ابرقورباغه توکیو را نجات می‌دهد   2014-04-15 10:10:38



وقتی کاتاگیری وارد آپارتمانش شد، قورباغه‌ای غول‌پیکر درانتظارش بود. هیولای شش فوتی، روی پاهای پهنش ایستاده بود و سایه‌ی عظیمش مرد لاغر اندام پنج‌فوتی را کاملا احاطه کرده بود.

قورباغه با صدایی شفاف و قوی گفت:"می‌تونید قورباغه صدام کنید"

کاتاگیری درچارچوب در، مات و مبهوت مانده بود و اصلا توان حرف زدن نداشت.

"ازمن نترسید، نمی خوام اذیت‌تون کنم. خواهش می‌کنم بفرمایید تو و در رو پشت سرتون ببندید"

کاتاگیری درحالیکه با یک دست کیف کارش را گرفته بود و با دست دیگر کسیه‌ای پر از میوه‌های تازه و تن ماهی سالمون، خشکش زده بود و جرات نمی‌کرد قدمی بردارد.

"آقای کاتاگیری، خواهش می‌کنم عجله کنید، کفش‌هاتون رو دربیارید و در رو ببندید"

کاتاگیری با شنیدن اسم‌اش انگار به خودش آمد، همانطورکه قورباغه خواسته بود وارد خانه شد و در را بست. کیسه خرید را روی برآمدگی چوبی جلوی در گذاشت و بند کفش‌هایش را باز کرد. کیف را زد زیر بغل‌اش و با اشاره قورباغه پشت میز آشپزخانه نشست.

قورباغه گفت:"ادب حکم می‌کنه به خاطر اینکه سرزده وارد آپارتمان‌تون شدم از شما عذرخواهی کنم. می‌دونستم که ازدیدن من جا می‌خورید، اما چاره‌ای نداشتم. با یه فنجان چای چطورید؟ حدس زدم که زودتر به خونه برمی‌گردید، برای همین چای رو زودتر آماده کردم"

کاتاگیری همچنان که کیفش را محکم زیربغل اش چسبانده بود با خودش فکرکرد: لابد یکی داره باهام شوخی می‌کنه. یه نفرتوی لباس قورباغه پنهان شده تا سربه سرم بذاره. اما چشم‌هایش چیز دیگری می‌گفتند، آب‌جوش ریختن قورباغه، باله‌های دستهایش و تمام حرکات بدنش مختص یک قورباغه بود، قورباغه‌ای واقعی.

قورباغه فنجان چای را جلوی کاتاگیری گذاشت، فنجانی هم برای خودش ریخت و درحالی که چایش را مزه مزه می‌کرد، پرسید: " آروم‌تر شدید؟"

کاتاگیری هنوز نمی‌توانست حرف بزند.

"می‌دونم، بهتر بود که از قبل با شما قرارمی‌گذاشتم آقای کاتاگیری، من حال شما رو کاملا درک می‌کنم. هر آدمی با دیدن یه قورباغه بزرگ تو خونه‌ش حسابی جا می‌خوره، اما پای کاری فوری درمیونه، از شما تقاضا می‌کنم من رو ببخشید."

بالاخره کاتاگیری توان حرف زدن پیدا کرد وگفت:"کار فوری؟"

"دقیقا، وگرنه چطورممکن بود به خودم اجازه بدم سرزده وارد آپارتمان‌تون بشم؟ اصولا قورباغه‌ی بی‌نزاکتی نیستم "

"این کار فوری به منم مربوط می‌شه؟"

قورباغه سری تکان داد:" بله ونه. هم ربط داره، هم نداره"

کاتاگیری با خودش فکر کرد بهتره به اعصابم مسلط باشم و گفت:"می‌تونم یه نخ سیگار بکشم؟"

"بله حتما. راحت باشید، اینجا خونه‌ی شماست، نباید از من اجازه بگیرید، هرچقدرکه دلتون می‌خواد سیگار بکشید و هرچی مایلید بنوشید، من سیگاری نیستم اما هرگز به خودم اجازه نمی‌دم این عدم علاقه رو به دیگران تحمیل کنم، اون هم تو خونه‌ی خودشون"

کاتاگیری پاکت سیگار را ازجیب کتش درآورد و با فندک یک نخ روشن کرد. دست‌هایش هنگام روشن کردن سیگار به وضوح می‌لرزیدند. قورباغه روبرویش نشسته بود و تمام حرکاتش را زیرنظر داشت.

کاتاگیری با کشیدن سیگار کمی جرات پیدا کرد و پرسید:"بگید ببینم، با دارو دسته‌ی مافیا یا چیزی تو این مایه‌ها که هم دست نیستید؟"

" هاهاها...آدم شوخ طبعی هستید آقای کاتاگیری"

قورباغه همینطورکه می‌خندید دست چسبناکش را روی پایش زد و گفت: "شاید این روزها آدم کش حرفه‌ای نایاب باشه، اما خودتون بگید، کدوم دارودسته مافیایی از یه قورباغه واسه اهداف خبیث‌اش استفاده می‌کنه؟ مگراینکه قصد شوخی کردن داشته باشه"

" پس اگه اومدی اینجا که برای بازپرداخت وام با من چونه بزنی بهتره وقتت رو تلف نکنی. تصمیم‌گیری کارهای مربوط به وام به عهده‌ی من نیست، من فقط دستور مدیرهام رو اجرا می‌کنم، این جور تصمیم‌گیری‌ها مال اونهاست."

قورباغه یکی از انگشتان چسبناک‌اش را بالا گرفت و گفت: "بس کنید آقای کاتاگیری، من برای همچین کارهای کم ارزشی اینجا نیومدم، خوب می‌دونم که شما کارمند یکی از شعبه‌های بانک اعتمادی توکیو هستید. اما دیدارمن و شما به باز پرداخت وام و این جورچیزا هیچ ربطی نداره، من اومدم که توکیو رو از خطر نابودی نجات بدم."

کاتاگیری به گوشه و کنار آپارتمانش نگاهی انداخت تا چشمش به دوربین مخفی بیفتد و خودش را از شرشوخی بی‌مزه‌ای که گرفتارش شده بود نجات دهد. اما دوربینی درکار نبود و آپارتمان کوچک او فضای چندانی برای پنهان کردن چیزی یا کسی نداشت.

قورباغه گفت:"مطمئن باشید که من و شما اینجا تنها هستیم، شاید فکر کنید من دیوانه‌ام، یا اینکه شما دارید خواب می‌بینید.اما باورکنید نه من عقلم رو از دست دادم و نه شما در رویا به سر می‌برید."

"حقیقتش، جناب قورباغه..."

قورباغه دوباره یکی از انگشتانش را بالا گرفت وگفت: " لطفا قورباغه صدام کنید"

"ببین قورباغه، راستش من اصلا سردرنمی‌آرم اینجا چه خبره، مسئله اعتماد به تو نیست، چیزی که دارم میبینم رو نمی‌تونم باور کنم، اشکالی نداره یکی دوتا سوال ازت بپرسم؟"

قورباغه گفت:"نه اصلا، هیچ اشکالی نداره، درک متقابل از مهمترین چیزهاست، خیلی‌ها معتقدن دانسته‌های ما مجموعه‌ای آمیخته با سوء برداشت‌های ماست. با اینکه این عقیده برام جالبه، نمی‌خوام وقت رو با حرفای جانبی تلف کنیم. بهترین کار اینه که از کوتاه‌ترین راه به درک متقابل برسیم. این ها رو گفتم که بدونید هر سوالی که دلتون بخواد می‌تونید بپرسید."

"تو یه قورباغه‌ی واقعی هستی، درسته؟"

"البته که هستم، خودتون که می‌بینید، یه قورباغه‌ی واقعی‌ام. دست‌ساز و سرهم‌‌بندی و نمونه‌برداری شده نیستم، هیچ روند پیچیده‌ای هم روی من پیاده نشده. یه قورباغه‌ی اصیل و خالص‌ام. اگه بخواین می‌تونم یه دهن آواز بخونم تا صدای قورباغه‌ واقعی رو بشنوید"

قورباغه گلویش را صاف و سرش را به عقب خم کرد: قوررر قوررررر..... صدایی که از گلوی تنومندش بیرون می‌آمد آنقدر بلند بود که عکس‌های روی دیوار را به رعشه درآورد.

کاتاگیری نگران دیوارهای باریک و سست آپارتمان ارزان قیمتش گفت: " قانع شدم، معرکه ست، شک ندارم که تو یه قورباغه‌ی واقعی هستی"

"خیلی‌ها می‌گن من یه ابرقورباغه‌ام، اما این مسئله نمی‌تونه قورباغه بودنم رو زیر سوال ببره. هرکی هم ادعا کنه من قورباغه نیستم، یه دروغگوی کثیفه. حاضرم همچین کسی رو از وسط نصفش کنم.

کاتاگیری با سر تایید کرد و سعی کرد خودش را آرام نگه دارد. لیوان چای‌اش را برداشت و یک جرعه‌ی پر سرکشید.

"داشتی می‌گفتی، اومدی اینجا که توکیو رو از خطر نابودی نجات بدی؟"

"درسته، داشتم همین رو می گفتم"

"چه جور نابودشدنی؟"

قورباغه با لحنی کاملا جدی گفت: "یه زلزله"

کاتاگیری با دهان باز به قورباغه زل زده و قورباغه هم در سکوت به او خیره مانده بود.

قورباغه شروع کرد: "یه زلزله‌ی خیلی خیلی بزرگ قراره توکیو رو بلرزونه، هجدهم فوریه، هشت و نیم صبح. یعنی سه روز دیگه. این زلزله عظیم‌تراز زلزله‌ایه که ماه پیش شهر کوبه رو به لرزه درآورد. قربانیان این زلزله به بیش از صد وپنجاه‌ هزار نفر خواهد رسید که اغلب جان‌شون رو به خاطر از کارافتادن سیستم‌های حمل و نقل از دست می‌دهند. قطارها از ریل خارج می‌شوند، ماشین ها به هم می‌خورند و به هوا پرتاب می‌شوند، انفجارتریلی‌های نفت‌کش، سقوط‌های ناگهانی، ویرانی جاده‌ها، فروریختن پل‌های بزرگراه‌ها، کپه‌های آجرساختمان‌ها وساکنانی که زیر آوار دست و پا می‌زنند و جان می‌دهند. آتش همه جا رو در برمی گیره، آمبولانس‌ها و ماشین‌های آتش نشانی به هیچ دردی نمی‌خورند. مردم این طرف و آن طرف می‌میرند، صد و پنجاه‌هزار نفر از آنها!. یه جهنم واقعی. تازه اون موقع ست که می‌فهمند، توده‌ی به هم فشرده‌‍‌ای به نام شهر، چقدرسست و شکننده‌ست.

مرکز زلزله هم نزدیک ایستگاه نگهبانی شنجونکو خواهد بود"

"ایستگاه نگهبانی شنجونکو؟"

"دقیقا، مرکز زلزله درست زیر بانک اعتمادی شعبه‌ی شنجونکو قرارداره"

سکوتی سنگین حاکم شد.

کاتاگیری گفت:" و تو قراره که جلوی زلزله رو بگیری؟"

قورباغه سری تکان داد و گفت:"دقیقا می‌خوام همین کار رو بکنم. من و تو به اعماق زمین می‌‌ریم، زیر شعبه شنجوکو و با کرم بزرگ برای مرگ و زندگی مبارزه می‌کنیم."

کاتاگیری، به عنوان یکی از کارمندان بانک اعتباری، به مدت شانزده سال با سختی‌های زیادی دست و پنجه نرم کرده بود. پس از پایان آموزشش در دانشگاه، به استخدام بانک درآمده و مسول بازپرداخت وام‌ها شده بود. شغل پردردسری که در عین‌حال محبوبیت زیادی برایش به بار آورده بود. در بخش او آرزوی همه این بود که مسول پرداخت وام باشند تا بازپرداخت آن. بویژه در دوران رونق اقتصادی که مردم می‌توانستند به راحتی با گذاشتن هرنوع وثیقه‌ای – مثل یک تکه زمین یا نوعی سهام- مسئول پرداخت وام را قانع و وام دلخواه خود را دریافت کنند. هر چه وام بیشتری می‌گرفتند معروف‌تر می‌شدند. بعضی وام‌ها هم وقتی کفگیر صاحبانش به ته دیگ می خورد، هرگز به بانک بازپرداخت نمی شد. وظیفه کاتاگیری این بود که وام‌ها را به بانک بازگرداند. در دوره‌ی رکود اقتصادی تعداد وام‌های پرداخت نشده بیشتر و بیشتر شد. نخست قیمت سهام سقوط کرد و بعد ارزش زمین کاهش یافت، در نتیجه وثیقه وام‌ها دیگر ارزشی نداشت.

دستور مدیرش این بود: برو سراغشون و هر طورکه می‌تونی وام‌ها رو برگردون."

محله‌ی کابوکیچو در نزدیکی شینجوکو محله خرابکارها بود. گانگسترهای قدیمی، تبهکاران کره‌ای، مافیاهای چینی، مواد مخدر و اسلحه و پول بود که در تاریکی رد و بدل می شد. هر از گاهی یک نفر مثل یک غبار از کنارت می‌گذشت و ناپدید می‌شد. کاتاگیری چندین بار به دنبال مشتری‌های مقروض به بانک به این محل رفته بود، خلافکارها دوره‌اش کرده بودند و تهدید به مرگ شده بود. اما هرگز از آنها نترسیده بود. کشتن یک مامور بانک برای آنها چه سودی می‌توانست داشته باشد؟ اگر می‌خواستند می‌توانستند بزنند و لت و پارش کنند.

کاتاگیری برای این شغل بهترین گزینه بود. مردی تنها که نه زنی داشت نه بچه‌ای. پدر ومادری که سال‌ها پیش مرده بودند و برادروخواهری که او به دانشگاه فرستاده بود، ازدواج کرده بودند. کشتن او کوچکترین تفاوتی در زندگی کسی اینجاد نمی‌کرد، حتی در زندگی خودش!

خونسردی و آرامش او خلافکارها را به شدت عصبانی می‌کرد و خیلی زود در بین آنها به مردی کله شق معروف شد.

و با این اینهمه سرسختی، مغلوب مزخرفات یک قورباغه شده بود.

کاتاگیری با کمی تردید پرسید: " این کرم کی هست؟ چی هست؟"

قورباغه گفت:"کرم زیر زمین زندگی می‌کنه. یه کرم غول پیکر که وقتی عصبانی می‌شه زمین رو می‌لرزونه. الان هم خیلی خیلی عصبانیه."

کاتاگیری پرسید:"از چی عصبانیه؟"

قورباغه گقت:"نمی دونم. در واقع هیچکس نمی‌دونه چی تو اون سر سیاهش می‌گذره. خیلی کم دیده شده. بیشتر وقتا خوابه. دوست داره ساعت‌ها چرت بزنه. سال‌ها و دهه‌ها در گرما و تاریکی زیرزمین به خواب فرو می‌ره. می‌شه تجسم کرد که چشم‌های باریکی داره و وقتی به خواب می‌ره مغزش حسابی لزج می‌شه. اگه ازمن بپرسی می‌گم اون اصلا به چیزی فکر نمی‌کنه. فقط اونجا خوابیده وهر لرزش خیف یا صدای آرومی که می‌شنوه رو حس می‌کنه و درونش نگه می‌داره. در واقع انرژِی این صداها و لرزش‌ها رو ذخیره می‌کنه و بعد در یک روند شیمیایی اونها رو به تبدیل به خشم می‌کنه. دلیل این اتفاق رو اصلا نمی‌فهمم و نمی‌تونم توضیحی براش بیارم."

قورباغه در سکوت به کاتاگیری خیره شد و صبر کرد تا واژه‌هایش به خوبی جا بیفتند. بعد ادامه داد:

لطفا حرف‌هام رو بد برداشت نکنید. هیچ کینه شخصی ازکرم به دل ندارم و اون رو تجسم شیطان نمی‌دونم. خیال هم ندارم باهاش دوست بشم. فقط فکر می‌کنم وجود این کرم برای دنیا ضررداره. دنیا مثل یک کت بزرگ می‌مونه و به جیب‌هایی با اندازه‌ها و شکل‌های مختلف نیاز داره. اما درحال حاضر کرم جای بیشتری از دنیا رو می‌خواد. اونقدر خطرناک شده که نمی‌شه جلوش رو گرفت. با تمام نفرتی که در طول سال ها درون خودش ذخیره کرده، هیکلش به شکل غول‌آسائی بزرگتراز قبل شده و از بد حادثه، زلزله ماه پیش شهر کوبه اون رو از خواب عمیقی که داشت ازش لذت می برد بیدار کرده. حالا باید خشم عظیمی که درونش انباشه شده رو بیرون بریزه و وقتش رسیده که یک زلزله‌ی عظیم راه بیندازه. زلزله‌ای در همین جا در شهر توکیو. آقای کاتاگیری من اطلاعات دقیقی از زمان و ابعاد زلزله دارم که یکی از دوستان خوبم که یک حشره‌ست در اختیارم قرار داده."

قورباغه لبش را گزید و و چشمان گردش را از فرط خستگی روی هم گذاشت.

کاتاگیری گفت: " خوب پس همه اینها که گفتی به این معنی‌یه که من و تو باید بریم داخل زمین و با کرم بجنگیم و جلوی زلزله رو بگیریم."

" دقیقا"

کاتاگیری لیوان چایش را برداشت، آن را کمی بلند کرد و دوباره سرجایش گذاشت.

و گفت:"هنوز سر در نمی‌آرم. چرا من رو برای این کار انتخاب کردی؟"

قورباغه مستقیم به چشمان کاتاگیری خیره شد وگفت:"من همیشه احترام زیادی برای شما قائل بوده‌ام جناب کاتاگیری. شانزده سال تمام بدون این که خم به ابرو بیاورید خطرناک‌ترین و پیچیده‌ترین مسئولیت‌ها رو پذیرفتید، به خوبی از پس کارهایی برآمدید که بقیه از انجامشان سر باز می‌زدند،. خوب می‌دونم که برای انجام این کارها چقدر سختی کشیدید و معتقدم که نه مدیران شما و نه همکاران‌تون هیچکدام آنطورکه باید از شما قدردانی نکردند. اونا همه‌شون کورند، تک تک شون. اما شما بدون انتظار هیچ تشویق یا ترفیعی شکایتی نداشتید و فقط کار کردید. این قضیه تنها در مورد زندگی کاری شما نیست. پس از مرگ پدر و مادرتون شما به تنهائی برادر و خواهر کوچکترتون رو بزرگ کردید و اونها رو به مدرسه فرستادید و حتی شرایط ازدواجشون رو فراهم کردید. این فداکاری به قیمت از دست دادن وقت و درآمدتون بود. درآمدی که می‌تونست خرج هزینه ازدواج خودتون بشه. با این وجود برادر و خواهرتون هیچوقت برای زحماتی که کشیدید از شما قدردانی نکردند. از همه بدتر اینکه هرگزاحترامی هم برای شما قائل نبودند و درکمال سنگدلی محبت‌های بی‌اندازه شما رو نادیده گرفتند. از نظرمن رفتار خواهر و برادرتون بی وجدانیه محضه. خیلی دلم می‌خواست که به جای شما به حسابشون می‌رسیدم. اما شما هیچوقت باهاشون بدرفتاری نکردید. صادقانه بگم آقای کاتاگیری شما آدمی نیستید که دیگران رو مبهوت خودتون کنید، اهل سخنوری هم نیستید، در نتیجه به اطرافیانتون اجازه می‌دین که شما رو دست کم بگیرند. اما من می‌دونم که شما چه انسان معقول و با دل وجراتی هستید. درتمام توکیو با جمعیت ملیونی‌اش نمی تونم به کس دیگری غیر از شما اعتماد کنم که شانه به شانه من دراین جنگ شرکت کند."

کاتاگیری گفت: "جناب قورباغه بگید ببینم..."

قورباغه در حالی که بازهم یکی از انگشتان چسبناکش را بالا گرفت بود، گفت:"خواهش می‌کنم قورباغه صدام کنید."

کاتاگیری گفت: "قورباغه بگو ببینم، تو این همه چیز رو درباره من از کجا می‌دونی؟"

"خب آقای کاتاگیری، این همه سال که الکی قورباغه نبودم. در زندگیم به چیزهای مهم توجه ویژه‌ای دارم."

کاتاگیری گفت: "ببین قورباغه من هیچ قدرت ویژه‌ای ندارم و اصلا نمی‌دونم چه اتفاقی قراره زیرزمین بیفته. عضلاتم اونقدر پرقدرت نیستند که بتونن در مبارزه با کرم، تو تاریکی کمکم بکنند. مطمئنم که می‌تونی کسی قوی‌تر ازمن پیدا کنی، یکی که کاراته، دفاع شخصی یا یه جور ورزش رزمی بلد باشه. "

قورباغه چشم‌های بزرگش را چرخاند و گفت: " آقای کاتاگیری، حقیقتش اونی که قراره با کرم مبارزه کنه من هستم. اما تنهایی نمی‌تونم این کار رو انجام بدم، مسئله اینه که من، به شهامت شما و اشتیاقتون برای برقراری عدالت نیاز دارم. احتیاج دارم که پشت سرم بایستید و تشویقم کنید مثلا اینجوری: برو جلو قورباغه، کارت عالیه، تو پیروز می‌شی! جنگیدنت حرف نداره."

قورباغه بازوهایش را کاملا باز کرد و کف دستانش را روی زانوهایش کوبید.

"آقای کاتاگیری، صادقانه بگم، من هم از فکر جنگیدن با کرم در تاریکی وحشت دارم. سال‌هاست که به عنوان هوادار صلح و عاشق هنر در قلب طبیعت زندگی کردم. اصلا دوست ندارم با کسی بجنگم . اما الان مجبورم که این کار رو بکنم و این مبارزه بی‌تردید یکی از خشن‌ترین مبارزه‌هاست. ممکنه از این جنگ زنده بیرون نیام. شاید یکی از پاهام یا هردوتاشون رو در این مبارزه از دست بدم. اما نمی‌تونم، نمی‌تونم ازش فرار کنم. به قول نیچه:"رهایی از ترس بالاترین خردمندی ست." آقای کاتاگیری چیزی که از شما می‌خوام اینه که شهامت‌تون رو با من قسمت کنید و مثل یک دوست واقعی از ته قلب حمایتم کنید. متوجه چیزی که سعی دارم بهتون بگم هستید؟"

با اینکه حرف‌های قورباغه اصلا برای کاتاگیری قابل فهم نبود، احساس می‌کرد – با وجود این که واقعی به نظر نمی‌رسند- می تواند حرف‌هایش را باور کند. لحن قورباغه - طرز نگاه کردن و یا صحبت کردنش- صداقت خالصی داشت که مستقیما به قلب آدم نفوذ می‌کرد. بعد از سال‌ها کار در خشن‌ترین بخش بانک اعتمادی، کاتاگیری این قابلیت را یافته بود که چنین چیزهایی را تشخیص دهد. شناخت دیگران به یکی از حس‌های طبیعی‌اش تبدیل شده بود.

قورباغه گفت: " می دونم که براتون خیلی سخته. یه قورباغه سر زده وارد خونتون شده و از شما می‌خواد که حرف‌های عجیب و غریب‌اش رو باور کنید. واکنش شما کاملا طبیعی‌یه. به خاطرهمین هرجور شده قصد دارم بهتون ثابت کنم که وجود دارم. آقای کاتاگیری بگید ببینم اخیرا به مشکل بزرگی در بازپرداخت یک وام که متعلق به "بازرگانی خرس بزرگ" هست برخوردید. درسته؟"

کاتاگیری گفت:"همینطوره"

"این شرکت بازرگانی در واقع یه گروه کلاش هستند که با کانگسترها همکاری می‌کنند. برنامه‌شون اینه که شرکت رو ورشکسته جلوه بدهند تا بتونند از زیر بار قرض‌هاشون فرار کنند. متصدی وام بانک شما بدون اینکه وثیقه معتبری از این شرکت بگیره بهشون وام داده و طبق معمول کسی که باید به جمع و جور کردن کارها بپردازه شما هستید آقای کاتاگیری، شما هم به این راحتی‌ها نمی‌تونید این وام رو پس بگیرید.

به احتمال زیاد سیاستمداران گردن کلفتی از اونها حمایت می‌کنن. اونها هفتصد ملیون ین به شما بدهکار هستند. مخمصه‌ای که الان باهاش دست و پنجه نرم می‌کنید همینه. درست می‌گم؟"

"دقیقا همینطوره."

قورباغه دوباره بازوهایش را ازهم گشود، پره‌های سبزرنگ‌اش مثل بال‌هایی رنگ و رو رفته پیدا بود.

" نگران نباشید آقای کاتاگیری همه چیز رو به عهده من بگذارید، فردا صبح این قورباغه‌ی پیر تمام مشکلات شما رو حل می‌کنه. امشب رو با خیال راحت بخوابید."

قورباغه با لبخندی بزرگ بر صورتش از جایش بلند شد.

به خودش تکانی داد و از لای شکاف در ناپدید شد و کاتاگیری را تنها گذاشت. دو فنجان چای روی میز تنها نشانه‌های حضور قورباغه در آپارتمان کوچک کاتاگیری بودند.

روز بعد به محض اینکه کاتاگیری ساعت نه صبح وارد محل کارش شد. تلفن روی میزش زنگ خورد.

مردی با لحن خشک و اداری گفت:" اسم من شیرائوکا ست و وکالت پرونده‌ی خرس بزرگ رو به عهده دارم. امروز صبح پیغامی از سوی موکلم دریافت کردم در مورد بازپرداخت وامی که به تاخیر افتاده. موکلم خواسته به اطلاعتون برسونم که مسئولیت پرداخت مبلغ بازپرداخت رو در موعد مقرر قبول کرده،همچنین سندی امضا شده برای تایید گفتارش در اختیارتون قرار می‌ده. تنها تقاضای موکلم اینه که دیگه قورباغه رو به خونه‌ش نفرستید. تکرار می‌کنم خواهشش از شما اینه که از قورباغه بخواهید که دیگه به خونه موکل من نره. شخصا مفهوم دقیق این جمله رو نمی‌فهمم اما یقین دارم که این مسئله کاملا برای شما روشنه آقای کاتاگیری. این طور نیست؟"

کاتاگیری گفت: "قطعا همینطوره"

لطف بزرگی می کنید اگر پیغام من رو به قورباغه برسونید."“

"حتما این کار رو می‌کنم. موکل شما دیگه هرگز قورباغه رو نمی‌بینه."

"واقعا سپاسگزارم، سند امضا شده رو تا فردا صبح به دستتون می‌رسونم."

کاتاگیری گفت: "لطف می‌کنید."

وارتباط تلفنی همین جا قطع شد.

قورباغه یک بار دیگه کاتاگیری را وقت ناهار در بانک اعتمادی غافلگیر کرد : "فکر کنم پرونده خرس بزرگ داره خوب پیش می ره، نه؟"

کاتاگیری با نگرانی نگاهی به اطرافش انداخت.

قورباغه گفت: "نگران نباشید، تنها شما می‌تونید من رو ببینید، حالا بدون شک به وجود من باور دارید، من زاییده‌ی تخیلات شما نیستم. من وجود دارم و کارهایی هم از عهده‌م برمی‌آد. یه موجود زنده و واقعی‌ام."

"بگو ببینم آقای قورباغه..."

قورباغه در حالی که یکی از انگشتانش را بالا گرفته بود گفت: "منو قورباغه صدا کنید"

کاتاگیری گفت: "بگو ببینم قورباغه، چه بلایی سر‌شون آوردی؟"

"هیچی، کار خاصی نکردم فقط یه کم ترسوندمشون، یه وحشت روانی، جوزف کنراد یه جایی نوشته: "ترسناک‌ترین وحشت اونیه که هر کسی توی تخیلاتش احساس می‌کنه". اما از همه این‌ها گذشته، آقای کاتاگیری از پرونده‌ی خرس بزرگ برام بگید. خوب پیش می‌ره؟ کارم رو خوب انجام دادم؟"

کاتاگیری سرش را به نشانه تایید تکان داد و سیگاری روشن کرد:"فعلا که اینطور به نظر می‌رسه"

"خوب یعنی با کاری که دیشب کردم تونستم اعتماد شما رو به دست بیارم؟ حالا حاضرید توی مبارزه با کرم، من رو همراهی کنید؟"‌

کاتاگیری آهی کشید، عینکش را از چشمش برداشت و شیشه‌هایش را پاک کرد: " راستش رو بخوای خیلی شیفته‌ی این برنامه نیستم، اما نمی‌تونه دلیل موجهی باشه که خودم رو کنار بکشم."

قورباغه گفت:" مسئله سر مسئولیت‌پذیری و افتخاره، ممکنه این ماجرا خیلی براتون جذاب نباشه اما چاره‌ای نداریم، من و شما باید به داخل زمین بریم و با کرم روبرو بشیم. حتی اگه جونمون رو توی جنگ از دست بدیم دل کسی برامون نمی‌سوزه. و اگه طوری بجنگیم که پیروز و سر بلند بیرون بیایم، هیچکس ازمون قدردانی نمی‌کنه. کسی حتی خبردار نمی‌شه که همچین جنگی اون پائین اتفاق افتاده. این ماجرا فقط و فقط بین من و شما باقی می‌مونه، جناب کاتاگیری. هر پیامدی که این جنگ در پی‌ داشته باشه فقط من و شمائیم که ازش باخبریم."

کاتاگیری لحظه‌ای به دستانش نگاه کرد و بعد خیره شد به دود سیگارش که درهوا بخش می‌شد. بالاخره گفت: "آقای قورباغه، می‌دونی، من فقط یه آدم معمولی‌ام."

قورباغه گفت: "همون قورباغه کافیه"

اما کاتاگیری توجهی نکرد و ادامه داد: "منم مثل خیلی‌های دیگه یه آدم معمولی‌ام. حتی کمتر از معمولی. کم کم دارم کچل می‌شم و شکم درآوردم. ماه پیش چهل ساله شدم. کف پاهام صافه. دکترم گفته احتمال اینکه به بیماری دیابت دچار بشم خیلی زیاده. از آخرین باری که با یه زن خوابیدم سه ماهه که می‌گذره، تازه برای اون هم پول دادم. تو اداره به خاطر قابلیتی که در جمع‌آوری بازپرداخت وام‌ها دارم، همه می‌شناسنم اما عملا کسی بهم احترام نمی‌ذاره. حتی یک نفر هم پیدا نمی‌شه که من رو دوست داشته باشه، چه تو محل کار، چه تو زندگی شخصی‌ام. نمی دونم چطور باید با آدم ها صحبت کنم. با غریبه‌ها رفتار خوبی ندارم. به خاطرهمین تو زندگیم هرگز دوستی نداشتم. هیج مهارت ورزشی هم بلد نیستم. گوش‌هام خوب نمی‌شنون، قد کوتاهی دارم. مشکل دستگاه تناسلی، چشم‌های نزدیک بین و آستیگمات. زندگی من یعنی یه فاجعه‌ی محض که تماما به خوردن و خوابیدن و دستشویی رفتن خلاصه می‌شه. اصلا نمی دونم برای چی زنده‌ام. چرا باید آدمی مثل من توکیو رو نجات بده؟"

قورباغه گفت:"آقای کاتاگیری، به خاطر اینکه توکیو تنها به دست آدمی مثل شما می تونه نجات پیدا کنه. و اگر دارم تلاش می‌کنم توکیو رو نجات بدم فقط و فقط به خاطر آدم‌هایی مثل شماست."

کاتاگیری این بار آه عمیق‌تری کشید:"خیلی خب، حالا می‌خوای چی کار بکنم؟"

قورباغه برنامه‌اش را با کاتاگیری در میان گذاشت. آنها باید نیمه شب هفدهم فوریه ( یعنی یک ‌روز قبل از وقوع زلزله) به داخل زمین بروند و از موتورخانه‌ی بانک اعتمادی شینجوکو که در پایین‌ترین طبقه‌ی بانک قرار دارد وارد زمین بشوند. نیمه شب همدیگر را همانجا ملاقات خواهند کرد ( کاتاگیری می تواند به بهانه اضافه کاری تا دیروقت در محل کارش بماند) پشت یک دیوار ستونی هست که کرم غول پیکر در عمق صدپنجاه پایی‌اش خوابیده است.

کاتاگیری پرسید:" برنامه خاصی برای جنگیدن با کرم داری؟"

قورباغه پس از مکثی متفکرانه جواب داد:"هوووم، شنیدی که می‌گن سکوت مثل طلاست؟"

"منظورت اینه که نباید بپرسم؟"

"یک معنیش می‌تونه همین باشه."

"اگه آخرین لحظه ترسیدم و فرار کردم چی؟ اونوقت تو چی کار می‌کنی آقای قورباغه؟"

"قورباغه"

"قورباغه اونموقع تو چی کار می‌کنی؟"

قورباغه مدتی فکر کرد و گفت: " تنهایی می‌جنگم، در جنگ با کرم به مراتب از آناکارنینا که سعی داشت با اون لوکوموتیو سریع بجنگه، شانس بیشتری دارم. آنا کارنینا رو که خوندین آقای کاتاگیری؟"

وقتی قورباغه شنید که کاتاگیری رمان را نخوانده نگاهی به او انداخت انگار که بگوید چه شرم آور!

ظاهرا قورباغه حسابی شیفته‌ی آنا کارنینا شده بود.

"با اینهمه آقای کاتاگیری، باورم نمی‌شه که من رو توی جنگ تنها بگذارید. برای شرکت در این مبارزه باید تخم‌شو داشت، که متاسفانه من یه دونه تخم هم ندارم. هاهاها..."

قورباغه دهان گشادش را باز کرد و زد زیر خنده. او نه تنها تخمی نداشت بلکه از نعمت دندان هم بی‌بهره بود.

به هر حال همیشه همه‌ چیز آنطور که انتظارش را داری پیش نمی‌رود.

کاتاگیری بعد از ظهر هفدهم فوریه مورد اصابت گلوله قرار گرفت. در خیابان شینجوکو از محل کارش بر‌می‌گشت که جوانی با کت چرمی سر راهش سبز شد. مرد صورتش را پوشانده بود و هفت تیر کوچکی در دست داشت. اسلحه‌ای کوچک و سیاه که بیشتر شبیه یک اسباب بازی بود. کاتاگیری به چیزی که در دست مرد بود خیره شد و به این مسئله توجه نداشت که هفت تیر به سمت او گرفته شده و دست مرد روی ماشه بود. همه چیز به سرعت اتفاق افتاد. اسحله خالی شده بود و برای کاتاگیری قابل فهم نبود چه اتفاقی در حال رخ دادن است. حرکت پوکه گلوله را در هوا دید و بعد ضربه شدیدی را حس کرد؛ انگار کسی با تبر به شانه‌ی راستش زده باشد. دردی حس نکرد، اما بدنش با فشارزیاد به یک سمت پیاده رو پرتاب شد و کیف چرمی‌ای که در دستش بود به سمت دیگر.

مرد اسلحه به دست دومین گلوله را شلیک کرد. علامت رستوران کوچک پیاده رو پیش چشمانش چشمک می‌زد. صدای فریاد مردم را می‌شنید. عینک‌اش به طرفی دیگر پرتاب شده بود و همه جا را تار می‌دید. به طور مبهمی می‌دانست که مرد هفت تیر به دست به او نزدیک شده است. با خودش فکر کرد، حتما دارم می‌میرم. یاد جمله قورباغه افتاد که گفته بود: وحشت واقعی همان است که آدم‌ها در ذهن‌شان احساس‌اش می‌کنند.

کاتاگیری زنجیره‌ی تخیلات‌اش را پاره کرد و در سکوتی بی‌وزن فرو رفت.

وقتی به هوش آمد، روی یک تخت خوابیده بود. یکی از چشم‌هایش را باز کرد. چند دقیقه‌ای طول کشید تا فضای اطرافش را شناسائی کند، بعد چشم دیگرش را گشود. اولین چیزی که به چشمش آمد، پایه آهنی بالای تخت بود و سرمی که به آن آویزان بود. لوله پلاستیکی باریکی از سرم تا جائی که او خوابیده بود، کشیده شده بود.

چیز بعدی پرستاری سفیدپوش بود. حالا دیگر فهمیده بود که طاق‌باز روی تخت یک یمارستان خوابیده و تکه لباس عجیبی به تن دارد و هیچ چیزی هم زیر آن تنش نیست.

باخودش فکر کرد، حالا یادم اومد، داشتم تو پیاده رو راه می‌رفتم که مردی بهم شلیک کرد. فکر کنم گلوله خورد توی کتفم. کتف راستم. یک بار حادثه را در ذهنش مرور کرد. وقتی هفت تیر سیاه رنگ کوچک را دست مرد به یاد آورد، قلبش به طرز آزاردهنده‌ای شروع کرد به تپیدن. با خودش فکر کرد، اون حرومزاده‌ها می‌خواستن من رو بکشن! اما انگار جون سالم به در بردم. حافظه‌م که خوب کار می‌کنه. دردی هم که حس نمی‌ ‌کنم، اصلا هیج احساسی ندارم. آها.. فقط بازوم رو نمی‌تونم تکون بدم....!

اتاق بیمارستان پنجره‌ای نداشت. تشخیص زمان برای کاتاگیری مشکل بود. می‌دانست که چند لحظه قبل از ساعت پنج عصر تیر خورده بود. از آن موقع چندساعت گذشته بود؟ آیا از قرار شبانه‌اش با قورباغه گذشته بود؟

کاتاگیری به اطراف اتاق نگاهی انداخت تا ساعتی پیدا کند. اما بدون عینک نمی‌توانست چیزی را در فاصله دور ببیند.

پرستار را صدا کرد.

پرستار گفت: "خوب بالاخره بیدار شدید."

"ساعت چنده؟"

پرستار به ساعتش نگاه کرد:" نه و پانزده دقیقه"

"شب؟"

"نخیر، تازه اول صبحه"

"نه و پانزده دقیقه صبح؟"

کاتاگیری ناله کنان و به سختی سعی کرد سرش را از روی بالش بلند کند. حس کرد صدای ضعیفی که از گلویش بیرون می‌آید متعلق به خودش نیست. " نه و پانزده دقیقه صبح، هجدهم فوریه ؟"

پرستار دوباره بازویش را بالا آورد تا تاریخ را از روی ساعت دیجیتالش نگاه کند:" درسته، امروز هجدهم ماه فوریه‌ست، سال هزار و نه صد و نود و پنج."

"امروز صبح زلزله‌ای بزرگ توکیو رو نلرزوند؟"

" زلزله؟ توکیو؟ تا اونجا که من می‌دونم نه"

کاتاگیری نفس راحتی کشید، هر اتفاقی که افتاده بود لااقل جلوی زلزله گرفته شده بود.

" اوضاع جراحتم چطوره؟"

" جراحت؟ کدوم جراحت؟"

" جای گلوله‌ای که بهم شلیک شد"

" شلیک؟"

"آره نزدیک در ورودی بانک اعتمادی. یه مرد جوان بهم شلیک کرد، فکر می‌کنم گلوله به شانه‌ی راستم خورد."

پرستار با لبخندی عصبی گفت:" متاسفم آقای کاتاگیری به شما اصلا شلیک نشده."

"شلیک نشده؟ مطمئنی؟"

"همونقدر مطمئنم که امروز صبح زلزله‌ای اتفاق نیفتاده."

کاتاگیری حسابی گیج شده بود: "پس من اینجا تو بیمارستان چه غلطی می‌کنم؟"

" یه نفر شما رو در حالی که کف خیابون بیهوش افتاده بودید پیدا کرد. در محله کابوکیجوی شینجوکو. هیج جراحت خارجی هم در شما دیده نشده. فقط به شدت بدنتون سرد بود و ما هنوز دلیلی براش پیدا نکردیم. دکترتون به زودی پیداش می‌شه. بهتره با خودش صحبت کنید."

"بیهوش کف خیابون؟"

کاتاگیری مطمئنا لوله هفت تیری را که از آن به طرفش شلیک شد دیده بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد ذهنش را منظم کند. باید تمام آنچه رخ داده بود را دوباره پشت سرهم می‌چید.

" خب پس شما می‌فرمایید که من از بعد از ظهر دیروز بیهوش روی تخت بیمارستان دراز کشیدم. درسته؟"

پرستار گفت:"همینطوره، شما واقعا شب سختی رو پشت سرگذاشتید آقای کاتاگیری. لابد خواب‌های بدی می‌دیدید. شنیدم که فریاد می‌زدید:" قورباغه، هی قورباغه! چند بار این اسم رو صدا زدید. دوستی با اسم مستعار قورباغه دارید؟"

کاتاگیری چشمانش را بست و به ضربان آرام و خوش آهنگ قلبش گوش سپرد که انگار دقایق زندگی‌اش را اندازه می‌زد. کدامیک از اتفاقاتی که به یادش می‌آمد واقعی بود و کدامیک توهم؟ آیا قورباغه واقعا وجود داشت؟ آیا قورباغه برای اینکه جلو زلزله را بگیرد واقعا با کرم جنگیده بود یا آن هم بخشی از یک رویای طولانی بود؟ کاتاگیری دیگر نمی‌دانست که کدامیک حقیقت داشت.

آن شب قورباغه وارد اتاق بیمارستان شد. کاتاگیری بیدار شد و او را در اتاق کم نور دید که روی صندلی استیل نشسته و پشت‌اش به دیوار بود. پلک‌های سبز چشم‌هایش ورم کرده و نیمه بسته بود.

کاتاگیری صدایش کرد: " قورباغه"

قورباغه به آرامی چشمانش را باز کرد. با هر نفسی که فرو می‌داد، شکم بزرگ و سفید رنگش جلو و عقب می‌رفت.

کاتاگیری گفت: "می‌دونم که باید نیمه‌شب تو موتور خونه، سر قرارمون حاضر می‌شدم، اما ظاهراعصر همون روز برام اتفاقی افتاده، یه اتفاق غیرمنتظره، اونها هم من رو به اینجا آوردند."

قورباغه سرش را کمی تکان داد و گفت: "می‌دونم، اشکالی نداره، نگران نباشید. شما در مبارزه کمک زیادی به من کردید، آقای کاتاگیری."

" واقعا"

" بله واقعا. شما در خواب کار بزرگی انجام دادید که من تونستم تا آخر با کرم بجنگم. باید بابت این پیروزی از شما قدردانی کنم."

کاتاگیری گفت: "متوجه نمی‌شم، من که تمام مدت بی‌هوش بودم. اصلا یادم نمی‌آد تو خواب کار مهمی انجام داده باشم."

"چه خوب که چیزی یادتون نمی‌یاد آقای کاتاگیری. در واقع تمامی این جنگ وحشتناک در تخیلات ما شکل گرفت. همونجا که محل واقعی همه‌ی مبارزه‌هاست. اونجاست که ما پیروزی‌ها و شکست‌هامون رو تجربه می‌کنیم. هرکدوم از ما محدوده زمانی مشخصی داره و در نهایت همه ما تا شکست پیش می‌ریم. اما همونطورکه ارنست همینگوی به زیبایی گفته، ارزش زندگی‌ ما نه در پیروزی‌هامان بلکه در شکست‌های ما نهفته است. من و شما آقای کاتاگیری هر دو با هم موفق شدیم جلوی نابودی توکیو رو بگیریم. صد و پنجاه هزار نفر رو از چنگال مرگ نجات دادیم. هیچکس نمی‌تونه درک کنه، اما این کاریه که ما انجامش دادیم."

"چطور تونستی کرم رو شکست بدی؟ چی کار کردی؟"

"هر چی که در توان داشتیم، تا پایانی تلخ مبارزه کردیم، ما...."

قورباغه دهانش را بست، نفس عمیقی کشید و ادامه داد: "ما، من و شما از هر سلاحی که می‌تونستیم استفاده کردیم آقای کاتاگیری. با تمام شهامت جنگیدیم. تاریکی اصلی‌ترین دوست دشمن ما بود. شما یک ژنراتور دستی با خودتون آوردید و با تمام توان فضا رو پرنور کردید. کرم سعی می‌کرد شما رو با خیال تاریکی بترسونه اما شما محکم و استوار سر جاتون ایستاده بودید. تو این جنگ مخوف، تاریکی با روشنایی پنجه در پنجه کرده بود و در نوری که شما تولید می‌کردید، من با کرم غول پیکر گلاویز شدم. با بدن لزج‌اش دور من می‌پیچید و تا می‌تونستم تکه تکه‌ش می‌کردم اما از بین نمی‌رفت و فقط به کرم‌های کوچکتری تبدیل می‌شد. و بعد..."

قورباغه دوباره ساکت شد، اما خیلی زود انگار که آخرین نیروهایش را به کار برد دوباره شروع کرد به صحبت کردن: " فئودور داستایوفسکی، با ظرافت بی‌نظیری کسانی رو وصف می کنه که بوسیله خداوند بخشوده می‌شوند. او پی برده بود که انسانهایی که در لحظات ترس و وحشت از خدا یاد می‌کنن، توسط همون خدا بخشیده می‌شن. وقتی در تاریکی با کرم می‌جنگیدم یاد "شب‌های روشن" داستایوفسکی افتادم. من...."

انگار واژهای قورباغه داشت ته می‌کشید.

"آقای کاتاگیری اشکالی نداره یه کم چرت بزنم؟ خیلی خسته‌م."

کاتاگیری گفت:"نه اصلاَ، بخواب قورباغه، خوب و آروم بخواب"

قورباغه با چشم‌های بسته گفت:"باید بگم که درنهایت نتونستم کرم رو شکست بدم، فقط تونستم جلو زلزله رو بگیرم. در واقع هیچکدوم از ما پیروز نشد. هردو همدیگرو زخمی کردیم. اما واقعیتش آقای کاتاگیری..."

"چی شده قورباغه؟"

"درسته که من یه ابرقورباغه هستم، ولی به دنیایی غیر از دنیای قورباغه‌ها تعلق دارم"

"متوجه منظورت نمی‌شم."

قورباغه که چشمانش همچنان بسته بود، ادامه داد: "خودمم خیلی سردرنمی‌آرم، فقط اینطور حس می‌کنم. چیزهایی هست که با چشم‌هات می‌بینی اما لزوما واقعی نیستن. دشمن واقعی من چیز دیگه‌ایه آقای کاتاگیری، خودم هست درون خودم. ضد منی که درونم وجود داره دشمن واقعیه منه. مغزم داره له می‌شه. لوکوموتیو داره از راه می‌رسه. آقای کاتاگیری واقعا دلم می‌خواد حرف‌هام رو درک کنید."

"تو خسته‌ای قورباغه. باید بخوابی، مطئنم که حالت بهتر می‌شه"

"دارم کم کم به گل و لای برمی‌گردم. وهنوز ... من ..."

قورباغه تسلط‌ اش را روی واژه ها از دست داد و به خلسه رفت. بازوهایش به سمت زمین آویزان شده و دهان بزرگ و گشادش باز‌ مانده بود. تشخیص زخم‌های بدن قورباغه حتی بدون عینک هم برای کاتاگیری آسان بود، خطوطی بی‌رنگ در سراسر بدنش و یک فرورفتگی عمیق در سرش ایجاد شده بود که از آن داخل سرش پیدا بود.

کاتاگیری برای مدتی طولانی به قورباغه که خوابش برده بود، خیره شد. با خودش فکر کرد، به محض اینکه از بیمارستان مرخص بشم " آنا کارنینا" و "شب‌های روشن" رو می‌خرم و می‌خونم، اونوقت می‌تونم بحث ادیبانه‌ طولانی و زیبایی با قورباغه راه بندازم.

زمانی طول نکشید که قورباغه شروع کرد به تکان خوردن. کاتاگیری ابتدا تصور کرد اینها حرکات ناخودآگاه بدن قورباغه در خواب است، اما خیلی زود به اشتباهش پی برد. چیزی غیرعادی در حرکاتش وجود داشت. مثل اینکه یک عروسک بزرگ را کسی از پشت تکان دهد. کاتاگیری نفس‌اش را در سینه حبس کرده بود و تماشا می‌کرد. می‌خواست به قورباغه نزدیک شود اما بدن خودش فلج شده بود.

کمی بعد یک غده بزرگ بالای چشم راست قورباغه ظاهر شد. یکی هم به همان اندازه روی شانه و دیگری روی پهلویش پیدا شد و بعد تمام بدنش پر شد از برآمدگی های کوچک و بزرگ. کاتاگیری نمی‌دانست چه بلایی دارد سر قورباغه می‌آید. به این نمای دردناک زل زده بود و به سختی نفس می‌کشید.

یکباره یکی از غده‌ها با صدایی بلند ترکید. پوست قورباغه از هم باز شد و مایعی لزج از آن بیرون زد و بوی مشمئز‌کننده‌ای فضای اتاق را پر کرد. باقی غده‌ها هم که بیست سی تایی می‌شدند، یکی پس از دیگری شروع کردند به ترکیدن. غده‌های ترکیده روی بدن قورباغه حفره های سیاهی ایجاد کرده بود و انواع حشرات جنبنده از آن بیرون می‌آمد، کرم‌های کوچک، کرم‌هایی سفید و باد کرده. موجودی شبیه هزارپا که پاهای بیشمارش خش‌خش رعب‌انگیزی ایجاد می‌کرد. سیلی از حشرات عجیب و غریب. بدن قورباغه یا جسمی که زمانی بدن قورباغه بود، مملو از موجوداتی چندش آور شده بود. مردمک بزرگ چشم‌هایش از حدقه بیرون زده و روی زمین افتاده بود و با حشراتی سیاهرنگ و چنگال‌های تیز، احاطه شده بود. روی دیوار مملواز کرم‌های لزج بود که به سمت سقف بالا می‌رفتند. دور تا دور مهتابی سقف و دریچه‌های سنسور دود پر از کرم‌های ریز و درشت شده بود.

کف زمین هم پر از حشرات مختلف بود که پایه‌های چراغ و دور لامپ را پوشانده بودند. نور اتاق کم و کمتر شد. سیاهی همه‌جا را فراگرفت. روی تخت کاتاگیری، زیر لحافش، روی پاهایش، زیر لباسش، بین ران‌هایش، درون مقعدش، گوش‌هایش و حفره بینی‌اش پراز کرم‌هایی بود که روی سرو کله‌ی هم دست و پا می‌زدند. هزارپاها به دهانش رسیدند و یکی یکی وارد دهانش شدند.

کاتاگیری با ناامیدی تمام، فریاد بلندی کشید.

یک نفر کلید چراغ را زد و اتاق روشن شد.

پرستار صدا کرد:"آقای کاتاگیری"

کاتاگیری چشمانش را در روشنائی اتاق باز کرد. بدنش خیس عرق بود. حشرات محو شده بودند. تنها اثری که از آنها باقی مانده بود، مورمور وحشتناکی بود که به جان کاتاگیری افتاده بود.

"باز هم یه خواب بد دیدید؟... مردک بیچاره" پرستار با حرکتی سریع و حرفه‌ای، سوزن سرنگ را در بازوی کاتاگیری فرو برد.

کاتاگیری با آهی عمیق، نقس حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد. قلبش به سختی می‌تپید.

"چه خوابی می‌دیدید؟"

کاتاگیری میان واقعیت و رویا وامانده بود.

با صدای بلند با خودش گفت: "چیزی که با چشم‌هات می‌بینی، لزوما واقعی نیست"

پرستار با لبخند گفت: "درسته، مخصوصا وقتی پای یه رویا وسط باشه."

کاتاگیری زمزمه‌کنان گفت: "قورباغه"

پرستار پرسید: "‌اتفاقی برای قورباغه افتاده؟"

"اون به تنهایی جلوی زلزله رو گرفت و توکیو رو از نابودشدن نجات داد"

"چه خوب !" پرستارهمینطورکه سرم خالی کاتاگیری را عوض می‌کرد گفت:" نمی‌خوایم بلای دیگه‌ای سر توکیو بیاد، همینطوری‌شم کلی گرفتاری داریم"

"اما این مسئله به قیمت زندگیش تموم شد. اون رفته. گمونم به برکه برگشته باشه و دیگه هیچ وقت این طرفا نیاد."

پرستار در حالی که لبخند می‌زد و عرق پیشانی کاتاگیری را با حوله‌ پاک می کرد، گفت:"آقای کاتاگیری، فکرکنم حسابی دلبسته قورباغه شده بودید، درسته؟"

کاتاگیری نجواکنان گفت: "لوکوموتیو... آره بیشترازهرکس دیگه"

بعد چشمانش را بست و به خوابی آرام و بی رویا فرو‌رفت.



هاروکی موراکامی
برگردان محمد دارابی


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات