لیورا 2016-09-01 08:26:02
فصل اول - من لیورا هستم. روی نیمکت یکی از پارک های لوس آنجلس نشسته و با عطر رازیانه ای که در هوا پیچیده، همراه با ابرها به سفر ایران می روم. پا به خانه پدری ام در محله کلیمی نشین نهاوند می گذارم. پدرم، مادرم، خواهرم ادنا، برادرم یوسف، مادربزرگم و همه خاطرات آنها را، خصوصا تامار – زنی که پدرم به او علاقمند بود – می بینم.
من سال هاست که با کیان ازدواج کرده ام. اما با این که ازدواج ما از روی عشق بوده، احساس می کنم دیگرعشقی در کیان باقی نمانده و به من خیانت می کند. کیان مرا «مادام پوآرو» صدا می زند، می داند که دنبال سرنخی از خیانت هستم. این روزها کیان حتی روزهای تعطیل هم به سر کار می رود، بیشتر از همیشه به سر و وضع خودش می رسد و من به تلافی، خود را به تمیزی خانه مشغول می کنم. مادرم وسواس شستن داشت و من وسواس تمیزی.
یادم هست که یک روز صبح زود پدرم با تامار فرار کرد. مادربزرگم که در زیرزمین خانه مان زندگی می کرد فهمید اما کاری از دستش برنمی آمد. مادر نه از غصه دق کرد و نه حرفی زد.
دیده بودم که پدر و تامار با هم سیگار می کشند. پدر مغازه بزازی داشت، کتاب هم می خواند و برای ادنا همیشه کتاب می خرید. مادر از کتابخوانی و تنبلی ادنا ناراضی بود. من و ادنا، تامار را دوست داشتیم. او معلمی زیبا و شیک پوش بود. مادرم دیدن فیلم های سینما را دوست داشت، مَتَل زیاد می دانست و برای من تعریف می کرد. در عین حال زنی مذهبی بود و آیین مذهبی را با وسواس رعایت می کرد. ما همگی آیین مذهبی مان را می دانستیم و رعایت می کردیم و در مراسم مذهبی شرکت می کردیم، اما چون در اقلیت بودیم از اکثریت دوری می جستیم.
سه سال قبل از فرار تامار و پدر، عنایت شوهر تامار ناپدید شد و هرگز او را پیدا نکردند. تامار یک هفته خودش را در خانه اش حبس کرد اما خبری از عنایت نشد. تامار پس از یک هفته به سراغ مادربزرگ آمد تا فالش را بگیرد یا جادویی کند، روح عنایت را احضار کند، اما مادربزرگ هم نتوانست کاری انجام دهد و تنها برای تامار صبر ایوب آرزو کرد. با گم شدن عنایت، پدر جذب تامار شد.
کیان این روزها تلفن های مشکوک می زند. من بعد از سی سال دوباره به خواندن مناجات کلیمی روی آورده ام.
قبل از کیان، من و همایون دوست و نامزد بودم و با هم لحظات نابی داشتیم. هردو مشغول فعالیت های سیاسی بودیم و دانشگاه می رفتیم. آثار ماکس و انگلس را می خواندیم، کوه می رفتیم. کم کم همایون اعتقادش به گروه کم شد و تصمیم گرفت به انگلیس برود و ادامه تحصیل بدهد تا دکترایش را بگیرد. اما من به خاطر اعتقاداتم در ایران ماندم. اهالی محل مرا و فعالیت هایم را می شناختند. به کمک همایون خانه ای در فلکه سوم تهران پارس گرفتم و از آن پس دور از خانواده زندگی کردم و دیگر به سمت خانه مان در میدان توحید نرفتم. همایون قبل از رفتن حلقه ای طلا برای خودش و گردنبندی فیروزه برای من خرید.
از طریق همایون با شرکت تبلیغاتی «آوا» که کیان در آن کار می کرد آشنا شدم و در آن شرکت کار گرفتم. فعالیت گروه های سیاسی روز به روز محدودتر شد. عده ای را دستگیر کردند. ارتباطم با گروه قطع شد و از گروه بریدم. همایون مرتب برایم نامه می نوشت. وضع روحی بدی داشتم. از همان اول که کیان را در شرکت دیدم جذبش شدم. کیان هم شیفته من شده بود.
دوران بلوغ من دوران خاصی بود. طبق تعلیمات مذهبی مادرم، خود را در دوران ماهیانه نجس می دانستم و خودم را از دیگران دور می کردم. آن دوران به حمام عمومی می رفتیم که صبح ها مردانه بود و عصرها زنانه. در ایام ماهیانه دردسر مضاعف داشتم. نمی توانستم در این ایام از لباس ها، حوله ها و رختخواب معمولم استفاده کنم. حتی محل خوابم در این دوره عوض می شد تا دیگران را نجس نکنم.
مادر برای ما تعریف کرد که تامار دختر یک دانه ای بود که پدرش او را کمک کرد تا معلم شود. بعد از آن، تامار با اسحاق پسر عمه مادری ام نامزد می شوند، اسحاق ویولون زن بود. عنایت، شریک کله گنده پدر تامار هم عاشق این دختر شده بود. عنایت طرح دوستی با اسحاق می ریزد، او را به بار می برد و با هم عرق خوری می کنند و به دلیل نامعلومی اسحاق آن شب می میرد. معلوم نشد عنایت او را چیزخور کرد یا اتفاق دیگری افتاد، اما به هر حال اسحاق از سر راه عنایت کنار رفت. تامار هم مدتی ناراحتی کرد اما بعد به حال عادی برگشت و زن عنایت شد.
لیاچل، زنی مجنون در نهاوند بود. عاشق نوشابه بود و تنها زندگی می کرد. عاشق سنگ های مختلف بود. گربه ای داشت که ظاهرا همزادش بود. اهالی می گفتند او با ارواح در ارتباط است. مادربزرگ تامار را پیش لیاچل برد تا عنایت را برایش پیدا کند. لیاچل خبر از کشته شدن عنایت داد.
مادر قصه مرد بازاری یهودی را برای مان تعریف کرده بود که همه از او خرید می کردند اما مسلمان ها تا می فهمیدند یهودی است جنس خریده را پس می دادند. روزی این مرد زنی را که پارچه خریده را پس آورده بود نفرین کرد تا بچه اش جلوی رویش پر پر بزند. همان روز بچه زن در حوض افتاد اما نجاتش دادند و زن برگشت و پارچه را خرید. مادر می خواست به ما یاد بدهد که نفرین می گیرد. حتما عنایت هم به نفرین مادر اسحاق گم شده بود.
بعد از یک سال که از گم شدن عنایت گذشت زنان محله لباس مشکی اش را در آوردند. کم کم تامار سرحال و شاداب شد. اما ملا اعلام کرد که چون هنوز شوهر تامار پیدا نشده ازدواجش حرام است. مدت ها پیش زن ملا مرده بود و ملا از مادربزرگ خواستگاری کرد اما مادربزرگ جواب رد داد. مادربزرگ با تامار پیش ملا رفت و واسطه شد تا اعلام کند ازدواج با تامار اشکال ندارد، اما ملا نظرش را عوض نکرد. بعد از آن بود که من از بالای پشت بام رابطه پدرم را با تامار دیدم. از آن به بعد اعتمادم را از همه از دست دادم. سایه پدر و تامار برای همیشه در زندگیم ماند.
این اواخر کیان سه روز به سن دیگو رفت. وقتی برگشت در چمدانش جوراب های تاشده پیدا کردم. کیان هرگز خودش لباس هایش را تا نمی کند. مطمئنم که این ایام با کسی در ارتباط بوده است. تصمیم می گیرم کسی را استخدام کنم تا او را تعقیب کند. کاش هرگز کیان را نمی دیدم. کاش همراه همایون به خارج از کشور رفته بودم.
همایون پسر شیک پوش و جذابی بود، اما من به خاطر فعالیت های سیاسی سعی می کردم محبت هایش را به خودم در مقابل دیگران ندیده بگیرم. چقدر خام بودم. درگروه همایون را غیراصولی و خرده بورژوا می دانستند. وقتی دوستمان اکبر در جبهه شهید شد همایون مرتب به دیدار پدر و مادرش می رفت. او مرد واقع بینی بود و من مثل بقیه اعضای گروه به دنبال ایده آل هایم بودم.
یک روز در جمع گروهی مان، با گریه از این که به بازار رفتم تا پسر جوان دستفروشی را با عقاید خودمان آشنا کنم حرف زدم وگفتم که متاسفانه این پسر جوان فقط متوجه جسم من بود. پس از این واقعه و گریه من در جمع بود که همایون عاشق من شد. عکس العمل همایون در شکست سیاسی این بود که بیشتر درس بخواند ولی عکس العمل من گوشه گیری و انزوا بود. وقتی همایون رفت افسرده شدم و تا مدت ها دارو می خوردم.
در چنین احوالی با کیان آشنا شدم. در شرکت آوا او مسئول من بود. وقتی او را می دیدم گاهی یاد پدر می افتادم که ما را ترک کرده بود و گاهی یاد یوسف می افتادم. وقتی با کیان کار می کردم، حس خوبی داشتم. مدتی بعد کیان با مدیر شرکت اختلاف پیدا کرد و عذر او را به خاطر زیر پا گذاشتن موازین اخلاقی خواستند. کیان از شرکت رفت اما گاه گداری به ما سر می زد. اغلب دلتنگش می شدم. یک روز دل به دریا زدم و اجازه دادم با ماشینش مرا تا خانه برساند. در راه برایش از کلیمی بودنم و از نامزدی ام با همایون گفتم. جا خورد. آنجا بود که فهمیدم اهل همدان است. یک بار به من گفت قرار است شرکت جدیدی باز کند. از من خواست که به دیدارش بروم و من به شرکت جدیدش رفتم.
امروز صبح که کیان از خانه خارج شد گفت که شب دیر وقت می آید. به دوستی زنگ زدم و ماشینش را قرض گرفتم. با ماشین دوستم، کیان را تعقیب کردم. او را دیدم که به کافی شاپ رفت و چند قهوه گرفت و عازم شرکتش شد. تمام مدتی که در شرکتش بود در استارباکس نشستم و به ساختمان شان زل زدم. او را ندیدم. عصر در کافی شاپ، منشی اش را دیدم. وقتی به خانه برگشتم او در خانه بود. تعجب کردم چون خروجش را از شرکت ندیده بودم. گفته بود دیر برمی گردد. از طریق یکی از نامه هایش متوجه شدم با کارت اعتباری شرکتش یک بسته عطرشانل و لوازم آرایش کلینیک خریده. باید کسی را استخدام کنم تا این معما را حل کند.
آژانسی را پیدا می کنم، اطلاعاتی می دهم، مبلغی می پردازم و آنها را استخدام می کنم تا کیان را تعقیب کنند. هوس خودکشی به سرم زده تا کیان را ادب کنم. اندرو کسی است که در آژانس پیگیری خیانت مردان و زنان کار می کند و مسئول کار من است. دو هفته مهلت می خواهند تا قضیه را روشن کنند.
سال ها پیش لیاچل با دار زدن خود، مرا با خودکشی آشنا کرد. دیدن صحنه ای که چادرش از سقف آویزان بود و او مرده بود هنوز آشفته ام می کند. از مادر شنیدم که ملا گفته عزاداری برای او حرام است. گربه لیاچل بعد از مرگش ناپدید شد. مادربزرگ و پدر به کمک چند تا از دوستانشان شب هنگام جنازه را خاک کردند. من و یوسف هم شاهد خاکسپاری بودیم. سنگ هایی را که دوست داشت با خودش به خاک سپردند. بعد از خاکسپاری تا دو روز تب کردم و در بستر افتادم. لیاچل از روز عاشورا به صرافت خودکشی افتاده بود، همان روز عاشورا که بچه ها با پنجه گلی پشتش علامت گذاشته بودند. باور نمی کرد که قصد شیطنت داشته اند. فکر می کرد از دنیای باقی کسانی او را احضار کرده اند.
این روزها مدام به یاد یوسف می افتم که مرا نازنین صدا می زد، برایم پروانه می گرفت و به من آب نبات می داد. خواب همایون را هم می بینم که ناظر من و کیان است. چیزی به آمدن همایون نمانده. بین انتخاب کیان و همایون گرفتار شدم. در کلاس کارگاه نقاشی وسرامیک سازی شرکت می کنم تا طرحی نو دراندازم، اما موفق نمی شوم. کاش همایون بود و مثل زمانی که فعالیت سیاسی داشتم و اعلامیه ها را مخفی یا پخش می کردم، کمکم می کرد.
وقتی پدر با تامار فرار کرد، یوسف همه کاره خانه شد. با مادر حرف می زد، مغازه را می چرخاند، به من دیکته می گفت. مادر در ابتدا ساکت و خموش بود اما پس از مدتی رنگ عوض کرد. لباس های شیک خرید و پوشید، به آرایشش اهمیت داد. اما خیلی زود از همه اینها هم خسته شد و به شکل سابقش برگشت. پس از آن کتابخوانی را شروع کرد. آن قدر مستاصل شده بود که یک شب در خواب راه رفت و حرف زد. مادربزرگ او را به حال عادی برگرداند. مادر برای اولین بار بر روی شانه مادربزرگ گریه سرداد. می دانستیم که پدر در کودکی مادرش را از دست داده و مادربزرگ که در همسایگی آنها بوده، پدر را حمایت کرده. نه تنها مادر که مادربزرگ هم احساس می کرد ضربه خورده است. در آن ایام من سرگشته بودم. پناهگاهی برای خودم پیدا کرده بودم و به آنجا پناه می بردم. مادربزرگ با قدرتی که داشت و مادر با دعاهای مذهبی اش نتوانستند پدر را برگردانند. پایه های اعتقادی ام سست شد. از پدر عصبانی بودم. ادنا رنجور و مغموم بود. از ترحم مردم در عذاب بودم. ادنا با پسر مسلمانی به اسم رسول دوست شد. مادر فهمید و قشقرق به پا کرد. آرزو می کرد که ای کاش ادنا را نزاییده بود.
مادربزرگ خیلی ساده و ناگهانی مرد. من و ادنا در خانه ماندیم و همه برای دفن مادربزرگ رفتند. از وقتی مادربزرگ مرد، من مواظب مادر شدم.
باید دو هفته خودم را سرگرم کنم تا جواب آژانس در مورد کیان برسد. در این فاصله با مراجعه به کامپیوتر متوجه می شوم که همایون در روانشناسی تخصص گرفته ولی عکسی از او و خانواده اش پیدا نمی کنم. نامه های همایون را نگه داشته ام و آنها را می خوانم. وقتی همایون رفت، من گاهی از مغازه ها چیزی می دزدیدم و به مردم محتاج می رساندم. کیان یک بار به شرکت آمد و نوار ادیت پیاف را برایم آورد. مرتب در حال کشمکش بین همایون و کیان با خودم بودم. نوار را بارها گوش کردم و به کیان برگرداندم، خیلی دلخور شد.
نبود پدر یک سال طول کشید اما بعد از یک سال به خانه برگشت و مادر اصرار داشت که به تهران برویم. آبروریزی های پدر و ادنا، ادامه تحصیل یوسف و چند دلیل دیگر باعث شد پدر راضی شود. اما ادنا هنوز راضی نبود. وقتی به تهران مهاجرت کردیم تا چند ماه ناراضی بود اما پس از آن به حال عادی برگشت. دیپلمش را گرفت، دوره تایپ را گذراند، دوستانی پیدا کرد و در شرکت ملامین سازی کار گرفت. شوکت خانم تا این زمان خواستگارهای مختلفی برای ادنا آورده بود که هیچ کدام باب میل نبودند. مهرداد پسری کاراته باز، جوان و خوش سیما، کلیمی و اهل سیاست بود که کم کم به خانه ما راه باز کرد. ادنا از هر جهت او را تحسین می کرد. اما خیلی زود متوجه شدم که او مرا پسندیده نه ادنا را. از همه مهم تر آن که فهمیدم او کلیمی نیست و خود را کلیمی جا زده است. پس از مدتی مهرداد غیبش زد و ادنا دوباره ماتم گرفت. ادنا پس از مدتی عاشق یکی از روسای شرکت شان شد و تنها ایرادش این بود که مسلمان بود. مادر وقتی شنید سیلی محکمی به گوشش زد. اما ادنا اهمیت نداد و بی باکانه گفت که قصد ازدواج دارد و خانه را ترک کرد. همسایه ها مادر را دلداری دادند تا تحمل کند. مادر سیزده سال از ادنا بزرگتر بود و انگار هیچ وقت او را دوست نداشت. پدر هم هر چند به نظر می رسید ادنا را دوست دارد اما در نوزادی اش از او رو می گرداند.
مادربزرگ مرده بود که پدر به خانه برگشت. خیلی نحیف شده بود. مادر که قصد داشت جلویش بایستد، برایش دلسوزی کرد. همه سکوت کردیم. تامار با مرد دیگری آشنا شده و پدر را ترک کرده بود. مادر خودش را به شست وشوی وسواسی اش مشغول کرد. پدر تا مدت ها با ما غذا نمی خورد. کم کم او را به کمک یوسف به جمع مان راه دادیم. اما چیزی اساسی بین ما و او تغییر کرده بود. یوسف ما را به قصد تحصیل در آن طرف اقیانوس ها ترک کرد. بعد از مدتی ادنا تلفن زد و خبر داد که ازدواج کرده. مادر ادنا را مرده فرض می کرد.
یوسف همیشه حامی من بود. یک بار که از مدرسه به خانه نیامدم و با فتانه به طرف کوچه باغ ها رفتیم تا بهمن را در خانه اش ببینم، دیر به خانه رسیدم اما یوسف در مقابل پدر حمایتم کرد. یک بار شاهد بودم که همکلاسی های یوسف او را به جرم جهود بودن زدند و سرش را با در قوطی کنسرو زخمی کردند.
این روزها بین من و کیان سکوت سختی درگرفته. وقتی بچه بودم دوست داشتم مثل پدر مرد باشم و سرپایی ادرار کنم. اما خیلی زود فهمیدم این کار امکان ندارد. امروز اندرو تماس گرفت و از من خواست برای جواب تحقیقاتش سری به دفترش بزنم. به دفترش رفتم. اندرو نبود. پاکتی را تحویل گرفتم و به خانه آمدم و سرفرصت آن را خواندم. مدرکی دال بر خیانت پیدا نکرده بودند. احتمال می دهم با زنی از همکارانش، یا زنانی که گاهی به شرکتش می آیند رابطه دارد. از ناراحتی وسایلش را به در و دیوار می کوبم. از خودم ناراحتم که چرا کیان را رها نمی کنم.
وقتی کیان دفتر جدید گرفته بود به دیدنش رفتم. تابلوهای نقاشی کار خودش را به دیوار اتاق کوبیده بود. یکی از تابلوهایش را به من هدیه داد. آن روز چای و قهوه نوشیدیم و از نهاوند قدیم با هم حرف زدیم. فهمیدم که عصرها از ساعت شش به بعد در دفترش تنها است. از آن به بعد در پارک روبروی دفترش ساعت ها می نشستم و او را نظاره می کردم. در ذهنم مدام یوسف و همایون را می دیدم که مرا از کارهایم نهی می کردند. مثل تامار شده بودم و داشتم به همایون خیانت می کردم. عاقبت روزی پس از ساعت شش عصر به دفتر کیان رفتم. می دانستم عصرها تنها است. دست همدیگر را گرفتیم و لرزیدیم.
فصل دوم – آن قدر در رابطه با کیان مستاصل شدم که به دیدار فال بین می روم، اما فال بین هم بعد از تمام حرف هایم، درد مرا دوا نمی کند و فایده ای برایم ندارد، به خانه برمی گردم.
یک بار که با پدر و مادر سوار اتوبوس شده بودیم، پدر خودش را به زنی نزدیک کرد و شوهر زن معترض شد. زودتر از موعد از اتوبوس پیاده شدیم و هیچ کدام حرفی نزدیم. یک بار هم پدر به خانه ام در تهران پارس آمد و برایم لباس خواب سفید منجوق دوزی آورده بود که می گفت خانمی که صاحب مغازه بغلی اش است آن را برای من از کیش آورده. می دانستم چه رابطه ای بین پدر و این زن هست، لباس را دور انداختم. آن روز هم به پدر هیچ نگفتم.
امروز تصمیم دارم مستقیم با کیان حرف بزنم. قرار است شب برای شام به خانه بیاید.غذای خوبی می پزم، میز را می چینم و به خودم می رسم. می خواهم به او بگویم که بی خود به او شک کردم. اما او نمی آید. میز را جمع می کنم. مادر از مدت ها پیش در یکی از اتاق های خانه ام ساکن شده است. به اتاقش می روم و با او حرف می زنم. وقتی برمی گردم هنوز کیان نیامده. کیان می آید، خودم را به خواب می زنم.
در ماشین کیان گیره موی زنانه ای پیدا کردم و این مرا مطمئن کرد که کیان به من خیانت می کند. شب ها کابوس زنی که وارد زندگیم شده می بینم.
مدتی پیش کتابی نوشتم و ناشرم آن را به اداره ارشاد برد تا مجوز چاپ بگیرد. مرا خواستند و مدت مدیدی مرا به خاطر فعالیت های سیاسی ام سئوال و جواب کردند. می خواستند بدانند چطور با مردی مسلمان ازدواج کردم و مسلمان نشدم. ماجرا را برای کیان تعریف کردم. احساس خطر کرد، اسباب ها را فروخت و به آمریکا آمدیم. از صرافت چاپ کتاب گذشتم. پدر و مادرم تنها شدند. هم یوسف برای ادامه تحصیل به آن طرف آب ها رفته بود و هم ادنا با شوهرش از ایران رفته بودند. مدتی بعد پدر و مادرم به ما پیوستند.
مادرم در آمریکا دچار اضطراب، افسردگی و بی خوابی شدید شد. پدرم سرطان گرفت و شیمی درمانی شد. در بیمارستان ربای مذهبی را خواستم تا برایش دعا کند. ساعتی بعد پدر برای همیشه خاموش شد. مادر دچار آلزایمر شده و به دنیای کودکی برگشته، دوست دارد لباس خواب های عروسکی بپوشد، برایش قصه بخوانم و او را به کافی شاپ ببرم.
در اینترنت گردی، خودم را زن مجردی معرفی می کنم. برای جلسه آشنایی با مردان مجرد اسم می نویسم. یک روز پس از حمام، لباس شیک و برازنده ای می پوشم، موهایم را سشوار می کشم و آرایش می کنم تا به محل آشنایی با مردان بروم. مردی به نام مایک را می پسندم. او هم مرا می پسندد. می خواهم با خیانت به کیان، خیانتش را به خودم جبران کنم. خودم را به کتاب خواندن، ورزش، خرید و... مشغول می کنم اما روز به روز افسرده تر می شوم. با آشنایی با مایک، دارم به کیان، مایک و خودم همزمان خیانت می کنم.
در دوران مجردی ام، برای زنان پیکان شهر، کلاس خیاطی و نقاشی و سوادآموزی گذاشته بودم. در مسجد برای آنها کتابخانه درست کرده بودم. کمیته مرا گرفت. در حیاط کمیته که صدای الله اکبر را شنیدم، خدای کلیمیان را با خدای مسلمان ها آشتی دادم و حس کردم این دو یکی هستند. یکی از دوستان بانفوذ یوسف باعث آزادی من شد وگرنه معلوم نبود سر از کجا درمی آوردم.
در حین گشتن در کمدم، پشت جعبه های کفش، جعبه ای از وسایل کیان پیدا می کنم که در آن آدرس همایون را نگه داشته است. این آدرس را من هرگز به او ندادم. نمی دانم چرا آن را برداشته و چه قصدی از ارسال نامه به همایون داشته. یادم هست که آن سال ها همایون بی مقدمه برایم نامه نوشت که دیگر به ایران برنمی گردد چون دلیلی برای بازگشت ندارد. به کیان می گویم که باید بعد از مدت ها به سر خاک پدرم بروم. از طریق ایمیل های جمعی خبر به من می رسد که همایون برای سخنرانی به شهر ما خواهد آمد. این خبر را هم به کیان می دهم. از من می خواهد که به دیدارش نروم. اما خودم مایلم همایون را ببینم. وقتی از کیان می پرسم آدرس همایون را چرا در وسایلش دارد اعتراف می کند که برایش نامه نوشته و خواسته که از سر راه من کنار برود.
کیان این روزها مهربان شده و مرا برای شام دعوت کرده. به آرایشگاه می روم و موهایم را رنگ می کنم. آرایشگرم از خیانت دوست پسرش حرف می زند. با کیان به رستوران می رویم. مرا به کنسرت جاز می برد. خوش می گذرد. می دانم که از وقتی سر و کله همایون پیدا شده، کیان مهربان شده است.
تولد کیان در پیش است اما نمی توانم برایش کادو بخرم چون هنوز در ذهنم از او دلخورم. روسری سر می کنم، سیدور را باز می کنم و می خوانم تا آرامش بگیرم. دیگر علاقه ای به خانه و وسایل خانه ندارم. باید از این خانه بروم. عصبی ام، معده ام به هم ریخته، مدام استامینوفن می خورم. روز سخنرانی همایون فرا می رسد. لباسی ساده می پوشم. گردنبند فیروزه ای که همایون به من کادو داده به گردن می اندازم. به دانشگاه «یو سی ال ای» می روم. همایون را می بینم. نسبتا چاق شده با موهای جوگندمی. کت قهوه ای شیکی پوشیده با شلوار کرم. همسرش در کنارش است. در دانشگاه کمبریج تدریس می کند و از اعضای هیئت علمی آن دانشگاه است. نتایج تحقیقاتش در مورد صفات شخصیتی و وضع سیاسی اشخاص و ربط بین آنها است. نتایج مطالعاتش نشان می دهد که منش های سیاسی از همان کودکی شکل می گیرد و تحت تاثیر عوامل ژنتیک هستند. تمرکز ندارم و بقیه حرف هایش را نمی شنوم. در حال گریه بلند می شوم و به در سالن تکیه می دهم و او را برای آخرین بار می بینم. او هم سخنرانی اش را متوقف می کند و به زنی گریان توجه می کند. با گریه عاشقم شد و با گریه ای او را ترک کردم.
با مادر اسم بازی و مشاعره می کنیم. مادر علاقمند حل جدول های فارسی است. ناگهان شعر ملا ممد جان را می خواند که همیشه تامار می خواند. شنیده ام که تامار در نیویورک زندگی می کند. از لوس آنجلس به نیویورک می روم و تامار را در سرای سالمندان پیدا می کنم. با واکر راه می رود. مادربزرگ را به خوبی به خاطر می آورد و حتی پدر را می شناسد. از او می پرسم چرا با پدرم فرار کرد اما فراموشی مانع از بیان خاطراتش می شود، خصوصا که سکته هم کرده است. بچه ندارد و شوهرش مرده. عروسک مادربزرگ را به من می دهد تا به دستش برسانم.
فصل سوم – پدر را پس از مرگش مدام در خواب می بینم. در خواب پدر را می بخشم و از او می خواهم مرا ببخشد. همیشه کتاب خیام را از من می خواست و من گرچه برایش خریدم ولی هرگز آن را به او ندادم. بر سر مزار پدر می روم و گلی نثارش می کنم. در خاطرم یوسف را می بینم و با او حرف می زنم. یوسف خانواده را ترک کرده بود چون خسته شده بود و از دور بهتر می توانست همه را ببخشد. کیان به تلفن دستی ام زنگ می زند.، جواب نمی دهم. لحظه ای بعد کیان در کنارم است. می خواهد بداند چرا به سخنرانی همایون رفتم. چرا قهر کردن را در خانه مد کردم. به او می گویم برای این حرف ها دیر است. از سکوت همیشگی من، از شکاک بودنم ناراحت است. برایش اعتراف می کنم که دوست داشتم با من به دیدار همایون می آمد. کیان می گوید که در سالن بوده و من او را ندیده ام. ضربه نهایی را به کیان می زنم و از او می خواهم دست از بازی بردارد. از خیانتش حرف می زنم و قبول می کند که علاقمند دیگری شده، کسی که در محیط کارش گاهی برای تبلیغ اجناس می آید. تازه می فهمد که به خاطر خیانتش به سخنرانی همایون رفته ام. با صدای بلند گریه می کنم و گیر سری را که در ماشینش پیدا کردم به دستش می دهم. کیان را از تصمیم اخیرم آگاه می کنم و باور نمی کند که قصد جدایی دارم. التماس می کند که دوباره با هم زندگی کنیم چون آن زن را برای همیشه کنار گذاشته، خصوصا از وقتی که پای همایون به وسط آمده است. او هنوز عاشق من است. ما برای اختلاف مذهبمان با خانواده هایمان جنگیدیم. حتی اقرار می کند که قبل از ازدواج به دیدار پدر و مادرم رفته و از آنها خواسته با ازدواج ما مخالفت نکنند تا ما هم مثل بقیه بچه هایشان آنها را ترک نکنیم. تازه می فهمم که برای به دست آوردن من چه تلاشی کرده و برای همین راضی نیست مرا از دست بدهد. کتاب خیام را روی قبر پدر می گذارم و برای همیشه او را می بخشم. دیگر خشمی از پدر ندارم.
خلاصه داستان لیورا
فریبا صدیقیم
فصل اول - من لیورا هستم. روی نیمکت یکی از پارک های لوس آنجلس نشسته و با عطر رازیانه ای که در هوا پیچیده، همراه با ابرها به سفر ایران می روم. پا به خانه پدری ام در محله کلیمی نشین نهاوند می گذارم. پدرم، مادرم، خواهرم ادنا، برادرم یوسف، مادربزرگم و همه خاطرات آنها را، خصوصا تامار – زنی که پدرم به او علاقمند بود – می بینم.
من سال هاست که با کیان ازدواج کرده ام. اما با این که ازدواج ما از روی عشق بوده، احساس می کنم دیگرعشقی در کیان باقی نمانده و به من خیانت می کند. کیان مرا «مادام پوآرو» صدا می زند، می داند که دنبال سرنخی از خیانت هستم. این روزها کیان حتی روزهای تعطیل هم به سر کار می رود، بیشتر از همیشه به سر و وضع خودش می رسد و من به تلافی، خود را به تمیزی خانه مشغول می کنم. مادرم وسواس شستن داشت و من وسواس تمیزی.
یادم هست که یک روز صبح زود پدرم با تامار فرار کرد. مادربزرگم که در زیرزمین خانه مان زندگی می کرد فهمید اما کاری از دستش برنمی آمد. مادر نه از غصه دق کرد و نه حرفی زد.
دیده بودم که پدر و تامار با هم سیگار می کشند. پدر مغازه بزازی داشت، کتاب هم می خواند و برای ادنا همیشه کتاب می خرید. مادر از کتابخوانی و تنبلی ادنا ناراضی بود. من و ادنا، تامار را دوست داشتیم. او معلمی زیبا و شیک پوش بود. مادرم دیدن فیلم های سینما را دوست داشت، مَتَل زیاد می دانست و برای من تعریف می کرد. در عین حال زنی مذهبی بود و آیین مذهبی را با وسواس رعایت می کرد. ما همگی آیین مذهبی مان را می دانستیم و رعایت می کردیم و در مراسم مذهبی شرکت می کردیم، اما چون در اقلیت بودیم از اکثریت دوری می جستیم.
سه سال قبل از فرار تامار و پدر، عنایت شوهر تامار ناپدید شد و هرگز او را پیدا نکردند. تامار یک هفته خودش را در خانه اش حبس کرد اما خبری از عنایت نشد. تامار پس از یک هفته به سراغ مادربزرگ آمد تا فالش را بگیرد یا جادویی کند، روح عنایت را احضار کند، اما مادربزرگ هم نتوانست کاری انجام دهد و تنها برای تامار صبر ایوب آرزو کرد. با گم شدن عنایت، پدر جذب تامار شد.
کیان این روزها تلفن های مشکوک می زند. من بعد از سی سال دوباره به خواندن مناجات کلیمی روی آورده ام.
قبل از کیان، من و همایون دوست و نامزد بودم و با هم لحظات نابی داشتیم. هردو مشغول فعالیت های سیاسی بودیم و دانشگاه می رفتیم. آثار ماکس و انگلس را می خواندیم، کوه می رفتیم. کم کم همایون اعتقادش به گروه کم شد و تصمیم گرفت به انگلیس برود و ادامه تحصیل بدهد تا دکترایش را بگیرد. اما من به خاطر اعتقاداتم در ایران ماندم. اهالی محل مرا و فعالیت هایم را می شناختند. به کمک همایون خانه ای در فلکه سوم تهران پارس گرفتم و از آن پس دور از خانواده زندگی کردم و دیگر به سمت خانه مان در میدان توحید نرفتم. همایون قبل از رفتن حلقه ای طلا برای خودش و گردنبندی فیروزه برای من خرید.
از طریق همایون با شرکت تبلیغاتی «آوا» که کیان در آن کار می کرد آشنا شدم و در آن شرکت کار گرفتم. فعالیت گروه های سیاسی روز به روز محدودتر شد. عده ای را دستگیر کردند. ارتباطم با گروه قطع شد و از گروه بریدم. همایون مرتب برایم نامه می نوشت. وضع روحی بدی داشتم. از همان اول که کیان را در شرکت دیدم جذبش شدم. کیان هم شیفته من شده بود.
دوران بلوغ من دوران خاصی بود. طبق تعلیمات مذهبی مادرم، خود را در دوران ماهیانه نجس می دانستم و خودم را از دیگران دور می کردم. آن دوران به حمام عمومی می رفتیم که صبح ها مردانه بود و عصرها زنانه. در ایام ماهیانه دردسر مضاعف داشتم. نمی توانستم در این ایام از لباس ها، حوله ها و رختخواب معمولم استفاده کنم. حتی محل خوابم در این دوره عوض می شد تا دیگران را نجس نکنم.
مادر برای ما تعریف کرد که تامار دختر یک دانه ای بود که پدرش او را کمک کرد تا معلم شود. بعد از آن، تامار با اسحاق پسر عمه مادری ام نامزد می شوند، اسحاق ویولون زن بود. عنایت، شریک کله گنده پدر تامار هم عاشق این دختر شده بود. عنایت طرح دوستی با اسحاق می ریزد، او را به بار می برد و با هم عرق خوری می کنند و به دلیل نامعلومی اسحاق آن شب می میرد. معلوم نشد عنایت او را چیزخور کرد یا اتفاق دیگری افتاد، اما به هر حال اسحاق از سر راه عنایت کنار رفت. تامار هم مدتی ناراحتی کرد اما بعد به حال عادی برگشت و زن عنایت شد.
لیاچل، زنی مجنون در نهاوند بود. عاشق نوشابه بود و تنها زندگی می کرد. عاشق سنگ های مختلف بود. گربه ای داشت که ظاهرا همزادش بود. اهالی می گفتند او با ارواح در ارتباط است. مادربزرگ تامار را پیش لیاچل برد تا عنایت را برایش پیدا کند. لیاچل خبر از کشته شدن عنایت داد.
مادر قصه مرد بازاری یهودی را برای مان تعریف کرده بود که همه از او خرید می کردند اما مسلمان ها تا می فهمیدند یهودی است جنس خریده را پس می دادند. روزی این مرد زنی را که پارچه خریده را پس آورده بود نفرین کرد تا بچه اش جلوی رویش پر پر بزند. همان روز بچه زن در حوض افتاد اما نجاتش دادند و زن برگشت و پارچه را خرید. مادر می خواست به ما یاد بدهد که نفرین می گیرد. حتما عنایت هم به نفرین مادر اسحاق گم شده بود.
بعد از یک سال که از گم شدن عنایت گذشت زنان محله لباس مشکی اش را در آوردند. کم کم تامار سرحال و شاداب شد. اما ملا اعلام کرد که چون هنوز شوهر تامار پیدا نشده ازدواجش حرام است. مدت ها پیش زن ملا مرده بود و ملا از مادربزرگ خواستگاری کرد اما مادربزرگ جواب رد داد. مادربزرگ با تامار پیش ملا رفت و واسطه شد تا اعلام کند ازدواج با تامار اشکال ندارد، اما ملا نظرش را عوض نکرد. بعد از آن بود که من از بالای پشت بام رابطه پدرم را با تامار دیدم. از آن به بعد اعتمادم را از همه از دست دادم. سایه پدر و تامار برای همیشه در زندگیم ماند.
این اواخر کیان سه روز به سن دیگو رفت. وقتی برگشت در چمدانش جوراب های تاشده پیدا کردم. کیان هرگز خودش لباس هایش را تا نمی کند. مطمئنم که این ایام با کسی در ارتباط بوده است. تصمیم می گیرم کسی را استخدام کنم تا او را تعقیب کند. کاش هرگز کیان را نمی دیدم. کاش همراه همایون به خارج از کشور رفته بودم.
همایون پسر شیک پوش و جذابی بود، اما من به خاطر فعالیت های سیاسی سعی می کردم محبت هایش را به خودم در مقابل دیگران ندیده بگیرم. چقدر خام بودم. درگروه همایون را غیراصولی و خرده بورژوا می دانستند. وقتی دوستمان اکبر در جبهه شهید شد همایون مرتب به دیدار پدر و مادرش می رفت. او مرد واقع بینی بود و من مثل بقیه اعضای گروه به دنبال ایده آل هایم بودم.
یک روز در جمع گروهی مان، با گریه از این که به بازار رفتم تا پسر جوان دستفروشی را با عقاید خودمان آشنا کنم حرف زدم وگفتم که متاسفانه این پسر جوان فقط متوجه جسم من بود. پس از این واقعه و گریه من در جمع بود که همایون عاشق من شد. عکس العمل همایون در شکست سیاسی این بود که بیشتر درس بخواند ولی عکس العمل من گوشه گیری و انزوا بود. وقتی همایون رفت افسرده شدم و تا مدت ها دارو می خوردم.
در چنین احوالی با کیان آشنا شدم. در شرکت آوا او مسئول من بود. وقتی او را می دیدم گاهی یاد پدر می افتادم که ما را ترک کرده بود و گاهی یاد یوسف می افتادم. وقتی با کیان کار می کردم، حس خوبی داشتم. مدتی بعد کیان با مدیر شرکت اختلاف پیدا کرد و عذر او را به خاطر زیر پا گذاشتن موازین اخلاقی خواستند. کیان از شرکت رفت اما گاه گداری به ما سر می زد. اغلب دلتنگش می شدم. یک روز دل به دریا زدم و اجازه دادم با ماشینش مرا تا خانه برساند. در راه برایش از کلیمی بودنم و از نامزدی ام با همایون گفتم. جا خورد. آنجا بود که فهمیدم اهل همدان است. یک بار به من گفت قرار است شرکت جدیدی باز کند. از من خواست که به دیدارش بروم و من به شرکت جدیدش رفتم.
امروز صبح که کیان از خانه خارج شد گفت که شب دیر وقت می آید. به دوستی زنگ زدم و ماشینش را قرض گرفتم. با ماشین دوستم، کیان را تعقیب کردم. او را دیدم که به کافی شاپ رفت و چند قهوه گرفت و عازم شرکتش شد. تمام مدتی که در شرکتش بود در استارباکس نشستم و به ساختمان شان زل زدم. او را ندیدم. عصر در کافی شاپ، منشی اش را دیدم. وقتی به خانه برگشتم او در خانه بود. تعجب کردم چون خروجش را از شرکت ندیده بودم. گفته بود دیر برمی گردد. از طریق یکی از نامه هایش متوجه شدم با کارت اعتباری شرکتش یک بسته عطرشانل و لوازم آرایش کلینیک خریده. باید کسی را استخدام کنم تا این معما را حل کند.
آژانسی را پیدا می کنم، اطلاعاتی می دهم، مبلغی می پردازم و آنها را استخدام می کنم تا کیان را تعقیب کنند. هوس خودکشی به سرم زده تا کیان را ادب کنم. اندرو کسی است که در آژانس پیگیری خیانت مردان و زنان کار می کند و مسئول کار من است. دو هفته مهلت می خواهند تا قضیه را روشن کنند.
سال ها پیش لیاچل با دار زدن خود، مرا با خودکشی آشنا کرد. دیدن صحنه ای که چادرش از سقف آویزان بود و او مرده بود هنوز آشفته ام می کند. از مادر شنیدم که ملا گفته عزاداری برای او حرام است. گربه لیاچل بعد از مرگش ناپدید شد. مادربزرگ و پدر به کمک چند تا از دوستانشان شب هنگام جنازه را خاک کردند. من و یوسف هم شاهد خاکسپاری بودیم. سنگ هایی را که دوست داشت با خودش به خاک سپردند. بعد از خاکسپاری تا دو روز تب کردم و در بستر افتادم. لیاچل از روز عاشورا به صرافت خودکشی افتاده بود، همان روز عاشورا که بچه ها با پنجه گلی پشتش علامت گذاشته بودند. باور نمی کرد که قصد شیطنت داشته اند. فکر می کرد از دنیای باقی کسانی او را احضار کرده اند.
این روزها مدام به یاد یوسف می افتم که مرا نازنین صدا می زد، برایم پروانه می گرفت و به من آب نبات می داد. خواب همایون را هم می بینم که ناظر من و کیان است. چیزی به آمدن همایون نمانده. بین انتخاب کیان و همایون گرفتار شدم. در کلاس کارگاه نقاشی وسرامیک سازی شرکت می کنم تا طرحی نو دراندازم، اما موفق نمی شوم. کاش همایون بود و مثل زمانی که فعالیت سیاسی داشتم و اعلامیه ها را مخفی یا پخش می کردم، کمکم می کرد.
وقتی پدر با تامار فرار کرد، یوسف همه کاره خانه شد. با مادر حرف می زد، مغازه را می چرخاند، به من دیکته می گفت. مادر در ابتدا ساکت و خموش بود اما پس از مدتی رنگ عوض کرد. لباس های شیک خرید و پوشید، به آرایشش اهمیت داد. اما خیلی زود از همه اینها هم خسته شد و به شکل سابقش برگشت. پس از آن کتابخوانی را شروع کرد. آن قدر مستاصل شده بود که یک شب در خواب راه رفت و حرف زد. مادربزرگ او را به حال عادی برگرداند. مادر برای اولین بار بر روی شانه مادربزرگ گریه سرداد. می دانستیم که پدر در کودکی مادرش را از دست داده و مادربزرگ که در همسایگی آنها بوده، پدر را حمایت کرده. نه تنها مادر که مادربزرگ هم احساس می کرد ضربه خورده است. در آن ایام من سرگشته بودم. پناهگاهی برای خودم پیدا کرده بودم و به آنجا پناه می بردم. مادربزرگ با قدرتی که داشت و مادر با دعاهای مذهبی اش نتوانستند پدر را برگردانند. پایه های اعتقادی ام سست شد. از پدر عصبانی بودم. ادنا رنجور و مغموم بود. از ترحم مردم در عذاب بودم. ادنا با پسر مسلمانی به اسم رسول دوست شد. مادر فهمید و قشقرق به پا کرد. آرزو می کرد که ای کاش ادنا را نزاییده بود.
مادربزرگ خیلی ساده و ناگهانی مرد. من و ادنا در خانه ماندیم و همه برای دفن مادربزرگ رفتند. از وقتی مادربزرگ مرد، من مواظب مادر شدم.
باید دو هفته خودم را سرگرم کنم تا جواب آژانس در مورد کیان برسد. در این فاصله با مراجعه به کامپیوتر متوجه می شوم که همایون در روانشناسی تخصص گرفته ولی عکسی از او و خانواده اش پیدا نمی کنم. نامه های همایون را نگه داشته ام و آنها را می خوانم. وقتی همایون رفت، من گاهی از مغازه ها چیزی می دزدیدم و به مردم محتاج می رساندم. کیان یک بار به شرکت آمد و نوار ادیت پیاف را برایم آورد. مرتب در حال کشمکش بین همایون و کیان با خودم بودم. نوار را بارها گوش کردم و به کیان برگرداندم، خیلی دلخور شد.
نبود پدر یک سال طول کشید اما بعد از یک سال به خانه برگشت و مادر اصرار داشت که به تهران برویم. آبروریزی های پدر و ادنا، ادامه تحصیل یوسف و چند دلیل دیگر باعث شد پدر راضی شود. اما ادنا هنوز راضی نبود. وقتی به تهران مهاجرت کردیم تا چند ماه ناراضی بود اما پس از آن به حال عادی برگشت. دیپلمش را گرفت، دوره تایپ را گذراند، دوستانی پیدا کرد و در شرکت ملامین سازی کار گرفت. شوکت خانم تا این زمان خواستگارهای مختلفی برای ادنا آورده بود که هیچ کدام باب میل نبودند. مهرداد پسری کاراته باز، جوان و خوش سیما، کلیمی و اهل سیاست بود که کم کم به خانه ما راه باز کرد. ادنا از هر جهت او را تحسین می کرد. اما خیلی زود متوجه شدم که او مرا پسندیده نه ادنا را. از همه مهم تر آن که فهمیدم او کلیمی نیست و خود را کلیمی جا زده است. پس از مدتی مهرداد غیبش زد و ادنا دوباره ماتم گرفت. ادنا پس از مدتی عاشق یکی از روسای شرکت شان شد و تنها ایرادش این بود که مسلمان بود. مادر وقتی شنید سیلی محکمی به گوشش زد. اما ادنا اهمیت نداد و بی باکانه گفت که قصد ازدواج دارد و خانه را ترک کرد. همسایه ها مادر را دلداری دادند تا تحمل کند. مادر سیزده سال از ادنا بزرگتر بود و انگار هیچ وقت او را دوست نداشت. پدر هم هر چند به نظر می رسید ادنا را دوست دارد اما در نوزادی اش از او رو می گرداند.
مادربزرگ مرده بود که پدر به خانه برگشت. خیلی نحیف شده بود. مادر که قصد داشت جلویش بایستد، برایش دلسوزی کرد. همه سکوت کردیم. تامار با مرد دیگری آشنا شده و پدر را ترک کرده بود. مادر خودش را به شست وشوی وسواسی اش مشغول کرد. پدر تا مدت ها با ما غذا نمی خورد. کم کم او را به کمک یوسف به جمع مان راه دادیم. اما چیزی اساسی بین ما و او تغییر کرده بود. یوسف ما را به قصد تحصیل در آن طرف اقیانوس ها ترک کرد. بعد از مدتی ادنا تلفن زد و خبر داد که ازدواج کرده. مادر ادنا را مرده فرض می کرد.
یوسف همیشه حامی من بود. یک بار که از مدرسه به خانه نیامدم و با فتانه به طرف کوچه باغ ها رفتیم تا بهمن را در خانه اش ببینم، دیر به خانه رسیدم اما یوسف در مقابل پدر حمایتم کرد. یک بار شاهد بودم که همکلاسی های یوسف او را به جرم جهود بودن زدند و سرش را با در قوطی کنسرو زخمی کردند.
این روزها بین من و کیان سکوت سختی درگرفته. وقتی بچه بودم دوست داشتم مثل پدر مرد باشم و سرپایی ادرار کنم. اما خیلی زود فهمیدم این کار امکان ندارد. امروز اندرو تماس گرفت و از من خواست برای جواب تحقیقاتش سری به دفترش بزنم. به دفترش رفتم. اندرو نبود. پاکتی را تحویل گرفتم و به خانه آمدم و سرفرصت آن را خواندم. مدرکی دال بر خیانت پیدا نکرده بودند. احتمال می دهم با زنی از همکارانش، یا زنانی که گاهی به شرکتش می آیند رابطه دارد. از ناراحتی وسایلش را به در و دیوار می کوبم. از خودم ناراحتم که چرا کیان را رها نمی کنم.
وقتی کیان دفتر جدید گرفته بود به دیدنش رفتم. تابلوهای نقاشی کار خودش را به دیوار اتاق کوبیده بود. یکی از تابلوهایش را به من هدیه داد. آن روز چای و قهوه نوشیدیم و از نهاوند قدیم با هم حرف زدیم. فهمیدم که عصرها از ساعت شش به بعد در دفترش تنها است. از آن به بعد در پارک روبروی دفترش ساعت ها می نشستم و او را نظاره می کردم. در ذهنم مدام یوسف و همایون را می دیدم که مرا از کارهایم نهی می کردند. مثل تامار شده بودم و داشتم به همایون خیانت می کردم. عاقبت روزی پس از ساعت شش عصر به دفتر کیان رفتم. می دانستم عصرها تنها است. دست همدیگر را گرفتیم و لرزیدیم.
فصل دوم – آن قدر در رابطه با کیان مستاصل شدم که به دیدار فال بین می روم، اما فال بین هم بعد از تمام حرف هایم، درد مرا دوا نمی کند و فایده ای برایم ندارد، به خانه برمی گردم.
یک بار که با پدر و مادر سوار اتوبوس شده بودیم، پدر خودش را به زنی نزدیک کرد و شوهر زن معترض شد. زودتر از موعد از اتوبوس پیاده شدیم و هیچ کدام حرفی نزدیم. یک بار هم پدر به خانه ام در تهران پارس آمد و برایم لباس خواب سفید منجوق دوزی آورده بود که می گفت خانمی که صاحب مغازه بغلی اش است آن را برای من از کیش آورده. می دانستم چه رابطه ای بین پدر و این زن هست، لباس را دور انداختم. آن روز هم به پدر هیچ نگفتم.
امروز تصمیم دارم مستقیم با کیان حرف بزنم. قرار است شب برای شام به خانه بیاید.غذای خوبی می پزم، میز را می چینم و به خودم می رسم. می خواهم به او بگویم که بی خود به او شک کردم. اما او نمی آید. میز را جمع می کنم. مادر از مدت ها پیش در یکی از اتاق های خانه ام ساکن شده است. به اتاقش می روم و با او حرف می زنم. وقتی برمی گردم هنوز کیان نیامده. کیان می آید، خودم را به خواب می زنم.
در ماشین کیان گیره موی زنانه ای پیدا کردم و این مرا مطمئن کرد که کیان به من خیانت می کند. شب ها کابوس زنی که وارد زندگیم شده می بینم.
مدتی پیش کتابی نوشتم و ناشرم آن را به اداره ارشاد برد تا مجوز چاپ بگیرد. مرا خواستند و مدت مدیدی مرا به خاطر فعالیت های سیاسی ام سئوال و جواب کردند. می خواستند بدانند چطور با مردی مسلمان ازدواج کردم و مسلمان نشدم. ماجرا را برای کیان تعریف کردم. احساس خطر کرد، اسباب ها را فروخت و به آمریکا آمدیم. از صرافت چاپ کتاب گذشتم. پدر و مادرم تنها شدند. هم یوسف برای ادامه تحصیل به آن طرف آب ها رفته بود و هم ادنا با شوهرش از ایران رفته بودند. مدتی بعد پدر و مادرم به ما پیوستند.
مادرم در آمریکا دچار اضطراب، افسردگی و بی خوابی شدید شد. پدرم سرطان گرفت و شیمی درمانی شد. در بیمارستان ربای مذهبی را خواستم تا برایش دعا کند. ساعتی بعد پدر برای همیشه خاموش شد. مادر دچار آلزایمر شده و به دنیای کودکی برگشته، دوست دارد لباس خواب های عروسکی بپوشد، برایش قصه بخوانم و او را به کافی شاپ ببرم.
در اینترنت گردی، خودم را زن مجردی معرفی می کنم. برای جلسه آشنایی با مردان مجرد اسم می نویسم. یک روز پس از حمام، لباس شیک و برازنده ای می پوشم، موهایم را سشوار می کشم و آرایش می کنم تا به محل آشنایی با مردان بروم. مردی به نام مایک را می پسندم. او هم مرا می پسندد. می خواهم با خیانت به کیان، خیانتش را به خودم جبران کنم. خودم را به کتاب خواندن، ورزش، خرید و... مشغول می کنم اما روز به روز افسرده تر می شوم. با آشنایی با مایک، دارم به کیان، مایک و خودم همزمان خیانت می کنم.
در دوران مجردی ام، برای زنان پیکان شهر، کلاس خیاطی و نقاشی و سوادآموزی گذاشته بودم. در مسجد برای آنها کتابخانه درست کرده بودم. کمیته مرا گرفت. در حیاط کمیته که صدای الله اکبر را شنیدم، خدای کلیمیان را با خدای مسلمان ها آشتی دادم و حس کردم این دو یکی هستند. یکی از دوستان بانفوذ یوسف باعث آزادی من شد وگرنه معلوم نبود سر از کجا درمی آوردم.
در حین گشتن در کمدم، پشت جعبه های کفش، جعبه ای از وسایل کیان پیدا می کنم که در آن آدرس همایون را نگه داشته است. این آدرس را من هرگز به او ندادم. نمی دانم چرا آن را برداشته و چه قصدی از ارسال نامه به همایون داشته. یادم هست که آن سال ها همایون بی مقدمه برایم نامه نوشت که دیگر به ایران برنمی گردد چون دلیلی برای بازگشت ندارد. به کیان می گویم که باید بعد از مدت ها به سر خاک پدرم بروم. از طریق ایمیل های جمعی خبر به من می رسد که همایون برای سخنرانی به شهر ما خواهد آمد. این خبر را هم به کیان می دهم. از من می خواهد که به دیدارش نروم. اما خودم مایلم همایون را ببینم. وقتی از کیان می پرسم آدرس همایون را چرا در وسایلش دارد اعتراف می کند که برایش نامه نوشته و خواسته که از سر راه من کنار برود.
کیان این روزها مهربان شده و مرا برای شام دعوت کرده. به آرایشگاه می روم و موهایم را رنگ می کنم. آرایشگرم از خیانت دوست پسرش حرف می زند. با کیان به رستوران می رویم. مرا به کنسرت جاز می برد. خوش می گذرد. می دانم که از وقتی سر و کله همایون پیدا شده، کیان مهربان شده است.
تولد کیان در پیش است اما نمی توانم برایش کادو بخرم چون هنوز در ذهنم از او دلخورم. روسری سر می کنم، سیدور را باز می کنم و می خوانم تا آرامش بگیرم. دیگر علاقه ای به خانه و وسایل خانه ندارم. باید از این خانه بروم. عصبی ام، معده ام به هم ریخته، مدام استامینوفن می خورم. روز سخنرانی همایون فرا می رسد. لباسی ساده می پوشم. گردنبند فیروزه ای که همایون به من کادو داده به گردن می اندازم. به دانشگاه «یو سی ال ای» می روم. همایون را می بینم. نسبتا چاق شده با موهای جوگندمی. کت قهوه ای شیکی پوشیده با شلوار کرم. همسرش در کنارش است. در دانشگاه کمبریج تدریس می کند و از اعضای هیئت علمی آن دانشگاه است. نتایج تحقیقاتش در مورد صفات شخصیتی و وضع سیاسی اشخاص و ربط بین آنها است. نتایج مطالعاتش نشان می دهد که منش های سیاسی از همان کودکی شکل می گیرد و تحت تاثیر عوامل ژنتیک هستند. تمرکز ندارم و بقیه حرف هایش را نمی شنوم. در حال گریه بلند می شوم و به در سالن تکیه می دهم و او را برای آخرین بار می بینم. او هم سخنرانی اش را متوقف می کند و به زنی گریان توجه می کند. با گریه عاشقم شد و با گریه ای او را ترک کردم.
با مادر اسم بازی و مشاعره می کنیم. مادر علاقمند حل جدول های فارسی است. ناگهان شعر ملا ممد جان را می خواند که همیشه تامار می خواند. شنیده ام که تامار در نیویورک زندگی می کند. از لوس آنجلس به نیویورک می روم و تامار را در سرای سالمندان پیدا می کنم. با واکر راه می رود. مادربزرگ را به خوبی به خاطر می آورد و حتی پدر را می شناسد. از او می پرسم چرا با پدرم فرار کرد اما فراموشی مانع از بیان خاطراتش می شود، خصوصا که سکته هم کرده است. بچه ندارد و شوهرش مرده. عروسک مادربزرگ را به من می دهد تا به دستش برسانم.
فصل سوم – پدر را پس از مرگش مدام در خواب می بینم. در خواب پدر را می بخشم و از او می خواهم مرا ببخشد. همیشه کتاب خیام را از من می خواست و من گرچه برایش خریدم ولی هرگز آن را به او ندادم. بر سر مزار پدر می روم و گلی نثارش می کنم. در خاطرم یوسف را می بینم و با او حرف می زنم. یوسف خانواده را ترک کرده بود چون خسته شده بود و از دور بهتر می توانست همه را ببخشد. کیان به تلفن دستی ام زنگ می زند.، جواب نمی دهم. لحظه ای بعد کیان در کنارم است. می خواهد بداند چرا به سخنرانی همایون رفتم. چرا قهر کردن را در خانه مد کردم. به او می گویم برای این حرف ها دیر است. از سکوت همیشگی من، از شکاک بودنم ناراحت است. برایش اعتراف می کنم که دوست داشتم با من به دیدار همایون می آمد. کیان می گوید که در سالن بوده و من او را ندیده ام. ضربه نهایی را به کیان می زنم و از او می خواهم دست از بازی بردارد. از خیانتش حرف می زنم و قبول می کند که علاقمند دیگری شده، کسی که در محیط کارش گاهی برای تبلیغ اجناس می آید. تازه می فهمد که به خاطر خیانتش به سخنرانی همایون رفته ام. با صدای بلند گریه می کنم و گیر سری را که در ماشینش پیدا کردم به دستش می دهم. کیان را از تصمیم اخیرم آگاه می کنم و باور نمی کند که قصد جدایی دارم. التماس می کند که دوباره با هم زندگی کنیم چون آن زن را برای همیشه کنار گذاشته، خصوصا از وقتی که پای همایون به وسط آمده است. او هنوز عاشق من است. ما برای اختلاف مذهبمان با خانواده هایمان جنگیدیم. حتی اقرار می کند که قبل از ازدواج به دیدار پدر و مادرم رفته و از آنها خواسته با ازدواج ما مخالفت نکنند تا ما هم مثل بقیه بچه هایشان آنها را ترک نکنیم. تازه می فهمم که برای به دست آوردن من چه تلاشی کرده و برای همین راضی نیست مرا از دست بدهد. کتاب خیام را روی قبر پدر می گذارم و برای همیشه او را می بخشم. دیگر خشمی از پدر ندارم.
خلاصه داستان لیورا
فریبا صدیقیم