خرس یک‌ چشم و باغ های پرتقال   2015-07-17 22:57:36

سرجمع سین را ۳۶ ساعت دیدم. ساعت شش صبح جمعه بهم زنگ زد و از خواب پریدم. من ساعتم را برای ۶:۳۰ کوک کرده بودم. تا بیدار شدم و موبایل را برداشتم قطع شده بود اما همان نشانه کافی بود که بفهمم رسیده. تا شب قبلش مطمئن نبودم که می‌آید یا نه. چند روز قبلش هماهنگ کرده بود که برای دو روز می‌آید اینجا و همدیگر را برای یک قهوه ببینیم. بعد فهمیدم جا ندارد و من هم خیلی عادی پیشنهاد داده بودم که اگر می‌خواهد شب را می‌تواند پیش من بماند. سین هم خیلی عادی قبول کرده بود. ایمیل شب قبلم را جواب نداده بود و من با خودم فکر کرده بودم شاید کل داستان برایش یک ماجراجویی بوده و سر بزنگاه بی‌خیالش شده. اما شش صبح شماره‌اش و کد ناآشنای کشورش را که دیدم، فهمیدم که آمده. مسج داده بود که زود رسیده و لازم نیست بروم ایستگاه مترو دنبالش، خودش می‌آید. حساب کردم پُرسان‌پُرسان آن موقع صبح برسد دم خانه‌ام اقلاً ۱۰ دقیقه وقت دارم. لحاف را نصفه و نیمه مرتب کردم و رفتم مسواک بزنم. توالت و دستشویی را یادم رفته بود تمییز کنم. شاید هم یادم نرفته بود؛ چون ۵۰–۵۰ بودم که می‌آید یا نه و برای همین بی‌خیال‌شان شده بودم. سطل آشغال را هم با همین استدلال خالی نکرده بودم و کم کم بو گرفته بود. توی آینه را نگاه کردم. چشم چپم طبق معمول باز نمی‌شد. پرصدا قرقره کردم و بعد کرم دور چشمم را زدم. وضع چشم چپم کمی بهتر شد، یا حداقل دوست داشتم که اینطوری فکر کنم.

توی مانیتور سیاه و سفید آیفون تصویری دیدمش. فکر کنم اولین بار بود که از امکان تصویری بودن آیفونم استفاده کردم و به دردم خورد. سرش پایین بود و دو تا بند ضخیم کوله روی شانه‌هایش بود. در پایین را زدم و آمد داخل. می‌خواستم بگویم سرت را بگیر بالا، درست ندیدمت. اما دیگر دیر شده بود. کسی آنور آیفون نبود. احتمالاً آن موقع توی آسانسور، جایی بین طبقه دوم و سوم بود.

روبوسی کردیم و کاپشن قرمزش را توی کمد دم در آویزان کردم. یک بطری شیشه‌ای خالی آب گلابی دستش بود. گذاشتش کنار سینک آشپزخانه. کوله‌پشتی‌اش را گذاشت کنار مبل. این تنها مبل خانه‌ام است. همان مبلی است که ۱۵ ساعت بعد، رویش نشسته بودیم. یعنی من رویش نشسته بودم و او دراز کشیده بود و سرش روی شکمم بود. من هم رستنگاه موهایش و بالای آبروهایش را نوازش می‌کردم؛ احتمالاً چون کار دیگری به ذهنم نمی‌رسید.

تازه ۶:۳۰ صبح بود. کتری را زدم و نان‌ها را گذاشتم توی توستر. چندتا گوجه انگوری نصف کردم، چندتا گردو و چند برش خیار را هم گذاشتم کنار بشقاب سفید. نان‌ها پریدند بیرون و آنها را هم گذاشتم کنار بشقاب.

–می‌خوای برات پنیر بمالم روی نونت؟ اینجوری راحت‌تره.

دروغ می‌گفتم. اینجوری راحت‌تر نبود. حتی خیلی هم ناراحت است که آدم برای کسی که پنج دقیقه قبل از در خانه‌اش وارد شده پنیر بمالد روی نانش. خود آدمی هم که پنج دقیقه پیش از در وارد شده احتمالاً دوست دارد خودش پنیرش را روی نانش بمالد. دلیل تمام این ناراحتی‌ها و پیشنهادهای بیشرمانه این بود که آخرهای پنیرم بود. ظرف پنیر وضع رقت‌انگیزی داشت. اندک پنیر مانده روی دیواره‌ها و کف ظرف پلاستیکی ماسیده بود و رد چنگال و کارد و خورده‌های نان و گردو همه جایش بود. شب قبلش می‌دانستم که پنیرم اواخرش است و می‌دانستم اگر سین بیاید احتمالاً پنیر می‌خورد. چون آدمی که پنج دقیقه پیش برای اولین بار دیده‌ایش هیچوقت باهات نیمرو نمی‌خورد. نیمرو معنی دارد و آداب دارد و سخت است. اصلاً شاید دوست نداشته باشد جلوی من نان را بمالاند توی زرده؟ بهرحال پنیر منطقی‌ترین گزینه بود. پس چرا شب قبلش پنیر نخریدم؟ نمی‌دانم. شاید چون من فقط قرار بود بهش جا بدهم و نان و پنیرش گردن من نبود.

بعد احساس کردم خودم هم راحت نیستم که پنیر روی نانش بمالم. مگر من چکاره‌اش هستم؟ «ببین آره، فکر کنم راحت‌تره خودت درستش کنی…» بشقاب سفید و پنیر کهنه را بردم سر میز. دو تا چای کیسه‌ای انداختم توی لیوانها و قوطی چای کیسه‌ای را سُر دادم ته کابینت بالایی. بوی زباله‌ها خیلی آرام می‌آمد. ۱۰ ساعت بعد زیر همین کابینت ایستاده بودیم و دستش را از آرنج گرفته بودم و کشیده بودم بالا تا برسد به چایی‌ها. «ببین دستت باید برسه، چطور می‌گی دستت نمی‌رسه؟» اما واقعاً دستش نمی‌رسید و باورش کردم که وقتی من سر کار بودم مجبور شده صندلی زیر پایش بگذارد و چای بردارد. اما مهم نیست. مهم این است که من این روزها کنار همان کابینت می‌ایستم و یک دست نامرئی را از آرنج می‌گیرم و «تصادفی» بدنم به یک بدن نامرئی نزدیک می‌شود و هی به آدم نامرئی می‌گویم که «ببین، چطور قدت نمی‌رسه؟»

یادم نمی‌آید آن صبح زود چه می‌گفتم. کماکان خواب بودم و از آن طرف، مطابق معمول این اواخر که تا آدم می‌بینم زیادی حرف می‌زنم، داشتم سرش را می‌خوردم. هنوز دور و بر میز صبحانه می‌پلکیدیم و خرت و پرت می‌گذاشتم سر میز. دستش خورد و لیوان چایی‌اش ریخت. خودش خیس شد و میز هم همینطور. با دستمال داشتم کف زمین را خشک می کردم. از گوشه چشم دیدم که بولیزش را در آورد و انداخت روی شوفاژ. من به حرف ادامه دادم، انگار که عادی‌ترین چیز دنیاست. برنگشتم تمام قد نگاهش کنم، فقط تصور کردم که سوتینش کرم است. از کوله‌اش یک تاپ طوسی در آورد و پوشید.

کلید زاپاس را بهش دادم و رفتم سر کار. می‌دانستم قرار است شبش برویم بیرون. تمایل خاصی به بیرون رفتن نداشتم. چه می‌گفتم؟ چکار می‌کردیم؟ الآن صورت رسمی دیدارمان چیست؟ دارد کوچ‌سرفینگ می‌کند؟ یک آدم مجازی است که حالا قرار است باهاش یک لیوان قهوه بخوری؟ پس چرا سر از رستوران در آورده‌ایم؟ پس چرا من اینقدر زیادی صحبت می‌کنم و زیادی خوشحال هستم؟ کل شام فکر کنم راجع به جوگیری بلاگرها حرف زدم. همان‌جا بود که نظریه جدیدم را هم صادر کردم: اینکه یک طیفی هست که یک ورش می‌شود جوگیر و یه ور دیگرش می‌شود خودزن. من خودزنم و خودزن‌ها و خسته‌ها را دوست دارم و این لزوماً چیز خوبی نیست. با اینکه موضوع پژمرده‌ای برای بحث بود ولی نمی‌دانم چرا بعد از شام بازوی راستم را گرفت و کنار هم راه رفتیم و بعد هم بستنی خوردیم. آخرین باری که من این کارها را کرده بودم بر می‌گردد به ۱۵۰ سال پیش.

حتی وقتی که روی مبل سرش را گذاشته بود روی شکمم کماکان داشتم مزخرف می‌گفتم. در مورد اینکه باید هرچه زودتر یک زن پولدار بگیرم و از محنت کارمندی راحت شوم. برایش از پسرعمه‌ام رسول گفتم که ۸ سال توی کمپ‌های پناهندگی برلین بوده و آنجا به نحو ناراحت‌کننده‌ای چِت کرده بوده. این را من از استاکینگ صفحه فیسبوکش فهمیده بودم که در آن علایقش را تام و جری و کیت‌کت معرفی کرده بود. همین. این در حالی بود که رسول ۳۸ سالش بود. بعد گویا دیگر توی کمپ دوام نمی‌آورد بر می‌گردد ایران و با یک بیوه پولدار ازدواج می‌کند و الان عینک آفتابی‌اش هم‌قیمت سرتاپای کل خانواده هشت نفره ماست. برادرم چند وقت پیش رفت از حراج جیوردانو شلوار کتان بخرد که بعد از ۸۰٪ تخفیف به مبلغ ناچیز ۸۰ هزار تومان عرضه می‌شد. توی همان پاساژ رسول و بیوه‌اش را می‌بیند. پاساژ نارون در حد یک قبر سه طبقه تاریک است. با اینحال رسول خیلی سریع عینک آفتابی‌اش را می‌زند و وانمود می کند چیزی جز چند بته خار خشک نمی‌بیند. بغیر از رسول مثالهای دیگری هم برای سین زدم؛ از آدمهای داغونی که زنهای پولدار گرفته‌اند و الآن عینک آفتابی‌های گران می‌زنند. همه را با دقت یا شاید هم بی‌دقت گوش می‌داد و من هم کماکان یاوه می‌بافتم و رستنگاه موهایش را نوازش می‌کردم. من خودم با آدمی که اینقدر در حساس‌ترین زمانها هم دست از یاوه‌گویی بر نمی‌دارد عمراً نمی‌خوابم. چنین آدمی لیاقت خودارضایی هم ندارد چه برسد به سکس. سهم چنین آدمی از زندگی، فانتزی‌های مریض با زندگی خالی رسول است. سهمش این است که کنکاش کند چطور علایق رسول از کیت‌کت و تام و جری به کنیاک و خاویار تغییر یافت، و بعد با هیجان برای سین تعریف کند.

–ببین هرجور راحتی، اگه می‌خوای روی مبل یا روی زمین بخواب، اگر می‌خوای بیا اونور تخت…

–من مشکلی ندارم، اگه تو مشکلی نداری روی تخت می‌خوابم.

چاره‌ای نداشتم جز اینکه وسطش همه چیز را متوقف کنم و به صورتش نگاه کنم. بعد آرام با انگشتم رد استخوانهای فکش را بکشم و یا به چالهای گونه‌هایش دست بزنم. انگار خود ماجرا اهمیتی نداشت. چیزی که بیشتر اهمیت داشت این بود که صورتم را جایی پشت گوش و گردنش قایم کنم و نفس بکشم. بعد آرام به چتری‌های کوتاهش دست بکشم. و بعد به چشمهای سربالایش که کمی هم با مداد امتدادشان را سربالاتر کرده بود نگاه کنم. همان موقع احساس کردم همه چیز بیش از اندازه شکننده است. همان موقع فهمیدم که هر چه را نگه دارم که نگه داشته‌ام، بقیه‌اش رفتنی است و هر تلاشی فقط این شب را پررنگ‌تر و مرا شکننده‌تر می‌کند. بعدش که تمام شد و آرام بغلش کرده بودم، گفت که «من دلم واست تنگ می‌شه». معمولاً شنیدن این جمله موجی از تهوع به همراه دارد ولی آن شب خاص انگار شیرین‌ترین چیزی بود که ممکن است بشنوم. فکر کنم حرف سین هم چیزی نبود جز ترس از شکنندگی.

فردا صبحش کلاسیک‌ترین کارهای رومانتیک را کردیم. همانهایی که دیگران انجام بدهند آدم توی سطل زباله تگری می‌زند. پیاده‌روی زیر باران، صبحانه، بازار مکاره. هی وسطش فکر می‌کردم که پس چرا تگری نمی‌زنم؟ چرا اینقدر همه چیز دوست‌داشتنی است؟ از بازار مکاره یک تی‌شرت سبز خریدم. می‌خواستم برای سین هم یادگاری بخرم. بعدازظهرش با اتوبوس برمی‌گشت شهرشان. با انگشت بغل پیشانی‌اش را نشان داد و گفت «یادگاری‌ها اینجان». روی تی‌شرت من طرح یک خیابان بود که پشت سر هم چراغ راهنمایی داشت. ماشین یا آدمی تویش نبود. فقط یک خیابان که پشت سرهم چراغ راهنمایی داشت. تکرار پشت سر هم کسالت‌آورترین اشیا: چراغ راهنمایی.

برگشتیم خانه. حتی وقت نشد چایی درست کنم. بولروی راول آخرهایش بود. دقیقاً همانجایی که از فرط ناتمامی و تکرار کلافه‌ات می‌کند. تمام شد و عوضش کردم. طبیعی‌ترین کار این بود که برویم توی تخت. تازه فهمیدم که سوتینش سورمه‌ای بوده. دیگر حتی تحریک هم نبودم، فقط دوست داشتم بدنم را بچسبانم به بدنش و لحاف نصفه و نیمه بپوشاندمان. تنها چیزی که مهم بود این بود که زودتر کارمان تمام شود تا کنارش بخوابم. با باغهای پرتقال خوابم برد و وقتی بیدار شدم یک ربع به رفتنش مانده بود. آلبوم یک دور چرخیده بود و دوباره باغهای پرتقال. «چایی می‌خوری؟» با کیف لوازم آرایشش رفت دم آینه‌ی کنار بالکن. بی‌هدف کتری را زدم. می‌داستم وقت به چایی نمی‌رسید. زباله‌ها بوی گند زنا می‌دادند.

بردمش تا دم مترو ولی دقیقاً از مسیر برگشت فهمیدم که توی چه وضعیت اسفباری گیر افتاده‌ام؛ باید باهاش می‌بودم اما نمی‌شد. به این دلیل ساده که آدمهایی که دوست داری باهاشان باشی هیچوقت پیشت نیستند. هیچوقت پیشت نیستند و من متنفرم که به جای بغل کردن و به جای نوازشِ آرامِ موهای کوتاه جلوی سر، اسکایپ کنم. این کار برای من نیست. او–وو، اسکایپ، چت، تلفن، عکس وصل شده به ایمیل. اینها کارهای دوست‌داشتنی من نیستند اما روزانه بیشتر اوقات مشغول‌شان هستم.

این هفته مثل اسب جنگی کار کردم. یادم می‌آید با زنم هم که دعوایم می‌شد می‌رفتم دانشگاه وحشیانه کار می‌کردم. ۸ ساعت پای کامپیوتر، مدل، نمودار. این روزها هم همین است. تنها کارکرد به‌دردبخور کار همین است که آدم زنها را فراموش کند. چون اگر وحشیانه کار نکنم گیر سه تا عکس هستم که از فیسبوکش کپی کردم روی دسکتاپم. ولی خب نمی‌شود. خودم از ضعف خودم می‌ترسم و ابایی هم ندارم که بهش زنگ بزنم و بگویم. بهش بگویم من همان آدمی هستم که باید بیندازیش دور. من همان آدمی هستم که وقت مستی‌اش رقت‌انگیزترین آدم دنیا می‌شود. من همان آدمی هستم که بطری آب گلابی تو را نگه داشته، و تویش آب شیر می‌ریزد و می‌گذارد توی یخچال. وقتی از سر کار بر می‌گردد خانه ازش آب خنک می‌نوشد. آب مزه گلابی می‌دهد. اما خوب است، چون مرا می‌برد به آن ۳۶ ساعت کذایی. آن ۳۶ ساعتی که هیچ نشانه‌ای ندارند، جز اینکه تو تویش آب گلابی خوردی و بطری‌ات را اینجا جا گذاشتی. من همان آدمی هستم که هر روز از کنار یک سری آجر رد می‌شود. آن آجرها نمای طبقه‌ی اول یک بانک ۱۷۰طبقه‌ هستند. من چیزی غیر از طبقه همکف‌اش را نمی‌خواهم. من همان آدمی هستم که روی هره نیم متری طبقه‌ی اول ساختمان آجری نشسته و پوف می‌کند به پیاده‌رو. من همان آدمی هستم که حتی حوصله ندارم بهت زنگ بزنم. چون من حرف نمی‌خواهم. من چیزی نمی‌خواهم؛ غیر از اینکه کنارت دراز بکشم و به آهنگ باغهای پرتقال گوش کنم و آرام آرام خوابم ببرد. بعد بیدار بشوم و خیلی آهسته دستم را بیندازم دور کمرت و ازت بپرسم چایی می‌خواهی یا نه.

اما تو سه دقیقه و ۴۵ ثانیه‌ی دیگر از در خارج می‌شوی و الآن باید ماتیک پررنگت را تجدید کنی. من نمی‌خواهم ببوسمت چون ماتیک پررنگت پخش و پلا می‌شود. من فقط می‌خواهم از خواب بیدار بشوم و دستم را بیندازم دور کمرت و به آهنگ باغهای پرتقال گوش کنم.

اما الآن چیزی غیر از یک بطری آب خنک نمانده. آب مزه گلابی و یخچال می‌دهد. صدایی غیر از صدای خش‌خش مداد روی کاغد نمی‌آید.

کل این ماجرا، همه‌اش روی هم، تمامش را بخواهی خلاصه کنی، می‌شود یک چکش چاق که از ارتفاع ۲۵۰۰ متری روی یک تکه آهن قراضه افتاد. طبعاً آهن قراضه چیزیش نشد، غیر از اینکه از همان چیزی هم که بود قراضه‌تر و له‌تر شد.

من خودم را می‌خارانم و هی فکر می‌کنم به آن عکسی که تویش داری به دوربین نگاه می‌کنی. این عکس را از فیسبوکت دزدیده‌ام. پشت سرت یک گنبد خیلی بزرگ است. احتمالاً مال یک کلیسا. اما آن کلیسا و آن گنبد که توی آن عکس هستند، و همه چیزهایی دیگری که توی آن عکس نیستند، هیچ کدام‌شان مهم نیستند. فقط مهم این است که من الآن باید سوار آن اتوبوس بشوم و ۱۱ ساعت بعد خسته و کوفته برسم به آن شهر لعنتی. آن شهر لعنتی که توی لعنتی معلوم نیست به چه دلیلی تویش زندگی می‌کنی. و بعد سرم را بگذارم روی سینه‌ات و بخوابم و به باغهای پرتقال فکر کنم.


از وبلاگ خرس



نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات