سایه‌‌ی ِ لیلی, قسمت اول   2014-01-03 12:06:12

1
مرد کنار زن نشسته بود. بر مبل. اتاق خاموش بود و نور فیلم که از تلویزیون می‌تابید، تاریکی را روشن می‌کرد؛ آبی می‌کرد، سفید می‌کرد؛ زرد می‌کرد. زن لیوان ِ چای در دست داشت. نمی‌نوشید. فیلم را دنبال می‌کرد. مرد به زن نگاه می‌کرد، و به لیوان ِ چای زن، که در دستش سرد شده بود. ساعد ِ لخت و صیقلی دست ِ زن، زیر ِ نور ِ گاه به گاه ِ فیلم، پیدا و ناپیدا می‌شد. مرد آستینش را بالا زد و ساعد به ساعد ِ زن مالید. زن کنترل را برداشت و فیلم را نگه داشت. به مرد گفت:
- نمی‌فهمی دارم فیلم می‌بینم؟!
مرد خاموش شد، شل شد. گفت:
- ببخشید. دستات خیلی قشنگن!
زن گفت:
- حواسم دنبال ِ فیلمه. نکن.
مرد چیزی نگفت. زن چشم‌هایش را بست. تصویر ِ فیلم بر صورت ِ بازیگر ِ نقش ِ اول ثابت شده بود. دسته‌ای از موهای ِ لخت ِ پرپشت و دسته دسته برهم و لابه‌لای ِ هم نشسته‌ی بازیگر ِ مرد، بر نیمرخ ِ آفتاب سوخته‌ی ته‌ریش دارش افتاده بود. از عضلات ِ برجسته‌ی صورت ِ بازیگر پیدا بود که دندان بر دندان فشرده است. بازیگر نیمرخی رُمی داشت، با بینی ِ به قاعده و ابرویی صاف و پرپشت. استخوان ِ پیش آمده‌ی ابرو و موهای ِ ابرو، بر صورت ِ بازیگر سایه افکنده بود. مرد به زن نگاه می‌کرد، به زن که صورتش زیر ِ نوری که از صورت ِ بازیگر تابیده بود، روشن شده بود. زن فیلم را راه انداخت و مرد، تا پایان، چشم از فیلم بر نداشت.
فیلم که تمام شد، زن - پس از سکوتی کوتاه - گفت:
- عجب بازی‌ئی کرد!
مرد گفت:
- بازی‌ش به خودش ربط نداشت. به خاطر ِ جذابیت ِ داستان ِ فیلم بود.
زن گفت:
- اتفاقاً اصن داستانش خوب نبود. بازی ِ "جو مارکنی" فیلمو پیش می‌برد.
مرد گفت:
- دلیلمو که می‌گم داستان ِ فیلم به بازی‌ش جلوه داده بود بگم؟!
زن بلند شد و چراغ را روشن کرد. گفت:
- تو هیچ وقت دلیل نمیاری. توجیه می‌کنی!
مرد لبخند زد و در سکوت به زن نگاه کرد. زن رفت سمت ِ آشپزخانه. مرد گفت:
- نمی‌خوای توجیه‌مو بشنوی؟!
زن گفت:
- چایی می‌خوری؟
مرد گفت:
- نمی‌خوای توجیه‌مو بشنوی؟!
صدای ریختن ِ چای به لیوان آمد. مرد به ته ریش ِ صورت ِ آفتاب سوخته‌ی بازیگر فکر کرد و به خود گفت: "اسم نویسنده فقط تو تاریکی تیتراژ میاد و می‌ره" و بلند به زن گفت:
- دوستم داری پونه؟
زن از پشت ِ میز اُپن گفت:
- دویاره شروع نکن.
مرد به خود گفت: "صدامو می‌شنوه" و به زن گفت:
- باشه، نگو. ولی اگه داستان ِ فیلم بد باشه نمی‌شه کار بازیگرو دنبال کرد، هر چقدرم خوب بازی کنه
زن گفت:
- فردا چایی خشک بگیر. یه وعده دیگه بیشتر نداریم
مرد چشم‌هایش را بست. جواب ِ زن را نداد. سپس بلند شد و سمت ِ دستشویی رفت. زن جلو ِ دستشویی، روبه‌رویِ مرد ایستاد. گفت:
- شعور داشته باش جواب بده!
مرد گفت:
- باشه. می‌گیرم.
و دستگیره‌ی ِ در دستشویی را پائین داد و تو رفت.
مرد دندان‌هایش را در آینه ورانداز کرد. از رنگ ِ زردشان دلزده شد. به خود گفت: «سیگار زردشون کرده» و به تضاد ِ رنگ ِ صورت ِ آفتاب سوخته‌ی ِ ته ریش‌دار ِ بازیگر با پوست ِ روشن ِ دست‌های ِ باریک و کشیده‌ی ِ زنش فکر کرد؛ به لحظه‌ای که لب ِ کبود ِ بازیگر بر ساق ِ دست ِ مخملین ِ زنش می‌نشیند. سپس صورتش را شست و بی‌آنکه مسواک بزند، از دستشویی بیرون آمد.
زن چراغ‌ها را خاموش کرده بود. بوی ِ عطر ِ تازه اسپری شده‌ی ِ زن در هوا موج برداشته بود. خانه در سکوت بود و در سکوت، صدای ِ خم شدن ِ پرزهای فرش زیر ِ سنگینی پاهای مرد می‌آمد. مرد آرام به اتاق خواب رفت. از کنار ِ زن که بر تخت خفته بود گذشت و از کمد، روانداز و بالش برداشت و به اتاق ِ نشیمن برگشت. روی ِ مبل دراز کشید و زیر روانداز فرو رفت. با خود فکر کرد: "چرا تو این خونه یه گلدون پیدا نمی‌شه؟" که صدای ِ زن رشته‌ی ِ افکارش را گسست:
- چرا نمیای سر ِ جات بخوابی؟
مرد گفت:
- خوابم نمیاد. پهلو به پهلو می‌شم تو رَم خوابزده می‌کنم!
زن گفت:
- با بچه‌ها هیچ فرقی نداری
مرد گفت:
- از بازیگره خوشت میاد یا از بازی‌ش تو فیلم؟
زن گفت:
- چته تو؟
مرد روانداز را کنار زد. نوری که از چراغ برق ِ کوچه می‌تابید، دست ِ زن را روشن کرده بود. مرد گفت:
- فردا گلدون و گل بگیرم؟ شمعدونی خوبه؟!
زن گفت:
- حوصله ندارم بهش برسم. پشه می‌ندازه. پاشو بیا سر ِ جات بخواب
مرد گفت:
- می‌ذاری دستتو ببوسم پونه؟!
زن گفت:
- عین ِ بدبختا حرف نزن ... اه ...
و غیظ‌آلوده به اتاق ِ خواب برگشت.

2
فروشنده گفت:
- آقای نورایی! شما که مصرف ِ چایی‌تون اینقد بالاس چرا فلّه‌ای نمی‌‌خرین. پاتون ارزونتر می‌افته.
مرد گفت:
- بازار شلوغه. وقت نمی‌کنم!
فروشنده گفت:
- حتماً که نباد برین بازار! عمده‌فروشیام دارن. دوتا چارراه پائین‌تر هس!
مرد در ِ یخچال‌ویترینی را بست. دختری که در سوپر مارکت بود، پیشخان را از خرت‌و‌پرت‌های مختلف پر کرده بود. مرد رفت از سبد ِ جلو ِ در روزنامه بردارد که در درگاه مغازه با جوانی روبه‌رو شد. صورت ِ مرد تا گردن ِ جوان می‌رسید. جوان تی‌شرت ِ یقه گشاد تن داشت. استخوان‌های ِ ترقوه‌اش پیدا و برجسته بود. پوست ِ برنزه داشت. مرد عقب کشید که جوان تو بیاید. سپس از سبد ِ جلو در روزنامه برداشت که دید پسر ِ جوان خم شده است چیپس بردارد. پشت ِ تی‌شرت ِ جوان بالا رفته بود و پوست ِ تیره‌ی ِ بی‌لکه و کش ِ پرحروف ِ شورتش پیدا شده بود. مرد از فاصله‌ی ِ میله‌های ِ نازک ِ سبد ِ روزنامه‌ها به دختر نگاه کرد. دختر با فروشنده حرف می‌زد. مرد برگشت داخل. جوان چیپس را از بالای ِ سر ِ دختر به فروشنده داد و کنار ِ مرد ایستاد و گفت:
- یه پاکتم ماربورو بده
دختر از صدای دورگه‌ی ِ بم‌طنین ِ جوان به صورتش نگاه کرد و به نیم‌رخ ِ او خیره شد. پسر، بی‌نگاه به دختر، پول چیپس و سیگار را داد و بیرون رفت. فروشنده گفت:
- عین ِ بازیگرا بود. چه صدایی داشت!
مرد گفت:
- عین ِ بازیگرا. آره. عین ِ بازیگرا بود.
دختر گفت:
- می‌شه زودتر جنسای منو حساب کنین؟!
مرد به دختر گفت:
- می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم؟
دختر گفت:
- فرمایش؟
مرد گفت:
- من نویسنده‌م! اگه جوابمو بدین کمکم کردین!
دختر گفت:
- با شغلتون آشنا شدم. حالا سوال ِ بعدی
مرد به لب‌های ِ صورتی‌رنگ و نیمه‌باز ِ دختر که از آب ِ دهانش تر شده بود نگاه ‌کرد. گفت:
- هیچی. معذرت می‌خوام!
دختر گفت:
- تکرار نشه!
مرد گفت:
- شما هیچ نظری درباره‌ی ِ آقایی که رفت ندارید؟
دختر گفت:
- الان من باید بهت جواب بدم؟
مرد گفت:
- اینجا فیس‌بوک و گوگل پلاس نیست سرکار خانم. می‌تونین محترمانه‌تر حرف بزنین!
دختر گفت:
- بمیر بابا!
و به فروشنده گفت:
- حساب ِ من چقدر می‌شه؟
فروشنده قیمت ِ اجناس ِ دختر را، یک به یک، قبل از اینکه در کیسه کند، با ماشین حساب جمع می‌زد. مرد به دختر گفت:
- برا چی یه نفر خودشو برنزه می‌کنه؟
دختر یکی از کیسه‌ها را که پر شده بود، زمین گذاشت. مرد گفت:
- شما کسی رو دوست دارید؟ کسی شما رو دوست داره؟
دختر جواب نمی‌داد. فروشنده با ماشین حساب جمع می‌زد. مرد گفت:
- یه زن از دیدن ِ همچی آقایی تحریک می‌شه؟!
فروشنده هاج‌ و‌ واج ماند. دختر گفت:
- چقد شد؟
فروشنده گفت:
- 88 و پونصد!
دختر پول را داد و قبل از اینکه از در بیرون برود گفت:
- از حرفات معلومه نوشته‌هات چه کثافتی‌یَن!
دختر رفت. مرد به خود گفت «راه ِ نورانی ِ پنهان‌کاری» و به فروشنده گفت:
- بازیگری چی داره که اینقد جذابه؟
فروشنده بسته‌های چای و پنیر و روزنامه را در کیسه جا داد. گفت:
- این چه حرفی بود زدی آقای نورایی؟ اینجا محل کسبه!
مرد گفت:
- مگه چی گفتم؟
فروشنده گفت:
- آدم تو محل ِ کسب دیگرون به دختر ِ مردم می‌گه تحریک می‌شی؟ دیگه چی می‌خواسی بگی؟
مرد گفت:
- من می‌خوام واقعیتو بدونم. واقعیت چیه؟
و پول ِ چای‌ها و پنیر و روزنامه را داد و بیرون رفت.

ادامه دارد
علیرضا روشن



نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات