سایه‌‌ی ِ لیلی, قسمت ِ آخر   2014-01-06 12:43:28

26
زن گفت:
- چهار ساله با هم نزدیکی نکردیم. اگه این کارو کنیم براش خطرناکه؟
دکتر گفت:
- بهتره نداشته باشید تا وضع جسمی‌ش درست شه!
زن گفت:
- اگه وضعش همین جوری بمونه عقیم نمی‌شه؟
دکتر گفت:
- سن‌شون چقدره؟
زن گفت:
- 43 سال
دکتر گفت:
- شما چند سالتونه؟
زن گفت:
- 31 سال.
دکتر گفت:
- شما باید نگران خودتون باشید.


27
زن گفت:
- الو! الو! بفرمائید ...
تماس قطع شد. زن گفت:
- فکر کنم ناشرت بود، از فرانسه!
مرد گفت:
- ناشر ای‌میل می‌ده. زنگ نمی‌زنه ...


28
مرد می‌خواست بلند شود. زن دکمه‌های مانتوش را می‌بست. نبست. رفت به مرد کمک کند.
مرد گفت:
- لطفاً به من دست نزن پونه. بذار خودم کارامو کنم.
و دردمند برخاست. رفت پای کامپیوتر، بی‌رمق و نزار. ای‌میلش را باز کرد. یک ای‌میل به زبان انگلیسی داشت. از طرف آکادمی نوبل بود. مرد گفت:
- پونه! میای اینو برام بخونی؟ اینگیلیسیه. نمی‌فهمم
زن آمد. زیر لب خواند. مرد به زن نگاه می‌کرد. چشم‌های ِ زن هنگام خواندن ِ ای‌میل درشت می‌شد و ریز می‌شد. لب‌هایش نیمه گشوده بود. مرد چشم از لب ِ زن گرفت. زن سکوت کرد. مرد گفت:
- چی نوشته؟
زن گفت:
- باورم نمی‌شه.
مرد گفت:
- چیه؟
زن گفت:
- برنده‌ی ِ نوبل ادبیات شدی!
زن شک داشت. دوباره خواند. گفت:
- شدی!
و فریاد زد:
- وااای ... علی! نوبل بردی.
و مرد را در آغوش گرفت و سر و صورت او را بوسید. مرد محو ِ عطر ِ زن بود که از میان سینه‌ها و پوست ِ گردنش برمی‌خاست. سپس زن را عقب زد و گفت:
- تو چی‌کار کردی؟
زن به حرف ِ مرد اعتنا نکرد. او را از روی صندلی بلند کرد و در آغوش گرفت. صورتش را نوازش کرد و بوسید. مرد حیرت زده بود. زن آرام هر دو چشم ِ مرد را بوسید. گفت:
- آفرین به علی ِ خودم. عاشقتم مرد!
مرد گفت:
- تو عاشق ِ منی؟
زن گفت:
- پس چی که عاشقتم دیوونه‌ی ِ بزرگ!
و باز مرد را در آغوش گرفت و فشرد. مرد احساس راحتی می‌کرد. ناگهان. آرام و با احتیاط گفت:
- لب می‌دی پونه؟
زن لب‌های مرد را بوسید؛ مقطع و تند تند. سپس لب‌های ِ مرد را میان ِ لب‌هایش گرفت و مکید. مرد خودش را به لب‌های ِ زن سپرد. و شلوارش خیس شد.


29
از آکادمی نوبل تماس گرفتند. خبر ِ روز ِ مراسم، اقامتگاه و برنامه ملاقات‌های مرد را با روزنامه‌نگاران و دیگران به او گفتند. عکس ِ مرد، عکس ِ یک ِ مجلات و سایت‌ها بود. زن نجاری نمی‌رفت.


30
زن گفت:
- اونجا آدم حسابی زیاد میاد. چه لباسی بپوشم؟
مرد گفت:
- بده برات طراحی کنن پونه جان. رنگ ِ سیاه خیلی بهت میاد!
زن گفت:
- باشه. سیاه می‌گیرم. موهام چی؟
مرد گفت:
- رنگ ِ گندم
زن گفت:
- بیا بخور!
مرد لیوان آب‌قند را از زن گرفت و با چشم ِ خندان نوشید.


31
در هواپیما زن خفته بود. مرد انگشتش را روی ِ رگ ‌هایِ نیلوفری رنگ پشت ِ دست ِ زن می‌کشید. دلش می‌جوشید.


32
در سوئد مرد چشم از زن بر نمی‌داشت. تن به مصاحبه نمی‌داد. به دیدارها وقت نمی‌داد. می‌خواست پیش زن باشد. می‌گفت:
- می‌خواهم با همسرم تنها باشم.


33
زن گفت:
- حیف بلد نیستی برقصی
مرد گفت:
- من فقط بلدم نگاه کنم پونه...
زن گفت:
- وقت ِ داروهاته!
مرد گفت:
- می‌دونی رمانم راجع به چیه؟
زن گفت:
- ببخشید علی ...
مرد گفت:
- هیچ وقت از من عذرخواهی نکن. کار خوبی کردی نخوندی!
زن گفت:
- در مورد چیه؟
مرد گفت:
- عصامو بیار لطفاً
زن عصای ِ مرد را که جلو ِ در آویزان بود آورد. مرد نالان بلند شد. گفت:
- عطار یه شعر داره درباره مجنون، بی‌نظیره. طرف تو صحرا مجنونو می‌بینه ازش می‌پرسه "تو لیلی چی دیدی که اینقد عاشقشی مجنون؟!"
زن قرص را میان ِ لب‌های ِ مرد گذاشت. مرد گفت:
- می‌دونی مجنون چی جواب می‌ده پونه؟
زن آب در لیوان مرد ریخت و به او داد. پرسید:
- چی؟
و گفت:
- قرصتو بخور!
مرد گفت:
- چیزی نمی‌گه. غش می‌کنه.
و قرص را خورد. گفت:
- طرف مجنونو به هوشش میاره. بهش می‌گه چت شد؟ مجنون می‌گه: "یه بار دیگه بگو لیلی!" اصلاً سوال طرفو نشنیده. جز لیلی هیچی نشنیده پونه.
زن گفت:
- الان میان دنبالمون بریم برا لباس!
مرد لبخند زد. زن مرد را بوسید.


34
مرد گفت:
- حرف نداری پونه خانوم!
زن آستین حلقه‌ای سیاه در بر داشت. لباسی یک‌سره. بازوهای کشیده و عریانش مرد را مست می‌کرد. مرد به تناسب ِ ملیح ِ رنگ ِ سیاه ِ لباس و پوست ِ سفید زن خیره شد. آرام و با اشتیاق به زن گفت:
- می‌تونم دستتو ببوسم پونه؟
زن گفت:
- این‌طوری حرف نزن
و مرد را در آغوش گرفت. مرد دست زن را بوسید. نگاه کرد. با دقت. رگ به رگ دست زن رانگریست و نفس کشید. سپس خود را یافت. گفت:
- خب دیگه. الان میان دنبالمون.
مرد گوشه‌ی ِ چشمش را فشرد. زن لب گزید که یعنی این کار را نکن!


35
قد ِ زن، با کفش پاشنه بلندی که پا کرده بود، از مرد بلندتر بود. لباس‌هایش می‌درخشید و متناسبِ شب بود. موهای تاب‌دار خرمایی‌رنگش را به پشت جمع کرده بود. پستان‌های شق و سفتش زیر چسبناکی ِ لباس، چشم‌نواز شده بود. مرد چشم از زن برنمی‌داشت. میهمانان به دیدار مرد می‌آمدند و با او و زن حرف می‌زدند. زن برای مرد ترجمه می‌کرد. مرد کوتاه و مختصر پاسخ می‌داد. جسمش تاب نداشت. نمی‌توانست سر ِ پا بایستد. بر عصا تکیه کرده بود. به زن گفت:
- دیگه نمی‌تونم وایسم. می‌رم بشینم.
زن ناگهان، با شعف گفت:
- وای ... اونجا رو نگاه کن
مرد برگشت و به انبوهی میهمانان نگاه کرد. گفت:
- کجا رو؟
زن گفت:
- ببین کی اونجاست!
از میان میهمانان، مردی بلند قامت، با صورت ِ مردانه ته ریش‌دار و آفتاب سوخته، که کتی سیاه بر تن داشت پیش می‌آمد. زن گفت:
- جو مارکنی ... ای جااانم.
مرد ساکت شد، امّا خودش را جمع کرد. گفت:
- آره پونه، خودشه. من می‌رم بشینم. پام درد می‌کنه.
زن گفت:
- داره میاد اینجا
جو مارکنی، با لب خندان و دندان‌های سفید نمایان، سلام کرد و دست ِ مرد را فشرد. مرد نتوانست لبخند بزند. به انگلیسی گفت:
- متشکرم
مارکنی سپس با زن دست داد. خنده از صورت زن نمی‌رفت. مارکنی با زن دیده بوسی کرد. رنگ‌ها به هم آمیختند؛ کبودی ِ لب مارکنی و سفیدی پوست ِ زن. مرد به زن چیزی گفت و از او خواست برای مارکنی ترجمه کند. زن گفت:
- همسرم خسته‌ن. می‌رن بشینن. می‌گه من و شما رو تنها می‌ذارن.
مارکنی گفت:
- حتماً منو می‌بخشن!
و گفت:
- در فرصت مناسب‌تری شما رو خواهم دید.
مرد، عصا زنان سمت ِ میزی رفت بنشیند. پیش‌خدمتی که مشروب دوره می‌گرداند از مقابلش می‌گذشت. مرد، بی‌اعتنا به موقعیت، یکی از گیلاس‌ها را برداشت و لاجرعه سرکشید. پیش‌خدمت متعجب نگاه می‌کرد. مرد یکی دیگر برداشت. و سومی را هم. سپس به پیش‌خدمت چشمک زد و به او خندید. به فارسی به او گفت:
- کاسه‌ی ِ سر ِ مرا پر شراب کن!
پیش‌خدمت گفت:
- Pardon!
مرد یک گیلاس دیگر برداشت. نوشید. انگشت بر تیغه بینی نهاد و همراه چشمکی دیگر به پیش‌خدمت گفت:
- هیش ش ش!
و باز هم نوشید. پیش‌خدمت خندید. مرد خورد و خورد. سینی را خالی کرد. پیش‌خدمت گفت:
- WOW
مرد گفت:
- من بی می ِ ناب، زیستن نتوانم / بی‌باده، کشید ِ بار ِ تن، نتوانم
و گیلاس خالی را روی سینی گذاشت. رفت پشت ِ میز نشست و سر بر دسته عصا نهاد. جمعیت سوی او می‌آمدند صحبت کنند امّا با انگلیسی دست و پا شکسته و گاهی به شعر فارسی عذرشان را می‌خواست:
- رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن / ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
مرد، لایعقل شده بود. به گلدانی که روی میز بود نگاه کرد. زن سوی او آمد. گفت:
- علی! علی جان!
مرد به زن نگاه کرد. زن گفت:
- چشمات چرا انقد قرمزه؟
مرد گفت:
- تیمورتاش عینکی نبود!
زن گفت:
- خیلی جالبه علی. جو مارکنی تو مراسم پیش ِ ما می‌شینه. ردیف ِ اول، کنار ِ خودمون
مرد گفت:
- صدات بی‌نظیره پونه. حرف بزن.
زن گفت:
- مستی؟ غذا نمی‌تونی بخوری اون‌وقت مشروب خوردی؟
مرد گفت:
- هنوزم نجاری دوست داری پونه؟
زن گفت:
- الان چه وقت این حرفاست؟ باید بریم تو سالن!
مرد گفت:
- گلای اینجا قشنگن. پونه. می‌بینی؟ پشه‌ام ننداختن.
زن گفت:
- بلند شو قربونت برم. باید بریم.
مرد گفت:
- دوستم داری پونه؟
کف زدن ِ جمعیتی که ایستاده بودند و یک صدا تشویق می‌کردند، توجه زن را از مرد گرفت. مرد اعتنا نداشت. به زن نگاه می‌کرد. باز حرفش را تکرار کرد. جمعیت یک‌صدا نام ِ مرد را صدا می‌زدند. مرد باز گفت، امّا زن نمی‌شنید.


36
نور صحنه، کم جان و بی‌رمق، ردیف اول تماشاگران را روشن کرده بود. مرد نشسته بود، مست و لایعقل. کنار ِ او زن نشسته بود. کنار ِ زن جو مارکنی نشسته بود. مرد سرش را روی عصایش گذاشته بود. مجری یک بند حرف می‌زد. کنسرت گذاشتند و باز حرف زدند؛ از رمان مرد، از زندگی‌اش. از نقدهای این و آن. از اثر رمان روی مخاطبان. مرد از زیر دستانش به پاهای زن نگاه می‌کرد. به کفش پاشنه بلندش. به ساق ِ سفید خوش‌ترکیبش. به قرمزی خون رنگ ِ پا، وقتی از کفش درمی‌آید. به سر خوردن لباس روی ِ تن صیقلی زن. زن دوش ِ مرد را فشرد. گفت:
- صدات می‌کنن.
مرد گفت:
- یه بار یه ساعت به یه قمری که رو درخت ِ روبه‌روی ِ پنجره نشسته بود نگاه کردم.
زن گفت:
- می‌گم صدات می‌کنن بری بالا
مرد گفت:
دلم می‌خواست بیاد بشینه تو اتاق. دونه پاشیدم. صداش کردم. نیومد.
زن گفت:
- زشته علی!
مرد گفت:
- به تخمشونم نیست. می‌خوان بازی کن. می‌خوان بازی‌ت بدن بازی کردنتو تماشا کنن. می‌خوان بازی‌دادنشونو تماشا کنن.
زن گفت:
- چی می‌گی علی؟
مرد گفت:
- دیدم قمریه به حرف من نمیاد. به دونه نمیاد. وقتی میاد که خودش بخواد. بعد که دستمو واسش تکون دادم پرید رفت. ترسید. ترسید؟
زن گفت:
- مضطربی علی؟
مرد گفت:
- هیچ‌وقت اینقد راحت نبودم. پاهام کار نمی‌کنن. نمی‌تونم بلند شم.
زن خواست به مرد کمک کند. مرد آرام و بااحترام دست زن را با احترام پس زد و به انگلیسی به او گفت:
- تمنا دارم سرکار خانم. بشینید لطفاً!
زن گفت:
- چرا علی؟
مرد به فارسی گفت:
- باید به درد کشیدن عادت کنم!
سپس برخاست و لنگ لنگان پیش رفت. امّا نتوانست و زمین خورد. عده‌ای پیش آمدند او را بلند کردند و سمت ِ تریبون بردند. مرد صبر کرد کف زدن جماعت تمام شود. نمی‌شد. گفت:
- هرچی بیشتر کف بزنید من بیشتر درد می‌کشم. نمی‌تونم بایستم.
سکوت شد. مرد قاطعانه گفت:
- لطفا چراغ صحنه رو خاموش کنید. چراغ ِ سالنو روشن کنید!
حرف‌های مرد ترجمه شد. نور صحنه خاموش شد. مرد به تاریکی رفت. نور جایگاه تماشاگرها روشن شد. مرد زن را دید. مرد دیده نمی‌شد. صدایش در سکوت ِ سالن طنین انداخت. گویی تاریکی با تماشاگران حرف می‌زد. مرد گفت:
- عطار نیشابوری، عارف گران قدر ِ ایرانی، در اثرش مصیبت‌نامه، این‌طور نوشته که مجنون چنان از عشق و یاد لیلی پر شده بود و سنگین‌خاطر بود که دیگه نمی‌تونست چشماشو باز نگه داره یا سرِ پا بایسته. دراز می‌کشید تو بیابون و با چشم ِ بسته به لیلی فکر می‌کرد. به قول ِ ایرانی‌ها، فکر و ذکرش لیلی بود. عطار نوشته یه روز ِ آفتابی که مجنون دراز به دراز روی خار و خاک خوابیده بود لیلی میاد بالای سرش.
ساعد مارکنی بر دسته‌ی ِ صندلی بود. زن، دسته‌های کیفش را که روی ران‌هایش نهاده بود، دو دستی گرفته بود. مرد گفت:
- سایه‌ی لیلی می‌افته روی مجنون. مجنون سنگینی سایه رو روی بدنش احساس می‌کنه، امّا چشم باز نمی‌کنه. لیلی می‌گه ...
مرد دید زن دسته‌های کیفش را رها می‌کند. ادامه داد:
- منم لیلی ِ تو. بالاخره اومدم پیشت مجنون! اما مجنون چشماشو باز نکرد.
زن، ساعد عریانش را کنار ِ ساعد ِ مارکنی، بر دسته‌ی ِ صندلی گذاشت. مرد گفت:
- لیلی دوباره گفت: مجنون! منم. این همه لیلی لیلی می‌کردی. بالاخره اومدم پیشت. چشماتو باز کن منو ببینی!
زن ساعدش را نرم نرم به ساعد ِ دست ِ مارکنی مالید. مرد چشم‌هایش را بست. گفت:
- دیگه احتیاجی به چشم باز کردن نیست لیلی. اینقدر از یادت پرم که دیگه جایی برای خودت ندارم.
مرد چیزی نمی‌دید. دیگر خیال نمی‌کرد. فکر نمی‌کرد.

علیرضا روشن



نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات