ديگر ميفهميديم در عوض اين کار اين شتر را دستخوش ميخواست تا سوار شود و برود به همان جايي که از اشارة دست کشيدهاش معلوم بود جايي است آن طرف بافق يا انارک.
داشت زور ميگفت، اما ناچار به سيد گفتيم:« چه ميگويي؟»
شانه تکان داد يعني که به من چه.
گفتيم:« سيد، تو ديگر دندانگردي نکن، يکي کمتر يا بيشتر فرقي نميکند. اين هم که ميبيني بايد با شتر برود وگرنه با ماشين يا هرچيز ديگر گم ميشود، بيابانمرگ ميشود.»
باز شانه تکان داد يعني نميدانم. گفتيم:« سيد، قربان جدت، مگر صداي جيغ زن همسايهتان را نميشنوي که انگار دارد وضع حمل ميکند؟»
باز هم شانه بالا انداخت يعني من چه کنم.
گفتيم:« مگر تو هم لال شدهاي؟ درست حرف بزن.»
اين بار هم شانه بالا انداخت و هم دست تکان داد و هم به زبان فصيح خودمان فرمود:« هر کي بوريه شه دوزنه.»
بعد هم رفت توي خانهاش و در را بست و چفتش را هم انداخت. شتربان نگاهمان کرد که حالا من چه کنم؟
گفتيم خودت که ديدي، ميگويد هر کس که پاره کرد خودش هم بدوزد. ما هم اجازه نداريم شتري که کسي بدهيم. حالا خود داني.
شتربان رفت به سراغ شتر پيشاهنگ، هاي و هويي کرد و با چوبش به زير چفتههاي دو دست شتر زد و نشاندش و با طنابي دست چپش را بست. بعد بقيه را هم هر جا بودند نشاند و عقال بست و دستي تکان داد يعني خداحافظ و رفت که برود.
ما هم راه افتاديم که برويم. بايد هم از ميان آن همه آدمهايي که در اين طرف ميدان، جلو تکيه يا توي ايوانش يا دو کوچة دو سوي آن يا حتي دهانة دو کوچة پشت شترها ايستاده بودند و نگاهمان ميکردند رد ميشديم و از کنار ماشينهايي که به کمک جوانها عقبعقب ميرفتند تا برسند به قارن و بعد بروند به هر جا که ميخواستند بروند. چند قدمي هم برداشتيم و انگار بخواهيم معذرت بخواهيم نگاهي هم به شترها کرديم که داشتند همچنان چيزي را لفلف ميخوردند. به يکديگر هم نگاه کرديم، به همة آنهايي که با ما زير آن طومار را مثل ما امضا کرده بودند و انگشت زده بودند. اما راستش هيچکدام جرأت نداشتيم چشم در چشم هم بيندازيم. تازه توي خانههامان مگر چه خبر بود؟ نرسيده حتماَ بايد ميرفتيم توي صف نميدانستيم چي و بعد هم دنبال مادر بچهها را ه ميافتاديم تا اگر از دم جارويش يک تکه کاغذ يا يک خال پرز قالي جا مانده باشد، قر بزنيم تا بلکه سرکوفت بشنويم که:« آخر مرد، تو را چه به اين کارها؟ برو يک کاري براي خودت دست و پا کن.»
خوب ما هم هر روز ميآمديم بيرون و در را محکم پشت سرمان به هم ميزديم و ميرفتيم دم دکان اين دوست يا آشنا يا به آن پارک که دو سه تا از همدورهايها هميشه بودند و ميشد برايشان از آن روزها گفت که نان سنگک اين هوا دهشاهي بود يا اصلاَ آن روزها که يک من نان نميدانيم چند بود و شترها، بله شتر... که يکي انگار پرسيد:« داريد تشريف ميبريد؟»
نگاه کرديم. پنج شش نفر بودند: دو تاشان همسن بودند، يکي هم جوان بود و ريش داشت. آن دو تاي ديگر بچهسال بودند. ما داشتيم به صف از جلوشان رد ميشديم. به دمپاييهامان يا بند کفشهامان نگاه ميکرديم و ميرفتيم که ديديم صف ما اول ايستاد و انگاربخواهد از کوچة کنارتکيه برود به چپ بپيچد. اما آن جا هم بودند. يکي پرسيد، زني بود ميانهسال:« اينها را ول کرديد اينجا که چي؟»
بچهاي هم بغلش بود و چادر چيت گلدارش را دور کمرش گره زده بود . گفتيم:« ما ول نکرديم.»
گفت:« همه ميگويند شماها امضا دادهايد.»
چارقد هم به سر داشت. اما باز موهاي سرش پيدا بود. اگر آن همه آدم نگاهمان نميکردند، حتماَ حرفي بهش ميزديم. گفتيم:« ما هم بوديم.»
بچهاش را داد دست يکي و دو دستش را زد پر قدش :« بله ميدانم، يکي دو تاتان از آن کوچه دررفتند ، فقط ماندهايد شما نه نفر.»
هنوز، به چشم خواهري، آب و رنگي داشت. يک دگمة بلوزش افتاده بود و خطي از سينة بزرگ شيرش پيدا بود. باز حرفي نزديم. گفتيم:« آخر خواهر، ما چه کار ميتوانيم بکنيم؟»
گفت:« معلوم است! اينها علف ميخواهند ، خارشتر ميخواهند، آب ميخواهند.»
نگاه کرديم، يکيشان داشت نعره ميکشيد و گردنش را به تير چراغ برق ميماليد. گفتيم:« ما که ميبينيد مال اين محل نيستيم.»
گفت:« اين را بايد قبل از اينکه انگشت بزنيد، ميگفتيد.»
بلوز آستين کوتاه هم پوشيده بود. پوستش به چه سفيدي بود. يک هوا هم چاق بود. چه بهتر. توي چارچار زمستان وقت حتي آتش کرسي استخوانهاي پوک آدم را گرم نميکند، به يک نيمغلت ميشود رفت پهلوش و گلو را گذاشت روي شانة گرمي که ... توي دلمان گفتيم، استغفرالله، گفتيم، خدا ببخشد به شوهرش. سرمان را هم زير انداختيم و راه افتاديم که برويم. اما يکيمان، همان که آخر صف بود، مرحوم سرحدي، انگار که از دهنش پريده باشد، گفت:« جلو مرد نامحرم رويت را بگير، خواهر!»
گفت:« صبر کن ببينم، به تو هم ميگويند مرد؟»
خير، ديگر نميشد در رفت يا رفت پيش همان پيرزن خودمان. برگشتيم که مثلاَ کلفتي بارش کنيم، که ريختند دورمان. هر کس هم چيزي ميگفت. آخرش يکيمان عقل کرد و گفت:« بابا، بگذاريد برويم، مگر نميبينيد اين زبان بستهها گرسنهاند؟»
خانم که حالا دگمة دوم بلوزش فقط به يک نخ بند بود ، گفت:« حتماَ هم پاي پياده ميخواهيد برويد؟»
يخة مرحوم سرحدي را گرفته بود و تکان تکانش ميداد ، ميگفت:« گيرم سر يکي باز باشد، تو ديگر چرا به سرو سينة زن مردم نگاه ميکني؟»
آن نخ بالاخره در رفت و نه فقط ما که مرحوم سرحدي حتي دهانش باز مانده بود، ميگفت:« ول کن خانم برويم آن بد حاجي آيدشتي را پيدا کنيم، بلکه بيايد يک کاري بکند.»
آن دو گونة انگار دو برگ گلش را- که مثل همان دو برگ گل گل انداخته بود- آورده بود جلو، بيني قلمهاش را آورده بود توي صورت مرحوم سرحدي و آن سينهها را درست گرفته بود زير چانة لرزان پيرمرد و ميگفت:« تو گفتي، من هم باور کردم.»
گفتيم:« ولش کن زن، مگر نميبيني هزار تا کار داريم؟»
بالاخره يکي از همين درازهاي بيمصرفي که از زن بودن فقط يک کاکل مش کرده دارند و بقيه را انگار مال يتيم باشد توي گره بستة روپوششان پنهان ميکنند، گفت:« ولش کن خاله سکينه، آن سه تا هم همين را گفتند و در رفتند.»
کاکلش را مثل کاکل خروس تکان ميداد:« نترس خواهر، وانت ميگيريم ، اين قدر عقلمان ميرسد.»
همه خنديدند، حتي خاله سکينه که تازه حالا هر دو يخة رفيقمان را ول کرده بود و مردم را پس ميزد تا دنبال دگمة گم شدهاش بگردد. ما هم آمديم، چه آمدني، انگار يک مشت اسير که از ميان دو صف سرباز دشمن بگذرند. به خيابان که رسيديم، ديديم همين حالاست که رفيقمان نقش زمين شود. زير بالش را گرفتيم و نشانديمش يک جايي. نمي توانست نفس بکشد. چشمهايش هم رفته بود مغز سرش و به يک جايي بالاي سر ما نگاه ميکرد. گفتيم:« پس برويم تا هوا بخورد.»
مردمکهايش که آمد سر جايش و ما را ديد و بالاخره شناخت و هوايي به رية پيرش رساند، گفت:« هول نکنيد، حالا حالم خوب است. اما اگر چانهام خورده بود به ميان آن دو تا ، حتماَ فجئه ميکردم.»
دست کشيد به ريش سفيدش و باز به بالاي سر ما نگاه کرد ، انگار آن دو نيمة ماه اما غلتان و معطر به بوي تن آنجا باشد. گفتيم:« بلند شو، جوانها دارند نگاهمان ميکنند.»
دوتاشان آمدند جلو که:« اگر ميخواهيد برويد بيابان، ما هم ميآييم، تيشه يا حتي داس هم ميتوانيم گير بياوريم.»
گفتيم:« باز به غيرت شما جوانها.»
بعد همه چيز روي پيکره افتاد. هميشه همينطور است، اولش آدم نميداند چه بکند، اما تا آستين بالا زد و به يکي دو کار رسيد، بقيهاش خود به خود درست ميشود. مثلاَ وانت اول را داماد يکي از خودمان داد، گفته بود:« ثواب دارد، تازه من تا ظهر باش کاري ندارم.»
دو تامان که با جوانها رفتند، گفتيم، برويم با حاجي بماني حرف بزنيم تا بلکه خودش اينها را ببرد آيدشت، هر چه باشد آنجا ده است، خرابهاي ميشود براي اينها پيدا کرد. با سيد هم ميبايست حرف ميزديم تا مبادا به فکر تقاص بيفتد و دستش خطا کند و آن وقت ما بايد راه بيفتيم برويم کجا تا کجا و مثلاَ پنجاه نفر بياوريم، يا شايد صد تا. بايد هم بکنيم. ما حالا ديگر بزرگ قبيله، نه، خاندانيم، يا دست کمش خانواده. دارد برميگردد. از همين خانواده هم ميشود شروع کرد. اگر خدا بخواهد ، که حتماَ هم ميخواهد تا حکمش معطل نماند، روزي ميرسد که باز قبيله به قبيله شود، نه اينطور که حالا هست. يکيمان رئيس ادارة دارايي همين بهشهر بوده که يک روز يکي از کارمندها پروندة يک بابايي را ميآورد پيشش که اگر ميخواهيد، خودتان يک ممير حرفشنو بفرستيد تا از مالياتش کم شود، يا اصلاَ يک بخشودگي بگذاريم روي پرونده و بدهيم بايگاني. پرسيده بوده،« آخر چرا؟»
گفته:« شما ملاحظه بفرماييد.»
ميگفت:« پرونده را ديدم، گفتم، اينکه کلي عقبافتادگي دارد، بايد جريمه هم بشود.»
بالاخره کارمند پرونده را ورق ميزند و انگشتش را ميگذارد زير اسم يارو. جناب رئيس ميبيند اسم اسم خودش است، نام فاميل هم حيدري سنگسري بوده، نام پدرش هم محمود. فقط شمارة شناسنامه فرق داشته. مردک را احضار ميکند: جلنبري بوده که زمينش افتاده بوده بر خيابان ، و حالا ده دکان هم بيشتر داشته، پسر پسر عموي تني جناب رئيس بوده. ميگفت:« دستور دادم مالياتش را دولاپهنا بنويسند.»
اينها را ما صدها بار شنيده بوديم، صلة ارحام که هيچ، کار به جايي رسيده بود که برادر برادر را نميشناخت. بعيد هم نبود روزي برسد ، چند سال اگر آدم به مأموريت ميرفت، خواهرتنياش را نشناسد و بعد... خوب زناي محارم که از آسمان نميآيد. گفتيم، برويم حيدري سنگسري را ، اگر زنده است، پيدا کنيم. توي همان تکيه هم وعده ميکرديم يا قنادي توي ميدان ساعت. چند تامان هم رفتيم آيدشت. اول رو نشان نداد، شايد فکر کرده بود آمدهايم شترها را پس بدهيم. پيغام داديم به وزنشان طلا هم بدهي، نميدهيم. عصر که رفتيم کلي عزت گذاشت. بستني خبر کرد که با کيک دکان خودش خورديم. ميگفت:« اينجا قبلاَ سقط فروشي بوده.»
نميدانست شتر جز خار چه ميتواند بخورد. عرقچينش را روي سر طاسش جابهجا ميکرد و به جا و بي جا ميخنديد:« اي داد و بيداد، يادم که نيست، شصت سال هم بيشتر است.»
هنوز هم سيگار را با سيگارپيچ ميپيچيد. به ما هم تعارف کرد. فقط يکيمان گرفت. حاج بماني ميگفت:« همين پشت يک کاروانسرا بود، شترها را ميبردند آنجا. چاي و قند و تنباکوشان را از ما ميخريدند. پدرم، خدا بيامرز، جوانيهاش پيلهور بوده، تا بافق هم ميرفته است. شايد هم تا همين محال سمنان ميرفته. اما مادرم انارکي بود. همهاش، آب که به ديوارها ميپاشيد، رو به ديوار مينشست و به ياد کوچههاي تنگ و ديوارهاي بلند آنجا سوز وبريز ميکرد.
حاجي ميخنديد، ميگفت:« صد دفعه به سيد گفتم بيا يک پولي بگير و رضايت بده، ميگفت، از بس خون طمع است، مگر رضايت مجني عليه شرط نيست؟ من فقط شتر ميخواهم.»
بر آن شکم برآمده خم ميشد، بر آن دو ران چاق خم ميشد و ميخنديد. با آن ريش سفيد توپي و پينة وسط پيشاني بوي خوش گذشته بود. ميگفت:« من اينجا، خودتان که ميبينيد، کاري ندارم، پسرم هست، شاگردها هم هستند. رفتم انارک، هم فال بود، هم تماشا. پرس پرسان همة خويشاوندان مادري را پيدا کردم.»
بر آن دو ران چاقش دست ميکشيد و ميخنديد،« صلة ارحام مستحب است.»
پرسيديم :« غير از خار شتر ديگر چي بايد بهشان داد؟»
گفت:« من حتي يک شتر هم رؤيت نکردم، پول دادم تا برايم بخرند. خودشان هم قول دادند بياورند تحويل بدهند، که حالا الحمدالله تحويل دادهاند.»
طومار را نشانمان داد، اثرانگشت و امضاهاي ما را هم يکي يکي نشانمان داد. گفتيم:« بله، ما هم شاهد بوديم.»
ميخنديد و با آن دو چشم ريزش نگاهمان ميکرد:« خويشاوندها گاهي خيلي به درد ميخورند.»
بعد هم يک دور چاي آورد و باز سيگاري پيچيد ، گفت:« حالا هم سيد راضي است، هم من.»
وقتي داشتيم خداحافظي ميکرديم، گفت:« اگر اين کاروانسرا را خانه نکرده بودند خودم حتماَ هر بيست و پنج نفرشان را از سيد ، به قيمت روز ميخريدم.»
با همهمان هم مصاحفه کرد، اما فقط توي گوش يکيمان گفته بود:« اگر صد تا شتر هم بخواهي هست.»
دوستان خبر آوردند که سيد را پيداش نکردهاند، اما زنش گفته بوده:« از صبح دارد دنبال جايي ميگردد اينها را ببرد.»
دختر پنج سالهاش تب کرده بود، گفته:« رفته بود پوستة هندوانه بريزد جلو شترها ، آن اولي پر دامنش را به دندان گرفته.»
صبح گفتند ، تمام کرده است. گفتيم،« خودش داد، خودش هم گرفت.»
عصرش غياثي آمد که:« بايد بهشان نواله داد.»
غياثي دبير بازنشسته است. هنوز هم کتاب ميخواند. پرسيديم:« نواله ديگر چيست؟»
يادداشت کرده بود از فرهنگ معين، خواند:« آرد مخصوص تميز کرده گلوله ساخته که به شتر دهند.»
پرسيديم:« مخصوصش ديگر يعني چه؟»
گفت:« من هم نفهميدم.»
از سر شب تا صبح ناچار شده بود همة ديوانهاش را ورق بزند، ميگفت:« منوچهري فقط انگار سوار شتر شده، اما اگر ما امروز بيست و پنج شتر حي و حاضر نداشتيم از کجا ميفهميديم شتر چه شکلي است؟»
ديوان منوچهري را از کيفش درآورد ، حتماَ هم الا يا خيمگي خيمه فرو هل را ميخواست بخواند . گفتيم:« ميدانيم.»
گفت:« اولش را بله، ولي اينجا را چي؟»
پيدا کرد و خواند:
نجيب خويش را ديدم به يک سو چو ديوي دست و پا اندر سلاسل
گشادم هر دو زانوبندش از دست چو مرغي کش گشايند از حبايل
نشستم از برش چون عرش بلقيس فرو هشتم هويدش تا به کاهل
همي راندم نجيب خويش....
گفتيم:« ول کن، غياثي جان، برو ببين دقيقاَ چي ميخورد، يا حداقل نواله را با چي درست ميکردهاند.»
از لغتنامه هم ميخواست بخواند . گفتيم:« باشد براي بعد.»
خودش هم ميدانست فايدهاي ندارد، اگر آدمها همت نکنند، خاطرة شتر که هيچ، حتي حضور قاهر آن کوير لوت يا نمک هم فراموشمان ميشود. نبايد گذاشت. اينها را حالا ما با اين نيت خير است که مينويسيم.
ظهر شنيديم اهالي ميدانچة تکيه هر چه آشغال دارند ميريزند جلو شترهاي زبان بسته. درست است که بالاخره دو وانت بيشتر نتوانستيم جور کنيم، هر يکي هم فقط دو بار ميتوانست خار شتر بياورد که باز کم بود، و مردم هم بايست کمک ميکردند، اما به قول غياثي شتر با گاو و گوسفند فرق دارد، براي همين هم واحدش ميشود نفر و نه رأس. به غياثي گفتيم:« اينها را برو به سيد بگو.»
گفت:« من هم اگر جاي سيد بودم همين کار را ميکردم.»
پرسيديم :« مثلاَ چه کار ميکردي؟»
باز انگشت بر سبيل بال مگسياش گذاشت يعني که دارد فکر ميکند. بالاخره گفت:« ديگر نميرود سر کارش. صاحب کارش ميگفت:« پيغام داده که يک بناي ديگر پيدا کن. من يک نصفه چشم دادم و يک دختر.»
گفتيم:« خوب؟»
گفت:« آخر هر روز ميرود دادگاه با بچهاش، تا بلکه حکم بگيرد شترها را برگردانند به آيدشت، يا حاج بماني را مجبور کند پنجاه شتر ديگر هم بدهد.»
گفتيم:« بلند شويم برويم ببينيم چه خاکي بايد به سرمان بريزيم.»
شترها الحمدالله باکيشان نبود. داشتند خارهاشان را ميخوردند، يا نان خشکهاي همسايهها را سق ميزدند. دوستان هم پولي به رفتگر محل داده بودند تا غر نزند. گفتيم:« حسابش را داشته باشيد تا بعد که پولي دستمان آمد بدهيم.»
عباسزاده ، بايگان سابق شهرداري، قصيدهاي با رديف جمل گفته بود . ميخواست شب در انجمن ادبي فخرالدين اسعد بخواند. همان جا وسط ميدانچه نشست تا از ميان آن همه کاغذ که حتماَ توي کيفش چپانده بود قصيدهاش را پيدا کند. گفتيم:« حالا باشد تا بعد.»
زيپش گير کرده بود، ميگفت:« فقط چند بيتش را ميخوانم، صبر کنيد تا اين را باز کنم.»
خاله سکينه سطل آب به دست داشت به شتر دوم آب ميداد. خم شده بود و دست ميکشيد به گردن شتر. گفتيم:« بلند شو از روي اين خاکها.»
گوشهاي از دهانة کيف باز شده بود و نوک کاغذها انگار خود کيف بخواهد شکمبة بادکردهاش را از آن دهان هنوز باز نشده بيرون بريزد، از زير دست و پنجة عباسزاده در ميرفتند و باز ميآمدند. بالاخره خودش منصرف شد، شايد او هم خاله سکينه را ديد. چادرش را باز به کمر بسته بود، اما هر دو دکمة بلوزش را بسته بود. رنگ يکيش، دومي، به زمينة آبي بلوزش نميخورد. به سرحدي گفت:« حالا حجابم چطور است؟»
پيرمرد سرش را زير انداخته بود. چانهاش ميلرزيد . گفتيم:« ببخشيد که به زحمتتان انداختهايم.»
رويش را کيپ گرفت:« چه زحمتي؟ سيد قول داده اگر گره از کارش باز شود، آن دومي را نذر اهل اين محل کند.»
سرحدي بالاخره نگاهش کرد. تير مژههاي آن دو چشم سياه انگار سرمه کشيدهاش اين بال بالزن به قفس سينه نشستة ما را نيز نشانه کرده بود. عباسزاده که پشتش به او بود و اين بار داشت لبة کاغذهاش را توي کيفش ميچپاند، تا شايد بتواند زيپش را ببندد، گفت:« اولش اين است:
تا زمين هست و زمان و دست و دامان اي جمل
فرقدين آسمان و کوه کوهان اي جمل
خواب آب و آب خواب..................»
بالبالي زد اما تا به دگمة درشت و سفيد دوم نگاه نکرد، به صرافت کيفش نيفتاد که جلو خاله گرفته بود. گفتيم:« باشد، شب ميآييم انجمن بقيهاش را ميشنويم.»
خاله سکينه گفت:« کاش اين زانوبندها را باز ميکرديد، اين زبان بستهها دو روز است تکان نخوردهاند.»
مرحوم سرحدي گفت:« اگر راه افتادند که بروند چي؟»
چادرش را ول کرد و دو دست بيرون آورد و به دو دست گفت:« کجا را دارند بروند، حاجي؟ تازه ما اينجا همه چيز بهشان ميدهيم، فقط مانده پنبه دانه، آن را هم گفتهايم پول دست گردان کنيم بخريم.»
خم شد و بچة نوپا را بغل کرد. ما هم راه افتاديم، اما سرحدي نديد. نگاه کرديم، چشمهايش را بسته بود، ميگفت:« برميگردند خانم، ميروند به همان بيابان. اينجا بمانند که چي؟ همهاش علف، همهاش سبزه.»
خاله گفت:« پنبه دانه که بهشان بدهيم ميمانند.»
سرحدي بعد آمد، وقتي به سر کوچة سيد رسيديم. گفت:« فايده ندارد، با نخ ابريشم هم که بدوزد ، پاره ميشود.»
سيد بودش، حتي تعارف کرد رفتيم تو. ميگفت:« حاجي بماني حاضر است همهشان را بخرد، اما به نصف قيمت.»
گفتيم:« دخترت چي شد؟»
گفت:« باز هم ميفرستمش برود انارک، حالا ميبينيد.»
گفتيم:« تو که نميخواهي بفروشيشان؟»
گفت:« حتي اگر به وزنشان طلا بدهند، به کسي نميدهم.»
پرسيديم:« اگر قصابها خريدند چي؟»
استکان توي نعلبکيش شروع کرد به لرزيدن، ميگفت:« من، من؟»
زنش از آن اتاق گفت:« شبها خواب ندارد، چوب به دست توي کوچهها ميگردد. ميترسد يکي بيايد طناب دستهاشان را باز کند.»
سيد گفت:« مفت که نگرفتم، يک چشم بچهام بالاشان رفته.»
براي سيد گفتيم که چرا بايد نگهشان داشت، حتي جا برايشان درست کرد. ميگفت:« من به معلقات سبع چکار دارم؟ به من چه که اينجا خار پيدا نميشود. شما هم که نکنيد، خودم چند عملة افغاني دارم ميفرستم خار جمع کنند.»
شب توي انجمن ادبي فهميديم که نواله را با آرد و پنبه دانه درست ميکنند. پولي هم جمع شد ، خودمان هم هرکدام چيزکي گذاشتيم روش. قرار هم گذاشتيم فردا راه بيفتيم از هر جا هست آرد و پنبه دانه بخريم. اما صبح هيچ کدام نتوانستيم سر وعده حاضر شويم، از بس سرمان درد ميکرد. عباسزاده تلفن کرده بود که خودش خريده است. باز تلفن شد که حال سرحدي خوب نيست. بالاخره هم نيامد. تلفني گفته بود:« اين شتره آخرش قاتل جان من ميشوند.»
به يک هفته هم نکشيد که تمام کرد. پسرش گفت:« خواب شترها را ديده بود.» مثل همة ما. اما حالا ما همه مطمئنيم که خواب نبوده، حتي رؤياي صادقه هم نبوده. اول سايههاشان را ديده بوديم، ساية يک کوهان و در انتهاي آن خم گردن سري کوچک که به دهاني گشاده و يک دندان نيش ختم ميشد.
يکي يکي به نوبت پشت جام شيشة پنجرههامان يا درهامان ميايستادند، عرهاي ميکشيدند و بعد ميرفتندو گاهي ميايستادند ، ميچرخيدند و کف پاي شاخي شده و سنگينشان را ميکوبيدند تخت سينة درهايي که قفل کرده بوديم و چفتشان را هم انداخته بوديم. يکيمان ميگفت:« چشم که باز کردم ديدم سرش را آورده تو و دارد نگاهم ميکند، دنده به دنده هم که شدم، باز نگاهم ميکرد.»
همين شد که بالاخره رفتيم. تا ما برسيم رفقا ديگ و ديگبر از همسايهها گرفته بودند و داشتند خمير آرد و پنبه دانه را گلوله ميکردند. ما هم آستينهامان را بالا زديم و کمک کرديم، گلولهها را دست به دست ميداديم و يکيمان توي گلوي شترها ميانداخت. سيد هم کمک ميکرد. ميگفت:« شنيدهام بالاي سنگتراشان کاروانسرايي بوده که حالا خراب افتاده. ميبرمشان همان جا.»
قرار گذاشتيم بعد ازظهر ما هم باش برويم. عصر بالاخره رفتيم. گفتند توي ارث و ميراث افتاده است. مش رضايي هم بود که ادعا ميکرد تنها فرزند ذکور حاج تقي است. سپرديم که سيد هر ماه چند صد توماني کف دستش بگذارد . قول داد که اگر کارش گرفت ناني توي سفرهاش بگذارد.
فردا صبح شترها را راه انداختيم، با دهل و سنج و علم و کتل. باني علم و کتل خود سيد شد.
گفتيم:« چيه سيد، مگر تعزيه ميخواهي راه بيندازي؟»
گفت:« مگر خودتان نگفتيد صبح ببريمشان؟»
گفتيم:« بله، ولي کي گفتيم تعزية شام هم بگيريم؟»
گفت:« حالا شده، بيشترش را خود مردم کردهاند ، من هم ديدم بهتر است همة مردم ببينند. اينجا مرکز استان است، خودتان هم که ميدانيد، هر روز دست و پايي ميشکند، گاهي توي دعوا حتي چشمي درميآيد، اينها حالا هر کدام کلي قيمت دارند.»
تعارف کرد که ما جلو دسته برويم. پشت سر ما شترها را ميآوردند، حلقة گل هم به گردنشان انداخته بودند. گفتيم، بهتر است طبالها بروند جلو همه. قرهنيزن هم ايستاد ميانشان. بعد هم که ما بوديم، همة پيرمردهاي بازنشسته يا بيکار که حالا شده بوديم ريش سفيد محل يا اصلاَ بزرگ خاندان. شترها هم که معلوم است پشت سر هم، با گردنهاي بر افراشته، هماهنگ با صداي خوشآهنگ زنگولههاشان سنگين و موقر ميآمدند. پشت سر آنها هم حتماَ چهار سنجزن بودند و بعد دسته دسته، تا چشم کار ميکرد، آدم بود که ما فقط پارچههاي رنگارنگ پرچمهاشان را ميديديم يا پرهاي لرزان علمها را.
از قارن که به فرهنگ رسيديم، سيد هم پيداش شد. پسرش را هم ترک موتورش نشانده بود. لباس سيد سياه بود و چشم چپ بچه را همچنان با باند بسته بود. دور زد و باز برگشت به آخر صف. به ميدان شهرداري که رسيديم باز پيداش شد. گفتيم:« به اين افغانيهات بسپار مواظب باشند شترها رم نکنند.»
گفت:« خودشان مواظبند.»
جلو استانداري که رسيديم سپرديم که فقط از طرف راست خيابان حرکت کنند تا زياد راهبندان نشود. جوانها واقعاَ خجالتمان دادند. به راهبند سنگتراشان که رسيديم، از بس جماعت زياد شد، زنجير بستند و از ميان ماشينها و آن همه آدم که دست تکان ميدادند يا دست دراز ميکردند تا مگر دستشان برسد به افسار شترها ، ردمان کردند.
نزديک سنگتراشان باز سروکلة سيد پيدا شد. اين بار زنش را هم ترک موتور نشانده بود. ميگفت:« ته صف ميرسد به جلو دادگستري.» جلو در کاروانسرا که رسيديم، مش رضا جلومان گوسفند کشت و خونش را ماليد يه گردن شتر پيشاهنگ که نرديک بود رم کند. به خير گذشت. سيد ميگفت:« اگر کارم گرفت يکيشان را نذر همسايهها ميکنم.»
نشد بپرسيم کدام همسايهها، از بس عجله داشت. بعد هم که مردم رفتند و ما مانديم و شترها و دو تا عملة افغان و مش رضا و چند پيرمرد سنگتراشان، يادمان رفت. مش رضا ميگفت:« من که دست تنها نميتوانم به اين همه شتر غذا بدهم.»
يکي از افغانها گفت:« بايد ولشان کنيم خودشان بچرند.»
گفتيم:« اينجا همهاش شالي است و زمين محصور، نميشود.»
زن استاد يکي از ايوانها را آب پاشيده بود و جلي هم انداخته بود. يک باديه هم کباب شامي آورده بود. گفتيم:« ما بايد برويم خانه.»
نرفتيم، گفتيم دوري بزنيم ببينيم اين اطراف زمين بايري هست. عباسزاده قرار شد چند تا از رفقا را ببرد شهر به ديدن سرحدي . ما هم دو دسته شديم . گفتيم يک دسته تا سنگسر بروند و پرس وجو کنند که کجا ميشود بيست سي شتر يا بالاخره هزار شتر را سر داد تا خرج و مخارجش سر ما بار نشود. به کيمنش هم سپرديم ماشينش را بردارد و همين دور و حوالي گشتي بزند و قيمت عمدهفروشي يونجه و گندم و کنجاله و حتي پنبه دانه را بپرسد. قرار هم گذاشتيم فردا صبح سر ساعت نه توي ميدان ساعت همديگر را ببينيم. به سيد هم گفتيم اگر رسيد او هم سري بزند.
ساعت يازده توي قهوهخانة دم بازار نشسته بوديم که محمد اسحاق خبر آورد که سيد نميتواند بيايد. پاتابه به پا داشت و چوخا به دوش. چوبدستي هم زده بود زير بغلش. ميگفت:« ديگر از دست آجر خالي کردن و کپه گلکشي راحت شدم.»
چاي دومش را که خورد گفت بايد بلند شود، دوازده نفرشان را ببرد چابکسر، کوچة پشت آسياب، خانة آقاي گودرزي و رسيد بگيرد. عباسزاده مچ دستش را گرفته بود که الا و بالله بايد ظهر بيايي خانة ما. گفتيم:« مگر نميبيني کار دارد؟»
مگر به خرجش ميرفت؟ ميگفت:« زنم ميگويد، من تا به چشم خودم نبينم باور نميکنم.»
محمد اسحاق گفت:« باشد وقتي برگشتم.»
همين است ديگر. به قول مرحوم سرحدي با جريان رفتن که کاري ندارد، مرد کسي است که خلاف جريان شنا کند. ميگفت:« صد سال است که با چرخ زمانه ميرويم، کجا را گرفتهايم؟»
به جاي ساعت ديواريشان اشاره کرد ، گفت:« ديشب تا صبح نگاهش کردم، حتي يک لحظه هم نديدم آن عقربهها بايستند. خوب، پيش پاي شما گفتم برش دارند.»
دو روز بعدش برديم گلزار شهدا خاکش کرديم، بعد هم سري زديم به کاروانسرا. سيد خودش نبود، باز رفته بود محکمه سروگوشي آب بدهد تا اگر بندة خدايي گرهي به کارش افتاد، صد ديناري کاسبي کند. زن سيد ميگفت:« خانة خودمان را دادهايم اجاره.»
شب را تا نصف شب، آنجا مانديم. اصلاَ هر روزعصر ميرويم، غروبها چند کنده از درختهاي جنگلي روي آتش خوشرنگ ميگذاريم، پشت به خيابان، پشت به شهر و رو به آتش ساربانان و ميان حلقة صدها شتر مينشينيم و از کتري آويخته از سه پايه چاي ميريزيم و چپق مش رضا را دور ميگردانيم و د رهواي خوش گذشته از رفتگان ياد ميکنيم. شبها هم تا صبح هر به ساعتي صداي زنگولههاشان را ميشنويم که ميرود به بهشهر يا به بابل و آمل، شايد هم دورتر به رشت و انزلي ، و گاهي هم که سرشان را از پنجرة مهتابي ميآورند تو، يا از دريچة آشپزخانه، غلت ميزنيم و پشت به درها و پنجرههاي رو به کوچه ميخوابيم تا در خوابهامان ببينيم که کلفهاي گشادهشان را رو به ما گرفتهاند و خار بيابان را مثل گلولهاي گرد و سفيد تا دهانة سياه گلوشان بالا ميآورند، غلت ميدهند و باز فرو ميبرند، به همان دهانة سياه. و بعد دهان ميبندند ، لفج و لب ميجنبانند تا باز کلف بگشايند و گلولهاي از خار و پنبه دانه و آرد و حتي يونجه بالا بياورند.
نيمة تاريک ماه
داستانهاي کوتاه
هوشنگ گلشيري