فرشته ها بوی پرتقال می دهند 2015-08-12 23:28:15
خلاصه معرکه اول، معرکه ی دلاویز: فرشته با بوی پرتقال
کور شوم اگر دروغ بگویم. من، آقام، ننه ام وخواهرم خوابیده بودیم که احساس کردم دم سحر کبوتری پشت پنجره اتاقمان نشست. خودش بود، بق بقو هم کرد. دست شکسته ام وبال گردنم بود. خواهرم مهتاج، با موهای طلایی ش در خواب بود و دلم می خواست قُپ چاقش را ماچ کنم. افسر خانم، صاحبخانه مان، لب حوض وضو می گرفت. کبوتر که گل نرگس با روبان سفید به پایش بسته شده بود، نزدیکش شد. افسر خانم کبوتر را نوازش کرد، شاخه گل را از پایش باز کرد و در گلدان نهاد. اما به کبوترخانه رفت و در حالی که به همسایه مان، خاله گلنسا بد و بیراه می گفت، همه کبوتر ها را رَماند. افسر خانم می دانست که هر روز کبوترها و گل ها را کسی از طرف خاله گلنسا می فرستد تا یادش نرود باغچه گلنسا را آب بدهد. بین خانه افسر خانم و خاله گلنسا دیواری بود که قسمتی از آن را رُمبانده بودند و دری چوبی گذاشته بودند تا راحت تر همدیگر را ببینند. اسم این در را دوستخانه گذاشته بودند. این دو زن عین دو خواهر با هم غذا می خوردند، قلیان می کشیدند و حرف می زدند. خاله گلنسا از یکدانه دختر و دو پسرش می گفت که ترکش کردند و سراغش نمی آیند. دخترش نسترن در تهران دکتر بود، شوهر کرده و دو دختر دوقلو داشت. از پسرش سیاوش می گفت که به خارج رفته و دکتر شده و زنی خارجی گرفته یا به قول خودش اِسده. از سیامک پسر دیگرش می گفت که او هم مهندس شده و زنی از طبقه پایین گرفته، زنی که پدرش میراب بود و خاله گلنسا از داشتن چنین عروسی کسر شأن ش می شد، اما نوه اش سهراب را دوست داشت.
افسر خانم و خاله گلنسا خیلی طرفدار هم بودند. خاله گلنسا، افسر خانم را گلباجی خاتون صدا می کرد. کسی نمی توانست از یکی از آنها بد بگوید، دیگری شدیدا طرفداریش می کرد. خاله گلنسا در باغچه خانه اش گیاهان دارویی کاشته و خشک شده آنها را در زیرزمینش نگهداری می کرد. همه فکر می کردند او مرموز است اما من دیدم که زنی بسیار مرتب و تمیز بود و کارش این بود که به مردم داروهایی گیاهی بدهد. برای خودش یک پا عطار بود. این کار را از پدرش یاد گرفته بود. مردم بخیل بودند و او را جادوگر می دانستند، یا از ما بهتران و جن. دوستان من تهمورث و بیژن حتی می گفتند شنیدند که او سُم دارد. اما مهران طرفدار این پیرزن وامانده بود.
یک روز برای خاله گلنسا غذا بردم، افسر خانم کنارش نشسته بود. با هم غذا می خوردیم که در زدند و مرد و زنی، دخترشان را روی دست آوردند تا خاله او را مداوا کند. دخترک مرده بود ولی پدر و مادرش تحمل شنیدن این حقیقت را که دخترشان مرده نداشتند. قبلا برای دخترشان از خاله گلنسا داروی گیاهی گرفته بودند و چون دخترک خوب نشده و مرده بود، فکر می کردند پیرزن دختر آنها را به کشتن داده است. خاله گلنسا هرگز کسی را نکشته بود، به همه مردم کمک می کرد تا حالشان بهتر بشود. حتی از دامادش یاد گرفته بود که آمپول بزند و سرُم وصل کند. من با دوستم مهران هم عقیده بودم و از خاله گلنسا طرفداری می کردم و به همین خاطر از بچه ها کتک خوردم. خاله گلنسا وقتی که فهمید به خاطر بالاداری اش کتک خوردم ناراحت شد. در باغچه خانه اش درخت های نسترن زیادی بود. به هر کس هر دارویی می داد، در کنارش یک شیشه عرق نسترن هم می گذاشت. خاله روی صورتش خالکوبی داشت. وجه اشتراکش با من این بود که او هم بادنجان دلمه ای دوست نداشت چون نَتَربوق بود. ما هر دوتامان دلمه برگ مو و دلمه فلفل دوست داشتیم اما از دلمه بادنجان متنفر بودیم.
وقتی دستم شکسته بود، افسر خانم مرا پیش خاله گلنسا برد تا دستم را مرهم بگذارد. اما خاله گلنسا کار را به افسر خانم سپرد که در حال یادگیری رموز عطاری از او بود. دستم را مرهم گذاشتند، اما از فردای آن روز افسر خانم با خاله گلنسا به لج افتاد و درِ دوستخانه را به کمک پدرم آجر گرفت. پدرم ماشین چی چاپخانه بود نه بنا، اما خاله گلنسا را از این کار آگاه کرد و در دوستخانه را آجر گذاشت. افسر خانم از این که پدرم، خاله را آگاه کرده عصبانی شد و فحش و ناسزا نثار خاله کرد. کسی نمی دانست این دو که تا چندی پیش مثل دو خواهر بودند حالا چرا با هم درگیر شدند. افسر خانم زن بددهنی بود، حتی مادر و پدرم را نیز دشنام می داد. مادرم، ننه صفورا، جز می زد و کلامی جوابش را نمی داد تا آبروداری کند. پدرم، بابا الیاس، رعایت سن و سالش را می کرد و جوابش را نمی داد. افسر خانم به هر بهانه ای عذر ما را از خانه اش می خواست و بابا الیاس و ننه صفورا مجبور بودند نازش را بکشند. خاله گلنسا حرف بد به زبان نمی آورد. آرزو می کرد این اختلاف نگفته بین خودش و خواهرش افسر هر چه زودتر حل شود. مردم می گفتند دعوای این دو بر سر تقسیم گنج خاله گلنساست که از جدش کریم خان زند، یا آقا محمد خان قاجار به او رسیده. همسایه دیگرمان نصرت سادات قسم می خورد که از پدر پیرش که حدود یکصد و سی و پنج سال داشت شنیده که این باغ از کریم خان به خاله گلنسا ارث رسیده. مادرم حرف های نصرت سادات را باور نمی کرد. پدرم از اختلافات ناراضی بود.
روزی با دوستانم شرط بستم که به دیدار خاله گلنسا بروم چون او نه ترسناک است و نه جادوگر. شرط را بردم چون به خانه اش رفتم و ساعت ها با او حرف زدم. باغ و زیرزمینش را دیدم که چقدر تمیز و مرتب بود. همه جا بوی گیاهان عطاری می داد. خاله گلنسا قرابه های زیادی از عرق نسترن در خانه داشت، حوض خانه اش به شکل نسترن بود. نمی دانستم چرا اینقدر به نسترن علاقه داشت، ولی او می گفت حکمتی در این کار است. برای قلیانش آتش تیار کردم، خوشش آمد. بچه تر که بودم لوله آفتابه ای را به دهان نزدیک کردم و ادای افسر خانم را درآوردم و کتکی از افسر خانم نوش جان کردم. خاله گلنسا با من مهربان بود و مرا مثل سیامک می دانست. اسم سیامک که آمد به سینه کوفت و گفت «رودم رودم». آن روز حس کردم جادوگر است و خواستم از دستش دربروم که ماجرای پدرش را برایم تعریف کرد. برای پدرش هم واگوشک جادوگری کرده بودند. ناراحت بود که بچه هایش تنهایش گذاشتند و پدرش هم مرده و او را تنها گذاشته. گریه کرد و من تازه فهمیدم که بزرگ ترها هم حق گریه دارند. به نظر بی بی گلنسا گریه درمان خیلی از دردها بود. آن روز حقایقی از زندگی خودش و پدرش برایم گفت که تا به حال به هیچ کس حتی افسر خانم، نگفته بود. پدرش آسید حکیم، عطاری را از آسید نصرالدین یاد گرفته بود. مردم به او لقب معجزه گر و یا جادوگر داده بودند. فهمیدم که نوه کریم خان یا آقا محمد خان قاجار نبوده. باغ و عطاری از پدرش به او ارث رسیده بود. پدرش پا در آب حوض گذاشته و عرق نسترن می گرفته که در میان گل های نسترن فوت کرده است. از شوهر مریضش گفت که داروی عطاری به او داده و نهایتا از بین رفته و همه فکر کردند او قاتل شوهرش شده، در صورتی که مرگ و زندگی دست خداست. از بچه هایش برایم حرف زد. دخترش دوست نداشت مادرش به دیدارش برود. اما دامادش او را قبول داشت. دامادش فکر می کرد در صورت داشتن امکانات، خاله گلنسا برای خودش خانم دکتری می شده است. دامادش عکس نسترن و دو دختر دوقلویشان را برای خاله گلنسا آورده بود که پشت کیک تولد ایستاده اند. در عکس نسترن مثل مادرش لباس سفید پوشیده بود. لباس های دخترها هم چین دار و سفید بود. روی کیک های دو قلو، فرشته های بالدار سفیدی بودند که من بعد از سال ها حس می کنم دست هایشان باید بوی پرتقال بدهد. عکس را که دیدم فهمیدم که نسترن خانم خیلی مادرش را می خواهد چون عین او لباس سفید پوشیده و خندیده بود.
کسی که هر روز کبوتر برای افسر خانم می فرستاد، برای من هم جوجه ای در خانه می انداخت که به پایش گل کاغذی بسته بود. روی گلبرگ های گل کاغذی هر روز چیزی می نوشت: «برای کاکام»، یا مثلا «تو را من چشم در راهم»، یا «هوا بس ناجوانمردانه سردست»، «برای دانیال». یک روز مچ پسرک را گرفتم، از دستم دررفت. هم قد و قواره خودم بود اما می لنگید و لال بود. تعقیبش کردم و خانه اش را پیدا کردم. دستش با پارچه سفید وبال گردنش بود، درست مثل من. من دستم را خودم شکستم. یعنی خودم باعث شدم دستم بشکند.
داستان شکستن دستم مربوط به مدرسه می شود. من شاگرد زرنگ کلاس خانم مُهَیمن بودم. خنده های رضایتش از من، به اندازه پس انداز پدرم می ارزید. مرا تنبیه نمی کرد و حرف زشت به من نمی زد. به بچه ها می گفت کاش همه شما مثل دانیال دلفام بودید. از بس شاگرد خوبی بودم خانم مهیمن املا و انشای بچه ها را برای تصحیح به من می داد. من مبصر کلاس شدم. بچه ها گمان می کردند من برای معلم نوکری می کنم. روی تخته سیاه تصویر کارتونی خانم معلم باردار را کشیده بودند در حالی که من کنارش بودم و بچه اش را شیر می دادم. آن روز بچه ها مرا هو کردند و من اسم همه را در لیست بدها نوشتم. معلم همه را تنبیه کرد. ابراهیم شهیدی، ناظم مدرسه هم از خانم مهیمن طرفداری نمود و همه ما را با چوب گردو تنبیه کرد. اول از همه مرا زد. قبول نکرد که من خودم از بچه ها شاکی هستم. می خواست بداند چه کسی نقاشی پای تابلو را کشیده. معلم حالش به هم خورد. بابا سلیمان، بابای مدرسه آمبولانس خبر کرد. معلم مان را به بیمارستان بردند. شهیدی می خواست همه بچه ها را فلک کند اما من به دروغ گفتم نقاشی کار من است. او مرا حسابی کتک زد. دست چپم خیلی درد گرفت. همان جا فهمیدم دستم مو برداشته یا شاید شکسته است. ابراهیم شهیدی خود را مسئول خانم مهیمن و بچه اش می دانست چون با اسماعیل شوهر خانم مهیمن دوست صمیمی بود. وقتی شوهر خانم مهیمن جلوی مدرسه تصادف کرد و در حال مردن بود، زن حامله اش را به آقای شهیدی سپرده بود. به خاطر رفتن خانم معلم به بیمارستان، از آن پس تا مدتی آقای مدیر معلم ما بود. من سعی می کردم در تیررس نگاه شهیدی نباشم. وقتی معلم مان از بیمارستان برگشت، شهیدی روی میزش گل گذاشت. خانم معلم ظاهرا اخم کرد اما ته دلش خوشحال بود. من دیگر مبصر کلاس نبودم. خانم مهیمن به همه گفت که من از مبصر بودن خسته شدم و نجیبی را مبصر کرد، اما من می دانستم که این گفته صحت ندارد. از آن پس خوب درس نخواندم. نمره هایم پایین آمد. حواسم دیگر پی درس نبود. مرا برای تنبیه پیش مدیر بردند. مدیر از من پی جور شد که چرا دیگر درس نمی خوانم. به مدیر گفتم که از این مدرسه خسته شده ام. برایم چای ریخت. موقع خوردن چای فهمید که دستم ایراد پیدا کرده، ناراحت شد. من دلخوشی ام را از دست داده بودم. مدام سر به سر بچه ها می گذاشتم و شیشه خانه های مردم را می شکستم. مدیر از دست شهیدی عصبانی بود و ناظم فکر می کرد من کلکی در کارم هست و قصد دارم آبرویش را ببرم و از او انتقام بگیرم. می خواست دوباره مرا بزند که خانم مهیمن واسطه شد. حتی با صدای بلند گفت که شوهر مرحومش هرگز راضی به کتک زدن نبوده است. از ابراهیم شهیدی خواست تا دست از کتک زدن من بردارد. شهیدی خجالت زده شد و در بغل مدیر هق هق به گریه افتاد. خانم معلم از بابا سلیمان خواست که چوب گردو را سر به نیست کند. من معلم مان را خیلی دوست داشتم و دلم می خواست او را به اسم کوچکش محبوبه صدا کنم.
به خانه رفتم و افسر خانم از دیدن دست کبود و ورم کرده من ترسید. من خشت مالیدم و به همه در خانه گفتم که خودم زمین خوردم و دستم ایراد پیدا کرده. افسر خانم مرا پیش خاله گلنسا برد. خاله گلنسا پیشنهاد داد مرا به بیمارستان ببرند، اما افسر خانم راضی نبود. به کمک خاله گلنسا، افسر خانم آرام بخش تلخی به من خوراند و دستم را جا انداخت و داروی عطاری به آن مالید و بست. بچه های کلاس به عیادت من آمدند. من از این که آنها شاخه گلی با خود نیاوردند دلخور شدم. خواهرم مهتاج را فرستاده بودم که برایشان گوجه سبز بخرد، اما به آنها گوجه ندادم و گذاشتم همه را خواهرم بخورد و لذت ببرد. دستم هنوز درد داشت. از همان موقع افسر خانم با خاله گلنسا چپ افتاد. افسر خانم ترسیده بود که دست من ایراد پیدا کند. از آقام خواست که ظرف یک هفته خانه را خالی کنیم. آقام و ننه ام خیلی ناراحت بودند. خاله گلنسا دلش نمی خواست که ما از آن خانه برویم، افسرخانم با او قهر کرده بود. وقتی به افسر خانم گفتم دستم بهتر شده، سعی کرد هوای مرا داشته باشد. برایم سیب ترش مصری می خرید و من با نمک و گلپر می خوردم. تهمورث مرا به کوچه برد تا با بچه های کوچه بازی آرامی داشته باشیم. متوجه شدم پسربچه لنگی در بین بچه هاست که با جوجه اش بازی می کند. به او گفتم دوست دارم جوجه داشته باشم و او جوابی نداد. از آن پس کسی هر روز در حیاط ما یک جوجه می انداخت. یک روز کت پدرم را پوشیدم و کمین کرده و دیدم کسی که برای من هر روز جوجه می آورد همان پسر بچه لنگ است که برای افسر خانم هم کبوتر با گل نرگس می فرستد. دنبالش کردم و از کوچه قهر و آشتی گذشتم و خانه شان را یاد گرفتم، او سهراب نوه خاله گلنسا بود. سر راه درویشی دیدم که معرکه گرفته بود. سهراب هم مثل من هنوز دستش وبال گردنش بود. رهگذری دیدم که پرتقالی از کیسه اش بیرون افتاد. وقتی پرتقال را طرفش دراز کردم آن را به من برگرداند و گفت حتما سهم تو بوده. آن را در جیب کت پدرم در کنار قوطی سیگارش جا دادم. روی در خانه سهراب شعر نوی از فروغ نوشته بودند. در را که زدم مادر سهراب لباس کارخانه به تن، در را باز کرد. وقتی گفتم سهراب هر روز برایم جوجه می آورد تعجب کرد. حتی گفتم که کفترهایشان را می شناسم چون هر روز به خانه ما پشت زندان کریمخان می آیند و گل می آورند. گلفروش محله شان به شهلا، مادر سهراب گفته بود که سهراب هر روز به خرج خاله گلنسا از او شاخه نرگسی می گیرد اما نمی دانست که با این شاخه گل چه می کند. اسم محله مان را که آوردم فکر کرد مادرشوهرش، خاله گلنسا من را برای جاسوسی فرستاده و می خواست مرا بزند. با سهراب دعوا کرد که چرا هر روز از گلفروشی گل نرگس می گیرد و برای مادربزرگش کفتری با گل می فرستد و چرا هر روز پول توجیبی اش را برای من جوجه می خرد. شهلا گمان می کرد خاله گلنسا جادوگر است اما من گفتم که طرفدار خاله هستم. شهلا برایم تعریف کرد که خاله گلنسا با ازدواج او و سیامک مخالف بوده اما سیامک به هر آب و آتشی زده تا با هم ازدواج کنند. حتی در بازار حمالی کرده تا مخارج زندگیش را تامین کند و خواهرش نسترن و برادرش سیاوش را پیش خودش بیاورد. سیامک می خواسته به مادرش ثابت کند که مال و منال همه چیز نیست. سیاوش و نسترن در نهایت به خارج رفته و پزشک شده بودند و سیامک درس مهندسی خوانده بود. آن وقت ها گلنسا می خواسته بداند که سیامکش کجاست و اگر نگویند آنها را به زندان می اندازد. شهلا می دانست که نسترن اکنون در تهران زندگی می کند و خاله گلنسا هر وقت می خواهد به تهران پیش دخترش برود شاخه گل سرخی به در خانه شان می چسباند. آن روز سهراب با لال بازی از مادرش خواست که زودتر سرکارش برود. موهای مادر را شانه زد و مادر و فرزند در بغل هم گریه کردند. من که خودم را آن جا زیادی حس کردم، خانه شان را ترک کردم. وقتی از خانه شان بیرون آمدم، یکه خوردم چون مرد ساک به دستی دیدم که بسیار شبیه سهراب بود. فهمیدم سیامک است. مرا با پسرش سهراب عوضی گرفته بود و برایم از دلتنگی هایش در زندان گفت، از دوری از کفترهایش. وقتی فهمید من سهراب نیستم و پسرش در خانه است، مرا رها کرد. پرتقالی که در جیب داشتم به او دادم. خیلی خوشحال شد چون مدت ها در زندان بود و پرتقال ندیده و نخورده بود. آن جا بود که فهمیدم صاحب اصلی کفترها سیامک است نه سهراب.
خاله گلنسا برایم گفته بود که سیامک هیچ از او نمی خواسته به غیر از کبوتر سفید. از رنگ سفید خوشش می آمده چون معجون همه رنگ هاست. او خدا را سفید می دید. وقتی هفت ساله بود، گلنسا او را کتک می زده تا از این حرف ها نزند، اما سیامک کبوترهای سفید را برای خدا می فرستاده است. خاله گلنسا همه کبوترهای سیامک را داده بود کشته بودند و با آنها سوپ درست کرده بود، اما سیامک باز هم کفتر سفید خریده بود. سیامک در بچگی به خواهر و برادرش می گفته این کفترها را از قفس دلش خریده و آنها را پیش خدا پر خواهد داد. خاله گلنسا برایم گفته بود که سیامک حرف های بودار می زد، از آن حرف هایی که اسفناج روی کله آدم سبز می کند. سیامک گاهی خودش را به گنگی می زده است. این اواخر یک سال گنگ بوده و کسی حرفی از او نشنیده. برای کفترهایش قفس ساخته و در آن آینه و شمعدان گذاشته. حتی مهر نماز هم برایشان گذاشته. او در میان کبوترانش نماز می خوانده و در میان آنها می خوابیده، در قفسشان دستشویی می کرده. می گفته قفسم خسته است. کفترهایش به او انس گرفته بودند و حتی با او به مدرسه می رفتند. انگار خودش هم کم کم یک کفتر سفید شده و بق بقو می کرده است. دلش می خواسته از آن جا برود و به خدا برسد و مثل کفترهایش از دست خدا دانه بچیند و بخورد. سیامک مرتب نماز می خوانده و قرآن تلاوت می کرده و یک باره پر از حکمت شده است. گلنسا دو نفر را اجیر کرده تا سیامک را به اسم دزد بزنند و ببرند و کبوترهایش را سر به نیست کنند. کبوترها فرار کردند اما سیامک را به جرم دزدی به زندان انداختند. بعدها کبوترها به خانه سیامک برگشتند. سیامک وقتی از مادرش دور بوده برایش کفتری با شاخه گل می فرستاده تا مادر از حال پسرش باخبر باشد. خاله مرا دوست داشت چون کارهایم خیلی به سیامک شبیه بود. وقتی خاله به من عیدی می داد برای خودم سیب ترش مصری می خریدم و می خوردم.
آن روز به سمت خانه که می رفتم باز هم درویش را دیدم که معرکه گرفته بود و داستان رستم و سهراب را می گفت. به آش فروشی رفتم و یک تومان آش خریدم و با نانی که از عمله ها گرفتم خوردم. من بچه زندان کریمخان زند بودم اما به دروغ به آش فروش گفتم بچه ابیوردی ام. بوی کفتر می آمد و حس کردم سهراب در آش فروشی است. از پیرزنی که پول داده بود و آش بیشتر می خواست طرفداری کردم. یک تومان دیگر پول آش دادم و بیرون رفتم، حس می کردم سهراب آن جاست و مرا دنبال می کند. هر چه آش فروش داد زد که قبلا پول دادی اعتنا نکردم. در آن لحظه احساس کردم شدیدا به پرتقال و بوی آن احتیاج دارم. فهمیده بودم که سهراب مرا دوست دارد و برایم جوجه آورده. یادم آمد که مدیر گفته بود جوجه ها را آخر پاییز می شمارند. من نمی دانم چرا افسر خانم از دست خاله گلنسا به سینه اش می کوبید چون در سینه فقط جای محبت است و جای بوی خوش دوستی و بوی خوش پرتقال.
من از در دوستخانه خوشم می آمد که باعث می شد دو زن مثل دو خواهر یکدیگر را دوست داشته باشند. از بقچه ترمه مادرم، تکه ای پارچه سبز برداشتم و به در بستم تا معجزه شود و این دو زن بار دیگر با هم مهربان شوند. از همکلاسی های شنیدم که خانم مُهیمن بار دیگر حالش به هم خورده و او را به بیمارستان بردند. چون از پدرم شنیده بودم که مردم برای رفع بلا دخیل می بندند، تکه پارچه سبزی هم به در بستم تا خانم مهیمن شفا پیدا کند. اما او بچه اش را از دست داد. پدرم از تهمورث شنیده بود که آقای شهیدی ناظم مدرسه دست مرا معیوب کرده، برای همین به مدرسه رفته و غوغا به پا کرده بود. من به خاطر دستم به مدرسه نمی رفتم. اما از همکلاسی هایم شنیدم که آقای شهیدی دیگر ناظم نیست و از آن پس معلم کلاس ما شده است ولی کسی را نمی زند. پدرم وقتی به خانه آمد گله کرد که چرا حقیقت را به او نگفتم. منهم به تهمورث بد و بیراه گفتم که پدرم را از ماجرای دستم باخبر کرده است.
به خانه که رسیدم متوجه شدم افسر خانم به باغ خاله گلنسا رفته است. همه فکر می کردیم خاله گلنسا تهران است. اما در تختش زیر خوشه های انگور و شاخه های انار خوابیده بود و سِرُم به دستش وصل بود. افسر خانم از این که خاله تهران نیست تعجب کرد. آنها مرا نمی دیدند اما من شاهد گفتگویشان بودم. آن جا بود که فهمیدم افسر خانم آرزو کرده کسی دستش بشکند تا شکسته بندی یاد بگیرد ولی بعد خودش را سرزنش کرده که اگر دست دانیال عیب پیدا کند، جواب پدر و مادرش را چه بدهد. تازه داشتم متوجه می شدم که دعوای افسر خانم با خاله گلنسا بر سر دست شکسته من بوده. آن روز گلنسا سِرُم از دستش جدا کرد. قصه ای برای افسر خانم تعریف کرد که کسی به هر قیمتی که بوده چیزی را می خواسته به دست بیاورد، حتی به قیمت مرگ بقیه. در واقع خاله گلنسا اجازه داده بود که افسر خانم دست مرا جا بیندازد تا احساس کند در حقش خواهری کرده است و افسر هم شبانه روز دعا می کرده که دست کسی بشکند تا تجربه جدید کسب کند. هر دو از افکار و اعمال خود شرمنده بودند. هر چه به هم نگفته بودند گفتند و در دوستخانه را باز کردند. به بی بی گلنسا گفتم سیامک از زندان آزاد شده و او می تواند سیامکش را ببیند. به خانه خودمان رفتم و از مهتاج شنیدم که پدرم دنبال کتش می گردد. پدرم نمی دانست که من در تمام این ایام دنبال خودم می گشتم.
دستم کم کم خوب شد. به مدرسه رفتم. شهیدی هنوز معلم ما بود. دیگر خانم مهیمن را نمی دیدیم. گلدان گلش سر کلاس خالی بود. شهیدی از مرگ بچه محبوبه مهیمن متاثر بود. یک روز سر کلاس متوجه شد که گلدان پر از گل است. همه را کتک زد تا بداند چه کسی گل ها را آورده، اما کسی چیزی بروز نداد. به گریه افتاد و از ما خواست او را مردانه کتک بزنیم چون انسان خوبی نیست. همه بچه های کلاس تک تک بلند شدند که نشان دهند آنها گل ها را آوردند. در کلاس بوی پرتقال می آمد. دلم خواست هر وقت جوجه هایم بزرگ شدند با آنها نماز بخوانم. بوی سیب ترش مصری می آمد و بوی گلپر، بوی گل گاو زبان و چای با عناب. همان روز کفتری پشت پنجره کلاس آمد، من دانه نداشتم به او بدهم. خودم هم گرسنه بودم. آن روزها پسر راستگویی نبودم اما حالا راستش را می گویم. من در کوچه باریک پرتقالی در دست داشتم که فقط یک نفر، آنهم سیامک می توانست از آن رد شود. کور شوم اگر دروغ بگویم.
خلاصه معرکه دوم: معرکه دلرُبا: بابای آهوی من باش
من بابای آهوی خودم نبودم. می خواستم باشم اما ابوعبود اجازه نداد. آهو را داد به عبود. برای همین آرزو کردم عبود نباشد یا یک کم نباشد تا من بابای آهو باشم. اما اگر عبود نبود کی می خواست به نخلستان برسد. اگر عبود بود که به نخلستان برسد، شاید مثل ابو عبود می رفت بالای نخل و می افتاد پایین و کمرش می شکست و پاهاش فلج می شد و می آمد می نشست روی صندلی چرخدار و با نگاهش به ما دستور می داد. مثل همان روز که دستور داد آهو را به عبود بدهم. یا روزی که دستورداد برای عبود آب بیاورم و خوشحالی نکنم که آهو پس از عبود به من می رسد. یا روزی که دستور داد بروم عبود را زیر نخل پیر به کمک یدی خاک کنم. بابای آهو شدن به اندازه ی زندگی سخت است ولی قشنگ هم هست. آهوی من هفت تا بابا داشت. حالا داستانش را برای تان می گویم.
بابای آهوی اول - دایی فضلی یک بار به خانه ما آمد و صدای مادرم زد: «اُم حَمُود بیا سوغاتی حَمُودت را از دستم بستان». این رسم دایی های خانواده ماست که سوغاتی ها را با صدای بلند خصوصا برای پسر بزرگ خانواده، به دست مادرش بدهند. پدرم ابو عبود است و سه زن دارد که به اسم پسرهای بزرگشان، آنها را اُم عبود، اُم حَمود و اُم سعود صدا می کنند. قادر، دایی عبود است که موتور دارد. دایی فضلی دایی من است که آن روز برایم آهوی خودش را از کردستان آورده بود. امین، دایی سعود است که فعله گی می کند. آدم بی چیز و نداری است و فقط برای سعود نان گرم می آورد.
بابای آهوی دوم - دایی فضلی اسم آهو را اَژین گذاشته بود به معنی زندگی. تازه زن گرفته بود و زنش در بیمارستانی در کردستان کار می کرد که تیر خورده و مرده بود. دایی فضلی سیاه پوشیده بود. آهو یادگار زن عزیزش بود. دایی فضلی قبلا دشداشه مرا به خانه شان برده بود تا آهو به بوی آن عادت کند. آهو را برای من آورد اما به رسم ادب اول او را تقدیم ابوعبود کرد. پدرم، ابوعبود از درخت نخل افتاده و کمرش شکسته و روی صندلی چرخدار بود. من و سعود گله گاومیش ها را برده بودیم نیزار که سگ های هار یکی از گاومیش ها را دریدند و همان روز ابوعبود از نخل افتاد، اما عبود مراقب پدر بود. ابوعبود از دست ما ناراحت بود انگار ما باعث شدیم از نخل بیفتد. قادر و دوستش ابوعبود را به شهر بردند و چند ماه بعد ابوعبود با صندلی چرخدار برگشت. فقط عبود اجازه داشت صندلی چرخدار را حرکت بدهد. ابوعبود از قادر راضی بود چون با این که مرتب به عراق رفت و آمد داشت، اما او را کمک کرده است. از دایی فضلی و دایی امین راضی نبود. آهو از بغل دایی فضلی به بغل ابوعبود رفت. ابوعبود از آهو خوشش آمد. عبود هم دور و بر آهو می پلکید تا کسی آهو را به او پیشکش کند. تقصیر من و سعود است که عبود را عادت دادیم از دایی ها بشنود سوغاتی ما پیشکش او.
بابای آهوی سوم – آهو گرسنه بود و از من شیر می خواست. من برای خنده گفتم من گاو نیستم که آهو پیش من می آید. ابو عبود آهو را به من داد اما عبود آه کشید و ام عبود صدایش درآمد. من مجبور شدم آن را به عبود پیشکش کنم. ابوعبود هیچ تشکری از ما نکرد. تنباکو در دهانش انداخت و تفاله آن را جلوی پای من تف کرد. دایی فضلی فهمید ناراحتم، دلداریم داد. اژینِ دایی، زنش بود که از دستش رفته بود و اژینِ من، آهویم بود که خودم بخشیده بودمش و پشیمان شده بودم. دایی برای این که خوشحالم کند با من مسابقه داد و ده بار باخت و مرا کولی داد.
بابای آهوی چهارم – سعی می کردم از آهو دور باشم. آهو دور و بر عبود می چرخید. عبود از قادر موتورسواری یاد گرفته بود و به ما فخر می فروخت. کسی نبود موتورسواری یاد ما بدهد. سعود خودش را با سازدهنی سرگرم کرده بود و من با گله گاومیش ها. به نیزار می رفتم و سرم را زیر آب نگه می داشتم. یک بار این قدر سرم را زیر آب نگه داشتم و تا دویست شمردم که خون دماغ شدم. با سر و صورت خونین، دوست قادر را دیدم، همانی که تازگی لباس ارتشی می پوشید و ریش چند روزه داشت. اول گمان کرد زخمی شدم، بعد از من خواست تا به ابوعبود بگویم عراقی ها قصد حمله دارند. ابوعبود عراقی ها را چون عرب بودند و مسلمان از خودمان می دانست، در عوض عجم ها را آتش پرست می نامید. او حاضر نبود نخلستان را رها کند. به خانه که رسیدم سعود داشت فریاد می زد که عبود دارد تنها با موتور می آید. موتور کژومژ می شد. دشداشه اش خونین بود. ابوعبود کون خیزک خودش را به عبود رساند. قادر با دوست عراقی اش بر سر وقوع جنگ و طرفداری از مردم درگیر شده بود و یکی از آنها او را با کلت کشته و به عبود تیر انداخته و او را هم زخمی کرده بود. زن ها به سر و صورتشان می زدند و یزله می خواندند. آهو دور عبود می چرخید و او را می لیسید. عبود تشنه بود و آب می خواست. ابوعبود آهو را با پشت دست زد و پرتش کرد. سعود آب آورد و آهو را از وسط معرکه برداشت. دلم برای آهو سوخت. ابوعبود نگذاشت به عبود آب بدهیم می گفت سم است. لحظه ای بعد عبود مُرد. به خواست ابوعبود آب را سعود بر سر و صورت ابوعبود ریخت. صدایم می لرزید. همه راه افتادیم و جنازه را هم با خود بردیم تا بیشتر کشته ندهیم.
بابای آهوی پنجم – از نخلستان زدیم بیرون و به مردمی پیوستیم که از جاده و کنار آن راه می رفتند. سد ماشین ها و تانک ها شده بودیم. ابوعبود از چرخاندن چرخش خسته بود اما راضی نبود حتی از من یا سعود کمک بگیرد.عبود عصای دست پدرش بود، هنوز ابوعبود نمی توانست من و سعود را ببخشد. یدی را در راه پیدا کردیم، سنج و دمام می زد. ابوعبود شنید که یدی وردست مرده شور است. یدی پسر بچه ای خندان و سیاه با موهای فرفری بود. لباسش کهنه بود اما دلش را داشت با ابوعبود راحت حرف بزند. ایل و تباری نداشت، پدر و مادرش بعد از سفر مشهد مریض شده و لب مرز مرده بودند. عبدالنبی مرده شور او را به فرزندی قبول کرده بود. مرده شور مرده بود و یدی خاکش کرده و با سنج و دمامش راه افتاده بود. یدی مرا شاه پسر خطاب می کرد. تکیه کلامش «پسرخاله» بود که از یک راننده یاد گرفته بود. با همان راننده قبلا به تهران رفته و زبانشان را یاد گرفته بود. تهران را دوست داشت. آهوی عبود را بزغاله صدا می کرد و ابوعبود خوشش نمی آمد. یدی آهو را در بغل ابوعبود نهاد. بوی جسد عبود ناراحتش می کرد. یدی پیشنهاد کرد تا عبود را جای مناسبی خاک کند و مزدش را بگیرد. ابوعبود از جسارت یدی خوشش آمد و راضی شد از جنازه عبود دل بکند. در راه زیر پلی ماندیم. پدرم آهو را به یدی داد تا برایش نگه دارد. من و سعود غصه خوردیم. ابوعبود و صندلی چرخدارش و آهو را از دست داده بودیم. یدی پسر بچه غریبه، شده بود پسر ابوعبود. حالا هم به جای این که آهو را به من بدهد به یدی داده بود. یدی فهمید که آهو مال عبود بوده و به او رسیده، از بی عرضگی من در تعجب بود. ابوعبود عادت داشت همیشه طرف دشمن را بگیرد. آن روز هیچ غذایی نبود که بخوریم، همه تشنه و گشنه بودند. صدای جرینگ زنگوله آهو و صدای ساز دهنی سعود اذیتم می کرد. پیش ابوعبود رفتم و از او خواستم که بگذارد من عبود را خاک کنم نه یدی. هر چه باشد من پسرش هستم نه یدی. سرکوفتم زد که چشمِ زنده عبود را نداشتم و حالا دست از مرده اش هم برنمی دارم. بیلچه ای از مادرم گرفتم و با سعود عبود را بردیم تا خاک کنیم. به حرف های اُم عبود توجه ای نکردیم. نماز مرده را از یدی یاد گرفتیم و خواندیم. زیر نخل پیری را کندیم وعبود را خاک کردیم. وقتی برگشتیم کسی منتظر ما نبود. همه خوابیده بودند. اُم عبود گریه می کرد. یدی آهو را به من داد و خوابید. بیدار شدم و دیدم که هیچ کس نیست. آهو به سر خاک عبود رفته بود و اُم عبود همراهیش کرده بود. آهو برگشته، هربار کسی هم با او رفته بود. کم کم همه سر خاک عبود رفته بودند. تمام دخترک هامان، همسایه هامان، پیرزن ها و پیرمردها. پای نخل آتشی روشن بود. من و یدی هم رفتیم و سنج و دمام زدیم. همه یزله می کردند. کسی دشتی خواند. عزاداری کردیم. پیرزنی پا شد و کیل کشید، بقیه زن ها هم کیل کشیدند. بعد از همه عذرخواهی کرد و گفت در غم همه شریک است اما عمری ازش نمانده و امشب عروسی تنها پسرش بوده و آرزو دارد عروسی ش را ببیند. عروس و داماد در جمع بودند برایشان ساز زدیم و دست زدیم. مجلس عزا به مجلس عروسی مبدل شد. یدی پیش من پرده از رازش برداشت که عراقی است. پدرش ارتشی عراقی بوده. بعد شروع کرد به خندیدن و الاغی همان لحظه عرعر کرد و یدی به الاغ می گفت، جان دلم، ناز نفست و مثل این چیزها. یدی می خندید و من دیدم که ابوعبود هم شانه هایش می جنبد و می خندد و این اصلا بد نبود.
بابای آهوی ششم – پیرمردی که پسرش همان شب داماد شده بود، از فشار گرسنگی پای اَژین را به دندان گرفته بود. من و یدی فهمیدیم و او را زدیم. زنش که پیرزنی بیش نبود آمد و او را از دست ما نجات داد. ابوعبود آمد و کشیده ای به من و یدی زد. ما را بی غیرت نامید که زورمان به پیرمرد رسیده. همه گرسنه بودند و می دانستند که آهو کباب لذیذی دارد. دلم می خواست نگاه گرسنه همه را از یاد ببرم. پیرزن می گفت عروسش بسیار گرسنه است. خوابیدم و خواب دایی فضلی ام را دیدم. وقتی بیدار شدم یدی پیشنهاد داد تا از آهو بگذرم و او را قربانی کنم تا همه سیر شوند. قبول نکردم که آهو مال من باشد و سرش را به باد بدهم. سعود را بیدار کردم و آهو را به او دادم تا از دست بقیه در امان باشد. قرار شد تا دویست بشمارم و آهو مال سعود باقی بماند اما بعدش آن را پیش ابوعبود ببریم. سعود آهو را برداشت و به بالای تپه رفت و سازدهنی زد. یدی برایمان تعریف کرد که هر کسی با مراسم خاصی مرد می شود. یکی با شکار، یکی با تفنگ، یکی با جنگ. خودش با شستن یک پسربچه مرده هم سن خودش، مرد شده بود. دیگر از بی پدری و بی مادری و مار و عقرب و تاریکی نمی ترسید. آهسته تا دویست شمردم و سعود سازدهنی می زد. دست آخر سعود آهو را آورد به ما داد. سه تایی پیش ابوعبود رفتیم. هر چند از برق چشمانش می ترسیدیم به او گفتیم که آهو را نمی خواهیم. او هم آهو را نخواست. چاقو به پای من انداختند و ما هر سه رفتیم تا سر از تن آهو جدا کنیم. سعود از پسر بچه ای در جاده کمی آب گرفت. آهو آب را خورد. من از آهو خواستم مرا ببخشد. اولین ضربه را من، دومی را یدی وسومی را سعود به گردن آهو زد. پس از آن زانو زدیم تا جلوی خدا خاک شویم. آهو را برای خدا قربانی کرده بودیم. تا آهو جان در بدن داشت بر زمین سجده کردیم و خاک شدیم. یدی می گفت بعضی ها این جوری مرد می شوند. نمی دانستیم خدا قبول کرده است یا نه. آهوی مرده را سعود برد و به پای ابوعبود انداخت. آتش را سعود به پا کرد و هیزمش را من و یدی آوردیم. آهو را کباب کردیم و به همه دادیم. من جگرش را برای پیرزن و پیرمردی که پسرشان همان شب داماد شده بود بردم. به آنها گفتم این جگر را خدا داده است برای آنها. نه تنها پیرزن و پیرمرد که حتی عروس و پسرشان خندیدند و من خدا را در بوی آهو دیدم.
بابای آهوی هفتم – یک جیپ و یک نفربر آمدند. افسری با کلاه قرمز کجش پایین آمد. می خواستند همه را وارد جیپ کنند و اسیری ببرند. دنبال مرد خانوار می گشتند. ابوعبود مرد خانواده بود اما او را نمی خواستند چون اسباب دردسر بود. من خواستم که مرا جای ابوعبود ببرند چون او مریض است. وقتی گفتم که نامم حمود است پرسیدند عبود کجاست و من گفتم شما او را کشتید و ما خاکش کردیم. افسر از من و حرف هایم خوشش آمد و به سربازش دستور داد آدم های کاری، عاقل و خطرناک را وارد جیپ کند. پیرزن را سوار کردند وسپس من وارد جیپ شدم. یدی التماس کرد که عراقی است و او را هم ببرند که قبول کردند. ما سه تا با آنها رفتیم. سعود دنبال ماشین دوید ساز دهنی اش را توی جیپ انداخت. می خواست خودش سوار شود که من نگذاشتم چون ابوعبود و بقیه خانوار به یکی از ما احتیاج داشتند. فقط زنگوله آهو را برایش پرت کردم. در راه یدی سازدهنی زد و رقصید. این قدر خندیدیم که خسته شدیم و به خواب رفتیم.
من خودم هیچ وقت نتوانستم درست و حسابی بابای آهوی خودم باشم. دیروز بالای نخل بودم که کسی آمد و آهوی دیگری آورد. نمی گویم دایی فضلی بود یا دایی امین یا یدی یا سعود. اسم دخترکم را اَژین گذاشته ام تا آهوی تنهایی های من باشد. حالا حتی دخترهای این خانواده هم دلشان می خواهد آهو داشته باشند. دخترم همه را زابه راه کرده است. خودش صندلی چرخدار ابوعبود را هل می دهد، ابوعبود خیلی دوستش دارد. آهوی جدید زنگوله ندارد. تمام بچه های این خانواده به هم پسرخاله می گویند، خاک بازی می کنند و صدای سنج و دمام و ساز دهنی را دوست دارند. دخترکم یاد گرفته تا دویست بشمارد. شما و من و سعود حالا یک راز داریم، راز زنگوله. اگر روزی تا دویست شمردید و صدای زنگوله آمد قول بدهید بابای خوبی برای آهوی من باشید.
خلاصه معرکه سوم: معرکه ی دلارام: خانه ی شبگردها دورست
آن روز همسایه ها دیده بودند که من مثل مرغ سرکنده بودم. شاید اگر ایاز نمی رسید کسی نمی دانست با من چه بکند. من دنبال گلبوته می گشتم که گم شده بود. ننه ام فکر می کرد گلبوته شبانه چهار دست و پا فرار کرده است، دختر دو ساله مو فرفری با لباس سفید. همه جا را گشته بود اما او را پیدا نکرده و به آقام گفته بود. ننه ام چادرش را پس گردنش گره زده بود و آقام را کول گرفته بود و از پله ها پایین می آمد. نمی دانستیم جواب مادرش را چه بدهیم. ایاز با بوی گود عربان وارد شد. به او گفتم که گلبوته را دزدیده اند. سرم را در آب حوض فرو برد. داشتم خفه می شدم. حالم که جا آمد از من خواست حقیقت را بگویم. تهمورث پدرش را که پلیس بود خبر کرده بود. پدر تهمورث از ایاز پرسید در خانه ما چه می کند. ایاز گفته بود که صبح ها برای دکان علی عسگر لیمو می آورد و شبها نگهبان است، دیشب مغازه علی عسگر را دزد زده بود. پدر تهمورث او را شناخت و یادش آمد او را کجا دیده. حتی یادش بود که ایاز با کاک یعقوب میانه اش شکراب است. پدر تهمورث معطل مانده بود که او مرا از کجا می شناسد. گفتم من در آن دکان وردست کاک یعقوب بودم. پدر تهمورث می دانست که دیشب آمدم با پسرش درس تجدیدی بخوانم اما نمانده ام و نیمه شب برای انجام کاری رفته ام. پدر تهمورث ربطی بین نبودن من و گم شدن گلبوته و دزدی مغازه علی عسگر حس می کرد. پدر و مادرم از این حرف ها یکه خوردند. من از فرصت استفاده کردم و در شلوغی، شناسنامه و پول پس اندازم و لباس هایم را در بقچه ای گذاشتم و خانه را ترک کردم. دختر بچه نازنینی را سر راهم دیدم که می گفت اسمش اشرف است و اسم عروسکش شیلا است، مرا یاد گلبوته می انداخت. بعد فهمیدم دروغ گفته و اسم خودش شیلاست. من هم به او گفتم اسمم دانیال است. من بچه دزد نبودم. شازده شیلا هم این را فهمید اما بقیه فکر می کردند من بچه را دزدیدم.
من کاک یعقوب را روزی شناختم که دنبال کار می گشتم. او در مغازه علی عسگر نشسته بود و لیمو آب می گرفت. من روبروی دکان نشسته بودم و او را نگاه می کردم. دنبال سکه سیاهی می گشتم. دیدم عقربی از لای لیموها به سمت کاک یعقوب آمد اما چیزی نگفتم. عقرب او را نیش زد. از من خواست با پارچه ای مچش را ببندم. نیشتر به زخمش زد و خونش را مکید تا زهر را از تنش دور کند. کاک یعقوب عقرب را گرفت و کشت. آن را تکه تکه کرد و بر زخمش نهاد. مرا روله صدا کرد تا بیایم پارچه را از مچش باز کنم و روی زخمش ببندم. منهم همین کار را کردم. همان جا از من خواست تا کمکش کنم و لیموها را برایش نیشتر بزنم. از نیش عقرب می ترسیدم. از آقام برایش گفتم و فهمید آقام مرد بزرگی است. مرا با روزی بیست تومان استخدام کرد. خودش رفت خوابید. من به لیموها نیشتر می زدم که دیدم مردی وارد مغازه شد فکر کردم دزد است. جلویش را گرفتم و کلفت بارش کردم. بعد فهمیدم که صاحب مغازه است و اسمش علی عسگر است. کاک یعقوب کارگر مغازه بود. با بدبختی کار شاگردی را گرفتم و باید روزها به لیموها نیشتر می زدم و عصرها مغازه را گردگیری کنم و دکور را تغییر بدهم. علی عسگر از سلیقه من خوشش می آمد و به کاک یعقوب نیش می زد و من آن قدر بچه بودم که این چیزها را نمی فهمیدم و گمانم این بود که از من تعریف می کند. بیچاره کاک یعقوب روزی دو تشت آب لیمو می گرفت، با پوست لیموها ترشی درست می کرد. من وقتی کاک یعقوب می خوابید کمکش یه تشت آبلیمو می گرفتم اما به کسی چیزی نمی گفتم. آب لیموها شیرازی بودند و آبلیموگیرمان کُرد بود. یعقوب در شهر خودش زن و بچه و برو بیایی داشته، دست به تفنگ هم بوده. هر وقت از او می پرسیدم زن و بچه اش چه شدند رنگش تیره تر می شد و جوابم نمی داد. من کار می کردم و با پولم برای خانه خرید می کردم و خوشحال بودم که عصای دست پدر معیوبم هستم. پدرم شرمنده من بود. مادر کمر پدر را ویکس می زد. من هم به مهتاج انعام می دادم تا کمرم را ویکس بزند. شب پیش تا صبح جای کاک یعقوب آبلیمو گرفته بودم. همه تنم درد می کرد. ایاز اولین بار با ماشین سه چرخه اش دم مغازه آمد. مرد هیکل دار چهارشانه ای بود که بوی تند عرق و سبزی و لیمو می داد. دنبال کاک یعقوب می گشت تا کمکش کند و گونی لیموها را از ماشین خالی کنند. برای من شاخ و شانه کشید و من جوابش دادم. یقه ام را گرفت و تهدیدم کرد، همان موقع یعقوب از راه رسید و طرفداری ام کرد. ایاز و یعقوب بر سر من حرفشان شد. ایاز گونی ها را مثل پر کاه بلند می کرد و زمین می گذاشت. یعقوب برای این که جلوی ایاز سربلند باشد، با تلاش زیاد گونی های هفتاد کیلویی را جابجا می کرد و شرشر عرق می ریخت، اما نمی گذاشت عرقش دیده شود. علی عسگر از راه رسید و تلاش آن دو را دید. ایاز از یعقوب پیرمرد و زور بازویش در تعجب بود. می خواست ما را برای صبحانه مهمان کند، اما یعقوب نپذیرفت و او را مهمان کرد. از آن به بعد ایاز ناهارش را که زنش پخته بود می آورد و با ما می خورد. برای ایاز تعریف کردم که کاک یعقوب عقرب را حریف است. ایاز از کاک یعقوب خواست تا عقربی را که دارد بیاورد. عقرب را آورد و دورش آتش روشن کردند. کاک یعقوب کاری کرد که نیش عقرب جهید و شلاق شد آمد بر سر خودش. لحظه ای بعد عقرب در حلقه آتش مرد. بعد از آن ایاز رفت. کاک یعقوب به خاطر عقربی که مونسش بود و با دست های خودش کشته بودش، گریه کرد. من نمی دانستم این عقرب ها دوست او هستند و آنها را در بساط خود نگه می دارد. کاک یعقوب ناراحت بود که پیر شده و برای اثبات خودش به ایاز، مونس شب های شبگردی اش را در آتش انداخته. از پدرش کاک اسحاق یاد کرد که همیشه می گفته نگذار کسی بفهمد پیر شدی. از آن به بعد کاک یعقوب بازده کارش کم شد. روزی یک تشت آبلیمو می گرفت و علی عسگر ناراضی بود. کاک یعقوب شبگردی و خستگی را بهانه می کرد. مدت ها بود می خواست کم کاریش را جبران کند ولی نمی توانست. علی عسگر مرا به زور جای او نشاند.
کاک یعقوب یک روز مرا برای شام به مسافرخانه ای که در آن زندگی می کرد دعوت کرد. ننه از زیر قرآن ردم کرد. موهایم را شانه زدم، نان و میوه خریدم و برای دیدنش به دروازه اصفهان رفتم. مسافرخانه چی از من قول گرفت که شر به پا نکنم. گویا همه دوستان کاک یعقوب شرور بودند. آخرش هم خود کاک یعقوب واسطه شد و گرنه نمی توانستم از دست مسافرخانه چی در بروم. کاک یعقوب عبدل را صدا کرد و صد تومان به او داد تا دو پرس چلوکباب برگ برایمان بیاورد. برایم غذا نپخته بود چون باورش نمی شد برای مهمانی به خانه اش بروم. کاک یعقوب دشنه هایی در اتاقش داشت که همه را به من نشان داد، همه یادگار پسرهای مرحومش بودند. نمی دانستم پسرانش از بین رفته اند. عبدل شام آورد، سه تایی خوردیم. عبدل شادی بچه های پنج ساله را داشت، گفتیم و خندیدیم. عبدل که رفت، من و کاک یعقوب چماق برداشتیم و رفتیم شبگردی. نمی دانستم شبگردی می کند. کاغذی از زیر کرکره مغازه ها داخل می داد تا بدانند او نگهبان بوده و فردا پولش را بدهند. از جلو مغازه علی عسگر هم رد شدیم. به من آدامس کردی داد. شنیده بود که ایاز دارد به من رانندگی یاد می دهد. به نظرم می آمد که دلخور است. به او قول دادم که اگر راضی نباشد دیگر نروم، اما او راضی بود. کاک یعقوب پدرم را ندیده بود اما با توجه به حرف های من دوستش داشت.
می دانستم که علی عسگر از کار آبلیموگیری و شبگردی کاک یعقوب دیگر راضی نیست و دنبال بهانه می گردد تا جوابش کند. علی عسگر، ایاز را برای شبگردی پیشنهاد داده بود. ایاز راضی نبود کار شبگردی کاک یعقوب را بگیرد. بالاخره یک روز کاک یعقوب و ایاز قرار گذاشتند تا با هم کشتی بگیرند و هر کس کمرش به خاک مالیده شد کار را از دست خواهد داد. آقام مخالف بود که آن دو پنجه به پنجه ی هم بشوند. من از ایاز طرفداری کردم و به کاک یعقوب بد و بیراه گفتم. آقام سیلی محکمی به من زد و کمرش درد گرفت. آقام طرفدار این پیرمرد بود. به من گفت جلوی دعوایشان را بگیرم وگرنه مرا عاق خواهد کرد. دو شبانه روز حال خوش نداشتم. سر کار نرفتم. کاک یعقوب را موقع شبگردی تعقیب کردم و کاغذی که در مغازه ها می انداخت با چوبی بیرون آوردم تا او بفهمد کسی مخالفش است. یک شب مرا دید. هر کاری کردم که او را از کشتی گرفتن با ایاز منصرف کنم قبول نکرد. به سراغ ایاز رفتم. زنش برایش چند نوع غذا گذاشته بود اما ایاز لب نزده بود. ایاز با میل و دمبل و کباده تمرین می کرد. هر چه اصرارش کردم تا از نبرد منصرف شود، قبول نکرد. پول لازم داشت برای دوا و درمان زنش که اجاقش کور بود. از زنش لباس خواست تا بپوشد و برود، زنش ناراضی بود، ایاز کتکش زد. از خانه بیرون رفت و سوار ماشینش شد. من جلوی راهش نشستم تا منصرف شود. با سرعت به طرف من آمد، بوق زد و ترمز گرفت. چهره ام در سپر ماشینش دیده می شد. آمد خِرکشم کرد. رفتم زیر چرخش خوابیدم. ماشین را رها کرد و پیاده رفت. رفتم پشت فرمان نشستم اما زدم به دیوار. با تاکسی دنبالش رفتم. نمی خواستم هیچ کس در این نبرد ببازد. وقتی رسیدم معرکه آنها برپا بود. گریه می کردم. آقام روی کول ننه ام آمد. آقام به طرف شان رفت و قسم شان داد که غائله را ختم کنند. یعقوب ایاز را روی دست بلند کرد اما ایاز چرخید و او را بر دستش گرفت و به زمین کوباند. ایاز پیروز شد. علی عسگر از همه کسانی که شرط را باخته بودند پول گرفت. ایاز غش کرد. کاک یعقوب کف دست بر سینه اش گذاشت و فشار داد. آقام نفس مصنوعی به ایاز داد. یعقوب سیلی به ایاز زد و به هوشش آورد. پدرم از یعقوب تعریف کرد. کاک یعقوب آقام را از نزدیک دید. آقام سیگاری آتش زد و به دستش داد. ننه ام به خانه رفت. مهتاج آمد، گلبوته روی شانه اش بود. من شربت آوردم. ایاز پیش آمد و سیگار یعقوب را روشن کرد. از کاک یعقوب پرسید چرا با این که می توانسته راحت زمینش بزند اما این کار را نکرده است. کاک یعقوب جوابش نداد و چماق شبگردی را جلوی پای ایاز انداخت و به او تبریک گفت. از آن به بعد آهنگ های غم انگیز کردی می خواند، مثل آقام که شعرهای غمناک دشتی می خواند. از آن به بعد دیگر کاک یعقوب خوب کار نمی کرد. علی عسگر سر به سرش می گذاشت و مدام تکرار می کرد کار را به من بسپارد و برود. ایاز پول توی جیب کاک یعقوب می گذاشت ولی او پس ش می داد، پول فقیری را قبول نمی کرد. علی عسگر کاک به یعقوب چند روز مهلت داد تا چهارده تشت آبلیمو آماده کند و اگر نکرد اخراجش کند. کاک یعقوب هرگز از گذشته، از زن و بچه اش به من نمی گفت. برای کار به شیراز آمده بود اما رفاقت برایش از پول مهمتر بود.
آن روزها من درس داشتم. گلبوته و مهتاج سر و صدا می کردند. درس هایم را شب ها پیش تهمورث می خواندم. یک شب خانه تهمورث را زود ترک کردم. در خرابه نزدیک خانه شان مردی که ماری بر گردن داشت جلویم ظاهر شد و زهره ام پکید. از دستش فرار کردم و به خانه آمدم ولی تعقیبم کرد و می خواست وارد خانه شود که نگذاشتم.
مادر گلبوته، احترام السادات، دختر عمه پدرم بود. احترام السادات و گلبوته مدتی بود با ما زندگی می کردند، چون شوهرش مرده بود و پیش از مرگ از او خواسته بود اگر اتفاقی افتاد پیش پدرم بیاید. احترام السادات پدرم را قیم خودش می دانست. از وقتی با ما زندگی می کردند افسر خانم به آقام و ننه ام گیر داده بود که این زن روزها کجا می رود. یک بار ننه ام با افسر خانم به خاطر تهمتی که به احترام السادات زده بود کتک کاری کردند. آن وقت ها هنوز آقام زمین گیر نشده بود. با موتور یکی از دوستان پی احترام السادات می رفت. اما پیدایش نمی کرد. فقط از صاحب کار آقام، آقا ضیا شنیدیم که روزها کار می کند تا خرج دیالیزش را درآورد. آخر هم گم و گور شد، معلوم نشد با مریضی اش از بین رفت یا بلای دیگری سرش آمد. من گلبوته را خیلی دوست داشتم، به خاطر او تجدید شدم. آقام تا مدتها به ننه ام نمی گفت چه مشکلی دارد اما وقتی ننه ام قسمش داد که اگر نگوید به زرقان برمی گردد، گفت که کمرش احتیاج به عمل دارد. همه می گفتند گلبوته بدقدم است. افسر خانم می خواست که ما دخترک را به یتیم خانه تحویل بدهیم.
آن شب دهان گلبوته را بستم و او را در گونی گذاشتم. می خواستم اول او را جلو در خانه ایاز بگذارم و بعد به دکان علی عسگر بروم، اما یادم رفت. ایاز را که دیدم گونی در دست با هم به طرف مغازه رفتیم. در را باز کرد و من داخل شدم تا آبلیمو بگیرم. ایاز رفت و در مغازه را قفل زد و من یادم افتاد که گونی را بیرون مغازه روی زمین جا گذاشته ام. از ایاز خواستم که گونی را زیر پله ها بگذارد. ایاز رفت که مواظب زن مریضش باشد و دو ساعت دیگر برگردد. زنش این روزها ویار داشت. یادم افتاد که کاک یعقوب به لیموها، میرزا قمبلی می گفت. میرزا قمبلی هایی که آبشان برای خوردن، پوست وتفاله شان برای ترشی و تخمشان برای کاشت مفید است و آدم ها باید از لیموها زندگی را یاد بگیرند که حتی بویشان هم قیمتی و باارزش است. من برای مسافرها شیشه های آبلیموی دست افشار را در کارتن بسته بندی می کردم و رویش می نوشتم شکستنی است. یک بار کاک یعقوب از من خواست روی سینه اش بنویسم شکستنی است. به من گفته بود که کسی نباید نشانی خانه شبگرد را بداند، چون ممکن است بخواهد او را تطمیع کند. برای همین من فکر می کردم خانه شبگردها دور است. آن شب دو نفر که کلید داشتند وارد مغازه علی عسگر شدند و من خودم را در پستو قایم کردم. نفر سوم بیرون کشیک می داد. آمدند و گاوصندوق را باز کردند و هر چه خواستند بردند. حتی گونی مرا هم بردند. اما من شلوارهای کردی شان را دیدم. آمده بودم تا به کاک یعقوب کمک کنم و او رفیق هایش را واداشته بود تا دکان علی عسگر را خالی کنند. ایاز آمد و مرا از دکان بیرون برد. خبر بارداری خانمش خوشحالش کرده بود. صبح علی عسگر پول، مدارک و اسنادش را از ایاز می خواست. کاک یعقوب و من ساکت بودیم. مهران دوستم آمد و گفت که گلبوته از خانه ما رفته و من جار زدم. به خانه رفتم و غوغایی بود. همان جا بود که بقچه ام را برداشتم و از خانه بیرون زدم. به پارک که رسیدم چند نفری را دیدم که منتظر یک نفر بودند. همه از این که من بوی لیمو می دادم خوش شان آمده بود. یکی از آنها نویسنده بود، احساس کرد به خاطر بوی تنم رازهایی نگفته در درونم دارم. کارهای آنها هم بودار بود و من دوست داشتم. با عجله به مسافرخانه کاک یعقوب رفتم. مجبور شدم به ابوالفضل که پشت میز مسافرخانه بود رشوه بدهم تا بگذارد به اتاق کاک یعقوب بروم. گلبوته در تخت کاک یعقوب خوابیده بود. او را برداشتم و فرار کردم. حس می کردم به او تریاک داده اند تا ساکت باشد. تا خانه اعظم خانم دویدم بچه را به او دادم و کمک خواستم. او را از من گرفت تا به دکتر برساند. ایاز آمد و ماجرا را فهمید. مرا خِرکش کرده، سوار ماشینش کرد و برد. دنبال یعقوب و پول ها می گشت. مرا حسابی کتک زد. مجبور شدم همه داستان را برایش بگویم. به طرف مسافرخانه کاک یعقوب رفتیم. پشت در اتاق گوش ایستادیم. کاک یعقوب از دوستانش می خواست که پول ها را ببرند پس بدهند. دوستانش می خواستند از علی عسگر انتقام بگیرند که دیگر کاک یعقوب را اذیت نکند. آنها فکر می کردند بچه خودش راهش را کشیده و رفته است. ایاز در زد و ما داخل شدیم. دو نفری که شبیه کاک یعقوب بودند با ساک فرار کردند. من دنبالشان رفتم و کتک کاری کردیم، اما فرار کردند. به اتاق کاک یعقوب برگشتم. ایاز داشت خبر پدر شدنش را به دوستش می داد. ایاز می خواست اسم بچه اش را اکرم یا اکبر بگذارد. اما کاک یعقوب مخالف پسر بود، می گفت پسرها به دانشگاه می روند و جاهای دیگر و کارهای بد می کنند که باعث می شود پدرشان نابود شود. وقتی برگشتیم، من رانندگی کردم و ایاز و کاک یعقوب در باربند نشستند و گپ زدند. اعظم و گلبوته را برداشتیم و راه افتادیم. گلبوته با من بازی می کرد. در آینه دیدم که کاک یعقوب خالکوبی روی قلبش را به ایاز نشان می دهد که نوشته شکستنی است. رفتم برای گلبوته و مهتاج بادکنک های قرمز خریدم و اسم بادکنک ها را شازده شیلا گذاشتم. احساس کردم مرد شدم. بوی لیموی نیشتر خورده می دادم.
منم الآن شبگردم. چون شب ها به گفته پسرم ماهان، زن و بچه را ول می کنم و می روم دنبال داستان نویسی.
حسن بنی عامری
خلاصه معرکه اول، معرکه ی دلاویز: فرشته با بوی پرتقال
کور شوم اگر دروغ بگویم. من، آقام، ننه ام وخواهرم خوابیده بودیم که احساس کردم دم سحر کبوتری پشت پنجره اتاقمان نشست. خودش بود، بق بقو هم کرد. دست شکسته ام وبال گردنم بود. خواهرم مهتاج، با موهای طلایی ش در خواب بود و دلم می خواست قُپ چاقش را ماچ کنم. افسر خانم، صاحبخانه مان، لب حوض وضو می گرفت. کبوتر که گل نرگس با روبان سفید به پایش بسته شده بود، نزدیکش شد. افسر خانم کبوتر را نوازش کرد، شاخه گل را از پایش باز کرد و در گلدان نهاد. اما به کبوترخانه رفت و در حالی که به همسایه مان، خاله گلنسا بد و بیراه می گفت، همه کبوتر ها را رَماند. افسر خانم می دانست که هر روز کبوترها و گل ها را کسی از طرف خاله گلنسا می فرستد تا یادش نرود باغچه گلنسا را آب بدهد. بین خانه افسر خانم و خاله گلنسا دیواری بود که قسمتی از آن را رُمبانده بودند و دری چوبی گذاشته بودند تا راحت تر همدیگر را ببینند. اسم این در را دوستخانه گذاشته بودند. این دو زن عین دو خواهر با هم غذا می خوردند، قلیان می کشیدند و حرف می زدند. خاله گلنسا از یکدانه دختر و دو پسرش می گفت که ترکش کردند و سراغش نمی آیند. دخترش نسترن در تهران دکتر بود، شوهر کرده و دو دختر دوقلو داشت. از پسرش سیاوش می گفت که به خارج رفته و دکتر شده و زنی خارجی گرفته یا به قول خودش اِسده. از سیامک پسر دیگرش می گفت که او هم مهندس شده و زنی از طبقه پایین گرفته، زنی که پدرش میراب بود و خاله گلنسا از داشتن چنین عروسی کسر شأن ش می شد، اما نوه اش سهراب را دوست داشت.
افسر خانم و خاله گلنسا خیلی طرفدار هم بودند. خاله گلنسا، افسر خانم را گلباجی خاتون صدا می کرد. کسی نمی توانست از یکی از آنها بد بگوید، دیگری شدیدا طرفداریش می کرد. خاله گلنسا در باغچه خانه اش گیاهان دارویی کاشته و خشک شده آنها را در زیرزمینش نگهداری می کرد. همه فکر می کردند او مرموز است اما من دیدم که زنی بسیار مرتب و تمیز بود و کارش این بود که به مردم داروهایی گیاهی بدهد. برای خودش یک پا عطار بود. این کار را از پدرش یاد گرفته بود. مردم بخیل بودند و او را جادوگر می دانستند، یا از ما بهتران و جن. دوستان من تهمورث و بیژن حتی می گفتند شنیدند که او سُم دارد. اما مهران طرفدار این پیرزن وامانده بود.
یک روز برای خاله گلنسا غذا بردم، افسر خانم کنارش نشسته بود. با هم غذا می خوردیم که در زدند و مرد و زنی، دخترشان را روی دست آوردند تا خاله او را مداوا کند. دخترک مرده بود ولی پدر و مادرش تحمل شنیدن این حقیقت را که دخترشان مرده نداشتند. قبلا برای دخترشان از خاله گلنسا داروی گیاهی گرفته بودند و چون دخترک خوب نشده و مرده بود، فکر می کردند پیرزن دختر آنها را به کشتن داده است. خاله گلنسا هرگز کسی را نکشته بود، به همه مردم کمک می کرد تا حالشان بهتر بشود. حتی از دامادش یاد گرفته بود که آمپول بزند و سرُم وصل کند. من با دوستم مهران هم عقیده بودم و از خاله گلنسا طرفداری می کردم و به همین خاطر از بچه ها کتک خوردم. خاله گلنسا وقتی که فهمید به خاطر بالاداری اش کتک خوردم ناراحت شد. در باغچه خانه اش درخت های نسترن زیادی بود. به هر کس هر دارویی می داد، در کنارش یک شیشه عرق نسترن هم می گذاشت. خاله روی صورتش خالکوبی داشت. وجه اشتراکش با من این بود که او هم بادنجان دلمه ای دوست نداشت چون نَتَربوق بود. ما هر دوتامان دلمه برگ مو و دلمه فلفل دوست داشتیم اما از دلمه بادنجان متنفر بودیم.
وقتی دستم شکسته بود، افسر خانم مرا پیش خاله گلنسا برد تا دستم را مرهم بگذارد. اما خاله گلنسا کار را به افسر خانم سپرد که در حال یادگیری رموز عطاری از او بود. دستم را مرهم گذاشتند، اما از فردای آن روز افسر خانم با خاله گلنسا به لج افتاد و درِ دوستخانه را به کمک پدرم آجر گرفت. پدرم ماشین چی چاپخانه بود نه بنا، اما خاله گلنسا را از این کار آگاه کرد و در دوستخانه را آجر گذاشت. افسر خانم از این که پدرم، خاله را آگاه کرده عصبانی شد و فحش و ناسزا نثار خاله کرد. کسی نمی دانست این دو که تا چندی پیش مثل دو خواهر بودند حالا چرا با هم درگیر شدند. افسر خانم زن بددهنی بود، حتی مادر و پدرم را نیز دشنام می داد. مادرم، ننه صفورا، جز می زد و کلامی جوابش را نمی داد تا آبروداری کند. پدرم، بابا الیاس، رعایت سن و سالش را می کرد و جوابش را نمی داد. افسر خانم به هر بهانه ای عذر ما را از خانه اش می خواست و بابا الیاس و ننه صفورا مجبور بودند نازش را بکشند. خاله گلنسا حرف بد به زبان نمی آورد. آرزو می کرد این اختلاف نگفته بین خودش و خواهرش افسر هر چه زودتر حل شود. مردم می گفتند دعوای این دو بر سر تقسیم گنج خاله گلنساست که از جدش کریم خان زند، یا آقا محمد خان قاجار به او رسیده. همسایه دیگرمان نصرت سادات قسم می خورد که از پدر پیرش که حدود یکصد و سی و پنج سال داشت شنیده که این باغ از کریم خان به خاله گلنسا ارث رسیده. مادرم حرف های نصرت سادات را باور نمی کرد. پدرم از اختلافات ناراضی بود.
روزی با دوستانم شرط بستم که به دیدار خاله گلنسا بروم چون او نه ترسناک است و نه جادوگر. شرط را بردم چون به خانه اش رفتم و ساعت ها با او حرف زدم. باغ و زیرزمینش را دیدم که چقدر تمیز و مرتب بود. همه جا بوی گیاهان عطاری می داد. خاله گلنسا قرابه های زیادی از عرق نسترن در خانه داشت، حوض خانه اش به شکل نسترن بود. نمی دانستم چرا اینقدر به نسترن علاقه داشت، ولی او می گفت حکمتی در این کار است. برای قلیانش آتش تیار کردم، خوشش آمد. بچه تر که بودم لوله آفتابه ای را به دهان نزدیک کردم و ادای افسر خانم را درآوردم و کتکی از افسر خانم نوش جان کردم. خاله گلنسا با من مهربان بود و مرا مثل سیامک می دانست. اسم سیامک که آمد به سینه کوفت و گفت «رودم رودم». آن روز حس کردم جادوگر است و خواستم از دستش دربروم که ماجرای پدرش را برایم تعریف کرد. برای پدرش هم واگوشک جادوگری کرده بودند. ناراحت بود که بچه هایش تنهایش گذاشتند و پدرش هم مرده و او را تنها گذاشته. گریه کرد و من تازه فهمیدم که بزرگ ترها هم حق گریه دارند. به نظر بی بی گلنسا گریه درمان خیلی از دردها بود. آن روز حقایقی از زندگی خودش و پدرش برایم گفت که تا به حال به هیچ کس حتی افسر خانم، نگفته بود. پدرش آسید حکیم، عطاری را از آسید نصرالدین یاد گرفته بود. مردم به او لقب معجزه گر و یا جادوگر داده بودند. فهمیدم که نوه کریم خان یا آقا محمد خان قاجار نبوده. باغ و عطاری از پدرش به او ارث رسیده بود. پدرش پا در آب حوض گذاشته و عرق نسترن می گرفته که در میان گل های نسترن فوت کرده است. از شوهر مریضش گفت که داروی عطاری به او داده و نهایتا از بین رفته و همه فکر کردند او قاتل شوهرش شده، در صورتی که مرگ و زندگی دست خداست. از بچه هایش برایم حرف زد. دخترش دوست نداشت مادرش به دیدارش برود. اما دامادش او را قبول داشت. دامادش فکر می کرد در صورت داشتن امکانات، خاله گلنسا برای خودش خانم دکتری می شده است. دامادش عکس نسترن و دو دختر دوقلویشان را برای خاله گلنسا آورده بود که پشت کیک تولد ایستاده اند. در عکس نسترن مثل مادرش لباس سفید پوشیده بود. لباس های دخترها هم چین دار و سفید بود. روی کیک های دو قلو، فرشته های بالدار سفیدی بودند که من بعد از سال ها حس می کنم دست هایشان باید بوی پرتقال بدهد. عکس را که دیدم فهمیدم که نسترن خانم خیلی مادرش را می خواهد چون عین او لباس سفید پوشیده و خندیده بود.
کسی که هر روز کبوتر برای افسر خانم می فرستاد، برای من هم جوجه ای در خانه می انداخت که به پایش گل کاغذی بسته بود. روی گلبرگ های گل کاغذی هر روز چیزی می نوشت: «برای کاکام»، یا مثلا «تو را من چشم در راهم»، یا «هوا بس ناجوانمردانه سردست»، «برای دانیال». یک روز مچ پسرک را گرفتم، از دستم دررفت. هم قد و قواره خودم بود اما می لنگید و لال بود. تعقیبش کردم و خانه اش را پیدا کردم. دستش با پارچه سفید وبال گردنش بود، درست مثل من. من دستم را خودم شکستم. یعنی خودم باعث شدم دستم بشکند.
داستان شکستن دستم مربوط به مدرسه می شود. من شاگرد زرنگ کلاس خانم مُهَیمن بودم. خنده های رضایتش از من، به اندازه پس انداز پدرم می ارزید. مرا تنبیه نمی کرد و حرف زشت به من نمی زد. به بچه ها می گفت کاش همه شما مثل دانیال دلفام بودید. از بس شاگرد خوبی بودم خانم مهیمن املا و انشای بچه ها را برای تصحیح به من می داد. من مبصر کلاس شدم. بچه ها گمان می کردند من برای معلم نوکری می کنم. روی تخته سیاه تصویر کارتونی خانم معلم باردار را کشیده بودند در حالی که من کنارش بودم و بچه اش را شیر می دادم. آن روز بچه ها مرا هو کردند و من اسم همه را در لیست بدها نوشتم. معلم همه را تنبیه کرد. ابراهیم شهیدی، ناظم مدرسه هم از خانم مهیمن طرفداری نمود و همه ما را با چوب گردو تنبیه کرد. اول از همه مرا زد. قبول نکرد که من خودم از بچه ها شاکی هستم. می خواست بداند چه کسی نقاشی پای تابلو را کشیده. معلم حالش به هم خورد. بابا سلیمان، بابای مدرسه آمبولانس خبر کرد. معلم مان را به بیمارستان بردند. شهیدی می خواست همه بچه ها را فلک کند اما من به دروغ گفتم نقاشی کار من است. او مرا حسابی کتک زد. دست چپم خیلی درد گرفت. همان جا فهمیدم دستم مو برداشته یا شاید شکسته است. ابراهیم شهیدی خود را مسئول خانم مهیمن و بچه اش می دانست چون با اسماعیل شوهر خانم مهیمن دوست صمیمی بود. وقتی شوهر خانم مهیمن جلوی مدرسه تصادف کرد و در حال مردن بود، زن حامله اش را به آقای شهیدی سپرده بود. به خاطر رفتن خانم معلم به بیمارستان، از آن پس تا مدتی آقای مدیر معلم ما بود. من سعی می کردم در تیررس نگاه شهیدی نباشم. وقتی معلم مان از بیمارستان برگشت، شهیدی روی میزش گل گذاشت. خانم معلم ظاهرا اخم کرد اما ته دلش خوشحال بود. من دیگر مبصر کلاس نبودم. خانم مهیمن به همه گفت که من از مبصر بودن خسته شدم و نجیبی را مبصر کرد، اما من می دانستم که این گفته صحت ندارد. از آن پس خوب درس نخواندم. نمره هایم پایین آمد. حواسم دیگر پی درس نبود. مرا برای تنبیه پیش مدیر بردند. مدیر از من پی جور شد که چرا دیگر درس نمی خوانم. به مدیر گفتم که از این مدرسه خسته شده ام. برایم چای ریخت. موقع خوردن چای فهمید که دستم ایراد پیدا کرده، ناراحت شد. من دلخوشی ام را از دست داده بودم. مدام سر به سر بچه ها می گذاشتم و شیشه خانه های مردم را می شکستم. مدیر از دست شهیدی عصبانی بود و ناظم فکر می کرد من کلکی در کارم هست و قصد دارم آبرویش را ببرم و از او انتقام بگیرم. می خواست دوباره مرا بزند که خانم مهیمن واسطه شد. حتی با صدای بلند گفت که شوهر مرحومش هرگز راضی به کتک زدن نبوده است. از ابراهیم شهیدی خواست تا دست از کتک زدن من بردارد. شهیدی خجالت زده شد و در بغل مدیر هق هق به گریه افتاد. خانم معلم از بابا سلیمان خواست که چوب گردو را سر به نیست کند. من معلم مان را خیلی دوست داشتم و دلم می خواست او را به اسم کوچکش محبوبه صدا کنم.
به خانه رفتم و افسر خانم از دیدن دست کبود و ورم کرده من ترسید. من خشت مالیدم و به همه در خانه گفتم که خودم زمین خوردم و دستم ایراد پیدا کرده. افسر خانم مرا پیش خاله گلنسا برد. خاله گلنسا پیشنهاد داد مرا به بیمارستان ببرند، اما افسر خانم راضی نبود. به کمک خاله گلنسا، افسر خانم آرام بخش تلخی به من خوراند و دستم را جا انداخت و داروی عطاری به آن مالید و بست. بچه های کلاس به عیادت من آمدند. من از این که آنها شاخه گلی با خود نیاوردند دلخور شدم. خواهرم مهتاج را فرستاده بودم که برایشان گوجه سبز بخرد، اما به آنها گوجه ندادم و گذاشتم همه را خواهرم بخورد و لذت ببرد. دستم هنوز درد داشت. از همان موقع افسر خانم با خاله گلنسا چپ افتاد. افسر خانم ترسیده بود که دست من ایراد پیدا کند. از آقام خواست که ظرف یک هفته خانه را خالی کنیم. آقام و ننه ام خیلی ناراحت بودند. خاله گلنسا دلش نمی خواست که ما از آن خانه برویم، افسرخانم با او قهر کرده بود. وقتی به افسر خانم گفتم دستم بهتر شده، سعی کرد هوای مرا داشته باشد. برایم سیب ترش مصری می خرید و من با نمک و گلپر می خوردم. تهمورث مرا به کوچه برد تا با بچه های کوچه بازی آرامی داشته باشیم. متوجه شدم پسربچه لنگی در بین بچه هاست که با جوجه اش بازی می کند. به او گفتم دوست دارم جوجه داشته باشم و او جوابی نداد. از آن پس کسی هر روز در حیاط ما یک جوجه می انداخت. یک روز کت پدرم را پوشیدم و کمین کرده و دیدم کسی که برای من هر روز جوجه می آورد همان پسر بچه لنگ است که برای افسر خانم هم کبوتر با گل نرگس می فرستد. دنبالش کردم و از کوچه قهر و آشتی گذشتم و خانه شان را یاد گرفتم، او سهراب نوه خاله گلنسا بود. سر راه درویشی دیدم که معرکه گرفته بود. سهراب هم مثل من هنوز دستش وبال گردنش بود. رهگذری دیدم که پرتقالی از کیسه اش بیرون افتاد. وقتی پرتقال را طرفش دراز کردم آن را به من برگرداند و گفت حتما سهم تو بوده. آن را در جیب کت پدرم در کنار قوطی سیگارش جا دادم. روی در خانه سهراب شعر نوی از فروغ نوشته بودند. در را که زدم مادر سهراب لباس کارخانه به تن، در را باز کرد. وقتی گفتم سهراب هر روز برایم جوجه می آورد تعجب کرد. حتی گفتم که کفترهایشان را می شناسم چون هر روز به خانه ما پشت زندان کریمخان می آیند و گل می آورند. گلفروش محله شان به شهلا، مادر سهراب گفته بود که سهراب هر روز به خرج خاله گلنسا از او شاخه نرگسی می گیرد اما نمی دانست که با این شاخه گل چه می کند. اسم محله مان را که آوردم فکر کرد مادرشوهرش، خاله گلنسا من را برای جاسوسی فرستاده و می خواست مرا بزند. با سهراب دعوا کرد که چرا هر روز از گلفروشی گل نرگس می گیرد و برای مادربزرگش کفتری با گل می فرستد و چرا هر روز پول توجیبی اش را برای من جوجه می خرد. شهلا گمان می کرد خاله گلنسا جادوگر است اما من گفتم که طرفدار خاله هستم. شهلا برایم تعریف کرد که خاله گلنسا با ازدواج او و سیامک مخالف بوده اما سیامک به هر آب و آتشی زده تا با هم ازدواج کنند. حتی در بازار حمالی کرده تا مخارج زندگیش را تامین کند و خواهرش نسترن و برادرش سیاوش را پیش خودش بیاورد. سیامک می خواسته به مادرش ثابت کند که مال و منال همه چیز نیست. سیاوش و نسترن در نهایت به خارج رفته و پزشک شده بودند و سیامک درس مهندسی خوانده بود. آن وقت ها گلنسا می خواسته بداند که سیامکش کجاست و اگر نگویند آنها را به زندان می اندازد. شهلا می دانست که نسترن اکنون در تهران زندگی می کند و خاله گلنسا هر وقت می خواهد به تهران پیش دخترش برود شاخه گل سرخی به در خانه شان می چسباند. آن روز سهراب با لال بازی از مادرش خواست که زودتر سرکارش برود. موهای مادر را شانه زد و مادر و فرزند در بغل هم گریه کردند. من که خودم را آن جا زیادی حس کردم، خانه شان را ترک کردم. وقتی از خانه شان بیرون آمدم، یکه خوردم چون مرد ساک به دستی دیدم که بسیار شبیه سهراب بود. فهمیدم سیامک است. مرا با پسرش سهراب عوضی گرفته بود و برایم از دلتنگی هایش در زندان گفت، از دوری از کفترهایش. وقتی فهمید من سهراب نیستم و پسرش در خانه است، مرا رها کرد. پرتقالی که در جیب داشتم به او دادم. خیلی خوشحال شد چون مدت ها در زندان بود و پرتقال ندیده و نخورده بود. آن جا بود که فهمیدم صاحب اصلی کفترها سیامک است نه سهراب.
خاله گلنسا برایم گفته بود که سیامک هیچ از او نمی خواسته به غیر از کبوتر سفید. از رنگ سفید خوشش می آمده چون معجون همه رنگ هاست. او خدا را سفید می دید. وقتی هفت ساله بود، گلنسا او را کتک می زده تا از این حرف ها نزند، اما سیامک کبوترهای سفید را برای خدا می فرستاده است. خاله گلنسا همه کبوترهای سیامک را داده بود کشته بودند و با آنها سوپ درست کرده بود، اما سیامک باز هم کفتر سفید خریده بود. سیامک در بچگی به خواهر و برادرش می گفته این کفترها را از قفس دلش خریده و آنها را پیش خدا پر خواهد داد. خاله گلنسا برایم گفته بود که سیامک حرف های بودار می زد، از آن حرف هایی که اسفناج روی کله آدم سبز می کند. سیامک گاهی خودش را به گنگی می زده است. این اواخر یک سال گنگ بوده و کسی حرفی از او نشنیده. برای کفترهایش قفس ساخته و در آن آینه و شمعدان گذاشته. حتی مهر نماز هم برایشان گذاشته. او در میان کبوترانش نماز می خوانده و در میان آنها می خوابیده، در قفسشان دستشویی می کرده. می گفته قفسم خسته است. کفترهایش به او انس گرفته بودند و حتی با او به مدرسه می رفتند. انگار خودش هم کم کم یک کفتر سفید شده و بق بقو می کرده است. دلش می خواسته از آن جا برود و به خدا برسد و مثل کفترهایش از دست خدا دانه بچیند و بخورد. سیامک مرتب نماز می خوانده و قرآن تلاوت می کرده و یک باره پر از حکمت شده است. گلنسا دو نفر را اجیر کرده تا سیامک را به اسم دزد بزنند و ببرند و کبوترهایش را سر به نیست کنند. کبوترها فرار کردند اما سیامک را به جرم دزدی به زندان انداختند. بعدها کبوترها به خانه سیامک برگشتند. سیامک وقتی از مادرش دور بوده برایش کفتری با شاخه گل می فرستاده تا مادر از حال پسرش باخبر باشد. خاله مرا دوست داشت چون کارهایم خیلی به سیامک شبیه بود. وقتی خاله به من عیدی می داد برای خودم سیب ترش مصری می خریدم و می خوردم.
آن روز به سمت خانه که می رفتم باز هم درویش را دیدم که معرکه گرفته بود و داستان رستم و سهراب را می گفت. به آش فروشی رفتم و یک تومان آش خریدم و با نانی که از عمله ها گرفتم خوردم. من بچه زندان کریمخان زند بودم اما به دروغ به آش فروش گفتم بچه ابیوردی ام. بوی کفتر می آمد و حس کردم سهراب در آش فروشی است. از پیرزنی که پول داده بود و آش بیشتر می خواست طرفداری کردم. یک تومان دیگر پول آش دادم و بیرون رفتم، حس می کردم سهراب آن جاست و مرا دنبال می کند. هر چه آش فروش داد زد که قبلا پول دادی اعتنا نکردم. در آن لحظه احساس کردم شدیدا به پرتقال و بوی آن احتیاج دارم. فهمیده بودم که سهراب مرا دوست دارد و برایم جوجه آورده. یادم آمد که مدیر گفته بود جوجه ها را آخر پاییز می شمارند. من نمی دانم چرا افسر خانم از دست خاله گلنسا به سینه اش می کوبید چون در سینه فقط جای محبت است و جای بوی خوش دوستی و بوی خوش پرتقال.
من از در دوستخانه خوشم می آمد که باعث می شد دو زن مثل دو خواهر یکدیگر را دوست داشته باشند. از بقچه ترمه مادرم، تکه ای پارچه سبز برداشتم و به در بستم تا معجزه شود و این دو زن بار دیگر با هم مهربان شوند. از همکلاسی های شنیدم که خانم مُهیمن بار دیگر حالش به هم خورده و او را به بیمارستان بردند. چون از پدرم شنیده بودم که مردم برای رفع بلا دخیل می بندند، تکه پارچه سبزی هم به در بستم تا خانم مهیمن شفا پیدا کند. اما او بچه اش را از دست داد. پدرم از تهمورث شنیده بود که آقای شهیدی ناظم مدرسه دست مرا معیوب کرده، برای همین به مدرسه رفته و غوغا به پا کرده بود. من به خاطر دستم به مدرسه نمی رفتم. اما از همکلاسی هایم شنیدم که آقای شهیدی دیگر ناظم نیست و از آن پس معلم کلاس ما شده است ولی کسی را نمی زند. پدرم وقتی به خانه آمد گله کرد که چرا حقیقت را به او نگفتم. منهم به تهمورث بد و بیراه گفتم که پدرم را از ماجرای دستم باخبر کرده است.
به خانه که رسیدم متوجه شدم افسر خانم به باغ خاله گلنسا رفته است. همه فکر می کردیم خاله گلنسا تهران است. اما در تختش زیر خوشه های انگور و شاخه های انار خوابیده بود و سِرُم به دستش وصل بود. افسر خانم از این که خاله تهران نیست تعجب کرد. آنها مرا نمی دیدند اما من شاهد گفتگویشان بودم. آن جا بود که فهمیدم افسر خانم آرزو کرده کسی دستش بشکند تا شکسته بندی یاد بگیرد ولی بعد خودش را سرزنش کرده که اگر دست دانیال عیب پیدا کند، جواب پدر و مادرش را چه بدهد. تازه داشتم متوجه می شدم که دعوای افسر خانم با خاله گلنسا بر سر دست شکسته من بوده. آن روز گلنسا سِرُم از دستش جدا کرد. قصه ای برای افسر خانم تعریف کرد که کسی به هر قیمتی که بوده چیزی را می خواسته به دست بیاورد، حتی به قیمت مرگ بقیه. در واقع خاله گلنسا اجازه داده بود که افسر خانم دست مرا جا بیندازد تا احساس کند در حقش خواهری کرده است و افسر هم شبانه روز دعا می کرده که دست کسی بشکند تا تجربه جدید کسب کند. هر دو از افکار و اعمال خود شرمنده بودند. هر چه به هم نگفته بودند گفتند و در دوستخانه را باز کردند. به بی بی گلنسا گفتم سیامک از زندان آزاد شده و او می تواند سیامکش را ببیند. به خانه خودمان رفتم و از مهتاج شنیدم که پدرم دنبال کتش می گردد. پدرم نمی دانست که من در تمام این ایام دنبال خودم می گشتم.
دستم کم کم خوب شد. به مدرسه رفتم. شهیدی هنوز معلم ما بود. دیگر خانم مهیمن را نمی دیدیم. گلدان گلش سر کلاس خالی بود. شهیدی از مرگ بچه محبوبه مهیمن متاثر بود. یک روز سر کلاس متوجه شد که گلدان پر از گل است. همه را کتک زد تا بداند چه کسی گل ها را آورده، اما کسی چیزی بروز نداد. به گریه افتاد و از ما خواست او را مردانه کتک بزنیم چون انسان خوبی نیست. همه بچه های کلاس تک تک بلند شدند که نشان دهند آنها گل ها را آوردند. در کلاس بوی پرتقال می آمد. دلم خواست هر وقت جوجه هایم بزرگ شدند با آنها نماز بخوانم. بوی سیب ترش مصری می آمد و بوی گلپر، بوی گل گاو زبان و چای با عناب. همان روز کفتری پشت پنجره کلاس آمد، من دانه نداشتم به او بدهم. خودم هم گرسنه بودم. آن روزها پسر راستگویی نبودم اما حالا راستش را می گویم. من در کوچه باریک پرتقالی در دست داشتم که فقط یک نفر، آنهم سیامک می توانست از آن رد شود. کور شوم اگر دروغ بگویم.
خلاصه معرکه دوم: معرکه دلرُبا: بابای آهوی من باش
من بابای آهوی خودم نبودم. می خواستم باشم اما ابوعبود اجازه نداد. آهو را داد به عبود. برای همین آرزو کردم عبود نباشد یا یک کم نباشد تا من بابای آهو باشم. اما اگر عبود نبود کی می خواست به نخلستان برسد. اگر عبود بود که به نخلستان برسد، شاید مثل ابو عبود می رفت بالای نخل و می افتاد پایین و کمرش می شکست و پاهاش فلج می شد و می آمد می نشست روی صندلی چرخدار و با نگاهش به ما دستور می داد. مثل همان روز که دستور داد آهو را به عبود بدهم. یا روزی که دستورداد برای عبود آب بیاورم و خوشحالی نکنم که آهو پس از عبود به من می رسد. یا روزی که دستور داد بروم عبود را زیر نخل پیر به کمک یدی خاک کنم. بابای آهو شدن به اندازه ی زندگی سخت است ولی قشنگ هم هست. آهوی من هفت تا بابا داشت. حالا داستانش را برای تان می گویم.
بابای آهوی اول - دایی فضلی یک بار به خانه ما آمد و صدای مادرم زد: «اُم حَمُود بیا سوغاتی حَمُودت را از دستم بستان». این رسم دایی های خانواده ماست که سوغاتی ها را با صدای بلند خصوصا برای پسر بزرگ خانواده، به دست مادرش بدهند. پدرم ابو عبود است و سه زن دارد که به اسم پسرهای بزرگشان، آنها را اُم عبود، اُم حَمود و اُم سعود صدا می کنند. قادر، دایی عبود است که موتور دارد. دایی فضلی دایی من است که آن روز برایم آهوی خودش را از کردستان آورده بود. امین، دایی سعود است که فعله گی می کند. آدم بی چیز و نداری است و فقط برای سعود نان گرم می آورد.
بابای آهوی دوم - دایی فضلی اسم آهو را اَژین گذاشته بود به معنی زندگی. تازه زن گرفته بود و زنش در بیمارستانی در کردستان کار می کرد که تیر خورده و مرده بود. دایی فضلی سیاه پوشیده بود. آهو یادگار زن عزیزش بود. دایی فضلی قبلا دشداشه مرا به خانه شان برده بود تا آهو به بوی آن عادت کند. آهو را برای من آورد اما به رسم ادب اول او را تقدیم ابوعبود کرد. پدرم، ابوعبود از درخت نخل افتاده و کمرش شکسته و روی صندلی چرخدار بود. من و سعود گله گاومیش ها را برده بودیم نیزار که سگ های هار یکی از گاومیش ها را دریدند و همان روز ابوعبود از نخل افتاد، اما عبود مراقب پدر بود. ابوعبود از دست ما ناراحت بود انگار ما باعث شدیم از نخل بیفتد. قادر و دوستش ابوعبود را به شهر بردند و چند ماه بعد ابوعبود با صندلی چرخدار برگشت. فقط عبود اجازه داشت صندلی چرخدار را حرکت بدهد. ابوعبود از قادر راضی بود چون با این که مرتب به عراق رفت و آمد داشت، اما او را کمک کرده است. از دایی فضلی و دایی امین راضی نبود. آهو از بغل دایی فضلی به بغل ابوعبود رفت. ابوعبود از آهو خوشش آمد. عبود هم دور و بر آهو می پلکید تا کسی آهو را به او پیشکش کند. تقصیر من و سعود است که عبود را عادت دادیم از دایی ها بشنود سوغاتی ما پیشکش او.
بابای آهوی سوم – آهو گرسنه بود و از من شیر می خواست. من برای خنده گفتم من گاو نیستم که آهو پیش من می آید. ابو عبود آهو را به من داد اما عبود آه کشید و ام عبود صدایش درآمد. من مجبور شدم آن را به عبود پیشکش کنم. ابوعبود هیچ تشکری از ما نکرد. تنباکو در دهانش انداخت و تفاله آن را جلوی پای من تف کرد. دایی فضلی فهمید ناراحتم، دلداریم داد. اژینِ دایی، زنش بود که از دستش رفته بود و اژینِ من، آهویم بود که خودم بخشیده بودمش و پشیمان شده بودم. دایی برای این که خوشحالم کند با من مسابقه داد و ده بار باخت و مرا کولی داد.
بابای آهوی چهارم – سعی می کردم از آهو دور باشم. آهو دور و بر عبود می چرخید. عبود از قادر موتورسواری یاد گرفته بود و به ما فخر می فروخت. کسی نبود موتورسواری یاد ما بدهد. سعود خودش را با سازدهنی سرگرم کرده بود و من با گله گاومیش ها. به نیزار می رفتم و سرم را زیر آب نگه می داشتم. یک بار این قدر سرم را زیر آب نگه داشتم و تا دویست شمردم که خون دماغ شدم. با سر و صورت خونین، دوست قادر را دیدم، همانی که تازگی لباس ارتشی می پوشید و ریش چند روزه داشت. اول گمان کرد زخمی شدم، بعد از من خواست تا به ابوعبود بگویم عراقی ها قصد حمله دارند. ابوعبود عراقی ها را چون عرب بودند و مسلمان از خودمان می دانست، در عوض عجم ها را آتش پرست می نامید. او حاضر نبود نخلستان را رها کند. به خانه که رسیدم سعود داشت فریاد می زد که عبود دارد تنها با موتور می آید. موتور کژومژ می شد. دشداشه اش خونین بود. ابوعبود کون خیزک خودش را به عبود رساند. قادر با دوست عراقی اش بر سر وقوع جنگ و طرفداری از مردم درگیر شده بود و یکی از آنها او را با کلت کشته و به عبود تیر انداخته و او را هم زخمی کرده بود. زن ها به سر و صورتشان می زدند و یزله می خواندند. آهو دور عبود می چرخید و او را می لیسید. عبود تشنه بود و آب می خواست. ابوعبود آهو را با پشت دست زد و پرتش کرد. سعود آب آورد و آهو را از وسط معرکه برداشت. دلم برای آهو سوخت. ابوعبود نگذاشت به عبود آب بدهیم می گفت سم است. لحظه ای بعد عبود مُرد. به خواست ابوعبود آب را سعود بر سر و صورت ابوعبود ریخت. صدایم می لرزید. همه راه افتادیم و جنازه را هم با خود بردیم تا بیشتر کشته ندهیم.
بابای آهوی پنجم – از نخلستان زدیم بیرون و به مردمی پیوستیم که از جاده و کنار آن راه می رفتند. سد ماشین ها و تانک ها شده بودیم. ابوعبود از چرخاندن چرخش خسته بود اما راضی نبود حتی از من یا سعود کمک بگیرد.عبود عصای دست پدرش بود، هنوز ابوعبود نمی توانست من و سعود را ببخشد. یدی را در راه پیدا کردیم، سنج و دمام می زد. ابوعبود شنید که یدی وردست مرده شور است. یدی پسر بچه ای خندان و سیاه با موهای فرفری بود. لباسش کهنه بود اما دلش را داشت با ابوعبود راحت حرف بزند. ایل و تباری نداشت، پدر و مادرش بعد از سفر مشهد مریض شده و لب مرز مرده بودند. عبدالنبی مرده شور او را به فرزندی قبول کرده بود. مرده شور مرده بود و یدی خاکش کرده و با سنج و دمامش راه افتاده بود. یدی مرا شاه پسر خطاب می کرد. تکیه کلامش «پسرخاله» بود که از یک راننده یاد گرفته بود. با همان راننده قبلا به تهران رفته و زبانشان را یاد گرفته بود. تهران را دوست داشت. آهوی عبود را بزغاله صدا می کرد و ابوعبود خوشش نمی آمد. یدی آهو را در بغل ابوعبود نهاد. بوی جسد عبود ناراحتش می کرد. یدی پیشنهاد کرد تا عبود را جای مناسبی خاک کند و مزدش را بگیرد. ابوعبود از جسارت یدی خوشش آمد و راضی شد از جنازه عبود دل بکند. در راه زیر پلی ماندیم. پدرم آهو را به یدی داد تا برایش نگه دارد. من و سعود غصه خوردیم. ابوعبود و صندلی چرخدارش و آهو را از دست داده بودیم. یدی پسر بچه غریبه، شده بود پسر ابوعبود. حالا هم به جای این که آهو را به من بدهد به یدی داده بود. یدی فهمید که آهو مال عبود بوده و به او رسیده، از بی عرضگی من در تعجب بود. ابوعبود عادت داشت همیشه طرف دشمن را بگیرد. آن روز هیچ غذایی نبود که بخوریم، همه تشنه و گشنه بودند. صدای جرینگ زنگوله آهو و صدای ساز دهنی سعود اذیتم می کرد. پیش ابوعبود رفتم و از او خواستم که بگذارد من عبود را خاک کنم نه یدی. هر چه باشد من پسرش هستم نه یدی. سرکوفتم زد که چشمِ زنده عبود را نداشتم و حالا دست از مرده اش هم برنمی دارم. بیلچه ای از مادرم گرفتم و با سعود عبود را بردیم تا خاک کنیم. به حرف های اُم عبود توجه ای نکردیم. نماز مرده را از یدی یاد گرفتیم و خواندیم. زیر نخل پیری را کندیم وعبود را خاک کردیم. وقتی برگشتیم کسی منتظر ما نبود. همه خوابیده بودند. اُم عبود گریه می کرد. یدی آهو را به من داد و خوابید. بیدار شدم و دیدم که هیچ کس نیست. آهو به سر خاک عبود رفته بود و اُم عبود همراهیش کرده بود. آهو برگشته، هربار کسی هم با او رفته بود. کم کم همه سر خاک عبود رفته بودند. تمام دخترک هامان، همسایه هامان، پیرزن ها و پیرمردها. پای نخل آتشی روشن بود. من و یدی هم رفتیم و سنج و دمام زدیم. همه یزله می کردند. کسی دشتی خواند. عزاداری کردیم. پیرزنی پا شد و کیل کشید، بقیه زن ها هم کیل کشیدند. بعد از همه عذرخواهی کرد و گفت در غم همه شریک است اما عمری ازش نمانده و امشب عروسی تنها پسرش بوده و آرزو دارد عروسی ش را ببیند. عروس و داماد در جمع بودند برایشان ساز زدیم و دست زدیم. مجلس عزا به مجلس عروسی مبدل شد. یدی پیش من پرده از رازش برداشت که عراقی است. پدرش ارتشی عراقی بوده. بعد شروع کرد به خندیدن و الاغی همان لحظه عرعر کرد و یدی به الاغ می گفت، جان دلم، ناز نفست و مثل این چیزها. یدی می خندید و من دیدم که ابوعبود هم شانه هایش می جنبد و می خندد و این اصلا بد نبود.
بابای آهوی ششم – پیرمردی که پسرش همان شب داماد شده بود، از فشار گرسنگی پای اَژین را به دندان گرفته بود. من و یدی فهمیدیم و او را زدیم. زنش که پیرزنی بیش نبود آمد و او را از دست ما نجات داد. ابوعبود آمد و کشیده ای به من و یدی زد. ما را بی غیرت نامید که زورمان به پیرمرد رسیده. همه گرسنه بودند و می دانستند که آهو کباب لذیذی دارد. دلم می خواست نگاه گرسنه همه را از یاد ببرم. پیرزن می گفت عروسش بسیار گرسنه است. خوابیدم و خواب دایی فضلی ام را دیدم. وقتی بیدار شدم یدی پیشنهاد داد تا از آهو بگذرم و او را قربانی کنم تا همه سیر شوند. قبول نکردم که آهو مال من باشد و سرش را به باد بدهم. سعود را بیدار کردم و آهو را به او دادم تا از دست بقیه در امان باشد. قرار شد تا دویست بشمارم و آهو مال سعود باقی بماند اما بعدش آن را پیش ابوعبود ببریم. سعود آهو را برداشت و به بالای تپه رفت و سازدهنی زد. یدی برایمان تعریف کرد که هر کسی با مراسم خاصی مرد می شود. یکی با شکار، یکی با تفنگ، یکی با جنگ. خودش با شستن یک پسربچه مرده هم سن خودش، مرد شده بود. دیگر از بی پدری و بی مادری و مار و عقرب و تاریکی نمی ترسید. آهسته تا دویست شمردم و سعود سازدهنی می زد. دست آخر سعود آهو را آورد به ما داد. سه تایی پیش ابوعبود رفتیم. هر چند از برق چشمانش می ترسیدیم به او گفتیم که آهو را نمی خواهیم. او هم آهو را نخواست. چاقو به پای من انداختند و ما هر سه رفتیم تا سر از تن آهو جدا کنیم. سعود از پسر بچه ای در جاده کمی آب گرفت. آهو آب را خورد. من از آهو خواستم مرا ببخشد. اولین ضربه را من، دومی را یدی وسومی را سعود به گردن آهو زد. پس از آن زانو زدیم تا جلوی خدا خاک شویم. آهو را برای خدا قربانی کرده بودیم. تا آهو جان در بدن داشت بر زمین سجده کردیم و خاک شدیم. یدی می گفت بعضی ها این جوری مرد می شوند. نمی دانستیم خدا قبول کرده است یا نه. آهوی مرده را سعود برد و به پای ابوعبود انداخت. آتش را سعود به پا کرد و هیزمش را من و یدی آوردیم. آهو را کباب کردیم و به همه دادیم. من جگرش را برای پیرزن و پیرمردی که پسرشان همان شب داماد شده بود بردم. به آنها گفتم این جگر را خدا داده است برای آنها. نه تنها پیرزن و پیرمرد که حتی عروس و پسرشان خندیدند و من خدا را در بوی آهو دیدم.
بابای آهوی هفتم – یک جیپ و یک نفربر آمدند. افسری با کلاه قرمز کجش پایین آمد. می خواستند همه را وارد جیپ کنند و اسیری ببرند. دنبال مرد خانوار می گشتند. ابوعبود مرد خانواده بود اما او را نمی خواستند چون اسباب دردسر بود. من خواستم که مرا جای ابوعبود ببرند چون او مریض است. وقتی گفتم که نامم حمود است پرسیدند عبود کجاست و من گفتم شما او را کشتید و ما خاکش کردیم. افسر از من و حرف هایم خوشش آمد و به سربازش دستور داد آدم های کاری، عاقل و خطرناک را وارد جیپ کند. پیرزن را سوار کردند وسپس من وارد جیپ شدم. یدی التماس کرد که عراقی است و او را هم ببرند که قبول کردند. ما سه تا با آنها رفتیم. سعود دنبال ماشین دوید ساز دهنی اش را توی جیپ انداخت. می خواست خودش سوار شود که من نگذاشتم چون ابوعبود و بقیه خانوار به یکی از ما احتیاج داشتند. فقط زنگوله آهو را برایش پرت کردم. در راه یدی سازدهنی زد و رقصید. این قدر خندیدیم که خسته شدیم و به خواب رفتیم.
من خودم هیچ وقت نتوانستم درست و حسابی بابای آهوی خودم باشم. دیروز بالای نخل بودم که کسی آمد و آهوی دیگری آورد. نمی گویم دایی فضلی بود یا دایی امین یا یدی یا سعود. اسم دخترکم را اَژین گذاشته ام تا آهوی تنهایی های من باشد. حالا حتی دخترهای این خانواده هم دلشان می خواهد آهو داشته باشند. دخترم همه را زابه راه کرده است. خودش صندلی چرخدار ابوعبود را هل می دهد، ابوعبود خیلی دوستش دارد. آهوی جدید زنگوله ندارد. تمام بچه های این خانواده به هم پسرخاله می گویند، خاک بازی می کنند و صدای سنج و دمام و ساز دهنی را دوست دارند. دخترکم یاد گرفته تا دویست بشمارد. شما و من و سعود حالا یک راز داریم، راز زنگوله. اگر روزی تا دویست شمردید و صدای زنگوله آمد قول بدهید بابای خوبی برای آهوی من باشید.
خلاصه معرکه سوم: معرکه ی دلارام: خانه ی شبگردها دورست
آن روز همسایه ها دیده بودند که من مثل مرغ سرکنده بودم. شاید اگر ایاز نمی رسید کسی نمی دانست با من چه بکند. من دنبال گلبوته می گشتم که گم شده بود. ننه ام فکر می کرد گلبوته شبانه چهار دست و پا فرار کرده است، دختر دو ساله مو فرفری با لباس سفید. همه جا را گشته بود اما او را پیدا نکرده و به آقام گفته بود. ننه ام چادرش را پس گردنش گره زده بود و آقام را کول گرفته بود و از پله ها پایین می آمد. نمی دانستیم جواب مادرش را چه بدهیم. ایاز با بوی گود عربان وارد شد. به او گفتم که گلبوته را دزدیده اند. سرم را در آب حوض فرو برد. داشتم خفه می شدم. حالم که جا آمد از من خواست حقیقت را بگویم. تهمورث پدرش را که پلیس بود خبر کرده بود. پدر تهمورث از ایاز پرسید در خانه ما چه می کند. ایاز گفته بود که صبح ها برای دکان علی عسگر لیمو می آورد و شبها نگهبان است، دیشب مغازه علی عسگر را دزد زده بود. پدر تهمورث او را شناخت و یادش آمد او را کجا دیده. حتی یادش بود که ایاز با کاک یعقوب میانه اش شکراب است. پدر تهمورث معطل مانده بود که او مرا از کجا می شناسد. گفتم من در آن دکان وردست کاک یعقوب بودم. پدر تهمورث می دانست که دیشب آمدم با پسرش درس تجدیدی بخوانم اما نمانده ام و نیمه شب برای انجام کاری رفته ام. پدر تهمورث ربطی بین نبودن من و گم شدن گلبوته و دزدی مغازه علی عسگر حس می کرد. پدر و مادرم از این حرف ها یکه خوردند. من از فرصت استفاده کردم و در شلوغی، شناسنامه و پول پس اندازم و لباس هایم را در بقچه ای گذاشتم و خانه را ترک کردم. دختر بچه نازنینی را سر راهم دیدم که می گفت اسمش اشرف است و اسم عروسکش شیلا است، مرا یاد گلبوته می انداخت. بعد فهمیدم دروغ گفته و اسم خودش شیلاست. من هم به او گفتم اسمم دانیال است. من بچه دزد نبودم. شازده شیلا هم این را فهمید اما بقیه فکر می کردند من بچه را دزدیدم.
من کاک یعقوب را روزی شناختم که دنبال کار می گشتم. او در مغازه علی عسگر نشسته بود و لیمو آب می گرفت. من روبروی دکان نشسته بودم و او را نگاه می کردم. دنبال سکه سیاهی می گشتم. دیدم عقربی از لای لیموها به سمت کاک یعقوب آمد اما چیزی نگفتم. عقرب او را نیش زد. از من خواست با پارچه ای مچش را ببندم. نیشتر به زخمش زد و خونش را مکید تا زهر را از تنش دور کند. کاک یعقوب عقرب را گرفت و کشت. آن را تکه تکه کرد و بر زخمش نهاد. مرا روله صدا کرد تا بیایم پارچه را از مچش باز کنم و روی زخمش ببندم. منهم همین کار را کردم. همان جا از من خواست تا کمکش کنم و لیموها را برایش نیشتر بزنم. از نیش عقرب می ترسیدم. از آقام برایش گفتم و فهمید آقام مرد بزرگی است. مرا با روزی بیست تومان استخدام کرد. خودش رفت خوابید. من به لیموها نیشتر می زدم که دیدم مردی وارد مغازه شد فکر کردم دزد است. جلویش را گرفتم و کلفت بارش کردم. بعد فهمیدم که صاحب مغازه است و اسمش علی عسگر است. کاک یعقوب کارگر مغازه بود. با بدبختی کار شاگردی را گرفتم و باید روزها به لیموها نیشتر می زدم و عصرها مغازه را گردگیری کنم و دکور را تغییر بدهم. علی عسگر از سلیقه من خوشش می آمد و به کاک یعقوب نیش می زد و من آن قدر بچه بودم که این چیزها را نمی فهمیدم و گمانم این بود که از من تعریف می کند. بیچاره کاک یعقوب روزی دو تشت آب لیمو می گرفت، با پوست لیموها ترشی درست می کرد. من وقتی کاک یعقوب می خوابید کمکش یه تشت آبلیمو می گرفتم اما به کسی چیزی نمی گفتم. آب لیموها شیرازی بودند و آبلیموگیرمان کُرد بود. یعقوب در شهر خودش زن و بچه و برو بیایی داشته، دست به تفنگ هم بوده. هر وقت از او می پرسیدم زن و بچه اش چه شدند رنگش تیره تر می شد و جوابم نمی داد. من کار می کردم و با پولم برای خانه خرید می کردم و خوشحال بودم که عصای دست پدر معیوبم هستم. پدرم شرمنده من بود. مادر کمر پدر را ویکس می زد. من هم به مهتاج انعام می دادم تا کمرم را ویکس بزند. شب پیش تا صبح جای کاک یعقوب آبلیمو گرفته بودم. همه تنم درد می کرد. ایاز اولین بار با ماشین سه چرخه اش دم مغازه آمد. مرد هیکل دار چهارشانه ای بود که بوی تند عرق و سبزی و لیمو می داد. دنبال کاک یعقوب می گشت تا کمکش کند و گونی لیموها را از ماشین خالی کنند. برای من شاخ و شانه کشید و من جوابش دادم. یقه ام را گرفت و تهدیدم کرد، همان موقع یعقوب از راه رسید و طرفداری ام کرد. ایاز و یعقوب بر سر من حرفشان شد. ایاز گونی ها را مثل پر کاه بلند می کرد و زمین می گذاشت. یعقوب برای این که جلوی ایاز سربلند باشد، با تلاش زیاد گونی های هفتاد کیلویی را جابجا می کرد و شرشر عرق می ریخت، اما نمی گذاشت عرقش دیده شود. علی عسگر از راه رسید و تلاش آن دو را دید. ایاز از یعقوب پیرمرد و زور بازویش در تعجب بود. می خواست ما را برای صبحانه مهمان کند، اما یعقوب نپذیرفت و او را مهمان کرد. از آن به بعد ایاز ناهارش را که زنش پخته بود می آورد و با ما می خورد. برای ایاز تعریف کردم که کاک یعقوب عقرب را حریف است. ایاز از کاک یعقوب خواست تا عقربی را که دارد بیاورد. عقرب را آورد و دورش آتش روشن کردند. کاک یعقوب کاری کرد که نیش عقرب جهید و شلاق شد آمد بر سر خودش. لحظه ای بعد عقرب در حلقه آتش مرد. بعد از آن ایاز رفت. کاک یعقوب به خاطر عقربی که مونسش بود و با دست های خودش کشته بودش، گریه کرد. من نمی دانستم این عقرب ها دوست او هستند و آنها را در بساط خود نگه می دارد. کاک یعقوب ناراحت بود که پیر شده و برای اثبات خودش به ایاز، مونس شب های شبگردی اش را در آتش انداخته. از پدرش کاک اسحاق یاد کرد که همیشه می گفته نگذار کسی بفهمد پیر شدی. از آن به بعد کاک یعقوب بازده کارش کم شد. روزی یک تشت آبلیمو می گرفت و علی عسگر ناراضی بود. کاک یعقوب شبگردی و خستگی را بهانه می کرد. مدت ها بود می خواست کم کاریش را جبران کند ولی نمی توانست. علی عسگر مرا به زور جای او نشاند.
کاک یعقوب یک روز مرا برای شام به مسافرخانه ای که در آن زندگی می کرد دعوت کرد. ننه از زیر قرآن ردم کرد. موهایم را شانه زدم، نان و میوه خریدم و برای دیدنش به دروازه اصفهان رفتم. مسافرخانه چی از من قول گرفت که شر به پا نکنم. گویا همه دوستان کاک یعقوب شرور بودند. آخرش هم خود کاک یعقوب واسطه شد و گرنه نمی توانستم از دست مسافرخانه چی در بروم. کاک یعقوب عبدل را صدا کرد و صد تومان به او داد تا دو پرس چلوکباب برگ برایمان بیاورد. برایم غذا نپخته بود چون باورش نمی شد برای مهمانی به خانه اش بروم. کاک یعقوب دشنه هایی در اتاقش داشت که همه را به من نشان داد، همه یادگار پسرهای مرحومش بودند. نمی دانستم پسرانش از بین رفته اند. عبدل شام آورد، سه تایی خوردیم. عبدل شادی بچه های پنج ساله را داشت، گفتیم و خندیدیم. عبدل که رفت، من و کاک یعقوب چماق برداشتیم و رفتیم شبگردی. نمی دانستم شبگردی می کند. کاغذی از زیر کرکره مغازه ها داخل می داد تا بدانند او نگهبان بوده و فردا پولش را بدهند. از جلو مغازه علی عسگر هم رد شدیم. به من آدامس کردی داد. شنیده بود که ایاز دارد به من رانندگی یاد می دهد. به نظرم می آمد که دلخور است. به او قول دادم که اگر راضی نباشد دیگر نروم، اما او راضی بود. کاک یعقوب پدرم را ندیده بود اما با توجه به حرف های من دوستش داشت.
می دانستم که علی عسگر از کار آبلیموگیری و شبگردی کاک یعقوب دیگر راضی نیست و دنبال بهانه می گردد تا جوابش کند. علی عسگر، ایاز را برای شبگردی پیشنهاد داده بود. ایاز راضی نبود کار شبگردی کاک یعقوب را بگیرد. بالاخره یک روز کاک یعقوب و ایاز قرار گذاشتند تا با هم کشتی بگیرند و هر کس کمرش به خاک مالیده شد کار را از دست خواهد داد. آقام مخالف بود که آن دو پنجه به پنجه ی هم بشوند. من از ایاز طرفداری کردم و به کاک یعقوب بد و بیراه گفتم. آقام سیلی محکمی به من زد و کمرش درد گرفت. آقام طرفدار این پیرمرد بود. به من گفت جلوی دعوایشان را بگیرم وگرنه مرا عاق خواهد کرد. دو شبانه روز حال خوش نداشتم. سر کار نرفتم. کاک یعقوب را موقع شبگردی تعقیب کردم و کاغذی که در مغازه ها می انداخت با چوبی بیرون آوردم تا او بفهمد کسی مخالفش است. یک شب مرا دید. هر کاری کردم که او را از کشتی گرفتن با ایاز منصرف کنم قبول نکرد. به سراغ ایاز رفتم. زنش برایش چند نوع غذا گذاشته بود اما ایاز لب نزده بود. ایاز با میل و دمبل و کباده تمرین می کرد. هر چه اصرارش کردم تا از نبرد منصرف شود، قبول نکرد. پول لازم داشت برای دوا و درمان زنش که اجاقش کور بود. از زنش لباس خواست تا بپوشد و برود، زنش ناراضی بود، ایاز کتکش زد. از خانه بیرون رفت و سوار ماشینش شد. من جلوی راهش نشستم تا منصرف شود. با سرعت به طرف من آمد، بوق زد و ترمز گرفت. چهره ام در سپر ماشینش دیده می شد. آمد خِرکشم کرد. رفتم زیر چرخش خوابیدم. ماشین را رها کرد و پیاده رفت. رفتم پشت فرمان نشستم اما زدم به دیوار. با تاکسی دنبالش رفتم. نمی خواستم هیچ کس در این نبرد ببازد. وقتی رسیدم معرکه آنها برپا بود. گریه می کردم. آقام روی کول ننه ام آمد. آقام به طرف شان رفت و قسم شان داد که غائله را ختم کنند. یعقوب ایاز را روی دست بلند کرد اما ایاز چرخید و او را بر دستش گرفت و به زمین کوباند. ایاز پیروز شد. علی عسگر از همه کسانی که شرط را باخته بودند پول گرفت. ایاز غش کرد. کاک یعقوب کف دست بر سینه اش گذاشت و فشار داد. آقام نفس مصنوعی به ایاز داد. یعقوب سیلی به ایاز زد و به هوشش آورد. پدرم از یعقوب تعریف کرد. کاک یعقوب آقام را از نزدیک دید. آقام سیگاری آتش زد و به دستش داد. ننه ام به خانه رفت. مهتاج آمد، گلبوته روی شانه اش بود. من شربت آوردم. ایاز پیش آمد و سیگار یعقوب را روشن کرد. از کاک یعقوب پرسید چرا با این که می توانسته راحت زمینش بزند اما این کار را نکرده است. کاک یعقوب جوابش نداد و چماق شبگردی را جلوی پای ایاز انداخت و به او تبریک گفت. از آن به بعد آهنگ های غم انگیز کردی می خواند، مثل آقام که شعرهای غمناک دشتی می خواند. از آن به بعد دیگر کاک یعقوب خوب کار نمی کرد. علی عسگر سر به سرش می گذاشت و مدام تکرار می کرد کار را به من بسپارد و برود. ایاز پول توی جیب کاک یعقوب می گذاشت ولی او پس ش می داد، پول فقیری را قبول نمی کرد. علی عسگر کاک به یعقوب چند روز مهلت داد تا چهارده تشت آبلیمو آماده کند و اگر نکرد اخراجش کند. کاک یعقوب هرگز از گذشته، از زن و بچه اش به من نمی گفت. برای کار به شیراز آمده بود اما رفاقت برایش از پول مهمتر بود.
آن روزها من درس داشتم. گلبوته و مهتاج سر و صدا می کردند. درس هایم را شب ها پیش تهمورث می خواندم. یک شب خانه تهمورث را زود ترک کردم. در خرابه نزدیک خانه شان مردی که ماری بر گردن داشت جلویم ظاهر شد و زهره ام پکید. از دستش فرار کردم و به خانه آمدم ولی تعقیبم کرد و می خواست وارد خانه شود که نگذاشتم.
مادر گلبوته، احترام السادات، دختر عمه پدرم بود. احترام السادات و گلبوته مدتی بود با ما زندگی می کردند، چون شوهرش مرده بود و پیش از مرگ از او خواسته بود اگر اتفاقی افتاد پیش پدرم بیاید. احترام السادات پدرم را قیم خودش می دانست. از وقتی با ما زندگی می کردند افسر خانم به آقام و ننه ام گیر داده بود که این زن روزها کجا می رود. یک بار ننه ام با افسر خانم به خاطر تهمتی که به احترام السادات زده بود کتک کاری کردند. آن وقت ها هنوز آقام زمین گیر نشده بود. با موتور یکی از دوستان پی احترام السادات می رفت. اما پیدایش نمی کرد. فقط از صاحب کار آقام، آقا ضیا شنیدیم که روزها کار می کند تا خرج دیالیزش را درآورد. آخر هم گم و گور شد، معلوم نشد با مریضی اش از بین رفت یا بلای دیگری سرش آمد. من گلبوته را خیلی دوست داشتم، به خاطر او تجدید شدم. آقام تا مدتها به ننه ام نمی گفت چه مشکلی دارد اما وقتی ننه ام قسمش داد که اگر نگوید به زرقان برمی گردد، گفت که کمرش احتیاج به عمل دارد. همه می گفتند گلبوته بدقدم است. افسر خانم می خواست که ما دخترک را به یتیم خانه تحویل بدهیم.
آن شب دهان گلبوته را بستم و او را در گونی گذاشتم. می خواستم اول او را جلو در خانه ایاز بگذارم و بعد به دکان علی عسگر بروم، اما یادم رفت. ایاز را که دیدم گونی در دست با هم به طرف مغازه رفتیم. در را باز کرد و من داخل شدم تا آبلیمو بگیرم. ایاز رفت و در مغازه را قفل زد و من یادم افتاد که گونی را بیرون مغازه روی زمین جا گذاشته ام. از ایاز خواستم که گونی را زیر پله ها بگذارد. ایاز رفت که مواظب زن مریضش باشد و دو ساعت دیگر برگردد. زنش این روزها ویار داشت. یادم افتاد که کاک یعقوب به لیموها، میرزا قمبلی می گفت. میرزا قمبلی هایی که آبشان برای خوردن، پوست وتفاله شان برای ترشی و تخمشان برای کاشت مفید است و آدم ها باید از لیموها زندگی را یاد بگیرند که حتی بویشان هم قیمتی و باارزش است. من برای مسافرها شیشه های آبلیموی دست افشار را در کارتن بسته بندی می کردم و رویش می نوشتم شکستنی است. یک بار کاک یعقوب از من خواست روی سینه اش بنویسم شکستنی است. به من گفته بود که کسی نباید نشانی خانه شبگرد را بداند، چون ممکن است بخواهد او را تطمیع کند. برای همین من فکر می کردم خانه شبگردها دور است. آن شب دو نفر که کلید داشتند وارد مغازه علی عسگر شدند و من خودم را در پستو قایم کردم. نفر سوم بیرون کشیک می داد. آمدند و گاوصندوق را باز کردند و هر چه خواستند بردند. حتی گونی مرا هم بردند. اما من شلوارهای کردی شان را دیدم. آمده بودم تا به کاک یعقوب کمک کنم و او رفیق هایش را واداشته بود تا دکان علی عسگر را خالی کنند. ایاز آمد و مرا از دکان بیرون برد. خبر بارداری خانمش خوشحالش کرده بود. صبح علی عسگر پول، مدارک و اسنادش را از ایاز می خواست. کاک یعقوب و من ساکت بودیم. مهران دوستم آمد و گفت که گلبوته از خانه ما رفته و من جار زدم. به خانه رفتم و غوغایی بود. همان جا بود که بقچه ام را برداشتم و از خانه بیرون زدم. به پارک که رسیدم چند نفری را دیدم که منتظر یک نفر بودند. همه از این که من بوی لیمو می دادم خوش شان آمده بود. یکی از آنها نویسنده بود، احساس کرد به خاطر بوی تنم رازهایی نگفته در درونم دارم. کارهای آنها هم بودار بود و من دوست داشتم. با عجله به مسافرخانه کاک یعقوب رفتم. مجبور شدم به ابوالفضل که پشت میز مسافرخانه بود رشوه بدهم تا بگذارد به اتاق کاک یعقوب بروم. گلبوته در تخت کاک یعقوب خوابیده بود. او را برداشتم و فرار کردم. حس می کردم به او تریاک داده اند تا ساکت باشد. تا خانه اعظم خانم دویدم بچه را به او دادم و کمک خواستم. او را از من گرفت تا به دکتر برساند. ایاز آمد و ماجرا را فهمید. مرا خِرکش کرده، سوار ماشینش کرد و برد. دنبال یعقوب و پول ها می گشت. مرا حسابی کتک زد. مجبور شدم همه داستان را برایش بگویم. به طرف مسافرخانه کاک یعقوب رفتیم. پشت در اتاق گوش ایستادیم. کاک یعقوب از دوستانش می خواست که پول ها را ببرند پس بدهند. دوستانش می خواستند از علی عسگر انتقام بگیرند که دیگر کاک یعقوب را اذیت نکند. آنها فکر می کردند بچه خودش راهش را کشیده و رفته است. ایاز در زد و ما داخل شدیم. دو نفری که شبیه کاک یعقوب بودند با ساک فرار کردند. من دنبالشان رفتم و کتک کاری کردیم، اما فرار کردند. به اتاق کاک یعقوب برگشتم. ایاز داشت خبر پدر شدنش را به دوستش می داد. ایاز می خواست اسم بچه اش را اکرم یا اکبر بگذارد. اما کاک یعقوب مخالف پسر بود، می گفت پسرها به دانشگاه می روند و جاهای دیگر و کارهای بد می کنند که باعث می شود پدرشان نابود شود. وقتی برگشتیم، من رانندگی کردم و ایاز و کاک یعقوب در باربند نشستند و گپ زدند. اعظم و گلبوته را برداشتیم و راه افتادیم. گلبوته با من بازی می کرد. در آینه دیدم که کاک یعقوب خالکوبی روی قلبش را به ایاز نشان می دهد که نوشته شکستنی است. رفتم برای گلبوته و مهتاج بادکنک های قرمز خریدم و اسم بادکنک ها را شازده شیلا گذاشتم. احساس کردم مرد شدم. بوی لیموی نیشتر خورده می دادم.
منم الآن شبگردم. چون شب ها به گفته پسرم ماهان، زن و بچه را ول می کنم و می روم دنبال داستان نویسی.
حسن بنی عامری