روز اول قبر   2014-06-01 09:13:11

حاجی قبل مُردن رفته بود سر قبرِ خالی خودش و با خدا اینا رو می گفت:
«هر کاری بکنی صاحب اختیاری. من که نمی تونم جلوتو بگیرم. هر بلایی دلت بخواد می تونی سر من بیاری. من همیشه اسیر تو بودم. از خودم اختیاری نداشتم. هر کاری کردم تو خواسّی و به کمک تو بوده. ما با هم شریک بودیم. اگه قرار باشه شکنجه و عذابی باشه باید برای هر دومون باشه. خیال نکن تو خودت شُسّه و رُفته از این دنیا میری. دلت خوشه که همیشه زنده ای و دسّت برای ظلم وازه. اما نمی دونی که همیشه زنده بودن تو از مردن ما بدتره. هر کسی بمیره اسمش و ظلمش و خوبی و بدیش بعد از یه مدتی از بین میره. اما تو خودت رو بگو که هر آدمی که میاد و مزه ظلم تو رو می چشه و از دنیا میره این خودش یه تف و لعنت ابدیه به تو. فحش و نفرینه. اگه بخوای خوب بدونی همشون ازت بدشون میاد. اگرم می بینی بظاهر تملقت میگن و جلوت به سجده می افتن، برای اینه که ازت می ترسن. اما تو دلشون بت صد تا بد و بیراه میگن. آدمیزاد جونور عجیبیه. زبونم لال. خیلی دارم پُر میگم. توبه، توبه. استغفرالله ربی و اتوب الیه. خدایا ببخش. من هزار تا گناه تو این دنیا هس که ازم سر زده. اما مثه اینکه تا امروز بلد نبودم با تو حرف بزنم. هر چند، هر روز تو نماز با تو حرف می زنم اما نمی تونم اونجوری که دلم می خواد با تو حرف بزنم. برای اینکه بزبون عربی حرف می زنم و هیچ معنی اونایی رو که میگم نمی فهمم. چه خوب بود که می تونسّم با همین زبون راسّه حسینی بات درددل کنم. اما بمن گفته بودن همه اینا تو نماز هس. منم چاره نداشتم. اما هیچ وخت نماز منو راضی نمی کنه. خودم نمی دونم اون تو چی میگم، در حالی که خیلی گفتنی دارم. می دونم خیلی چیزا هس که می خوام بتو بگم که تو نماز نیس. یه کوه از گناه رو دلم سنگینی می کنه. چرا تو باید فقط زبون عربی سرت بشه؟ ای خدای بزرگ، بذار تا با زبون خودم با تو حرف بزنم. خیلی حرف دارم که می خوام با تو، تو این دنیا بزنم. شاید تو اون یکی دنیا فرصت نباشه که حرفامُ بزنم. با اونهمه جمعیتِ روز محشر که آفتاب تا رو فرق سر آدم پایین میاد، کی بکیه و آدم چه جوری می تونه حرفاشُ بزنه. گاسم اونجا با یه زبون دیگه حرف بزنی که از عربی سخت تر باشه و ما یه کلمه شو نفهمیم. ریش قیچی که همیشه دس خودت بوده. شایدم بعد از مرگم قوه تشخیصم نابود بشه و نتونم از خودم دفاع کنم. بذار تا زنده هسم حرفامو بزنم. حالا که قراره تموم شکنجه ها تو همین دنیا باشه، چرا محاکمه و سوال و جوابمون باید تو یه دنیای دیگه باشه؟ خدایا منو ببخش. من نمی تونم چیزی که تو دلم هس از تو پنهون کنم و بزبونم نیارم. مگه نه اینکه تو از ته دل ما خبر داری؟ هر قد عمر آدم زیاد باشه گناهاشم بیشتر میشه. من بگناه عادت کردم، هر گناهی که می کردم جری تر می شدم. وختی می بینم تو این دنیا اونهمه ظلم و بی عدالتی میشه زبونم لال همشو از چشم تو می بینم. دلم می خواس تو یه کاری می کردی که اینهمه بدی از مردم سر نزنه. بدی مثه یه زنجیر تو گردن تموم آدما بسه شده و همه در بدی کردن بهمدیگه کمک می کنن. با اینکه پیغمبرا که فرسادی چرا باید روز بروز بدی بخوبی بچربه؟ اگه تو هسّی، شیطونم هس و همیشه با تو جنگ و دعوا داره. چرا دُرُسّش کردی؟ من حالا تو گور خودم خوابیدم و می دونم که نمی تونم از مرگ فرار بکنم. سرنوشتم دسّ توئه. اما اینو می دونم که هر جنگی میشه و هر خونی که ریخته میشه و هر قحطی و مرضی که میاد باعث و بانیش خود تو هسّی. من هر گناهی کردم خواسّ تو بوده. ما شریک گناه همدیگه بودیم. همون آدمای که من بفرمون شازده کشتم تو تو قتل یکی یکیشون با من شریک بودی. نطفه اون بچه حرومزاده رو من و تو با هم بسّیم. چطوره که شیطون می تونه تو تخم نه بسم الله با ما شریک بشه، اما تو نمی تونی؟ تو که نباسّ دسّ کمی از او داشته باشی. ای خدا اگه این حرفای من از روی نافهمیه، منو برای نافهمی و گمراهیم ببخش. اگه از رو فهمه و حق با منه، دیگه نباید عذابی دنبال داشته باشه. عذاب و جهنم تو تو این دنیا بود. خیلی کشیدم. زندگی خودش سرتا پا شکنجه بود. من به حساب خودم یه ثوابایی کردم که میگن تو قبولشون داری. نماز خوندم، روزه گرفتم، مکه رفتم، خرج دادم، اما من خودم اونا رو قبول ندارم. یه کوه هم گناه دارم. که همش تو رو دوش من انداختی. من مجبورِ مجبور بودم. تو خودت منو اینجوری ساخته بودی و راه گریز نبود. آخه چه جوری فقط به امید بخشندگی تو میشه به اون دنیا رفت؟ من، حالا از این به بعد، می خوام یه ثوابایی بکنم که خودم قبولشون داشته باشم. من حالا می فهمم تو از همه کس به ما نزدیکتری، برای اینکه من این حرفهامُ به هیچکس دیگه نمی تونم بزنم. حالا خوب می دونم چه کار کنم. باید با دل راحت از این دنیا برم. خیلی بد زندگی کردم. تموم عمرم مزه ی رحم و انسونیت رو نچشیدم. با زن و بچه هام رفتارم مثه حیوون بوده. اما امروز تو این قبر روشن شدم؛ و برای بار اول تموم بدیام جلو چشمم اومد. همش فکر پول جعم کردن بودم، یه وختا بود که خبر داشتم پسرم محسن و بچه هاش برای نون شب محتاج بودن و من عین خیالم نبود. همین حاجیه خانم که گیسشو تو خونیه من سفید کرد و نه تا شکم زائید همیشه چزوندمش و اشکشُ رو صورتش دووندم. بدیام حدّ و حساب نداره. لابد همه ش رو تو نوشتی و ازشون خبر داری. اما از امروز می خوام زندگیمُ عوض کنم. همین حالا که از اینجا رفتم، راه به راه میرم پیش زنم و دس و پاشو ماچ می کنم و عذر گذشته رو می خوامو بعدم بچه هامُ جعم می کنم و ازهمه شون دلجویی می کنم. بحساب دارائیم می رسم و با همین دارایی که هر پولش از جایی کلاه کلاه شده، مدرسه می سازم، مریضخونه می سازم، مسجد، نه. مسجد، نه، مسجد خیلی هسّ. بیخودی همه جا گُله به گُله مسجد هسّ. مسجد نمی سازم. اونوخت براشون موقوفه دُرُس می کنم. بعد هر چی موند میون بچه هام و نوکرام تخس می کنم. چن پارچه آبادی هم میون رعیتام قسمت می کنم. این خونیه سر آب سرداری واسیه مریضخونه جون میده. خودمم یه گوشه ای میشینم تا روزی که تو ازم راضی بشی. همین کارُ می کنم. یه شاهی از این دارائی مال من نیس. اصلا چرا برای بچه هام ارث بذارم؟ مال من نیس که بخوام برای ورثه بذارم. خودشون چشمشون کورشه کار کنن زندگی کنن. همش منتظرن من بمیرم ارثمُ بخورن. زهر مار بشون میدم. دیگه اینجام نمیام، بیام که چی؟ اصلاً هیچ کار درستی نبود که این گنبد و بارگاهم مثه قبر یزید واسیه خودم ساختم و خودمُ مسخره کردم. این چکاری بود کردم؟»

صادق چوبک


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات