سایهی ِ لیلی, قسمت چهارم 2014-01-05 17:33:31
19
مرد پرینت دست نوشتهها را روی میز ناشر گذاشت. ناشر گفت:
- نظرت عوض شد؟ نمیخواستی شعر چاپ کنی!
مرد گفت:
- دوتا کتابه. یه مجموعه شعر، یه مجموعه داستان.
ناشر گفت:
- بهتره با فاصله در بیان. مخاطب دلزده میشه.
مرد گفت:
- میخوام تو یه کتاب در بیان. بالای صفحه شعرای کوتاه، پائینم داستانا. صفحه از وسط برش میخوره، جلدم همین طور. روی جلد هیچ نوشتهای نمیاد. نه اسم ِ کتاب، نه اسم ِ نویسنده. هیچی. فقط یه طرح ِ سادهس. همرام آوردم.
طرح ِ جلد، یک خط ِ سیاه بود که از پائین صفحه، گوشه چپ، به وسط صفحه کشیده شده بود و تمام شده بود. ناشر گفت:
- این چیه؟!
مرد گفت:
- هیچی، یه خطه!
ناشر گفت:
- میدونم. یعنی چی؟
مرد گفت:
- جهت ِ خط مهمه. این از وسط رفته به گوشه یا از گوشه اومده وسط صفحه؟!
ناشر گفت:
- چی بگم؟ خیلی شخصیه.
مرد گفت:
- داره از میدون در میره. شخصی نیست. داره دور میافته. آشغاله. نیست؟
ناشر گفت:
- باید راجع بهش فکر کنیم!
مرد گفت:
- ولی من زنمو دوست دارم.
ناشر گفت:
- چی؟
مرد گفت:
- نشنیدی؟
ناشر گفت:
- یعنی چی من زنمو دوست دارم؟
مرد گفت:
- رمانم تو فرانسه چارتا چاپ خورده. میگن کاندید رمان سال ِ فرانسه شده. به اسپانیایی ترجمه شده، به انگلیسییَم میخواد بشه!
ناشر گفت:
- تبریک میگم. عالیه. ایشالا میبری!
مرد گفت:
- ولی من زنمو دوست دارم!
ناشر گفت:
- چرا اینجوری حرف میزنی؟
مرد گفت:
- میخوام شیکممو آب کنم.
ناشر گفت:
- چی شده؟
مرد گفت:
- حسن از زندان آزاد شده.
ناشر از حرفهای پراکندهی ِ مرد مستاصل شده بود. گفت:
- حسن زید آبادی؟
مرد گفت:
- میگفت یه زندانی رو 2 سال تو انفرادی نگه داشته بودن. از این 2 سال، 11 ماه پشت ِ هم تو تابوت نگرش داشتن، دراز کش، تو تاریکی
ناشر گفت:
- چطوری؟ یعنی چی تابوت؟
مرد گفت:
- بعد ِ دو سال مییارنش بند عمومی. میگفت میرفت گوشه حیاط وامیستاد به والیبال بازی بچهها خیره میشد. حسن میگفت رفتم پیشش از حالش، از حکمش، از جرمش بپرسم، یهو داد کشید گفت: " زن کیر میخواد، زن کیر دوست داره. باید زنمو طلاق بدم" ...
ناشر پرید وسط ِ حرف مرد. تیز و تند در اتاق را بست. مرد گفت:
- عاشقانهترین حرفی که تو زندگیم شنیدم حرف ِ این مرد بوده. تو انفرادی صب تا شب به زنش فکر میکرد. فکرشو بکن ... زن کیر میخواد. نهایت ِ دوست داشتن تو این حرفه ...
ناشر گفت:
- یواش بابا! خانم رحیمی اینجاس!
مرد گفت:
- اونم زنه. کیر میخواد. زن ِ منم میخواد.
ناشر گفت:
- یواش حرف بزن علی!
مرد گفت:
- باشه. یواش حرف میزنم. باشه. منم زنمو دوست دارم کریم. خیلی میخوامش.
و ناگهان فریاد زد:
- خانم ِ رحیمی! خانم ِ رحیمی ...
خانم رحیمی منشی انتشارات بود. ناشر یکه خورده بود. خانم رحیمی در اتاق را گشود. ناشر چشم و ابرو آمد که برود. مرد گفت:
- یه دیقه تشریف بیارید تو لطفاً
و به ناشر گفت:
- نگران نباش. فقط سوال دارم
و به منشی گفت:
- خانم رحیمی! زنم جواب نمیده، دختره تو سوپرمارکت جواب نمیده، مادرم جواب نمیده، خواهرم جواب نمیده. شما جواب بده لطفاً. خواهش میکنم جواب بده. به خدا من کاری با شما ندارم. فقط جواب بده ...
منشی گفت:
- حتماً آقای نورایی. این طوری نگید. سوالتونو بپرسید.
مرد گفت:
- اون دخترهم تو سوپرمارکت همینو گفت. گفت بپرس ولی جواب نداد. میافتم به پاتون. به خدا من فقط سوال دارم ...
مرد روی زانو نشست کف ِ انتشارات و رفت سمت ِ منشی، شقیقه و لای موهاش عرق کرده بود. دولا شد کفش ِ منشی را ببوسد. منشی پا پس کشید. مرد زمین را بوسید. ناشر گفت:
- پاشو علی جان. نکن این کارا رو ...
مرد گفت:
- باشه ... باشه ... خانم رحیمی، ببین، شما زن ِ منو دیدید؟ نه، ندیدید! نیومده اینجا. هزاربار بهش گفتم یه بار بیا امّا نیومده، نمیاد. شما دیدینش؟
منشی گفت:
- نه خیر، ندیدمشون!
مرد گفت:
- ایناهاش، اینجاس!
و پوشهای را که همراه داشت، لرزان و با عجله از روی میز برداشت و گشود. پوشه از دست ِ مرد افتاد. عکسهای ِ توی ِ آن بیرون ریخت. همهشان عکس ِ زن بودند. مرد خم شد زمین عکسها را یک به یک جمع کرد. هنگام برداشتن عکسها به تصویر ِ زن خیره میشد. میگفت:
- قشنگه نه؟ قشنگه. نگاش کن. چشماشو ببین خانم رحیمی. قشنگ نیست؟
منشی گفت:
- چرا. خیلی قشنگن.
مرد سکوت کرد. ساکت ایستاد و به عکسهای ِ زن نگاه کرد. صدای ِ ورقهای ِ روی ِ میز ِ ناشر که از باد ِ پنکه تکان تکان میخوردند در اتاق طنین انداخت. مرد آرام گفت:
- قشنگ یعی چی خانوم رحیمی؟ به چی میگن قشنگ؟
منشی گفت:
- چشمای خانومتون قشنگه، لباشون، موهاشون.
مرد گفت:
- سینههاشو ندیدی. ای خدا ... ای خدا...
منشی گوش میکرد. چیزی نمیگفت. مرد گفت:
- نترسید خانم رحیمی
منشی گفت:
- نمیترسم. راحت حرفتونو بزنید.
مرد عرق روی پیشانیش را با کف ِ دست گرفت. گفت:
- سینههای یه زن برای یه مرد قشنگ نیست. هوس انگیزه، نه؟!
منشی بغض داشت. گفت:
- میتونه قشنگ باشه
مرد گفت:
- قشنگی یعنی چی؟
منشی نمیدانست چه بگوید. گفت:
- شما بگید ...
مرد گفت:
- قشنگی یعنی دوست داشتن. میمونو دوست داشته باشی قشنگ میشه. نمیشه؟!
منشی گفت:
- بله. میشه.
مرد گفت:
- من زنمو دوست دارم. خیلی دوست دارم.
منشی گفت:
- این خیلی عالیه. خوش به حال خانومتون!
مرد گفت:
- یه سوال دیگه. یه سوال دیگهم دارم. ناراحت نشید. اینم سواله!
منشی گفت:
- بگید لطفاً. حرفتونو بزنید.
مرد گفت:
- زن بدن ِ یه مرد ِ ورزیده رو دوست داره؟
منشی گفت:
- طبیعیه!
مرد گفت:
- تحریک چی؟ تحریکم میشه؟ مثلاً از شکم عضلانیش، از صورت مردونهش، از شکل ِ موهاش، صداش ...
منشی گفت:
- بله. میشه!
مرد گفت:
- شمام دوست دارید؟ شمام تحریک میشید؟
ناشر بلند شد برود بیرون. منشی مکث کرد. به ناشر نگاه کرد. مرد گفت:
- جواب بدید خانوم رحیمی. تحریک میشید؟
ناشر با ایما و اشاره گفت بهتر است برود. منشی از او خواست برگردد سر جایش. ناشر برگشت. منشی گفت:
- آره آقای نورایی!
مرد گفت:
- زن ِ من چی؟ اونم این چیزا رو دوست داره؟ تحریک میشه؟ دلش میخواد؟
مدیر نشر برای منشی چشم و ابرو تکان داد که جواب ندهد. منشی توجه نکرد. گفت:
- بله. مثل همهی خانوما! امّا آقای نورایی، خانوما با آقایون فرق دارن. باید یه چیزی رو دوست داشته باشن که برن دنبالش.
مرد فوراً عکسها را از دست ِ منشی قاپید. وسایلش را جمع کرد. گفت:
- خیلی متشکرم. محبت کردید خانوم رحیمی. حرفتون تکون دهنده بود. خیلی محبت کردید ...
و از دفتر بیرون رفت. مرد در راهرو صدای منشی را شنید که گفت:
- زنش همچی قشنگم نیست!
مرد در راه پله با خود گفت: "پونه جان ... غم ِ دلم ... پونه خانوم!"
20
مرد گفت:
- چن وقته کوچیک میشه؟
مربی گفت:
- بستگی به خودتون داره که چقد انگیزه داشته باشید. به رژیمییَم که میگیرید بستگی داره. ولی شکمتون اینقدرام که فکر میکنید بزرگ نیست.
مرد گفت:
- رژیم ِ چی بگیرم؟
مربی گفت:
- پزشکتون بهتون میگه. ورزش مکمل رژیمه. باعث میشه پوست ِ شکمتون، یا عضلاتتون شل نشه. البته شکم شما این طوری نمیشه. چربی زیادی ندارین.
مرد فکر کرد "به ورزش نمیرسم. باید بنویسم. وقت ندارم." و گفت:
- ممنونم
و از ورزشگاه رفت.
21
مرد در پارک راه میرفت. موبایلش زنگ خورد. ناشر بود. گفت:
- الان چطوری علی؟ میتونی حرف بزنی؟
مرد گفت:
- زنم خیلی قشنگه
ناشر گفت:
- چته علی؟ چرا انقد ملتهبی؟
مرد به گربهای نگاه کرد که در عابر رو پارک، بدنش را کش داده بود و به گربهای دیگر خیره بود. گفت:
- میدونستی یه گربهی ِ ماده با چند تا نر جفت گیری میکنه؟!
ناشر گفت:
- مرگ ِ من خودتو اذیت نکن.
مرد گفت:
- من هیچ وقت خودمو اذیت نکردم. مازوخیست نیستم. مریضم نیستم. ظاهر روانی جلوه میکردم ولی روانی نیستم کریم. من نمیخوام پونه از روی اجبار پیشم باشه. خیلی میخوامش کریم. احساس میکنم یه زن غریبهس که خیلی خاطرخواشم.
ناشر گفت:
- خانومت کاری کرده؟
مرد گفت:
- پونه حرف نداره. من میخوام نجار بشم. به نظرت از پسش بر میام؟
ناشر گفت:
- منظورت از گربهها چی بود؟
مرد نگاه کرد. گربهها نبودند. گفت:
- گربه نمیفهمه عشق چیه. طبیعتش اینه. غریزی این کارو میکنه. حساب آدم سواست. حساب زن سواست. اگه یه زن به چند تا مرد بخوابه دوستشون داره یا از رو غریزهس؟ ... کریم من بدبختم.
ناشر گفت:
- بیا اینجا با هم حرف بزنیم.
مرد گفت:
- اگه از رو غریزه باشه نمیشه به زن ایراد گرفت. فرق نداره زن باشه یا مرد. اگه دوست داشته باشه بازم نمیشه ایراد گرفت. کریم! با چشم ِ بسته بهتر میشه زندگی کرد؟ میشه؟
ناشر گفت:
- چی شده علی؟
مرد گفت:
- از سرت بکن بیرون. من هیچ وقت پونه رو چک نکردم. نمیکنم. من میخوام بفهمم دوستم داره یا نه.
ناشر گفت:
- من که حرفی نزدم!
مرد گفت:
- اگه خیالت آشقته باشه چشم بسته بدترش میکنه کریم. چشمو باید باز نگه داشت یا بست؟ مساله من اینه که میخوام بدونم اگه پونه دوستم نداره یه کاری کنم از شرم راحت شه. میفهمی چی میگم؟
ناشر گفت:
- این فکرا رو نکن
مرد گفت:
- نمیفهمی چی میگم
ناشر گفت:
- جان کریم مراقب ِ خودت باش. حیفی!
مرد گفت:
- پریروز یه فیلم دیدم. تلویزیون پخش میکرد. یه زن ِ قشنگ تو یه قبیلهی ِ روس بود. به قبیله حمله میکنن که زنو بدزدن. اهل قبیله وامیسن به دفاع. همه رو میکشن. زنه رو با خودشون میبرن. یه بچه اونجا بود. دست ِ بابای مردهشو میکشید. گریه میکرد و میکشید که پا شه. آدم به خودش میگه مگه این زن چی توش هست که یه کرور آدم به خاطرش کشته شن؟ بعد دیدم نه کریم. باید واستاد و مرد. هیچی مهم نیست. جون از همهش بیارزشتره.
ناشر گفت:
- الان کجایی؟
مرد گفت:
- میخوام شیکممو کوچیک کنم.
و تلفن را قطع کرد.
22
مرد پیراهنش را بالا داده بود و به شکمش نگاه میکرد. دندههایش بیرون زده بود. شکمش تو رفته بود. زن گفت:
- رژیم یه حدی داره. داری پس میافتی
مرد گفت:
- اشتها ندارم
زن دستهی ِ کیفش را روی دوشش انداخت. در را گشود. گفت:
- فکر نکن قشنگی. تهوع آوره.
زن رفت. مرد گفت:
- دیگه مهم نیست.
و پیراهنش را پائین داد.
23
دکتر گفت:
- تنبلی روده گرفته. معدهش جمع شده.
زن گفت:
- چیکار باید بکنم؟
دکتر گفت:
- با سرم، غذای آبکی، باید با اینا شروع کنه تا آروم آروم برگرده به حالت ِ اول
زن میان ِ حرف دکتر، خاک اره را که به پائین مانتوش نشسته بود پاک کرد.
24
زن عصای ِ چوبی را به مرد داد. گفت:
- خودم درستش کردم. آقای جلیلی خیلی کمکم کرد. دکتر گفته باید با عصا راه بری. تمرین کن!
مرد، دستهی ِ صیقل خوردهی ِ عصا را لمس کرد. مشت کرد. و ایستاد. زن گفت:
- تو رو خدا ول کن دیگه علی!
مرد گفت:
- معلومه با عشق درست شده پونه. خوبه آدم یه چیزی رو دوست داشته باشه. اگه عاشق شه معجزه میکنه پونه!
زن گفت:
- یه کم به خودت برس
مرد گفت:
- میشه فردا بیام سر ِ کارت؟!
زن یقهی ِ مرد را درست کرد. گفت:
- حالت خوب نیست. نمیتونی راه بری. کارگاه خاک داره
مرد گفت:
- باشه. نمیام
زن گفت:
- برای خودت میگم.
مرد گفت:
- میدونم کار داری. فردا غروب میام دنبالت
زن رفت حمام.
25
غبار و پرز و خاک ِ چوب در نور ِ نارنجی رنگ غروب که به کارگاه تابیده بود، معلق و سرگردان بود. مرد، آن سوی ِ کوچه، به درون کارگاه نگاه میکرد. نجار پیراهنش را ازش در میآورد. شکمش تکه تکه و عضلانی بود. سینههای ِ ستبر ِ بیمو داشت. ماهیچههای ساعد و بازوهاش شل و سفت میشد. مرد منتظر نماند زن بیاید. عصا زد و رفت.
ادامه دارد
علیرضا روشن
19
مرد پرینت دست نوشتهها را روی میز ناشر گذاشت. ناشر گفت:
- نظرت عوض شد؟ نمیخواستی شعر چاپ کنی!
مرد گفت:
- دوتا کتابه. یه مجموعه شعر، یه مجموعه داستان.
ناشر گفت:
- بهتره با فاصله در بیان. مخاطب دلزده میشه.
مرد گفت:
- میخوام تو یه کتاب در بیان. بالای صفحه شعرای کوتاه، پائینم داستانا. صفحه از وسط برش میخوره، جلدم همین طور. روی جلد هیچ نوشتهای نمیاد. نه اسم ِ کتاب، نه اسم ِ نویسنده. هیچی. فقط یه طرح ِ سادهس. همرام آوردم.
طرح ِ جلد، یک خط ِ سیاه بود که از پائین صفحه، گوشه چپ، به وسط صفحه کشیده شده بود و تمام شده بود. ناشر گفت:
- این چیه؟!
مرد گفت:
- هیچی، یه خطه!
ناشر گفت:
- میدونم. یعنی چی؟
مرد گفت:
- جهت ِ خط مهمه. این از وسط رفته به گوشه یا از گوشه اومده وسط صفحه؟!
ناشر گفت:
- چی بگم؟ خیلی شخصیه.
مرد گفت:
- داره از میدون در میره. شخصی نیست. داره دور میافته. آشغاله. نیست؟
ناشر گفت:
- باید راجع بهش فکر کنیم!
مرد گفت:
- ولی من زنمو دوست دارم.
ناشر گفت:
- چی؟
مرد گفت:
- نشنیدی؟
ناشر گفت:
- یعنی چی من زنمو دوست دارم؟
مرد گفت:
- رمانم تو فرانسه چارتا چاپ خورده. میگن کاندید رمان سال ِ فرانسه شده. به اسپانیایی ترجمه شده، به انگلیسییَم میخواد بشه!
ناشر گفت:
- تبریک میگم. عالیه. ایشالا میبری!
مرد گفت:
- ولی من زنمو دوست دارم!
ناشر گفت:
- چرا اینجوری حرف میزنی؟
مرد گفت:
- میخوام شیکممو آب کنم.
ناشر گفت:
- چی شده؟
مرد گفت:
- حسن از زندان آزاد شده.
ناشر از حرفهای پراکندهی ِ مرد مستاصل شده بود. گفت:
- حسن زید آبادی؟
مرد گفت:
- میگفت یه زندانی رو 2 سال تو انفرادی نگه داشته بودن. از این 2 سال، 11 ماه پشت ِ هم تو تابوت نگرش داشتن، دراز کش، تو تاریکی
ناشر گفت:
- چطوری؟ یعنی چی تابوت؟
مرد گفت:
- بعد ِ دو سال مییارنش بند عمومی. میگفت میرفت گوشه حیاط وامیستاد به والیبال بازی بچهها خیره میشد. حسن میگفت رفتم پیشش از حالش، از حکمش، از جرمش بپرسم، یهو داد کشید گفت: " زن کیر میخواد، زن کیر دوست داره. باید زنمو طلاق بدم" ...
ناشر پرید وسط ِ حرف مرد. تیز و تند در اتاق را بست. مرد گفت:
- عاشقانهترین حرفی که تو زندگیم شنیدم حرف ِ این مرد بوده. تو انفرادی صب تا شب به زنش فکر میکرد. فکرشو بکن ... زن کیر میخواد. نهایت ِ دوست داشتن تو این حرفه ...
ناشر گفت:
- یواش بابا! خانم رحیمی اینجاس!
مرد گفت:
- اونم زنه. کیر میخواد. زن ِ منم میخواد.
ناشر گفت:
- یواش حرف بزن علی!
مرد گفت:
- باشه. یواش حرف میزنم. باشه. منم زنمو دوست دارم کریم. خیلی میخوامش.
و ناگهان فریاد زد:
- خانم ِ رحیمی! خانم ِ رحیمی ...
خانم رحیمی منشی انتشارات بود. ناشر یکه خورده بود. خانم رحیمی در اتاق را گشود. ناشر چشم و ابرو آمد که برود. مرد گفت:
- یه دیقه تشریف بیارید تو لطفاً
و به ناشر گفت:
- نگران نباش. فقط سوال دارم
و به منشی گفت:
- خانم رحیمی! زنم جواب نمیده، دختره تو سوپرمارکت جواب نمیده، مادرم جواب نمیده، خواهرم جواب نمیده. شما جواب بده لطفاً. خواهش میکنم جواب بده. به خدا من کاری با شما ندارم. فقط جواب بده ...
منشی گفت:
- حتماً آقای نورایی. این طوری نگید. سوالتونو بپرسید.
مرد گفت:
- اون دخترهم تو سوپرمارکت همینو گفت. گفت بپرس ولی جواب نداد. میافتم به پاتون. به خدا من فقط سوال دارم ...
مرد روی زانو نشست کف ِ انتشارات و رفت سمت ِ منشی، شقیقه و لای موهاش عرق کرده بود. دولا شد کفش ِ منشی را ببوسد. منشی پا پس کشید. مرد زمین را بوسید. ناشر گفت:
- پاشو علی جان. نکن این کارا رو ...
مرد گفت:
- باشه ... باشه ... خانم رحیمی، ببین، شما زن ِ منو دیدید؟ نه، ندیدید! نیومده اینجا. هزاربار بهش گفتم یه بار بیا امّا نیومده، نمیاد. شما دیدینش؟
منشی گفت:
- نه خیر، ندیدمشون!
مرد گفت:
- ایناهاش، اینجاس!
و پوشهای را که همراه داشت، لرزان و با عجله از روی میز برداشت و گشود. پوشه از دست ِ مرد افتاد. عکسهای ِ توی ِ آن بیرون ریخت. همهشان عکس ِ زن بودند. مرد خم شد زمین عکسها را یک به یک جمع کرد. هنگام برداشتن عکسها به تصویر ِ زن خیره میشد. میگفت:
- قشنگه نه؟ قشنگه. نگاش کن. چشماشو ببین خانم رحیمی. قشنگ نیست؟
منشی گفت:
- چرا. خیلی قشنگن.
مرد سکوت کرد. ساکت ایستاد و به عکسهای ِ زن نگاه کرد. صدای ِ ورقهای ِ روی ِ میز ِ ناشر که از باد ِ پنکه تکان تکان میخوردند در اتاق طنین انداخت. مرد آرام گفت:
- قشنگ یعی چی خانوم رحیمی؟ به چی میگن قشنگ؟
منشی گفت:
- چشمای خانومتون قشنگه، لباشون، موهاشون.
مرد گفت:
- سینههاشو ندیدی. ای خدا ... ای خدا...
منشی گوش میکرد. چیزی نمیگفت. مرد گفت:
- نترسید خانم رحیمی
منشی گفت:
- نمیترسم. راحت حرفتونو بزنید.
مرد عرق روی پیشانیش را با کف ِ دست گرفت. گفت:
- سینههای یه زن برای یه مرد قشنگ نیست. هوس انگیزه، نه؟!
منشی بغض داشت. گفت:
- میتونه قشنگ باشه
مرد گفت:
- قشنگی یعنی چی؟
منشی نمیدانست چه بگوید. گفت:
- شما بگید ...
مرد گفت:
- قشنگی یعنی دوست داشتن. میمونو دوست داشته باشی قشنگ میشه. نمیشه؟!
منشی گفت:
- بله. میشه.
مرد گفت:
- من زنمو دوست دارم. خیلی دوست دارم.
منشی گفت:
- این خیلی عالیه. خوش به حال خانومتون!
مرد گفت:
- یه سوال دیگه. یه سوال دیگهم دارم. ناراحت نشید. اینم سواله!
منشی گفت:
- بگید لطفاً. حرفتونو بزنید.
مرد گفت:
- زن بدن ِ یه مرد ِ ورزیده رو دوست داره؟
منشی گفت:
- طبیعیه!
مرد گفت:
- تحریک چی؟ تحریکم میشه؟ مثلاً از شکم عضلانیش، از صورت مردونهش، از شکل ِ موهاش، صداش ...
منشی گفت:
- بله. میشه!
مرد گفت:
- شمام دوست دارید؟ شمام تحریک میشید؟
ناشر بلند شد برود بیرون. منشی مکث کرد. به ناشر نگاه کرد. مرد گفت:
- جواب بدید خانوم رحیمی. تحریک میشید؟
ناشر با ایما و اشاره گفت بهتر است برود. منشی از او خواست برگردد سر جایش. ناشر برگشت. منشی گفت:
- آره آقای نورایی!
مرد گفت:
- زن ِ من چی؟ اونم این چیزا رو دوست داره؟ تحریک میشه؟ دلش میخواد؟
مدیر نشر برای منشی چشم و ابرو تکان داد که جواب ندهد. منشی توجه نکرد. گفت:
- بله. مثل همهی خانوما! امّا آقای نورایی، خانوما با آقایون فرق دارن. باید یه چیزی رو دوست داشته باشن که برن دنبالش.
مرد فوراً عکسها را از دست ِ منشی قاپید. وسایلش را جمع کرد. گفت:
- خیلی متشکرم. محبت کردید خانوم رحیمی. حرفتون تکون دهنده بود. خیلی محبت کردید ...
و از دفتر بیرون رفت. مرد در راهرو صدای منشی را شنید که گفت:
- زنش همچی قشنگم نیست!
مرد در راه پله با خود گفت: "پونه جان ... غم ِ دلم ... پونه خانوم!"
20
مرد گفت:
- چن وقته کوچیک میشه؟
مربی گفت:
- بستگی به خودتون داره که چقد انگیزه داشته باشید. به رژیمییَم که میگیرید بستگی داره. ولی شکمتون اینقدرام که فکر میکنید بزرگ نیست.
مرد گفت:
- رژیم ِ چی بگیرم؟
مربی گفت:
- پزشکتون بهتون میگه. ورزش مکمل رژیمه. باعث میشه پوست ِ شکمتون، یا عضلاتتون شل نشه. البته شکم شما این طوری نمیشه. چربی زیادی ندارین.
مرد فکر کرد "به ورزش نمیرسم. باید بنویسم. وقت ندارم." و گفت:
- ممنونم
و از ورزشگاه رفت.
21
مرد در پارک راه میرفت. موبایلش زنگ خورد. ناشر بود. گفت:
- الان چطوری علی؟ میتونی حرف بزنی؟
مرد گفت:
- زنم خیلی قشنگه
ناشر گفت:
- چته علی؟ چرا انقد ملتهبی؟
مرد به گربهای نگاه کرد که در عابر رو پارک، بدنش را کش داده بود و به گربهای دیگر خیره بود. گفت:
- میدونستی یه گربهی ِ ماده با چند تا نر جفت گیری میکنه؟!
ناشر گفت:
- مرگ ِ من خودتو اذیت نکن.
مرد گفت:
- من هیچ وقت خودمو اذیت نکردم. مازوخیست نیستم. مریضم نیستم. ظاهر روانی جلوه میکردم ولی روانی نیستم کریم. من نمیخوام پونه از روی اجبار پیشم باشه. خیلی میخوامش کریم. احساس میکنم یه زن غریبهس که خیلی خاطرخواشم.
ناشر گفت:
- خانومت کاری کرده؟
مرد گفت:
- پونه حرف نداره. من میخوام نجار بشم. به نظرت از پسش بر میام؟
ناشر گفت:
- منظورت از گربهها چی بود؟
مرد نگاه کرد. گربهها نبودند. گفت:
- گربه نمیفهمه عشق چیه. طبیعتش اینه. غریزی این کارو میکنه. حساب آدم سواست. حساب زن سواست. اگه یه زن به چند تا مرد بخوابه دوستشون داره یا از رو غریزهس؟ ... کریم من بدبختم.
ناشر گفت:
- بیا اینجا با هم حرف بزنیم.
مرد گفت:
- اگه از رو غریزه باشه نمیشه به زن ایراد گرفت. فرق نداره زن باشه یا مرد. اگه دوست داشته باشه بازم نمیشه ایراد گرفت. کریم! با چشم ِ بسته بهتر میشه زندگی کرد؟ میشه؟
ناشر گفت:
- چی شده علی؟
مرد گفت:
- از سرت بکن بیرون. من هیچ وقت پونه رو چک نکردم. نمیکنم. من میخوام بفهمم دوستم داره یا نه.
ناشر گفت:
- من که حرفی نزدم!
مرد گفت:
- اگه خیالت آشقته باشه چشم بسته بدترش میکنه کریم. چشمو باید باز نگه داشت یا بست؟ مساله من اینه که میخوام بدونم اگه پونه دوستم نداره یه کاری کنم از شرم راحت شه. میفهمی چی میگم؟
ناشر گفت:
- این فکرا رو نکن
مرد گفت:
- نمیفهمی چی میگم
ناشر گفت:
- جان کریم مراقب ِ خودت باش. حیفی!
مرد گفت:
- پریروز یه فیلم دیدم. تلویزیون پخش میکرد. یه زن ِ قشنگ تو یه قبیلهی ِ روس بود. به قبیله حمله میکنن که زنو بدزدن. اهل قبیله وامیسن به دفاع. همه رو میکشن. زنه رو با خودشون میبرن. یه بچه اونجا بود. دست ِ بابای مردهشو میکشید. گریه میکرد و میکشید که پا شه. آدم به خودش میگه مگه این زن چی توش هست که یه کرور آدم به خاطرش کشته شن؟ بعد دیدم نه کریم. باید واستاد و مرد. هیچی مهم نیست. جون از همهش بیارزشتره.
ناشر گفت:
- الان کجایی؟
مرد گفت:
- میخوام شیکممو کوچیک کنم.
و تلفن را قطع کرد.
22
مرد پیراهنش را بالا داده بود و به شکمش نگاه میکرد. دندههایش بیرون زده بود. شکمش تو رفته بود. زن گفت:
- رژیم یه حدی داره. داری پس میافتی
مرد گفت:
- اشتها ندارم
زن دستهی ِ کیفش را روی دوشش انداخت. در را گشود. گفت:
- فکر نکن قشنگی. تهوع آوره.
زن رفت. مرد گفت:
- دیگه مهم نیست.
و پیراهنش را پائین داد.
23
دکتر گفت:
- تنبلی روده گرفته. معدهش جمع شده.
زن گفت:
- چیکار باید بکنم؟
دکتر گفت:
- با سرم، غذای آبکی، باید با اینا شروع کنه تا آروم آروم برگرده به حالت ِ اول
زن میان ِ حرف دکتر، خاک اره را که به پائین مانتوش نشسته بود پاک کرد.
24
زن عصای ِ چوبی را به مرد داد. گفت:
- خودم درستش کردم. آقای جلیلی خیلی کمکم کرد. دکتر گفته باید با عصا راه بری. تمرین کن!
مرد، دستهی ِ صیقل خوردهی ِ عصا را لمس کرد. مشت کرد. و ایستاد. زن گفت:
- تو رو خدا ول کن دیگه علی!
مرد گفت:
- معلومه با عشق درست شده پونه. خوبه آدم یه چیزی رو دوست داشته باشه. اگه عاشق شه معجزه میکنه پونه!
زن گفت:
- یه کم به خودت برس
مرد گفت:
- میشه فردا بیام سر ِ کارت؟!
زن یقهی ِ مرد را درست کرد. گفت:
- حالت خوب نیست. نمیتونی راه بری. کارگاه خاک داره
مرد گفت:
- باشه. نمیام
زن گفت:
- برای خودت میگم.
مرد گفت:
- میدونم کار داری. فردا غروب میام دنبالت
زن رفت حمام.
25
غبار و پرز و خاک ِ چوب در نور ِ نارنجی رنگ غروب که به کارگاه تابیده بود، معلق و سرگردان بود. مرد، آن سوی ِ کوچه، به درون کارگاه نگاه میکرد. نجار پیراهنش را ازش در میآورد. شکمش تکه تکه و عضلانی بود. سینههای ِ ستبر ِ بیمو داشت. ماهیچههای ساعد و بازوهاش شل و سفت میشد. مرد منتظر نماند زن بیاید. عصا زد و رفت.
ادامه دارد
علیرضا روشن