کفشها 2014-01-10 20:37:03
پدر که مرد، ماه شهریور محتضر بود. فتیلهی گرما سوخته بود. هیمه به اجاق تابستان نمانده بود دیگر. باران اول پاییز، قاطی باد ِ پوک و بی کبکبه، نمنم و کجکج میبارید رو آسفالت داغ، بخار گرم بلند میشد، هوا دم میکرد، بوی خاک میگرفت. هفتم را تو شیراز گرفته بودیم؛ تو مسجدی گوشهی فلکه گاز. بی رمق به باهوی در چارتاق مسجد تکیه داده بودم و نگاه به پوچی میکردم؛ به باد که توخالی میوزید و به برگ که احمقانه میریخت - و به پاها که جلو کفشکن درنگ میکردند. یکی نوک یک لنگهاش را پشت پاشنه آن یکی لنگه میگذاشت، در میآورد، و بعد با آن یکی - که بی کفش بود - پاشنهی این یکی را، و بعد خم میشد، دو انگشت پیروزی را قلاب میکرد، میکرد تو پاخور ِ لنگهها، جفت میکرد، مرتب میکرد - که گم نشوند، و تا از هم پرت نیفتند، بند دو لنگه را به هم گره میزد - اما آرام، که گره کور نشود «ارواح خیکت اومدی عزاداری لجن!» کسانی خم میشدند پاشنه را با دست میگرفتند. بعضی هنوز صندل به پا داشتند و عدهای – که پیر بودند - گیوه. یکی ورنی پا کرده بود، یکی چرم، دیگری جیر، ماهوتی، کتانی، لاستیکی – رنگ به رنگ، مدل به مدل. کفشها بعضیشان واکس خورده بودند، بعضی شوره زده. خاک گرفته هم بود - و براق هم. یکی رو جوراب صندل پوشیده بود، یکی مچ برهنهی لاغرش را از تو کتانی در میآورد. جای بندهای تازه گشوده کتانی، رو مچش، زردی میزد و خون، آرام به زردی نشت میکرد، محوش میکرد.
زیر کفن، رو صورتش، پنبه گذاشته بودند. نمک هم زده بودند. گفتند برای تلقین باید دو دست را ضربدری گرفت، دو کتف میت را گرفت. گرفته بودم، اما ناشیانه. نگاه به دهنهی قبر میکردم ببینم چه جوری، کفش میدیدم؛ سیاه، صورتی، چرم، ورنی - و همهشان خاک خورده.
پاشنهها ور میچیدند، در میآمدند، پاها تو میرفتند، بیرون میآمدند، بیرون میآمدند، تو میرفتند «یه نفرم زنده نمی مونه» مداح نالههای بیربط میکرد. نعت رسول میگفت، تعزیه برای حسین میخواند «پس پدر چی؟ تو مرگ هم آدم نیستیم ما؟» به مداح توپیده بودم
- چقد میگیری ناله نکنی؟ برا مداحی چن میگیری؟ بیس تومن؟ بیا! این چل تومن. بگو خدا رحیمه! این که از دهنت در میآد که - هان؟
- ما واسه امام حوسین می خونیم
- پدر من ُ دارن چال میکنن، تو برا امام حسین میخونی؟
- چه جهنمیه شیراز زکی
این را زائر گفت، عمو زائر، به عمو زکی گفت. زکی جای جواب هق زد - الکی «یعنی راحت شده از دست پدر؟» لبهاش از ادای ناشیانهی بغض، طرح محوی از خنده داشت. پیش آمد و شانهام را مشت کرد؛
- محکم باش عمو. بابات جاش خوبه
خونابه از تو دهن میت - پدرم - ریخت رو دستم. به گردهی راست گردانده بودمش - به شانهی راست - گفته بودند بگردان. خون ریخت رو ساعدم، راه کشید لای انگشتهام، چکه کرد به خاک، و خاک - انگار طفل دو ماهه - خون را مک زد، پوزهاش تر شد.
- من که واستادم که. چیزیم نیست
پرانده بود. دیمی. رو معده. از این صد تا یک غازها که توش هیچی نیست. که یعنی من شریک غمم «ارواح بابات!»
پدر رو شانه راست خوابیده بود. رو دنده، رو به دیوار، چسبیده به دیوار. سرش، سراسرش، زیر ملافه پنهان بود.
- پا شو بیا ناهار بابا!
- نمیخورم
- چته؟
برو بیرون
«زیر ملافهس هنوز؟»
- بیا شام بخور بابا!
- ...
- چی شده؟
- ...
- بیا یه لقمه بخور. لم نده انقد. تنت خواب میره. علیل میشی. پاشو بیا
«لابد کرمها خوردنُ شروع کردهن. چشما رو زودتر از همه. پوست صورتش باید پلاسیده باشه تا حالا [نه. نپوسیده. زوده هنوز. کفن چی پس؟ کفن که هست. نپوسیده هنوز. اقل ِکم یه دو هفته کار داره. آره. مونده]»
- برو بیرون
یکی از پاها، کفشها، تنگش گرفته بود. نشانی مستراح خواسته بود. عمو زکی دستش را برد بالای سرش، سبابهی لاغر و استخوانیاش را قلاب کرد - که یعنی پشت ساختمان. «آدم وامونده به یه اشاره میفهمه مستراح کجاست، یه عمر خدا خدا میکنه، همه چی میشه عین سنگ. سکوت. هیچی نیست جز ریدن؛ جز خوردن و جز ریدن چیزی تو کار نیست- [پس کرم چی؟ کرم که جنازه رو میخوره کجا میرینه؟] گه رو گه! میرینه به همون جنازه که خورده، جنازه رو میرینه [کرم اگه بمیره چی؟ کرم میزنه؟] کرمی کرم زد. شاعرانهس»
عمو زائر، شق و رق ایستاده بود جلو پلههای سیمانی. هر که میآمد، میرفت خدمتش عرض احترام میکرد
- آخر ِ غمتون باشه
- ممنونم
- عمر نکردهش باقی عمر شما
«چرند! عمرِ نکرده. تو از چی خبر داری زائر؟ ایمان خشک. توش هیچی نیست، تبلیغ هم میکنه. یه عمره بدبخت یه تیکه گوشتی. جاکش دروغگو. همهتون عین همید»
عمو به عادت سالهای عضویت در حزب توده و تماشای هموارهی عکس مارکس و استالین که دست راستشان را مانند ناپلئون میان دکمههای کت میکردند، به سیاق همانها ایستاده بود پیش پله، سرنرده سیمانی کرهای را گرداگرد دست میکشید. پای دیده بوسی اگر پیش میآمد، سرماخوردگی را بهانه میکرد «مریضت میکنن قرمساق؟ مریض میشی اگه ماچت کنن؟ تو با بابامم همینجوری بودی. نجار چون بود روبوسی نمیکردی هان؟! زنش ولی خوب بود نه؟ بی پدر»
آسمان ابر داشت و نداشت. آفتاب لای ابرها بود و نبود. ابرها شکل عوض میکردند؛ کپه میشدند و باز میشدند. نخ نخ میشدند و محو میشدند. زکی چشم از آسمان برداشت و زائر را خطاب داد؛
- کاکو بیو بالو
«چرا بابا رو مثل اون نویسندهه چال نکردن؟ نجار چی کم داره از نویسنده، از دکتر، از مهندس؟ این همه در که برای مستراح خونهی این و اون ساخت اگه نمیساخت، بوی گه رو سفرهی غذاشون میماسید که. میشد عین همین مستراحهای عمومی که جون میدن واسه مخفیکاری. زائر تخم سگ گمون کرده اینجا مستراح پارکه. جاکش میگوزه، چون میدونه راحت میشه زد زیرش. دیوث... من میدونم و تو عمو زائر قلابی!»
تف را با خلط خوم خوم کردم، از کنار لوزهها دادم روی زبان. دندان را پشتش کشیدم، قاطی بار چایی و سیگارهای پشت هم، میان سق و کف دهان ورز دادم تا بگیرد. کشیدمش تک زبان. زبانم را لوله کردم و پر سر و صدا و با فشار پراندم. افتاد رو کفش ورنی سیاه که بندهاش به هم گره خورده بود. لبهی پاخورش آویزان شد، و کش آمد. زائر دید. هیچ نگفت. برگ زرد چنار نشست رو سرش. ترسیده و چندش شده با تیغهي دست موهاش را مورب و محکم تکاند. «خودخوری میکنی سگ پدر! اداست، ادای درک کردن. عصبی شدی. از آسمون گرگ که رو سرت نمیافته که. برگ بود نکبت. من میدونم و تو!». کسی قلبم را چنگ میزد. پی مقصر میگشتم «کی رو محک میزنی علی؟ برا چی؟ [دروغ انواع داره. نوع دارد. زیاد. پول تو جیبت نیست، با دختر قرار داری، میدی پای مارلبورو – این دروغه. خودت میرینی، اَ ریدن دیگرون ناله میکنی. تیغه دماغمتو به سرانگشت میگیری: "چه بی تمدن!" – این دروغه. زائر دل تو دلش نیست. فرصت کنه لگد میپرونه. مونده سر دلش. دروغ میگه]»
آلت و تخمهام را پیش روش خاراندم. زکی چشم چین داد، سگرمه به هم فرو برد، ابرو کج کرد، لب گاز گرفت «بابای من چی کم داشت از اون نویسنده، از زکی، از زائر؟ گیوه چون میپوشید؟ ماشین چون نداشت؟ چی کم داشت؟»
نویسنده، قبل از اینکه تو گور بگذارندش، زیرش خاک الک شده ریختند «این که دیگر دردُ نمیفهمه که!» بعد لاشه را گذاشتند و بعد روش گل پرپر کردند. بیل اول ریخت رو امضاش که رو کفن چاپ کرده بودند؛ "ع.ط" «جاودانه شد؟ میشه؟ شدنی هست اصلا؟»
گورکن که چاله را کند، یاد نویسنده افتادم. ته قبر چند تا قلوه سنگ مانده بود.
- ورشون دار بیزحمت!
- ای بابا! مرده که دیگه این چیزارُ نمیفهمه!
«پس ع.ط چی؟ اون میفهمید؟» فرز پریدم تو قبر «تو هم اخلاقت به پول بنده. بیشتر بدن مودب میشی. مثل این گارسونا. شپش تو جیبشون نیست، برای یه دو قرون انعام گردن کج میکنن. تو هم یه پارچه انی»
- ممنون آقا! خودم جمع میکنم. شما برید بالا
قلوه سنگها را پرت کردم بیرون. مادرم رو قبر – رو کپهی خاک، نشسته بود والزاریات میخواند و گلو پاره میکرد «دیگر دیره مادر! فایده نداره. وقتی بود برای ده شاهی پول کشیدیش به صلابه! گریهات قمپزه، دروغه. دوست داشتن به گلو جر دادن نیست. همهتون کثافتید» جنازه را دادند به آغوشم. ته دلم خالی شد «منو که دنیا اومدم همینجوری دادن دستت بابا نه؟» آرام خواباندمش تو قبر. مداح میت را قسم میداد که تو پیامبرت محمد است، امامت علی و حسن و دهتای دیگر، که به نکیر و منکر اینها را بگو. پنبه را از صورتش دادم کنار؛ خشک بود، با اخمی مرده و قاطع، که از سالهای کودکی میشناختم، دیده بودم - بارها - و جزوم بود.
- بگردونش رو کتف راست!
خون ریخت رو ساعدم. خنک بود. جنازه بوی کافور میداد. خونابه به داغی خاک که ریخت بوی فریزر بلند شد «سردخونه؟ رودههات یخ زده بابا؟»
مداح نالید:
- بگو پیغمبرم محمد!
«اینجا دیگه آخرشه بابا. راحت بخواب. یکی اگه باشه همون خداست. تو هم بندهای. نیستی؟ جاودانه میشی؟ کجا رفتی بابا؟ رفتی؟ تهش اینجاس؟ کفشتو برا همیشه کندی؟»
مرده رو پام سنگینی میکرد. زانوم تو نرمی خاک گور فرو رفته بود. مداح ول نمیکرد «تمومش کن زودتر. 20 هزار تومن بابت ناله کردن. بیگیر در رو. برو برا بچهت قیسی بخر. برگه بیگیر. برا زنت النگو بخر. همین امروز، تو همین قطعه، دست کم چارصدتا رو چال میکنن. سه تاش که نصیب تو میشه که. خدا بده برکت. سه دو تا شیش تا. شص تومن. چی از این بهتر؟ [این که گناه نکرده علی! به این چرا شلتاق میکنی ننه مرده رو؟] گناهکار؟ من گفتم گناهکار؟ من حرف از گناه زدم؟ هر کی هرچی خواست همونُ میشنوه. نمیذارم. نه. نمیذارم»
پدر صبح ِ پگاه آمد رودهن. خواب بودم. به پهلو. بازوم زیر بالش، کف دستم رو سرم. تو آشپزخانه ایستاده بود. نگاه به بیرون میکرد. جیغ جیغ گنجشکها خانه را برداشته بود.
- هر کی میبینی، برا کاراش، حتی اگه احمقانه باشه، باز یه توجیهی داره!
قمری، برگ سوزنی کاج را به تک گرفته بود، پشت پنجرهی از خاک و روغن لکه لکهی آشپزخانه بالبال میزد که بنشیند.
- نگاش کن! چی میفهمی چی میگه بابا؟ داره خونه میسازه. بهاره. تخم میذاره. میشینن. نوبتی. پدر و مادر - تا جوجه از تخم درآد. گربه چی میفهمه قمری چی میخواد؟ همون کاری رو میکنه که باید بکنه. کافی قمری خطا کنه. داره برگ تک میزنه. حواس که نیست. یهو گردنشو میگیره. خرت... خرت... چشمش مات میشه...
«به درخت؟ به جوجهش؟ به چی فکر میکنه؟ به لونه؟ قمری فکر میکنه؟ میفهمه؟» باد توپید. توفید. یکهو. رو زمین لیس کشید، خاک بلند کرد. ابر تو آسمان جمع شد. سایه شد. زائر دوید تو درگاه ایستاد - روبروی من، کنار زکی. صاف تو چشمهاش زل زدم. بُراق شد. پوست پیشانیم را بالا دادم. گردن خم کردم از بالای چشم زل زدم بهش «خوارتو میگام زائر. میگام ... جاکش» زکی نگاه من کرد. پا به پا کرد و بعد سقلمه زد به پهلوی زائر. چشم دوختم. خیره. شانه به زائر زد که یعنی برو تو حیاط. تکانش داد، هلش داد. «دیگه دم به تله نمیدم زائر» کج کردند رو به پلهها!
- واستا مادر سگ!
زائر زرد شد. زکی رو پله سکندری رفت. محمود ِ عمو خلیل زیر بالش را گرفت نگهش داشت.
- تموم نشده هنو زائر. پا از پا ورداری استخونتو میشکنم. برگرد بالا
زکی زه زده بود. ترس خوارش کرده بود. محمود پرید طرفم.
- چه مرگته علی؟ عامو وایس مردم برن بعد. ئیجور نکن کاکو!
محمود سینه به سینهام داده بود، صورت به صورت.
- بکش پس محمود!
زائر زانوش هنوز رو پله پایین صاف نشده بود؛
- خدا گواهه اگه جم بخوری یه کاری میکنم بری وردست داداشت زائر. برگرد بالا.
- عامو صلوات برفس. بده. خوبیت نداره.
واسرنگ رفتم تو شکم محمود. نالهش بلند شد. ملت از تو مسجد ریختند بیرون. پچ پچ شد. ولوله افتاد. باد تو درختها مار گرسنه بود: فیششش ... فیششش... فیششش. فریزر سردخانه خراب بود: فیییش ... فییییش ... فیییش. قطرههای درشت باران رو حلبی کنگرهی بام مسجد صدا کرد. قطرهای رو مشت گره کردهم ترکید. دیس سردخانه پر شده بود خون و آب - قاطی. تو دهنش، تو دهن میت، پر بود خون، پر بود آب - پر بود خونابه. دیس را که کشیدند خون موج برداشت، لب پر زد، ریخت کف سردخانه.
- هی بابا! نجس کرد زمینو رفت... « نجس مادر سگ؟! نجس تویی»
خیز برداشتم طرف زائر. زکی پس پسکی رفت - فرار کرد. گردهام کشیده شد. توم انگار سرب ریخته بودند، زمین انگار قیر شده بود.
- جلوش ِ بیگیرین. خون میشه
«خون. خون. خون! خرابه است اینجا. خون همه جا را گرفته؛ سردخانه را، دیس را، سرنگ را، سِرُم را» خون تو محلول ِ سرم نخ میانداخت.
- پرستار! سرم چرا قرمزه؟
- خدا مرگم بده شیرین! دستش برگشته. رگش گرفته!
- زائر! زائر! ولم کنید مادر قحبهها. ولم کنید.
باران رو طاق و تو حیاط و میان آبنما ضرب گرفته بود؛ رو برگهای درخت، رو طاق ماشینها، رو عابرها. رو دستم، رو آبنما، رو آبنمای سنگی.
- زن جندهها ولم کنید! ولم کنید. ولم کنید. چیزیم نیست. ولم کنید.
- خوددار باش. رفته دیگه.
- میخوام ببوسمش.
ترمه نا گرفته بود « پدر! چی شد؟ چرا یه دفعهای؟ قمری از کجا خبر میشه گربه کمین کرده؟ شامهش که قویه که! چشمش که منحنیه که! 180 درجه پس و پیششُ میبینه که! گربهها کجا قایم میشن؟» بوی کافور، قاطی بخار آهک ماسیده بود رو ترمه «دسشو شکسّی حیوون! شکسّی»
«[قاعده همینه علی. بیتابی نکن. نشون نده. همه. قسمت همه هست] من نمیخوام تماشاچی باشم. تمومی نداره. زندگی رو دایره. هی چرخ بزن هی چرخ بزن هی چزخ بزن. که چی؟ [پدر آمرزیده! همین یکی همیشه بیجواب مونده. همین یکی]»
زائر خس خس میکرد. میلرزید.
- من که چیزیش نگفتم خب!
باران موهای کم پشتش را دسته دسته کرده بود. رو پیشانیش خط انداخته بود، سر بینیش جوشیده بود.
- زنده نمیذارمت زائر! بایس تقاص پس بدی مادر بخطا!
«گربه چی میفهمه قمری چی میخواد علی؟»
رعد تو آسمان ترکید. کوه – دورادور – روشن شد و تاریک شد. باران شلاق میزد، اریب میکوفت، رَش رَش میکرد. خیابان کسل بود. باران رو جام پنجره رگ رگ شد؛ یگ رگ غبار، یک رگ باران «رگبار؟ رگ را از بار جدا باید نوشت؟» غبار، طرح رگ گرفت، باران، نقش خون. قمری تخمها را رها کرده بود رفته بود. لانهاش – برگهای سوزنی کاج – خیساخیس ول مانده بود، میانش دو تخم به رنگ استخوان.
«[تخما سرد بودن علی نه؟] سرد! میتُ با آب سرد میشورن نه؟ بارون رو جوجهی تو تخم مرده. عجب [پدر فرق میکرد علی. غسلش دادن!] مگه کثیف بود؟ چیو میشورن؟ دنیا اگه کثافت داره چرا تن میدن بهش؟ خون نجسه یا این دروغا، دو روییها، کدوم؟ [گربه میفهمه قمری چی میخواد؟ شب علی! شب، سیاهی! جادهها ته دارن. چی کار داری به زائر؟! یه چیزی گفت، یه کاری کرد. زن هنو برای تو مسالهس؟»
مادر سر قبر میان جمع نشسته بود. سر بینیش سرخ بود و وسط گریه نگاه به جمع میکرد «اینجام دست بردار نیستی؟ خودنمایی. کثافتا. این که تو گور خوابیده رفت به فنا؟ دیگه به تخم هیچکی نیست؟ [مادرت جوونه علی، قبول، اما این غریزهس. گربه کار خودشُ میکنه، قمری هم. مادر رو بسپار دست خودش]»
- پاک کن دستتو
پرز پنبه به ریش سه روزهاش بود. دهانش باز بود. لپش به دندانهاش چسبیده بود. سر کفن را گره زدم و پریدم بالا. مادر صدام کرد. پیش رفتم. بغلم کرد. عطر چارلی داشت. سر روسری از قاچ سینههاش کنار رفته بود. زائر بالای سر مادر ایستاده بود. خم شد و یک دستش رو شانهی مادرم، پس گردنم را مالش داد و دلجویی کرد. دندان رو دندان فشار دادم و نگاهش کردم.
«ندیدی رو گور چطور خودشیرینی میکرد؟ بیا قمر جون! جان هم نه، جون. یه بند چشمش به چاک سینههاش بود. قرمساق بی پدر [رها کن علی. تنهایی! یادت باشه؛ فقط تنهایی! نگاه ِ زائر بکن؛ زنده زنده مرده. همهی افتخارش به انگشتاشه. به ناخونایی که تو زندون کشیدهن. زنده زنده دارن غسل میتش میدن. نگاش کن!]»
باران رو پلک زائر شکل اشک گرفته بود. چریک چریک میچکید رو زردآب زیر پاش.
غسال، پشت جام دریچهی غسالخانه، انگار ماهی بود تو تنگ. لب لب کرد، چیزی گفت که شنیده نشد و بعد، پشت داد به دریچه. رویاروی غسال حوضها بودند، با سطلهای آهک، کافور، نمک.
- از اینور! بیا از این یکی پنجره.
به جام دریچهها لکه لکه چرک نشسته بود «تخما رو ول کرده رفته! ئووف» سنگفرش کف غسالخانه ساب رفته بود «پنجاه سال! یه عمر. سنگ به این محکمی چقدر روش پا خورده که اینجوری ساب رفته؟ از اینجا شلوغتر جایی هست؟»
- عااااعععخ
یکی تف انداخت. عق زد. تف انداخت و دوید بیرون. دم در ترکید. شکوفه زد رو جمع. غسال، کرباس از تن مرده که کنده بود، دست کنده شده بود افتاده بود تو حوض. مرده صورت نداشت. کفل نداشت. گوشت به رانش نبود. گلو تا نافش را آجیده رفته بودند – بخیه. از کوکهای درشت بخیه خونابه میتراوید. غسال آرام بود. انگار زنده لیف میکشید. کیسهی تترون را باد داد و چلاند. کف نشست رو میت، خون و جراحات را پوشاند. «تصادف؟جنگ؟ بمب که رو گرمابهی عدالت ترکید، مردهها همینجور بودن. شرحه شرحه. بی سر. بی پا. بی صورت. رودهشون رو زمین.»
جماعت – همه – ترسخورده بودند؛ یکی ریش میجنباند، یکی چانه تکان میداد، یکی سر بر میگرداند - گاهی، و دزدکی نگاه میکرد - گاهی. جوانی، طرهی موهاش رو به بالا، خیس خورده و صاف، مگس نشست رو صورتش. چندشش شد. اهن اهن کرد و پراند. مگس پر کشید نشست رو جام دریچه. یکی به ضرب ِسند قبری که دست داشت کوفت روش. مگس له شد. خون و احشاش، زرد و سرخ پهن شد رو شیشه «لکهها!»
امیر زد به پهلوم
- ئووردن علی!
و خرچنگ وار جمعیت جلو دریچهها را شکافت.
- مردهتون کدومه؟
«پدرم؟»
- ئووردن علی!
«مگه کجا رفته بود؟ اختیار که از فاعل حذف بشه، اومدن میشه آوردن، رفتن میشه بردن»
- بابا دیگه رفت علی!
«رفت؟ چرا نمیگی بردن؟»
امیر دو دستی کوفت تو سرش. چمباتمه نشست کف ساب رفته سالن. غسال بابا را گرده به گرده کرد. پهلو به پهلو. سُرش داد تو حوض. آب ریخت روش «نگاه دستش کن. سالم. هیچیش نیست. آخ نگفته»
غسال یک دست را به کتف میت گرفت، یک دست را به مچش، از آرنج شکاند – تا کرد «شکسّی حیوون! شکسّی [جمود نعشی علی! این دیگه نمیفهمه!] گربه چی؟ پشه میفهمه؟ قمری چی؟»
دمر کرد. صلبش کبود بود «صلب نوزادم همینجور». خون رو گردهاش مرده بود. گوشتش سفت بود و کبود «یخ زده؟ گوشت یخی. فروشگاه ملاصدرا. سیگار جیرهای. جنگ. شامپو تخم مرغی داروگر. جیرهای. جنگ. حمام عمومی. روده از برانکار آویزان بود. زن بود. نگاه نمیگذاشتند بکنیم. رسول میگفت زنه. ببینی راست میکنی. مرده هم؟ هان! تجاوز هم میکنن. روایت داریم. پس چی؟!»
تاقبازش کرد. لنگ را جلوش پرده کرد و آلتش را لیف کشید، آب زد «کافور؟ میخوابونه؟ تو سربازخونه میگفتن میریزن تو غذا که سرباز راست نکنه. جفنگ. هیچ و پوچ. چیزی پشت پرده نیس. برداری فقط تخم و خایه میبینی»
باران گنده و کند میبارید رو زمین، کف میکرد. زائر زیر باران ترحم برانگیز شده بود. ناخنهاش درآمده بودند - انگار تیمساری خلع درجه شده که سربازی بهش دستبند زده باشد، تحتالحفظ ببردش حشمتیه - خوار و ذلیل.
- من میرم تهرون
محمود جا خورد
- حالو چه وقته تهرونه؟
- نه. میرم. فقط بگو عرق داری یا نه؟!
- ها! یه چیکه پشت ماشینو هَ. میخوی؟
- آره. بریم
زائر، رد که شدیم، گفت:
- عامو من ...
و حرفش را خورد.
- من دیگه کاری ندارم. به هیچی کاری ندارم زائر. هیچ.
دروازه را که رد کردیم، یکی بلند نالید: کدوم بی تمدنی تف کرده رو کفش من؟
***
راننده چراغهای آبی و قرمز سقف اتوبوس را روشن کرد. گونهام را چسباندم به شیشه. به قبر پدر فکر کردم که مثل لانهی قمری تو باران و باد رها مانده بود. ته سیگار را ول کردم تو جاده، از تو آینه نگاهش کردم. طول کشید تا رو زمین ترکید و جرقههای قرمزش تو سیاهی شب حل شد.
- سلام!
- نوش!
- عاموته کاکو. بزرگته. بد بود جلو خلقالناس...
- بسه محمود. من دیگه کاری به این کارا ندارم. تموم شد و رفت. بریز
- بسه کاکو. بالو مییاری
- بریز گفتم...
- سلامتی ... غم نباشه
«ممکن نیست. غم همیشه هست» پشهها به ضرب میخوردند به شیشه اتوبوس، میترکیدند - انگار قطرههای باران «بی مرگ زندگی ممکن نیست. پشه احساس داره؟ درد میفهمه؟ به بچهش فکر میکنه؟» دورادور کوهها، تپهها، محو در تاریکی، به رنگ خاکستری مرده، به رنگ سرمهای. باد بوی ستاره آورد. هایده صداش جان گرفت. یکی تو صداش ساقی گری میکرد: «از اون گوشه دنیا / به این گوشه رسیدم / نگین دنیا قشنگه / قشنگیشو ندیدم»
اتوبوس پیش رفت به دهان شب.
علیرضا روشن
پدر که مرد، ماه شهریور محتضر بود. فتیلهی گرما سوخته بود. هیمه به اجاق تابستان نمانده بود دیگر. باران اول پاییز، قاطی باد ِ پوک و بی کبکبه، نمنم و کجکج میبارید رو آسفالت داغ، بخار گرم بلند میشد، هوا دم میکرد، بوی خاک میگرفت. هفتم را تو شیراز گرفته بودیم؛ تو مسجدی گوشهی فلکه گاز. بی رمق به باهوی در چارتاق مسجد تکیه داده بودم و نگاه به پوچی میکردم؛ به باد که توخالی میوزید و به برگ که احمقانه میریخت - و به پاها که جلو کفشکن درنگ میکردند. یکی نوک یک لنگهاش را پشت پاشنه آن یکی لنگه میگذاشت، در میآورد، و بعد با آن یکی - که بی کفش بود - پاشنهی این یکی را، و بعد خم میشد، دو انگشت پیروزی را قلاب میکرد، میکرد تو پاخور ِ لنگهها، جفت میکرد، مرتب میکرد - که گم نشوند، و تا از هم پرت نیفتند، بند دو لنگه را به هم گره میزد - اما آرام، که گره کور نشود «ارواح خیکت اومدی عزاداری لجن!» کسانی خم میشدند پاشنه را با دست میگرفتند. بعضی هنوز صندل به پا داشتند و عدهای – که پیر بودند - گیوه. یکی ورنی پا کرده بود، یکی چرم، دیگری جیر، ماهوتی، کتانی، لاستیکی – رنگ به رنگ، مدل به مدل. کفشها بعضیشان واکس خورده بودند، بعضی شوره زده. خاک گرفته هم بود - و براق هم. یکی رو جوراب صندل پوشیده بود، یکی مچ برهنهی لاغرش را از تو کتانی در میآورد. جای بندهای تازه گشوده کتانی، رو مچش، زردی میزد و خون، آرام به زردی نشت میکرد، محوش میکرد.
زیر کفن، رو صورتش، پنبه گذاشته بودند. نمک هم زده بودند. گفتند برای تلقین باید دو دست را ضربدری گرفت، دو کتف میت را گرفت. گرفته بودم، اما ناشیانه. نگاه به دهنهی قبر میکردم ببینم چه جوری، کفش میدیدم؛ سیاه، صورتی، چرم، ورنی - و همهشان خاک خورده.
پاشنهها ور میچیدند، در میآمدند، پاها تو میرفتند، بیرون میآمدند، بیرون میآمدند، تو میرفتند «یه نفرم زنده نمی مونه» مداح نالههای بیربط میکرد. نعت رسول میگفت، تعزیه برای حسین میخواند «پس پدر چی؟ تو مرگ هم آدم نیستیم ما؟» به مداح توپیده بودم
- چقد میگیری ناله نکنی؟ برا مداحی چن میگیری؟ بیس تومن؟ بیا! این چل تومن. بگو خدا رحیمه! این که از دهنت در میآد که - هان؟
- ما واسه امام حوسین می خونیم
- پدر من ُ دارن چال میکنن، تو برا امام حسین میخونی؟
- چه جهنمیه شیراز زکی
این را زائر گفت، عمو زائر، به عمو زکی گفت. زکی جای جواب هق زد - الکی «یعنی راحت شده از دست پدر؟» لبهاش از ادای ناشیانهی بغض، طرح محوی از خنده داشت. پیش آمد و شانهام را مشت کرد؛
- محکم باش عمو. بابات جاش خوبه
خونابه از تو دهن میت - پدرم - ریخت رو دستم. به گردهی راست گردانده بودمش - به شانهی راست - گفته بودند بگردان. خون ریخت رو ساعدم، راه کشید لای انگشتهام، چکه کرد به خاک، و خاک - انگار طفل دو ماهه - خون را مک زد، پوزهاش تر شد.
- من که واستادم که. چیزیم نیست
پرانده بود. دیمی. رو معده. از این صد تا یک غازها که توش هیچی نیست. که یعنی من شریک غمم «ارواح بابات!»
پدر رو شانه راست خوابیده بود. رو دنده، رو به دیوار، چسبیده به دیوار. سرش، سراسرش، زیر ملافه پنهان بود.
- پا شو بیا ناهار بابا!
- نمیخورم
- چته؟
برو بیرون
«زیر ملافهس هنوز؟»
- بیا شام بخور بابا!
- ...
- چی شده؟
- ...
- بیا یه لقمه بخور. لم نده انقد. تنت خواب میره. علیل میشی. پاشو بیا
«لابد کرمها خوردنُ شروع کردهن. چشما رو زودتر از همه. پوست صورتش باید پلاسیده باشه تا حالا [نه. نپوسیده. زوده هنوز. کفن چی پس؟ کفن که هست. نپوسیده هنوز. اقل ِکم یه دو هفته کار داره. آره. مونده]»
- برو بیرون
یکی از پاها، کفشها، تنگش گرفته بود. نشانی مستراح خواسته بود. عمو زکی دستش را برد بالای سرش، سبابهی لاغر و استخوانیاش را قلاب کرد - که یعنی پشت ساختمان. «آدم وامونده به یه اشاره میفهمه مستراح کجاست، یه عمر خدا خدا میکنه، همه چی میشه عین سنگ. سکوت. هیچی نیست جز ریدن؛ جز خوردن و جز ریدن چیزی تو کار نیست- [پس کرم چی؟ کرم که جنازه رو میخوره کجا میرینه؟] گه رو گه! میرینه به همون جنازه که خورده، جنازه رو میرینه [کرم اگه بمیره چی؟ کرم میزنه؟] کرمی کرم زد. شاعرانهس»
عمو زائر، شق و رق ایستاده بود جلو پلههای سیمانی. هر که میآمد، میرفت خدمتش عرض احترام میکرد
- آخر ِ غمتون باشه
- ممنونم
- عمر نکردهش باقی عمر شما
«چرند! عمرِ نکرده. تو از چی خبر داری زائر؟ ایمان خشک. توش هیچی نیست، تبلیغ هم میکنه. یه عمره بدبخت یه تیکه گوشتی. جاکش دروغگو. همهتون عین همید»
عمو به عادت سالهای عضویت در حزب توده و تماشای هموارهی عکس مارکس و استالین که دست راستشان را مانند ناپلئون میان دکمههای کت میکردند، به سیاق همانها ایستاده بود پیش پله، سرنرده سیمانی کرهای را گرداگرد دست میکشید. پای دیده بوسی اگر پیش میآمد، سرماخوردگی را بهانه میکرد «مریضت میکنن قرمساق؟ مریض میشی اگه ماچت کنن؟ تو با بابامم همینجوری بودی. نجار چون بود روبوسی نمیکردی هان؟! زنش ولی خوب بود نه؟ بی پدر»
آسمان ابر داشت و نداشت. آفتاب لای ابرها بود و نبود. ابرها شکل عوض میکردند؛ کپه میشدند و باز میشدند. نخ نخ میشدند و محو میشدند. زکی چشم از آسمان برداشت و زائر را خطاب داد؛
- کاکو بیو بالو
«چرا بابا رو مثل اون نویسندهه چال نکردن؟ نجار چی کم داره از نویسنده، از دکتر، از مهندس؟ این همه در که برای مستراح خونهی این و اون ساخت اگه نمیساخت، بوی گه رو سفرهی غذاشون میماسید که. میشد عین همین مستراحهای عمومی که جون میدن واسه مخفیکاری. زائر تخم سگ گمون کرده اینجا مستراح پارکه. جاکش میگوزه، چون میدونه راحت میشه زد زیرش. دیوث... من میدونم و تو عمو زائر قلابی!»
تف را با خلط خوم خوم کردم، از کنار لوزهها دادم روی زبان. دندان را پشتش کشیدم، قاطی بار چایی و سیگارهای پشت هم، میان سق و کف دهان ورز دادم تا بگیرد. کشیدمش تک زبان. زبانم را لوله کردم و پر سر و صدا و با فشار پراندم. افتاد رو کفش ورنی سیاه که بندهاش به هم گره خورده بود. لبهی پاخورش آویزان شد، و کش آمد. زائر دید. هیچ نگفت. برگ زرد چنار نشست رو سرش. ترسیده و چندش شده با تیغهي دست موهاش را مورب و محکم تکاند. «خودخوری میکنی سگ پدر! اداست، ادای درک کردن. عصبی شدی. از آسمون گرگ که رو سرت نمیافته که. برگ بود نکبت. من میدونم و تو!». کسی قلبم را چنگ میزد. پی مقصر میگشتم «کی رو محک میزنی علی؟ برا چی؟ [دروغ انواع داره. نوع دارد. زیاد. پول تو جیبت نیست، با دختر قرار داری، میدی پای مارلبورو – این دروغه. خودت میرینی، اَ ریدن دیگرون ناله میکنی. تیغه دماغمتو به سرانگشت میگیری: "چه بی تمدن!" – این دروغه. زائر دل تو دلش نیست. فرصت کنه لگد میپرونه. مونده سر دلش. دروغ میگه]»
آلت و تخمهام را پیش روش خاراندم. زکی چشم چین داد، سگرمه به هم فرو برد، ابرو کج کرد، لب گاز گرفت «بابای من چی کم داشت از اون نویسنده، از زکی، از زائر؟ گیوه چون میپوشید؟ ماشین چون نداشت؟ چی کم داشت؟»
نویسنده، قبل از اینکه تو گور بگذارندش، زیرش خاک الک شده ریختند «این که دیگر دردُ نمیفهمه که!» بعد لاشه را گذاشتند و بعد روش گل پرپر کردند. بیل اول ریخت رو امضاش که رو کفن چاپ کرده بودند؛ "ع.ط" «جاودانه شد؟ میشه؟ شدنی هست اصلا؟»
گورکن که چاله را کند، یاد نویسنده افتادم. ته قبر چند تا قلوه سنگ مانده بود.
- ورشون دار بیزحمت!
- ای بابا! مرده که دیگه این چیزارُ نمیفهمه!
«پس ع.ط چی؟ اون میفهمید؟» فرز پریدم تو قبر «تو هم اخلاقت به پول بنده. بیشتر بدن مودب میشی. مثل این گارسونا. شپش تو جیبشون نیست، برای یه دو قرون انعام گردن کج میکنن. تو هم یه پارچه انی»
- ممنون آقا! خودم جمع میکنم. شما برید بالا
قلوه سنگها را پرت کردم بیرون. مادرم رو قبر – رو کپهی خاک، نشسته بود والزاریات میخواند و گلو پاره میکرد «دیگر دیره مادر! فایده نداره. وقتی بود برای ده شاهی پول کشیدیش به صلابه! گریهات قمپزه، دروغه. دوست داشتن به گلو جر دادن نیست. همهتون کثافتید» جنازه را دادند به آغوشم. ته دلم خالی شد «منو که دنیا اومدم همینجوری دادن دستت بابا نه؟» آرام خواباندمش تو قبر. مداح میت را قسم میداد که تو پیامبرت محمد است، امامت علی و حسن و دهتای دیگر، که به نکیر و منکر اینها را بگو. پنبه را از صورتش دادم کنار؛ خشک بود، با اخمی مرده و قاطع، که از سالهای کودکی میشناختم، دیده بودم - بارها - و جزوم بود.
- بگردونش رو کتف راست!
خون ریخت رو ساعدم. خنک بود. جنازه بوی کافور میداد. خونابه به داغی خاک که ریخت بوی فریزر بلند شد «سردخونه؟ رودههات یخ زده بابا؟»
مداح نالید:
- بگو پیغمبرم محمد!
«اینجا دیگه آخرشه بابا. راحت بخواب. یکی اگه باشه همون خداست. تو هم بندهای. نیستی؟ جاودانه میشی؟ کجا رفتی بابا؟ رفتی؟ تهش اینجاس؟ کفشتو برا همیشه کندی؟»
مرده رو پام سنگینی میکرد. زانوم تو نرمی خاک گور فرو رفته بود. مداح ول نمیکرد «تمومش کن زودتر. 20 هزار تومن بابت ناله کردن. بیگیر در رو. برو برا بچهت قیسی بخر. برگه بیگیر. برا زنت النگو بخر. همین امروز، تو همین قطعه، دست کم چارصدتا رو چال میکنن. سه تاش که نصیب تو میشه که. خدا بده برکت. سه دو تا شیش تا. شص تومن. چی از این بهتر؟ [این که گناه نکرده علی! به این چرا شلتاق میکنی ننه مرده رو؟] گناهکار؟ من گفتم گناهکار؟ من حرف از گناه زدم؟ هر کی هرچی خواست همونُ میشنوه. نمیذارم. نه. نمیذارم»
پدر صبح ِ پگاه آمد رودهن. خواب بودم. به پهلو. بازوم زیر بالش، کف دستم رو سرم. تو آشپزخانه ایستاده بود. نگاه به بیرون میکرد. جیغ جیغ گنجشکها خانه را برداشته بود.
- هر کی میبینی، برا کاراش، حتی اگه احمقانه باشه، باز یه توجیهی داره!
قمری، برگ سوزنی کاج را به تک گرفته بود، پشت پنجرهی از خاک و روغن لکه لکهی آشپزخانه بالبال میزد که بنشیند.
- نگاش کن! چی میفهمی چی میگه بابا؟ داره خونه میسازه. بهاره. تخم میذاره. میشینن. نوبتی. پدر و مادر - تا جوجه از تخم درآد. گربه چی میفهمه قمری چی میخواد؟ همون کاری رو میکنه که باید بکنه. کافی قمری خطا کنه. داره برگ تک میزنه. حواس که نیست. یهو گردنشو میگیره. خرت... خرت... چشمش مات میشه...
«به درخت؟ به جوجهش؟ به چی فکر میکنه؟ به لونه؟ قمری فکر میکنه؟ میفهمه؟» باد توپید. توفید. یکهو. رو زمین لیس کشید، خاک بلند کرد. ابر تو آسمان جمع شد. سایه شد. زائر دوید تو درگاه ایستاد - روبروی من، کنار زکی. صاف تو چشمهاش زل زدم. بُراق شد. پوست پیشانیم را بالا دادم. گردن خم کردم از بالای چشم زل زدم بهش «خوارتو میگام زائر. میگام ... جاکش» زکی نگاه من کرد. پا به پا کرد و بعد سقلمه زد به پهلوی زائر. چشم دوختم. خیره. شانه به زائر زد که یعنی برو تو حیاط. تکانش داد، هلش داد. «دیگه دم به تله نمیدم زائر» کج کردند رو به پلهها!
- واستا مادر سگ!
زائر زرد شد. زکی رو پله سکندری رفت. محمود ِ عمو خلیل زیر بالش را گرفت نگهش داشت.
- تموم نشده هنو زائر. پا از پا ورداری استخونتو میشکنم. برگرد بالا
زکی زه زده بود. ترس خوارش کرده بود. محمود پرید طرفم.
- چه مرگته علی؟ عامو وایس مردم برن بعد. ئیجور نکن کاکو!
محمود سینه به سینهام داده بود، صورت به صورت.
- بکش پس محمود!
زائر زانوش هنوز رو پله پایین صاف نشده بود؛
- خدا گواهه اگه جم بخوری یه کاری میکنم بری وردست داداشت زائر. برگرد بالا.
- عامو صلوات برفس. بده. خوبیت نداره.
واسرنگ رفتم تو شکم محمود. نالهش بلند شد. ملت از تو مسجد ریختند بیرون. پچ پچ شد. ولوله افتاد. باد تو درختها مار گرسنه بود: فیششش ... فیششش... فیششش. فریزر سردخانه خراب بود: فیییش ... فییییش ... فیییش. قطرههای درشت باران رو حلبی کنگرهی بام مسجد صدا کرد. قطرهای رو مشت گره کردهم ترکید. دیس سردخانه پر شده بود خون و آب - قاطی. تو دهنش، تو دهن میت، پر بود خون، پر بود آب - پر بود خونابه. دیس را که کشیدند خون موج برداشت، لب پر زد، ریخت کف سردخانه.
- هی بابا! نجس کرد زمینو رفت... « نجس مادر سگ؟! نجس تویی»
خیز برداشتم طرف زائر. زکی پس پسکی رفت - فرار کرد. گردهام کشیده شد. توم انگار سرب ریخته بودند، زمین انگار قیر شده بود.
- جلوش ِ بیگیرین. خون میشه
«خون. خون. خون! خرابه است اینجا. خون همه جا را گرفته؛ سردخانه را، دیس را، سرنگ را، سِرُم را» خون تو محلول ِ سرم نخ میانداخت.
- پرستار! سرم چرا قرمزه؟
- خدا مرگم بده شیرین! دستش برگشته. رگش گرفته!
- زائر! زائر! ولم کنید مادر قحبهها. ولم کنید.
باران رو طاق و تو حیاط و میان آبنما ضرب گرفته بود؛ رو برگهای درخت، رو طاق ماشینها، رو عابرها. رو دستم، رو آبنما، رو آبنمای سنگی.
- زن جندهها ولم کنید! ولم کنید. ولم کنید. چیزیم نیست. ولم کنید.
- خوددار باش. رفته دیگه.
- میخوام ببوسمش.
ترمه نا گرفته بود « پدر! چی شد؟ چرا یه دفعهای؟ قمری از کجا خبر میشه گربه کمین کرده؟ شامهش که قویه که! چشمش که منحنیه که! 180 درجه پس و پیششُ میبینه که! گربهها کجا قایم میشن؟» بوی کافور، قاطی بخار آهک ماسیده بود رو ترمه «دسشو شکسّی حیوون! شکسّی»
«[قاعده همینه علی. بیتابی نکن. نشون نده. همه. قسمت همه هست] من نمیخوام تماشاچی باشم. تمومی نداره. زندگی رو دایره. هی چرخ بزن هی چرخ بزن هی چزخ بزن. که چی؟ [پدر آمرزیده! همین یکی همیشه بیجواب مونده. همین یکی]»
زائر خس خس میکرد. میلرزید.
- من که چیزیش نگفتم خب!
باران موهای کم پشتش را دسته دسته کرده بود. رو پیشانیش خط انداخته بود، سر بینیش جوشیده بود.
- زنده نمیذارمت زائر! بایس تقاص پس بدی مادر بخطا!
«گربه چی میفهمه قمری چی میخواد علی؟»
رعد تو آسمان ترکید. کوه – دورادور – روشن شد و تاریک شد. باران شلاق میزد، اریب میکوفت، رَش رَش میکرد. خیابان کسل بود. باران رو جام پنجره رگ رگ شد؛ یگ رگ غبار، یک رگ باران «رگبار؟ رگ را از بار جدا باید نوشت؟» غبار، طرح رگ گرفت، باران، نقش خون. قمری تخمها را رها کرده بود رفته بود. لانهاش – برگهای سوزنی کاج – خیساخیس ول مانده بود، میانش دو تخم به رنگ استخوان.
«[تخما سرد بودن علی نه؟] سرد! میتُ با آب سرد میشورن نه؟ بارون رو جوجهی تو تخم مرده. عجب [پدر فرق میکرد علی. غسلش دادن!] مگه کثیف بود؟ چیو میشورن؟ دنیا اگه کثافت داره چرا تن میدن بهش؟ خون نجسه یا این دروغا، دو روییها، کدوم؟ [گربه میفهمه قمری چی میخواد؟ شب علی! شب، سیاهی! جادهها ته دارن. چی کار داری به زائر؟! یه چیزی گفت، یه کاری کرد. زن هنو برای تو مسالهس؟»
مادر سر قبر میان جمع نشسته بود. سر بینیش سرخ بود و وسط گریه نگاه به جمع میکرد «اینجام دست بردار نیستی؟ خودنمایی. کثافتا. این که تو گور خوابیده رفت به فنا؟ دیگه به تخم هیچکی نیست؟ [مادرت جوونه علی، قبول، اما این غریزهس. گربه کار خودشُ میکنه، قمری هم. مادر رو بسپار دست خودش]»
- پاک کن دستتو
پرز پنبه به ریش سه روزهاش بود. دهانش باز بود. لپش به دندانهاش چسبیده بود. سر کفن را گره زدم و پریدم بالا. مادر صدام کرد. پیش رفتم. بغلم کرد. عطر چارلی داشت. سر روسری از قاچ سینههاش کنار رفته بود. زائر بالای سر مادر ایستاده بود. خم شد و یک دستش رو شانهی مادرم، پس گردنم را مالش داد و دلجویی کرد. دندان رو دندان فشار دادم و نگاهش کردم.
«ندیدی رو گور چطور خودشیرینی میکرد؟ بیا قمر جون! جان هم نه، جون. یه بند چشمش به چاک سینههاش بود. قرمساق بی پدر [رها کن علی. تنهایی! یادت باشه؛ فقط تنهایی! نگاه ِ زائر بکن؛ زنده زنده مرده. همهی افتخارش به انگشتاشه. به ناخونایی که تو زندون کشیدهن. زنده زنده دارن غسل میتش میدن. نگاش کن!]»
باران رو پلک زائر شکل اشک گرفته بود. چریک چریک میچکید رو زردآب زیر پاش.
غسال، پشت جام دریچهی غسالخانه، انگار ماهی بود تو تنگ. لب لب کرد، چیزی گفت که شنیده نشد و بعد، پشت داد به دریچه. رویاروی غسال حوضها بودند، با سطلهای آهک، کافور، نمک.
- از اینور! بیا از این یکی پنجره.
به جام دریچهها لکه لکه چرک نشسته بود «تخما رو ول کرده رفته! ئووف» سنگفرش کف غسالخانه ساب رفته بود «پنجاه سال! یه عمر. سنگ به این محکمی چقدر روش پا خورده که اینجوری ساب رفته؟ از اینجا شلوغتر جایی هست؟»
- عااااعععخ
یکی تف انداخت. عق زد. تف انداخت و دوید بیرون. دم در ترکید. شکوفه زد رو جمع. غسال، کرباس از تن مرده که کنده بود، دست کنده شده بود افتاده بود تو حوض. مرده صورت نداشت. کفل نداشت. گوشت به رانش نبود. گلو تا نافش را آجیده رفته بودند – بخیه. از کوکهای درشت بخیه خونابه میتراوید. غسال آرام بود. انگار زنده لیف میکشید. کیسهی تترون را باد داد و چلاند. کف نشست رو میت، خون و جراحات را پوشاند. «تصادف؟جنگ؟ بمب که رو گرمابهی عدالت ترکید، مردهها همینجور بودن. شرحه شرحه. بی سر. بی پا. بی صورت. رودهشون رو زمین.»
جماعت – همه – ترسخورده بودند؛ یکی ریش میجنباند، یکی چانه تکان میداد، یکی سر بر میگرداند - گاهی، و دزدکی نگاه میکرد - گاهی. جوانی، طرهی موهاش رو به بالا، خیس خورده و صاف، مگس نشست رو صورتش. چندشش شد. اهن اهن کرد و پراند. مگس پر کشید نشست رو جام دریچه. یکی به ضرب ِسند قبری که دست داشت کوفت روش. مگس له شد. خون و احشاش، زرد و سرخ پهن شد رو شیشه «لکهها!»
امیر زد به پهلوم
- ئووردن علی!
و خرچنگ وار جمعیت جلو دریچهها را شکافت.
- مردهتون کدومه؟
«پدرم؟»
- ئووردن علی!
«مگه کجا رفته بود؟ اختیار که از فاعل حذف بشه، اومدن میشه آوردن، رفتن میشه بردن»
- بابا دیگه رفت علی!
«رفت؟ چرا نمیگی بردن؟»
امیر دو دستی کوفت تو سرش. چمباتمه نشست کف ساب رفته سالن. غسال بابا را گرده به گرده کرد. پهلو به پهلو. سُرش داد تو حوض. آب ریخت روش «نگاه دستش کن. سالم. هیچیش نیست. آخ نگفته»
غسال یک دست را به کتف میت گرفت، یک دست را به مچش، از آرنج شکاند – تا کرد «شکسّی حیوون! شکسّی [جمود نعشی علی! این دیگه نمیفهمه!] گربه چی؟ پشه میفهمه؟ قمری چی؟»
دمر کرد. صلبش کبود بود «صلب نوزادم همینجور». خون رو گردهاش مرده بود. گوشتش سفت بود و کبود «یخ زده؟ گوشت یخی. فروشگاه ملاصدرا. سیگار جیرهای. جنگ. شامپو تخم مرغی داروگر. جیرهای. جنگ. حمام عمومی. روده از برانکار آویزان بود. زن بود. نگاه نمیگذاشتند بکنیم. رسول میگفت زنه. ببینی راست میکنی. مرده هم؟ هان! تجاوز هم میکنن. روایت داریم. پس چی؟!»
تاقبازش کرد. لنگ را جلوش پرده کرد و آلتش را لیف کشید، آب زد «کافور؟ میخوابونه؟ تو سربازخونه میگفتن میریزن تو غذا که سرباز راست نکنه. جفنگ. هیچ و پوچ. چیزی پشت پرده نیس. برداری فقط تخم و خایه میبینی»
باران گنده و کند میبارید رو زمین، کف میکرد. زائر زیر باران ترحم برانگیز شده بود. ناخنهاش درآمده بودند - انگار تیمساری خلع درجه شده که سربازی بهش دستبند زده باشد، تحتالحفظ ببردش حشمتیه - خوار و ذلیل.
- من میرم تهرون
محمود جا خورد
- حالو چه وقته تهرونه؟
- نه. میرم. فقط بگو عرق داری یا نه؟!
- ها! یه چیکه پشت ماشینو هَ. میخوی؟
- آره. بریم
زائر، رد که شدیم، گفت:
- عامو من ...
و حرفش را خورد.
- من دیگه کاری ندارم. به هیچی کاری ندارم زائر. هیچ.
دروازه را که رد کردیم، یکی بلند نالید: کدوم بی تمدنی تف کرده رو کفش من؟
***
راننده چراغهای آبی و قرمز سقف اتوبوس را روشن کرد. گونهام را چسباندم به شیشه. به قبر پدر فکر کردم که مثل لانهی قمری تو باران و باد رها مانده بود. ته سیگار را ول کردم تو جاده، از تو آینه نگاهش کردم. طول کشید تا رو زمین ترکید و جرقههای قرمزش تو سیاهی شب حل شد.
- سلام!
- نوش!
- عاموته کاکو. بزرگته. بد بود جلو خلقالناس...
- بسه محمود. من دیگه کاری به این کارا ندارم. تموم شد و رفت. بریز
- بسه کاکو. بالو مییاری
- بریز گفتم...
- سلامتی ... غم نباشه
«ممکن نیست. غم همیشه هست» پشهها به ضرب میخوردند به شیشه اتوبوس، میترکیدند - انگار قطرههای باران «بی مرگ زندگی ممکن نیست. پشه احساس داره؟ درد میفهمه؟ به بچهش فکر میکنه؟» دورادور کوهها، تپهها، محو در تاریکی، به رنگ خاکستری مرده، به رنگ سرمهای. باد بوی ستاره آورد. هایده صداش جان گرفت. یکی تو صداش ساقی گری میکرد: «از اون گوشه دنیا / به این گوشه رسیدم / نگین دنیا قشنگه / قشنگیشو ندیدم»
اتوبوس پیش رفت به دهان شب.
علیرضا روشن