سایهی ِ لیلی, قسمت ِ سوم 2014-01-04 18:45:28
8
رئیس گفت:
- اگه یه بار دیگه تو مرکز کار شخصی کنی مجبور میشم عذرتو بخوام!
مرد گفت:
- کار ِ من شخصی نیست. آوردینم اینجا ایدهی ِ فیلمنامه بدم، امّا درک متن ندارید. ایدهها رو نمیفهمید.
رئیس گفت:
- یه ساله شبا تا دیر وقت تو اداره میمونی، شخصی نویسی میکنی. بابت کارای شخصیت اضافهکاری میگیری. این اخلاقیه؟
مرد گفت:
- مگه شما منو به خاطر ِ داستانام نیاوردید اینجا؟ نگفتید فقط بنویس و ایده بده؟ نگفتید کار دیگهای نکن؟ تو این 3 سال 15 تا ایده دادم. روکدومش فکر شد؟ ساختش پیشکش. حتی فکرم بهش نکردید!
رئیس گفت:
- خودت میگی تو سه سال 15 تا ایده دادی!
مرد گفت:
- ایده کش ِ تنبون نیست بفرستینش تو خط تولید ِ انبوه. باید دغدغه باشه.
رئیس گفت:
- اینا توجیهه!
مرد گفت:
- حالم از این ساز و کار نفرتانگیز شما آدم بازاریا به هم میخوره. خودم از اینجا میرم. برید بگید اخراجش کردیم. مرض ِ طنز گرفتید. خدانگهدار ...
رئیس گفت:
- خانم حیدری! فرم تسویه حساب بدید پر کنه!
مرد برنگشت. در را روی صدای ِ رئیس بست.
9
زن ساکت بود. مرد ساکت بود. شیر ِ آب در سینک ِ خالی چکه میکرد.
10
ناشر گفت:
- رمانت عالیه. هر سه تا بررسامون نظر "خیلی خوب" دادن، امّا گفتن نمیشه اینجا چاپ کرد.
مرد گفت:
- اگه بنویسی "پستان ِ قشنگ" حذف میشه، امّا "پستان ِ سرطانی" اشکالی نداره. جالبه، به خاطر ِ چارتا کلمه که معنیشو نمیفهمن، جلو چاپ یه کتابو میگیرن.
ناشر گفت:
- خودت که میدونی! ما کارای ِ تو رو تو هوا قاپ میزنیم. امّا چاپش دست ِ ما نیست. ارشاد بابت کتابایی که غیرقابل چاپن به ناشر امتیاز منفی میده.
مرد گفت:
- میفهمم.
ناشر گفت:
- الان تو بازار دنبال شعرات میگردن. مجموعهی ِ جدید نداری
مرد گفت:
- دارم امّا نمیخوام چاپ کنم، الان نمیخوام...
ناشر گفت:
- پولشو الان بگیر بزن به زخمت، هروقت دلت خواست چاپ شه بده به من!
مرد چیزی نگفت. ناشر چک کشید.
11
مرد بر شیشهی ِ عینک پنسی ِ قدیمی که از جمعهبازار خریده بود چند قطره ریز و یکی درشت – در میانه - و بسیار ریز و سوزنی – در اطراف قطرهی ِ درشت – چکاند. چسب خشکید و شکل باران گرفت. مرد عینک را در شبکه میز، کنار ِ ساعت جیبی نهاد. زن از حمام بیرون آمد. مرد تیوب چسب را در جیب گذاشت و شیشهی ِ میز را دستمال کشید. زن را صدا کرد. گفت:
- اینو ببین دوست داری پونه؟
زن گفت:
- چیو؟
مرد به شبکههای میز اشاره کرد. زن پیش آمد ببیند. حولهاش به دستگیرهی ِ صندلی گیر کرد و از قامتش لیز خورد. مرد محو ِ بدن ِ موزون ِ زن شد. پستان ِ شق ِ زن مرد را برانگیخت تا دست پیش ببرد و لمس کند، امّا پشیمان شد. مرد احساس کرد زن به سیبی میماند که بر شاخه باشد. احساس کرد کافی است سیب ِ پرطراوت را به دست بگیرد و جای انگشتانش بر آن لکه بیندازد. مرد غم خورد. زن خم شد حوله را که دور ِ پاهاش بر زمین مچاله شده بود بردارد که طرهای از موهای خیساش روی پستانش افتاد. زن ایستاد و موهایش را پشت ِ گوش جا داد. مرد قطره آبی را دید که از سر ِ موهای زن بر نوک ِ پستانش چکید. زن حوله را دور ِ خود پیچید و میز را نگاه کرد. با شعف گفت:
- عالیه. عالیه این. مخصوصاً قطرههایی که رو شیشهش کار شده. شاهکاره. انگار یکی باهاش تو جنگل بارونی راه رفته. کار کیه؟
مرد احساس کرد شکست خورده است. احساس کرد سیبی را که او نچیده بوده است، کلاغی نوک میزند. به سایش ِ شیشهی ِ عینک ِ باران خوردهی ِ تیمورتاش بر نوک ِ پستان ِ زن فکر کرد. گفت:
- شاهکار تویی پونه.عالی تویی. بهبه به خودت.
حواس ِ زن پیش عینک بود. مرد گفت:
- میرم بیرون... کار دارم.
و بلند شد. زن گفت:
- نگفتی کار ِ کیه؟ ادبو بیشتر از این شعارا دوست دارم.
مرد گفت:
- ترجمهی ِ رمانم تو فرانسه دراومد. همین امروز. ناشر ایمیل زده.
زن گفت:
- جوابمو بده
مرد گفت:
- از رو یه مجله کپی کردم
و رفت سوی در.
مرد خم شده بود کفشش را پاشنهکش کند. شانهاش میلرزید. روی ِ خاک گرفتگی کفشش یک قطره اشک افتاد. تند و سریع، با دست ِ دیگر در را گشود و بیرون رفت.
12
زن چراغ را خاموش کرد. جز شورت و پستانبند، لباسهایش را از تن کند، در تاریکی. مرد چشمهایش را بست. زن کنار ِ مرد دراز کشید. رانش به ران ِ مرد خورد. گفت:
- نمیخوای شلوارتو در بیاری؟
مرد چیزی نگفت. شلوارش را درآورد. مراقب بود دستش به بدن ِ زن نگیرد. و از زیر ِ روانداز، شلوارش را پائین ِ تخت انداخت. زن چشمهایش را بست و در تاریکی، میان ِ پای مرد را دست کشید. سپس روی مرد نشست. مرد چشمهایش را گشود. زن دستهایش را به پشت برده بود پستانبندش را میگشود. مرد در تاریکی سایهی ِ زن را میدید. انحنای موزون ِ زن دلش را میفشرد. بغض به گلویش افتاد. به خودش فشار آورد گریه نکند. نتوانست. بیاختیار گریست. بلند بلند. زن گفت:
- چهت شده؟
مرد نمیتوانست حرف بزند. زن گفت:
- چته؟
مرد مانند ِ بچهها اشک میریخت. لای گریه گفت:
- دوستم داری پونه؟
زن گفت:
- متاسفم واقعاً. بعد از 4 ماه که باهم نخوابیدیم باید اینطوری کنی؟
و از تخت پائین آمد و لباسهایش را پوشید، در تاریکی.
13
زن گفت:
- برو دکتر!
مرد گفت:
- ماشین که نیستم. نمیرم پونه. نمیخوام مکانیکی باشه.
زن گفت:
- چی میگی؟ مشکل داری. تحریک نمیشی.
مرد گفت:
- تو که ارضا نمیشی! چرا میخوای با من بخوابی؟ چشماتو میبندی. چراغا رو خاموش میکنی.
زن گفت:
- من همین طورییم!
مرد گفت:
- مشکلت منم!
زن گفت:
- هرطور دوست داری فکر کن!
مرد گفت:
پس بدید آن مرد عیب ِ چشم ِ یار / این سپیدی گفت کی شد آشکار؟
گفت آن ساعت که شد عشق ِ تو کم / چشم ِ من عیب آن زمان آورد هم
زن گفت:
- چی میگی؟
مرد گفت:
- من نمیگم. عطار میگه. وقتی آب تو لیوان نیست چیزی ازش کم نمیشه. آب تو لیوانت نیست پونه. خالیه!
زن گفت:
- داری منو میترسونی
مرد گفت:
- ترسیدن بهتر از بیاعتنائیه!
موبایل زن روی میز لرزید. مرد گفت:
- قفلو عوض کردهن، کلیدش مونده. من اون کلیدهم. هیچی رو باز نمیکنم. یه تیکه آهنم.
زن به گوشیش نگاه میکرد. پیامک میخواند.
14
مرد جلو ِ کتری برقی ایستاده بود. زن گفت:
- میخوام برم سر ِ کار
مرد گفت:
- چه کاری؟
زن گفت:
- با نجاریه تماس گرفتم. خیلی باحاله. شناخت. بعد از 3 سال فکرشو بکن. گفت بیا
بوی چوب به دماغ ِ مرد خورد. زن عطر خاک ارهی ِ خیس گرفت. حالت ِ دوست داشتن ِ زن به یاد ِ مرد آمد. مرد با خود گفت: "و عیسی پسر ِ نجاری بود" و چای ریخت. زن گفت:
- برا منم بریز
مرد گفت:
- یکی بیشتر نداره. بیا. مال ِ تو
زن گفت:
- تو لیوان ِ خودم میخوام
مرد گفت:
- نجاری خیلی دوست داشتی.
زن گفت:
- سه روز تو هفته بیشتر نیست.
مرد گفت:
- لازم نیست به من توضیح بدی پونه
زن چای ِ مرد را به لیوان خودش ریخت.
15
مرد با خود گفت: "کار درستی نیست" امّا طاقت نیاورد و از لای ِ در اتاق خواب، لباس عوض کردن زن را تماشا کرد. زن پشت ِ در بود و دیده نمیشد. مرد جابهجا شد و سرک کشید. زن خم شد شلوارش را پا کند. مرد نیمرخ و موهای افشان زن و پستانش را دید. زن دوباره صاف ایستاد و پشت ِ در ناپیدا شد. مرد سپس دستهای ِ زن را دید که از لای ِ در پیدا شد و در آستینهای ِ لباس فرو رفت. زن در را گشود و بیرون آمد. روسری را زیر ِ چانهاش گره زد و کیفش را برداشت. مرد مجله را ورق زد.
16
پدر ِ مَرد مُرد.
17
کاج کوچکی که سر ِ قبر ِ پدر غرس کرده بودند خشک و کاهی رنگ شده بود. مرد در چهلم پدر به مادر گفت:
- دوستش داشتی؟
مادر گفت:
- پونه چرا نیامد؟
مرد گفت:
- بابا رو دوست داشتی؟
مادر گفت:
- نذاشت
مرد گفت:
- چطوری نذاشت؟
چشم ِ مادر، نوک ِ بینی ِ مادر، پوست ِ صورت ِ مادر، سرخ و خیس بود. گفت:
- با اخلاقش. به هیچی گوش نمیداد. حرف حرف ِ خودش بود.
مرد گفت:
- قبل ِ بابا خواستگار داشتی. همهش میگفتی کاش با اون سرگرده ازدواج میکردم.
مادر گفت:
- الکی میگفتم. گروهبان بود.
مرد گفت:
- درجهش مهم نیست. مهم اینه که بعد ِ 40 سال ازدواج هنوز بهش فکر می:ردی.
مرد فکر کرد یکی از هزاران پیرمرد ناآشنایی که در ازدحام گورستان بُر خورده است ممکن است همان گروهبان ِ خواستگار ِ مادر باشد. مادر گفت:
- طبیعیه!
مرد گفت:
- اگه الان میدیدیش چکار میکردی؟
مادر گفت:
- سر قبر ِ بابات داری منو سین جیم میکنی؟!
مرد گفت:
- بابای من یا شوهر ِ خودت؟
مادر گفت:
- اون واسه من شوهری نکرد.
مرد گفت:
- میدونستی این حرفا یه مردو میچلونه؟ میدونستی خوردش میکنه؟
مادر گفت:
- بابای تو خورد میشد؟ هیچی جز خودش براش اهمیت نداشت.
مرد برگهای خشک کاج را با پشت دست نوازش میکرد. پلاک ِ فلزی ِ قبر ِ بیسنگ ِ پدر زنگ زده بود. مرد میگفت:
- هیچ وقت بهش خیانت کردی؟
مادر گفت:
- زبونتو گاز بگیر بچه
مرد گفت:
- از بدنش خسته شده بودی؟ به بدن ِ یه مرد ِ دیگه فکر میکردی؟
مادر گفت:
- استغفرالله. حرف مفت نزن علی!
مرد گفت:
- چشماتو میبستی موقعی که باهاش میخوابیدی؟ به گروهبانه فکر می:ردی؟
مادر گفت:
- کثافت ِ بیغیرت
مرد گفت:
- دوست داشتی پستونتو که میکردی تو حلق ِ من شیر میدادی، میکردی تو دهن ِ اون گروهبانه؟ بچه جلوی ِ دست و پاتو گرفته بود؟
مادر صورت ِ مرد را چنگ زد. گفت:
- همون شیرم حرومت!
و باز چنگ زد. پوست ِ صورت ِ مرد زیر ِ ناخن ِ مادر لوله شد. صورت ِ مرد گر گرفت. گفت:
- دیگه پیر شدی. مهم نیست دیگه. جوون بودی باید ازت میپرسیدم. فایدهآی نداره دیگه.
مادر گفت:
- تن ِ باباتو تو گور نلرزون!
مرد گفت:
- نمیلرزه. مرده دیگه. راحت شده. نشده؟ از اون گروهبانه. پاهاشو تو حوض میشست؟ پوتینشو میآوردتو قایم میکرد که از پشت ِ بوم دوره؟ بوی عرقشو دوست داشتی؟ فرنچشو در میآورد؟ عرق چین تنش بود؟ فانسقهشو باز میکرد؟ من تو گهواره گریه میکردم؟ میگفتی بچه داره گریه میکنه؟ اون نمیذاشت بیای سراغ من؟
مادر میان صحبتهای مرد دهان ِ او را گرفت و با دست دیگر محکم خواباند توی گوشش. جماعت برگشتند به مرد نگاه کردند. مرد بلند شد. گفت:
- گم شید پی کارتون ...
مردم نگاه میکردند. مرد عربده کشید:
- گمشید آشغالا، هری ... گمشید سر قبر پدراتون گریه کنید.
خواهر انگشت به دهان مانده بود. دوید صورت ِ مرد را میان ِ دو دستش گرفت و از او دلجویی کرد. قسمش داد. گفت:
- تو رو خدا علی. تو رو خدا.
مرد به خواهر گفت:
- به شوهرت با علاقه میدی یا میخوای خودتو خالی کنی؟
خواهر لبش را گاز گرفت. از مرد پرهیز کرد. به مادر گفت:
- دیوونهس. فکر میکنه همه عین ِ زن ِ خودشن!
مرد جیغ کشید:
- پوووونه ... پوووونه ... پوووونه ...
و گریست. مادر به مرد نگاه میکرد. خواهر به مرد نگاه میکرد. باد ِ گرم برگهای خشک و تنهی ِ لاغر ِ کاج خشک را تکان میداد.
18
زن گفت:
- چیکار کردی مامانت اینا همه رو از چشم من میبینن؟
مرد گفت:
- دوستم داری پونه؟
زن گفت:
- ازت متنفرم
مرد گفت:
- تنفر خوبه. توش یه حرفی هست. ممنونم پونه!
زن گفت:
- دیگه داری حوصلهمو سر میبری
مرد گفت:
- یعنی هنوز حوصلهت از من سر نرفته؟
زن گفت:
- با کلمات بازی نکن. شعور داشته باش. حالم داره ازت به هم میخوره.
مرد گفت:
- دیگه تکرار نمیکنم پونه. قول میدم. ناراحتی برای پوستت خوب نیست. نگاه کن! الان زنگ میزنم مامانم همه چی رو درست می کنم.
زن گفت:
- بدترش نکن.
مرد تلفن را برداشت. مادر گوشی را گرفته بود. مرد گفت:
- گه خوردم مامان. غلط کردم.
مادر جواب نداده بود. گوشی را قطع کرده بود. مرد گفت:
- یه بار دیگه.
تلفن اشغال بود. مرد باز گرفت. اشغال بود. مرد گفت:
- دیگه مهم نیست. هیچی مهم نیست. من فقط تو رو میخوام پونه. فقط تو برام مهمی.
و سیم تلفن را چنان کشید که پریز از جا در آمد و گوشی زمین افتاد. زن گریان گفت:
- آشغال ِ عوضی
و رفت توی اتاق و در را پر صدا بست. مرد به تلفن خیره شد. پنجره را باد به هم کوفت.
ادامه دارد
علیرضا روشن
8
رئیس گفت:
- اگه یه بار دیگه تو مرکز کار شخصی کنی مجبور میشم عذرتو بخوام!
مرد گفت:
- کار ِ من شخصی نیست. آوردینم اینجا ایدهی ِ فیلمنامه بدم، امّا درک متن ندارید. ایدهها رو نمیفهمید.
رئیس گفت:
- یه ساله شبا تا دیر وقت تو اداره میمونی، شخصی نویسی میکنی. بابت کارای شخصیت اضافهکاری میگیری. این اخلاقیه؟
مرد گفت:
- مگه شما منو به خاطر ِ داستانام نیاوردید اینجا؟ نگفتید فقط بنویس و ایده بده؟ نگفتید کار دیگهای نکن؟ تو این 3 سال 15 تا ایده دادم. روکدومش فکر شد؟ ساختش پیشکش. حتی فکرم بهش نکردید!
رئیس گفت:
- خودت میگی تو سه سال 15 تا ایده دادی!
مرد گفت:
- ایده کش ِ تنبون نیست بفرستینش تو خط تولید ِ انبوه. باید دغدغه باشه.
رئیس گفت:
- اینا توجیهه!
مرد گفت:
- حالم از این ساز و کار نفرتانگیز شما آدم بازاریا به هم میخوره. خودم از اینجا میرم. برید بگید اخراجش کردیم. مرض ِ طنز گرفتید. خدانگهدار ...
رئیس گفت:
- خانم حیدری! فرم تسویه حساب بدید پر کنه!
مرد برنگشت. در را روی صدای ِ رئیس بست.
9
زن ساکت بود. مرد ساکت بود. شیر ِ آب در سینک ِ خالی چکه میکرد.
10
ناشر گفت:
- رمانت عالیه. هر سه تا بررسامون نظر "خیلی خوب" دادن، امّا گفتن نمیشه اینجا چاپ کرد.
مرد گفت:
- اگه بنویسی "پستان ِ قشنگ" حذف میشه، امّا "پستان ِ سرطانی" اشکالی نداره. جالبه، به خاطر ِ چارتا کلمه که معنیشو نمیفهمن، جلو چاپ یه کتابو میگیرن.
ناشر گفت:
- خودت که میدونی! ما کارای ِ تو رو تو هوا قاپ میزنیم. امّا چاپش دست ِ ما نیست. ارشاد بابت کتابایی که غیرقابل چاپن به ناشر امتیاز منفی میده.
مرد گفت:
- میفهمم.
ناشر گفت:
- الان تو بازار دنبال شعرات میگردن. مجموعهی ِ جدید نداری
مرد گفت:
- دارم امّا نمیخوام چاپ کنم، الان نمیخوام...
ناشر گفت:
- پولشو الان بگیر بزن به زخمت، هروقت دلت خواست چاپ شه بده به من!
مرد چیزی نگفت. ناشر چک کشید.
11
مرد بر شیشهی ِ عینک پنسی ِ قدیمی که از جمعهبازار خریده بود چند قطره ریز و یکی درشت – در میانه - و بسیار ریز و سوزنی – در اطراف قطرهی ِ درشت – چکاند. چسب خشکید و شکل باران گرفت. مرد عینک را در شبکه میز، کنار ِ ساعت جیبی نهاد. زن از حمام بیرون آمد. مرد تیوب چسب را در جیب گذاشت و شیشهی ِ میز را دستمال کشید. زن را صدا کرد. گفت:
- اینو ببین دوست داری پونه؟
زن گفت:
- چیو؟
مرد به شبکههای میز اشاره کرد. زن پیش آمد ببیند. حولهاش به دستگیرهی ِ صندلی گیر کرد و از قامتش لیز خورد. مرد محو ِ بدن ِ موزون ِ زن شد. پستان ِ شق ِ زن مرد را برانگیخت تا دست پیش ببرد و لمس کند، امّا پشیمان شد. مرد احساس کرد زن به سیبی میماند که بر شاخه باشد. احساس کرد کافی است سیب ِ پرطراوت را به دست بگیرد و جای انگشتانش بر آن لکه بیندازد. مرد غم خورد. زن خم شد حوله را که دور ِ پاهاش بر زمین مچاله شده بود بردارد که طرهای از موهای خیساش روی پستانش افتاد. زن ایستاد و موهایش را پشت ِ گوش جا داد. مرد قطره آبی را دید که از سر ِ موهای زن بر نوک ِ پستانش چکید. زن حوله را دور ِ خود پیچید و میز را نگاه کرد. با شعف گفت:
- عالیه. عالیه این. مخصوصاً قطرههایی که رو شیشهش کار شده. شاهکاره. انگار یکی باهاش تو جنگل بارونی راه رفته. کار کیه؟
مرد احساس کرد شکست خورده است. احساس کرد سیبی را که او نچیده بوده است، کلاغی نوک میزند. به سایش ِ شیشهی ِ عینک ِ باران خوردهی ِ تیمورتاش بر نوک ِ پستان ِ زن فکر کرد. گفت:
- شاهکار تویی پونه.عالی تویی. بهبه به خودت.
حواس ِ زن پیش عینک بود. مرد گفت:
- میرم بیرون... کار دارم.
و بلند شد. زن گفت:
- نگفتی کار ِ کیه؟ ادبو بیشتر از این شعارا دوست دارم.
مرد گفت:
- ترجمهی ِ رمانم تو فرانسه دراومد. همین امروز. ناشر ایمیل زده.
زن گفت:
- جوابمو بده
مرد گفت:
- از رو یه مجله کپی کردم
و رفت سوی در.
مرد خم شده بود کفشش را پاشنهکش کند. شانهاش میلرزید. روی ِ خاک گرفتگی کفشش یک قطره اشک افتاد. تند و سریع، با دست ِ دیگر در را گشود و بیرون رفت.
12
زن چراغ را خاموش کرد. جز شورت و پستانبند، لباسهایش را از تن کند، در تاریکی. مرد چشمهایش را بست. زن کنار ِ مرد دراز کشید. رانش به ران ِ مرد خورد. گفت:
- نمیخوای شلوارتو در بیاری؟
مرد چیزی نگفت. شلوارش را درآورد. مراقب بود دستش به بدن ِ زن نگیرد. و از زیر ِ روانداز، شلوارش را پائین ِ تخت انداخت. زن چشمهایش را بست و در تاریکی، میان ِ پای مرد را دست کشید. سپس روی مرد نشست. مرد چشمهایش را گشود. زن دستهایش را به پشت برده بود پستانبندش را میگشود. مرد در تاریکی سایهی ِ زن را میدید. انحنای موزون ِ زن دلش را میفشرد. بغض به گلویش افتاد. به خودش فشار آورد گریه نکند. نتوانست. بیاختیار گریست. بلند بلند. زن گفت:
- چهت شده؟
مرد نمیتوانست حرف بزند. زن گفت:
- چته؟
مرد مانند ِ بچهها اشک میریخت. لای گریه گفت:
- دوستم داری پونه؟
زن گفت:
- متاسفم واقعاً. بعد از 4 ماه که باهم نخوابیدیم باید اینطوری کنی؟
و از تخت پائین آمد و لباسهایش را پوشید، در تاریکی.
13
زن گفت:
- برو دکتر!
مرد گفت:
- ماشین که نیستم. نمیرم پونه. نمیخوام مکانیکی باشه.
زن گفت:
- چی میگی؟ مشکل داری. تحریک نمیشی.
مرد گفت:
- تو که ارضا نمیشی! چرا میخوای با من بخوابی؟ چشماتو میبندی. چراغا رو خاموش میکنی.
زن گفت:
- من همین طورییم!
مرد گفت:
- مشکلت منم!
زن گفت:
- هرطور دوست داری فکر کن!
مرد گفت:
پس بدید آن مرد عیب ِ چشم ِ یار / این سپیدی گفت کی شد آشکار؟
گفت آن ساعت که شد عشق ِ تو کم / چشم ِ من عیب آن زمان آورد هم
زن گفت:
- چی میگی؟
مرد گفت:
- من نمیگم. عطار میگه. وقتی آب تو لیوان نیست چیزی ازش کم نمیشه. آب تو لیوانت نیست پونه. خالیه!
زن گفت:
- داری منو میترسونی
مرد گفت:
- ترسیدن بهتر از بیاعتنائیه!
موبایل زن روی میز لرزید. مرد گفت:
- قفلو عوض کردهن، کلیدش مونده. من اون کلیدهم. هیچی رو باز نمیکنم. یه تیکه آهنم.
زن به گوشیش نگاه میکرد. پیامک میخواند.
14
مرد جلو ِ کتری برقی ایستاده بود. زن گفت:
- میخوام برم سر ِ کار
مرد گفت:
- چه کاری؟
زن گفت:
- با نجاریه تماس گرفتم. خیلی باحاله. شناخت. بعد از 3 سال فکرشو بکن. گفت بیا
بوی چوب به دماغ ِ مرد خورد. زن عطر خاک ارهی ِ خیس گرفت. حالت ِ دوست داشتن ِ زن به یاد ِ مرد آمد. مرد با خود گفت: "و عیسی پسر ِ نجاری بود" و چای ریخت. زن گفت:
- برا منم بریز
مرد گفت:
- یکی بیشتر نداره. بیا. مال ِ تو
زن گفت:
- تو لیوان ِ خودم میخوام
مرد گفت:
- نجاری خیلی دوست داشتی.
زن گفت:
- سه روز تو هفته بیشتر نیست.
مرد گفت:
- لازم نیست به من توضیح بدی پونه
زن چای ِ مرد را به لیوان خودش ریخت.
15
مرد با خود گفت: "کار درستی نیست" امّا طاقت نیاورد و از لای ِ در اتاق خواب، لباس عوض کردن زن را تماشا کرد. زن پشت ِ در بود و دیده نمیشد. مرد جابهجا شد و سرک کشید. زن خم شد شلوارش را پا کند. مرد نیمرخ و موهای افشان زن و پستانش را دید. زن دوباره صاف ایستاد و پشت ِ در ناپیدا شد. مرد سپس دستهای ِ زن را دید که از لای ِ در پیدا شد و در آستینهای ِ لباس فرو رفت. زن در را گشود و بیرون آمد. روسری را زیر ِ چانهاش گره زد و کیفش را برداشت. مرد مجله را ورق زد.
16
پدر ِ مَرد مُرد.
17
کاج کوچکی که سر ِ قبر ِ پدر غرس کرده بودند خشک و کاهی رنگ شده بود. مرد در چهلم پدر به مادر گفت:
- دوستش داشتی؟
مادر گفت:
- پونه چرا نیامد؟
مرد گفت:
- بابا رو دوست داشتی؟
مادر گفت:
- نذاشت
مرد گفت:
- چطوری نذاشت؟
چشم ِ مادر، نوک ِ بینی ِ مادر، پوست ِ صورت ِ مادر، سرخ و خیس بود. گفت:
- با اخلاقش. به هیچی گوش نمیداد. حرف حرف ِ خودش بود.
مرد گفت:
- قبل ِ بابا خواستگار داشتی. همهش میگفتی کاش با اون سرگرده ازدواج میکردم.
مادر گفت:
- الکی میگفتم. گروهبان بود.
مرد گفت:
- درجهش مهم نیست. مهم اینه که بعد ِ 40 سال ازدواج هنوز بهش فکر می:ردی.
مرد فکر کرد یکی از هزاران پیرمرد ناآشنایی که در ازدحام گورستان بُر خورده است ممکن است همان گروهبان ِ خواستگار ِ مادر باشد. مادر گفت:
- طبیعیه!
مرد گفت:
- اگه الان میدیدیش چکار میکردی؟
مادر گفت:
- سر قبر ِ بابات داری منو سین جیم میکنی؟!
مرد گفت:
- بابای من یا شوهر ِ خودت؟
مادر گفت:
- اون واسه من شوهری نکرد.
مرد گفت:
- میدونستی این حرفا یه مردو میچلونه؟ میدونستی خوردش میکنه؟
مادر گفت:
- بابای تو خورد میشد؟ هیچی جز خودش براش اهمیت نداشت.
مرد برگهای خشک کاج را با پشت دست نوازش میکرد. پلاک ِ فلزی ِ قبر ِ بیسنگ ِ پدر زنگ زده بود. مرد میگفت:
- هیچ وقت بهش خیانت کردی؟
مادر گفت:
- زبونتو گاز بگیر بچه
مرد گفت:
- از بدنش خسته شده بودی؟ به بدن ِ یه مرد ِ دیگه فکر میکردی؟
مادر گفت:
- استغفرالله. حرف مفت نزن علی!
مرد گفت:
- چشماتو میبستی موقعی که باهاش میخوابیدی؟ به گروهبانه فکر می:ردی؟
مادر گفت:
- کثافت ِ بیغیرت
مرد گفت:
- دوست داشتی پستونتو که میکردی تو حلق ِ من شیر میدادی، میکردی تو دهن ِ اون گروهبانه؟ بچه جلوی ِ دست و پاتو گرفته بود؟
مادر صورت ِ مرد را چنگ زد. گفت:
- همون شیرم حرومت!
و باز چنگ زد. پوست ِ صورت ِ مرد زیر ِ ناخن ِ مادر لوله شد. صورت ِ مرد گر گرفت. گفت:
- دیگه پیر شدی. مهم نیست دیگه. جوون بودی باید ازت میپرسیدم. فایدهآی نداره دیگه.
مادر گفت:
- تن ِ باباتو تو گور نلرزون!
مرد گفت:
- نمیلرزه. مرده دیگه. راحت شده. نشده؟ از اون گروهبانه. پاهاشو تو حوض میشست؟ پوتینشو میآوردتو قایم میکرد که از پشت ِ بوم دوره؟ بوی عرقشو دوست داشتی؟ فرنچشو در میآورد؟ عرق چین تنش بود؟ فانسقهشو باز میکرد؟ من تو گهواره گریه میکردم؟ میگفتی بچه داره گریه میکنه؟ اون نمیذاشت بیای سراغ من؟
مادر میان صحبتهای مرد دهان ِ او را گرفت و با دست دیگر محکم خواباند توی گوشش. جماعت برگشتند به مرد نگاه کردند. مرد بلند شد. گفت:
- گم شید پی کارتون ...
مردم نگاه میکردند. مرد عربده کشید:
- گمشید آشغالا، هری ... گمشید سر قبر پدراتون گریه کنید.
خواهر انگشت به دهان مانده بود. دوید صورت ِ مرد را میان ِ دو دستش گرفت و از او دلجویی کرد. قسمش داد. گفت:
- تو رو خدا علی. تو رو خدا.
مرد به خواهر گفت:
- به شوهرت با علاقه میدی یا میخوای خودتو خالی کنی؟
خواهر لبش را گاز گرفت. از مرد پرهیز کرد. به مادر گفت:
- دیوونهس. فکر میکنه همه عین ِ زن ِ خودشن!
مرد جیغ کشید:
- پوووونه ... پوووونه ... پوووونه ...
و گریست. مادر به مرد نگاه میکرد. خواهر به مرد نگاه میکرد. باد ِ گرم برگهای خشک و تنهی ِ لاغر ِ کاج خشک را تکان میداد.
18
زن گفت:
- چیکار کردی مامانت اینا همه رو از چشم من میبینن؟
مرد گفت:
- دوستم داری پونه؟
زن گفت:
- ازت متنفرم
مرد گفت:
- تنفر خوبه. توش یه حرفی هست. ممنونم پونه!
زن گفت:
- دیگه داری حوصلهمو سر میبری
مرد گفت:
- یعنی هنوز حوصلهت از من سر نرفته؟
زن گفت:
- با کلمات بازی نکن. شعور داشته باش. حالم داره ازت به هم میخوره.
مرد گفت:
- دیگه تکرار نمیکنم پونه. قول میدم. ناراحتی برای پوستت خوب نیست. نگاه کن! الان زنگ میزنم مامانم همه چی رو درست می کنم.
زن گفت:
- بدترش نکن.
مرد تلفن را برداشت. مادر گوشی را گرفته بود. مرد گفت:
- گه خوردم مامان. غلط کردم.
مادر جواب نداده بود. گوشی را قطع کرده بود. مرد گفت:
- یه بار دیگه.
تلفن اشغال بود. مرد باز گرفت. اشغال بود. مرد گفت:
- دیگه مهم نیست. هیچی مهم نیست. من فقط تو رو میخوام پونه. فقط تو برام مهمی.
و سیم تلفن را چنان کشید که پریز از جا در آمد و گوشی زمین افتاد. زن گریان گفت:
- آشغال ِ عوضی
و رفت توی اتاق و در را پر صدا بست. مرد به تلفن خیره شد. پنجره را باد به هم کوفت.
ادامه دارد
علیرضا روشن