خانم نویسنده   2014-11-23 01:07:34

شما خانم نویسنده بدبختی بودید لاغر با موهای سیاه و ابروهای پرپشت با زنانگی ناپیدا (سینه های صاف). خشن بودید و عصبی. خیلی مهربان و پرتوقع اما کم حرف. در حرف زدن از دست هایتان استفاده می کردید. یا حرف نمی زدید یا پشت سر هم حرف می زدید. وقتی دیگران حرف می زدند خمیازه می کشیدید و هزار بار پرش ذهن پیدا می کردید. ولی وقتی خودتان حرف می زدید مستقیم در چشم آدم ها نگاه می کردید و از حواس پرتی شان می رنجیدید. سرتان را مرتب به علامت تایید تکان می دادید. سکوت به موقع را دوست داشتید. نقطه سر سطر. در آپارتمان صد و ده متری خودتان آن قدر سکوت کردید که با آمدن یک مرد و دختر بچه پنج ساله اش این سکوت شکسته شد. آنها چمدان به دست جلوی در خانه تان ایستاده بودند.

آن مرد زنش مرده بود و پیشنهاد ازدواج داده و شما پذیرفته بودید. دیدارتان با این مرد پیش از ازدواج چند باری بیش نبود. بچه اش را در شهربازی دیده بودید. می خواستید دوست خوبی برای بچه باشید و جای مادرش را نگیرید. اثاثیه شان زیاد بود. نمی دانستید با اثاثیه خودتان و خصوصا کتاب ها چه کنید. چاره ای نماند که شما و اثاثیه تان در یک طرف صف بکشید و مرد و دختر و اثاثیه شان در طرف دیگر؛ مثل دو لشکر متخاصم. صدای شیپور حمله می آمد و هر طرف پشتیبانانی داشتند.

تا کمر خم شدید و خوش آمد گفتید که لطف کردند و این افتخار را نصیب شما کردند که بر شما منت بگذارند و کف کفشهای کثیف شان را روی چشم های گریان و سرخ شده شما بگذارند. شما برای تصمیم عجولانه ای که گرفتید گریه می کردید. در دل آرزو داشتید دختر با مادر بزرگش زندگی کند و فقط آخر هفته ها پیش شما بیاید، اما امیدی واهی بود. دختر پرستو نام داشت اما جوجه کلاغ سیاه، لاغر و زردنبویی بیش نبود. شما از خانه و همسایه ها، محله و مغازه ها، طرح ترافیک برای شوهرتان گفتید. آپارتمان شما طبقه سوم بود و دو واحد دیگر روی سرتان بود. پشت بام روزها برای پهن کردن لباس ها توسط خانم ها اشغال می شد و شب ها توسط آقایان برای عرق خوری. در همان دیدار اول شما از هر دری حرف زدید اما دختر جیش داشت و به خود می پیچید. وقتی به دستشویی رفت با خودتان فکر کردید زندگی مشترکی که با شاشیدن شروع می شود به کجا خواهد رفت؟

اتاق کارتان را به پرستو دادید. میز کارتان توسط شوهرتان اشغال شد. کتاب ها به کناری رفتند و در عوض همه جا اسباب بازی ریخته شد. ضمیر «من» را دور ریختید و از «شما» استفاده کردید. چون تنها زندگی کرده بودید خودخواه شده بودید، حالا باید خودخواهی را کنار می گذاشتید و نقش قربانی را بازی کنید. باید حداقل روزی دو بار غذا درست کنید. شما تا میانسالی ازدواج نکرده بودید حالا باید لیاقت خود را ثابت می کردید.

پرستو از دستشویی بیرون آمد و خودش را برای پدرش لوس کرد و در چشمان شما زل زد و با کلمات کشیده به پدرش گفت که خسته شده و به خانه خودشان بروند. شوهر شما سعی کرد موضوع را حل کند اما موفق نشد. معلوم نبود پرستو مادر مرحومش را می خواهد یا مادربزرگ در قید حیاتش را. دختر آن روز تا شب گریه کرد و قورت قورت غصه خورد. شما را که می دید جیغ می کشید. کفرتان درآمده بود و می خواستید تا گورش را گم کند. تختش را در اتاقش جای دادید و عروسک هایش را چیدید. پدرش او را روی تخت گذاشت و کنارش ماند اما جا روی تخت کم بود و گریه تمامی نداشت. شوهرتان تصمیم گرفت بچه را بردارد و برود. شما دلتان سوخت. تخت خودتان را به پدر و دختر تعارف کردید و خودتان روی کاناپه دو نفره نشیمن خوابیدید. خواب نداشتید. تقصیر خودتان بود. پرستو اجازه نداد شما روی تختش بخوابید. کاش قبلا بیشتر به این وصلت فکر کرده بودید.

پرستو به تخت و به خانه عادت نکرد. شب ها گذشت و او هر شب بر روی تخت شما در کنار پدرش خوابید. انگار نه انگار که شما تازه عروس بودید و شب زفافی هم باید در کار باشد. آن چه مطرح بود این بود که شما «زن بابا» هستید و محبت هایتان خودشیرینی و بدجنسی حساب می شد. پس از مدت ها هر سه روی یک تخت خوابیدید و برای پرستو کتاب خواندید اما او کتاب خواندن شما را دوست نداشت. گاهی روی تخت سر و ته می خوابیدید تا آنها راحت تر باشند. گاهی روی کاناپه می رفتید و کپه مرگتان را می گذاشتید. پرستو شب ها بدقلقلی می کرد و شب زفاف شما عقب می افتاد. شما زن روشنفکری بودید و شرایط را درک می کردید. شوهر کرده بودید تا روزی که احتیاج دارید لیوان آبی بدون ترکیبات دیگر به دست شما بدهد. شما نجیب بودید و برای مسائل جنسی که شوهر نکرده بودید پس باید موقعیت را درک می کردید.

صبح دخترک تب کرد و گریه را ادامه داد. پس از آن سکوت کرد و اعتصاب غذا. ترسیدید بمیرد. زن بابا بودید و در مظان اتهام به قتل دخترشوهر. به دوست روانشناس تان، خانم سلطانی، زنگ زدید و کمک خواستید. خانم سلطانی آمد و پرستو را پاشویه کرد. پرستو شما را «اون خانومه» می نامید. شما هم نیاز به روانکاوی داشتید ولی اولویت با پرستو بود. کینه ادبیات را به دل گرفتید چون کاری نتوانسته بود برای حال شما بکند. شما در سکوت آشپزی می کردید تا خودتان را بی سرو صدا گم و گور کنید. پرستو با خانم سلطانی کنار آمده بود چون او مادر سه بچه بود و به پراکنده کاری عادت داشت، اما شما مثل روبات فقط یک کار انجام می دادید. آن روز صبح طی زمانی بسیار طولانی سلطانی صبحانه مفصلش را در خانه شما خورد. شوهرتان با دخترش و خانم سلطانی به منزل مادربزرگ رفتند و شما نفسی کشیدید و یک دل سیر گریه کردید.

اسم شوهر شما سهراب بود و شما عاشق این اسم شده بودید. برای جلب توجه پرستو برایش شکلات و تنقلات خریده بودید، اما هنوز از گلویش پایین نرفته نق زدن را شروع می کرد. پرستو مدام با سهراب درگوشی حرف می زد. حرف زدنش با لحن کشداری بود و پدرش از این نوع حرف زدنش استقبال می کرد و با همان لحن کشدار جوابش را می داد. شما علنا نادیده گرفته شده بودید. پرستو محور تمام حرفها و فعالیت ها شده بود.

شوهرتان هر وقت به نفعش بود به حرف های سلطانی استناد می کرد. در واقع سلطانی را بیشتر در نظر داشت تا شما را. شما برای او مثل وسایل خانه شده بودید. اوایل راضی بودید که در حاشیه باشید اما کم کم از حاشیه نشینی گله مند شدید. سلطانی در یک تماس تلفنی به شما گفت که پرستو از شما نفرت دارد و این طبیعی است چون زن بابا هستید. سلطانی به پرستو گفته بود «ناهید جون زن بابای شماست اما از نوع خوبش، نه از نوع زن بابای سیندرلا». دلتان شکست و برای آرامش خودتان مشغول خواندن اشعار و فال گرفتن با آنها شدید.

دلتان می خواست پرستو شما را مامان صدا کند. معلوم نبود در آینده شما را ناهید خانم صدا می زد یا مثل مربیان مهد کودک می گفت ناهید جون! خدا را شکر شوهرتان فقط دختر داشت چون شنیده بودید پسرها تخس تر هستند. چه بسا اگر پسری هم بود با خواهرش دست به یکی می کرد و آن چه رشته اید بیشتر پنبه می کرد. مسئله اصلی شوهرتان پرستو بود و اهمیتی نمی داد که پرستو شما را چه صدا می کند.

سلطانی از خودش و خانواده اش به شما اطلاعی نمی داد. فقط می دانستید متاهل است و سه بچه دارد. اما او از شما همه نوع اطلاعاتی می خواست. مثلا از رابطه شما با سهراب می پرسید و شما علیرغم میل تان همه چیز را به سلطانی می گفتید طوری که گور بابای خودتان بشود. شوهرتان او را به اسم کوچکش، پری صدا می زد. پری و سهراب با هم صمیمی تر بودند تا شما با شوهرتان. شما با آدم های بدبخت دمخور می شدید چون جرات نداشتید یرای خوشبختی مبارزه کنید اما سهراب نه تنها با بدبخت ها دمخور نبود که اخبار آنها را از یک گوش می شنید و از گوش دیگر بیرون می کرد.

غیر از سلطانی، عُمر سریدار افغانی به خاطر بازی با پرستو به خانه شما می آمد. پرستو روی عُمر کنترل کامل داشت و نمی گذاشت هر جا برود و با هر بچه ای حرف بزند. اگر عمر مرتکب اشتباهی می شد او را به اتاقش می برد، دست به کمر می زد و با انگشت اشاره او را تهدید می کرد، سین جینش می کرد و کار را به تنبیه می کشاند. پرستو با استفاده از ملافه پاره و کت ها و کراوات های کهنه پدرش جوان افغانی را به هیئت های متفاوت در می آورد. از او غول قصه می ساخت. شما با عُمر حرف زدید که خود را بازیچه پرستو نکند. عمر کارگر بود و کارگری محترم. اهل تسنن بود و نمی شد با او از دست بوسیده کارگر توسط حضرت علی حرف زد. عمر این حرف ها را به پرستو گفت و شب سهراب از شما خواست در کار دخترش دخالت نکنید و بگذارید خودش روابطش را تنظیم کند. خوشبختانه جنگ های افغانستان تمام شد و عمر به سرزمین مادری اش برگشت، قبل از آن که کار بیخ پیدا کند. شما فکر کردید پرستو ناراحت می شود اما او به راحتی عمر را از یاد برد.

گُلی دختر هفت ساله خانم و آقای آشتیانی از رقبای سرسخت پرستو در تصاحب عُمر بود. در این نبرد پرستو موفق شد چون به دلیل داشتن زن بابا جایگاه ویژه ای در دل اعضای ساختمان داشت. پرستو مدام داشت قصه های «من و زن بابام» را تعریف می کرد. از نازنین خواهر دو ساله گُلی تا خانم مظفری هفتاد و پنج ساله همه می خواستند داستان های پرستو و زن باباش را بشنوند. حتی اسیران خاک هم مشتاق شنیدن بودند. پرستو از کتک ها و گرسنگی هایش برای همه قصه می بافت و همه برایش دل می سوزاندند. دخترک چون سابق با مادربزرگش زندگی کرده بود بلد بود دل پیر و جوان را به دست آورد. با خانم آشتیانی مربا درست می کرد و با دخترش گُلی بازی می کرد. وقتی پرستو به منزل آشتیانی می رفت گاهی صدای گریه بلند می شد و شما از خدا خواسته به طبقه بالا می رفتید تا حال پرستو را بپرسید. خانم آشتیانی شما را به خانه اش دعوت می کرد. شما باید تند تند چای می خوردید چون پرستو همان موقع می خواست به خانه برگردد. او نیازی به کمک شما نداشت و شما را هم در هیچ کاری کمک نمی کرد و به همه نشان می داد که شما در ظاهر طرف او را دارید. شما به همین دلیل گوشه گیر شدید و پرستو همین را می خواست. زن بابا داشتن پرستو افتخار بزرگی بود. گُلی هم مایل بود زن بابایی داشته باشد. برای همه پرستو دختر بامزه و شیرینی بود اما شما زن بابایی سخت گیر.

خانم آشتیانی برای شما درد دل کرد و فهمیدید که گُلی به زودی صاحب زن بابا می شود بدون این که مادرش را از دست داده باشد. خانم آشتیانی از هووی جوانش گفت که پانزده سال از خودش جوان تر است. شما احساس گناه کردید. اما بعد فهمیدید عاشقی آقای آشتیانی مربوط به چهار سال پیش است. خانم آشتیانی شوهرش را از خانه بیرون کرد. برای حل مشکل شان به خانه شما آمدند و شما نقش حَکَم را بازی کردید. قرار بود شما با آشتیانی خائن حرف بزنید اما وقتی همسرش را با موهای شینیون کرده دیدید گمان کردید اشتباهی رخ داده است. خانم آشتیانی طرف شوهرش را گرفت و حاضر نشد از این مرد نازنین جدا بشود. در ضمن به شما متذکر شد که قضاوت بین زن و شوهرها کار ساده ای نیست.

پس از این جلسه آقای آشتیانی پی کارش رفت و دوازده روز پیدایش نشد. خانم آشتییانی تصور کرد شما از دستش ناراحت شدید و آه کشیدید. شما را قسم داد که او را ببخشید. بقیه از آن به بعد به چشم جادوگر به شما نگاه می کردند. از آن به بعد همه در سکوتی مرگبار فرو رفتند و زندگی عادی خود را گذراندند. در مرحله بعد خانم و آقای آشتیانی با این که سنی ازشان گذشته بود مثل بچه های تخس و بازیگوش بازی گرگم به هوا را شروع کردند. آقای آشتیانی با همسر جدیدش مدتی در شهرهای اهواز و شیراز و... ساکن شد و خانم آشتیانی با بچه ها سایه به سایه او به همین شهرها رفت. در نهایت شوهرش با همسر جدید به خارج از کشور رفتند و خانم آشتیانی را برای همیشه در سرزمین ابا اجدادی اش تنها گذاشتند که او هم در اوج بدبختی خودش را گم و گور کرد.

خانم مظفری یکی از کشته مرده های پرستو بود. او به خاطر آرتروز چارچنگولی شده بود. شما از خانم مظفری بدتان می آمد و ترسی هم در دل داشتید. یک بار پشت در خانه شما آمد و نعره زد. مو برتن تان سیخ شد که چه کرده اید؟ اصلا شما را تحویل نگرفت و با پرستو کار داشت. خانم مظفری زبان فرانسه می دانست و به دخترک هم یاد داده بود. دخترک با همه حرف های خانم مظفری موافق بود و بر خلافش هیچ سیلابی از حرف های شما را قبول نداشت. کاش شما هم فرانسه بلد بودید تا رابطه بهتری با پرستو پیدا می کردید.

مدتی بعد خانم مظفری سرما خوردگی مزمن گرفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد. مرگ او مهم نبود، مهم آن بود که شب قبل از آن مادرتان برای عیادت نزدش رفته بود و دستش را گرفته و هفتاد حمد خوانده بود. مادرتان چهل و پنج دقیقه برایش دعا خوانده بود و در نیمه راه، حالِ مریض بهتر شده بود. غذا خواسته بود و یک پرس لوبیا پلو خورده بود. بیچاره شاید می خواسته برای آن دنیا ته بندی کند. فردا خانم آشتیانی دیده بود که همه را بالا آورده و مرده است. شما سخت گریه کردید که حالا همه گناه مردن این زن را گردن مادرتان می اندازند. اما مادرتان خونسرد بود و می گفت عمرش سر آمده بود و من هم کمکش کردم تا زودتر خلاص شود.

تا خانم مظفری زنده بود احترام سنش را داشتید و وقتی که مُرد احترام مرده اش را. هرگز پشت سرش بد نمی گفتید چون جربزه مقابله با او را نداشتید. خانم مظفری با رفتارش رنج زیادی بر شما وارد کرد که باید ممنونش باشید چون از شما انسان دیگری ساخت. شما منتظر اجر آن دنیا بودید. تنها دارایی تان سلامتی بود و می ترسیدید خانم مظفری ایدز داشته باشد. هر کس به شما اذیت و آزاری می رساند و بدی می کرد از او می خواستید که سری به بیمارستان و بخش سرطانی ها یا ایدزی ها بزند تا درس عبرت بگیرد. شما می دانستید که این دنیا اعتباری ندارد و مثل حضرت علی دنیا را چند طلاقه کرده بودید. ممکن بود به جای آن پیرزن شما بروید و او زنده بماند. البته خدا خدا می کردید که این طور نشود. شما در لحظات آخر او را شمسی جون صدا می کردید. مادرتان که از مسلمان های قبل از انقلاب بود سعی کرد کمکش کند. او، شما و تمام همسایه هایتان را جهنمی می دانست اما چون حضرت موسی خودش را از یک سگ ولگرد مریض هم کمتر می دید. مادرتان اجبارا شافع همه بود. نگاه مادرتان همیشه به بالا بود و شما و همسایه ها هر چه نگاه می کردید کسی یا چیزی آن بالاها نمی دیدید.

مرده شمسی جون شما را بیشتر می ترساند. حس می کردید در اطراف پرسه می زند و از خوشحالی شما باخبر است و انتقام خواهد گرفت. یک شبانه روز غذا نخوردید و حتی خرما و حلوای عزا از گلویتان پایین نرفت تا روحش بداند شما متاثر هستید. مادرتان پته شما را روی آب انداخت و به همه گفت وسواسی هستید و سر خاک و در غسالخانه چیزی نمی خورید. کاش روح خانم مظفری این را نشنیده باشد. شما از مرده می ترسیدید و مرده را که دیدید پا به فرار گذاشتید، طوری که روح آن مرحوم هم دیگر به گردتان نمی رسید. شما در کمال تعجب دیدید که مرده بر روی برانکار نشسته و به شما به زبان فرانسه توهین می کند. عجب مرده وقیحی!

سهراب نگاهش به مرگ عادی بود و مرگ را سفر آخرت می دانست. شوهرتان گذشته از سفر آخرت عاشق سفر بود؛ سفر به شاخ آفریقا، سفر به جزایر قناری، سفر به کرانه باختری رود اردن. هیچ کدام را تا به حال نرفته بود غیر از سفر به قم و بیرجند. از بیرجند برای شما عناب سوغات می آورد. سهراب مرتب در تابستان برای شما زردآلو می خرید، آن هم به خاطر خواصش. شما عاشق اوشو بودید و وقتی از اوشو حرف می زدید نگاه سهراب انگار داشت به شما می گفت «گوربابای خودت و اوشو». شما دلتان حرف های عاشقانه می خواست اما سهراب اعتقاد داشت چیزی که عیان است نیاز به بازگو شدن ندارد. حرفی نداشتید تا با شوهرتان بزنید، بنابراین صفحه حوادث را می خواندید که احساس کنید شما خانواده خوشبختی هستید.

روزها می گذشتند و امیدی نبود. زمان متوقف شده بود. شما به طور حتم یکی از اصحاب کهف بودید. قبلا برای همه مهم بودید اما حالا همه شما را نادیده می گرفتند. سابق همه نگران عکس العمل های شما بودند و حالا کسی برایتان تره خُرد نمی کرد. مادرتان فکر می کرد مزخرف می گویید. چه مادر خوبی که بی رودربایستی شما را با واقعیت آشنا می کرد. این بود که شما هم مثل گاندی لال شدید. گاندی دوشنبه ها لال بود و شما تمام روزهای هفته.

شما برای پرستو و سهراب دل می سوزاندید اما آنها شاد و سر حال بودند. سعی کردید برای خودتان دلسوزی کنید این بود که مصرف سیگارتان را بالا بردید و سعی کردید افسرده شوید. پرستو را از خود دور می کردید تا جسم و روحش آسیب نبیند. افسردگی ارادی شما دردی را دوا نکرد.

مدتی بعد حکایت عکس خانوادگی پیش آمد. یکی از دوستان تان که ساکن مجیدیه بود به فرمانیه اسباب کشی کرد و قاب های روی دیوارش را که شامل گوبلن هایی از دختر کولی رقصان، پسرک فقیر گریان و پیرمرد زهوار دررفته بود برداشت و به جای آن عکس خانوادگی گذاشت. شما از خانواده خودتان عکس خانوادگی نداشتید چون مادرتان مذهبی بود و عکس نمی گرفت، پدرتان عکس هایی تنها با فیگور آرنج روی کاپوت و امثال آن داشت، و شما خواهر و برادرها هم عکس هایی پابرهنه کنار پیت نفت یا کنار توالت مادربزرگ داشتید. وقتی خواستید عکس خانوادگی بگیرید ماجرای گذاشتن دست روی شانه پیش آمد. معلوم نبود کی باید دستش را روی شانه دیگری بگذارد. به نظر شما باید بزرگترها روی شانه کوچکترها دست می گذاشتند و مردها روی شانه زن ها و جوان تر ها روی شانه افراد جا افتاده خانواده. عکاس می خواست مهربان بایستید اما سهراب و پرستو توجهی نمی کردند. شما چندین عکس با لباس های متفاوت گرفتید. عکس های خانوادگی چنگی به دل نمی زد، اما عکس های پدر و دختر طبیعی بودند.

ارتباط خصوصی شما با شوهرتان مسئله دار بود. شما نه نان گندم خورده بودید و نه نان جو و نه هیچ نوع دیگر، اما همه رقمش را در دست مردم دیده بودید. سهراب اغلب آمادگی اش را اعلام می کرد اما کاری انجام نمی داد. مدام تکرار می کرد که منتظر اعلام آمادگی شماست. شما هم به عناوین مختلف اعلام آمادگی می کردید اما او خود را به کوچه علی چپ می زد. در اتاق خواب را می بستید و سهراب به خاطر پرستو بازش می کرد. شب ها تا دیر وقت بیدار می ماندید اما اقدامی از طرف سهراب نمی دیدید. می دانستید زن ها ناز دارند اما از ناصیه سهراب پیدا بود که شما فرصتی برای ناز کردن ندارید. چون شما اهل ادبیات بودید یک بار با لحن شوخی به سهراب پیشنهاد کردید تا دکتربازی کنید. اما او نه طنز می شناخت و نه هجو و هزل. سهراب موافق دکتر بازی بود و شما خنده را سر دادید. در میان خنده روی شما جستی زد و پس از چند دقیقه خوابش برد و خروپفش بلند شد. معلوم نبود که شوهرتان که در هر کاری تعلل می کند چرا کار به این مهمی را این قدر با تر و فرزی انجام داد؟ شوهرتان اهل زمزمه های عاشقانه نبود. اصلا به خاطر جبهه رفتن یک گوشش کر شده بود و گوش دیگرش پنجاه درصد می شنید.

با شوهرتان قرار گذاشته بودید که بچه دار نشوید. اما یک روز احساس کردید دارید مادر می شوید. اگر از مزخرف گویی بقیه ترسی نداشتید از همان روز گشاد گشاد راه می رفتید. شروع کردید که خوب غذا بخوردید. سیگار را ترک کردید. سعی کردید عصبی نشوید. با پرستو مهربان تر شدید. پرستو را در جریان گذاشتید اما باور نکرد در شکم خشکیده شما بچه ای باشد. از مادرتان تجربه حاملگی بر سر خودتان پرسیدید. مادرتان خیلی تلاش کرده بود تا شما را سر به نیست کند اما افاقه نداده بود. پدرتان هم سه شبانه روز از خانه بیرون زده بود تا بتواند این مصیبت را بپذیرد. شما دختر دوست داشتید اما برای دل شوهرتان و جامعه مرد سالار دوست داشتید بچه پسر باشد. مادرتان زن شیرینی بود و می گفت از خودت چه خیری دیدیم که از بچه ات ببینیم. شوهرتان امیدوار بود که قضیه جدی نباشد. داشتید خناق می گرفتید. اولین احساسی که فردا صبح آن روز در موقع بیدار شدن داشتید نوعی تخلیه شدگی بود. به دستشویی رفتید. بدیهی است که آخر و عاقبت بچه ناخواسته بهتر از این نمی شود و سیفون را کشیدید.

شما هر ماه خبر مادر شدن تان را به همه می دادید اما همیشه اشتباه بود. مسئول آزمایشگاه چنان شما راخوب می شناخت که حاضر بود نتایج قبلی را زیراکس بگیرد و به شما بدهد. سوار تاکسی نمی شدید مبادا بچه بیفتد. دستگاه آزمایش بارداری خریده بودید و در خانه خودتان آزمایش را انجام می دادید. همه جواب ها منفی بود اما شما تکان بچه را حس می کردید. از شوهرتان می خواستید اگر خوابش نمی برد سرش را روی شکم شما بگذارد تا صدا را بشنود. سهراب فقط صدای روده های شما را می شنید. وقتی سهراب به خواب می رفت شما گریه می کردید و قورت قورت غصه می خوردید. پرستو وجود داشت اما همیشه دختر پدرش بود. شما بچه ای می خواستید که وقتی از او می پرسیدند می خواهی چکاره شوی بگوید: «نویسنده».

شکم شما روز به روز بزرگتر می شد اما برنامه ماهیانه خود را هم داشتید. شاید تقصیر آش و آبگوشت بود. اما نه شما خیلی مواظب تغذیه خود بودید. کم کم گشاد گشاد راه می رفتید مادرتان ناراضی بود، زن نجیب این کارها را نمی کرد. آن قدیم ها زن ها حاملگی شان را پنهان می کردند. احساس گناه داشتید. پدرتان از شما رو می گرداند و با شوهرتان سرسنگین بود. شوهرتان خودش را مشغول پرستو می کرد و حاضر نبود دنبال انتخاب اسم بچه باشد. مرتب با چشم و ابرو، نزدیکی دخترش را به محل وقوع جرم گوشزد می کرد. فامیل حاملگی شما را جدی نگرفته بودند. سن شما بالا بود و همه اگر هم به فکر بچه بودند به فکر سلامتی بچه بودند. مادرتان مدام گوشزد می کرد مادربزرگ خاله رباب را که عقب افتاده بود در سن پنجاه و پنج سالگی زاییده بود. فقط عمه قزی حاملگی شما را باور داشت و می گفت مادر صاحب زمان به جای نه ماه دوازده ماه باردار بود و در تمام این مدت حیض می شد تا آقا لقمه ناپاک نخورند. عمه قزی دوست داشت اسم بچه مهدی باشد.

سونوگرافی حاملگی را نشان نمی داد اما شما هنوز وجود بچه آن هم از نوع پنج ماهه را حس می کردید. انگار شما مردنامریی را حامله بودید. اگر مرد نامریی را به دنیا می آوردید چگونه باید او را شیر می دادید. سینه را کجا باید می تپاندید تا او شیر بخورد و بزرگ شود. داشتید بیمار می شدید. شب ها کابوس می دید. همه برای شما دلسوزی می کردند اما دردی از درد شما دوا نمی شد. شکمتان هر روز بزرگتر می شد اما وزنتان بالا نمی رفت. دکتر گفت این بچه نیست و فقط هواست. پس از آن با شوهرتان حرف زد. از آن به بعد همه با شما مهربانتر بودند و حرفی از حاملگی نمی زدند.

گاز خانه قطع شده بود و شما از کپسول کوچک استفاده می کردید. درست کردن هر چیزی وقت می گرفت و شما مدت ها بود که چیزی ننوشته بودید. یک بار کپسول خفه کرد و با کبریت کشیدن شما شعله ور شد. شوهرتان در حمام بود. حوله ای بر سرش انداختید و او را بیرون بردید. سهراب آسم شدید داشت و سرفه می کرد. یکی از همسایه ها آتش نشانی را خبر کرد. همه حکایت دود گرفتگی خانه دو اتاق خوابه تان را می خواستند از زبان خودتان بشنوند. یک باره یاد پرستو افتادید. او کجا بود؟ به خانه رفتید. همه جا پر از دود بود. هر لحظه ممکن بود کپسول بترکد. پرستو در اتاقش بود. شما را که دید از دست شما در رفت. دود زیاد شده بود آهسته به طرفش رفتید و او را گرفته و از مهلکه نجات دادید.

نگاه پرستو به شما نگاه جدیدی بود. شب را در خانه همسایه گذراندید. شوهرتان بی وقفه سرفه می کرد. پرستو سکسکه می کرد و تب داشت و تشنج کرد. او را پاشویه کردید. احساس غربت و دلتنگی داشتید.

وقتی شما چهار ساله و خواهرتان شش ساله بود خانه سه راه آب منگول آتش گرفت. شما زیر کرسی بودید و با پای خواهرتان در جنگ بودید. کرسی آتش گرفت. از خانه بیرون آمدید و نزدیک ترین همسایه را خبر کردید. مادرتان که به خانه آمد با شما و خواهرتان دعوا نکرد. بیشتر ترسیدید. در چشم به هم زدنی اثاثیه تان را در کوچه ریختند. مادر نگران آینده بود. آن روز شما از ترس گریه نکرده بودید و امروز هم همین طور. در کنار پرستو یاد چشم های نگران مادرتان افتادید و عر زدید برای بچگی تان و برای مادر و برای چشم های نگران پرستو و مصیبت دودگرفتگی خانه تان.

وقتی به خانه آتش گرفته و دودزده تان وارد شدید دنبال دیسکتی گشتید که آخرین کارهایتان را رویش ضبط کرده بودید. آن را صحیح و سالم در کمد پیدا کردید. این دیسکت مثل بچه تان بود، بچه ای که هرگز نداشتید. شوهرتان به سراغ میز کار و نقشه هایش رفت. هیچ کس حواسش به پرستو نبود. عروسکش را از دست داده بود. همان عروسکی که شما اسمش را چغلی خانم گذاشته بودید. کنایه از اخلاق دختر که تا پدرش به خانه می آمد چغلی تان را می کرد. کتاب های داستانش همه سوخته بودند. دنبال جای امنی برای دیسکت تان بودید و پیدا نمی کردید. خوشحال بودید که پرستو را نجات دادید. دلتان برای پرستو می سوخت اما نشان دادن احساسات تان مدت ها بود که مشکل آفرین بود. یک عمر به شما یاد داده بودند خوددار باشید و حالا عکس آن از شما انتظار می رفت. کاش یکی از همسایه ها شما را پناه می داد.

شما از خانه آتش گرفته و دود زده به خانه مادربزرگ تان رفتید. مادرتان معترض بود که چرا شوهرتان فکری به حالتان نمی کند. مادر و پدرتان در خانه مادربزرگ زندگی می کردند و اتاقی به شما دادند. مادر به خاطر این لطفی که در حق شما کرده بود در خصوصی ترین امور شما دخالت می کرد. هر وقت بیکار بود پرستو را می خواست وقتی کار داشت او را از خود می راند. اگر با پرستو تندی می کردید از شما انتقاد می کرد وقتی با او مهربان بودید دستتان می انداخت طوری که معلوم نبود دایه مهربان تر از مادرید یا زن بابای سیندرلا. مادرتان همیشه نقش کباب سوخته را بازی می کرد و در حال جلز و ولز بود. او از شما ناراضی بود که مرد نامحرم بیوه ای را به عنوان همسر انتخاب کرده بودید. مرتب شما را سر کوفت می زد که خودتان این زندگی را برای خود خواستید.

پرستو از کیف مادرتان چند سکه ناقابل برداشته بود و مادرتان شاکی بود. نمی خواست که تخم مرغ دزد شتر دزد شود. پدرتان نخودی بود و اصلا در این مسائل دخالت نمی کرد. مادرتان پرستو را بچه نمی دانست و عذر و بهانه را قبول نمی کرد. مجبور بودید فقط با لحن خاص دخالت کنید و مثلا بگویید: مامان! یا فقط بگویید: پرستو! اگر از شوهر و دخترتان حمایت می کردید مادرتان جلوی پرستو شما را سکه یک پول می کرد طوری که پرستو دلش برای شما که زن بابا بودید می سوخت. آخر سر هم مادرتان کوتاه آمد پرستو را روی پایش گذاشت و به او پول داد و گفت هر وقت پول می خواهد فقط به او بگوید و از کیفش پولی برندارد.

شما برگشته بودید به ایام قدیم، چون در این خانه کامپیوتر نداشتید و داستان تان را با دست می نوشتید. پدر و مادر بگو مگو داشتند، پرستو پر سر و صدا بازی می کرد و شما داستان می نوشتید. شوهرتان درگیر تعمیر خانه بود. پرستو کم کم داشت یاد می گرفت مثل شما حرف بزند و شما از این کارش خوشنود بودید.

کار تعمیر خانه خیلی طول کشیده بود. همه از دست هم خسته بودند و دوست داشتند سر هم داد بزنند، اما رودربایستی داشتند. باید زودتر به سر خانه و زندگی خودتان می رفتید. مادر برای همه غذا درست می کرد و غر می زد. رمان شما در بدترین شرایط موجود در حال شکل گرفتن بود. شوهرتان اعتراض شما را برای طولانی شدن تعمیرات خانه با خنده جواب می داد.

شما یکصد و سی و پنج روز از خانه خودتان دور بودید و در یک اتاق کوچک زندگی کردید و این جای آفرین گفتن داشت. وقتی که برگشتید شوهرتان یک اتاق خواب برای دخترتان اضافه کرده بود و اتاق کار شما را برای خودش برداشته بود. این هم از فواید آتش سوزی.

شوهرتان را به دادگاه احضار کردند. حتم داشتید که سوءتفاهمی پیش آمده است. ده روز گذشت اما هنوز از شوهرتان خبری نبود. هر روز پرستو را پیش مادرتان می گذاشتید و چادر به سر کرده و به دادگاه می رفتید. شوهرتان در حبس بود و شما می دانستید زندان برایش دانشگاه است. نگهبان در ورودی محل شما نمی گذاشت. دادیار هر روز حول و حوش ساعت یازده با پژوی سرمه ای رنگش می آمد و محل کسی نمی گذاشت. اگر هم اعتراضی می کردید محافظینش شما را از سر راه دور می کردند.

پرستو پدرش را می خواست و شما پدر پرستو را. امید داشتید که این واقعه پرستو را به شما نزدیک کند اما برعکس او نق نقو و بهانه گیر شده بود و کیلو کیلو اشک می ریخت. قصه خواندن شما را دوست نداشت. پرستو دوباره به روزهای اول برگشته بود. شکل پدرش بود و شما را به یاد سهراب می انداخت. پرستو چند ماهه بوده که مادرش مرده بود، اما مرتب اخلاق و کارهای مادرش را به رخ شما می کشید. او مرتب یادآوری می کرد که مادرش او را خیلی دوست داشته. کارهایی که مادر خیالی پرستو می کرد مثل کارهایی بود که پدر واقعی اش انجام می داد. پرستو اصلا اسم پدرش را نمی آورد، اما شما با پرستو در مورد پدرش حرف می زدید چون هیچ کس را نداشتید که در علاقه به شوهرتان با شما شریک باشد. این علاقه بعد از رفتن شوهرتان به زندان یک بار سر از تخم درآورده بود.

چادری که سر می کردید مال مادرتان بود و از شما کوتاه. روزهای اول نمی توانستید آن را کنترل کنید. یک سرش نزدیک آرنجتان بود و سر دیگرش روی زمین کشیده می شد. آن قدر مشغول چادرتان بودید که وقت را برای صحبت با دادیار از دست می دادید. مادرتان برای چادر کش دوخت و شما راحت شدید. سعی کردید دل دادیار را به دست آورید اما ترفندهای شما باعث شد او به اشتباه بیفتد. یک روز زنگ زدند و از شما خواستند فردا صبح ساعت نُه خودتان تنها با یک حوله و مسواک و دو عدد لباس زیر برای ملاقات بیایید.

فردا ساک را آماده کردید و با پرستو برای ملاقات رفتید. ساعت یازده بود که امیدتان را ناامید کردند و گفتند شوهرتان را برای پاره ای توضیحات برده اند. دست پرستو را گرفتید و اشک ریزان رفتید. خصوصا که ادرار داشتید و می خواستید یک دل سیر بشاشید. چادر سیاهتان باد می خورد، چادری که مثل دل دادیار سیاه بود و از دل شما بی خبر.

شما به شدت خر بودید، اما دادیار فکر می کرد شما به شدت زرنگید. یک احتمال بود که خودش خیلی خرتر باشد. چون در خر بودن و ساده بودن شما هیچ کس شک نداشت. باز هم به سراغ شوهرتان رفتید و نتوانستید او را ببینید. رنگ آبی آسمانی ساک، اول آبی خاکی شد و بعد آبی سیاه. مانده بودید در این مدت شوهرتان چه می کرده که حالا برایش حوله و مسواک و لباس زیر خواستند. شاید بهتر بود زیرپوش ها را به پدرتان کادو می دادید تا بالاخره استفاده ای داشته باشد.

مادرتان اصرار داشت به خانه شان بروید و بمانید، صلاح نبود با یک بچه کوچک در آن آپارتمان باشید. هر روز از صبح تا ساعت دو جلوی زندان بودید. به خانه که بر می گشتید امیدی واهی داشتید که شوهرتان مثل ایام قدیم ساعت هفت به خانه بیاید، برای همین به خانه مادرتان نمی رفتید. هفته ای یک بار پرستو را با خود برای ملاقات پدرش می بردید. مرد قوی هیکلی که دو انگشتر بزرگ نگین دار داشت شما را به ولگردی و بی کس و کاری و بیکاره بودن متهم می کرد. می خواستید جواب دندان شکنی به او بدهید اما نگران آخر و عاقبت دندان های خودتان بودید و ساکت می شدید. بالاخره وقت ملاقات دادند. سکانس اول، برداشت اول: شما شوهرتان را خوش و خرم با لپ های گل انداخته مشاهده نمودید و باورتان نشد. او دست های شما را در دست گرفت و ادعا کرد همه چیز در اختیار دارد؛ از روزنامه تا کتاب و اینترنت گرفته تا آزادی قلم و آزادی اندیشه. شوهرتان زود رفت تا نگهبانی بدهد. برای اجرای عدالت نصف روز آنها زندانی بودند و بقیه زندانبان، نصف دیگر روز آنها زندانبان بودند و بقیه زندانی. سکانس اول، برداشت دوم: شوهرتان با بدن آش و لاش با روحیه خوب شما را ملاقات کرد. از شما خواست به همه عوامل استکبار جهانی بگویید که او همان فولاد آب دیده سال های بیست، سی، چهل، پنجاه، شصت، هفتاد، هشتاد و احتمالا نود و صد است، و تا آخرین قطره خونش از آرمان های همه ملت های مظلوم دفاع خواهد کرد. بعد ادامه می دهد که در زندان هم دارد فعالیت هایش را ادامه می دهد و تشکیلات را وسیع تر راه اندازی می کند. سکانس اول، برداشت واقعی: شوهرتان لاغر و رنگ پریده می آید. مامورین خیلی به شما نزدیکند انگار برای دیدن آنها آمده اید. معمولا شما و شوهرتان باید اعلام کنید که همه چیز خوب است. اما شوهرتان از دردهایش می گوید. مامورین دخالت می کنند و او را کشان کشان می برند.

شوهرتان بی خبر برای یک شب مرخصی به خانه آمد. شما خوشحال بودید و مثل پروانه دورش می چرخیدید. او حوصله دیدار کسی را نداشت. تمام مدت پشت پنجره بود و بیرون را تماشا می کرد. پیکان سفیدی بیرون خانه پای پنجره مراقب او بود. دهان شوهرتان پر از حرف بود اما چیزی نمی گفت. دهان شما پر از سوال بود اما چیزی نمی پرسیدید. دهان پرستو پر از پفک نمکی بود. بالاخره شوهرتان جمله ای به یاد ماندنی گفت. متهم به اختلاس شده بود، آن هم نه برای میلیون ها تومان بلکه خیلی بیشتر از این ها. او را گرفته بودند که بگوید با چه کسانی همدست است و پول ها را چه کار کرده است. حتی پای شما را هم وسط کشیده بودند. برای شوهرتان این ها مهم نبود. مهم این بود که دیگر هرگز نمی تواند مثل اول شود. شما منظورش را درک نمی کردید. از اول هم چیزی نبود. از نظر شما کلاس کسی که به دلایل سیاسی بازداشت می شود با کلاس کسی که به اتهام دزدی دستگیر می شود یکی نیست. شما سرافرازی را با سرافکندگی پر کردید.

دو هفته بعد شوهرتان آزاد شد. ظاهرا دستگیری او یک سوتفاهم بوده است. قرار شد با کسی در این مورد حرف نزند. او هم حرفی نزد. اما داستان های تکراری از زندان برای شما تعریف می کرد که هر بار داستان متفاوت از دفعه قبل بود. در تمام مدتی که سهراب زندانی بود کسی به دیدارتان نیامد، حالا دسته دسته می آمدند و کنجکاو بودند تا بدانند در زندان چه بر او رفته و علت زندانی کردنش چه بوده. بعضی ها کم کم از شوهرتان یک قهرمان ساختند و شما می دانستید که این صحت ندارد. آنها به شما نگاه نمی کردند اما خطاب به جایی میان زمین و هوا می گفتند که خوشا به حالتان که همنشین این مرد شده اید. میوه می خوردند و بعد می رفتند و دیگر هرگز پیدایشان نمی شد. گروه دوم بازدیدکنندگان، شوهرتان را کلّاش می دانستند. میوه می خوردند و از شما تشکر می کردند و می رفتند. فامیل برای همدلی می آمدند. مراقب بودند چیزی نخورند چون لقمه حرام بود.

زمان حلال مشکلات بود. شما چپ و راست حل مشکلات روحی و روانی سهراب را به گردن زمان می انداختید. سعی می کردید شوهرتان را ترغیب کنید تا کاری پیدا کند. او مدام در خانه بود و حاضر نبود از خانه بیرون برود. در چنین مواقعی بهتر بود خودتان سر به بیابان می گذاشتید.

خوشبختانه شما هنوز راهی بیابان نشده بودید که دوستی از سهراب خواست تا در کارخانه کمکش کند، کار مدیریت خط تولید کارخانه ای در جاده کرج. شوهرتان روزی ده یازده ساعت از خانه دور بود و این برای شما نعمت بود. دو هفته بعد دوباره شوهرتان به خانه برگشت. نتوانسته بود با دزدان و متقلبان کار کند. پس از آن قرار شد در کارخانه ریخته گری اراک کار کند. ولی قبل از آن از شرکت قبلی شوهرتان زنگ زدند و او را برای کار قبلی اش دعوت کردند.

از آن به بعد نه شما مثل قبل بودید و نه شوهرتان. حتی پرستو هم بچه قبلی نبود. خانه نیز فرق کرده بود. از شوهرتان خواستید تا داروی آرام بخش مصرف کند اما نپذیرفت. پنهانی از دکتر قطره آرام بخش گرفتید و همراه غذا به خورد شوهرتان دادید. یک بار شما را در حین ارتکاب جرم دید. می توانستید کتمان کنید یا قطره را پنهان کنید اما همه چیز را به او گفتید و او از شما تشکر نمود که به فکرش هستید و دیگر هیچ نگفت.

شوهرتان می ترسید که برای بار دوم سراغش بیایند. هر کس زنگ در را می زد او نگران می شد. از شما می خواست که به آنها بگویید که در خانه نیست. اما کسی سراغش نمی آمد. تلفن که زنگ می زد می خواست از روی شماره حدس بزند که چه کسی پشت خط است. حتی به دفتر تلفن هم متوسل می شد اما فایده ای نداشت. شوهرتان فکر می کرد که کسانی دنبالش هستند و می خواهند سر از کارش در آورند. بدبینی شدید گریبانش را گرفته بود.

شوهر شما در پنجاه و یک سالگی در اثر افسردگی و پیری زودرس از دست رفت. آن قدر خانه نشین و اتاق نشین شده بود که همسایه ها او را نمی شناختند و با پدرتان عوضی می گرفتند. این اواخر دچار توهم شده بود و امام زمان را در خانه می دید. شما هم در جواب می گفتید که انتظار پذیرایی از امام زمان از من نداشته باش که چیزی توی خونه ندارم. سهراب احساس می کرد خانه تحت نظر است. صدای موتور گازی می شنید. به همه شک داشت. درگوشی با شما حرف می زد چون مطمئن بود در خانه شنود گذاشته اند. دلتان برایش می سوخت. دلتان برای خودتان هم می سوخت.

پرستو در چشم بر هم زدنی به خانه مادربزرگش رفت. مادربزرگی که شما را یاد خانم مظفری می انداخت. در طول چند سالی که پرستو در کنارتان بود، منتظر بودید که بفهمید بالاخره شما را چی صدا می زند. یک روز از خواب بیدار شد و شما را خاله ناهید صدا زد. وسایلش را پیدا نمی کرد. شما به او گفتید نمی توانید کمکش کنید و بهتر است از اوس علی بنا کمک بگیرد. او هم کمکی از اوس علی نگرفت و آرزوی مرگش را کرد. دلتان می خواست به دخترک بگویید که شما هیچ وقت و هیچ وقت نمی خواستید دوست خوبی برایش باشید بلکه فقط و فقط می خواستید جای مادر او را بگیرید؛ همین.

خلاصه ی داستان "خانم نویسنده"
طاهره علوی


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات