شیوا   2014-02-17 20:41:52

ماری جان، دوست عزیزم، می‌دانم آمده‌ای تا برایت فال قهوه بگیرم اما من دیگر قادر به این کار نیستم. یادت هست وقتی باردار بودی در فالت دیدم فرزندت دختر است و تو خوشحال شدی؟ من نباید روانشناسی می‌خواندم. همین کار دستم داد. تنگی نفس گرفته‌ام. می‌خواهم برایم ویزا بگیری تا از ایران خارج شوم. دیگر نمی‌توانم این جا بمانم. شیوا را حتما می‌شناسی، نامزد میلاد. من با مادر شیوا دوست هستم. مادربزرگش با مادرم دوست بود. در بین ما دوستی موروثی است. یک بار فال مهین مادر میلاد را گرفتم و به او گفتم به فرزندت در روی زمین آسیبی نمی‌رسد. نمی‌دانستم میلاد گرفتار سانحه هوایی می‌شود و می‌میرد. البته در فالش زنان سیاه پوش دیده بودم اما نگفته بودم.

شیوا از اول دختر خاصی بود، اغلب میلاد را بازی می‌داد. دختر تپل و شیطانی بود و میلاد پسری لاغر و مردنی. در بچگی با میلاد دوست بود، با هم بازی می‌کردند. اما میلاد را تحقیر می‌کرد و همیشه کتکش می‌زد و اشکش را درمی آورد. برای همین همه به او میلاد گریان می‌گفتند. وقتی به پسرم، بهروزگفتم میلاد دارد ازدواج می‌کند، پرسید میلاد گریان؟ من فهمیدم که بهروز در استکهلم با یک دختر بوسنیایی برای گرفتن اقامت ازدواج کرده است. وقتی او را در جریان قرار دادم اعتراف کرد که عشقی در کار نیست و بعدا طلاقش می‌دهد. بهروز می‌دانست که میلاد با شیوا ازدواج می‌کند تا از او انتقام مخفی بگیرد.

ماری جان تو در کشور ما غریبی و ریزه کاری‌های بین ما ایرانی‌ها را نمی‌دانی. می‌دانم در پاریس دانشجوی ادبیات فارسی هستی اما جزییات زندگی ما را نمی‌دانی. هر کدام از ما ادامه تاریخ کشورمان هستیم. شیوا هم ادامه عشقی است که سال‌ها به او «نه» گفت. شیوا دو هزار و پانصد ساله است. در خانه‌شان همیشه سفره شاهانه پهن بود. میلاد کارش خرید و فروش تایر بود و با شیوا که اهل باله بود و عاشق سگ خیلی فرق داشت.

شیوا یک روزبه میلاد می‌گفت مثل برادرش است، روز بعد تقاضای ازدواج او را می‌پذیرفت. میلاد مردی عاشق، از جان گذشته و دست و دلباز بود. برای شیوا پرنده می‌خرید تا آزاد کند. یک بار دو سگ به مبلغ پنج میلیون برای شیوا خرید. او شیوا را زیر خروارها کادو و واژه و محبت قرار داده بود، چون دختری اولترامدرن بود. گاهی شیوا عاصی از این همه محبت، در جواب حقیر کردن میلاد در کودکی، با او مشاجره می‌کرد. یک بار برای گرفتن فال قهوه پیش من آمدند. میلاد نگذاشت فال شیوا را بگیرم. باقی مانده قهوه فنجان شیوا را خورد. معلوم بود که کاسه‌ای زیر نیم کاسه دارد. پیش از سفر تایلند، با آن‌ها به آزمایشگاه رفتم تا برای ازدواج آزمایش بدهند. شیوا ناراضی بود. به میلاد و دست و دل بازی‌هایش مبتلا شده بود اما ممکن بود نتیجه تست به نفع‌اش نباشد. میلاد با پوزخندی به او گفت: «کاری می‌کنم که تا آخر عمرت همیشه به یادم باشی!»

میلاد پیش از حادثه، به سفر تایلند رفته و با یک عالم سوغاتی برگشت. لحظاتی کوتاه شیوا را در فرودگاه دید وشیوا او را به سرعت به خانه‌شان رساند. میلاد به اواعتراض کرد تا بگذارد به آرزوی وصالش برسد و با سرعت رفتن او را به کشتن ندهد . فردا صبح با هواپیمای توپولوف به طرف خرم آباد رفت تا چک برگشتی چهارصدهزار تومانی‌اش را به پول تبدیل کند. در راه هواپیما سقوط کرد. جعبه سیاه را پیدا کرده اند. ایراد نقص فنی یا عامل جوی نبوده. اشکال، انسانی است. اما معلوم نیست کدام انسان مقصر بوده است. من گمان می‌کنم مقصر میلاد بوده. شاید می‌خواسته افسانه ماندگار بسازد. قرار بود ازدواجشان در آلاچیق باشد. چتری کنار استخر بزنند و با قایق بادی‌شان روی دریاچه‌ای که میلاد در باغشان ساخته بگردند. اما میلاد معطل چک برگشتی چهارصدهزار تومانی بوده! این عجیب نیست؟ عجیب تر این که به شیوا گفته برای پنجاه میلیون پول به دادگاه خرم آباد می‌رود. میلاد به شیوا قول داده بود کاری کند که تا چهارشنبه شیوا از شلوغی سرش حیرت کند. همین طور هم شد. چهارشنبه خبر سانحه و مردن بعضی آدم‌ها رسیده بود.

شیوا با پدرش به همراه یک آژانس راهی خرم آباد شدند. به کمک مردان بومی میلاد را در کوه‌های سرد و یخ زده صدا زدند. اما او را نیافتند. وقتی فهمیدم برای هر مسافر هواپیما پانزده میلیون تومان می‌دهند، از طراحی نقشه میلاد متعجب شدم. در برگشت شیوا همان شیوایی نبود که به خرم آباد رفت. عاشق شده بود. آرزو می‌کرد جنازه را پیدا کنند. بعدها چندین مرد لر یک لنگه پای او را درکوه‌ها پیدا کردند و برای خانواده اش فرستادند. همه مسافران مرده بودند. اجساد سهمیه گرگ‌ها شده بودند.

شیوا پس از مرگ نامزدش عکس‌های او را از همه دوستان و فامیل جمع کرد. جواب آزمایش خون رسید. آن‌ها می‌توانستند ازدواج کنند و فرزندان سالم داشته باشند. شیوا حلقه ازدواج میلاد را که مادرش سفارش داده بود در زنجیری گذاشت و به گردن انداخت. همه چیز به روال عادی برگشت. پدر شیوا سر کار رفت. مادرش تا چهل روز کنارمهین خانم ماند و بعد به خانه خودشان آمد. شیوا هنوز خانه مهین خانم است، اما با یک تفاوت کوچک. خیلی زود همه فهمیدند میلاد مردی بدهکار بوده است. همه چیز را فروختند. کسی باور نمی‌کرد میلاد این همه دیوانه، کینه توز و عاشق باشد. میلاد هر چه پول داشت با خود برده بود تا در نبودش شیوا بیشتر عذاب بکشد. شب حادثه نگذاشته بود شیوا کنارش باشد چون آن وقت نمی‌توانسته کارش را بکند. او قبل از پرواز وقتی از کارمند هواپیمایی شنیده بود صد نفر مسافر در هواپیما هست متاسف شده بود اما گفته بود که چاره‌ای نیست.

قبل از سانحه شیوا خواب دیده بود کسی را که دوست دارد در بغل گرفته اما ذره ذره در حال تمام شدن است. به او گفتم این نشانه تردید است. مهین خانم خواب دیده بود که مار روی سرش می‌افتد. من برایش تعبیر کردم که مار نماد جنسی است. اما دروغ گفتم، مار نماد دشمن است. نمی‌توانستم حقیقت را بگویم فکر می‌کرد من راضی به ازدواجشان نیستم. حالا مدت‌هاست هر شب که شیوا خواب است موبایلش زنگ می‌زند و میلاد از آن طرف خط به او می‌گوید که زنده است و در خرم آباد است. همه چیز خوب است و فقط کمی پادرد دارد. صدایش انگار ضبط شده است. شیوا را بعد از سه ماه هنوز سیاه پوش دیدم. گفت میلاد در خواب به من گفته از تو همان زنی را ساختم که می‌خواستم.

خلاصه ای از داستان شیوا/ نازلی
منیرو روانی پور


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات