عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک 2016-07-03 18:42:44
«کمی آن طرف تر کنارِ کُناری دژبانی با باتوم می کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می کوبید می کوبید می کوبید توی سر سربازی که روی زمین افتاده بود... خون از زیر کلاه سرباز راه افتاد و آمد، آمد، آمد، تا رسید به پله ها و از پله ها بالا آمد و روی پله چهارم جلو پای او متوقف شد. عقرب تکانی خورد و جلوتر رفت و لبۀ خون ایستاد.» (ص 66)
یک – سرباز وظیفه مرتضا هدایتی، بچه تهران، در تاریکی شب، روی پله های راه آهن اندیمشک نشسته و منتظر است تا او را دستگیر کنند. مرتضا اعزامی سال 65 است و دو سال خدمتش را تمام کرده است. در جبهه دژبان ها سربازهای فراری را با چنگک از لای بوته ها پیدا کرده و به داخل کامیون پرت می کنند.
دو – سرباز وظیفه کیسه انفرادی اش را روی دوش انداخته و راه می افتد. او با حبیب که لری حرف می زند خداحافظی کرده و می خواهد تا فردا صبح تهران باشد. ساعت یازده شب است، سال شصت و هفت. آیفایی از راه می رسد که سوراخ سوراخ سوراخ است. راننده آیفا، که تیر خورده و زخمی است، مرتضا را با انفرادی اش سوار می کند. راننده آیفا با این زخم های عمیقش به اندیمشک می رود تا سرباز بیاورد، پابرهنه است و رانندگی را در جبهه یاد گرفته است.
سه – آیفا دم دژبانی می ایستد. با راننده آیفا کاری ندارند اما سرباز وظیفه را پیاده می کنند. سرباز برگه ترخیصش را ارائه می دهد اما ریز ریزش می کنند چون او را باور ندارند. مرتضا تکه پاره ها را جمع می کند و پنهانی با راننده آیفا راه می افتد اما این بار نگران تعقیب دژبان ها است. راننده در حال رانندگی وضعش خراب تر می شود و مادر را صدا می زند.
چهار – مرتضا وقتی وسایلش را تحویل می داده، مرد لری که مسئول تحویل گرفتن وسائل بوده، به او گیر داده. از بیست تا فشنگ، نوزده تا را تحویل داده و یکی را به عقرب زده. مرتضا مجبور می شود پانصد تومان به مرد لر رشوه دهد تا دست از سرش بردارد. مرتضا از مرد لر جویا می شود آیا سیامک که زبانش می گیرد برای ترخیص آمده، او جواب مثبت می دهد.
پنج – سربازها، افسرها و درجه دارها با لباس های خاکی رنگ ارتشی کنار جاده ولو هستند. اکثرا از گرما هلاکند و پای پیاده بدون تجهیزات و اسلحه با لباس های اندک، به طرف اندیمشک می روند. مرتضا مدام در حال حرف زدن با سیا است. کامیونی اسلحه ها را در جاده جمع می کند. راننده آیفا برای چند لباس خاکی می ایستد و آنها را سوار می کند. تعدادی خود را آویزان ماشین می کنند. یکی از آنها در اثر تشنگی سه روزه می میرد. راننده آیفا زیر لب فاتحه ای می خواند و او را از ماشین بیرون می اندازد.
شش – پاس بخش مرتضا را صدا می کند و شیفت شب را به او تحویل می دهد. اسم شب کبریت است. مرتضا در حین گذراندن شیفتش، کتاب «قطار خون چکان» را می خواند. در این داستان گلوی سرباز خفته ای بریده می شود و از تختش خون می چکد. مردی سیگار به لب که زیرپوش سفیدی با لکه های تیره پوشیده پیش مرتضا می آید و با اشاره از او کبریت می خواهد. مرتضا کبریتی که به علامت نشانه لای کتابش گذاشته به او می دهد. مرد کبریت را می گیرد و سیگارش را می کشد. عقربی در این حین، مرد را نیش می زند. مرد بی حرکت می شود. سپس به سمت خاکریز رفته و ناپدید می شود. سیاوش می آید و شیفت را تحویل می گیرد. هنوز زبانش می گیرد.
هفت – آیفا کنار قهوه خانه ای می ایستد. مرتضا و راننده پیاده می شوند و وارد قهوه خانه ای شوند. مرتضا برای سیا هم یک صندلی می گذارد. او دستش را به جیب شلوارش می کشد، پولی ندارد. راننده سفارش دو چای، یک ماست و بیست نیمرو می دهد. مرتضا به مستراح می رود. روی دیوارهای مستراح پر از شعار است و همه جایش کثیف است. سرپایی کارش را انجام می دهد و برمی گردد. راننده غذا می خورد. از دستش خون روی نیمرو می ریزد. نانش آغشته به خون است. سرباز فقط چای می خورد. قندان پر از مگس است. قند برنمی دارد. پیرمردی تلویزیون را روشن می کند. صدا قطع و وصل می شود، در تلویزیون شیخی دارد حرف می زند که ریش ندارد. در این فاصله برق قطع و سپس وصل می شود. آژیر وضعیت قرمز زده می شود. در تلویزیون شجریان شعر می خواند. راننده قلیان می کشد. آب قلیان خونی می شود. نگاه راننده ثابت می ماند. مرتضا تنها از قهوه خانه بیرون می رود.
هشت – علی برای مرتضا درد دل می کند که در جبهه عقرب زیاد است، عقرب هایی که کارشان نیش زدن آدم هاست و ما سربازها هم بقیه را می زنیم. علی یک بار می خواست خودکشی کند و مرتضا او را از این کار منع کرد. علی با مرتضا و سیا دوست است. مرتضا سیا را خیلی دوست دارد. علی طاقت ندارد که مرتضا و سیا ترخیص شوند و خودش در جبهه بماند. علی از عبدالله زاده چاپلوس متنفر است. علی می داند که عده ای گال دارند و خود را می خارانند. علی روی عراقی ها اسم «اون وری ها» گذاشته و دلش برای آنها می سوزد که پنج سال است در جبهه حضور دارند و پیر شده اند. تیرماه قرار است سیا و مرتضا ترخیص شوند اما علی باید تا پاییز بماند. یک بار که دور هم هستند عقربی را می بینند و علی دورتا دور عقرب را آتش می زند. تیری به سمتش شلیک می کند اما به عقرب نمی خورد. عقرب چون نمی تواند خودش را نجات بدهد، برمی گردد و خودش را نیش می زند.
نه – سیاوش، علی، حبیب و یزدان در کنار سنگر حفره ای کندند. مرتضا کتری را روی آتش گذاشت و همه را صدا زد. همه برای چای خوردن وارد سنگر شدیم. سیاوش در حالی که زبانش می گرفت خبر داد که کمی دیرتر می آید. انفجاری رخ داد و سیاوش از دست رفت، در حالی که داشت بند کفشش را می بست. مرتضا تمام شب را در حفره ای که همگی می کندند ماند. باران شروع شد اما او پنج شبانه روز در آن حفره ماند. روز ششم به خواب رفت و خواب استخری پرآب با زنانی نیمه عریان دید. با کفش های گلی وارد استخر شد و آب را آلوده کرد. استخر به آتش کشیده شد.
ده – مرتضا در حالی که با سیا حرف می زند به سمت اندیمشک می رود. در راه مرد و زنی را می بیند که پسرشان را چهارماه است گم کردند؛ مادر برای پسرش ضجه می زند. پس از آن یک دوچرخه ای را می بیند و سپس چند بچه که توپ بازی می کنند. توپشان را به سمت مرتضا می فرستند و او توپشان را برمی گرداند.
یازده – در سنگر یکی واکس می زند، یکی ظرف می شوید، یک نفر مسئول غذا است. در جبهه جاسوس ها به آنتن معروفند و چاپلوس ها به دستمال. عده ای تریاک می کشند. لهجه ها متفاوت است. مرتضا خوابیده و آنها را می پاید ولی هم سنگری هایش فکر می کنند او خواب است.
دوازده – مرتضا پیاده به اندیمشک می رسد. مغازه ها سوراخ سوراخ سوراخ هستند. سراغ راه آهن را می گیرد. از پیرمردی می شنود که از هر طرف برود به راه آهن می رسد، باور نمی کند. حمله هوایی شروع می شود. مرتضا از سیا می خواهد که ترس به خود راه ندهد. به جایی پناه می برد. زنی را می بیند که اجاقی دارد و غذا می پزد و پیرمردی رادیو گوش می دهد. صدای قطار را از همه طرف می شنود. دور خودش می چرخد. پله های راه آهن را می بیند. نخلی هدف قرار می گیرد و خرماهایش به زمین می افتند.
سیزده – مرتضا که از ستاد برگشت، بچه ها در حال برپا کردن کولر صحرایی بودند. یزدان خوابیده بود و پایش به خاطر گرمازدگی در تشت آب بود. مرتضا تصمیم گرفت برای رفع گرمازدگی یزدان، آبلیمو پیدا کند. صمد و کیا را دید اما آنها او را ندید گرفتند. یاور کُرده را هم دید. یاور و نادعلی هر دو پنج روز اضافه خدمت خورده بودند. نادعلی موقع سلمانی یاور، نصف سبیلش را به باد داده بود. الم شنگه ای به پا شده بود. یاور فقط برای استفاده از دستشویی از سنگر بیرون می آمد. مرتضا وارد سنگر شمس شد. اشکان مشغول سیگار کشیدن و گوبلن بافی بود. شمس و هوشنگ روی تخت در بغل هم خوابیده بودند. اشکان تا ماه دیگر به اندیمشک می رفت. مرتضا از اشکان آبلیمو گرفت و از سنگر خارج شد. عبدالله زاده نامه ها را توی گونی آورده بود. حسن گاوه در قابلمه غذا لباس می شست، برخلاف همیشه که لباس هایش را می بُرد تا مادرش بشوید. مرتضا به یزدان آب و آبلیمو داد تا حالش بهتر شود. از زیر بالش یزدان عکس دختر قشنگی بیرون آمده بود.
چهارده – من استخر را دیدم با آب های زلال، زنان چاق و لاغر مایوپوش. من با پوتین وارد آب شدم و آب پر از گل شد. آدم های درون استخر مرا نمی دیدند اما من آنها را می دیدم. دورتا دور استخر آتش بود. همه توی آب پریدند اما آتش به آب سرایت کرد.
پانزده – مرتضی به راه آهن رسید. با پوکه ای به در ورودی زد اما کسی جواب نداد. مرتضا به سیا می گوید که انگار راه آهن تعطیل است. دژبان ها با نفربر آمدند تا سربازهای فراری را بگیرند. مرتضا روی پله های راه آهن نشست. عقربی کنارش آمد. دژبانی داشت توی سر سربازی می کوبید می کوبید می کوبید. خون از زیر کلاه سرباز راه افتاد و از پله ها بالا آمد تا به عقرب رسید و متوقف شد. مرتضا دست هایش را جلو آورد تا دژبان ها دستگیرش کنند. یادش افتاد که در بچگی در کوچه توپ بازی می کرد و مادرش از حمام برگشت و او را برای تنبیه به خانه فرستاد تا دست و پایش را ببندد. دژبان ها به مرتضا رسیدند. همان لحظه اشکان را دید.
شانزده – اشکان برایش تعریف کرد که شیمیایی زده اند و همه عقب نشینی کردند، از قصرشیرین و دالاهو تا سومار و دهلران و شلمچه و دارخوین. هیچ کس نمی تواند از شهر اندیمشک بیرون برود. هیچ قطار و اتوبوس و ماشینی نیست. راه آهن چند روز است که تعطیل شده. اما سه و نیم صبح یک قطار برای بردن شیمیایی ها می آید. اشکان مرتضا را به طرف اتاقکی می برد. همه افسرها، درجه دارها و فرماندهان ارتش و سپاه آنجا جمع شده اند. کفش های همه دم در است. خیلی از آنها شهید شدند، مانند فرمانده لشکر بیست و یک. او قبل از شهید شدنش پیغام فرستاده بود که درست نیست شما زیر کولر باشید و ما بجنگیم. اشکان صدای او را ضبط شده دارد. در آن اتاقک همه هستند: فرمانده لشکر بیست و یک، فرمانده تیپ زرهی، سرلشکر بابائی، سرتیپ فلاحی، حاج کاظم رستگار، جهان آرا، ابراهیم همت، فرمانده لشکر ده، موحد دانش، سرتیپ فکوری، فرمانده لشکر بیست و هفت، حاج عباس باقری و ... اشکان از مرتضا می خواهد لباس شخصی بپوشد تا شناسایی نشود. مرتضا بلوز چارخانه ای می پوشد و گتر شلوارش را درمی آورد.
هفده – قطار ساعت سه و نیم می رسد. مرتضا پدر و مادرش را جلوی خودش می بیند. باز هم راه می افتد در حالی که با سیا حرف می زند. اشکان فریاد می زند که از این قطار خون می چکد. کسانی از داخل قطار بیرون آمدند تا مرده ها را بیرون بیندازند. مرتضا به سیا کمک کرد تا سوار قطار شود، خودش هم بین واگن ها قایم شد. آدم های توی کوپه قطار آلوده بودند. همه شیمیایی شده بودند ومملو از چرک و خون.
هژده – مرتضا تشنه است اما آبی نیست. کوپه ها همه آلوده اند. قطار به سمت تهران می رود، چند روز در راه است. در این سفر موهای مرتضا بلند می شود. مامور قطار می آید و گمان می کند او سرباز فراری است اما در اشتباه است چون برگه ترخیص دارد. مرتضا از بس بین کوپه ها ایستاده دست و پایش خشک شده است. مامور راهنمایی اش می کند که قبل از تهران برای آبگیری می ایستند. او می تواند از قطار پیاده شود تا گرفتار مامورها نشود. مرتضا قبل از تهران با انفرادی اش از قطار پیاده می شود. سوار کامیونی می شود تا به تهران برسند. در ضبط کامیون دلکش می خواند. در تهران مادرش از دیدار پسر خوشحال شده و گریه می کند. مرتضا با غروری که دارد گریه نمی کند. سفره پهن است، تلویزیون روشن است و مارش نظامی می زند. خواهرش مشق می نویسد. فردا پدر می آید، خاله با میوه می آید، صلح شده و همه خوشحالند. پدر رادیو خارجی گوش می کند. مرتضا در رختخواب می خوابد.
نوزده – مرتضی خواب می بیند که سیاوش شده است. به دژبانی می رود و می گوید که ترخیص شده. چهار ماه هم اضافه خدمت کرده است. روی کاغذش عقربی مرده. دژبان به سراغش می آید و لگدی به پهلویش می زند و می پرسد مال کدام گروهان است. مرتضا با لکنت می گوید: مَ مَ مَن... ش ش ش شَهید شُ شده م!!
خلاصه کتاب عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک
حسین مرتضائیان آبکنار
«کمی آن طرف تر کنارِ کُناری دژبانی با باتوم می کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می کوبید می کوبید می کوبید توی سر سربازی که روی زمین افتاده بود... خون از زیر کلاه سرباز راه افتاد و آمد، آمد، آمد، تا رسید به پله ها و از پله ها بالا آمد و روی پله چهارم جلو پای او متوقف شد. عقرب تکانی خورد و جلوتر رفت و لبۀ خون ایستاد.» (ص 66)
یک – سرباز وظیفه مرتضا هدایتی، بچه تهران، در تاریکی شب، روی پله های راه آهن اندیمشک نشسته و منتظر است تا او را دستگیر کنند. مرتضا اعزامی سال 65 است و دو سال خدمتش را تمام کرده است. در جبهه دژبان ها سربازهای فراری را با چنگک از لای بوته ها پیدا کرده و به داخل کامیون پرت می کنند.
دو – سرباز وظیفه کیسه انفرادی اش را روی دوش انداخته و راه می افتد. او با حبیب که لری حرف می زند خداحافظی کرده و می خواهد تا فردا صبح تهران باشد. ساعت یازده شب است، سال شصت و هفت. آیفایی از راه می رسد که سوراخ سوراخ سوراخ است. راننده آیفا، که تیر خورده و زخمی است، مرتضا را با انفرادی اش سوار می کند. راننده آیفا با این زخم های عمیقش به اندیمشک می رود تا سرباز بیاورد، پابرهنه است و رانندگی را در جبهه یاد گرفته است.
سه – آیفا دم دژبانی می ایستد. با راننده آیفا کاری ندارند اما سرباز وظیفه را پیاده می کنند. سرباز برگه ترخیصش را ارائه می دهد اما ریز ریزش می کنند چون او را باور ندارند. مرتضا تکه پاره ها را جمع می کند و پنهانی با راننده آیفا راه می افتد اما این بار نگران تعقیب دژبان ها است. راننده در حال رانندگی وضعش خراب تر می شود و مادر را صدا می زند.
چهار – مرتضا وقتی وسایلش را تحویل می داده، مرد لری که مسئول تحویل گرفتن وسائل بوده، به او گیر داده. از بیست تا فشنگ، نوزده تا را تحویل داده و یکی را به عقرب زده. مرتضا مجبور می شود پانصد تومان به مرد لر رشوه دهد تا دست از سرش بردارد. مرتضا از مرد لر جویا می شود آیا سیامک که زبانش می گیرد برای ترخیص آمده، او جواب مثبت می دهد.
پنج – سربازها، افسرها و درجه دارها با لباس های خاکی رنگ ارتشی کنار جاده ولو هستند. اکثرا از گرما هلاکند و پای پیاده بدون تجهیزات و اسلحه با لباس های اندک، به طرف اندیمشک می روند. مرتضا مدام در حال حرف زدن با سیا است. کامیونی اسلحه ها را در جاده جمع می کند. راننده آیفا برای چند لباس خاکی می ایستد و آنها را سوار می کند. تعدادی خود را آویزان ماشین می کنند. یکی از آنها در اثر تشنگی سه روزه می میرد. راننده آیفا زیر لب فاتحه ای می خواند و او را از ماشین بیرون می اندازد.
شش – پاس بخش مرتضا را صدا می کند و شیفت شب را به او تحویل می دهد. اسم شب کبریت است. مرتضا در حین گذراندن شیفتش، کتاب «قطار خون چکان» را می خواند. در این داستان گلوی سرباز خفته ای بریده می شود و از تختش خون می چکد. مردی سیگار به لب که زیرپوش سفیدی با لکه های تیره پوشیده پیش مرتضا می آید و با اشاره از او کبریت می خواهد. مرتضا کبریتی که به علامت نشانه لای کتابش گذاشته به او می دهد. مرد کبریت را می گیرد و سیگارش را می کشد. عقربی در این حین، مرد را نیش می زند. مرد بی حرکت می شود. سپس به سمت خاکریز رفته و ناپدید می شود. سیاوش می آید و شیفت را تحویل می گیرد. هنوز زبانش می گیرد.
هفت – آیفا کنار قهوه خانه ای می ایستد. مرتضا و راننده پیاده می شوند و وارد قهوه خانه ای شوند. مرتضا برای سیا هم یک صندلی می گذارد. او دستش را به جیب شلوارش می کشد، پولی ندارد. راننده سفارش دو چای، یک ماست و بیست نیمرو می دهد. مرتضا به مستراح می رود. روی دیوارهای مستراح پر از شعار است و همه جایش کثیف است. سرپایی کارش را انجام می دهد و برمی گردد. راننده غذا می خورد. از دستش خون روی نیمرو می ریزد. نانش آغشته به خون است. سرباز فقط چای می خورد. قندان پر از مگس است. قند برنمی دارد. پیرمردی تلویزیون را روشن می کند. صدا قطع و وصل می شود، در تلویزیون شیخی دارد حرف می زند که ریش ندارد. در این فاصله برق قطع و سپس وصل می شود. آژیر وضعیت قرمز زده می شود. در تلویزیون شجریان شعر می خواند. راننده قلیان می کشد. آب قلیان خونی می شود. نگاه راننده ثابت می ماند. مرتضا تنها از قهوه خانه بیرون می رود.
هشت – علی برای مرتضا درد دل می کند که در جبهه عقرب زیاد است، عقرب هایی که کارشان نیش زدن آدم هاست و ما سربازها هم بقیه را می زنیم. علی یک بار می خواست خودکشی کند و مرتضا او را از این کار منع کرد. علی با مرتضا و سیا دوست است. مرتضا سیا را خیلی دوست دارد. علی طاقت ندارد که مرتضا و سیا ترخیص شوند و خودش در جبهه بماند. علی از عبدالله زاده چاپلوس متنفر است. علی می داند که عده ای گال دارند و خود را می خارانند. علی روی عراقی ها اسم «اون وری ها» گذاشته و دلش برای آنها می سوزد که پنج سال است در جبهه حضور دارند و پیر شده اند. تیرماه قرار است سیا و مرتضا ترخیص شوند اما علی باید تا پاییز بماند. یک بار که دور هم هستند عقربی را می بینند و علی دورتا دور عقرب را آتش می زند. تیری به سمتش شلیک می کند اما به عقرب نمی خورد. عقرب چون نمی تواند خودش را نجات بدهد، برمی گردد و خودش را نیش می زند.
نه – سیاوش، علی، حبیب و یزدان در کنار سنگر حفره ای کندند. مرتضا کتری را روی آتش گذاشت و همه را صدا زد. همه برای چای خوردن وارد سنگر شدیم. سیاوش در حالی که زبانش می گرفت خبر داد که کمی دیرتر می آید. انفجاری رخ داد و سیاوش از دست رفت، در حالی که داشت بند کفشش را می بست. مرتضا تمام شب را در حفره ای که همگی می کندند ماند. باران شروع شد اما او پنج شبانه روز در آن حفره ماند. روز ششم به خواب رفت و خواب استخری پرآب با زنانی نیمه عریان دید. با کفش های گلی وارد استخر شد و آب را آلوده کرد. استخر به آتش کشیده شد.
ده – مرتضا در حالی که با سیا حرف می زند به سمت اندیمشک می رود. در راه مرد و زنی را می بیند که پسرشان را چهارماه است گم کردند؛ مادر برای پسرش ضجه می زند. پس از آن یک دوچرخه ای را می بیند و سپس چند بچه که توپ بازی می کنند. توپشان را به سمت مرتضا می فرستند و او توپشان را برمی گرداند.
یازده – در سنگر یکی واکس می زند، یکی ظرف می شوید، یک نفر مسئول غذا است. در جبهه جاسوس ها به آنتن معروفند و چاپلوس ها به دستمال. عده ای تریاک می کشند. لهجه ها متفاوت است. مرتضا خوابیده و آنها را می پاید ولی هم سنگری هایش فکر می کنند او خواب است.
دوازده – مرتضا پیاده به اندیمشک می رسد. مغازه ها سوراخ سوراخ سوراخ هستند. سراغ راه آهن را می گیرد. از پیرمردی می شنود که از هر طرف برود به راه آهن می رسد، باور نمی کند. حمله هوایی شروع می شود. مرتضا از سیا می خواهد که ترس به خود راه ندهد. به جایی پناه می برد. زنی را می بیند که اجاقی دارد و غذا می پزد و پیرمردی رادیو گوش می دهد. صدای قطار را از همه طرف می شنود. دور خودش می چرخد. پله های راه آهن را می بیند. نخلی هدف قرار می گیرد و خرماهایش به زمین می افتند.
سیزده – مرتضا که از ستاد برگشت، بچه ها در حال برپا کردن کولر صحرایی بودند. یزدان خوابیده بود و پایش به خاطر گرمازدگی در تشت آب بود. مرتضا تصمیم گرفت برای رفع گرمازدگی یزدان، آبلیمو پیدا کند. صمد و کیا را دید اما آنها او را ندید گرفتند. یاور کُرده را هم دید. یاور و نادعلی هر دو پنج روز اضافه خدمت خورده بودند. نادعلی موقع سلمانی یاور، نصف سبیلش را به باد داده بود. الم شنگه ای به پا شده بود. یاور فقط برای استفاده از دستشویی از سنگر بیرون می آمد. مرتضا وارد سنگر شمس شد. اشکان مشغول سیگار کشیدن و گوبلن بافی بود. شمس و هوشنگ روی تخت در بغل هم خوابیده بودند. اشکان تا ماه دیگر به اندیمشک می رفت. مرتضا از اشکان آبلیمو گرفت و از سنگر خارج شد. عبدالله زاده نامه ها را توی گونی آورده بود. حسن گاوه در قابلمه غذا لباس می شست، برخلاف همیشه که لباس هایش را می بُرد تا مادرش بشوید. مرتضا به یزدان آب و آبلیمو داد تا حالش بهتر شود. از زیر بالش یزدان عکس دختر قشنگی بیرون آمده بود.
چهارده – من استخر را دیدم با آب های زلال، زنان چاق و لاغر مایوپوش. من با پوتین وارد آب شدم و آب پر از گل شد. آدم های درون استخر مرا نمی دیدند اما من آنها را می دیدم. دورتا دور استخر آتش بود. همه توی آب پریدند اما آتش به آب سرایت کرد.
پانزده – مرتضی به راه آهن رسید. با پوکه ای به در ورودی زد اما کسی جواب نداد. مرتضا به سیا می گوید که انگار راه آهن تعطیل است. دژبان ها با نفربر آمدند تا سربازهای فراری را بگیرند. مرتضا روی پله های راه آهن نشست. عقربی کنارش آمد. دژبانی داشت توی سر سربازی می کوبید می کوبید می کوبید. خون از زیر کلاه سرباز راه افتاد و از پله ها بالا آمد تا به عقرب رسید و متوقف شد. مرتضا دست هایش را جلو آورد تا دژبان ها دستگیرش کنند. یادش افتاد که در بچگی در کوچه توپ بازی می کرد و مادرش از حمام برگشت و او را برای تنبیه به خانه فرستاد تا دست و پایش را ببندد. دژبان ها به مرتضا رسیدند. همان لحظه اشکان را دید.
شانزده – اشکان برایش تعریف کرد که شیمیایی زده اند و همه عقب نشینی کردند، از قصرشیرین و دالاهو تا سومار و دهلران و شلمچه و دارخوین. هیچ کس نمی تواند از شهر اندیمشک بیرون برود. هیچ قطار و اتوبوس و ماشینی نیست. راه آهن چند روز است که تعطیل شده. اما سه و نیم صبح یک قطار برای بردن شیمیایی ها می آید. اشکان مرتضا را به طرف اتاقکی می برد. همه افسرها، درجه دارها و فرماندهان ارتش و سپاه آنجا جمع شده اند. کفش های همه دم در است. خیلی از آنها شهید شدند، مانند فرمانده لشکر بیست و یک. او قبل از شهید شدنش پیغام فرستاده بود که درست نیست شما زیر کولر باشید و ما بجنگیم. اشکان صدای او را ضبط شده دارد. در آن اتاقک همه هستند: فرمانده لشکر بیست و یک، فرمانده تیپ زرهی، سرلشکر بابائی، سرتیپ فلاحی، حاج کاظم رستگار، جهان آرا، ابراهیم همت، فرمانده لشکر ده، موحد دانش، سرتیپ فکوری، فرمانده لشکر بیست و هفت، حاج عباس باقری و ... اشکان از مرتضا می خواهد لباس شخصی بپوشد تا شناسایی نشود. مرتضا بلوز چارخانه ای می پوشد و گتر شلوارش را درمی آورد.
هفده – قطار ساعت سه و نیم می رسد. مرتضا پدر و مادرش را جلوی خودش می بیند. باز هم راه می افتد در حالی که با سیا حرف می زند. اشکان فریاد می زند که از این قطار خون می چکد. کسانی از داخل قطار بیرون آمدند تا مرده ها را بیرون بیندازند. مرتضا به سیا کمک کرد تا سوار قطار شود، خودش هم بین واگن ها قایم شد. آدم های توی کوپه قطار آلوده بودند. همه شیمیایی شده بودند ومملو از چرک و خون.
هژده – مرتضا تشنه است اما آبی نیست. کوپه ها همه آلوده اند. قطار به سمت تهران می رود، چند روز در راه است. در این سفر موهای مرتضا بلند می شود. مامور قطار می آید و گمان می کند او سرباز فراری است اما در اشتباه است چون برگه ترخیص دارد. مرتضا از بس بین کوپه ها ایستاده دست و پایش خشک شده است. مامور راهنمایی اش می کند که قبل از تهران برای آبگیری می ایستند. او می تواند از قطار پیاده شود تا گرفتار مامورها نشود. مرتضا قبل از تهران با انفرادی اش از قطار پیاده می شود. سوار کامیونی می شود تا به تهران برسند. در ضبط کامیون دلکش می خواند. در تهران مادرش از دیدار پسر خوشحال شده و گریه می کند. مرتضا با غروری که دارد گریه نمی کند. سفره پهن است، تلویزیون روشن است و مارش نظامی می زند. خواهرش مشق می نویسد. فردا پدر می آید، خاله با میوه می آید، صلح شده و همه خوشحالند. پدر رادیو خارجی گوش می کند. مرتضا در رختخواب می خوابد.
نوزده – مرتضی خواب می بیند که سیاوش شده است. به دژبانی می رود و می گوید که ترخیص شده. چهار ماه هم اضافه خدمت کرده است. روی کاغذش عقربی مرده. دژبان به سراغش می آید و لگدی به پهلویش می زند و می پرسد مال کدام گروهان است. مرتضا با لکنت می گوید: مَ مَ مَن... ش ش ش شَهید شُ شده م!!
خلاصه کتاب عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک
حسین مرتضائیان آبکنار