تست پنیر با دو وجب قبر 2014-02-08 18:55:49
پشت پنجره، مه آمده بود پایین و نماش بخار را نشانده بود روی شیشه. پتو را زد عقب و به کمرش تاب داد و رگش را شکاند. لباس خواب توری آبی را کشید روی پاهای پشمالو و رفت سمت کابینتی که کنار اتاق، آشپرخانه شده بود با یک گاز برقی تکشعله و یخچالی کوچک. کتری را پر آب کرد و گذاشت روی گاز. پاکت سیگار را از روی هرهی پشت پنجره برداشت و با انگشت روی بخار شیشه یک قلب کوچک کشید. دو پک به سیگار زد و خوشبوکننده را پشتش توی هوا پاشید. آب جوش آمده بود. با دستگیرهی صورتی کتری را بلند کرد و آب را ریخت توی ماگ قرمز و یک چای کیسهای دو غزال از توی قوطی فلزی در آورد و گذاشت توی آب جوش. چای در دست رفت سمت حمام. دستشویی فقط آب سرد داشت. شیر آب را باز کرد و صورتش را زیر آب سرد گرفت. تنش لرزید. تیغ نو را ار توی کاغد بیرون کشید و به دسته وصل کرد. آبی را که روی اجاق داغ کرده بود ریخت توی کاسه و صابون و فرچه را فرو کرد توی کفها و مالید به صورتش. باریکهی نور صبح افتاده بود روی کاشیهای ترکخوردهی حمام و آمده بود تا روی سینهاش. تیغ را از بالای گوش کشید تا پایین. اول سمت راست، بعد سمت چپ، بالای لب و در آخر روی چانه و زیر گلو. خال گوشتی زیر گلویش مثل هربار برید و ردی از خون و آب و کف تا سیبک گلویش پایین آمد. حولهی طرح پروانه را از کنار روشویی برداشت و کشید روی خون و خیسی صورتش. این بار تیغ را کشید روی دستها تا بالای آرنج و دستها را زیر آب گرفت. دانههای درشت مو ریختند توی کاسهی سفید، و سرامیک سیاه و سفید شد. آمد توی اتاق و آینهی گرد محدب را همراه موچین و قیچی از داخل کیف کوچک چرمی ساتن در آورد. چهرهاش توی آینه چند برابر شده بود. موچین برای انگشتهای درشتش کوچک بود. با دقت به شکار موی ریزی از زیر ابرویش میرفت و مو به موچین نمیگرفت. چند بار سعی کرد اما موهای ریزتر به موچین نمیآمدند. دوباره رفت سراغ و تیغ و کشیدش زیر ابروها و بینشان. جرعهای چای نوشید. یخ کرده بود. ماگ را گذاشت روی تنها میز اتاق و کشوی اول تنها دراور اتاق را کشید. کرم پودر کاور گرل را برداشت و با تکه ابری به صورت کشید. روی منافذ ریش و سیبیلش. بالای ابروها و دور لب. پودر رویش یک درجه روشنتر بود و منافذ سیاه را کمی بیشتر پوشاند. در قوطی خط چشم را باز کرد. قلممو را کشید به سیاهیها و دو خط سیاه انداخت پشت دو چشمش و گره ابروها را پر کرد و با سایهی سبز بین چشم و ابرو را. به آیینهی قدی پشت در حمام نگاه کرد. فاصلهای نبود اما صورتش را تار میدید. نزدیکتر رفت. صورت واضح شد. سایهی سبز به چشمهای ریز سبزش میآمد. همانجا مقابل آیینهی قدی، ریمل را برداشت و مژهها را تاب داد. رژ گونهی آجری و ماتیک براق صورتیاش هم کاور گرل بود. حقوق یک ماه تلفنچی بودن شرکت خدمات خانگی «ترانه» را داده بود پای اجارهی اتاق و لوازم آرایش کاور گرل. کاور گرل بهتر روی صورت مینشست. بعد از آرایش صورت نوبت موها بود. موها دو طرف پیشانیاش به اندازهی یک هشت کوچک عقب رفته، و اگر چتری نگذارد هشتاد و هشتش آیینهی دق میشود برایش. چتریها را شانه کرد. موهای تنک روی پیشانی نمیماندند و بازیگوشانه به هوا میپریدند. قوطی ژل را در آورد اما ژلی باقی نمانده بود. یک قاشق شکر ریخت توی چای یخکرده و دو انگشتش را زد به چای شیرین و چتریهای سرکش را چسباند دو طرف پیشانی و باریکهی بلند ادامهی موها را با کش بست. روی کش یک گل سرخ پارچهای بود. لباس خواب را در آورد و انداخت توی یک کیسهی نایلونی سیاه. کنار آن، نایلون سیاه دیگری بود. روی کیسهی کناری برچسبی به چشم میخورد: مردانه، کثیف. به پوست سینهاش دست کشید. زخمهای خطی مثل جای سوختگی لبهی اتو برآمده بودند. اول رفت سراغ سینهبند. سیاه بود و توی هرکدام از کاسههایش تودهای ژلاتینی سر میخورد. سینهبند را بست و همزمان تودهها را با دست سر جایشان جابهجا کرد. بلوز مشکی با آستینهای توری را پوشید و شلوار جین لوله تفنگی را کشید بالا. مانتوی سبز سدریاش را از چوبرختی جدا کرد و به تن کشید. مانتو تنگ بود و دکمههایش به زحمت بسته میشد. شال سیاه را از روی چوبرختی پشت در برداشت و انداخت سرش. احسان میگفت روسری سیاه به چشمهای سبزش میآید. کیف و عینک آفتابیاش را برداشت. دستکشها کنار تلفن بود. نگاهاش چند ثانیهای روی تلفن ماند. کیف را از روی شانهاش روی زمین انداخت. گوشی را برداشت و شماره گرفت.
– الو، مامان زری! رضام، گوشی رو بردار … الو! مامان زری، این دفعهی چندمه که توی این هفته زنگ میزنم. آدرس سالنو ندادین به من. من امشب کجا بیام؟ عروسی آبجی شهنازمه … میخوام بیام، میخوام باشم… به خاک آقا جون قسم، کت و شلوار میپوشم و میآم. ریش و سیبیلم میذارم. موهامم میزنم … مردونهی مردونه … خوبه؟ مامان زری، تو رو به اون خدایی که میپرستی جواب بده … یا بگو آبجی برام آدرسو اساماس بزنه …
از کنار تلفن لاک بنفش را برداشت. روی زمین کامپیوتر آیبیام پنتیوم باز بود و فناش صدای موتور یخچال میداد. نشست روی زمین و شروع کرد به بنفش کردن ناخنهای کوتاهش و روی بنفشی را فوت کردن. ماوس را روی موکت کشید. صفحهی فیسبوک باز شد. روی صفحهاش نوشته بود: «رعنا بلوکی» و عکس کنارش هم عکس یک زن مینیاتور بود. زیر کلمهی استتوس کلیک کرد و نوشت: «صبحانه در کافه ۳۵ با عشقم … وای میخوام یک تست پنیر و ژامبون سفارش بدم. از اونایی که خردل داره و درای تومیتو، کنارشم چیپس خونگیه با یه کافه لاته و کواسان مخصوص ۳۵…» بعد هم دو نقطه با یک خط منحنی تایپ کرد و روی پست زد. وقتی مطمئن شد که جملات روی صفحه آمده، کامپیوتر را خاموش کرد. عینکش را زد. روسریاش را کشید جلو. پوتینهای لژدار قهوهای را پوشید. دستکشهای چرمی مشکی را به دست کرد و زد بیرون. هوا خنک بود و آفتاب بیرمق گرم نمیکرد. سردش شد. شانههایش لرزید. قدمهایش را تندتر کرد به سمت جنوب نواب. از پلههای ایستگاه مترو پایین رفت. رفت قسمت خانمها. صورت روبهرویی معلوم نبود. دختر چادر مشکیاش را کشیده بود جلو و تنها بخشی از چشمها و بینیاش معلوم بود. به یک چشم و نصفی دختر نگاه کرد. تار میدید. به نظرش بیست ساله آمد دختر. ده سال از او کوچکتر. دختر نگاهش را به سمت پنجره چرخاند و به سیاهی متحرک پشتش چشم دوخت. ایستگاه بهشت زهرا پیاده شد. احسان را اولین بار همانجا دیده بود. میان قبرهای موزون و پردرخت قطعههای قدیمیتر. مدتی بود که پاتوقش شده بود بهشت زهرا اما بیشتر میرفت آن قطعههای قدیمی که سروهای بلند دارد. صنوبر و چنار دارد و گاهی هم بوتههای رز سرخ. از میان قبرها راه میرفت و در میان آدمهایی که به دیدن کس و کار مردهشان میآمدند، دنبال کسی میگشت. نیمهی گمشدهاش. نیمهی گمشده را اولین بار از زبان خواهرش شنیده بود. وقتی طاها، بعد از سالها دوستی پر دلهره و عذابآور، یواشکی آمده بود خواستگاری شهناز. شهنار میگفت: «طاها نیمهی گمشدهی منه.» شهناز فقط برای او از طاها میگفت و بعدش هم میگفت: «آخه تو داداشی؟ خاک تو سر بیغیرتت …» و بلند بلند میخندید. تازه موهای بلند شهناز را هم هر شب شانه میکرد و میبافت تا صبح که بلند میشود به هم گره نخورد و شانه کردنش راحت باشد. تا هرروز صبح موهای بلندش را بندازد تو کمر و زمزمه کند: «دنیا دیگه مثه تو نداره، نداره و نمیتونه بیاره.» از آن صبح بارانی و مرطوب آخر پاییز که چک چک قطرههای آب از سر و صورتشان میریخت روی خاک تازه و چال سیاه قبر پدرش را خیس میکرد، هر جمعه میآمد بهشت زهرا. همان صبح که پدر کوتاه قدش را گذاشته بودند توی دو وجب قبر که مثل قبر بچهها کوچک بود، آدمها را دیده بود که حرف میزنند، گریه میکنند، داد میزنند، آواز میخوانند، میخندند و کسی کاری به کارشان ندارد. دیده بودند که بیخ گوش هم پچپچه میکنند، همدیگر را در آغوش میکشند، دست هم را میگیرند و کسی نگاهشان نمیکند. نه گشتی هست، نه مأموری و نه پاسداری. زنهای تنها را دیده بود و یا جمعهای دو نفره و چند نفرهشان را بالای قبرها، روی پتوها، در حال خوردن غذا، شکستن تخمه و تعارف کردن حلوا و خرما و خیار. بیتابی، زاری و حتا سکوتشان را دیده بود وقتی دست میکشند روی سنگها با چهرهای بیاشک و بیرنگ. دیده بود مردهایی را که میآیند پیش مردگانشان؛ نشسته روی خاک. گاهی با یک بطری گلاب، گاهی با یک دسته گل و گاهی دست خالی … دختر و پسرها را دیده بود که با هم اند. گاهی در هالهای از شرم و گاهی بیپروا. زنهایی را دیده بود که مرد اند و مردهایی که زن. در بهشت زهرا کسی نمیفهمد که مردها زن اند یا مرد. کسی کنجکاوی نمیکند. بد نگاه نمیکند. متلک نمیاندازد. دست هرز جلو نمیآورد. کسی نمیپرسد نسبتتان چیست. هر جمعه میآمد و بین قبرها راه میرفت. میترسید روی قبرها راه برود. میترسید خواب مردهها را برآشوبد. پدرش میگفت خوبیت ندارد. مثل سرزده خانهی کسی رفتن است. احسان را روی یکی از آن قبرها پیدا کرده بود. تنها آمده بود سراغ رفیقاش. یک دسته نرگس درشت هم برایش آورده بود. از آنها که گرانتر از ریزهایش است. وقتی ابروهای پهن پیوسته و چشمهای درشت سیاهش را دیده بود، فکر کرده بود خودش است. نیمهی گمشدهاش. آن دستهای زمخت روغنیاش را همراه گلهای نرگس دیده بود و رفته بود جلو و نشسته بود آن طرف قبر روبهرویش. احسان از همان اول فهمیده بود که مرد است اما رو برنگردانده بود. لبخند زده بود رو به چشمان سبز و پیشانی بلندش. رسیده بود به قطعه ی ۲۰۹ اما احسان را نمیدید. نادر مجیدی، تولد ۱۳۴۸- مرگ ۱۳۶۸. سالومه چیتساز، تولد ۱۳۲۰- مرگ ۱۳۷۱. صبا رجایی، تولد ۱۳۵۱- مرگ ۱۳۵۷. روی قبرها را میخواند تا برسد به میعادگاه. قطعهی ۲۰۹ بزرگ بود و تا چشم کار میکرد قبر بود و درختهای پیر. از کنار گروهی عزادار گذشت. صدای قرآن در مه پیچیده بود. شروین نراقی، تولد ۱۳۵۷- مرگ ۱۳۸۳. خودش بود. رفیق احسان. نشست. سنگ ریزی برداشت و پنج بار روی قبر کشید. سه بار عمودی و دو بار افقی.
– موبایلت چرا در دسترس نیست؟
– دیر کردی.
– ترافیک بود بابا. تو با مترو میآی از روی زمین خبر نداری.
– میخواستی قرارو کنسل کنی؟
– نه … میخواستم بگم انبار حاج بنایی امروز دست منه. تا ظهر هم کسی نمیآد. میخواستم بگم بیای اونجا.
– عینکمو بده.
– آخ، یادم رفت بگیرمش. اون دیگه آش و لاشه، رعنا … باید یه دونه نو بگیری …
– حالا چرا نمیشینی؟
-پاشو بریم. هنوزم وقت داریم.
– حوصله ندارم امروز.
– چته تو؟
– عروسی خواهرمه.
– خب تو چرا عزا گرفتی؟
– بهم آدرس سالنو ندادن.
– همین الانم راه بیفتیم یک ساعت و چهل پنج دقیقه رو از دست دادیم.
– میخواستم باشم…
– گه نزن به این جمعهمون دیگه … اه …
– بهش گفتم خره، پول نده پای آرایشگاه … بیا خودم درستت میکنم …
– انداختنت بیرون، حالا بیاد تو درستش کنی؟ خان داداش جان؟
– خودم آرایشش میکردم مثه ماه میشد …
– ماشین حاج بنایی دستمه. کنار شیر سمت راستی پارکش کردم. بیا تو ماشین منتظرتم …
احسان سر زانوی خاکیاش را تکاند. از جیب کاپشنش لقمهی دراز نان و پنیر و گردو را در آورد، نصف کرد و نصفش را گذاشت روی قبر. سوئیچ را دور انگشت چرخاند. کمر ورنی سیاهش را سفت کرد و به طرف شیر آب سمت راستی راه افتاد. رزهای زرد کنار قبر بغلی پلاسیده شده بودند. دو قطره چکید روی قبر شروین نراقی. ریملاش پس داده بود زیر چشمها. دستمالی از توی کیفاش در آورد و کشید روی سیاهیها. بلند شد. روسریاش را کشید جلو و به سمت چپ پیچید. مه غلیظتر شده بود. آنقدر غلیظ که میچسبید به خواب خاموش مردگان. به لباس سیاه عزاداران. به پوتین قهوهای رنگی که از میان قبرها میگذشت. مه غلیظ چسبیده بود به رؤیا و کابوس زندگان …
بیتا ملکوتی
برگرفته از تابلو
پشت پنجره، مه آمده بود پایین و نماش بخار را نشانده بود روی شیشه. پتو را زد عقب و به کمرش تاب داد و رگش را شکاند. لباس خواب توری آبی را کشید روی پاهای پشمالو و رفت سمت کابینتی که کنار اتاق، آشپرخانه شده بود با یک گاز برقی تکشعله و یخچالی کوچک. کتری را پر آب کرد و گذاشت روی گاز. پاکت سیگار را از روی هرهی پشت پنجره برداشت و با انگشت روی بخار شیشه یک قلب کوچک کشید. دو پک به سیگار زد و خوشبوکننده را پشتش توی هوا پاشید. آب جوش آمده بود. با دستگیرهی صورتی کتری را بلند کرد و آب را ریخت توی ماگ قرمز و یک چای کیسهای دو غزال از توی قوطی فلزی در آورد و گذاشت توی آب جوش. چای در دست رفت سمت حمام. دستشویی فقط آب سرد داشت. شیر آب را باز کرد و صورتش را زیر آب سرد گرفت. تنش لرزید. تیغ نو را ار توی کاغد بیرون کشید و به دسته وصل کرد. آبی را که روی اجاق داغ کرده بود ریخت توی کاسه و صابون و فرچه را فرو کرد توی کفها و مالید به صورتش. باریکهی نور صبح افتاده بود روی کاشیهای ترکخوردهی حمام و آمده بود تا روی سینهاش. تیغ را از بالای گوش کشید تا پایین. اول سمت راست، بعد سمت چپ، بالای لب و در آخر روی چانه و زیر گلو. خال گوشتی زیر گلویش مثل هربار برید و ردی از خون و آب و کف تا سیبک گلویش پایین آمد. حولهی طرح پروانه را از کنار روشویی برداشت و کشید روی خون و خیسی صورتش. این بار تیغ را کشید روی دستها تا بالای آرنج و دستها را زیر آب گرفت. دانههای درشت مو ریختند توی کاسهی سفید، و سرامیک سیاه و سفید شد. آمد توی اتاق و آینهی گرد محدب را همراه موچین و قیچی از داخل کیف کوچک چرمی ساتن در آورد. چهرهاش توی آینه چند برابر شده بود. موچین برای انگشتهای درشتش کوچک بود. با دقت به شکار موی ریزی از زیر ابرویش میرفت و مو به موچین نمیگرفت. چند بار سعی کرد اما موهای ریزتر به موچین نمیآمدند. دوباره رفت سراغ و تیغ و کشیدش زیر ابروها و بینشان. جرعهای چای نوشید. یخ کرده بود. ماگ را گذاشت روی تنها میز اتاق و کشوی اول تنها دراور اتاق را کشید. کرم پودر کاور گرل را برداشت و با تکه ابری به صورت کشید. روی منافذ ریش و سیبیلش. بالای ابروها و دور لب. پودر رویش یک درجه روشنتر بود و منافذ سیاه را کمی بیشتر پوشاند. در قوطی خط چشم را باز کرد. قلممو را کشید به سیاهیها و دو خط سیاه انداخت پشت دو چشمش و گره ابروها را پر کرد و با سایهی سبز بین چشم و ابرو را. به آیینهی قدی پشت در حمام نگاه کرد. فاصلهای نبود اما صورتش را تار میدید. نزدیکتر رفت. صورت واضح شد. سایهی سبز به چشمهای ریز سبزش میآمد. همانجا مقابل آیینهی قدی، ریمل را برداشت و مژهها را تاب داد. رژ گونهی آجری و ماتیک براق صورتیاش هم کاور گرل بود. حقوق یک ماه تلفنچی بودن شرکت خدمات خانگی «ترانه» را داده بود پای اجارهی اتاق و لوازم آرایش کاور گرل. کاور گرل بهتر روی صورت مینشست. بعد از آرایش صورت نوبت موها بود. موها دو طرف پیشانیاش به اندازهی یک هشت کوچک عقب رفته، و اگر چتری نگذارد هشتاد و هشتش آیینهی دق میشود برایش. چتریها را شانه کرد. موهای تنک روی پیشانی نمیماندند و بازیگوشانه به هوا میپریدند. قوطی ژل را در آورد اما ژلی باقی نمانده بود. یک قاشق شکر ریخت توی چای یخکرده و دو انگشتش را زد به چای شیرین و چتریهای سرکش را چسباند دو طرف پیشانی و باریکهی بلند ادامهی موها را با کش بست. روی کش یک گل سرخ پارچهای بود. لباس خواب را در آورد و انداخت توی یک کیسهی نایلونی سیاه. کنار آن، نایلون سیاه دیگری بود. روی کیسهی کناری برچسبی به چشم میخورد: مردانه، کثیف. به پوست سینهاش دست کشید. زخمهای خطی مثل جای سوختگی لبهی اتو برآمده بودند. اول رفت سراغ سینهبند. سیاه بود و توی هرکدام از کاسههایش تودهای ژلاتینی سر میخورد. سینهبند را بست و همزمان تودهها را با دست سر جایشان جابهجا کرد. بلوز مشکی با آستینهای توری را پوشید و شلوار جین لوله تفنگی را کشید بالا. مانتوی سبز سدریاش را از چوبرختی جدا کرد و به تن کشید. مانتو تنگ بود و دکمههایش به زحمت بسته میشد. شال سیاه را از روی چوبرختی پشت در برداشت و انداخت سرش. احسان میگفت روسری سیاه به چشمهای سبزش میآید. کیف و عینک آفتابیاش را برداشت. دستکشها کنار تلفن بود. نگاهاش چند ثانیهای روی تلفن ماند. کیف را از روی شانهاش روی زمین انداخت. گوشی را برداشت و شماره گرفت.
– الو، مامان زری! رضام، گوشی رو بردار … الو! مامان زری، این دفعهی چندمه که توی این هفته زنگ میزنم. آدرس سالنو ندادین به من. من امشب کجا بیام؟ عروسی آبجی شهنازمه … میخوام بیام، میخوام باشم… به خاک آقا جون قسم، کت و شلوار میپوشم و میآم. ریش و سیبیلم میذارم. موهامم میزنم … مردونهی مردونه … خوبه؟ مامان زری، تو رو به اون خدایی که میپرستی جواب بده … یا بگو آبجی برام آدرسو اساماس بزنه …
از کنار تلفن لاک بنفش را برداشت. روی زمین کامپیوتر آیبیام پنتیوم باز بود و فناش صدای موتور یخچال میداد. نشست روی زمین و شروع کرد به بنفش کردن ناخنهای کوتاهش و روی بنفشی را فوت کردن. ماوس را روی موکت کشید. صفحهی فیسبوک باز شد. روی صفحهاش نوشته بود: «رعنا بلوکی» و عکس کنارش هم عکس یک زن مینیاتور بود. زیر کلمهی استتوس کلیک کرد و نوشت: «صبحانه در کافه ۳۵ با عشقم … وای میخوام یک تست پنیر و ژامبون سفارش بدم. از اونایی که خردل داره و درای تومیتو، کنارشم چیپس خونگیه با یه کافه لاته و کواسان مخصوص ۳۵…» بعد هم دو نقطه با یک خط منحنی تایپ کرد و روی پست زد. وقتی مطمئن شد که جملات روی صفحه آمده، کامپیوتر را خاموش کرد. عینکش را زد. روسریاش را کشید جلو. پوتینهای لژدار قهوهای را پوشید. دستکشهای چرمی مشکی را به دست کرد و زد بیرون. هوا خنک بود و آفتاب بیرمق گرم نمیکرد. سردش شد. شانههایش لرزید. قدمهایش را تندتر کرد به سمت جنوب نواب. از پلههای ایستگاه مترو پایین رفت. رفت قسمت خانمها. صورت روبهرویی معلوم نبود. دختر چادر مشکیاش را کشیده بود جلو و تنها بخشی از چشمها و بینیاش معلوم بود. به یک چشم و نصفی دختر نگاه کرد. تار میدید. به نظرش بیست ساله آمد دختر. ده سال از او کوچکتر. دختر نگاهش را به سمت پنجره چرخاند و به سیاهی متحرک پشتش چشم دوخت. ایستگاه بهشت زهرا پیاده شد. احسان را اولین بار همانجا دیده بود. میان قبرهای موزون و پردرخت قطعههای قدیمیتر. مدتی بود که پاتوقش شده بود بهشت زهرا اما بیشتر میرفت آن قطعههای قدیمی که سروهای بلند دارد. صنوبر و چنار دارد و گاهی هم بوتههای رز سرخ. از میان قبرها راه میرفت و در میان آدمهایی که به دیدن کس و کار مردهشان میآمدند، دنبال کسی میگشت. نیمهی گمشدهاش. نیمهی گمشده را اولین بار از زبان خواهرش شنیده بود. وقتی طاها، بعد از سالها دوستی پر دلهره و عذابآور، یواشکی آمده بود خواستگاری شهناز. شهنار میگفت: «طاها نیمهی گمشدهی منه.» شهناز فقط برای او از طاها میگفت و بعدش هم میگفت: «آخه تو داداشی؟ خاک تو سر بیغیرتت …» و بلند بلند میخندید. تازه موهای بلند شهناز را هم هر شب شانه میکرد و میبافت تا صبح که بلند میشود به هم گره نخورد و شانه کردنش راحت باشد. تا هرروز صبح موهای بلندش را بندازد تو کمر و زمزمه کند: «دنیا دیگه مثه تو نداره، نداره و نمیتونه بیاره.» از آن صبح بارانی و مرطوب آخر پاییز که چک چک قطرههای آب از سر و صورتشان میریخت روی خاک تازه و چال سیاه قبر پدرش را خیس میکرد، هر جمعه میآمد بهشت زهرا. همان صبح که پدر کوتاه قدش را گذاشته بودند توی دو وجب قبر که مثل قبر بچهها کوچک بود، آدمها را دیده بود که حرف میزنند، گریه میکنند، داد میزنند، آواز میخوانند، میخندند و کسی کاری به کارشان ندارد. دیده بودند که بیخ گوش هم پچپچه میکنند، همدیگر را در آغوش میکشند، دست هم را میگیرند و کسی نگاهشان نمیکند. نه گشتی هست، نه مأموری و نه پاسداری. زنهای تنها را دیده بود و یا جمعهای دو نفره و چند نفرهشان را بالای قبرها، روی پتوها، در حال خوردن غذا، شکستن تخمه و تعارف کردن حلوا و خرما و خیار. بیتابی، زاری و حتا سکوتشان را دیده بود وقتی دست میکشند روی سنگها با چهرهای بیاشک و بیرنگ. دیده بود مردهایی را که میآیند پیش مردگانشان؛ نشسته روی خاک. گاهی با یک بطری گلاب، گاهی با یک دسته گل و گاهی دست خالی … دختر و پسرها را دیده بود که با هم اند. گاهی در هالهای از شرم و گاهی بیپروا. زنهایی را دیده بود که مرد اند و مردهایی که زن. در بهشت زهرا کسی نمیفهمد که مردها زن اند یا مرد. کسی کنجکاوی نمیکند. بد نگاه نمیکند. متلک نمیاندازد. دست هرز جلو نمیآورد. کسی نمیپرسد نسبتتان چیست. هر جمعه میآمد و بین قبرها راه میرفت. میترسید روی قبرها راه برود. میترسید خواب مردهها را برآشوبد. پدرش میگفت خوبیت ندارد. مثل سرزده خانهی کسی رفتن است. احسان را روی یکی از آن قبرها پیدا کرده بود. تنها آمده بود سراغ رفیقاش. یک دسته نرگس درشت هم برایش آورده بود. از آنها که گرانتر از ریزهایش است. وقتی ابروهای پهن پیوسته و چشمهای درشت سیاهش را دیده بود، فکر کرده بود خودش است. نیمهی گمشدهاش. آن دستهای زمخت روغنیاش را همراه گلهای نرگس دیده بود و رفته بود جلو و نشسته بود آن طرف قبر روبهرویش. احسان از همان اول فهمیده بود که مرد است اما رو برنگردانده بود. لبخند زده بود رو به چشمان سبز و پیشانی بلندش. رسیده بود به قطعه ی ۲۰۹ اما احسان را نمیدید. نادر مجیدی، تولد ۱۳۴۸- مرگ ۱۳۶۸. سالومه چیتساز، تولد ۱۳۲۰- مرگ ۱۳۷۱. صبا رجایی، تولد ۱۳۵۱- مرگ ۱۳۵۷. روی قبرها را میخواند تا برسد به میعادگاه. قطعهی ۲۰۹ بزرگ بود و تا چشم کار میکرد قبر بود و درختهای پیر. از کنار گروهی عزادار گذشت. صدای قرآن در مه پیچیده بود. شروین نراقی، تولد ۱۳۵۷- مرگ ۱۳۸۳. خودش بود. رفیق احسان. نشست. سنگ ریزی برداشت و پنج بار روی قبر کشید. سه بار عمودی و دو بار افقی.
– موبایلت چرا در دسترس نیست؟
– دیر کردی.
– ترافیک بود بابا. تو با مترو میآی از روی زمین خبر نداری.
– میخواستی قرارو کنسل کنی؟
– نه … میخواستم بگم انبار حاج بنایی امروز دست منه. تا ظهر هم کسی نمیآد. میخواستم بگم بیای اونجا.
– عینکمو بده.
– آخ، یادم رفت بگیرمش. اون دیگه آش و لاشه، رعنا … باید یه دونه نو بگیری …
– حالا چرا نمیشینی؟
-پاشو بریم. هنوزم وقت داریم.
– حوصله ندارم امروز.
– چته تو؟
– عروسی خواهرمه.
– خب تو چرا عزا گرفتی؟
– بهم آدرس سالنو ندادن.
– همین الانم راه بیفتیم یک ساعت و چهل پنج دقیقه رو از دست دادیم.
– میخواستم باشم…
– گه نزن به این جمعهمون دیگه … اه …
– بهش گفتم خره، پول نده پای آرایشگاه … بیا خودم درستت میکنم …
– انداختنت بیرون، حالا بیاد تو درستش کنی؟ خان داداش جان؟
– خودم آرایشش میکردم مثه ماه میشد …
– ماشین حاج بنایی دستمه. کنار شیر سمت راستی پارکش کردم. بیا تو ماشین منتظرتم …
احسان سر زانوی خاکیاش را تکاند. از جیب کاپشنش لقمهی دراز نان و پنیر و گردو را در آورد، نصف کرد و نصفش را گذاشت روی قبر. سوئیچ را دور انگشت چرخاند. کمر ورنی سیاهش را سفت کرد و به طرف شیر آب سمت راستی راه افتاد. رزهای زرد کنار قبر بغلی پلاسیده شده بودند. دو قطره چکید روی قبر شروین نراقی. ریملاش پس داده بود زیر چشمها. دستمالی از توی کیفاش در آورد و کشید روی سیاهیها. بلند شد. روسریاش را کشید جلو و به سمت چپ پیچید. مه غلیظتر شده بود. آنقدر غلیظ که میچسبید به خواب خاموش مردگان. به لباس سیاه عزاداران. به پوتین قهوهای رنگی که از میان قبرها میگذشت. مه غلیظ چسبیده بود به رؤیا و کابوس زندگان …
بیتا ملکوتی
برگرفته از تابلو