سایهی ِ لیلی, قسمت دوم 2014-01-03 20:53:08
3
مرد گفت:
- سلام پونه!
صدای آب که به سینک بریزد میآمد. زن پاسخ نداد. مرد در را بست و کفشهایش را درآورد. کیسه نایلونی مارکدار و یک جلد مجلهای را که دست داشت بر اُپن گذاشت و دوباره سلام کرد. زن شیر آب را بست. گفت:
- اومدی؟ چه زود!
و نگاهش به نایلون مارکدار روی اُپن افتاد. پرسید:
- چی خریدی؟
مرد گفت:
- شورت! صفحهی 10 مجلهرَم نگاه کن ببین چی نوشته.
زن کیسه را برداشت. گفت:
- خودت بگو!
مرد گفت:
- داستانم جزو دهتا نهایی ِ جایزهی ِ "مهرگان" شده
زن شورت را ورانداز میکرد. گفت:
- چه شورت سکسیئی!
و بلند خندید. مرد گفت:
- به چی میخندی؟
زن کش پهن و پرنوشتهی ِ شورت را به دو طرف کشید. گفت:
- بهت نمیاد! اینا برای کسایی خوبه که شکم ِ تخت دارن!
مرد فکر کرد اگر شورت را بپوشد بیقوارهتر میشود. گفت:
- ممنون که گفتی. باشه. بدش به هرکی میخوای!
زن گفت:
- خیلی بد حرف میزنی. یعنی چی بده به هرکی میخوای؟!
مرد گفت:
- بده برادرت!
زن گفت:
- 33 سالته امّا شعور ِ حرف زدن نداری!
مرد صدای ِ ترکبرداشتنِ روحش را با کلمات خفه کرد. گفت:
- کاغذای مجله گلاسهس! اگه میخوای بکنشون بچین کف کابینتا
زن شورت را نگاه میکرد. مرد به تناسب ِ ملیح ِ رنگ ِ سیاه ِ شورت با سفیدی ِ پوست ِ زن خیره بود. گفت:
- چی بیشتر از همه تو بدن یه مرد تو رو تحریک میکنه پونه؟!
زن گفت:
- حرف ِ مفت نزن
مرد گفت:
- دارم داستان مینویسم، لازمه بدونم
زن گفت:
- خوشم نمیاد از این سوالا بکنی!
مرد گفت:
- من خیلی تو رو دوست دارم!
زن گفت:
- برو لباساتو عوض کن
و باز شیر ِ آب را گشود.
4
ماه از میان ِ چاک ِ پرده پیدا بود؛ گرد و کامل. بوی ِ درخت از پنجره تو میآمد و پرده از نرمباد ِ کاهلی که میوزید تکانتکان میخورد. مرد پوست ِ دست ِ زن را لمس کرد و با انگشت، صورت و لبهای زن را نواخت. زن گفت:
- دوست ندارم نور روشن باشه. چقد بگم؟!
مرد آباژور را خاموش کرد. زن به تاریکی رفت. مرد به تاریکی رفت. مرد کمرگاه ِ زن را گرفت و او را بر خود نشاند. ماه، کتف لاغر و کوچک ِ زن را روشن کرده بود. تار ِ موهایِ پیچ پیچ ِ زن از نور ِ ماه درخشان شده بود. کرکهای ِ طلایی ِ پوست ِ بازو و شانهاش هالههاله مینمود – در نور ماه. صورت زن – و هیکلش - ضد نور بود. در تاریکی بود. مرد به خط ِ روشن ِ دورادور ِ زن نگریست. و گفت:
- فوق العادهای پونه. قشنگیت گریهآوره. خوش به حالت!
مرد از زن احساس دوری میکرد و از احساس ِ دوری، تمایل ِ او به زن شدت میگرفت. زن ساکت بود و بر بدن ِ مرد میلغزید. مرد گفت:
- فکر میکنم فقط چند لحظه قراره پیشم بمونی
و باز گفت:
- دوستم داری پونه یا از روی اجبار ِ زناشویی این کارو میکنی؟
زن گفت:
- سوال نکن.
مرد گفت:
- پس بذار چراغو روشن کنم!
زن گفت:
- این طوری نمیتونم. تحریک نمیشم. بدم میاد
مرد گفت:
- فقط یه بار. میخوام ببینمت!
زن تکان نخورد. گفت:
- چرا نمیفهمی؟ اذیت میشم. نمیتونم کاری کنم.
مرد گفت:
- دیدن ِ بدن ِ من اذیتت میکنه؟!
زن از روی مرد کنار رفت و پشت به او، رو به دیوار دراز کشید. مرد گفت:
- ببخش!
و دست بر پشت ِ زن کشید. زن خودش را پس کشید. مرد به لطافت ِ اشکآور ِ زن فکر کرد و چشمهایش جوشید امّا اشکش را بلعید. گفت:
- قهر نکن لطفاً
زن گفت:
- بگیر بخواب
مرد به ماه که لای ِ پردهی ِ اتاق میدرخشید خیره شد. گفت:
- داستانم برندهی ِ مهرگان شد. فردا دوتا سکه جایزه میگیرم. هر دوش مال ِ خودت. هرچی دلت میخواد برای خودت بخر!
زن پوزخند زد:
- هردوتاشو میدم کرایه خونه. خیالت راحت. به خودم چیزی نمیرسه!
مرد گفت:
- کرایه خونه آمادهس. برای ِ کتاب ِ جدیدم قرارداد بستم
و به زن پشت کرد. رو از ماه گرفت و به تاریکی خیره شد. بوی ِ عطر ِ زن را شمید و به صدای عبور ِ گاه به گاه ِ ماشینهایی که از دور میگذشتند گوش سپرد.
5
مرد در اتوبوس به دستهای زن که در قسمت ِ زنانه ایستاده بود و میلهی ِ سقف را در مشت ِ ظریفش گرفته بود نگاه میکرد و زن، از پنجرهی ِ اتوبوس، ازدحام ِ خیابان را مینگریست. لبهای ِ زن که رژ ِ عنابی داشت، نیمهباز بود.
6
زن گفت:
- چه میز ِ قشنگی
مرد گفت:
- پل چوبی راستهی ِ همین چیزاس. نجاری زیاد داره. میخوای یکی بگیریم؟
زن گفت:
- از رنگش خوشم نمیاد. مدلش خوبه فقط!
مرد گفت:
- تولیدی هم داره. سفارش میدیم. هر رنگی رو که دوست داشته باشی میگیریم!
زن خواست، میز خواست، همان میزی و رنگی را که میخواست خواست. مرد زن را به کارگاهی که در کوچهی بنبستهای بود برد. زن بوی چوب را نفس کشید و با لبخند و چشم ِ مست، نفس پس داد. گفت:
- چه بوی خوبی میده!
مرد به نجار نگاه میکرد که یک تنه، الوارهای بزرگ را جابهجا میکرد. نجار، از پشت ِ الوارها راه گشود و کلاف ِ خام ِ میزی را که زن پسندیده بود بیرون آورد. بر دست ِ ورزیدهی ِ نجار خاکاره نشسته بود. زن گفت:
- میتونین زیر شیشهی ِ صفحهش شبکه بزنین؟
نجار گفت:
- چن تا شبکه میخواین؟
زن از مرد پرسید:
- چند تایی باشه بهتره؟
مرد گفت:
- من جوابتو ندادم
زن گفت:
- جواب ِ چیو ندادی؟
مرد گفت:
- گفتی بوی ِ چوب خوبه. من هیچی نگفتم
زن سرخوش و شاد گفت:
- آره. بوش خیلی خوبه!
مرد گفت:
- نجاری دوست داری پونه؟
زن گفت:
- از فضاش و بوش خیلی خوشم میاد
مرد گفت:
- هر چن تا دوست داری بگو شبکه بزنه!
و فکر کرد، به دوست داشتن ِ زن، به اینکه نجاری را دوست میدارد، و ناغافل به نجار گفت:
- میشه به خانوم ِ من نجاری یاد بدید؟ هزینهش هرچی باشه میدم
زن جا خورد. نجار گفت:
- کار ِ ما مناسب ِ خانوما نیست!
مرد فکر کرد نجار رد گم میکند. که دلش میخواهد امّا خودش را به آن راه میزند. گفت:
- نظرت چیه پونه؟ دوست داری یاد بگیری؟
زن گفت:
- عاشقشم ولی وقت نمیکنم
از کارگاه ِ کناری صدای اره برقی آمد، ناگهان، صدای ِ ممتد و پرسرعت ِ زخمی شدن، برش خوردن و تکهتکه شدن و افتادن. مرد گفت:
- ساعتی هزینه میگیرید یا ماهی؟ سالی؟ چطوری؟
نجار به زن گفت:
- این کار برای شما سنگینه. باید ظریفکاری یاد بگیرید. ما معرق کارییَم داریم. اون بخش برا خانوما بهتره. هزینهشم چیزی نمیشه. با کارایی که برامون میزنید یربهیر در میاد.
مرد گفت:
- یربهیر میشه، میبینی؟ گفت یربهیر میشه. لازم نیست پول بدیم. قبول کن دیگه!
زن گفت:
- گفتم که، وقت ندارم. مرسی آقا. لطفاً یه شبکهی ِ شیشتایی زیرش کار بذارین!
نجار گفت:
- زیر چی؟
مرد گفت:
- زیر ِ ننهت!
نجار گفت:
- چی زر زدی؟
زن، گویی سیلی خورده باشد، حیرت زده شد. مرد گفت:
- شبکه زیر ِ چی میزنن مردک ِ آشغال؟
نجار گفت:
- گمشو بیرون بابا نکبت. مراعات ِ خانومتو میکنم نمیرینم بهت. گمشو بیرون.
مرد تکه چوبی را که سینهی ِ نئوپانها تکیه داده بودند مشت کرد. نجار دست مرد را خواند. مهلت نداد و موهای مرد را چنگ گرفت و با زانو کوفت به دماغش. صورت ِ مرد داغ شد و چوب از دستش روی ِ کوت ِ خاکارهها افتاد. نجار موی مرد را میکشید که بلندش کند. مرد از زیر مشت به بیضههای نجار کوبید. زن گفت:
- میگم اگه ابزار ِ دور ِ صفحهش پهن باشه بهتر نیست علی؟!
مرد از منگی در آمد. آب دهانش را نرمنرم بلعید. پلکش میپرید. خیالش او را مستاصل کرده بود. دوباره خود را یافت. گفت:
- رنگشم عنّابی بگیریم عالی میشه!
زن گفت:
- آخه عنّابی تو خونه به چی میاد؟ رنگ ِ چوب بهتره. خام و طبیعی بیشتر دوس دارم. یه روغن جلا بخوره که بشه تمیزش کرد کافیه!
مرد گفت:
- باشه پس. رنگ ِ چوب بگیریم
نجار فاکتور مینوشت. مرد به زن نگاه میکرد. زن دستههای کیفش را دومشتی گرفته بود و صورتش را در آینهی ِ خاک گرفتهی ِ بالای ِ سر نجار نگاه میکرد و لبهایش را به هم میمالید. مرد به تناسب ِ دلانگیز و غبطهآور ِ رنگ ِ عنّابی با پوست ِ زن فکر میکرد. نجار فاکتور را به مرد داد و به زن گفت:
- اینم کارتمون. اگه خواستین معرق یاد بگیرین تماس بگیرین. از نظر ِ ما مشکلی نیست.
مرد فکر کرد «واقعیت چیه؟» و به زن گفت:
- عنّابی به خودت میاد پونه!
7
نور ِ کاه سوختهای تیر چراغ برقهای دو سوی کوچه، شب را مکعبی کرده بود، مکعبی شیشهای که دانههای ِ برف که مانند پر میبارید، در آن معلق بود. مرد پرده را کشید. زن بر مبل نشسته بود و آستینهایش را تا پایهی ِ انگشتهایش جلو کشیده بود و لیوانش را دو دستی گرفته بود و مینوشید. مرد گفت:
- دیگه نمیخوام برم اداره. میخوام بشینم به نوشتن. طرح ِ رمان دارم.
صدای زن در لیوان میپیچید:
- دلتو خوش کردی به چندرغاز حق ِ تالیف؟ وضعت خوبه؟ کرایه خونه رو با حقوقت میدیم. حواست هست اصن؟
مرد رفت پشت ِ میز نشست و به عکس قدیمیئی که زن در یکی از شبکههای ِ میز نهاده بود نگاه کرد. عکس ِ تیمورتاش بود. مرد میدانست زن نمیداند این تصویر کیست. زن در اینترنت عبارتی را جستجو کرده بود و به عکس ِ تیمورتاش برخورده بود. دانلود کرده بود و بر کاغذ ِ عکس پرینت کرده بود. قاب کرده بود و در شبکه میز گذاشته بود.
[مرد گفته بود:
- میدونی این کیه؟
زن گفته بود:
- برام فرقی نمیکنه. خوش تیپه. حالت ِ چهرهش به فضای ِ میز و ساعت ِ جیبی ِ شبکه کناریش خیلی میاد.
مرد گفته بود:
- این تیمورتاشه، وزیر رضا شاه. رضا شاه کشتش. این و نصرت الدوله فیروزو. تیمورتاش میرزا کوچیکو تو جنگل فومن شکست داد.
زن گفته بود:
- قصه تعریف نکن. گفتم که! به فضای خونه میاد. میزو قشنگ کرده.
مرد فکر کرده بود به اینکه برای ِ یک زن، وقتی کسی را دوست داشته باشد، یا چیزی را، تفاوتی نمیکند آن چیز یا کس چگونه باشد. مثل «اوا براون» که تا مرگ، هیتلر را ترک نکرد. زن گفته بود:
- میخوای عکس ِ بابابزرگتو بذارم جاش؟ البته باید جای ساعت جیبی، زنگوله کنارش بذاریم.
و خندیده بود. مرد میخواست از زن بپرسد دوستش میدارد یا نه. حالت ِ پیراهن ِ زن بر پستانهای کوچکش مرد را دلتنگ میکرد. مرد گفته بود:
- از میون عکسهای هیتلر که روی در و دیوار ادارهها و خونههای آلمانا بود یکیشون واقعیت داشت، همون عکس سه در چاری که اوا براون تو کیفش نگه میداشت
زن گفته بود:
- خوب بابابزرگتو گنده میکنیا...
و باز هم خندیده بود. مرد گفته بود:
- بابابزرگم سجلنویس بود. برای مردم روستا شناسنامه مینوشت، فامیلی انتخاب میکرد.
زن گفته بود:
- لابد این تیمورتاشه حق ِ بابابزرگ ِ تو رو خورده بوده، هان؟]
مرد جنگل تاریک ِ فومنات را به تخیل آورد که از نور ِ رعد و برق تاریک میشد و روشن میشد. جنگلیها را دید که کز کرده در پالتو نمدیهای ِ خیس، با گالشهای چرمی و جوراببندیهای پشمی، میان ِ درختها میدوند. بوی باروت ِ سوخته، قاطی ِ باران و عطر ِ برگها و چوبها، در جنگل پیچیده است. مرد، تیمور تاش را دید که در دهانهی ِ روشن ِ چادر ِ فرماندهی فوج قزاق ایستاده است. پالتو ماهوتی ِ سفید به بر دارد و شلوار سفیدش را تا زانو در ساق ِ بلند چکمهچرمی ِ سیاهرنگش فرو داده و بر شیشهی ِ عینک ِ پنسیاش قطرهای باران میافتد. تیمور تاش به جنگل تاریک خیره است. از تاریکی ِ میان درختها، مرد، زن را میبیند که به روشنایی ِ کمپ ِ قزاقها وارد میشود. باران بر یک لا پیراهن سرافون ِ زن باریده است و پیراهن را به پستانش چسبانده است و سوی تیمورتاش میرود.
مرد به خود گفت: "نباید به این چیزا فکر کنم" و به زن گفت:
- مطمئنم یخ ِ این رمانه میگیره. راحت ترجمه میشه. همه جای دنیا میفهمنش! یه مجموعه شعرم آماده دارم. نمیرم سر کار. اداره وقتمو میگیره.
زن گفت:
- بیخود میکنی. میخوای همهش ور ِ دل ِ من بشینی؟
مرد گفت:
- انبارو میکنم محل ِ کار. میز تحریر میذارم توش. صب تا شب رنگمو نمیبینی!
زن گفت:
- اگه نظر ِ من برات مهمه میگم نه، خودت میدونی دیگه!
مرد گفت:
- به خاطر توئه پونه. می خوام بهم افتخار کنی. می خوام یه کاری کنم ازم لذت ببری.
زن گفت:
- اگه کرایهخونه و قسطا عقب نیفته بیشتر لذت می برم.
مرد گفت:
- باور کن جایزهی ِ "بوکر"و میگیرم. مطمئنم. یادت نیست ترجمهی شعرام تو فرانسه چطور طرفدار پیدا کرد؟ کسی منو میشناخت؟ مطمئنم این رمانه هم همین طور میشه!
زن گفت:
- از کتاب ِ فرانسوی چی گیرت اومد؟ یه قرون پول دادن؟
مرد گفت:
- ولی راهگشا بود که. همین که یه جای دیگهی دنیا مخاطب دارم راحتتر حرفمو میرسونه. بیشتر به چشم میاد. ناشر فرانسویم از چاپش استقبال کرده.
زن گفت:
- از داستان هیچی درنمیاد. اگه فیلم بود یه چیزی.
مرد گفت:
- امّا خیلی از فیلمای موفق از رو داستان اقتباس شدهن. از کجا معلوم از روش فیلم نسازن؟
زن گفت:
- اعتماد به نفست منو کشته. هنوز ننوشته به جایزه و فیلمی که شاید از روش ساخته بشه فکر میکنه. تو توهمی کلن.
مرد یخ شد. تلخ شد. گفت:
- مثل این فیس بوکیها حرف نزن. کلاً و مثلاً که میگی فکر میکنم به جای تنوین "نون" میذاری. حالم خراب میشه. ولنگاری و حریمشکنی توشه. انگار با زنت زیر رختخواب باشی و ببینی یه عده دختر و پسر سرشونو کردن زیر پتو با چراغ قوه تماشات میکنن.
زن گفت:
- روانیئی تو بابا ... گمشو ...
در فکر مرد، ناگهان، ساعد و پستان عریان ِ زن، در تاریکی زیر پتو، از نور ِ چراغ قوه روشن شد. تیمورتاش زیر پتو بود، روی زن. زن دو پستانش را بین دو بازوش به هم فشرده بود. دستش میان ِ اندامش بود. تیمورتاش زیر ِ پستان ِ زن را بوسید وقطره بارانی که بر شیشه عینک قاب گردش بود، نوک ِ سینهی ِ زن نشست. مرد احساس بدبختی کرد. گفت:
- من فقط به خاطر ِ تو زندهم. فکر میکنم هنوز به دستت نیاوردم. برا چی با من ازدواج کردی؟ چی شد قبول کردی؟
زن گفت:
- تو ذهن ِ کثیفی داری. خیلی فاسدی. فکر میکنی همه مث خودت میمونن. راحتم بذار. شعور نداری اصن.
"اصلاً" که زن گفته بود، در ذهن مرد، بی لام و تنوین، با نون نوشته شد. مرد گفت:
- راست میگی. میرم سر ِ کار.
غلغل ِ کتری برقی در خانهی ِ ساکت پیچید. مرد سوی پنجره رفت. برف شاخههای درخت و کوچه راسفید کرده بود.
ادامه دارد
علیرضا روشن
3
مرد گفت:
- سلام پونه!
صدای آب که به سینک بریزد میآمد. زن پاسخ نداد. مرد در را بست و کفشهایش را درآورد. کیسه نایلونی مارکدار و یک جلد مجلهای را که دست داشت بر اُپن گذاشت و دوباره سلام کرد. زن شیر آب را بست. گفت:
- اومدی؟ چه زود!
و نگاهش به نایلون مارکدار روی اُپن افتاد. پرسید:
- چی خریدی؟
مرد گفت:
- شورت! صفحهی 10 مجلهرَم نگاه کن ببین چی نوشته.
زن کیسه را برداشت. گفت:
- خودت بگو!
مرد گفت:
- داستانم جزو دهتا نهایی ِ جایزهی ِ "مهرگان" شده
زن شورت را ورانداز میکرد. گفت:
- چه شورت سکسیئی!
و بلند خندید. مرد گفت:
- به چی میخندی؟
زن کش پهن و پرنوشتهی ِ شورت را به دو طرف کشید. گفت:
- بهت نمیاد! اینا برای کسایی خوبه که شکم ِ تخت دارن!
مرد فکر کرد اگر شورت را بپوشد بیقوارهتر میشود. گفت:
- ممنون که گفتی. باشه. بدش به هرکی میخوای!
زن گفت:
- خیلی بد حرف میزنی. یعنی چی بده به هرکی میخوای؟!
مرد گفت:
- بده برادرت!
زن گفت:
- 33 سالته امّا شعور ِ حرف زدن نداری!
مرد صدای ِ ترکبرداشتنِ روحش را با کلمات خفه کرد. گفت:
- کاغذای مجله گلاسهس! اگه میخوای بکنشون بچین کف کابینتا
زن شورت را نگاه میکرد. مرد به تناسب ِ ملیح ِ رنگ ِ سیاه ِ شورت با سفیدی ِ پوست ِ زن خیره بود. گفت:
- چی بیشتر از همه تو بدن یه مرد تو رو تحریک میکنه پونه؟!
زن گفت:
- حرف ِ مفت نزن
مرد گفت:
- دارم داستان مینویسم، لازمه بدونم
زن گفت:
- خوشم نمیاد از این سوالا بکنی!
مرد گفت:
- من خیلی تو رو دوست دارم!
زن گفت:
- برو لباساتو عوض کن
و باز شیر ِ آب را گشود.
4
ماه از میان ِ چاک ِ پرده پیدا بود؛ گرد و کامل. بوی ِ درخت از پنجره تو میآمد و پرده از نرمباد ِ کاهلی که میوزید تکانتکان میخورد. مرد پوست ِ دست ِ زن را لمس کرد و با انگشت، صورت و لبهای زن را نواخت. زن گفت:
- دوست ندارم نور روشن باشه. چقد بگم؟!
مرد آباژور را خاموش کرد. زن به تاریکی رفت. مرد به تاریکی رفت. مرد کمرگاه ِ زن را گرفت و او را بر خود نشاند. ماه، کتف لاغر و کوچک ِ زن را روشن کرده بود. تار ِ موهایِ پیچ پیچ ِ زن از نور ِ ماه درخشان شده بود. کرکهای ِ طلایی ِ پوست ِ بازو و شانهاش هالههاله مینمود – در نور ماه. صورت زن – و هیکلش - ضد نور بود. در تاریکی بود. مرد به خط ِ روشن ِ دورادور ِ زن نگریست. و گفت:
- فوق العادهای پونه. قشنگیت گریهآوره. خوش به حالت!
مرد از زن احساس دوری میکرد و از احساس ِ دوری، تمایل ِ او به زن شدت میگرفت. زن ساکت بود و بر بدن ِ مرد میلغزید. مرد گفت:
- فکر میکنم فقط چند لحظه قراره پیشم بمونی
و باز گفت:
- دوستم داری پونه یا از روی اجبار ِ زناشویی این کارو میکنی؟
زن گفت:
- سوال نکن.
مرد گفت:
- پس بذار چراغو روشن کنم!
زن گفت:
- این طوری نمیتونم. تحریک نمیشم. بدم میاد
مرد گفت:
- فقط یه بار. میخوام ببینمت!
زن تکان نخورد. گفت:
- چرا نمیفهمی؟ اذیت میشم. نمیتونم کاری کنم.
مرد گفت:
- دیدن ِ بدن ِ من اذیتت میکنه؟!
زن از روی مرد کنار رفت و پشت به او، رو به دیوار دراز کشید. مرد گفت:
- ببخش!
و دست بر پشت ِ زن کشید. زن خودش را پس کشید. مرد به لطافت ِ اشکآور ِ زن فکر کرد و چشمهایش جوشید امّا اشکش را بلعید. گفت:
- قهر نکن لطفاً
زن گفت:
- بگیر بخواب
مرد به ماه که لای ِ پردهی ِ اتاق میدرخشید خیره شد. گفت:
- داستانم برندهی ِ مهرگان شد. فردا دوتا سکه جایزه میگیرم. هر دوش مال ِ خودت. هرچی دلت میخواد برای خودت بخر!
زن پوزخند زد:
- هردوتاشو میدم کرایه خونه. خیالت راحت. به خودم چیزی نمیرسه!
مرد گفت:
- کرایه خونه آمادهس. برای ِ کتاب ِ جدیدم قرارداد بستم
و به زن پشت کرد. رو از ماه گرفت و به تاریکی خیره شد. بوی ِ عطر ِ زن را شمید و به صدای عبور ِ گاه به گاه ِ ماشینهایی که از دور میگذشتند گوش سپرد.
5
مرد در اتوبوس به دستهای زن که در قسمت ِ زنانه ایستاده بود و میلهی ِ سقف را در مشت ِ ظریفش گرفته بود نگاه میکرد و زن، از پنجرهی ِ اتوبوس، ازدحام ِ خیابان را مینگریست. لبهای ِ زن که رژ ِ عنابی داشت، نیمهباز بود.
6
زن گفت:
- چه میز ِ قشنگی
مرد گفت:
- پل چوبی راستهی ِ همین چیزاس. نجاری زیاد داره. میخوای یکی بگیریم؟
زن گفت:
- از رنگش خوشم نمیاد. مدلش خوبه فقط!
مرد گفت:
- تولیدی هم داره. سفارش میدیم. هر رنگی رو که دوست داشته باشی میگیریم!
زن خواست، میز خواست، همان میزی و رنگی را که میخواست خواست. مرد زن را به کارگاهی که در کوچهی بنبستهای بود برد. زن بوی چوب را نفس کشید و با لبخند و چشم ِ مست، نفس پس داد. گفت:
- چه بوی خوبی میده!
مرد به نجار نگاه میکرد که یک تنه، الوارهای بزرگ را جابهجا میکرد. نجار، از پشت ِ الوارها راه گشود و کلاف ِ خام ِ میزی را که زن پسندیده بود بیرون آورد. بر دست ِ ورزیدهی ِ نجار خاکاره نشسته بود. زن گفت:
- میتونین زیر شیشهی ِ صفحهش شبکه بزنین؟
نجار گفت:
- چن تا شبکه میخواین؟
زن از مرد پرسید:
- چند تایی باشه بهتره؟
مرد گفت:
- من جوابتو ندادم
زن گفت:
- جواب ِ چیو ندادی؟
مرد گفت:
- گفتی بوی ِ چوب خوبه. من هیچی نگفتم
زن سرخوش و شاد گفت:
- آره. بوش خیلی خوبه!
مرد گفت:
- نجاری دوست داری پونه؟
زن گفت:
- از فضاش و بوش خیلی خوشم میاد
مرد گفت:
- هر چن تا دوست داری بگو شبکه بزنه!
و فکر کرد، به دوست داشتن ِ زن، به اینکه نجاری را دوست میدارد، و ناغافل به نجار گفت:
- میشه به خانوم ِ من نجاری یاد بدید؟ هزینهش هرچی باشه میدم
زن جا خورد. نجار گفت:
- کار ِ ما مناسب ِ خانوما نیست!
مرد فکر کرد نجار رد گم میکند. که دلش میخواهد امّا خودش را به آن راه میزند. گفت:
- نظرت چیه پونه؟ دوست داری یاد بگیری؟
زن گفت:
- عاشقشم ولی وقت نمیکنم
از کارگاه ِ کناری صدای اره برقی آمد، ناگهان، صدای ِ ممتد و پرسرعت ِ زخمی شدن، برش خوردن و تکهتکه شدن و افتادن. مرد گفت:
- ساعتی هزینه میگیرید یا ماهی؟ سالی؟ چطوری؟
نجار به زن گفت:
- این کار برای شما سنگینه. باید ظریفکاری یاد بگیرید. ما معرق کارییَم داریم. اون بخش برا خانوما بهتره. هزینهشم چیزی نمیشه. با کارایی که برامون میزنید یربهیر در میاد.
مرد گفت:
- یربهیر میشه، میبینی؟ گفت یربهیر میشه. لازم نیست پول بدیم. قبول کن دیگه!
زن گفت:
- گفتم که، وقت ندارم. مرسی آقا. لطفاً یه شبکهی ِ شیشتایی زیرش کار بذارین!
نجار گفت:
- زیر چی؟
مرد گفت:
- زیر ِ ننهت!
نجار گفت:
- چی زر زدی؟
زن، گویی سیلی خورده باشد، حیرت زده شد. مرد گفت:
- شبکه زیر ِ چی میزنن مردک ِ آشغال؟
نجار گفت:
- گمشو بیرون بابا نکبت. مراعات ِ خانومتو میکنم نمیرینم بهت. گمشو بیرون.
مرد تکه چوبی را که سینهی ِ نئوپانها تکیه داده بودند مشت کرد. نجار دست مرد را خواند. مهلت نداد و موهای مرد را چنگ گرفت و با زانو کوفت به دماغش. صورت ِ مرد داغ شد و چوب از دستش روی ِ کوت ِ خاکارهها افتاد. نجار موی مرد را میکشید که بلندش کند. مرد از زیر مشت به بیضههای نجار کوبید. زن گفت:
- میگم اگه ابزار ِ دور ِ صفحهش پهن باشه بهتر نیست علی؟!
مرد از منگی در آمد. آب دهانش را نرمنرم بلعید. پلکش میپرید. خیالش او را مستاصل کرده بود. دوباره خود را یافت. گفت:
- رنگشم عنّابی بگیریم عالی میشه!
زن گفت:
- آخه عنّابی تو خونه به چی میاد؟ رنگ ِ چوب بهتره. خام و طبیعی بیشتر دوس دارم. یه روغن جلا بخوره که بشه تمیزش کرد کافیه!
مرد گفت:
- باشه پس. رنگ ِ چوب بگیریم
نجار فاکتور مینوشت. مرد به زن نگاه میکرد. زن دستههای کیفش را دومشتی گرفته بود و صورتش را در آینهی ِ خاک گرفتهی ِ بالای ِ سر نجار نگاه میکرد و لبهایش را به هم میمالید. مرد به تناسب ِ دلانگیز و غبطهآور ِ رنگ ِ عنّابی با پوست ِ زن فکر میکرد. نجار فاکتور را به مرد داد و به زن گفت:
- اینم کارتمون. اگه خواستین معرق یاد بگیرین تماس بگیرین. از نظر ِ ما مشکلی نیست.
مرد فکر کرد «واقعیت چیه؟» و به زن گفت:
- عنّابی به خودت میاد پونه!
7
نور ِ کاه سوختهای تیر چراغ برقهای دو سوی کوچه، شب را مکعبی کرده بود، مکعبی شیشهای که دانههای ِ برف که مانند پر میبارید، در آن معلق بود. مرد پرده را کشید. زن بر مبل نشسته بود و آستینهایش را تا پایهی ِ انگشتهایش جلو کشیده بود و لیوانش را دو دستی گرفته بود و مینوشید. مرد گفت:
- دیگه نمیخوام برم اداره. میخوام بشینم به نوشتن. طرح ِ رمان دارم.
صدای زن در لیوان میپیچید:
- دلتو خوش کردی به چندرغاز حق ِ تالیف؟ وضعت خوبه؟ کرایه خونه رو با حقوقت میدیم. حواست هست اصن؟
مرد رفت پشت ِ میز نشست و به عکس قدیمیئی که زن در یکی از شبکههای ِ میز نهاده بود نگاه کرد. عکس ِ تیمورتاش بود. مرد میدانست زن نمیداند این تصویر کیست. زن در اینترنت عبارتی را جستجو کرده بود و به عکس ِ تیمورتاش برخورده بود. دانلود کرده بود و بر کاغذ ِ عکس پرینت کرده بود. قاب کرده بود و در شبکه میز گذاشته بود.
[مرد گفته بود:
- میدونی این کیه؟
زن گفته بود:
- برام فرقی نمیکنه. خوش تیپه. حالت ِ چهرهش به فضای ِ میز و ساعت ِ جیبی ِ شبکه کناریش خیلی میاد.
مرد گفته بود:
- این تیمورتاشه، وزیر رضا شاه. رضا شاه کشتش. این و نصرت الدوله فیروزو. تیمورتاش میرزا کوچیکو تو جنگل فومن شکست داد.
زن گفته بود:
- قصه تعریف نکن. گفتم که! به فضای خونه میاد. میزو قشنگ کرده.
مرد فکر کرده بود به اینکه برای ِ یک زن، وقتی کسی را دوست داشته باشد، یا چیزی را، تفاوتی نمیکند آن چیز یا کس چگونه باشد. مثل «اوا براون» که تا مرگ، هیتلر را ترک نکرد. زن گفته بود:
- میخوای عکس ِ بابابزرگتو بذارم جاش؟ البته باید جای ساعت جیبی، زنگوله کنارش بذاریم.
و خندیده بود. مرد میخواست از زن بپرسد دوستش میدارد یا نه. حالت ِ پیراهن ِ زن بر پستانهای کوچکش مرد را دلتنگ میکرد. مرد گفته بود:
- از میون عکسهای هیتلر که روی در و دیوار ادارهها و خونههای آلمانا بود یکیشون واقعیت داشت، همون عکس سه در چاری که اوا براون تو کیفش نگه میداشت
زن گفته بود:
- خوب بابابزرگتو گنده میکنیا...
و باز هم خندیده بود. مرد گفته بود:
- بابابزرگم سجلنویس بود. برای مردم روستا شناسنامه مینوشت، فامیلی انتخاب میکرد.
زن گفته بود:
- لابد این تیمورتاشه حق ِ بابابزرگ ِ تو رو خورده بوده، هان؟]
مرد جنگل تاریک ِ فومنات را به تخیل آورد که از نور ِ رعد و برق تاریک میشد و روشن میشد. جنگلیها را دید که کز کرده در پالتو نمدیهای ِ خیس، با گالشهای چرمی و جوراببندیهای پشمی، میان ِ درختها میدوند. بوی باروت ِ سوخته، قاطی ِ باران و عطر ِ برگها و چوبها، در جنگل پیچیده است. مرد، تیمور تاش را دید که در دهانهی ِ روشن ِ چادر ِ فرماندهی فوج قزاق ایستاده است. پالتو ماهوتی ِ سفید به بر دارد و شلوار سفیدش را تا زانو در ساق ِ بلند چکمهچرمی ِ سیاهرنگش فرو داده و بر شیشهی ِ عینک ِ پنسیاش قطرهای باران میافتد. تیمور تاش به جنگل تاریک خیره است. از تاریکی ِ میان درختها، مرد، زن را میبیند که به روشنایی ِ کمپ ِ قزاقها وارد میشود. باران بر یک لا پیراهن سرافون ِ زن باریده است و پیراهن را به پستانش چسبانده است و سوی تیمورتاش میرود.
مرد به خود گفت: "نباید به این چیزا فکر کنم" و به زن گفت:
- مطمئنم یخ ِ این رمانه میگیره. راحت ترجمه میشه. همه جای دنیا میفهمنش! یه مجموعه شعرم آماده دارم. نمیرم سر کار. اداره وقتمو میگیره.
زن گفت:
- بیخود میکنی. میخوای همهش ور ِ دل ِ من بشینی؟
مرد گفت:
- انبارو میکنم محل ِ کار. میز تحریر میذارم توش. صب تا شب رنگمو نمیبینی!
زن گفت:
- اگه نظر ِ من برات مهمه میگم نه، خودت میدونی دیگه!
مرد گفت:
- به خاطر توئه پونه. می خوام بهم افتخار کنی. می خوام یه کاری کنم ازم لذت ببری.
زن گفت:
- اگه کرایهخونه و قسطا عقب نیفته بیشتر لذت می برم.
مرد گفت:
- باور کن جایزهی ِ "بوکر"و میگیرم. مطمئنم. یادت نیست ترجمهی شعرام تو فرانسه چطور طرفدار پیدا کرد؟ کسی منو میشناخت؟ مطمئنم این رمانه هم همین طور میشه!
زن گفت:
- از کتاب ِ فرانسوی چی گیرت اومد؟ یه قرون پول دادن؟
مرد گفت:
- ولی راهگشا بود که. همین که یه جای دیگهی دنیا مخاطب دارم راحتتر حرفمو میرسونه. بیشتر به چشم میاد. ناشر فرانسویم از چاپش استقبال کرده.
زن گفت:
- از داستان هیچی درنمیاد. اگه فیلم بود یه چیزی.
مرد گفت:
- امّا خیلی از فیلمای موفق از رو داستان اقتباس شدهن. از کجا معلوم از روش فیلم نسازن؟
زن گفت:
- اعتماد به نفست منو کشته. هنوز ننوشته به جایزه و فیلمی که شاید از روش ساخته بشه فکر میکنه. تو توهمی کلن.
مرد یخ شد. تلخ شد. گفت:
- مثل این فیس بوکیها حرف نزن. کلاً و مثلاً که میگی فکر میکنم به جای تنوین "نون" میذاری. حالم خراب میشه. ولنگاری و حریمشکنی توشه. انگار با زنت زیر رختخواب باشی و ببینی یه عده دختر و پسر سرشونو کردن زیر پتو با چراغ قوه تماشات میکنن.
زن گفت:
- روانیئی تو بابا ... گمشو ...
در فکر مرد، ناگهان، ساعد و پستان عریان ِ زن، در تاریکی زیر پتو، از نور ِ چراغ قوه روشن شد. تیمورتاش زیر پتو بود، روی زن. زن دو پستانش را بین دو بازوش به هم فشرده بود. دستش میان ِ اندامش بود. تیمورتاش زیر ِ پستان ِ زن را بوسید وقطره بارانی که بر شیشه عینک قاب گردش بود، نوک ِ سینهی ِ زن نشست. مرد احساس بدبختی کرد. گفت:
- من فقط به خاطر ِ تو زندهم. فکر میکنم هنوز به دستت نیاوردم. برا چی با من ازدواج کردی؟ چی شد قبول کردی؟
زن گفت:
- تو ذهن ِ کثیفی داری. خیلی فاسدی. فکر میکنی همه مث خودت میمونن. راحتم بذار. شعور نداری اصن.
"اصلاً" که زن گفته بود، در ذهن مرد، بی لام و تنوین، با نون نوشته شد. مرد گفت:
- راست میگی. میرم سر ِ کار.
غلغل ِ کتری برقی در خانهی ِ ساکت پیچید. مرد سوی پنجره رفت. برف شاخههای درخت و کوچه راسفید کرده بود.
ادامه دارد
علیرضا روشن