بخشیدمت به نگاه ِ بی قرار ِ غزاله   2013-11-12 21:31:06

عرق رو پیشونی م یخ می زد انگار. تک تک مویرگ های مغزم التماس می کردن. تنم شل شده بود و نای تکون خوردن نداشتم. دندونام می خوردن به هم، صداشون حالم ُ به هم می زد. بالا می آوردم و هیچی بالا نمی اومد. زردآب هم ته کشیده بود.

سه سال و نیم منتظر بودم و زمان اندازه ی سی و پنج سال آزارم داده بود. امشب اما ثانیه ها کورس گذاشته بودن. هوا تازه گرگ و میش شده بود که باز شدن در ِ آهنی سلول، نبضمو به گریه انداخت ...

خون داشت از دستام می چکید. صورت ِ رنگ پریده م تو آینه ی صد تکه شده تکثیر شده بود. محححکم یه سیلی زدم به خودم که از خواب بپرم. رد خون رو صورتم موند و تراشون شد به تکه های آینه. خدایا چرا بیدار نمی شدم؟ چرا این کابوس تمومی نداشت؟

ونگ ونگ بچه قطع نمی شد. پس چرا از خواب نمی پریدم؟ پا شدم رفتم اتاقش. بی شک توی راه بیدار می شدم! اما نشدم! رفتم بغلش کردم به امید اینکه بیدار شم. لباسش خونی شد و جیغش بلندتر شد. سراسیمه پرتش کردم توی تخت و برگشتم آشپزخونه. خون روی سرامیک ها روان بود و سعید افتاده بود کف زمین. سعی کردم به یاد بیارم که چه اتفاقی افتاده.

کمربندش رو باز کرد. گفتم نزن! زد. وحشیانه تر از همیشه. گفتم نزن! من عزادار بابامم، جگرم خونه، نزن! همین طور که فحش رو به قبر تازه ی بابام نثار می کرد، محکمتر زد. وقتی دیگه خسته شد، کمربندش رو بست. عرقش رو خشک کرد. از تو میوه خوری یه نارنگی برداشت و پوست کند. پوستش رو پرت کرد توی صورتم و در دو حرکت نارنگی رو بلعید. خنده ی مستانه ای کرد و صورتش رو نزدیکم کرد وگفت: یک دفعه دیگه بیام خونه ببینم سیاه تنته و داری دعا می خونی و گریه می کنی، می فرستمت پیش همون بابای قُرمس...

همین که خواست از آشپزخونه بره بیرون، دست انداختم به دستگیره ی کابینت، به یک ضرب بلند شدم و چاقو رو از پایه ی چوبی ش کشیدم. صداش کردم، همین که برگشت، پرتاب کردم. فرصت نکرد جاخالی بده. مستقیم خورد به گردنش. حتا نتونست فریاد بکشه. زانو که زد، چاقو پرت شد رو زمین. بعد افتاد.

باور نکردم. رفتم جلو، دوباره صداش کردم: سعید؟ سعییید؟؟؟ دستش رو گرفتم: سعید پاشو! ادا در نیار! غلط کردم! دختره منتظرته! مگه نمی خواستی بری پیشش؟ پاشو! اصلا پاشو برو پیشش! اصلا از این به بعد بیارش خونه! حرفی نمی زنم! غلط کردم! اصلن بابای خدابیامرزم همونی که تو گفتی! پاشو!

تکون نخورد. وحشت زده پریدم بیرون آشپزخونه. به خودم گفتم: آره! آره! حتما دارم خواب می بینم. آینه ی قدی پاگرد، چند دقیقه پیش شکسته بود. صورت ِ رنگ پریده م تو آینه ی صد تکه شده، تکثیر شده بود. خون داشت از دستام می چکید ...

زیر بازوم رو گرفت، کشید و گفت: بلند شو! نا نداشتم. حتا نا نداشتم بگم نمی تونم بلند شم. کشید، به یک ضرب بلندم کرد. نبضم تو گوشهام می زد. انگار داشت با صدای پاهام که به دنبال زندانبان بی اختیار کشیده می شد، می جنگید.

حیاط پشت زندان سرد بود. انگار از خواب پریدم. لرزیدم. گریه نمی کردم، اما اشک بی اختیار روی صورتم روان بود. گرگ و میش بود. سایه روشن ِ آدمها شکل سعید بودند. شکل ِ آخرین تصویر سعید، یا تصویر یکی مونده به آخر؟ خشم بود یا استیصال؟ نمی دیدم. دنبال دخترم می گشتم.

یعنی چقدر بزرگ شده بود بعد از اون صبح تابستونی ِ سه سال و نیم پیش؟ فقط یک بار! فقط یک بار می خواستم ببینمش بعد از اون روز. یعنی مادر سعید دلش به رحم میومد که بذاره ببینمش؟

نیم ساعت بعد چه اتفاقی می افتاد؟ یک ساعت ِ بعد چطور؟ دستم بی اختیار می رفت به سمت گلوم. کمکش می کرد که بتونه آب دهنم رو قورت بده.

پنج سال زندگی مشترک مثل فیلم تند شده ای جلو ِ چشمم می دوید. سعید جلوتر از همه چیز. دست در دست زنی و زن ها هر لحظه عوض می شدن. مکث می کردم که ببینم چند تاشون رو دیده م. بعضی ها آشنا بودند، اما وقت نداشتم به یادشان بیاورم. دخترم! فقط دخترم را باید می دیدم. باید ازش عذرخواهی می کردم. من هم پدرش رو ازش گرفته بودم، هم مادرش رو. باید ازش می خواستم منو ببخشه.

چشم بند رو به چشمم بستن. خواب بودم یا بیدار؟ یعنی داشتم می مردم؟ برای یک لحظه جنون در پی پنج سال خیانت و تحقیر و توهین و کتک خودن؟ خب یک لحظه جنون کار دستم داده بود. من آدم کشته بودم! من آدم کشته بودم؟

دستی داشت طناب را دور گردنم سفت می کرد. خودش را به زحمت می انداخت. من که دیگه مرده بودم!

صدایی گفت: دست نگهدارید!

شوخی ِ بی مزه ای بود این دم آخری! چطور دلشان می آمد؟

دست طناب را شل کرد. از گردنم درآورد. می خواستم خفه ش کنم! چرا زجرم می دادند؟ من فقط یک لحظه دیوانه شده بودم! فقط کنترلم را از دست داده بودم! چرا زجرکشم می کردند؟

چشم بند را باز کرد! من مرده بودم. چطور می توانستم نگاهش کنم؟

ضربه ای به صورتم زد: تو بخشیده شدی! می فهمی؟ مادرش از خونش گذشت! می فهمی؟

نه! نمی فهمیدم! نمی فهمیدم!

...

توی جهنم دراز کشیده بودم. چرا این قدر شبیه سلولم بود؟ یا توی سلول دراز کشیده بودم؟ صورت خشمگین مادر سعید و صدای تلخش ... چرا دست از سرم بر نمی داشت: تو کشتیش! من بخشیدمت! بخشیدمت به نگاه ِ بی قرار غزاله!



ساقی لقایی

چاپ شده در ماهنامه ی "بانوان"




نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات