تنهایی پر هیاهو 2014-12-05 19:11:28
خلاصه ی کتاب
هانتا سی و پنج سال است که در یک زیر زمین متروک کاغذهای باطله را با دستگاه پرس خمیر می کند. اما در طی این سال ها پی برده که گاهی کتاب ها و کاغذها نه تنها باطله نیستند که می توانند دانش او را روز به روز زیادتر کنند. او در طی این سال ها در اثر مطالعه به هیئت دانشنامه ای در آمده که مملو از افکار زیباست. می داند که کتاب ها جان دارند و متاسف است که جان آن ها را زیر پرس هیدرولیک می گیرد. هانتا برای کسب قوت لازم به جهت اجرای این شغل، مدام آبجو می خورد. او از میخواره ها بیزار است اما می نوشد تا بهتر فکر کند. هم نشین او در این زیر زمین موش ها هستند.
بالای سرش در حیاط کارگاه، سوراخی هست که از آن جا نعمت ها سرازیر می شوند: ساقه های خشک گلفروشی ها، کاغذهای بسته بندی عمده فروشی ها، برنامه های قدیمی تئاترها و بلیت های اتوبوس ها، کاغذ بسته بستنی ها و اسکیموها، ورقه های رنگ پاشیده کاغذ دیواری، توده های کاغذ خیس و خون آلود قصابیها، کاغذ باطله های بسیار تیز مغازه های عکاسی، نقاشی های کلاسیک، محتوی سبد کاغذ باطله های ادارات، نوارهای ماشین تحریر، دسته گل های پلاسیده تولد، دسته گل های رنگ پریده عروسی و حلقه گل مصنوعی مخصوص مراسم تشییع. بعد از پرس، دور تا دور هر عدل کاغذ را تسمه آهنی می کشد. حاصل کار او را با کامیون و قطار به کارخانه کاغذ سازی می برند تا در قلیا و اسید بریزند و ذوب کنند. در این سیل جاری کاغذهای باطله گاهی عطف کتاب نادر و ذی قیمتی به چشم می خورد. هانتا آن را با احتیاط در جعبه ای در کنار کشفیات دیگرش قرار می دهد تا سر فرصت آن را بخواند و با بسته بندی خاصی تزیین کرده و مهر و امضا خاص خود را بر آن بزند. هانتا در هر بسته بندی کاغذ باطله، یک یادگاری به جا می گذارد. برای همین همیشه از کارش عقب است. رئیسش این کار او را اهمال می بیند و مدام خشمگین است.
بعد از جنگ جهانی دوم برای هانتا سبدی از کتاب های با مهر کتابخانه سلطنتی آوردند. بعدها فهمید که سه انباری پر از این گونه کتاب ها موجود است. سعی در نگهداری آن ها کرد اما همه آن ها از بین رفتند و او احساس می کرد جنایتی علیه بشریت مرتکب شده است. به مرور به این گونه کارها عادت کرد. در این احوال مادرش مرد. جسدش را مطابق مراسم خاصی سوزاندند و او با دیدن دود دودکش حس کرد مادرش نرم و آرام به آسمان می رود. انگارجسم مادرش به سرنوشت کاغذهای باطله دچار شد. خاکستر مادرش را تحویل گرفت و همه را در باغ دایی اش پاشید تا ترب های خوبی به بار آیند. او هر شب چند کتاب خوب و با ارزش را با خود به خانه می برد. در خانه اش همه جا کتاب دیده می شود حتی بالای تختش سایبانی درست کرده و کتاب هایش را روی آن را چیده است. هانتا اعتقاد دارد که عمل خلاف بی مجازات نمی ماند، و چون از بین بردن کتاب ها و موش های لابه لای آنه ا را کاری خلاف می داند، همیشه کابوس آن را دارد که زیر کتاب هایش مدفون شود.
دایی هانتا چهل سال در راه آهن کار کرد. او به اتاقک راهداری اش عادت کرده بود. با شراکت رفقایش از یک اسقاط فروش یک لکوموتیو خریدند و باغ خانه را ریل گذاری کردند تا بچه ها را در روز تعطیل در باغ سواری بدهند. هانتا پنج سال دیگر بازنشسته می شود. پول هایش را جمع کرده تا دستگاه پرس را از موسسه بخرد و در باغ دایی اش مستقر کند تا هر کس بیاید و کاغذهای باطله خودش را شخصا پرس کند. این فکر را دایی اش در ذهن او انداخت. هانتا از شغل خود راضی است اما سالی سه چهار بار با رئیسش درگیر می شود. او دوستانی با تحصیلات عالی دارد که در اتاقک های حرارت مرکزی کار می کنند و از آن ها یاد گرفت که چگونه طبقه متوسط تحصیلکرده و اهل مطبوعات نزول کرده و طبقه کارگر به سطح آمده و طبقه نخبه در مقام کارگر ادای وظیفه می کند. او می داند که مردان دانشگاه دیده در نبردی که هرگز نقشی در آن نداشتند شکست خورده اند ولی با این وجود در کار پیشرفت به سوی تصویر روشن تری از جهان هستند. دوستان باسوادش در بخش فاضل آب به او یاد داده اند که در فاضل آب های شهر نبرد بین موشهای سفید و خاکستری مدام در جریان است.
هانتا در جوانی بسیار تمیز و آراسته و اتو کشیده بوده، مادرش به وجود او افتخار می کرده. سال ها پیش او با ماریای زیبا، که مانچا صدایش می کرده، به مجلس رقص رفته و ساعت ها رقصیده. اما یک اتفاق ساده باعث می شود او مانچا را برای مدت ها از دست بدهد. هانتا احساس می کرده با مانچا زوج خوبی خواهند بود. مانچا نیز همین احساس را داشته اما زنان حسود مانع از این می شوند که این دو به هم برسند. سال ها بعد یکدیگر را پیدا می کنند و با هم به هتلی مجلل در کوهستان می روند تا اسکی کنند و پول های لاتاری را خرج کنند. اما آن جا هم اتفاق دیگری رخ می دهد و زنان و مردان حسود نمی گذارند آن ها در کنار هم بمانند پس برای همیشه از هم جدا می شوند.
یک بار که هانتا مشغول کار بوده و آبجو می نوشیده، اراسموس رتردامی را با اسبش در کنار خود دیده که راه دریا را از او پرسیده. یک بار هم مسیح و لائوتسه را در کنارش می بیند. او مسیح را چون مار پیچ خوشبینی آکنده از درگیری ها و وضعیت های دراماتیک در جمع زنان و مردان دیده و لائوتسه را چون دایره بسته ای غرقه در تعمق خاموش در لاینحل بودن تناقض های اخلاقی یکه و تنها. مسیح را رومانتیک می بیند و لائوتسه را کلاسیک. مسیح را مد دریا می بیند و لائوتسه را جزر آب. مسیح را در بهار مظهر عشق به همسایه و لائوتسه را در زمستان و در اوج تهی. مسیح را نمودار پیشروی به سوی آینده و لائوتسه را تجسم پسروی به سوی مبدا. او همه چیز را در حرکتی توأمان به پیش و پس می بیند، مثل دکمه سبز یا سرخ دستگاه پرس. در حرفه او دایره و مارپیچ تطابق دارند. پیشرفت به آینده و پسرفت به مبدا در جایی با هم تلاقی می کنند و او این را با دانش ناخواسته اش اندوخته است.
گاهی دو دختر کولی که یکی دامنی سرخابی و دیگری دامن سبز فیروزه ای دارد پیش او می آیند و کاغذ باطله برایش می آورند. دختران کولی در کنار هانتا سیگار می کشند و هانتا به آن ها نان و کالباس می دهد که با ولع بسیار می خورند. این دو دختر روزگار سختی داشتند. با جمع آوری و فروش کاغذ های باطله نه تنها خرج خود و دو بچه شان را می دادند، بلکه باید خرج مردک کولی پا اندازشان را هم می دادند. مردک کولی مدام از این دو دختر عکس می انداخت ولی دوربینش هیچ وقت فیلم نداشت. دخترها مثل وعده بهشت مدام منتظر و چشم به راه این عکس ها بودند. یک استاد زیبایی شناسی هم هست که همیشه هانتا و رئیسش را اشتباه می گیرد. از این که رئیس پاپیچ هانتا می شود ناراحت است. او گاهی ده کرون به هانتا می دهد تا کتاب های خوبی را که یافته در اختیارش بگذارد. استاد قبلا در نشریه اخبار تئاتر کار می کرده و به دلایل سیاسی از کار برکنار شده است.
هانتا دایی اش را از دست می دهد، او را دو هفته بعد از مرگش پیدا کرده اند در حالی که کف اتاقک راهداری در باغ خانه اش افتاده و جان داده است. همه دوستانش برای گذراندن تعطیلات به جنگل ها و برکه ها رفتند. هانتا او را جمع و جور می کند وهمراه او کلاه راه آهن، مقداری پیچ و مهره و کتاب کانت را هم در تابوت می گذارد. وقتی به زیر زمین محل کارش برمی گردد یک نفس کار می کند و شب خسته به خانه می رود.
سال ها پیش، اواخر جنگ، هانتا دختربچه ای کولی را در خرابه ها پیدا می کند. دختر بچه با او به خانه اش می آید و تا مدت ها هر شب در خانه هانتا می خوابد. دخترک هر شب بخاری چدنی را راه می انداخته و غذا درست می کرده. آن ها در یک بستر می خوابیدند بدون آن که یکدیگر را ببوسند، آن ها حتی نام یکدیگر را نمی دانستند. یک بار در فصل پاییز هانتا برای او بادبادکی درست می کند و به هوا می فرستد. هانتا از دخترک می خواهد که هدایت بادبادک را به دست گیرد اما دخترک می ترسد که با بادبادک به هوا برود. مدتی بعد دخترک گم می شود. هانتا همه جا دنبالش می گردد اما اثری از آثارش پیدا نمی کند. هانتا بعدها می فهمد که گشتاپو او را دستگیر، در بازداشتگاه زندان کرده و سپس در کوره آدم سوزی سوزانده است. هانتا از ناراحتی بادبادک را آتش می زند و بعد از جنگ خوشحال است که کتاب ها و ادبیات نازی ها را آتش می زند. دخترک می ترسید که تنها به آسمان برود و آخر هم به آسمان رفت.
هانتا سی و پنج سال است که با دستگاه پرس هیدرولیک روی کاغذهای باطله کار می کند و باور ندارد که روش دیگری هم برای کاغذهای باطله موجود باشد. تا این که می شنود که پرس جدیدی کار گذاشته شده و بازده اش بیست برابر دستگاه پرس هیدرولیک است. او به محل می رود و از نزدیک دستگاه جدید را بررسی می کند. هانتا مشاهده می کند کارگران دستکش به دست در کار کتاب ها و کاغذهای باطله با این دستگاه جدید هستند. آن ها اصلا اهمیت نمی دادند که کتاب ها قدیمی است یا جدید، حاوی پیامی هست یا نه چون هیچ احساسی به کتاب ها ندارند. از دید هانتا این کار یک جنایت محسوب می شد. هانتا به قاطعیت درمی یابد که ناقوس مرگ پرس های کوچک به صدا در آمده است و کار نسل قدیم به پایان رسیده است. آن روز وقت بازگشت به زیر زمین، رئیسش شاکی بود که چرا کار را رها کرده و برای همین او را به مقامات معرفی می کند تا در جایی دیگر کارش را ادامه بدهد.
مانچا مدتی پیش برای هانتا نامه نوشته واز او دعوت کرده بود به دیدارش برود. هانتا به دیدارش می رود. مانچا در باغ پشتی کلبه اش نشسته و مرد مجسمه سازی با الهام از او مجسمه فرشته ای عظیم می ساخت. مانچا برای هانتا تعریف کرد در این مدت که همدیگر را ندیده اند، او به مرور با مردان متعددی دوست شده و هر کدام برای او کاری انجام دادند تا او توانسته صاحب کلبه ای در جنگل شود. او بدون کمترین وسیله و سرمایه ای، به جز یک بستر و یک هدف مشخص توانسته بود برای خود خانه ای بسازد. مرد مجسمه ساز آخرین معشوق مانچا بود. هانتا تمام عمر کتاب خوانده بود و به جایگاه مانچا نرسیده بود. اما مانچا اکنون فرشته گونه شده بود.
سه روز بعد از دیدار دستگاه عظیم پرس، رئیس هانتا با دو کارگر جوان بریگاد کار سوسیالیستی به محوطه کارگاه آمد. رئیس این دو جوان را به جای او استخدام کرده بود، آن ها به مراتب بهتر از هانتا کار می کردند. او هانتا را به چاپخانه ای برای بسته بندی کاغذ های سفید فرستاد. رئیس هانتا همان شوقی را که هانتا به کتاب های کهنه داشت، به دختران جوان داشت. هانتا کتابی از میان کاغذهای باطله برداشت و آن را برای کشیش هدیه برد، کشیش با نامه ای از او رسما تشکر کرد. هانتا سابق بر این آدمی مذهبی بود. قصد کرد که زانو بزند و از پیشگاه مقدس بخواهد تا معجزه ای رخ بدهد و زیرزمین و دستگاه پرس به او برگردد. اما درست در همین لحظه استاد زیباشناسی را دید که احوال جوانک زیرزمین را از او می پرسید چون او را مثل همیشه با رئیسش عوضی گرفته بود. هانتا برای اولین بار اقرار کرد که او رئیسش نیست وهمان جوانک زیرزمین است. بعد متذکر شد که کارش را از دست داده است. استاد زیباشناسی بسیار متاسف شد ومطابق معمول به او پول داد تا بیشتر بگردد ولی نه برای یافتن کتاب خوب در کاغذ های باطله بلکه برای یافتن شانس بهتر! او به کلیسا می رود و در محراب زانو می زند. در عالم خواب و بیداری حس می کند که دستگاه پرس عظیمی در حال بلعیدن شهرش، پراگ است. همه چیز پرس می شود از جمله خود او. وقتی چشم باز می کند می بیند که زندگی عادی جریان دارد اما چیزی در درون او عوض شده است.
هانتا به آبجو خانه می رود و آبجوی محلی سفارش می دهد. خاطرات جوانی اش را به یاد می آورد. مردم را نظاره میکند. دوستی قدیمی را می بیند و با او به تمام میخانه های شهر سر می زند تا در ماراتن آبجوخوردن شرکت کند. در نهایت دوستش را به آبجوخانه اول می رساند و از او جدا می شود. آن شب او به زیرزمین کارگاهش بر می گردد. دستگاه پرس را روشن می کند و وارد آن می شود در حالی که کتاب نووالیس را در بغل دارد. او با میل و اراده خود با کتاب هایش پرس می شود. او ترجیح می دهد تا در دستگاه پرسش با کتاب هایش به بهشت برود تا روی کاغذهای سفید کار کند. به یاد می آورد که در کتاب ها خوانده، پیشرفت به آینده و پسرفت به مبدا در جایی با هم تلاقی می کنند. در آن حال و احوال دخترک کولی اش را می بیند که قاصدکی به سمتش می فرستد. بالاخره اسم او را به یاد می آورد. ایلونکا. اسمش ایلونکا بود.
بهومیل هرابال
برگردان پرویز دوایی
خلاصه ی کتاب
هانتا سی و پنج سال است که در یک زیر زمین متروک کاغذهای باطله را با دستگاه پرس خمیر می کند. اما در طی این سال ها پی برده که گاهی کتاب ها و کاغذها نه تنها باطله نیستند که می توانند دانش او را روز به روز زیادتر کنند. او در طی این سال ها در اثر مطالعه به هیئت دانشنامه ای در آمده که مملو از افکار زیباست. می داند که کتاب ها جان دارند و متاسف است که جان آن ها را زیر پرس هیدرولیک می گیرد. هانتا برای کسب قوت لازم به جهت اجرای این شغل، مدام آبجو می خورد. او از میخواره ها بیزار است اما می نوشد تا بهتر فکر کند. هم نشین او در این زیر زمین موش ها هستند.
بالای سرش در حیاط کارگاه، سوراخی هست که از آن جا نعمت ها سرازیر می شوند: ساقه های خشک گلفروشی ها، کاغذهای بسته بندی عمده فروشی ها، برنامه های قدیمی تئاترها و بلیت های اتوبوس ها، کاغذ بسته بستنی ها و اسکیموها، ورقه های رنگ پاشیده کاغذ دیواری، توده های کاغذ خیس و خون آلود قصابیها، کاغذ باطله های بسیار تیز مغازه های عکاسی، نقاشی های کلاسیک، محتوی سبد کاغذ باطله های ادارات، نوارهای ماشین تحریر، دسته گل های پلاسیده تولد، دسته گل های رنگ پریده عروسی و حلقه گل مصنوعی مخصوص مراسم تشییع. بعد از پرس، دور تا دور هر عدل کاغذ را تسمه آهنی می کشد. حاصل کار او را با کامیون و قطار به کارخانه کاغذ سازی می برند تا در قلیا و اسید بریزند و ذوب کنند. در این سیل جاری کاغذهای باطله گاهی عطف کتاب نادر و ذی قیمتی به چشم می خورد. هانتا آن را با احتیاط در جعبه ای در کنار کشفیات دیگرش قرار می دهد تا سر فرصت آن را بخواند و با بسته بندی خاصی تزیین کرده و مهر و امضا خاص خود را بر آن بزند. هانتا در هر بسته بندی کاغذ باطله، یک یادگاری به جا می گذارد. برای همین همیشه از کارش عقب است. رئیسش این کار او را اهمال می بیند و مدام خشمگین است.
بعد از جنگ جهانی دوم برای هانتا سبدی از کتاب های با مهر کتابخانه سلطنتی آوردند. بعدها فهمید که سه انباری پر از این گونه کتاب ها موجود است. سعی در نگهداری آن ها کرد اما همه آن ها از بین رفتند و او احساس می کرد جنایتی علیه بشریت مرتکب شده است. به مرور به این گونه کارها عادت کرد. در این احوال مادرش مرد. جسدش را مطابق مراسم خاصی سوزاندند و او با دیدن دود دودکش حس کرد مادرش نرم و آرام به آسمان می رود. انگارجسم مادرش به سرنوشت کاغذهای باطله دچار شد. خاکستر مادرش را تحویل گرفت و همه را در باغ دایی اش پاشید تا ترب های خوبی به بار آیند. او هر شب چند کتاب خوب و با ارزش را با خود به خانه می برد. در خانه اش همه جا کتاب دیده می شود حتی بالای تختش سایبانی درست کرده و کتاب هایش را روی آن را چیده است. هانتا اعتقاد دارد که عمل خلاف بی مجازات نمی ماند، و چون از بین بردن کتاب ها و موش های لابه لای آنه ا را کاری خلاف می داند، همیشه کابوس آن را دارد که زیر کتاب هایش مدفون شود.
دایی هانتا چهل سال در راه آهن کار کرد. او به اتاقک راهداری اش عادت کرده بود. با شراکت رفقایش از یک اسقاط فروش یک لکوموتیو خریدند و باغ خانه را ریل گذاری کردند تا بچه ها را در روز تعطیل در باغ سواری بدهند. هانتا پنج سال دیگر بازنشسته می شود. پول هایش را جمع کرده تا دستگاه پرس را از موسسه بخرد و در باغ دایی اش مستقر کند تا هر کس بیاید و کاغذهای باطله خودش را شخصا پرس کند. این فکر را دایی اش در ذهن او انداخت. هانتا از شغل خود راضی است اما سالی سه چهار بار با رئیسش درگیر می شود. او دوستانی با تحصیلات عالی دارد که در اتاقک های حرارت مرکزی کار می کنند و از آن ها یاد گرفت که چگونه طبقه متوسط تحصیلکرده و اهل مطبوعات نزول کرده و طبقه کارگر به سطح آمده و طبقه نخبه در مقام کارگر ادای وظیفه می کند. او می داند که مردان دانشگاه دیده در نبردی که هرگز نقشی در آن نداشتند شکست خورده اند ولی با این وجود در کار پیشرفت به سوی تصویر روشن تری از جهان هستند. دوستان باسوادش در بخش فاضل آب به او یاد داده اند که در فاضل آب های شهر نبرد بین موشهای سفید و خاکستری مدام در جریان است.
هانتا در جوانی بسیار تمیز و آراسته و اتو کشیده بوده، مادرش به وجود او افتخار می کرده. سال ها پیش او با ماریای زیبا، که مانچا صدایش می کرده، به مجلس رقص رفته و ساعت ها رقصیده. اما یک اتفاق ساده باعث می شود او مانچا را برای مدت ها از دست بدهد. هانتا احساس می کرده با مانچا زوج خوبی خواهند بود. مانچا نیز همین احساس را داشته اما زنان حسود مانع از این می شوند که این دو به هم برسند. سال ها بعد یکدیگر را پیدا می کنند و با هم به هتلی مجلل در کوهستان می روند تا اسکی کنند و پول های لاتاری را خرج کنند. اما آن جا هم اتفاق دیگری رخ می دهد و زنان و مردان حسود نمی گذارند آن ها در کنار هم بمانند پس برای همیشه از هم جدا می شوند.
یک بار که هانتا مشغول کار بوده و آبجو می نوشیده، اراسموس رتردامی را با اسبش در کنار خود دیده که راه دریا را از او پرسیده. یک بار هم مسیح و لائوتسه را در کنارش می بیند. او مسیح را چون مار پیچ خوشبینی آکنده از درگیری ها و وضعیت های دراماتیک در جمع زنان و مردان دیده و لائوتسه را چون دایره بسته ای غرقه در تعمق خاموش در لاینحل بودن تناقض های اخلاقی یکه و تنها. مسیح را رومانتیک می بیند و لائوتسه را کلاسیک. مسیح را مد دریا می بیند و لائوتسه را جزر آب. مسیح را در بهار مظهر عشق به همسایه و لائوتسه را در زمستان و در اوج تهی. مسیح را نمودار پیشروی به سوی آینده و لائوتسه را تجسم پسروی به سوی مبدا. او همه چیز را در حرکتی توأمان به پیش و پس می بیند، مثل دکمه سبز یا سرخ دستگاه پرس. در حرفه او دایره و مارپیچ تطابق دارند. پیشرفت به آینده و پسرفت به مبدا در جایی با هم تلاقی می کنند و او این را با دانش ناخواسته اش اندوخته است.
گاهی دو دختر کولی که یکی دامنی سرخابی و دیگری دامن سبز فیروزه ای دارد پیش او می آیند و کاغذ باطله برایش می آورند. دختران کولی در کنار هانتا سیگار می کشند و هانتا به آن ها نان و کالباس می دهد که با ولع بسیار می خورند. این دو دختر روزگار سختی داشتند. با جمع آوری و فروش کاغذ های باطله نه تنها خرج خود و دو بچه شان را می دادند، بلکه باید خرج مردک کولی پا اندازشان را هم می دادند. مردک کولی مدام از این دو دختر عکس می انداخت ولی دوربینش هیچ وقت فیلم نداشت. دخترها مثل وعده بهشت مدام منتظر و چشم به راه این عکس ها بودند. یک استاد زیبایی شناسی هم هست که همیشه هانتا و رئیسش را اشتباه می گیرد. از این که رئیس پاپیچ هانتا می شود ناراحت است. او گاهی ده کرون به هانتا می دهد تا کتاب های خوبی را که یافته در اختیارش بگذارد. استاد قبلا در نشریه اخبار تئاتر کار می کرده و به دلایل سیاسی از کار برکنار شده است.
هانتا دایی اش را از دست می دهد، او را دو هفته بعد از مرگش پیدا کرده اند در حالی که کف اتاقک راهداری در باغ خانه اش افتاده و جان داده است. همه دوستانش برای گذراندن تعطیلات به جنگل ها و برکه ها رفتند. هانتا او را جمع و جور می کند وهمراه او کلاه راه آهن، مقداری پیچ و مهره و کتاب کانت را هم در تابوت می گذارد. وقتی به زیر زمین محل کارش برمی گردد یک نفس کار می کند و شب خسته به خانه می رود.
سال ها پیش، اواخر جنگ، هانتا دختربچه ای کولی را در خرابه ها پیدا می کند. دختر بچه با او به خانه اش می آید و تا مدت ها هر شب در خانه هانتا می خوابد. دخترک هر شب بخاری چدنی را راه می انداخته و غذا درست می کرده. آن ها در یک بستر می خوابیدند بدون آن که یکدیگر را ببوسند، آن ها حتی نام یکدیگر را نمی دانستند. یک بار در فصل پاییز هانتا برای او بادبادکی درست می کند و به هوا می فرستد. هانتا از دخترک می خواهد که هدایت بادبادک را به دست گیرد اما دخترک می ترسد که با بادبادک به هوا برود. مدتی بعد دخترک گم می شود. هانتا همه جا دنبالش می گردد اما اثری از آثارش پیدا نمی کند. هانتا بعدها می فهمد که گشتاپو او را دستگیر، در بازداشتگاه زندان کرده و سپس در کوره آدم سوزی سوزانده است. هانتا از ناراحتی بادبادک را آتش می زند و بعد از جنگ خوشحال است که کتاب ها و ادبیات نازی ها را آتش می زند. دخترک می ترسید که تنها به آسمان برود و آخر هم به آسمان رفت.
هانتا سی و پنج سال است که با دستگاه پرس هیدرولیک روی کاغذهای باطله کار می کند و باور ندارد که روش دیگری هم برای کاغذهای باطله موجود باشد. تا این که می شنود که پرس جدیدی کار گذاشته شده و بازده اش بیست برابر دستگاه پرس هیدرولیک است. او به محل می رود و از نزدیک دستگاه جدید را بررسی می کند. هانتا مشاهده می کند کارگران دستکش به دست در کار کتاب ها و کاغذهای باطله با این دستگاه جدید هستند. آن ها اصلا اهمیت نمی دادند که کتاب ها قدیمی است یا جدید، حاوی پیامی هست یا نه چون هیچ احساسی به کتاب ها ندارند. از دید هانتا این کار یک جنایت محسوب می شد. هانتا به قاطعیت درمی یابد که ناقوس مرگ پرس های کوچک به صدا در آمده است و کار نسل قدیم به پایان رسیده است. آن روز وقت بازگشت به زیر زمین، رئیسش شاکی بود که چرا کار را رها کرده و برای همین او را به مقامات معرفی می کند تا در جایی دیگر کارش را ادامه بدهد.
مانچا مدتی پیش برای هانتا نامه نوشته واز او دعوت کرده بود به دیدارش برود. هانتا به دیدارش می رود. مانچا در باغ پشتی کلبه اش نشسته و مرد مجسمه سازی با الهام از او مجسمه فرشته ای عظیم می ساخت. مانچا برای هانتا تعریف کرد در این مدت که همدیگر را ندیده اند، او به مرور با مردان متعددی دوست شده و هر کدام برای او کاری انجام دادند تا او توانسته صاحب کلبه ای در جنگل شود. او بدون کمترین وسیله و سرمایه ای، به جز یک بستر و یک هدف مشخص توانسته بود برای خود خانه ای بسازد. مرد مجسمه ساز آخرین معشوق مانچا بود. هانتا تمام عمر کتاب خوانده بود و به جایگاه مانچا نرسیده بود. اما مانچا اکنون فرشته گونه شده بود.
سه روز بعد از دیدار دستگاه عظیم پرس، رئیس هانتا با دو کارگر جوان بریگاد کار سوسیالیستی به محوطه کارگاه آمد. رئیس این دو جوان را به جای او استخدام کرده بود، آن ها به مراتب بهتر از هانتا کار می کردند. او هانتا را به چاپخانه ای برای بسته بندی کاغذ های سفید فرستاد. رئیس هانتا همان شوقی را که هانتا به کتاب های کهنه داشت، به دختران جوان داشت. هانتا کتابی از میان کاغذهای باطله برداشت و آن را برای کشیش هدیه برد، کشیش با نامه ای از او رسما تشکر کرد. هانتا سابق بر این آدمی مذهبی بود. قصد کرد که زانو بزند و از پیشگاه مقدس بخواهد تا معجزه ای رخ بدهد و زیرزمین و دستگاه پرس به او برگردد. اما درست در همین لحظه استاد زیباشناسی را دید که احوال جوانک زیرزمین را از او می پرسید چون او را مثل همیشه با رئیسش عوضی گرفته بود. هانتا برای اولین بار اقرار کرد که او رئیسش نیست وهمان جوانک زیرزمین است. بعد متذکر شد که کارش را از دست داده است. استاد زیباشناسی بسیار متاسف شد ومطابق معمول به او پول داد تا بیشتر بگردد ولی نه برای یافتن کتاب خوب در کاغذ های باطله بلکه برای یافتن شانس بهتر! او به کلیسا می رود و در محراب زانو می زند. در عالم خواب و بیداری حس می کند که دستگاه پرس عظیمی در حال بلعیدن شهرش، پراگ است. همه چیز پرس می شود از جمله خود او. وقتی چشم باز می کند می بیند که زندگی عادی جریان دارد اما چیزی در درون او عوض شده است.
هانتا به آبجو خانه می رود و آبجوی محلی سفارش می دهد. خاطرات جوانی اش را به یاد می آورد. مردم را نظاره میکند. دوستی قدیمی را می بیند و با او به تمام میخانه های شهر سر می زند تا در ماراتن آبجوخوردن شرکت کند. در نهایت دوستش را به آبجوخانه اول می رساند و از او جدا می شود. آن شب او به زیرزمین کارگاهش بر می گردد. دستگاه پرس را روشن می کند و وارد آن می شود در حالی که کتاب نووالیس را در بغل دارد. او با میل و اراده خود با کتاب هایش پرس می شود. او ترجیح می دهد تا در دستگاه پرسش با کتاب هایش به بهشت برود تا روی کاغذهای سفید کار کند. به یاد می آورد که در کتاب ها خوانده، پیشرفت به آینده و پسرفت به مبدا در جایی با هم تلاقی می کنند. در آن حال و احوال دخترک کولی اش را می بیند که قاصدکی به سمتش می فرستد. بالاخره اسم او را به یاد می آورد. ایلونکا. اسمش ایلونکا بود.
بهومیل هرابال
برگردان پرویز دوایی