جیرجیرک   2016-12-18 17:08:36

پدرم روی نرده‌های سالن فوتبال نشسته بود که با ضربه توپ جان به جان آفرین تسلیم کرد. خوردن توپ به سر پدرم معنایی سمبلیک داشت. این توپ به کاخ رویاهای پدرم اصابت کرد و همه چیز ناگهان ویران شد. رویای پدرم فوتبالیست شدن من بود. من بیچاره، بابک رضایی، از فوتبال و توپش متنفرم. عاقبت هم توپی خورد وسط رویاهایم، رویای انتخاب رئیس جمهور. برای من هرگز معلوم نشد پدرم طرف دار کیست. با هر گروهی مانند خودشان بود. اما فوتبال برایش حیثیت و شرف بود، هر چند پایش را هرگز به توپ فوتبال نمی‌زد. در جریان انتخابات دوره نهم ریاست جمهوری، من هم نمی‌دانستم از چه کسی طرفداری کنم. یاد رفتار پدرم افتادم و فهمیدم در این میدان کاری از ما برنمی‌آید؛ بگذاریم و برویم. هر چه می‌خواهد بشود، بشود. نتایج انتخابات اعلام شد.

پدرم هوادار تیم استقلال بود اما بازی‌های تیم سایپا و راه آهن و حتا نیروی زمینی را هم دنبال می‌کرد. بچه‌ها به پدرم یدی زاگالو می‌گفتند. به عقیده پدرم بازیکنان بزرگ را در زمین‌های خاکی می‌توان پیدا کرد. فرمانده گروهان هم مرا در جبهه کشف کرد. من و حمید و مسعود را انتخاب کرد و برای گشت فرستاد. من سربازی را در سنگر دیده‌بانی دیدم، اگر یکدیگر را از نزدیک می‌دیدیم، در جا همدیگر را می‌کشتیم. وقتی این ماجرا را برای پدرم تعریف کردم دلش خواست جای من باشد و تیری به پیشانی سرباز بزند، همان طور که همیشه آرزو داشت من با پیشانی سانتر بزنم. آن روز در برگشت از ماموریت گشت، خمپاره‌ها کار افتادند، من یک عراقی را کشتم. ترکشی به کتفم خورد و من چهاردست و پا برمی‌گشتم مثل وقتی که مربی فوتبال تمرین چهار دست و پا روی چمن را می‌داد. من گاهی در چمن دراز می‌کشیدم و از بوی چمن مست می‌شدم. پدرم عصبی می‌شد.

نام مادرم منیر سادات است، اردبیلی است. هر وقت با پدرم درگیری داشت عزم رفتن می‌کرد . اما نهایتا تا خانه عصمت خانم، زن همسایه می‌رفت. از مادرم خواستم وساطت کند تا پدر دیگر در زمین فوتبال دنبال من نباشد، اما نپذیرفت . از نظر من فوتبال مال مردم کوچه و بازار بود. این نظر را نه تنها پدر که حتا بازجو هم دوست نداشت. مرا متهم به روشنفکری می‌کردند. یک بار با بنفشه رفته بودم کوی، تا همکلاسی‌ام سعید فراهانی را ببینم و گزارش توصیفی بنویسم. ما را گرفتند. فکر کردند رفته‌ام قهرمان بازی دربیاورم. گفتم که دوره سربازی جبهه بودم، مقاله‌های فرهنگی می‌نویسم، اما نپذیرفتند چون در روزنامه‌های سیاسی چاپ می‌شد. صدای بازجو خیلی شبیه صدای مسعود بود. مسعود از مرگ می‌ترسید. به اسارت گرفته شد. من ترسی از مردن نداشتم و از اسارت بیزار بودم و می‌ترسیدم. بنفشه در زندان همه چیز را لو داده بود. من مثل یک جیرجیرک در انفرادی بودم. بچه که بودم یک بار جیرجیرک گرفتم و انداختم توی جعبه کفش. برایش غذا هم گذاشتم. اوایل صدا می‌داد اما کم کم صدایش قطع شد. وقتی در جعبه را باز کردم دل و روده اش بیرون ریخته و مرده بود. این قدر خودش با خودش جیر زده بود که از تو خودش را خورده بود. در انفرادی من داشتم خودم را می‌خوردم. دلم می‌خواست از پاهایم شروع کنم اما به خاطر پدر این کار را نکردم.

به یاد دارم یک بار تا مرحله نهایی در تیم جوانان پانزده گل زده بودم و در بازی نهایی در روزی گرم و آفتابی اگر گل می‌زدم آقای گل می‌شدم، و حتا تیم ما قهرمان جوانان کشورمی‌شد. پدرم خیلی ناراحت بود. اواخر بازی زمین خوردم و آسیب دیدم. دردم زیاد بود و صدای جیرجیرک‌ها را در گوش می‌شنیدم. صدای جیر جیرک مرا به یاد بچگی می‌اندازد. بچه که بودیم عمو ما را برای جمع کردن سقز با خود سر زمین می‌برد. من به گرفتن جیرجیرک بیشتر علاقمند بودم. عمو وقتی فهمید جیرجیرک دوست دارم و در مشتم قایم کردم، آن را گرفت و زیر پایش له کرد. روز بازی یک تماشاچی به من توهین کرد و گفت «اردک». پدرم از من طرفداری کرد و به او گفت «الان گل می‌زند و تو عر عر خواهی کرد». من چهار گل زدم و از تماشاچی خواستم عر عر کند. پدر ناراحت شد و سیلی جانانه به گوشم نواخت. پدرم دو تا تاکسی داشت که برایش کار می‌کردند. لقب دیگرش یدی تاکسی بود. پشت یکی از تاکسی‌هاش که از دوستش خریده بود نوشته بود قرمزته. چون دوستش شهید شده بود اون نوشته را پاک نکرده بود. مادرم به خاطر من همیشه با پدر دعوا می‌کرد اما پدر قبول نمی‌کرد و مادر مجبور می‌شد ناز پدر را بکشد. در این وسط من فراموش می‌شدم. بنفشه همیشه دوست داشت فراموش بشود ولی این مسئله هرگز اتفاق نیفتاد. بنفشه هم مانند من ترس زیاد داشت، یک بار هم رگ دستش را زده بود اما مادرش نجاتش داده بود. از نظر بنفشه زندگی و مرگ ما بچه‌ها مثل بادبادکی است که نخش دست مادرانمان است. وقتی بچه بودم با پدر بادبادک هوا می‌کردیم. من کتاب خواندن را بیشتر دوست داشتم. پدر بادبادک باز حرفه ای بود و معتقد بود خدا نخ بادبادک ما را ول نمی‌کند و هوای ما را دارد. در جبهه یک سرباز مخابرات روی پله‌های سنگر ما جلوی چشمانم کشته شد. قرقره مخابراتی کنارش افتاده بود. مادرش را صدا زد اما دیر شده بود که نخ بادبادکش رابکشد و نجاتش دهد. در سنگر نگهبانی یک بار کتاب «جنایت و مکافات» را می‌خواندم. فرمانده‌ام آمد و آن را از من گرفت و پاره کرد، تا دیگر سر پست کتاب نخوانم. اما بعدا به من پول داد تا ترجمه بهتر همان کتاب را بخرم و بخوانم. ما نقاط مشترکی داشتیم. من به خاطر انقلاب فرهنگی نرفته بودم دانشگاه. او هم اخراج شده بود و نتوانسته بود فوق لیسانسش را بگیرد. من و او هر دو از تاریکی می‌ترسیدیم. وقتی از فرمانده پرسیدم چرا اخراج شده، علتش را اشباه گرفتن خریت با حریت بیان کرد. فرمانده از نظر من آدم نترسی بود که حاضر شده بود از روی میدان مین بگذرد. همیشه به من می‌گفت «خره». می‌گفت این تکیه کلام اصفهانی‌هاست، اما خودش اصفهانی نبود.

پدرم دلش نمی‌خواست به جبهه بروم. اما من دفترچه سربازی گرفته بودم و باید می‌رفتم. یک عمر به خاطر پدرم دنبال توپ دویده بودم. وقتی می‌رفتم پدر و مادر ماتم گرفته بودند. کفش‌های ورزشی ام را هم بردم. به پدر گفتم شاید آن جا با عراقی‌ها فوتبال بازی کنم. از این شوخی من خیلی خندید. یک شب در جبهه اسماعیل که پاس بخش بود، در تاریکی پست مرا به من تحویل داد. تند و تند در تاریکی راه می‌رفت، مثل بنفشه. بعد از آزادی بنفشه، پدر و مادرش گفتند به خارج رفته اما من یک شب در تاریکی او را دیدم و صدایش زدم. دیدم که تند تند راه می‌رود و سوار یک رنو شد و رفت. بنفشه به خارج نرفته بود و ایران بود اما با کسی دیگر بود. من از پشت تیر چراغ برق آن‌ها را دیده بودم. اسماعیل دلش نمی‌خواست من سر پست کتاب بخوانم. از نظر او بهترین کتاب عالم قرآن بود. من قرآن را خوانده بودم. دلش می‌خواست من نماز هم می‌خواندم. اما من نماز نمی‌خواندم چون همیشه به یاد خدا بودم. وقتی به اسماعیل گفتم می‌خواستم طلبه بشم اما به خاطر پدرم فوتبالیست شدم خیلی تعجب کرد. دوستی داشتم که طلبه بود و با هم فوتبال بازی می‌کردیم. لباس آخوندیش را در آورد و به جبهه طراح رفت و با بچه‌های چمران شهید شد. اسماعیل گفت که او هم می‌خواسته عاشق شود. عاشق دختر خاله اش، ریحان بوده. اما پدرش دختر خاله را برای پسر دیگرش ابراهیم گرفته. ابراهیم فهمیده و به او و ریحان شک کرده. اسماعیل هم به جبهه آمده، تا دیگر مزاحم ابراهیم و ریحان نشود. اسماعیل سرباز بود و می‌دانستم باید بعد از سربازی برگردد. اما خودش می‌گفت برنمی‌گردد، آن قدر می‌جنگد تا بمیرد. ابراهیم به حدی ریحان را اذیت کرده بود که ریحان طاقت نیاورده و مرده بود. در یکی از حملات عراقی‌ها خمپاره ای کنار سنگر خورد و سنگر پر از دود و غبار باروت شد، و اسماعیل ساکت در سنگر نشسته بود. من هر چه حرف می‌زدم جوابی نمی‌داد.

من چهل و پنج روز زندان انفرادی بودم. وقتی برگشتم حرفی برای گفتن نداشتم. به کسی هم اعتماد نداشتم. روزنامه راضی ام نمی‌کرد. توی فوتبال حواسم پرت بود. رئیس شورای سیاست گذاری روزنامه را توی راهرو دیدم، صریحا از من پرسید احتیاج به کمک دارم یا نه. جوابم منفی بود. از بنفشه پرسید، که قرار بود با هم ازدواج کنیم. به او گفتم که رفته. به من گفت که خیر است انشاالله.

من زمین و گندمزار را دوست دارم. من زندگی و عاشق شدن را دوست دارم. به خصوص وقتی کسی را دوست داری و زبانت مثل جیرجیرک می‌گیرد. در بچگی لای گندمزار با لیلا قایم شدیم و گذاشتیم که بقیه ما را گم کنند. ما همه را قال گذاشته بودیم. قلب لیلا مثل گنجشکی می‌زد. درست زیر همان جایی که مادرش یک قرآن کوچک را در کیسه‌ای سبز سنجاق کرده بود. لیلا از رنگ چشمانم حرف زد. در جبهه هم هر جا گندم می‌دیدم حس خوبی داشتم. اما خمپاره‌ها گندم‌ها را به آتش می‌کشیدند. یک بار که ساقه گندم را در دهان گذاشته بودم، فرمانده دید. همان موقع قرار بود برای عملیات ایذایی جلو برویم. فرمانده یادداشتی نوشت و به من داد تا به دست سرگروهبان برسانم. من برگشتم و یادداشت را به سرگروهبان رساندم اما این فقط اقدامی از طرف فرمانده برای نجات جان من بود. فرمانده در عملیات ایذایی موفق شده بود. خواستم به خط مقدم برگردم اما سرگروهبان نگذاشت. به من گفت که پدرم مریض است و باید به تهران برگردم. به تهران برگشتم در حالی که گریه می‌کردم. سرگروهبان یادداشت فرمانده را به من داد و گفت این یادداشت برای من است. در آن نوشته شده بود : «پایان هر چیزی یعنی مرگ و مرگ چیزی است که تا کسی آن را تجربه نکند، نمی‌فهمد و وقتی تجربه کرد، تجربه اش برای خودش و دیگران فایده‌ای ندارد.»

احمد غلامی
خلاصه کتاب جیرجیرک


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات