حضور آبی مینا   2014-10-14 17:06:57

من کارمند اداره هستم و باعث مرگ مستخدم اداره ام شدم. او به خاطر من از بالای پنجره طبقه هفتم افتاد پایین و مرد. به همین سادگی. به خاطر من که فقط شیشه های عینکش را چسبانده بودم. او چشمانش ضعیف بود و به خاطر این که کارش را از دست ندهد مرتب همه جا را دستمال می کشید. اولین روزی که او را دیدم طفلک در شیشه ای اتاقی را ندیده بود و با سر توی شیشه رفته بود و عینکش تکه تکه شده بود. من عینکش را با چسب چسباندم و ای کاش نمی چسباندم. از آن به بعد با من مهربان شد. فارسی نمی دانست. یکی از همکارها پیش قدم شد و از بچه ها پول جمع کرد و به او داد. سه روز بعد عینک جدیدش را زده بود. او ساده، پاک، بی آزار و مهربان بود. چهل و چند سالی داشت وصاحب زن و چهار بچه بود که در خانه ای در جاده ورامین زندگی می کردند. با دستمالش روی همه چیز می خزید و همه جا را پاک و تمیز می کرد، من نیز از صبح تا عصر با نوک مدادم روی پرونده ها و نامه ها می خزیدم. یک روز برایم گردو می آورد، روز دیگر گل یاس، یک روز یک دانه به و یک روز چند دانه سیب سرخ کوچک. خودش را نمی گرفت. با زبانی من در آوردی از زندگی هم باخبر شدیم. دلم می خواست به او پول بدهم ولی می ترسیدم برنجد. یک بار دخترکوچکم را به اداره بردم، او را سردست بلند کرد و چرخاند و به او به خاطر خوبی اش یک اسکناس پنجاه تومانی داد. یک روز که اداره نبود و دلم برایش تنگ شده بود، داستانش را نوشتم و ای کاش نمی نوشتم. فردای آن روز به او گفتم که دیروز دلتنگش بودم. شخصیت او به راحتی می توانست بار داستانی را به دوش بکشد. باید برای او ماجرایی می ساختم. مثل ماجرای یک دزدی در اداره، سوءظن به او و دفاع من از بی گناهی اش. باید از علاقه خودم به او می گفتم، علاقه ی یک زن کارمند به یک مامور خدمات، علاقه ای شاید مادرانه. نه این ها را دوست نداشتم. متوجه مهربانی های او شدم و داستانم را از مهربانی هایش نوشتم. او گلدان حسن یوسف برایم می آورد و من سهمیه شکرم را به او می دادم. او از ده برایم برگ مو می آورد و من به او پول می دادم. انگار در محبت کردن با هم مسابقه می دادیم. او جارو کردن را کار زنانه می دانست، چون همیشه دیده بود زن ها جارو می زنند. یک روز از کتابخانه جاروبرقی را امانت گرفتم و به او دادم تا کارش را سبک تر کرده باشم. خوشحال شد. فردا یک دسته گل صحرایی برایم آورد. هر وقت غمگین بودم مرا می خنداند. یواشکی برای او تلفن شهرستان را می گرفتم تا با برادرش صحبت کند. او می دید که من گاهی از پنجره بیرون را نگاه می کنم، می خواست پنجره را تمیز کند. او را از این کار منصرف کردم. اما در داستانم نوشتم که او پنجره را تمیز کرد و از بالا افتاد و مرد. شب داستان را به شوهرم نشان دادم، او خوشحال شد که بعد از مدت ها چیزی نوشتم. آن شب خوب نخوابیدم و سردرد داشتم، چون کابوس افتادن او را از پنجره طبقه هفتم می دیدم. فردا قصه ام را دور ریختم. وقتی به اداره رسیدم او را دیدم که پنجره اتاقم را پاک می کند. من می ترسیدم بیفتد. چارچوب پنجره را ول کرد تا شجاعتش را نشانم بدهد همان لحظه از پنجره پرت شد. به همین سادگی. و این به خاطر من بود که فقط شیشه های عینکش را چسبانده بودم.



خلاصه داستانی از کتاب "حضور آبی مینا"
ناهید طباطبایی


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات