ِ بو   2014-04-13 12:09:31

زن که پیش میز آینه ایستاده بود پستانش را در سوتین جابه‌جا کرد. سپس سر خم کرد، زیر بغلش را بویید. مرد گره کراواتش را روی دکمه‌ی یقه میزان می‌کرد و گردن تکان می‌داد. حواسش پیش سینه‌های شق زن رفت. پیش رفت و گردن زن را بوسید. زن عشوه کرد. گوشش را به شانه‌اش چسباند و لبخند زد. مرد لیس به گردن زن زد. زن گفت:
- آرایشم خراب می‌شه. بذار شب
مرد شلوارش را روی فاق مشت کرد. زن خندید. گفت:
- بذار پنجره رو ببندم. دید داره
پشت پنجره شهر بود – در اعماق و دور. پیش رو برجی دیگر بود و پشت برج و دورادور شهر، زنجیره‌ی کوه‌ها بود. از بیرون – دور و خفه – صدای ماشین می‌آمد. زن سوی پنجره رفت. نبست. پرده را کشید و برگشت. نرم‌بادی پرده را تکان داد و زود گذشت. زن سایه شد - لحظه‌ای و باز روشن شد. زن فکر کرد ابر از سینه‌ی خورشید گذشته است. خانه را عطری خنک برداشت. مرد، رویش به آینه، گفت:
- تو ادکلن زدی؟
زن گفت:
- نه. چه بوی خوبی داره
مرد گفت:
- بوی چیه؟
زن چیزی نگفت. مرد آرام بود. زن تاپ تن کرد. و مانتو پوشید. مرد کت به دوش انداخت و دست به آستین برد. عطر تلخ و خنک هنوز به خانه بود که صدای دور جیغ زنی آمد، دور و خفه. مرد گفت:
- عجب بویی. بوی چیه؟
زن سر تکان داد - به نمی‌دانم. مرد کت بر تن مرتب کرد و سمت در آپارتمان رفت. در را گشود. عدد نقره‌ای واحد بر در بود: 456. راهرو را بو کشید. بو از راهرو نبود. سرش لای در، صداش در راهرو پیچید:
- از اینجام نیس
زن گفت:- دیر شد. زود باش
مرد گفت:
- بری
مزن دسته‌ی کیف کوچکش را بر ساعد گرفت و بیرون رفت. مرد هم.
در آسانسور، مرد گردن زن را بویید، لای موسیقی بدآهنگ آسانسور. مرد مف مف کرد. گفت:
- نه! بوی تو نیس. بوی چی بود؟
زن پکر شد:
- ول کن دیگه. گیر دادیا
آسانسور نوزده طبقه پایین رفت و به همکف رسید. موسیقی خاموش شد و در گشوده شد. همهمه‌ی مردم می‌آمد. مرد چیزی خواست بگوید. نگفت. زن با دست ول ساعد مرد را بغل کرد. گفت:
- چی شده؟
مرد چیزی نگفت. در را گشود و بیرون رفتند.
مردم در پیاده رو ازدحام کرده بودند. دختری سر به جوی فاضلاب خم کرده بود. عق می‌زد و گریه می‌کرد. زن مضطرب شد. همان عطر تلخ و خنک در هوا بود. مرد بو کشید و بینی‌ جنباند. سوی ‌ مردم رفت و جمعیت را شکافت. کسی بر سنگفرش پیاده رو له شده بود. مرد به بالا نگاه کرد. به پنجره‌ی خانه‌اش. پرده از لای پنجره بیرون بود. باد رو به کوه‌های دورادور می‌وزید.

نسخه بی سانسور داستان ِ کوتاه ِ بو - از مجموعه داستان "ما"
علیرضا روشن


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات