طرح   2014-06-23 11:50:26

قصه‌ي ِ پسري‌ست كه سحري از اسحار ماه ِ روزه‌ي ِ سال ِ 1390، از روي ِ رف يا اپن يا هر كوفتي، سكه‌ها را بر مي‌دارد و در تاريكي ِ اتاق، نديده، طوري كه ديگران از صدا بيدار نشوند، مي‌ريزد به جيبش و مي‌زند بيرون به سمت ِ نانوايي. چراغ برق‌هاي ِ كوچه و خيابان و اينها همه خاموشند و پسر در راه فكري مي‌شود كه شايد برق‌ رفته است كه اينقدر همه‌جا ظلمات و سوت و كور است و اما خبر ندارد كه ماجرا چيز ديگري‌ست و اصلا چراغ ِ برقي در كار نيست و برقي در كار نيست كه رفته باشد يا هر چه.
به اي نحو كان، پسر مي‌رسد نانوايي و مي‌بيند جل‌الخالق،‌ اين وقت ِ شب – نزديك ِ سحر – اذان نزده – زنان هم در صف نانوايي هستند و در ته صف زنانه دختري چادر به سر و سخت زيبا هم هست كه باد به چادرش مي‌افتد و ساق ِ لخت ِ پا و بازوي چشم‌گير و شهوتناكش را نمودار مي‌كند. پسر از صف مردانه و دختر از صف زنانه‌، نفر به نفر جلو مي‌آيند و دم ِ پيشخان ِ نانوايي صورت به صورت مي‌شوند. پسر مي‌بيند نانواها شمايل ِ امروزي ندارند. و در نانوايي چراغ‌زنبوري روشن است. و صورت ِ دختر را در آتش ِ شعله كه از تنور مي‌تراود مي‌بيند. دخترك سرخ و خون‌افتاده و سرخاب ماليده و قشنگ است. نوبت پسر است كه نان بگيرد. پسر دست به جيب مي‌برد سكه‌هايي را كه از روي اپن يا هر كوفت ِ ديگري برداشته مشت مي‌كند و بيرون مي‌آورد و مشتش را باز مي‌كند كه بشمارد و به نانوا بدهد مي‌بيند اي دل ِ غافل همه دوزاري و پنج‌زاري و يك شاهي و ده عباسي و اينها هستند. مي‌زند توي سر خودش و ليچار بار مادربزرگش مي‌كند كه دست از اين حماقت‌ها بر چرا نمي‌دارد و عليهذا. هي دست به دست مي‌كند تا كه خودش را مي‌زند به كوچه علي چپ و مي‌گويد برق كه نيست و نانوا از كجا مي‌فهمد چقدري داده است و چه پولي داده است. باز دستش را روي سكه‌ها مشت مي‌كند و به سمت ِ مشت نانوا مي‌برد اما نانوا پول‌ها را برانداز مي‌كند و به پسر مي‌گويد:
- چه خبره؟ چقد پول مي‌دي؟
و باقي پول پسر را بر مي‌گرداند. پسر لام تا كام حرف نمي‌زند و علي اي حال، هم او نان مي‌گيرد و هم دختر. پسر كه زودتر نان گرفته مي‌رود زير طاقي ِ خشتي ِ خانه‌اي مي‌ايستد و منتظر مي‌شود مسير ِ رفتن ِ دختر را ببيند. دختر مي‌آيد و نان به دست از پيش او رد مي‌شود و مي‌رود – از قضا به همان مسيري كه پسر بايد برود. دختر جلو و پسر در تعقيب، مي‌روند و مي‌روند. پسر مي‌بيند دكي! دختر كوچه‌اش هم كوچه‌ي ِ همان‌هاست. در كوچه پي دختر مي‌رود و مي‌بيند دختر به سمت ِ در ِ خانه‌ي ِ خشتي ِ قديمي‌ئي مي‌رود كه روبه‌روي ِ خانه‌ي ِ‌ خودشان است، در آن سوي ِ كوچه. پسر فكري مي‌شود كه اين لعبت اينجا خانه داشته است و او خبر نداشته است؟ خلاصه، دختر پا بر پيش‌پله‌‌ي ِ جلو ِ خانه، در كوچه، كه به سمت ِ در چوبي ِ كلون دار گود شده است مي‌گذارد و مي‌آيد برود تو كه پسر چادرش را مي‌گيرد و مي‌گويد:
- يه دقه واستا كارت دارم
دختر بر مي‌گردد و پسر در بهت و ناباوري مي‌بيند در آن چادر دختري نيست، بلكه پيرزن ِ همسايه است كه خم و نزار و به زحمت مي‌خواهد در خانه را بگشايد و نان‌ها قدرت ِ دست و بالش را گرفته‌اند. پسر، حيرت‌زده،‌ در را براي ِ پيرزن مي‌گشايد و همين‌وقت بانگ ِ اذان ِ سحر بر مي‌خيزد.


علیرضا روشن


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات