گرنیکا 2016-01-11 12:05:53
خلاصه رمان
بخش یکم – مثل دوستان مکاتبه اوایل اسفند سال هزار و سیصد و هفتاد و دو است. سیما آزرم مجرد، بیست و هفت ساله، دانشجوی زبان و ادبیات انگلیسی و از دانشجویان آقای یزدانی است. مدتی قبل کتابی از آقای طهماسب پایدار در کتابخانه می بیند و علاقمند آن می شود. می شنود که نویسنده کتاب قصد دارد به شیراز بیاید، اما جلسه به خاطر اختلافات مدیریت دانشگاه با نویسنده به هم می خورد. سیما موفق نمی شود نویسنده را ببیند و در مورد داستان کتاب با او صحبت کند. اما آدرس نویسنده را از استادش، آقای یزدانی، می گیرد و برایش نامه می نویسد.
داستان آن کتاب در مورد عشق پسری قد کوتاه و متمول به دختری قد بلند از طبقه پایین است. پسر از دختر خواستگاری می کند و دختر نمی پذیرد. پسر راهی خارج می شود و در برگشت از دختر مجددا خواستگاری می کند و دختر با اصرار پدر و مادر می پذیرد، اما دو سال بعد از پسر جدا می شود. بعد از گذشت ده سال دوباره یکدیگر را می بینند. دختر مشکلات مالی زیادی دارد. از پسر می خواهد دوباره با هم در ارتباط باشند. پسر می پذیرد اما دیگر هرگز از او خبری نمی شود.
آقای پایدار جواب نامه سیما آزرم را می دهد و خوشحال است که خواننده ای علاقه مند یافته است. نویسنده بخشی از لذت نوشتن را در یافتن خواننده هایی می داند که بدون پیشداوری با کار نویسنده روبرو می شوند.
سیما آرزو می کند کاش در کشوری اروپایی و در قرن نوزدهم زندگی می کرد تا می توانست به راحتی برای نویسنده نامه بنویسد. نویسنده ایرادی در ادامه نامه نگاری نمی بیند. سیما نامه نوشتن را دوست دارد هر چند که مردم حالا کمتر نامه می نویسند. آنها با هم دوستان مکاتبه ای می شوند. نویسنده پیشنهاد می کند به هم ایمیل بزنند، اما سیما به کامپیوتر دسترسی ندارد.
سیما خیلی زود با آقای پایدار صمیمی می شود و از جزییات زندگی اش می گوید، مثلا از مستاجر جدیدش نوژان می گوید که نام حقیقی اش نجمه است. نوژان قبلا در خانه حاج خانم مستاجر بوده و هنوز کلید خانه او را نگه داشته است. سیما می ترسد که نوژان کلید خانه جدیدش را هم نگه دارد و روزی به دیگران بدهد. سیما از ادبیات انگلیسی و از دانشگاه خسته است، آرزومی کند کاش صنایع غذایی خوانده بود.
آقای طهماسب پایدار فهرست کتاب هایش را برای سیما می فرستد. خود را سی و نه ساله، جدا شده از همسرش و صاحب یک پسر دانشجو معرفی می کند. عباس، پسرش، با او زندگی می کند و در خورد و خوراک، تماشا کردن تلویزیون، کار کردن با کامپیوتر و حتی تنهایی با پدرشریک است. آقای پایدار تهرانی است و اهل سفر نیست، فقط سابقا با زن و فرزندش به شمال رفته. او عاشق تنهایی است. آپارتمان کوچک شصت متری دارد. سفر شیراز برای او یک اتفاق بوده است.
سیما دانشجوی زرنگی نیست، در درس زبان شناسی آقای یزدانی نمره شش گرفته، آروین آریا یکی از همکلاسی هایش نمره پنج گرفته است. این دو بدترین نمره های کلاس را گرفته اند. آقای یزدانی به هر کدام یک نمره ارفاق می کند. وضع درسی هر دو خراب است و امکان دارد مشروط شوند. آقای یزدانی در کلاس از «روح مشترک» در زبان شناسی حرف می زند، سیما و آروین به خاطر نمرات پایین شان در موقعیت «روح مشترک» قرار گرفته اند. سیما در این بین متوجه ریش چکمه ای آروین می شود.
بخش دوم – خانه
طلعت دوست سیما، معرف نوژان است. نوژان از همکاران بالا دست طلعت است. نوژان دانشجویی سبزه رو با چشمان درشت و لب های برجسته و اهل کازرون است. سیما به نوژان گوشزد می کند که اگر بخواهد در خانه اش مستاجر شود، اختیار تلفن را ندارد ولی دیگران می توانند با او تماس بگیرند. نوژان می خواهد اتاقی را به ماهی پنج هزار تومان از سیما کرایه کند، سیما ده هزار تومان می خواهد. نوژان دودل است که این جا را انتخاب کند یا زیرزمین مستقلی را که قبلا دیده است، چون نامزدش سیروس هم باید نظر بدهد. سه روز بعد نوژان به کمک سیروس اسباب کشی می کند و به خانه سیما می آید. آنها اتاق جلویی طبقه پایین را انتخاب می کنند. خانه سیما بزرگ است اما صاحب آن خانه در واقع مادر سیما است. نوژان در حال گذراندن دوره تخصص بیهوشی در بیمارستان نمازی است. صدایش بدجوری تودماغی است. می خواهد عکس و پوستر به دیوار بچسباند و بعضی شب ها سیروس را پیش خودش نگه دارد. سیما اول قاطعانه مخالفت کند اما بعد کوتاه می آید. نوژان صبح ها بیمارستان است، ظهرها به خانه می آید و غذا درست می کند و به حمام می رود، غذای خوب برای خودش درست می کند و همیشه عطر می زند.
مادر پنجاه و هشت ساله سیما با اتوبوس به شیراز می آید. در اتوبوس راحت نبوده چون مردی کنارش نشسته که رعایت پیرزن را نکرده و خودش را به او چسبانده است. سیما مادرش را پیرزن نمی داند، اما مادر با موهای تنک و دست های لکه دارش پیر به نظر می رسد. مادر قهر کرده و پیش سیما آمده است. پستچی بسته ای را با پست سفارشی برای سیما می آورد. مادرش فرستنده را نمی شناسد. از سیما می خواهد فقط با خودی ها در تماس باشد. مادر سیما از این که نوژان مدام از تلفن استفاده می کند ناراحت است. مادر هر شب خواب فامیل و دوستان گذشته را می بیند، خصوصا خواهرش که ده سال پیش مرده است. درخواب می بیند که چهارده ساله است و خواهرش هفده ساله و با حرکات اسب بالا و پایین می پرند. مادر از بچگی قصه های فراوان دارد؛ ازدواج کرده، سیما را به دنیا آورده، شوهرش به مرض نارسایی کلیه مرده، خواهرش ازدواج کرده و مرده، مادرش در اثر سرطان و پدرش با سکته از دنیا رفته اند.
ناپدری سیما مادر را با چاقوی آشپزخانه تهدید کرده، همین شده که مادر قهر کرده است. حمید برادر سیما زنگ می زند و از پشیمانی پدر حرف می زند. مادر سیما هرگز عاشق نشده. شوهر دومش یک «نره خر» پولدار است که به توصیه دوستان و آشنایان با او ازدواج کرده است.
سیما یک روز که به خانه می آید توجه می شود در خانه قفل است. نوژان از ترس در را قفل کرده. نوارها را از اتاقش بیرون آورده و کنار ضبط صوت، زیر تابلوی گرنیکای پیکاسو پخش کرده است. سیما این نقاشی گرنیکا را از یک کتاب چیده، در قابی گذاشته و به دیوار زده است. لامپ گوشه تابلو، با نور ضعیفش به همراه کل تابلو مثل وسایل پخش شده نوژان در خانه است.
سیروس ظهر پیش نوژان می آید و تا عصر می ماند. مادر سیما برای دیدار دوستش به معالی آباد رفته است. سیروس شب را در خانه نوژان می ماند. نوژان عکسی از خودش و سیروس در بلوط زارهای تنگ ابوالحیات دارد که آن را قاب کرده و کنار تختش گذاشته است.
طلعت توسط یکی از دوستان، بچه هایش – سونیا و سحر – را پیش سیما می فرستد. سونیا هفت و سحر هشت ساله است. آنها سیما را دوست دارند و با نوژان هم آشنا می شوند. بچه ها عروسک خرگوش مخملی سیما را دوست دارند. طلعت به تهران رفته تا شوهرش را پیدا کند و سه روزه برگردد. نوژان قبل از کرایه کردن خانه سیما، خانه های متعددی را توسط بنگاهی دیده و نپسندیده و ظاهرا از ماندن در خانه سیما راضی است.
بخش سوم – چرا نامه می نویسید؟
تیر ماه است. سیما نامه ای برای آقای طهماسب پایدار می نویسد. از علاقه اش به سفر حرف می زند، از رفتن به چهارشنبه بازار با مادرش، از بی پولی اش. یک منظره ناب ابری را می بیند واز مادرش می خواهد عکسی از او با این منظره بگیرد. آن عکس را به همراه نامه برای آقای طهماسب پایدار می فرستد. آقای نویسنده سفر را دوست دارد اما دغدغه اجاره خانه و غم نان نمی گذارد به سفر برود. حتی تابلو نقاشی به در و دیوار خانه آویزان نمی کند که عقایدش لو نرود. آخرین کتابش را برای سیما می فرستد تا نظرش را بداند.
سیما از ابتدای آشنایی با این نویسنده فکر می کرده قرار است مدام از کسانی مثل جیمز جویس، چخوف و ویرجینیا ولف حرف بزنند. اما حالا نمی فهمد چرا برای هم نامه می نویسند، چون بیشتر از غم نان سخن به میان می آید تا کتاب. سیما به حرف های نویسنده شک می کند. چون در جایی گفته من خانه کوچکی دارم و قسطش را می دهم و در جایی دیگر گفته من اجاره نشینم. او کتاب نویسنده را می خواند و چون امضا نشده پس می فرستد. سیما از کتاب اخیر آقای پایدار خوشش نمی آید و این نظر را صریحا اعلام می کند. در کتاب اثری از عشق نیست، طنز جایش را به لودگی داده است و سلیقه و سطح فکر خواننده دست کم گرفته شده. نویسنده از خواندن نامه سیما متعجب شده و یکه می خورد. او عکسی برای سیما نمی فرستد و ازش می خواهد عکس هایش را در مجلات و روزنامه ها ببیند.
بخش چهارم – داری اعصابم را خرد می کنی
سیروس در روز چندین بار به نوژان زنگ می زند، او قسم خورده که به نوژان وفادار بماند. نوژان به نظافت، سلامتی و تغذیه شخصی اش خیلی اهمیت می دهد. دامن های کوتاه می پوشد و اندام استخوانی بادمجانی اش را بیرون می ریزد، اما به نظافت و نظم خانه اهمیت نمی دهد. تجارب بیمارستانش را با سیما شریک می شود، مثلا بچه ای که از کویت آمده وهپاتیت و ایدز داشته، پیرمردی که تصادف کرده و مرده است، و...
سحر شاگرد اول شده ولی سونیا دردرس حساب تجدید می شود. سیما با سونیا حساب کار می کند، بچه ها را به حمام می فرستد. سیروس قصد دارد به سوئد برود و از حمایت عمویش بهرمند شود. شیطنت های نوژان انتها ندارد. برای همه آدم هایی که عکسشان در مجله است سبیل می گذارد. سیروس چندین روز دنبال نوژان می گردد ولی نوژان خود را از نامزدش پنهان می کند. سیروس یک بار به خانه سیما می آید و منتظر نوژان می ماند. او تلاش می کند در اتاق سیما را باز کند و به حریم خصوصی اش پا بگذارد ولی خوشبختانه در قفل است. نوژان از خارج از خانه تماس می گیرد ولی نمی خواهد با سیروس حرف بزند، اما سیما گوشی را به سیروس می دهد تا با نامزدش حرف بزند. نوژان به راحتی از مواد غذایی سیما استفاده می کند، غذا می پزد و ظرف هایش را نمی شوید و آشغال ها را خالی نمی کند. اعصاب سیما به هم می ریزد. نوژان امتحان دارد و این تنها بهانه اش است.
بخش پنجم – یار کاغذی
نوژان، طهماسب پایدار را یار کاغذی می نامد و به او بدبین شده است. سیما برای هم خانه اش تعریف می کند که طرفش مرد بزرگی است که همسرش را طلاق داده و یک پسر دارد. نوژان باور نمی کند که زنی در زندگی مردی نباشد. سیما از نامه های طولانی خود و کوتاهی نامه های آقای پایدار گله مند است. احساس می کند طهماسب گاهی پرت و پلا حرف می زند و واقعیت را کتمان می کند. سیما نامه های یار کاغذی اش را به ترتیب تاریخ در کشو میزش نگه می دارد و کسی آنها را نمی بیند. او از طرز برخورد و نحوه نامه نگاری این دوست راضی نیست، دیر به دیر نامه می دهد و نامه هایش کوتاه و عجیب هستند.
بخش ششم– خودت نیستی
نوژان در حال گرفتن تخصص بیهوشی است و خود را در حد سیروس که فروشنده لاستیک ماشین است نمی بیند. در عوض با انترن جدیدی آشنا شده که می خواهد او را به خانه سیما بیاورد و معرفی کند.
سحر به سیما اعتراض می کند که چرا همیشه کتاب و مجله می خواند ولی نه مهمان دارد و نه نوار می گذارد که برقصد. حتی قصه هم بلد نیست. اما پدر و مادر سحر و سونیا اهل همه این ها هستند. سیما تلاش می کند با بچه ها وقت بگذارد و آنها را سرگرم کند. طلعت با بچه هایش تماس می گیرد و خبر می دهد که به زودی به شیراز برمی گردد. هنوز معلوم نیست پدرشان را یافته یا نه.
طلعت سال ها پیش با سیما همکلاس بوده است. آن وقت ها او جسور بوده و با معلم ها حاضر جواب می کرده. در کوهنوردی ها همیشه سردسته بوده. گاهی غش می کرده و پرسنل مدرسه باور می کردند و اورژانس خبر می کردند، اما بچه ها می خندیدند. دوغ گاز دار در دهانش نگه می داشته و به بچه ها می پاشیده. در سفری از شیراز به تهران با مردی که از بندر می آمده آشنا شده و وقتی مرد بینوا برای قضای حاجت از اتوبوس پیاده می شود طلعت تلفن آکبند پاناسونیکش را کش می رود. زمانی که دیپلم می گرفته با اردلان، فروشنده لوازم الکترونیکی، نامزد کرده. تفاوت قیافه شان زیاد است. خانه و ماشین و مغازه از پدر به اردلان ارث رسیده است. تنها یک خواهر دارد. طلعت برای کنکور درس می خوانده که اردلان مغازه را فروخته و غیبش می زند. طلعت تکنسین اتاق عملمی شود. اردلان برمی گردد و درخواست ازدواج به طلعت می دهد که منجر به ازدواج می شود.
سیما یک روز سیروس را در خیابان منتظر تاکسی می بیند. با هم تا ایستگاه اتوبوس می روند. به پیشنهاد سیروس به کافه ای می روند تا نوشیدنی خنک بخورند، اما پشیمان شده و بیرون می آیند. آن روز رفتار سیروس عادی نیست. از خودش حرف می زند. با خواهرش زندگی می کند که شوهر و دو بچه دارد. خانه هم تعلق به پدر شوهر خواهرش است. او بیشتر شب ها در خانه دوستانش می گذراند و می خواهد از سیما اتاقی اجاره کند، اما سیما جواب منفی می دهد. سیروس وقتی جواب منفی را می شنود از رفتنش به سوئد حرف می زند. یک هفته دیگر می رود و می خواهد تا نوژان هم این را بداند.
بخش هفتم – تلفن تو را می خواهد
سیما شماره تلفنش را در آخرین نامه برای طهماسب می فرستد. به همین دلیل همیشه منتظر زنگ تلفن است. قبلا تلفن برای نوژان زنگ می خورد و حالا فقط برای سیما. سیما کمتر درس می خواند و طهماسب از او می خواهد که مثل پسرش، عباس، باشد و بیشتر درس بخواند. سیما متعجب است که چرا اسم پدر، طهماسب است و اسم پسر عباس. گویا عباس اسم دایی جوانمرگ شده پسر است. طهماسب صدای مهربان سیما را دوست دارد و با کارت تلفن به سیما زنگ می زند که این خود تولید شک می کند.
سیما وقتی تلفنی با آقای پایدار حرف می زند همان حسی را دارد که در بچگی یواشکی رفته بود تا سیرک را ببیند و فقط توانسته بود پاهای فیل را ببیند و فکر کرده بود سیرک یعنی همین. از طهماسب هم چیز زیادی نمی داند.
سیما برای ترم جاری به دانشگاه رفته و دوازده واحد می گیرد. وقتی کارت واحد گیری اش را برای امضا پیش آقای یزدانی می برد، استادش کار را تعطیل کرده و با او در حیاط قدم زده و حرف می زند. شایع شده است که آقای یزدانی می خواهد با دختری که از خودش پانزده سال کوچکتر است ازدواج کند. یزدانی برای جشن پایان دوره دکترایش سیما را دعوت کرده و با تمام واحدهای سیما موافقت می کند.
آقای پایدار در زیر باران به کیوسک تلفن می آید تا با سیما حرف بزند. طهماسب می گوید در خانه تلفن ندارد. از سیما می خواهد بلیط یک روزه دو سره برای تهران بگیرد و همان روز از نه تا یازده صبح به دیدارش بیاید و برگردد تا همه چیز تمام شود. سیما فکر می کند اشتباه شنیده است، اما اشتباهی در کار نیست.
بخش هشتم –داری بیرونم می کنی؟
سیما برای خودش و بچه های طلعت، سحر و سونیا پیتزا درست می کند. بعد شام آنها را به اتاق شان می فرستد تا بخوابند، اما نمی خوابند. سیما برای آنها قصه خرگوشش را می گوید. به دروغ می گوید خرگوش مال بچگی هایش است. اما در واقع خانمی که آشنای مادرش بوده، آن را برای نوه اش خریده و در خانه آنها جا گذاشته است. سیما قصه اش را این جور تعریف می کند که خرگوشی جزو اسباب بازی های پسرکی بوده اما پسرک زیاد به او توجه ای نمی کرده و شب ها با اسباب بازی دیگری می خوابیده. یک شب اسباب بازی اش را گم می کند و خرگوش را بغل می گیرد و در رختخوابش با ملافه برای او تونل درست می کند و وانمود می کند که خرگوش واقعی است. از آن به بعد خرگوش همه جا با او بوده. تا این که پسرک مریض شده و تب می کند. دکتر تشخیص می دهد که مخملک گرفته و باید او را لب دریا ببرند تا خوب شود. اما باید همه اسباب بازی های آلوده اش را در انبار جمع کنند و بسوزانند. خرگوش در انبار گریه می کند و یکی از گلوله های اشکش تبدیل به گل می شود. از توی آن گل یک پری بیرون می آید و خرگوش اسباب بازی را تبدیل به خرگوش واقعی می کند و به جنگل می برد و رها میکند. پسرک که یک روز در جنگل بازی می کند دو خرگوش می بیند و با آنها بازی می کند و نمی داند که یکی از آنها خرگوش خودش است. سحر از سیما می خواهد که خرگوشش را به او بدهد.
طلعت به سیما زنگ می زند. سیما از دلتنگی سحر و سونیا برایش می گوید. از دوست طلعت، یعنی نوژان، اصلا راضی نیست. او را چاخان و آب زیر کاه و لافو و پرمدعا می داند. قرار است طلعت بعد از یک ماه برگردد و خرج بچه ها را به سیما بدهد. اردلان را به خاطر مصرف مواد گرفته اند و قرار است آزادش کنند. طلعت قصد طلاق دارد.
مادر هنوز پیش سیما است. شوهر مادر تماس می گیرد و گریه کرده و عذرخواهی می کند. مادر با هواپیما برمی گردد. دلش می خواهد تا آخرین دم دخترش کنارش باشد اما فرودگاه قوانین خاص خود را دارد.
سیما به خانه می آید اما در قفل است، شیشه ای را می شکند تا وارد خانه شود. نوژان از خواب بیدار می شود. سیما او را از خانه بیرون می کند. نوژان بحث حسادت را پیش می کشد. حتی ادعا می کند در کازرون دوستانش باور نمی کردند او پزشکی قبول شده و به شیراز می رود. آنها هم حسود هستند. انترن اتاق عمل به کمک نوژان می آید و اسباب ها را می برند.
بخش نهم – سرزمین دیگران
سیما به آژانس هواپیمایی می رود و بلیط دو سره به تهران را به مبلغ هشت هزار تومان تهیه می کند. اول مهر است. در تهران به آپارتمان آقای طهماسب پایدار می رود. او را مردی قدبلند و لاغر و ریشو تصور کرده بود، اما پایدار مردی است هم قد خود سیما با سری طاس و هیکلی معمولی، صورتی سفید و گوشتالو . صاحبخانه مشغول پذیرایی از او با چای و زلوبیا و بامیه ی می شود. آپارتمانش بیش از شصت متر است و حدود صد متری می شود. تابلویی روی دیوارها نیست. پرده ها خوب انتخاب شده اند. میز و صندلی ناهار خوری شش نقره ای کنار دیوار است. پایدار از پسرش طهماسب حرف می زند که دقایقی پیش در خانه بوده است. سیما او را تصحیح می کند که نام پسرش عباس است اما آقای پایدار این حقیقت را یادآور می شود که پسرش طهماسب است و خودش عباس. این یک شوخی بوده که اسم همدیگر را عوض کنند اما بعدها جدی شده است. سیما عکس زن و دو دختر آقای پایدار را روی دیوار می بیند و می فهمد که در این خانه سه بچه زندگی می کنند نه یکی. زن آقای پایدار طلاق نگرفته و در همین خانه زندگی می کند و معلم است. در آن خانه از کتاب خبری نیست. لباس آقای پایدار از پشت سوراخ سوراخ و مستعمل است. در آشپزخانه ظرف های نشسته تلنبار شده است. همسر آقای پایدار زنگ می زند و از شوهرش می خواهد شعله زیر قابلمه را کم کند. سیما متوجه می شود که در خانه تلفن دارند.
سیما شب قبل اصلا نخوابیده است و حالا احساس خستگی دارد. از آقای پایدار می پرسد: به نظرتان باید بروم؟ مادرش هم وقتی می خواست پیش ناپدری اش برود همین را پرسیده بود. پنج دقیقه بعد سیما از آن خانه می رود. طهماسب خواسته بود هر چه زودتر او را با واقعیت زندگی اش آشنا کند. در فرودگاه منتظر دیدار آقای پایدار است، چون ساعت برگشتش را می دانسته اما از او خبری نمی شود. زن و مردی با دختر و پسرشان روبروی سیما نشسته اند و سیما در کارشان دقیق شده است. بیست دقیقه به پرواز مانده برای کنترل بلیطش به باجه مراجعه می کند اما باید حداقل نیم ساعت به پرواز اقدام می کرده است. بلیطش را فروخته اند. اشکش در می آید. مامور فرودگاه برایش دلسوزی کرده و او را راه می دهد.
آروین آریا، که به خاطر مادرش به فرودگاه شیراز آمده، سیما را می بیند و از او می پرسد از آسمان می آید. جواب سیما مثبت است چون با پرواز هواپیمایی آسمان آمده است. آروین با ماشین پاترول سیما را به خانه اش می رساند. در راه با هم شوخی می کنند که در کلاس سیما دوم شده و آروین اول! سیما دوست دارد از آقای پایدار بگوید اما آروین از ایزدی حرف می زند که برای جشن پایان دوره دکترایش او را هم دعوت کرده، مثل این که همه تنبل ها را دعوت کرده! سیما به یاد می آورد که یک بار سر جلسه امتحان آروین خودکار نداشته و سیما به او خودکار داده است. سیما و آروین صدها بار همدیگر را دیده اند اما هرگز به هم سلام نکرده بودند.
فرشته توانگر
خلاصه رمان
بخش یکم – مثل دوستان مکاتبه اوایل اسفند سال هزار و سیصد و هفتاد و دو است. سیما آزرم مجرد، بیست و هفت ساله، دانشجوی زبان و ادبیات انگلیسی و از دانشجویان آقای یزدانی است. مدتی قبل کتابی از آقای طهماسب پایدار در کتابخانه می بیند و علاقمند آن می شود. می شنود که نویسنده کتاب قصد دارد به شیراز بیاید، اما جلسه به خاطر اختلافات مدیریت دانشگاه با نویسنده به هم می خورد. سیما موفق نمی شود نویسنده را ببیند و در مورد داستان کتاب با او صحبت کند. اما آدرس نویسنده را از استادش، آقای یزدانی، می گیرد و برایش نامه می نویسد.
داستان آن کتاب در مورد عشق پسری قد کوتاه و متمول به دختری قد بلند از طبقه پایین است. پسر از دختر خواستگاری می کند و دختر نمی پذیرد. پسر راهی خارج می شود و در برگشت از دختر مجددا خواستگاری می کند و دختر با اصرار پدر و مادر می پذیرد، اما دو سال بعد از پسر جدا می شود. بعد از گذشت ده سال دوباره یکدیگر را می بینند. دختر مشکلات مالی زیادی دارد. از پسر می خواهد دوباره با هم در ارتباط باشند. پسر می پذیرد اما دیگر هرگز از او خبری نمی شود.
آقای پایدار جواب نامه سیما آزرم را می دهد و خوشحال است که خواننده ای علاقه مند یافته است. نویسنده بخشی از لذت نوشتن را در یافتن خواننده هایی می داند که بدون پیشداوری با کار نویسنده روبرو می شوند.
سیما آرزو می کند کاش در کشوری اروپایی و در قرن نوزدهم زندگی می کرد تا می توانست به راحتی برای نویسنده نامه بنویسد. نویسنده ایرادی در ادامه نامه نگاری نمی بیند. سیما نامه نوشتن را دوست دارد هر چند که مردم حالا کمتر نامه می نویسند. آنها با هم دوستان مکاتبه ای می شوند. نویسنده پیشنهاد می کند به هم ایمیل بزنند، اما سیما به کامپیوتر دسترسی ندارد.
سیما خیلی زود با آقای پایدار صمیمی می شود و از جزییات زندگی اش می گوید، مثلا از مستاجر جدیدش نوژان می گوید که نام حقیقی اش نجمه است. نوژان قبلا در خانه حاج خانم مستاجر بوده و هنوز کلید خانه او را نگه داشته است. سیما می ترسد که نوژان کلید خانه جدیدش را هم نگه دارد و روزی به دیگران بدهد. سیما از ادبیات انگلیسی و از دانشگاه خسته است، آرزومی کند کاش صنایع غذایی خوانده بود.
آقای طهماسب پایدار فهرست کتاب هایش را برای سیما می فرستد. خود را سی و نه ساله، جدا شده از همسرش و صاحب یک پسر دانشجو معرفی می کند. عباس، پسرش، با او زندگی می کند و در خورد و خوراک، تماشا کردن تلویزیون، کار کردن با کامپیوتر و حتی تنهایی با پدرشریک است. آقای پایدار تهرانی است و اهل سفر نیست، فقط سابقا با زن و فرزندش به شمال رفته. او عاشق تنهایی است. آپارتمان کوچک شصت متری دارد. سفر شیراز برای او یک اتفاق بوده است.
سیما دانشجوی زرنگی نیست، در درس زبان شناسی آقای یزدانی نمره شش گرفته، آروین آریا یکی از همکلاسی هایش نمره پنج گرفته است. این دو بدترین نمره های کلاس را گرفته اند. آقای یزدانی به هر کدام یک نمره ارفاق می کند. وضع درسی هر دو خراب است و امکان دارد مشروط شوند. آقای یزدانی در کلاس از «روح مشترک» در زبان شناسی حرف می زند، سیما و آروین به خاطر نمرات پایین شان در موقعیت «روح مشترک» قرار گرفته اند. سیما در این بین متوجه ریش چکمه ای آروین می شود.
بخش دوم – خانه
طلعت دوست سیما، معرف نوژان است. نوژان از همکاران بالا دست طلعت است. نوژان دانشجویی سبزه رو با چشمان درشت و لب های برجسته و اهل کازرون است. سیما به نوژان گوشزد می کند که اگر بخواهد در خانه اش مستاجر شود، اختیار تلفن را ندارد ولی دیگران می توانند با او تماس بگیرند. نوژان می خواهد اتاقی را به ماهی پنج هزار تومان از سیما کرایه کند، سیما ده هزار تومان می خواهد. نوژان دودل است که این جا را انتخاب کند یا زیرزمین مستقلی را که قبلا دیده است، چون نامزدش سیروس هم باید نظر بدهد. سه روز بعد نوژان به کمک سیروس اسباب کشی می کند و به خانه سیما می آید. آنها اتاق جلویی طبقه پایین را انتخاب می کنند. خانه سیما بزرگ است اما صاحب آن خانه در واقع مادر سیما است. نوژان در حال گذراندن دوره تخصص بیهوشی در بیمارستان نمازی است. صدایش بدجوری تودماغی است. می خواهد عکس و پوستر به دیوار بچسباند و بعضی شب ها سیروس را پیش خودش نگه دارد. سیما اول قاطعانه مخالفت کند اما بعد کوتاه می آید. نوژان صبح ها بیمارستان است، ظهرها به خانه می آید و غذا درست می کند و به حمام می رود، غذای خوب برای خودش درست می کند و همیشه عطر می زند.
مادر پنجاه و هشت ساله سیما با اتوبوس به شیراز می آید. در اتوبوس راحت نبوده چون مردی کنارش نشسته که رعایت پیرزن را نکرده و خودش را به او چسبانده است. سیما مادرش را پیرزن نمی داند، اما مادر با موهای تنک و دست های لکه دارش پیر به نظر می رسد. مادر قهر کرده و پیش سیما آمده است. پستچی بسته ای را با پست سفارشی برای سیما می آورد. مادرش فرستنده را نمی شناسد. از سیما می خواهد فقط با خودی ها در تماس باشد. مادر سیما از این که نوژان مدام از تلفن استفاده می کند ناراحت است. مادر هر شب خواب فامیل و دوستان گذشته را می بیند، خصوصا خواهرش که ده سال پیش مرده است. درخواب می بیند که چهارده ساله است و خواهرش هفده ساله و با حرکات اسب بالا و پایین می پرند. مادر از بچگی قصه های فراوان دارد؛ ازدواج کرده، سیما را به دنیا آورده، شوهرش به مرض نارسایی کلیه مرده، خواهرش ازدواج کرده و مرده، مادرش در اثر سرطان و پدرش با سکته از دنیا رفته اند.
ناپدری سیما مادر را با چاقوی آشپزخانه تهدید کرده، همین شده که مادر قهر کرده است. حمید برادر سیما زنگ می زند و از پشیمانی پدر حرف می زند. مادر سیما هرگز عاشق نشده. شوهر دومش یک «نره خر» پولدار است که به توصیه دوستان و آشنایان با او ازدواج کرده است.
سیما یک روز که به خانه می آید توجه می شود در خانه قفل است. نوژان از ترس در را قفل کرده. نوارها را از اتاقش بیرون آورده و کنار ضبط صوت، زیر تابلوی گرنیکای پیکاسو پخش کرده است. سیما این نقاشی گرنیکا را از یک کتاب چیده، در قابی گذاشته و به دیوار زده است. لامپ گوشه تابلو، با نور ضعیفش به همراه کل تابلو مثل وسایل پخش شده نوژان در خانه است.
سیروس ظهر پیش نوژان می آید و تا عصر می ماند. مادر سیما برای دیدار دوستش به معالی آباد رفته است. سیروس شب را در خانه نوژان می ماند. نوژان عکسی از خودش و سیروس در بلوط زارهای تنگ ابوالحیات دارد که آن را قاب کرده و کنار تختش گذاشته است.
طلعت توسط یکی از دوستان، بچه هایش – سونیا و سحر – را پیش سیما می فرستد. سونیا هفت و سحر هشت ساله است. آنها سیما را دوست دارند و با نوژان هم آشنا می شوند. بچه ها عروسک خرگوش مخملی سیما را دوست دارند. طلعت به تهران رفته تا شوهرش را پیدا کند و سه روزه برگردد. نوژان قبل از کرایه کردن خانه سیما، خانه های متعددی را توسط بنگاهی دیده و نپسندیده و ظاهرا از ماندن در خانه سیما راضی است.
بخش سوم – چرا نامه می نویسید؟
تیر ماه است. سیما نامه ای برای آقای طهماسب پایدار می نویسد. از علاقه اش به سفر حرف می زند، از رفتن به چهارشنبه بازار با مادرش، از بی پولی اش. یک منظره ناب ابری را می بیند واز مادرش می خواهد عکسی از او با این منظره بگیرد. آن عکس را به همراه نامه برای آقای طهماسب پایدار می فرستد. آقای نویسنده سفر را دوست دارد اما دغدغه اجاره خانه و غم نان نمی گذارد به سفر برود. حتی تابلو نقاشی به در و دیوار خانه آویزان نمی کند که عقایدش لو نرود. آخرین کتابش را برای سیما می فرستد تا نظرش را بداند.
سیما از ابتدای آشنایی با این نویسنده فکر می کرده قرار است مدام از کسانی مثل جیمز جویس، چخوف و ویرجینیا ولف حرف بزنند. اما حالا نمی فهمد چرا برای هم نامه می نویسند، چون بیشتر از غم نان سخن به میان می آید تا کتاب. سیما به حرف های نویسنده شک می کند. چون در جایی گفته من خانه کوچکی دارم و قسطش را می دهم و در جایی دیگر گفته من اجاره نشینم. او کتاب نویسنده را می خواند و چون امضا نشده پس می فرستد. سیما از کتاب اخیر آقای پایدار خوشش نمی آید و این نظر را صریحا اعلام می کند. در کتاب اثری از عشق نیست، طنز جایش را به لودگی داده است و سلیقه و سطح فکر خواننده دست کم گرفته شده. نویسنده از خواندن نامه سیما متعجب شده و یکه می خورد. او عکسی برای سیما نمی فرستد و ازش می خواهد عکس هایش را در مجلات و روزنامه ها ببیند.
بخش چهارم – داری اعصابم را خرد می کنی
سیروس در روز چندین بار به نوژان زنگ می زند، او قسم خورده که به نوژان وفادار بماند. نوژان به نظافت، سلامتی و تغذیه شخصی اش خیلی اهمیت می دهد. دامن های کوتاه می پوشد و اندام استخوانی بادمجانی اش را بیرون می ریزد، اما به نظافت و نظم خانه اهمیت نمی دهد. تجارب بیمارستانش را با سیما شریک می شود، مثلا بچه ای که از کویت آمده وهپاتیت و ایدز داشته، پیرمردی که تصادف کرده و مرده است، و...
سحر شاگرد اول شده ولی سونیا دردرس حساب تجدید می شود. سیما با سونیا حساب کار می کند، بچه ها را به حمام می فرستد. سیروس قصد دارد به سوئد برود و از حمایت عمویش بهرمند شود. شیطنت های نوژان انتها ندارد. برای همه آدم هایی که عکسشان در مجله است سبیل می گذارد. سیروس چندین روز دنبال نوژان می گردد ولی نوژان خود را از نامزدش پنهان می کند. سیروس یک بار به خانه سیما می آید و منتظر نوژان می ماند. او تلاش می کند در اتاق سیما را باز کند و به حریم خصوصی اش پا بگذارد ولی خوشبختانه در قفل است. نوژان از خارج از خانه تماس می گیرد ولی نمی خواهد با سیروس حرف بزند، اما سیما گوشی را به سیروس می دهد تا با نامزدش حرف بزند. نوژان به راحتی از مواد غذایی سیما استفاده می کند، غذا می پزد و ظرف هایش را نمی شوید و آشغال ها را خالی نمی کند. اعصاب سیما به هم می ریزد. نوژان امتحان دارد و این تنها بهانه اش است.
بخش پنجم – یار کاغذی
نوژان، طهماسب پایدار را یار کاغذی می نامد و به او بدبین شده است. سیما برای هم خانه اش تعریف می کند که طرفش مرد بزرگی است که همسرش را طلاق داده و یک پسر دارد. نوژان باور نمی کند که زنی در زندگی مردی نباشد. سیما از نامه های طولانی خود و کوتاهی نامه های آقای پایدار گله مند است. احساس می کند طهماسب گاهی پرت و پلا حرف می زند و واقعیت را کتمان می کند. سیما نامه های یار کاغذی اش را به ترتیب تاریخ در کشو میزش نگه می دارد و کسی آنها را نمی بیند. او از طرز برخورد و نحوه نامه نگاری این دوست راضی نیست، دیر به دیر نامه می دهد و نامه هایش کوتاه و عجیب هستند.
بخش ششم– خودت نیستی
نوژان در حال گرفتن تخصص بیهوشی است و خود را در حد سیروس که فروشنده لاستیک ماشین است نمی بیند. در عوض با انترن جدیدی آشنا شده که می خواهد او را به خانه سیما بیاورد و معرفی کند.
سحر به سیما اعتراض می کند که چرا همیشه کتاب و مجله می خواند ولی نه مهمان دارد و نه نوار می گذارد که برقصد. حتی قصه هم بلد نیست. اما پدر و مادر سحر و سونیا اهل همه این ها هستند. سیما تلاش می کند با بچه ها وقت بگذارد و آنها را سرگرم کند. طلعت با بچه هایش تماس می گیرد و خبر می دهد که به زودی به شیراز برمی گردد. هنوز معلوم نیست پدرشان را یافته یا نه.
طلعت سال ها پیش با سیما همکلاس بوده است. آن وقت ها او جسور بوده و با معلم ها حاضر جواب می کرده. در کوهنوردی ها همیشه سردسته بوده. گاهی غش می کرده و پرسنل مدرسه باور می کردند و اورژانس خبر می کردند، اما بچه ها می خندیدند. دوغ گاز دار در دهانش نگه می داشته و به بچه ها می پاشیده. در سفری از شیراز به تهران با مردی که از بندر می آمده آشنا شده و وقتی مرد بینوا برای قضای حاجت از اتوبوس پیاده می شود طلعت تلفن آکبند پاناسونیکش را کش می رود. زمانی که دیپلم می گرفته با اردلان، فروشنده لوازم الکترونیکی، نامزد کرده. تفاوت قیافه شان زیاد است. خانه و ماشین و مغازه از پدر به اردلان ارث رسیده است. تنها یک خواهر دارد. طلعت برای کنکور درس می خوانده که اردلان مغازه را فروخته و غیبش می زند. طلعت تکنسین اتاق عملمی شود. اردلان برمی گردد و درخواست ازدواج به طلعت می دهد که منجر به ازدواج می شود.
سیما یک روز سیروس را در خیابان منتظر تاکسی می بیند. با هم تا ایستگاه اتوبوس می روند. به پیشنهاد سیروس به کافه ای می روند تا نوشیدنی خنک بخورند، اما پشیمان شده و بیرون می آیند. آن روز رفتار سیروس عادی نیست. از خودش حرف می زند. با خواهرش زندگی می کند که شوهر و دو بچه دارد. خانه هم تعلق به پدر شوهر خواهرش است. او بیشتر شب ها در خانه دوستانش می گذراند و می خواهد از سیما اتاقی اجاره کند، اما سیما جواب منفی می دهد. سیروس وقتی جواب منفی را می شنود از رفتنش به سوئد حرف می زند. یک هفته دیگر می رود و می خواهد تا نوژان هم این را بداند.
بخش هفتم – تلفن تو را می خواهد
سیما شماره تلفنش را در آخرین نامه برای طهماسب می فرستد. به همین دلیل همیشه منتظر زنگ تلفن است. قبلا تلفن برای نوژان زنگ می خورد و حالا فقط برای سیما. سیما کمتر درس می خواند و طهماسب از او می خواهد که مثل پسرش، عباس، باشد و بیشتر درس بخواند. سیما متعجب است که چرا اسم پدر، طهماسب است و اسم پسر عباس. گویا عباس اسم دایی جوانمرگ شده پسر است. طهماسب صدای مهربان سیما را دوست دارد و با کارت تلفن به سیما زنگ می زند که این خود تولید شک می کند.
سیما وقتی تلفنی با آقای پایدار حرف می زند همان حسی را دارد که در بچگی یواشکی رفته بود تا سیرک را ببیند و فقط توانسته بود پاهای فیل را ببیند و فکر کرده بود سیرک یعنی همین. از طهماسب هم چیز زیادی نمی داند.
سیما برای ترم جاری به دانشگاه رفته و دوازده واحد می گیرد. وقتی کارت واحد گیری اش را برای امضا پیش آقای یزدانی می برد، استادش کار را تعطیل کرده و با او در حیاط قدم زده و حرف می زند. شایع شده است که آقای یزدانی می خواهد با دختری که از خودش پانزده سال کوچکتر است ازدواج کند. یزدانی برای جشن پایان دوره دکترایش سیما را دعوت کرده و با تمام واحدهای سیما موافقت می کند.
آقای پایدار در زیر باران به کیوسک تلفن می آید تا با سیما حرف بزند. طهماسب می گوید در خانه تلفن ندارد. از سیما می خواهد بلیط یک روزه دو سره برای تهران بگیرد و همان روز از نه تا یازده صبح به دیدارش بیاید و برگردد تا همه چیز تمام شود. سیما فکر می کند اشتباه شنیده است، اما اشتباهی در کار نیست.
بخش هشتم –داری بیرونم می کنی؟
سیما برای خودش و بچه های طلعت، سحر و سونیا پیتزا درست می کند. بعد شام آنها را به اتاق شان می فرستد تا بخوابند، اما نمی خوابند. سیما برای آنها قصه خرگوشش را می گوید. به دروغ می گوید خرگوش مال بچگی هایش است. اما در واقع خانمی که آشنای مادرش بوده، آن را برای نوه اش خریده و در خانه آنها جا گذاشته است. سیما قصه اش را این جور تعریف می کند که خرگوشی جزو اسباب بازی های پسرکی بوده اما پسرک زیاد به او توجه ای نمی کرده و شب ها با اسباب بازی دیگری می خوابیده. یک شب اسباب بازی اش را گم می کند و خرگوش را بغل می گیرد و در رختخوابش با ملافه برای او تونل درست می کند و وانمود می کند که خرگوش واقعی است. از آن به بعد خرگوش همه جا با او بوده. تا این که پسرک مریض شده و تب می کند. دکتر تشخیص می دهد که مخملک گرفته و باید او را لب دریا ببرند تا خوب شود. اما باید همه اسباب بازی های آلوده اش را در انبار جمع کنند و بسوزانند. خرگوش در انبار گریه می کند و یکی از گلوله های اشکش تبدیل به گل می شود. از توی آن گل یک پری بیرون می آید و خرگوش اسباب بازی را تبدیل به خرگوش واقعی می کند و به جنگل می برد و رها میکند. پسرک که یک روز در جنگل بازی می کند دو خرگوش می بیند و با آنها بازی می کند و نمی داند که یکی از آنها خرگوش خودش است. سحر از سیما می خواهد که خرگوشش را به او بدهد.
طلعت به سیما زنگ می زند. سیما از دلتنگی سحر و سونیا برایش می گوید. از دوست طلعت، یعنی نوژان، اصلا راضی نیست. او را چاخان و آب زیر کاه و لافو و پرمدعا می داند. قرار است طلعت بعد از یک ماه برگردد و خرج بچه ها را به سیما بدهد. اردلان را به خاطر مصرف مواد گرفته اند و قرار است آزادش کنند. طلعت قصد طلاق دارد.
مادر هنوز پیش سیما است. شوهر مادر تماس می گیرد و گریه کرده و عذرخواهی می کند. مادر با هواپیما برمی گردد. دلش می خواهد تا آخرین دم دخترش کنارش باشد اما فرودگاه قوانین خاص خود را دارد.
سیما به خانه می آید اما در قفل است، شیشه ای را می شکند تا وارد خانه شود. نوژان از خواب بیدار می شود. سیما او را از خانه بیرون می کند. نوژان بحث حسادت را پیش می کشد. حتی ادعا می کند در کازرون دوستانش باور نمی کردند او پزشکی قبول شده و به شیراز می رود. آنها هم حسود هستند. انترن اتاق عمل به کمک نوژان می آید و اسباب ها را می برند.
بخش نهم – سرزمین دیگران
سیما به آژانس هواپیمایی می رود و بلیط دو سره به تهران را به مبلغ هشت هزار تومان تهیه می کند. اول مهر است. در تهران به آپارتمان آقای طهماسب پایدار می رود. او را مردی قدبلند و لاغر و ریشو تصور کرده بود، اما پایدار مردی است هم قد خود سیما با سری طاس و هیکلی معمولی، صورتی سفید و گوشتالو . صاحبخانه مشغول پذیرایی از او با چای و زلوبیا و بامیه ی می شود. آپارتمانش بیش از شصت متر است و حدود صد متری می شود. تابلویی روی دیوارها نیست. پرده ها خوب انتخاب شده اند. میز و صندلی ناهار خوری شش نقره ای کنار دیوار است. پایدار از پسرش طهماسب حرف می زند که دقایقی پیش در خانه بوده است. سیما او را تصحیح می کند که نام پسرش عباس است اما آقای پایدار این حقیقت را یادآور می شود که پسرش طهماسب است و خودش عباس. این یک شوخی بوده که اسم همدیگر را عوض کنند اما بعدها جدی شده است. سیما عکس زن و دو دختر آقای پایدار را روی دیوار می بیند و می فهمد که در این خانه سه بچه زندگی می کنند نه یکی. زن آقای پایدار طلاق نگرفته و در همین خانه زندگی می کند و معلم است. در آن خانه از کتاب خبری نیست. لباس آقای پایدار از پشت سوراخ سوراخ و مستعمل است. در آشپزخانه ظرف های نشسته تلنبار شده است. همسر آقای پایدار زنگ می زند و از شوهرش می خواهد شعله زیر قابلمه را کم کند. سیما متوجه می شود که در خانه تلفن دارند.
سیما شب قبل اصلا نخوابیده است و حالا احساس خستگی دارد. از آقای پایدار می پرسد: به نظرتان باید بروم؟ مادرش هم وقتی می خواست پیش ناپدری اش برود همین را پرسیده بود. پنج دقیقه بعد سیما از آن خانه می رود. طهماسب خواسته بود هر چه زودتر او را با واقعیت زندگی اش آشنا کند. در فرودگاه منتظر دیدار آقای پایدار است، چون ساعت برگشتش را می دانسته اما از او خبری نمی شود. زن و مردی با دختر و پسرشان روبروی سیما نشسته اند و سیما در کارشان دقیق شده است. بیست دقیقه به پرواز مانده برای کنترل بلیطش به باجه مراجعه می کند اما باید حداقل نیم ساعت به پرواز اقدام می کرده است. بلیطش را فروخته اند. اشکش در می آید. مامور فرودگاه برایش دلسوزی کرده و او را راه می دهد.
آروین آریا، که به خاطر مادرش به فرودگاه شیراز آمده، سیما را می بیند و از او می پرسد از آسمان می آید. جواب سیما مثبت است چون با پرواز هواپیمایی آسمان آمده است. آروین با ماشین پاترول سیما را به خانه اش می رساند. در راه با هم شوخی می کنند که در کلاس سیما دوم شده و آروین اول! سیما دوست دارد از آقای پایدار بگوید اما آروین از ایزدی حرف می زند که برای جشن پایان دوره دکترایش او را هم دعوت کرده، مثل این که همه تنبل ها را دعوت کرده! سیما به یاد می آورد که یک بار سر جلسه امتحان آروین خودکار نداشته و سیما به او خودکار داده است. سیما و آروین صدها بار همدیگر را دیده اند اما هرگز به هم سلام نکرده بودند.
فرشته توانگر