من از سفیدی این صفحه می ترسم   2014-04-24 18:38:11


صفحه که سفید باشد تو مثل ستاره شناسی کور با خاطره ستاره ها دنیارا رصد می کنی .
وای من .

من از سفیدی می ترسم

از تاریکی نه

سفیدی یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده .

من ازاتفاق نیفتاده می ترسم.

می نویسم تا اتفاقی بیفتد . واژه ها که می نشنیند روی صفحه دیگرخیالم راحت می شود. نسیمی می آید واضطرابرا دور می کند. دلشوره وتپش قلب و راه رفتن وراه رفتن …تا نوبت به صفحه سفیدبعدی برسد .

آدم اما نمی تواند روی همه دیواره های سفید دنیا بنویسد .روی دیوارزندگی خودش چرا گاهی حتی روی دیوارزندگی دیگران هم می نویسد .خواهد نوشت .کاغذ راکه زمانه ا زتو بگیرد دیوار فیس بوک که هست .می نویسی :

فرق میان یک نویسنده وماجراجو چیست ؟ ماجراجویی همان نویسندگی نیست؟ می نویسم نشستن درخانه تا تمام دنیا سفید بماند و چشم دنیا ازحیرت سفید بماند وودنیا از سفیدی خودش روسیاه شود ….می نویسم ومی روم تا اخرش تا اخرسفیدی که سیاهیهولناکی است .

نویسنده جهان خودش را می افریند درست نیست ؟ خطی می کشم روی دیوارفیس بوک تو ومی پرسم این یک جهان واقعیاست یا …؟جهان با خطی ساخته نمی شود.خطوط حتی ازکهکشان شیری می آیند تاجهان خط خطی را ممکن کنند ونویسنده ای که توباشی نمی توانی بی اعتنا بمانی به ستاره ها که گیس های یک دیگر را می کشند وبهزمین که حسرت آرامش دارد نه ،ندیدن ، نشنیدن ونگفتن برای نویسنده ای که از سفیدیمیترسد کار زشتی است .من کار زشت نمی کنم .تومی کنی ؟حالا روی دیوار فیس بوک می نویسم :فرق میان خیال بافی و تخیل چیست ؟

من ا زجهان چیزهای کوچکی کش می روم…حسرت نگاهی …حرکت تشنه دستی و انار خندانی در انارستان یزد …درخت بادامی کنار دریاچه نمک. می خواهمازهمه ان لحظه ها و صحنه ها و ثانیه هایی که کش رفته ام چیزی بسازم ..وکاری کنم که تو مبهوت این جهانساخته شده فراموش کنی که مرا دوست نمی داشتی

اگربا واژ ه ها تورا به بند نکشم اگر عاشق نشوی اگرگرفتار …اگرناگهان فراموش نکنی که بوده ای و چه بوده ای وکجا هستی …

درست میگویی من به توکلک می زنم ودیوارها این جور خط می خورند.صفحه های سفید این جور سیاه می شوند. لذت بردن ازخواندن شعر حافظ کم از سرمستی درکوچه باغ های شیرازنیست .اوه کسی که کوچه باغهای شیراز را قلم زده تا من دران قدم بزنم چه لدتی برده است چه کیفی ؟

گرمای چیدن کلمات تا دربرف ،بر ف ، برفی که چهل سال بعد تر می بارد به سرفهنیفتی ها ؟ فقط سرفه نبود ، بود؟ باید دردی را که درسینه ات کمانه می کند قاطی اینسرفه کنی …باید اورا میان برف ها بایستانی درگرگ میش سحر یا غروب دررنگ آبی وسفید تا نگاه کند به کجا ؟؟؟؟؟؟ درسرمای بی پیربه کجا؟ …باید باکلمات عاشقی کنی ..

رویا ازواقعیت چیز دیگری می سازد وواقعیت از رویا داستانی دیگر…ذهن درکارساختن هردو ست ….

نگاه می کنی به بیست سالگی که در سفیدی برف می رقصد ومی خواند تادرصفحه سفید حادثه ای بیافریند …تا پروانه ها راه حنجره اش را پید اکنند…رنگارنک و به رقص دربیایند پروانه ها بال می زنند می رسند به او که ایستاده است چهل سال بعد نه دربرف های اردکان که دربرف های…دیروز همین دیروز … پس تومی توانی مشت بکوبی به دیواره زمان وخرد کنی همه چیز را مثل یک دیوار شیشه ای …..وخرده شیشه ها …خردهشیشه داری تو؟

تو دست بردهان اونگذار بگذار بخواند …نویسنده اگر باشی می گذاریتا بخواند می گذاری تا پروانه های بازیگوش …درسرما یخ بزنند.

اما نمی زنند نه …نمی گذاری نه …

همه این ها یعنی معنی اش این است که نویسنده درگیرذهنی است که حتیبرای خودش هم نا اشنا ست ؟

میتوانیم به کابوس های شبانه به رویاها بگویئم یک اثر هنری ؟ یکداستان یا شعر؟

ما بر دیوارهای خالی نقش می کشیم .ازغارها شروع کرده ایم به فیسبوک رسیده ایم.

ما برای خودمان می کشیم …وکسانی که معنای نقش مارا نمی فهمند راهبرنقش ما می بندند.

نویسندگی شاید همین چیزهایی باشد که من خیال می کنم شاید نه ….

اما هرخیال بافی می تواند نویسنده باشد؟



افریدن جهان با خیال بافی میسر نیست . تخیل خلاق می خواهد . وبعدراه افتادن، تکه ای ذغال برداشتن وکشیدنوکشیدن تا اتفاق های بد نیفتند یا کمتر بیفتند.

این وحشت من ازکاغذ سفید یا دیوار سفید فیس بوک …دست خودم نیستازاجداد غارنشینم به من به ارث رسیده ….

می کشم تا تنها نباشم تا دلشوره مرا رها کند تا کسی کنارم بنشیند ونگاهم کند وگوش بدهد به ان چه می گویم ونگاه کند به ان چه مینوسم و چون نیست آن قدر می نویسم تا بیاید .

من مثل اوازه خوانی دوره گرد درکوچه باغ های شیراز آواز سرمی دهم…دری پنجره ای اگر بازشود اگر…

ومثل یک غارنشین خستهوتنها و دست خالی ازشکار برگشته این جا کنارکامپیوترم می نشینم …همیشه …ورد میخوانم بانوشتن …اواز ..اوازی که پریان دریایی می خوانند تا مردان ماهیگیر را ازراه به دربرند …اوازی که پری سبز چشمه ها خواند وفایز را اوراره کرد

من اما کسی را جز خودم دربه در نمی کنم …خودم اواره می شوم وتو

…اوارگی ذات نوشتن است .

گاهی خیال می کنم کاتب اعظم یا نقاش عالم همه این نقش ها را برایاین زده که از سفیدی صفحه می ترسیده. از اتفاق نیفتاده…

پس انسان را به شکل قلم ساخت تا برصفحه سفید عالم نقش زندگی بزند…

کاتب اعظم برصفحه سفیدجهان …درخت وگل وگیاه …اقیانوس رودخانه ها

کاتب اعظم نوشت تا نترسد…از اتفاق نیفتاده می ترسیده

. می ترسد. خواهد ترسید…


نعره مستانه قسمت سوم
منیرو روانی پور


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات